- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
خشمگین یگ گام به سویش هجوم بردم و مشتم را محکم به سی*ن*هاش کوبیدم با بغض شکفته در گلو توپیدم:
- گفتم برو. از دار این دنیا حتی نفس کشیدنت برای من کافی است وصالت را نمیخواهم، زنده ماندنت برای من بس است.
مچ دستانم را اسیر کرد و درد در نگاهش پدیدار شد و گفت:
- اگر قرار است بدون تو بمانم پس بهتر است بمیرم.
خشمگین مچ دستم را کشیدم اما محکمتر آن را فشرد و گفت:
- یا با هم میرویم یا با هم میمانیم.
سرافکنده با شانههای آویزان بیصدا زار میزدم. مرا در آغوش کشید و فشرد. چانهاش را روی سرم گذاشت و گفت:
- هر چقدر بگویی منتظرت میمانم. هر چقدر بخواهی تحمل میکنم یا با من بیا یا بگذار به پایت بمانم.
در آغوشش نالیدم:
- او قسم خورده شما را بکشد! برو.
مرا از خود جدا کرد و گفت:
- اگر توان آن را داشت زودتر از اینها پدرم را میکشت. او هیچ کاری نمیتواند بکند. بوی انقلاب میآید! دیر یا زود مجبور است برای نجات جانش هم که شده فرار کند و الا انقلابیون او را میکشند.
حرفی نزدم. دستم را گرفت و آرام گفت:
- اگر با من نمیآیی عیبی ندارد. من باز هم صبر میکنم. تا آخر امسال همهچیز درست میشود. من خوشبینم که خون شهدا به ثمر مینشیند.
حرفهایش دلگرمم کرد و آرام گرفتم. موهای آشفتهام را به پشت گوشم گیر داد و با محبت به صورتم زل زد و گفت:
- به تو قول میدهم تا پایان امسال همهچیز تمام شود. مردم دیگر شاه و دار و دستهاش را نمیخواهند. فردا به خاطر روی کار آمدن دولت شریف امامی تظاهرات بزرگی میشود. هرچه میگذرد مردم بیشتر به آمدن امامخمینی مشتاق هستند. اعلامیههای امام مسجد به مسجد و منبر به منبر نقل میشود، مردم میخواهند حکومت عوض شود. چه روشنفکران و چه آزادیخواهان همه و همه از تغییر دارند حرف میزنند. فروغ من ایمان دارم حکومت شاه عوض میشود. یک اتفاق خوب در راه است.
چشمان ناامیدم به او خیره شد و گفتم:
- میدانم اما با همهی اینها ممکن است پدرم را بکشند. هر حکومتی که عوض شود وابستههایش به خ*یانت متهم میشوند. من دختر یک مجرم میشوم که مردم چشم دیدنش را ندارند. چطور در این آشفته بازار زندگی کنیم.
- با تو کاری ندارند! اگر هم پدرت خبط و خطایی کرده باشد، حقش است. خودت میدانی که او آدم بیرحمی است.
برق اشک در چشمم درخشید و گفتم:
- با همهی بدیها و بیرحمیهایش پدرم است.
نفس لرزانش را بیرون راند و گفت:
- خیالت راحت! شنیدهام که دار و ندارش را دارد نقد میکند. نه فقط او؛ بلکه هرکسی که دنبالرو و جیرهخوار محمدرضاشاه است، از ترسش دارد دار و ندارش را سکه میکند که جانش را بردارد و فرار کند. بابای تو هم همین است. از ترس جانش فرار میکند. این حرف من آویزه گوشت بماند تا با چشمت ببینی.
- گفتم برو. از دار این دنیا حتی نفس کشیدنت برای من کافی است وصالت را نمیخواهم، زنده ماندنت برای من بس است.
مچ دستانم را اسیر کرد و درد در نگاهش پدیدار شد و گفت:
- اگر قرار است بدون تو بمانم پس بهتر است بمیرم.
خشمگین مچ دستم را کشیدم اما محکمتر آن را فشرد و گفت:
- یا با هم میرویم یا با هم میمانیم.
سرافکنده با شانههای آویزان بیصدا زار میزدم. مرا در آغوش کشید و فشرد. چانهاش را روی سرم گذاشت و گفت:
- هر چقدر بگویی منتظرت میمانم. هر چقدر بخواهی تحمل میکنم یا با من بیا یا بگذار به پایت بمانم.
در آغوشش نالیدم:
- او قسم خورده شما را بکشد! برو.
مرا از خود جدا کرد و گفت:
- اگر توان آن را داشت زودتر از اینها پدرم را میکشت. او هیچ کاری نمیتواند بکند. بوی انقلاب میآید! دیر یا زود مجبور است برای نجات جانش هم که شده فرار کند و الا انقلابیون او را میکشند.
حرفی نزدم. دستم را گرفت و آرام گفت:
- اگر با من نمیآیی عیبی ندارد. من باز هم صبر میکنم. تا آخر امسال همهچیز درست میشود. من خوشبینم که خون شهدا به ثمر مینشیند.
حرفهایش دلگرمم کرد و آرام گرفتم. موهای آشفتهام را به پشت گوشم گیر داد و با محبت به صورتم زل زد و گفت:
- به تو قول میدهم تا پایان امسال همهچیز تمام شود. مردم دیگر شاه و دار و دستهاش را نمیخواهند. فردا به خاطر روی کار آمدن دولت شریف امامی تظاهرات بزرگی میشود. هرچه میگذرد مردم بیشتر به آمدن امامخمینی مشتاق هستند. اعلامیههای امام مسجد به مسجد و منبر به منبر نقل میشود، مردم میخواهند حکومت عوض شود. چه روشنفکران و چه آزادیخواهان همه و همه از تغییر دارند حرف میزنند. فروغ من ایمان دارم حکومت شاه عوض میشود. یک اتفاق خوب در راه است.
چشمان ناامیدم به او خیره شد و گفتم:
- میدانم اما با همهی اینها ممکن است پدرم را بکشند. هر حکومتی که عوض شود وابستههایش به خ*یانت متهم میشوند. من دختر یک مجرم میشوم که مردم چشم دیدنش را ندارند. چطور در این آشفته بازار زندگی کنیم.
- با تو کاری ندارند! اگر هم پدرت خبط و خطایی کرده باشد، حقش است. خودت میدانی که او آدم بیرحمی است.
برق اشک در چشمم درخشید و گفتم:
- با همهی بدیها و بیرحمیهایش پدرم است.
نفس لرزانش را بیرون راند و گفت:
- خیالت راحت! شنیدهام که دار و ندارش را دارد نقد میکند. نه فقط او؛ بلکه هرکسی که دنبالرو و جیرهخوار محمدرضاشاه است، از ترسش دارد دار و ندارش را سکه میکند که جانش را بردارد و فرار کند. بابای تو هم همین است. از ترس جانش فرار میکند. این حرف من آویزه گوشت بماند تا با چشمت ببینی.
آخرین ویرایش: