جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,115 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
خشمگین یگ گام به سویش هجوم بردم و مشتم را محکم به سی*ن*ه‌اش کوبیدم با بغض شکفته در گلو توپیدم:
-‌ گفتم برو. از دار این دنیا حتی نفس کشیدنت برای من کافی است وصالت را نمی‌خواهم، زنده ماندنت برای من بس است.
مچ دستانم را اسیر کرد و درد در نگاهش پدیدار شد و گفت:
-‌ اگر قرار است بدون تو بمانم پس بهتر است بمیرم.
خشمگین مچ دستم را کشیدم اما محکم‌تر آن را فشرد و گفت:
-‌ یا با هم می‌رویم یا با هم می‌مانیم.
سرافکنده با شانه‌های آویزان بی‌صدا زار می‌زدم. مرا در آغوش کشید و فشرد. چانه‌اش را روی سرم گذاشت و گفت:
-‌ هر چقدر بگویی منتظرت می‌مانم. هر چقدر بخواهی تحمل می‌کنم یا با من بیا یا بگذار به پایت بمانم.
در آغوشش نالیدم:
-‌ او قسم خورده شما را بکشد! برو.
مرا از خود جدا کرد و گفت:
-‌ اگر توان آن را داشت زودتر از این‌ها پدرم را می‌کشت. او هیچ کاری نمی‌تواند بکند. بوی انقلاب می‌آید! دیر یا زود مجبور است برای نجات جانش هم که شده فرار کند و الا انقلابیون او را می‌کشند.
حرفی نزدم. دستم را گرفت و آرام گفت:
-‌ اگر با من نمی‌آیی عیبی ندارد. من باز هم صبر می‌کنم. تا آخر امسال همه‌چیز درست می‌شود. من خوش‌بینم که خون شهدا به ثمر می‌نشیند.
حرف‌هایش دلگرمم کرد و آرام گرفتم. موهای آشفته‌ام را به پشت گوشم گیر داد و با محبت به صورتم زل زد و گفت:
-‌ به تو قول می‌دهم تا پایان امسال همه‌چیز تمام شود. مردم دیگر شاه و دار و دسته‌اش را نمی‌خواهند. فردا به خاطر روی کار آمدن دولت شریف امامی تظاهرات بزرگی می‌شود. هرچه می‌گذرد مردم بیشتر به آمدن امام‌خمینی مشتاق هستند. اعلامیه‌های امام مسجد به مسجد و منبر به منبر نقل می‌شود، مردم می‌خواهند حکومت عوض شود. چه روشن‌فکران و چه آزادی‌خواهان همه و همه از تغییر دارند حرف می‌زنند. فروغ من ایمان دارم حکومت شاه عوض می‌شود. یک اتفاق خوب در راه است.
چشمان ناامیدم به او خیره شد و گفتم:
-‌ می‌دانم اما با همه‌ی این‌ها ممکن است پدرم را بکشند. هر حکومتی که عوض شود وابسته‌هایش به خ*یانت متهم می‌شوند. من دختر یک مجرم می‌شوم که مردم چشم دیدنش را ندارند. چطور در این آشفته بازار زندگی کنیم.
-‌ با تو کاری ندارند! اگر هم پدرت خبط و خطایی کرده باشد، حقش است. خودت می‌دانی که او آدم بی‌رحمی است.
برق اشک در چشمم درخشید و گفتم:
-‌ با همه‌ی بدی‌ها و بی‌رحمی‌هایش پدرم است.
نفس لرزانش را بیرون راند و گفت:
-‌ خیالت راحت! شنیده‌ام که دار و ندارش را دارد نقد می‌کند. نه فقط او؛ بلکه هرکسی که دنبال‌رو و جیره‌خوار محمدرضاشاه است، از ترسش دارد دار و ندارش را سکه می‌کند که جانش را بردارد و فرار کند. بابای تو هم همین است. از ترس جانش فرار می‌کند. این حرف من آویزه گوشت بماند تا با چشمت ببینی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سری تکان دادم، دستم را فشرد و به صورتم زل زد و گفت:
-‌ فروزان به من گفت پدرت قدغن کرده از این اتاق بیرون بیایی.
به او زل زدم و گفتم:
-‌ تهدیدم کرد که باید به اولین خواستگارم جواب مثبت دهم و الا شما را هم می‌کشد.
خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ خودم اولین خواستگارت می‌شوم.
با این‌که حال خندیدن نداشتم، لبخند کم‌جانی کنج لبم شکفت، وقتی لبخندم را دید ادامه داد:
-‌ مگر می‌گذارم دست کسی به تو برسد، تو مال خودم هستی.
نگاه عمیقم را به او دوختم و گفتم:
-‌ هرگز جز تو کسی را کنارم نمی‌خواهم، اگر چنین شود مرا زنده نخواهی دید.
نگاهش رنگ غم گرفت و آهی کشید و گفت:
-‌ هرگز نمی‌گذارم چنین شود، بالاخره شب‌های هجر تمام می‌شود و روزهای وصل هم می‌رسند.
سپس بوسه‌ای به پیشانیم نواخت و گفت:
-‌ باز هم به دیدنت می‌آیم.
دستش را فشردم و نگران گفتم:
-‌ وضعیت عمارت مناسب نیست می‌ترسم... .
حرفم را برید و مطمئن گفت:
-‌ پدرت از پشت عمارت غافل شده است.
سکوت کردم و کمی بعد گفتم:
-‌‌‌ پدرت بعد از این اتفاق چه کرد؟
-‌‌ کمی از رفتارت دلگیر شد اما من می‌دانم تو فقط به خاطر ما این کار را کردی او را مجاب کردم.
دستی به موهایم کشید و گفت:
-‌ وقتش است بروم.
سری تکان دادم. با این‌که دلم نمی‌خواست از او جدا شوم اما ناگزیر سری تکان دادم. شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ دیگر غصه نخور. دنبال راهی می‌گردم که خودم اولین خواستگارت باشم.
خنده‌ای ملایم روی لبم شکفت. نگاه شیطنت‌بارش قلقلکم داد و از نرده‌ها آویزان شد و گفت:
-‌ هر روز برای پیروز شدن امام خمینی و انقلابیون دعا کن.
خنده‌ای ملایم در پاسخش کردم و سری به علامت مثبت تکان دادم. آرام‌آرام از جلوی چشمانم ناپدید شد و چون شبهی در تاریکی محض شب گم شد، دیدن او چون اکسیری بود که ناامیدی‌ها را از دلم شست و قلبم را به همان باریکه‌ی نور امید دلگرم نمود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
دهه‌ی شهریورماه در تب و تاب اعتراضات می‌سوخت، برای همین بیشتر زمان‌ها، پدرم درگیر ماموریت‌های نظامی و کنترل آشوب‌ها بود، آبادان در تب و تاب داغدیدگانش روزانه چندین شهید در مبارزات با نیروهای نظامی در پی خود داشت. این اعتراضات چریکی کوچک و بزرگ عاقبت سبب شد جمشید آموزگار نیز به علت عدم کنترل آشوب‌ها از نخست‌وزیری استعفا دهد و جایگزین او جعفر شریف امامی با شعار آشتی ملی وارد عرصه سیاست حکومت پهلوی شود. او در قدم اول برای جلب رضایت مردم برای مذاکره با روحانیون پیش قدم شد و به دنبال آن به دستور شریف امامی تعداد زیادی از کازینوها بسته شدند، در این بین دستور جلب تعدادی از مقامات حکومتی که در فساد مالی نقش مهمی داشتند، را صادر کرد. او همچنین تعدادی از آزادی‌خواهان سیاسی را هم آزاد کرد تا کمی شعله‌ اعتراضات فروکش کند. با همه‌ی این‌ها هنوز اعتماد مردم جلب نشده بود و مردم به حکومت پهلوی‌ها همچنان بدبین بودند و جسته و گریخته شعار آزادی سر می‌دادند.
من نیز همچنان در حصر خانگی به سر می‌بردم و طبق آنچه که پدرم مقرر کرده بود حضور من در خانه قدغن بود. هر از گاهی با فروزان پشت در اتاق می‌نشستیم و از همان شکاف زیر در دست یگدیگر را می‌گرفتیم و با هم حرف می‌زدیم. در این میان به علت شلوغی و اعتراضات پی‌درپی و درگیرهای پدرم، سبب شد مجال این برایم فراهم شود که هر از گاهی همه را دور بزنم و چند ساعتی از همان پشت دیوار تراس، خودم را به بیرون برسانم و طعم آزادی را بچشم. اوایل رفت و آمدم از دیوار قدری سخت بود اما بالاخره آن را یاد گرفتم و بی‌دغدغه از آن بالا و پایین می‌شدم و تا قبل از حضور پدر به خانه بازمی‌گشتم.
گاهی به امیرحسین سر می‌زدم که مثل همیشه درخشان و پرتلاش مشغول امتحاناتش بود. آخرین‌بار که خیالم که از بابت او راحت شد، به او گفتم که شرایط آمدن و دیدنش را ندارم و ممکن است از حمید بخواهم برای ثبت‌نام او در مدرسه دیگری، اقدام کند.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سوی تراس رفتم. این حصر خانگی آنقدرها هم بد نبود؛ خوبی که داشت می‌توانستم بدون این‌که کسی متوجه شود، هرکجای دنیا که دلم بخواهد بروم.
نفسم را بیرون راندم و از نرده‌های تراس آویزان شدم و به خیابان نگریستم. خیابان اندکی خلوت بود و رفت و آمد آنچنانی در آن دیده نمی‌شد. چشم ریز کردم و گفتم: بهتر است امروز سری به خاله بزنم مدتی است که از آن‌ها بی‌خبر هستم خصوصاً این‌که فردا عیدفطر است.
از نرده‌ها جدا شدم و به سوی کمدم رفتم و با شوق لباس‌هایم را عوض کردم و کف دست‌هایم را به هم مالیدم و به سوی تراس رفتم. بسم‌الله گفتم و مثل همیشه فرز و چابک از دیوار پایین رفتم و اطراف را نگاه کردم. شلوارم را تکاندم و خاک‌های رویش را پاک کردم. خونسرد مثل بقیه عابران پیاده راه رفتن از پشت عمارت را در پیش گرفتم. به انتهای دیوار عمارت که رسیدم با احتیاط سرکی به آب کشیدم تا ببینم گماشته‌های پدر جلوی در هستند یا نه؟! اما کسی را ندیدم. تنها گدای ژنده‌پوشی را دیدم که به تیربرق چوبی مقابل خانه تکیه داده بود، چند وقتی بود که او را در همان حوالی می‌دیدم. قدم از قدم برنداشته بودم که به یکباره ماشین فولکس مشکی پدر را دیدم که داشت سر می‌رسید. وحشت‌‌زده دوباره به پشت دیوار دویدم و پشت آن پناه گرفتم. ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت. پشتم را به دیوار چسباندم و با احتیاط گردن کشیدم و از پشت آن، نگریستم. پدرم پیاده شد و با عجله کلید در در انداخت و داخل رفت. هیچ‌وقت پیش نیامده بود در این ساعت پدرم به خانه برگردد. دوباره سرک کشیدم و دیدم احمدآقا هنوز در ماشین است معلوم بود پدر دوباره قصد بازگشت دارد. نگاهم روی گدای ژنده‌پوش افتاد که در کمال تعجب خودکاری از جیبش بیرون آورد و چیزی را نوشت. از این‌که می‌توانست بنویسد، تعجب کردم. چنددقیقه صبر کردم اگر پدر بیرون نمی‌آمد؛ مجبور بودم مسیر آمده را سلولم برگردم. کف دستانم عرق کرده بودند و لحظات کشنده و کش‌دار می‌گذشتند. قصد برگشتن داشتم که متوجه شدم پدرم با گام‌های پرصلابت از عمارت بیرون آمد و سوار ماشین شد. نفس راحتی کشیدم طولی نکشید که همان گدای ژنده‌پوش هم دوباره چیزی را در دفتر یادداشتش نوشت و بساطش را جمع کرد و رفت. کارش اندکی متعجبم کرد اما اهمیتی ندادم و به راه خودم ادامه دادم. به خانه خاله که رسیدم در را زدم. کمی بعد فردین را دیدم که در را باز کرد. از دیدنش متعجب شدم. چشم گرد کرد و گفت:
-‌ فروغ! چطور از خانه بیرون آمدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ از دیوار پشت عمارت فرار کردم، تو چرا در کمپانی نیستی؟
دستی به پشت سرش کشید و کنار رفت و گفت:
-‌ فردا قرار است با عزیز و آقاجان و بهروز به دیدن سوسن برویم.
از شنیدن این حرف قدری تعجب کردم و داخل شدم و گفتم:
-‌ حمید به من گفته بود، اما خیال می‌کردم خیلی طول می‌کشد.
فردین خونسرد هم‌ قدم با من شد و گفت:
-‌ عزیز طاقت از کف داده این اواخر هم افسردگیش بیشتر شده و ناراحتی معده هم گرفته است، از بس که بی‌تابی دوری سوسن را می‌کند.
-‌ حالا خاله خانه است؟
-‌ بله، مشغول آماده کردن وسایلش است.
هردو به داخل عمارت رفتیم. کسی در سالن نبود. فردین با صدایی رسا خاله را صدا زد و آمدن مرا خبر داد. طولی نکشید که خاله از اتاق سوسن سراسیمه بیرون آمد و گفت:
-‌ آه فروغم تو هستی؟ چطور آمدی؟ پدرت آرام شده است؟
سپس پله‌ها را با عجله پایین آمد و مرا محکم در آغوش گرفت و فشرد و گفت:
-‌ فروزان می‌گفت پدرت تو را در اتاقت محبوس کرده.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
-‌ از پشت عمارت از دیوار تراسم پایین آمدم تا شما را ببینم.
به صورتش کوبید و گفت:
-‌ وای خدا! چطور این کار را کردی زبانم لال می‌افتادی و بلایی بر سرت می‌آمد.
خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ اولین بارم نیست خیالتان راحت!
او با بدبینی ادامه داد:
-‌ این کار را نکن خدای ناکرده بلایی بر سرت می‌آید.
خنده‌ای کردم و دستانش را با اطمینان فشردم و گفتم:
-‌ این‌طوری بهتر است هیچ‌ک.س از نبود من مطلع نمی‌شود.
دستم را گرفت و اشاره کرد روی مبل بنشینم و گفت:
-‌ فرداشب بعد از عید فطر می‌خواهیم به لندن به دیدار سوسن برویم. طفلکم هر بار زنگ می‌زد از پشت گوشی یک دل سیر می‌گریست و قلبم را ریش می‌کرد.
سپس آهی کشید و نم اشکش را پاک کرد. فردین درحالی که از عمارت بیرون می‌رفت گفت:
-‌ عزیزجان من باید بروم سری به کمپانی بزنم. فروغ تو هم نرو تا من برگردم و تو را به خانه می‌رسانم. این‌طوری برایت امن‌تر است.
سری تکان دادم و دستی به علامت خداحافظی برایش بالا بردم. سپس به خاله گفتم:
-‌ چرا سوسن نیامد؟
-‌ چون هنوز اقامتش در لندن درست نشده است. ما می‌رویم.
لب فشردم و دلخور گفتم:
-‌ دوست داشتم سوسن مرا بخشیده بود و برایش نامه‌ای می‌نوشتم تا برایش ببرید اما می‌دانم مرا به این راحتی نمی‌بخشد.
خاله دست‌هایم را فشرد و گفت:
-‌ گذر زمان بالاخره او را آرام می‌کند. سوسن بچه‌ی من است و دلش بالاخره به رحم می‌آید. شما دو نفر خواهر هم هستید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و آهی بیرون دادم. نگاه به چهره و لب‌های خشک خاله کردم که به خاطر روزه‌داری قدری رنگ‌پریده نشان می‌داد. دستش را فشردم و گفتم:
-‌ عمورضا چطور هنوز از من دلخور است؟
خونسرد نگاهم کرد و گفت:
-‌ آخر چرا با حمید از اینجا نرفتید.
تارهای بغض در حفره گلویم تندیده شد، لحظه‌ای مکث کردم و گفتم:
-‌ بابا خیلی تهدیدم کرد. این‌که خشمش را بر سر من خالی کند بهتر از آن بود که روزی گماشته‌هایش ما را پیدا کنند و با او روبه‌رو شوم.
قطره‌قطره اشکم بارید و گفتم:
-‌ دعا کنید انقلاب شود. شاید اگر پدرم خانه‌نشین شود اوضاع برای ما هم کمی راحت شود.
خاله مرا در آغوش فشرد و گفت:
-‌ آه عزیز دلم... گریه نکن. من که دلم روشن است بالاخره همه‌چیز درست می‌شود. خدا کند یکی از همین انقلابیون حقش را کف دستش بگذارد. هر روز بر سر سجاده نفرینش می‌کنم. تا زمانی که فرخنده زنده بود او را شکنجه کرد، حالا هم تو را به گناه نکرده عذاب می‌دهد الهی که خدا او را بکشد.
آهسته گفتم:
-‌ خاله... او پدر ماست. به مرگش راضی نیستم.
اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
-‌ چه پدری دخترش را حبس می‌کند و او را از خانه طرد می‌کند؟!
آهی کشیدم و گفتم:
-‌ اوضاع شورش‌ها مناسب نیست پدرم بیشتر وقتش را در بیرون می‌گذراند.
نگاهی به من انداخت و گفت:
-‌ هیچ‌ک.س دیگر این حکومت را نمی‌خواهد.
آهسته گفتم:
-‌ چند روز پیش فروزان گفت چند نفر برای بازدید از عمارت آمده‌اند. به گمانم بابا هم دیگر از این حکومت مطمئن نیست.
-‌ پس قصد دارد عمارت را بفروشد کجا برود؟ هرجای این مملکت هم برود او را اسیر می‌کنند و به خاطر خون‌خواهی عزیزانشان می‌کشند. کم آدم نکشته است. این هم رحم و مروتش به دخترش وای به حال دیگران.
دلگیر گفتم:
-‌ هم از انقلاب می‌ترسم هم از ماندگاری این حکومت.
شانه‌ام را فشرد و نصیحت‌گرانه گفت:
-‌ آن‌شب باید بارحمید و رضا می‌رفتید! پدرت هیچ‌گاه تو را نمی‌یافت.
حرفی نزدم. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: وقتش است بروم.
-‌ صبر کن تا فردین بیاید.
-‌ نمی‌توانم صبر کنم می‌ترسم پدرم از راه برسد. امروز به خانه سری زد و رفت.
-‌ پس از خیابان‌های امن و کوچه و پس کوچه برو، می‌دانی که چه خبر است؟ امروز ظهر رحیم می‌گفت در خیابان تخت جمشید باز غوغا شده بود و عده زیادی تحصن کرده بودند و کار به زد و خورد کشیده شده بود.
سری تکان دادم و از جا برخاستم و گفتم:
-‌ باشد. با این‌حال از قول من سوسن را ببوسید، من هنوز هم دلتنگش هستم.
لبخند بی‌جانی به لب راند و گفت:
-‌ می‌دانم که بالاخره نرم می‌شود او کینه‌خو نیست.
سری تکان دادم و صورتش را بوسیدم و ملتمس گفتم:
-‌ هنگام افطار مرا هم یاد کنید. سفرتان بسلامت باشد.
صورتم را بوسید و گفت:
-‌ انشاءالله سال دیگر به حق همین ماه رحمت تو و حمید زندگی خودتان را شروع کرده باشید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
لبخند کم‌جانی کنج لبم شکفت و از او خداحافظی کردم و با بدرقه و دعای خیرش راهی خانه شدم. از ترس این‌که در خیابان‌ها به تظاهرات بخورم از کوچه‌ پس کوچه‌ها راهم را کج کردم و نزدیک غروب به خانه رسیدم. متوجه شدم باز همان گدای ژنده‌پوش در حوالی عمارت می‌چرخد و با کنجکاوی اطراف خانه را می‌نگرد. جلوتر رفتم و با دقت او را نگریستم، جوانی حول و حول سی ساله به نظر می‌رسید و زیاد به گداها شباهت نداشت نمی‌دانم چرا با وجود قوت بدنی و سالمی‌اش داشت گدایی می‌کرد. سنگینی نگاهم را حس کرد و با من چشم در چشم شد، حس عجیبی در قلبم به جوشش درآمد. فوری دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
-‌ عاجزم... فقیرم... کمکی کنید.
چندثانیه مردد او را نگریستم، خونسرد دست در جیبم کردم و چند سکه چندریالی کف دستش گذاشتم و بی‌توجه به دعاهایش از کنارش گذشتم. کمی از او دور شدم سر چرخاندم و دیدم راه رفتن را در پیش گرفت و دیگر گدایی نکرد و از مقابل چشمانم محو شد.
سرم پر از افکار مختلف شد به پشت عمارت رفتم و از دیوار بالا کشیدم. از تراس داخل رفتم. نفسی کشیدم، عطر اذان در هوا پراکنده شد. تقه‌ای به در خورد و صدای مرتعش و نگران فروزان از پشت در آمد:
- فروغ کجا رفتی؟ اصلاً در اتاق هستی؟ خوابیدی؟ فروغ!
سراسیمه به پشت در رفتم و آهسته گفتم:
-‌ بله؟
صدای نگرانش از پشت در آمد:
-‌ کجا هستی؟ دلم هزار راه رفت! چرا جواب نمی‌دهی؟ ترسیدم بلایی بر سرت آمده باشد.
سکوت طولانی کردم و بعد آهسته گفتم:
-‌ رفتم کمی دوش بگیرم.
متعجب گفت:
-‌ سه‌ساعت در حمام هستی؟
من‌من‌کنان گفتم:
-‌ قبل از آن هم خواب بودم.
سکوتش نشان می‌داد قانع نشده بود، حرف را پیچاندم و گفتم:
-‌ چه کارم داشتی؟
آهسته گفت:
-‌ انقدر ترسیده‌ام که یادم رفته برای اولین‌بار به خاطر چه آمده‌ام. نصف جان شدم.
دلجویانه گفتم:
-‌ من‌ خوبم فروزان! نگرانم نباش.
سکوت طولانی کرد و متعجب گفتم:
-‌ فروزان.
صدای لرزان ناشی از بغض کردن او قلبم را فشرد. به در چسبیدم صدای گریه ضعیفش شنیده می‌شد، دلواپس گفتم:
-‌ الهی تصدقت شوم چه شده؟ تو را به خدا بگو.
گریه‌اش شدت پیدا کرد و صدای روی در کشیدنش آمد که ته دلم خالی شد. سراسیمه روی زنین فروریختم و دستم را از زیر در بیرون بردم و به روی پایش کشیدم. اما او همچنان می‌گریست، دلگیر نالیدم:
-‌ چه شده فروزان اتفاقی افتاده؟
دلگیر میان گریه‌هایش غرید:
-‌ مگر باید اتفاقی بیافتد؟ پانزده روز است که در این اتاق حبس شدی. جز این‌که صدایت را بشنوم خبر از حالت ندارم. آن هم که جواب نمی‌دهی دلم هزار راه رفت که نکند بلایی بر سر خودت... .
صدای گریه‌اش به قلبم چنگ زد. زانویش را فشردم و دلجویانه گفتم:
-‌ فروزان... مرا ببخش... قصد ترساندنت را نداشتم. گاهی برای هواخوری به تراس می‌روم و در را می‌بندم و همانجا هم خوابم می‌برد. من هرگز بلایی بر سر خودم نمی‌آورم. تو را به خدا نترس.
دستم را گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود نالید:
-‌ فروغ... دلم برایت تنگ شده. ندیدنت دلگیرم کرده.
اشک‌هایم بالا گرفت، دستش را از زیر در فشردم و خواستم دوباره از تراس بیرون بروم و او را ببینم اما می‌دانستم فروزان با دیدنم و فهمیدن راه گریزم، برای خودش دغدغه می‌تراشد و چپ و راست می‌خواهد غرولند کند.
ناچار لب فرو بستم و او را دلداری دادم و تلاش کردم آرامش کنم. کمی بعد از این‌که آرام شد از من جدا شد. لب فشردم و با دلی غمگین سوی تختم رفتم و زانوی غم بغل کردم و در سکوت غمبارم به آینده مه‌آلودم می‌اندیشیدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
فردای همان‌روز ظهر بود که فروزان پشت در آمد و گفت:
-‌ فروغ اینجا هستی؟
کتابم را بستم و از تخت پایین رفتم و گفتم:
-‌ بله چه شده؟
صدایش از پشت در ضعیف شد و گفت:
-‌ نگران بابا هستم از دیروز به خانه نیامده.
خونسرد گفتم:
-‌ پدر انقدر محافظ دارد که کسی از صد قدمی‌اش نمی‌تواند بگذرد.
مکث طولانی گفت:
-‌ کرم به بیرون رفته بود و می‌گفت امروز بعد از نماز عیدفطر تظاهرات بزرگی شده و مردم از مسجد قبا تا قیطریه پیاده‌روی کردند و شعار می‌دادند؛ می‌گفت ارتش مقابل مردم ایستاده و لحظه به لحظه جمعیت داشته زیادتر می‌شده.
سکوت طولانی کردم، از حرفش دلم قرص شد و کم‌کم داشتم به حرف‌های حمید ایمان پیدا می‌کردم. او ادامه داد:
-‌ چرا مردم یک‌جا نمی‌نشینند و زندگیشان را نمی‌کنند.
با صدای ضعیفی گفتم:
-‌ چون از ظلم و استبداد خسته شده‌اند.
او حرفی نزد و پشت در نشست و گفت:
-‌ اگر انقلاب شود چه بر سر ما می‌آید؟
پشت در نشستم، مثل هر روز دست یکدیگر را از زیر در گرفتیم. در پاسخش گفتم:
-‌ آن‌زمان دیگر پدر قدرتی در این حکومت نخواهد داشت.
-‌ خودت می‌دانی که بابا گوشه‌نشینی را دوست ندارد و حاضر نیست زیر بار حکومت روحانیون برود. او از آن‌ها متنفر است.
سرم را به در تکیه دادم و گفتم:
-‌ مردم دیگر شاه را نمی‌خواهند فروزان، روزی این اتفاق خواهد افتاد.
-‌ تو را به خدا فروغ، ته دل مرا داری خالی می‌کنی می‌دانی که اگر انقلاب شود ما هم بیچاره می‌شویم.
در تردید دست و پا می‌زدم، حمید می‌گفت اگر انقلاب شود تمام سختی‌های ما تمام می‌شود و فروزان می‌گفت ما نابود می‌شویم.
با ناراحتی نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ نمی‌دانم.
دستم را رها کرد و گفت:
-‌ امیدوارم هرچه هست ختم به خیر شود.
سپس از جلوی در کنار رفت و به اتاقش رفت. در دلم آشوبی بود. در اتاقم بی‌صبرانه راه رفتم و آخرش طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم بیرون بروم و خودم با چشم خودم هر آنچه که می‌گفتند، را ببینم.
لباس‌هایم را پوشیدم و مثل همیشه از تراس پائین رفتم، پایم که به زمین رسید؛ اطراف را با احتیاط نگریستم. بعد با گام‌های که هر لحظه به سرعتش افزوده می‌شد. از پشت عمارت به سمت خیابان اصلی رفتم. از ترس روبه‌رو شدن با تظاهرکنندگان باز هم مسیرم را از خیابان‌های فرعی و پس‌کوچه‌ها پیش گرفتم و نرسیده به خیابان پهلوی صدای شعارهای یک دستی مو بر تنم راست کرد. به گام‌هایم شتاب دادم و از کوچه پس کوچه‌ای دویدم و مقابلم از انتهای کوچه جمعیتی یکدست و بی‌شماری از زنان چادری و مردانی را دیدم که پرچم‌هایی در دست داشتند و شعارهای عجیبی سر می‌دادند:
-‌ " برادر ارتشی چرا برادر کشی."
و گاهی فریاد می‌کشیدند:
-‌ " ما به شما گل می‌دهیم شما به ما گلوله."
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
اندکی جلوتر رفتم جمعیت به قدری زیاد بود که از دیدن آن‌ها شگفت‌زده بودم و در تماشای فوج عظیمی از آن‌ها میخکوب زمین بودم. گاهی صدای مهیب شلیک تیری ته قلبم را فرو می‌ریخت اما مردم بی‌اعتنا گویی جانشان را بر کف دست گذاشته و به سمت دانشگاه تهران ادامه می‌دادند. از دیدن آن جمعیت مصمم و یکدست ته قلبم از حرف‌های حمید محکم شد که گویی به زودی انقلابی رخ خواهد داد. ممکن نبود شاه بتواند مقابل این سیل جمعیت بایستد. کشتن و زندانی کردن آن‌ها دیگر غیرممکن بود. انگار کل ایران یکپارچه نفیر آزادی سر داده و به خیابان‌ها ریخته بودند.
دوباره راه برگشت را در پیش گرفتم. بی‌گمان پدر برای سرکوب این سیل جمعیت حسابی سرش گرم بود و به این زودی‌ها به خانه نمی‌آمد. عزمم را جزم کردم تا به فرحزاد بروم و حمید را ببینم.
راهم را به آن‌سو کج کردم و به سوی فرحزاد رفتم، به سختی توانستم با عوض کردن چند مسیر با اتومبیل به آنجا برسم، وقتی رسیدم ساعاتی از ظهر گذشته بود. مقابل در آهنی باغ فرحزاد ایستادم و زنگ در را فشردم. مدتی به انتظار ایستادم اما خبری از باز شدن در نبود. چندبار دیگر هم فشردم اما خبری نشد. سرشکسته و ناامید دوباره راه برگشت به خانه را پیش گرفتم درحالی که در سرم هزاران سوال می‌تاختند. عصر بود که به خانه رسیدم. آنقدر خسته بودم که حتی نای بالا رفتن از دیوار را هم نداشتم. لختی پشت تراس نشستم. از دور دوباره آن گدای ژنده‌پوش را دیدم که خونسرد درحالی که دست در جیب‌هایش فرو برده بود. گویا قصد گدایی هم نداشت، تنها نگاه دقیقی به عمارت ما کرد و بی‌توجه به پشت دیوار رفت و دزدانه سرکی کشید. از جا برخاستم و با پاهایی که رمق نداشتند چند گام کنجکاو به سوی او رفتم، او از مقابل دیدم ناپدید شد و به آن‌سو رفت. آنقدر خسته بودم که دیگر حال و حوصله کارآگاهی هم در من نمانده بود. ناچار راه رفته را برگشتم و او را از سر بیرون راندم. به سختی از دیوار بالا رفتم و در تراس ولو شدم. پشتم را به نرده‌ها تکیه دادم و ذهنم معطوف شد که حمید و عمورضا کجا رفته بودند؟ بی‌گمان آن‌ها هم در نماز عیدفطر شرکت می‌کردند.
به اتاق رفتم و آنقدر خسته بودم که بی‌تفاوت به سینی ناهارم که از زیر در به داخل رانده بودند، روی تخت ولو شدم و تن خسته‌ام را به خواب سپردم.
با صدای اذان از خواب پریدم و متوجه شدم هوا رو به تاریکی رفته است. خسته و دلمرده تن از رخت جدا کردم، که متوجه صدای سرفه‌های چرکین پدر از داخل سالن شدم. از حضورش در خانه تعجب کردم.
برق را روشن کردم و به داخل حمام خزیدم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم. وقتی پا در اتاقم گذاشتم صداهای غریبی از پایین سالن می‌آمد که با تعارفات بهجت و پدرم در هم می‌آمیخت. گوش‌هایم را تیز کردم و چند قدم جلو رفتم، اما جز صداهای مبهم خنده زن و مردی که سوال می‌پرسیدند و پدرم با تملق جواب می‌داد چیزی عایدم نشد. گوش به در چسباندم تا واضح‌تر بشنوم کم‌کم صدای قدم‌ها به وضوح شنیده می‌شد. گویی به سالن طبقه دوم آمده بودند. صدای غریب و ناآشنای زنی آمد که گفت:
-‌ تیمسار اینجا هم طبقه‌ی دوم است.
پدرم با خوش‌رویی و چرب‌زبانی گفت:
-‌ اینجا پنج اتاق دارد که دخترانم دوتا از آن‌ها را استفاده می‌کنند بقیه اتاق مهمان است و همه هم از لحاظ ظاهری یک‌شکل هستند.
در همین لحظه صدای ظریف فروزان آمد که از اتاق بیرون جسته بود و گفت:
-‌ سلام.
صدای خوش و بش آنها این حدس را در دلم انداخت که پدرم برای فروختن عمارت مشتری به خانه آورده بود. اگر عمارت را می‌فروختند دیگر از این اسارت راه خلاصی نداشتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
با فشردن دستگیره در اتاقم، افکارم از هم درید و هری دلم فرو ریخت و به دنبال آن پدرم سراسیمه گفت:
-‌ آه... آنجا نه! آقای موسیوند آنجا اتاق دخترم است که خانه نیست و فعلاً درش را قفل کرده. بفرمایید این اتاق را نگاه کنید.
او با عذرخواهی از کنار در اتاق دور شد و آن‌ها گفتگوکنان از سالن می‌گذشتند. طولی نکشید که صدای دور شدن گام‌های آن‌ها آمد. پشت در رفتم و با احتیاط صدا زدم:
-‌ فروزان!
اما جوابی دریافت نکردم. کلافه و ناراحت رفتم و روی تختم نشستم و به این فکر می‌کردم تا کی قرار بود در این اسارت بمانم و پدرم مرا در اتاق زندانی کند؟ اگر به خانه جدید هم برویم باز هم فکر زندانی کردن مرا دارد؟ تنها راه ارتباطی من با بیرون تنها این تراس است که گاهی می‌توانم حمید را ببینم و گاهی از این قفس بیرون بزنم.
چشم چرخاندم و نگاهم را به تراس انداختم. پرده حریر در پنجه نسیم مطبوع و ملایمی می‌لرزید و تکان می‌خورد. لحظه‌ای متوجه بالا آمدن حمید شدم. از جا سراسیمه برخاستم و به سوی در تراس دویدم و پرده را کنار زدم و وحشت‌زده گفتم:
-‌ حمید!
از نرده‌ها بالا آمد و نفس‌نفس‌زنان به داخل تراس پرید وگفت:
-‌‌ سلام.
وحشت‌زده و سراسیمه اطراف را نگریستم و او را به داخل کشیدم. متعجب مرا نگریست و گفت:
-‌ چه شده؟
با دست دهانش را گرفتم و آهسته غریدم:
-‌ پدرم خانه است. آرام‌تر!
خونسرد بدون این‌که بترسد، دستم را پایین آورد و گفت:
-‌‌ خبر دارم.
به چشمانش خیره شدم و آهسته گفتم:
-‌ کجا بودی؟ امروز عصر تا فرحزاد آمدم اما کسی در را به رویم نگشود.
تعجب کرد و گفت:
-‌ چطور؟
نفسم را بیرون راندم و گفتم:
-‌ امروز به بیرون رفتم و دیدم سیل عظیمی از جمعیت به سمت دانشگاه تهران می‌رفتند و شعار می‌دادند.
با تردید به چهره‌اش نگریستم و گفتم:
-‌ در این سال‌ها این همه جمعیت تهران را یک‌جا ندیده بودم.
لبخند کم‌جانی گوشه‌ی لبش شکفت و گفت:
-‌ هنوز همه‌ی مردم یک‌دل نشده‌اند اما یک روزی خواهد آمد که که هیچ‌ک.س در خانه‌اش نمی‌ماند و همه برای ظهور انقلاب و آمدن امام خمینی به خیابان‌ها می‌آیند.
نگاهش کردم و آهسته گفتم:
-‌ امام؟
دستم را گرفت و فشرد و به چشمانم زل زد و گفت:
-‌ چنان قیامتی بشود که خود شاه هم حیران بماند.
نفسم را چون آهی بیرون راندم و گفتم:
-‌ امیدوارم تا آن موقع در این چهاردیوار نپوسیده باشم.
خنده‌ی آرامی کرد و گفت:
-‌ هنوز هم نمی‌خواهی با هم فرار کنیم؟
زهرخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ آخر به کجا؟ یک روز گماشته‌های بابا ما را بالاخره می‌یابند و یک گلوله در سرمان خالی می‌کنند. خودت که از قدرت و نفوذ پدرم خبر داری. آن‌زمان پدرت را هم دنبال می‌کرد و همیشه خانه به دوش بودید. خاطرت هست؟
شانه بالا داد و گفت:
-‌ من عادت دارم اما نازپروده‌ی تیمسار بعید می‌دانم تحمل خانه به دوشی را داشته باشد.
حرفی نزدم و او شانه‌ام را فشرد و با نگاه جذابش به من زل زد و با اطمینان گفت:
-‌ چند روز دیگر این بدبختی‌ها بالاخره تمام می‌شود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
حیران نگاهش کردم و گفتم:
-‌ چطور؟
خیره نگاهم کرد و هیچ نگفت، در انتظار جواب به او خیره ماندم و گفتم:
-‌ نگفتی؟! چه بدبختی؟
نگاه پرتردیدش را به من دوخت و گفت:
-‌ انقلابیون حتماً برای به ثمر نشستن انقلاب کاری خواهند کرد. گمان می‌کنم یک هفته دیگر اتفاق مهمی بیافتد. هرچند شاید خوب به نظر نرسد اما می‌دانم که همه نفس راحتی می‌کشند.
از حرف‌های مبهمش چیزی گیرم نیامد و گفتم:
-‌ نمی‌فهمم کمی واضح صحبت کن!
شانه بالا انداخت و گفت:
-‌ هیچی! فراموشش کن!
در ذهنم خیال کردم که شاید باز هم دارد از آرزوهای دور و دراز انقلابیون و آزادی حرف می‌زند، برای همین پیگیرش نشدم. نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:
-‌ خب من باید بروم.
-‌ چقدر زود؟
-‌ چندجایی کار دارم باید بروم.
-‌ الان؟
نگاهی به من کرد و گفت: باز هم به سراغت می‌آیم. شاید تا آن روز از این چهاردیواری خلاص شده باشی.
چشمکی زد و سوی تراس رفت. گیج و مبهم به او زل زدم و گفتم:
-‌ امروز کجا بودید؟ تو و پدرت هم به نماز عید رفته بودید؟
به چهره‌ام زل زد و گفت:
-‌ نماز عید به امامت آیت‌الله مفتح بود، حیف بود که از دستش بدهیم.
نگران پرسیدم:
-‌ در تظاهرات هم شرکت کردید؟
لب گزید و خنده‌ای کرد و گفت:
-‌ نگران آن نباش!
-‌ حمید! می‌خواهی بهانه به دست پدرم بدهید! او مثل پلنگ تیر خورده است و دنبال بهانه است که از شما زهر چشم بگیرد.
-‌ خیال نمی‌کنم کاری بتواند بکند.
چون اسپند روی آتش شدم و گفتم:
-‌ وای خدا! مگر قول نداده بودی قاطی این جماعت نشوی باز زیر قولت زدی.
خونسرد درحالی که از نرده آویزان شد گفت:
-‌ حالا این یکبار را چشم‌پوشی کن.
دستی تکان داد و گفت:
-‌ باز هم می‌بینمت.
دستم را مشت کردم و دلگیر جوابش را ندادم. لحظه‌ای بعد از نظرم ناپدید شد. به داخل اتاق رفتم و درحالی که حرص می‌خوردم گوشه لپم را گزیدم. دست بردم و گردنم را لمس کردم، زنجیری که به گردنم آویخته بودم را لمس کردم و انگشتری که به آن آویخته بودم را در مشتم فشردم. دوباره سمت تراس برگشتم و از دور سرکی کشیدم. او را در نور کم‌سوی تیربرق دیدم که داشت به سوی ماشینش می‌رفت. همان‌طور با نگرانی او را تماشا می‌کردم که متوجه شبحی تاریکی شدم که از مقابل او می‌آمد. کنجکاو به او زل زدم. همین که به هم رسیدند حمید با اشاره دست چیزی به او فهماند. گردن کشیدم تا او را بهتر ببینم و در کمال تعجب همان گدای ژنده‌پوش را دیدم. حس عجیبی قلبم را خلانید. حمید پشت سرش را نگاه کرد و به تراس من زل زد خودم را پنهان کردم. سپس سوار ماشینش شد و آن گدای ژنده‌پوش هم اطراف را نگریست و اندکی بعد در داخل ماشین او فرو رفت. رفتار عجیب آن‌ها لحظه‌ای قلبم را آشفته کرد، سوالات مختلفی از سرم می‌گذشت که آن مرد که مدتی بود، مقابل درخانه ما پرسه می‌زد که بود؟ با حمید چه صنمی داشت؟ آن‌ دو چطور یکدیگر را می‌شناختند؟ چرا آن مرد در اطراف خانه ما پرسه می‌زد و خودش را شبیه یک گدای ژنده‌پوش کرده بود؟
آشوبی در دلم به پا شد. حسی قلبم را می‌خلانید. موجی از نگرانی افکارم را در خود غرق کرد. با قدم‌هایی کشیده به داخل خزیدم و با افکاری که در سرم بی‌رحمانه می‌تاختند در کلنجار بودم که تقه‌ای به در اتاقم خورد و مرا از ورطه خیال‌های موهوم بیرون کشید. صدای بهجت‌خانم از پشت در آمد:
-‌ فروغ‌خانم بیدار هستید؟ شام‌تان را آوردم.
هنوز لامپ اتاقم خاموش بود. بی‌حوصله از جا برخاستم و لامپ اتاق را روشن کردم و سینی را از زیر در گرفتم و بی‌هیچ حرفی رفتم و روی تخت نشستم. هزاران سوال بی‌جواب در سرم می‌تاخت و من جوابی برای هیچ‌یک نداشتم. سعی کردم خوش‌بین باشم و خودم را تسلی بدهم شاید حمید قصد کمک به آن گدا را داشته لذا با این افکار بر حال خودم مسلط شدم.
 
بالا پایین