جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,613 بازدید, 57 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
گوشی را در بغلم فشردم و نفس آسوده‌ای کشیدم. شکستنش هیچ اهمیتی برایم نداشت، تنها محتوای داخل بود که برایم مهم بود‌.
بدون سر و صدا و با مراقبت دوباره به سمت خانه رفتم و در آرام فشردم؛ با این‌که حس و حال این کار‌ها را نداشتم، عقلم نهیب میزد بهتر است که فعلاً آفتابی نشوی دیگر تحمل بلای دیگری را نداری.
الهی بر سر قبرت ع*ن بپاشم هستی... با این شغل انتخاب کردنت؛ الان که نیازت دارم سرکاری مرده شور تو را ببرند.
با قدم‌های کج و کوله تن سست‌ام را روی مبل پرت کردم و چشم‌هایم را بستم.
اگه الان بود وضعیت من این بود؟ چرا زود من را تنها گذاشت و رفت؟ مگه قرار نبود تا آخر همراه من باشد؟ چرا فکر نکرد به حال من و رفت؟ باید یقه که را می‌چسبیدم برای این اتفاق؟ چرخ‌های ماشین؟ راننده؟ خودم؟ وای که حتی اگر به این آخری فکر می‌کردم، دیوانه می‌شدم؟ چه‌‌طور خودم را ببخشم؟ ای کاش هیچ زمان چیزی به نام قهر وجود نداشت... آن وقت بود که خیلی از آدم‌ها به جای آن دنیا در همین جا زندگی می‌کردند.
به زیر چشمم دستی کشیدم؛ کم‌کم داشتم کور رنگی می‌گرفتم از شدت گریه کردن زیاد.
دماغم را بالا کشیدم و گوشی‌ام را دست گرفتم؛ وارد گالری‌ام شدم و روی پوشه محبوبم کلیک کردم؛ با این‌که می‌دانستم قرار است با دیدن چند‌باره‌ی آن ویدیو های‌های گریه کنم آن هم با این سرما خوردگی مزخرف، نمی‌شد که منکر دل تنگی‌ام بشوم.
- ماکان؟ ماکان؟! هوی!
- جانم عزیزم!
صدای قهقهه‌ام از موبایل در سکوت خانه پخش شد.
اگر بگم چه‌قدر قشنگ است حرصی حرف زدنش، چندش نیست؟
- بیا تو کادر دوربین می‌خوام استوری کنم!
- لازم نکرده باز یه مشت از رفیق‌هات مثل سگ پا کوتاه می‌افتن دنبالم من هم که دلم نمیاد ردشون کنم!
دوباره صدای خنده‌ی از ته دلم از میکروفون گوشی خارج شد.
از کی تا به حال از ته دل به این چیز‌های مسخره نخندیده بودم؟ از کی تا به حال دیگر خبری از من قبل نبود؟
- کم‌تر هندونه بذار زیر بغلت.، سنگین میشی میفتی!
- هندونه چیه دروغ میگم مگه؟ پسر به این جذابی! تو زشتی کسی نگاهت نمی‌کنه نمی‌فهمی من چی میگم!
حرصی با دست تو سرش کوبیدم.
- زشته دست رو بزرگ‌ترت بلند می‌کنی!
- بزرگ‌ت...
صدای در نگاهم را از گوشی جدا کرد؛ نگاهی به ساعت دیواری کردم، هنوز تا آمدن هستی چند ساعتی باقی مانده بود امکان هم نداشت مرخصی بگیرد؛ در نتیجه همان همسایه بود که دعا می‌کردم حتی پدرم باشد ولی او نه.
آمده بود کله‌ام برا بکند؟ ویدیو را قطع کردم و موبایل را روی مبل پرت کردم و با تعلل برخاستم.
از چشمی نگاه سر سری به بیرون انداختم؛ خبری که از او نبود، شاید این هم یکی از نقشه‌های شومش بود.
در نهایت دل به دریا زدم و تندی در را گشودم.
چشم چرخاندم، خبری از او نبود؛ شانه‌هایم را بالا انداختم.
قبل از داخل شدنم چشمم افتاد به پلاستیکی که روی زمین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
خم شدم و سرش را کنار زدم، با دیدن قوطی قرص سرماخوردگی کم مانده بود از تعجب خشک شوم.
برای من قرص خریده بود؟ از عجایب است!
آن‌قدر از دیدن قرص خوش‌حال شدم، توجه نکردم به این‌ که آن را چه کسی خریده بود... تنها سوالی که پیش می‌آمد بودن قرص‌ها در قوطی بود با این حال اهمیتی به این موضوع ندادم و داخل شدم.
با این‌که حال الان من تقصیر خودش بود ولی حتماً بابت قرص از او تشکر می‌کردم.
از آب سرد کن لیوانم را پر کردم و یکی از قرص‌ها را برداشتم و با آب قورتش دادم.
گوشی‌ام را برداشتم و خودم را روی تخت خوش خوابم پرت کردم و سرم را به بالش فشردم؛ قرص تا حدود بیست دقیقه دیگر عمل می‌کرد امید داشتم تا فردا به این اندازه کسل نباشم و لازم نباشد برای بار دوم در این هفته مرخصی بگیرم.
چیزی نگذشته بود که با حس حالت تعوو به سمت سرویس دویدم.
***
صدای تقه‌‌ای که به در وارد شد من را ملزم کرد بالاخره از این خراب شده دست بکشم و بیرون بروم.
- برفین؟
در را گشودم خودم را در بغلش پرت کردم و زیر گریه زدم.
- برفین؟
- وا چی شده؟ چند ساعته خونه نبودم‌ ها!
جوابی برایش نداشتم؛ کاش ساکت می‌ماند تا کمی از التهاب درونم آرام شود و بعد سوال‌هایش را بپرسد.
تا همین‌ جا هم خیلی جلوی خودم را گرفته بودم که دم و خانه‌اش نروم و داد و هوار راه نیندازم.
بلایی بر سرش می‌آوردم فقط می‌ایستید و تماشا می‌کرد مرتیکه ایکبیری.
انگار از جواب نگرفتن از جانب من کلافه شده بود که غرید:
- میگی چی شده یا نه؟ دیوونه‌م کردی!
دستش را گرفتم و به سمت تخت کشیدمش.
یا یقه‌ام فین دماغم را پاک کردم؛ اگر دو هفته پیش بود حتی با فکر کردن به این کار حالم بد میشد چه برسد که انجامش دهد ولی در فاصله این مدت نمی‌دانم چه‌طور ولی بسیار تغییر کرده بودم.
صدایم هنوز ضعیف بود ولی دور شدن از فضای سرد بیروت ورود به گرمای خانه از ضعف‌اش کم کرده بود و هر چند ضعیف صدا از گلویم خارج میشد.
- امروز از سالن که برگشتم خونه آسانسور به کل خاموش بود من فکر کردم خرابه... واسه‌ی همین از پله‌ها اومدم بالا؛ به محض این‌که به خونه ورود کردم این پسره‌ی عوضی که نمی‌دونم اسمش چیه، جلوی دهنم رو گرفت و من رو تا پشت بوم کشید.
دستی به پشت پلک‌های خیسم کشیدم و نالیدم:
- وای این‌یکی باورت نمی‌شه... من رو از ساختمون آویزون کرد!
با دیدن لب‌خند تمسخر آمیزش، حرصی برخاستم و گوشی‌ام را روی پایش پرت کردم و دوباره سر جایم نشستم.
- بیا نگاه کن از جیبم افتاد گلسش هم شکسته؛ این هم دروغه؟
به نظر می‌آمد تا حدودی باور کرد ولی در لحنش هنوز تردید وجود داشت.
در هر صورت مهم نبود باور کردن یا نکردنش من کار خودم را می‌کردم. همین‌که برای کسی تعریف کنم خالی می‌شدم‌.
- خب چی شد؟
با یادآوری دوباره‌ی پخت غذا و شستن ماشینش چشمه‌ی سوزانم دوباره شروع به ریزش کرد.
- بی‌شعور من رو به شرط غذا پختن برای خندق بلاش و شستن ماشین مزخرفش، بالا کشید... تازه آخرش در بام رو هم بست من رو چند ساعت تموم زندانی کرد!
کف دستم را محکم روی رون‌ام کوبیدم از لای دندان‌هایم غریدم:
- آخ که اگه با بابام حرف می‌زدم می‌سپردم چنان بلایی سرش بیاره که اون سرش ناپیدا باشه... البته خودم هم هویج نیستم یه دماری از روزگارش در بیارم! کثافت کلاش.
- تهدید نکن ببینم چه‌طوری پایین اومدی!
- خودش... خودش آورد؛ ریخت و قیافم رو نمی‌بینی؟ مثل سگ سرما خوردم!
صدای خنده‌اش روی اعصابم خط کشید؛ محکم کوبیدم تخت سی*ن*ه‌اش و جیغ کشیدم:
- نخند! بدبختی من خنده داره؟
دهن کجی کرد و پرسید:
- خب همین؟
براق شدم سمتش.
- همین چیه؟! من اومدم خونه بعد از نیم ساعت صدای در خونه اومد، رفتم باز کردم دیدم کسی نیست اومدم برگردم یه پلاستیک روی سرامیک دیدم؛ من خر فکر کردم حس انسان دوستیش گرفته داروی سرما خوردگیه؛ برداشتم خوردمش الان چند ساعته دارم تو دست‌شویی از غذاهای دو ماه پیش بالا میارم، فقط کیسه استفراغم رو تف نکردم!
- حالا غذا چی می‌پزی؟
عصبی موهایم را کشیدم و فحش رکیکی نثارش کردم.
- جای راهکار دادنته؟
- راهکار چی؟
لبم را جلو دادم.
- کشتنش!
- الله اکبر دیوونه بازی‌های اون روی تو هم تأثیر گذاشت؟ برو فکر کن ناهار چی بپزی من خوابم میاد!
گفت و بدون اهمیت دادن به نگاه هاج و واج من روی تخت دراز کشید و دستش را به حالت عمودی روی چشم‌هایش قرار داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
تقریباً صبح شده بود و حداقل تا یک ساعت دیگر باید به سالن می‌رفتم و این حالت تعوو کوفتی هنوز رهایم نکرده؛ برای بار چندم جد و آبادش را به فحش کشیدم.
با گرفتن دوش کوتاهی لباس‌هایم را تن زدم و چند لقمه سرپایی خوردم و از خانه خارج شدم.
برای ناهار هم احتمالاً از رستورانی جایی چیزی می‌خریدم و در حلقومش می‌ریختم... این هفته ترمیم ناخن زیاد داشتم و آن‌قدر وقت نداشتم و که به خانه بیایم و برایش غذا پخت کنم.
می‌توانستم شستن ماشین هم به امشب موکول کنم؛ فکر نمی‌کنم که عجله‌ای هم داشته باشد برای تمیز شدن ماشین، آن هم وقتی ندیده بودم که در این دو هفته از ماشین استفاده کند.
***
به در کوبیدم، این موقع از ظهر به حتم خانه بود آن هم وقتی که گفته بود ناهار و شامم به مدت یک هفته با تو است... برای عذاب دادن من هم که شده، در خانه‌اش حضور پیدا می‌کرد.
نفسم سنگینی می‌کرد.

دیرم شده بود، ساعت یک کاشت و داشتم و الان دوازده و پنجاه دقیقه بود و من هنوز خانه بودم؛ بیشتر از همه استرس رو‌به‌رو شدن با او را داشتم وگرنه رها به همین راحتی من را اخراج نمی‌کرد چون خوب حمالی گیر آورده بود.
در که به رویم باز شد غیرارادی صاف ایستادم.
- چیه؟
می‌پرسید چیه؟ سوال داشت؟ ظرف‌ غذای در دستم را نمی‌دید؟
- ناهار‌... ناهار آوردم!
ابروی راستش را بالا انداخت.
- فکر نمی‌کردم بخوای گوش بدی و جدی‌جدی به شرط عمل کنی!
من وقت اضافه داشتم که بی‌خودی طفره می‌رفت؟
- میشه غذا رو از دستم بگیرین؟ باید برم!
- چرا که نه.
و دستش را جلو آورد و ظرف فویلی را از دستم خارج کرد‌.
نگاهی به زیر و روی ظرف کرد؛ بی‌توجه خواستم بروم که با صدایش متوقف شدم.
- از رستوران گرفتی؟
پشت چشمی نازک کردم.
جوابی برایش نداشتم انتظار نداشتم که نفهمد ولی انتظار این‌که به رویم هم بیاورد نداشتم؛ غذا، غذا است دیگر، چه فرقی می‌کند که از کجا آمده؟
- به نظرت من خودم نمی‌تونم برم از رستوران بگیرم که به تو گفتم؟ راجب شام اصلاً این‌طوری فکر نکن!
گفت و ظرف غذا را در کمال تعجبم کوبید تخت سی*ن*ه‌ام و در را محکم کوبید.
ظرف جلوی پایم افتاد.
حرصی جیغی کشیدم و پا کوبان بدون دست زدن به ظرف وارد آسانسور شدم.
خودش جمع می‌کرد... به من چه؟ مرتیکه بی‌خانواده، مرده شور مادرت را ببرند با این بچه تربیت کردن‌اش؛ حالا واقعاً تقصیر مادرش بود؟ معلوم است که آره... بچه‌ای که به‌خاطر مادرش سگ دست آموزش را به دیار باقی بفرست حتماً دست رنج تربیت مادرش است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8

لنگ را در سطل فرو بردم و محکم روی شیشه عقب کشیدم؛ با هربار کف زدن شیشه‌ها بد و بیراهی نثارش می‌کردم.
بعد از آمدن از سالن یک راست به سمت ماشینش آمده‌ام و شروع کردم به شستن، تازه بعدش هم باید برایش شام می‌پختم؛ خدا به‌خیر کند بچه مردم را به کشتن ندهم هر چند چه بهتر اگر بمیرد.
جرعت هم نداشتم که سرپیچی کنم می‌ترسیدم دوباره من را آویزان کند؛ این‌دفعه جدی یک سکته کامل و مفصل می‌کردم.
- سوسن؟
با صدای نحس خودش بدنم منقبض شد. خروس بی‌محل!
- سوسن با توهم!
سوسن با که بود؟ با من بود؟ برای اطمینان سرم را به طرفش برگردانم.
نگاهش من را هدف گرفته بود؛ خب، عالیست با من بود... سرم را تکان دادم‌.
- زبون نداری؟
چرا من در ذهنم او را آدم کم حرفی تصور کرده بودم؟ به‌خدا که از من بیشتر زر میزد.
- دارم.
دست‌ به سی*ن*ه ایستاد و سوییچ ماشینش را در دستش تکان داد.
- سوییچ و می‌زنم کف‌پوش‌‌ها هم بشور!
حمال گیر نیاورده بود که، آورده بود؟ فرق داشتم؟ معلوم است که نداشتم؛ آی که من بلایی بر سرت بیاورم که دیگر موهایت رشد نکند و لازم نباشد برای تراشیدنش زمانت را هدر دهی. این چندمین تهدید در دلم بود؟ نمی‌دانم.
- تو گفتی ماشین، نگفتی کف‌پوش!
انگشت اشاره‌اش را به شقیقه‌اش کوبید و لب زد:
- این‌جات رو اجاره دادی... اجاره! مگه کف‌پوش متعلق به موتوره؟
زیر لب نالیدم:
- الهی مرده شور تو رو ببرن ایکبیری!
- با منی؟
وای... چرا یاد نداشتم که گوش‌هایش همانند گوش‌های مرغابی عمل می‌کنند؟
با صدای بلند‌تری گفتم:
- نه با خودم بودم!
- آها.
او که می‌دانست خطاب به خودش گفتم منتها از این‌که بشنود و برایش تکرار شود که من از او حساب می‌برم، لذت می‌برد.
انگار اپ قصد نداشت از آن‌جا تکان بخورد و قرار بود آینه دق من شود، سعی کردم بی‌توجه به حضورش کاری که تا به حال انجام می‌دادم را بکنم؛
سطل را به سمت چپ ماشین هول دادم و شیشه‌های سمت چپ را کفی کردم.
بعد از چندبار آب کشی بدنه‌اش شلنگ را ول کردم و در ماشین را گشودم.
نگاه سرسری به داخل اتاقک‌اش انداختم؛ ابتدا کف‌پوش‌های عقب را بیرون کشیدم و سپس سراغ جلویی‌ها رفتم.
هنگام خم شدن زنجیر نقره‌ای که از آینه آویزان شده بود توجه‌ام را جلب کرد؛ با دست گرفتمش به اسم حکاکی شده روی پلاکش، زل زدم.
آرکا.
پس اسمش این بود. با شخصیتش هم‌خوانی داشت؛ آفرین به مادرش با این اسم انتخاب کردنش.
- سوسن فضولی نکن بیا بیرون!
هول‌زده سرم را بیرون کشیدم که با جلو پنجره ماشین برخورد.
ای لعنت به کسی که تو را کاشت... لعنت.
***
کف‌پوش‌های شسته شده را سکو گذاشتم تا خشک شود.
- چی‌کار می‌کنی سوسن؟
تمایل داشتم آن‌قدر جیغ بکشم که از گوش‌هایش خون فوران‌ بزند. چرا من را به حال خودم رها نمی‌کنی؟ تمام این یک ساعت را مانند مجسمه آن‌جا ایستاده‌ای و مانند پیر‌زن‌ها به جان غر می‌زنی، که چی؟ چرا ان‌قدر سعی داری من را آزار دهی؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم و جوابش را دهم.
- نمی‌بینی دارم این‌هارو می‌ذارم خشک بشن؟
- با پارچه خشکشون کن بذارشون کف ماشین!
با آستینم عرق پیشانی‌ام را پاک کردم؛ با آن سرمایی که هنوز در جانم بود و به شدت جان‌فشانی می‌کرد در حال شستن ماشینش بودم تازه ایراد هم می‌گرفت؛ وای که چه‌قدر حرص درار بود این عوضی.
- تا دو ساعت دیگه خشک میشه میام می‌ذارم سر جاش؛ باشه؟
- نه الان خشک کن بذار کف ماشین.
به شدت دلم می‌خواست مثل قبل در موقعیتی که کاری از دستم بر نمی‌آمد و گیر می‌افتادم، گریه کنم؛ ولی از آن طرف هم عقلم نهیب میزد که بهانه دستش ندهم.
- پارچه از کجا بیارم من الان؟
- با شالت خشک کن!
- به نظرت الان روی موهای من شال هست؟
- نه نیست.
دست‌هایم را به کمرم زدم.
- پس چی‌ میگی‌؟
- مشکل خودته بگرد پارچه گیر بیار!
چی میشد بروم و بلوزش را پاره کنم و با همان خشکشان کنم؟ من را می‌کشت؟ چه غلطی می‌‌کرد مثلاً؟ فکر کنم این آخری سوال بی‌خودی بود... چه غلطی؟ هزار تا بلا بر سرم آورده بود.
زیر هودی‌ام آستین بلند تن کرده بودم؛ از تنم خارجش کردم.
کف‌پوش‌ها که تمیز بودند و فقط خیس بودند پس قرار نبود کثیف شود.
- اوه سوسن تو داری همه چیت رو می‌کنی!
لب‌هایم را محکم بهم فشردم و پلک‌هایم را
بستم. انشاالله سرطان بگیری من خلاص شوم.
بعد از خشک کردنشان یه جای قبل بازگرداندمشان و در را محکم کوبیدم.
- هوی ارث بابات نیست‌ها اون‌جوری می‌زنی!
کم‌کم داشتم به سیم آخر می‌زدم.
- که چی؟
نگاهی به صورتم انداخت و انگار بی‌خیال شد که سوییچ را زد و سوت زنان رفت.
مشت‌هایم جمع شد؛ حتی پریدن در اقیانوس هند هم نمی‌توانست از آتش درونم بکاهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
سینی غذا را روی زمین گذاشتم و با زدن زنگ دویدم داخل خانه.
حوصله رو‌به‌رویی با او را نداشتم خودم به اندازه کافی در ذهنم جنجال داشتم چه برسد که او را هم به آن‌ها اضافه کنم؛ تمام این یک هفته را همین‌طور پیش رفته بودم و این آخرین وعده‌ای که می‌پختم بود... انگار خودش هم با ندیدن من راحت‌تر بود.

***
با شنیدن قیمتی که گفت کم مانده بود مردک را به چک و لقد بگیرم چه خبر بود مگر؟
حساب کردم و در را محکم کوبیدم؛ خوب شد دهن به اعتراض وا می‌کرد و الا تا همان ماشین را بر سرش خراب نمی‌کردم ول کن نبودم.
خیره شدم به خانه‌ای که تا یک ماه پیش محل استقرار خودم بود؛ چه باعث شده بود این خانه را که جزء برترین خانه‌های نیاوران است را ول کنم و بروم به خانه‌ای که سال‌های قبل حتی فکر کردن به آن برایم کابوس بود.
چشم‌ چرخاندم تا تعداد دوربین‌ها را بسنجم، هر چند اهمیتی هم نداشت... قصد داشت مامور بفرستد دنبال تک دخترش به جرم دست‌برد زدن به خانه‌اش؟ البته که از پدر قانون مدار من بعید نبود همچین چیزی.
دستم را به حاشیه‌های در قفل کردم و خودم رو بالا کشیدم.
با استفاده از همان برآمدگی‌ها به بالای در رسیدم و پایین پریدم.
با صدای پارس ریکی چشم‌هایم را محکم فشردم؛ الان وقت آمدن بود آخر؟
روی زانو‌هایم خم شدم و با دراز کردن دست‌هایم صدایش زدم.
- هی ریکی... ریکی بدو.
دمش را تکان داد و به سمتم دوید.
- بشین!
پارس کنان به گفته‌ام عملی کرد. یه کم دیگر به پارس کردنش ادامه می‌داد سر و کله‌ی پدرم و دریا هم پیدا میشد و من با دیدن دریا عمراً اگر پای رفتن داشتم.
- همین‌جا بمون تا برگردم!
زبونش را بیرون انداخت و گردنش را کج کرد. سرش را نوازش کوتاهی کردم و به طرف انباری دویدم. هر چه زودتر برمی‌داشتمش و بیرون می‌رفتم بهتر بود؛ حتی امکان داشت تا همین الان هم پدرم بیرون آمده باشد.
چندبار در را هول دادم؛ قفل بود.
دستم را بردم بین لولای در و چند بار از بالا به پایین و پایین به بالا کشیدم تا کلید را پیدا کنم.
کلید را در قفل بردم و چرخاندم.
برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم تا موقعیت را بسنجم؛ داخل انباری شدم و با روشن کردن فلش گوشی‌ام دنبال اسکیت بورد کرمی‌ رنگم گشتم.
طبق حدسم از حرس من اسکیت را از اتاقم به انباری منتقل کرده بود؛ معلوم نبود دگر کدام‌یک از وسایل‌ها نازنینم را به درک فرستاده بود.
از همان راهی که آمده بودم بازگشتم و با نوازش دیگری بر سر ریکی رهایش کردم و بیرون آمدم.
کش موهایم را سفت کردم و کلاه هودی‌ام را روی سرم کشیدم و بند‌هایش را گره زدم تا باد وارد گوش‌هایم نشود و برای بار دیگر در این ماه سرما نخورم.
نفس عمیقی کشیدم و اسکیت را زیر پایم انداختم؛ طبق عادت چشم‌هایم را بستم و پا زدم تا چرخ‌هایش بچرخد.
تا خانه همین‌طور رفتم، عمراً اگر از این همه خسته شده باشم؛ این کار دقیقاً مانند تزریق آدرنالین در رگ‌هایم است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
اَه سر صبحی دم‌ خانه‌ی ما دنبال ارث پدرتان هستید که ان‌قدر با فشار زنگ می‌زنید؟
با چشم بسته از تخت پایین آمدم و پاچه‌های بالا رفته‌ی شلوارم را با انگشت‌های پام پایین آوردم و تلو‌‌‌تلو خوران به سمت منشأ صدا رفتم.
- کیه؟
با صدای هستی نالیدم:
- چمیدونم آخه سر صبح جمعه‌ هم ولمون نمی‌کنن.
کمی نگاهش کردم و در نهایت خودم را روی کاناپه پرت کردم؛ حالا که آمده بود خودش جواب می‌داد، چه می‌شد؟
- برو جواب بده!
انگشتش اشاره‌اش را به سمتم گرفت.
- ببین، من کلفت تو نیس...
صدای زنگ که برای چندمین بار بلند می‌شد کلامش را قطع کرد.
کمی منتظر نگاهم کردم و دست آخر که دید قرار نیست از رو بروم خودش جواب داد. بچه بودیم که سر این چیز‌ها کل‌کل می‌کردیم؟
- بله؟
نگاهی به صورت من انداخت و دوباره پرسید:
- شما؟
اصلاً کسی آدرسی از ما داشت که می‌پرسید شما؟ گوشی را از گوشش فاصله داد و با شک لب زد:
- بیا با تو کار دارن!
- با من؟
سرش را تکان داد؛ با تردید برخواستم.
- سلام بله؟
- برفین چتیری؟
نفسم را بیرون فرستادم. چادر زن حس خوبی بهم نمی‌داد. سرش هم کامل در دوربین فرو کرده بود و چیزی را نمی‌دیدم.
- بله خودش هستم... بفرمایید!
- با پوشش مناسب تشریف بیارید پایین!
پوشش مناسب دیگر چه بود؟ باز هم هر چه‌قدر سعی کردم اطراف زن را ببینم، دماغش که در دوربین آیفون فرو رفته بود این اجازه را به من نمی‌داد.
- برای چی؟
- تشریف بیارین میگم!
راه اتاق را با استرس طی کردم و هر چه دم دستم آمد تن کردم و قبل از این‌که کامل بیرون بروم یکی از شال‌های هستی را برداشتم.
گفته بود پوشش مناسب دیگر.
سوار آسانسور شدم و تندی پایین رفتم.
چفت را کشیدم و سرم را از لای در بیرون بردم؛ با دیدن ماشین مامور قالب تهی کردم.
این‌ها این‌جا چه می‌خواستند؟
- بله؟
- از شما شکایت شده باید بیاین آگاهی!
لبم را به دندان گرفتم و چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم.
- برای چی؟ به چه جرمی؟
زن به دو مامور دیگر نگاهی انداخت و دوباره برگشت سمت من و گفت:
- بیاین آگاهی مشخص میشه.
چه‌قدر که بدم می‌آمد از این جمله، حتی وقتی در فیلم‌ها هم می‌شنیدم حرصم می گرفت و الان شنیدن این جمله مانند ناقوس مرگ بود.
حداقل یک اشاره کوچیک به موضوع بکنید... بیاین آگاهی، سر قبرم بیایم؟ به چه جرمی؟
با تردید گفتم:
- خب همین‌جوری که نمی‌شه من با شما بیام حکمی چیزی دارین که مشخص کنه که اجازه دست‌گیری من رو دارین؟
لرزش صدایم مشهود بود.
ماموری که به ماشین تکیه زده بود دست در جیبش فرو برد و کاغذی جلوی صورتم گرفت.
مثل این‌که راستکی بودو باید می‌رفتم... آخه چرا؟ قلبم تند‌تند خودش را به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید.
حداقل به هستی اطلاع دهم که بی‌خبر نماند.
کامل بیرون آمدم و زنگ را زدم؛ به ثانیه نکشید صدای الو از آیفون پخش شد، زیر لب زمزمه کردم:
- فضول!
و بعد بلند‌تر گفتم:
- شنیدی که همه چیز رو میرم تا آگاهی ببینم داستان چیه... خونه رو نترکونی!
گفتم و عقب گردم کردم تا همراهشان بروم.
- وایستا، وایستا!
قدم‌های عقب آمده را دوباره جلو رفتم.
- چیه؟
- می‌خوای من باهات بیام؟
مکثی کردم و آرام لب زدم:
- نه لازم نیست.
انگار قصد نداشت بی‌خیال شود.
سر صبحی به اندازه کافی تر زده شده بود به اعصابم، کمی دیگر زر میزد همه را با هم خفه می‌کردم و به ادامه‌ی خوابم در تخت گرم و نرمم می‌رسیدم.
- نکنه ببرنت خفتت کنن بهت تج...
پریدم وسط جمله‌اش.
- دارن می‌شنون صدات رو... دهنت رو ببند.
برگشتم و لبخند دندان نمایی به رویشان پاشیدم کم مانده بود به جرم فحاشی جفتمان را ببرند.
زیر لب غریدم:
- من میرم خداحافظ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
مامور زن پشتم قرار گرفت و دست‌هایم را کشید؛ با حس سردی فلز، براق شدم سمتش.
- چی‌کار داری می‌کنی؟
ابرو‌هایش را به هم نزدیک‌تر کرد و با لحن سردش گفت:
- دارم دست‌بند می‌زنم نمی‌بینی؟
- نه می‌بینم ولی نمی‌فهمم... مگه زوری من رو گرفتین که می‌ترسین فرار کنم؟ خودم دارم میام دیگه دست‌بند چی میگه؟ عقده دست‌بند زدن دارین؟ یه طوری رفتاری دارین می‌کنین حس می‌‌کنم قاتل سریالی چیزی هستم.
لحن تندم دست خودم نبود و هم‌چنین حرف‌هایی که توسط زبانم زده می‌شد.
همین که ساعت ده صبح جمعه مامور آمده دم خانه‌ام و بدون این‌که دلیلش را بفهمم مرا با خودشان ببرند، به اندازه کافی اعصاب خورد کن و روی مخ بود که اعصابم را این‌طور خط‌خطی کند.
- این لحنت رو گزارش میدم، جرمت بشه دو‌تا!
درکی گفتم و منتظر ماندم تا درب ماشین باز شود و سوار شوم.
در طول راه سرم از خیرگی نگاه مامور زن در یقه‌ام فرو رفته بود.
کم مانده بود چشم‌هایش را از حدقه درآورد و درون مغزم فرو کند تا بهتر بر روی حرکات من نظارت داشته باشد.
نمی‌دانم چه جرمی کرده بودم که باعث شده بود به کلانتری احضار شوم.
هر چه بیشتر فکر می‌کردم به این‌که به چه جرمی حال به سمت کلانتری می‌رفتم، افکارم بیشتر در هم پیچ و تاب می‌خوردند و بیشتر از قبل گیج می‌شدم؛ کار اشتباه که زیاد کرده بودم... منتهی با وجود پدر با نفوذم کوچک‌ترین اثری هم از هیچ‌کدام آن‌ها وجود نداشت.
بغض به گلویم هجوم آورد، نکند درباره‌ی ماکان بود؟ ولی مگر آن موضوع فقط یک اتفاق نبود؟
مگر دریا من را نمی‌دانست من مقصر نیستم؟ نه این‌یکی به هیچ وجه نبود... اصلاً پرونده بسته شده بود.
مقصر اصلی من نبودم ولی دلیل آن اتفاق چرا!
ماشین ایست کرد، نگاهی به تابلوی کلانتری انداختم؛ چه‌قدر آن روز نحس ترسیده بودم وقتی پایم را این‌جا گذاشته بودم؛ ولی ترسم از زندانی شدن نشاط نمی‌گرفت. ترس من از شنیدن خبر نبودن امید زندگی‌ام بود، به راستی امید زندگی‌ام بود دیگر؟
با کشیده شدن بازویم توسط زن، پلک‌های خیسم را بستم؛ گویا ارث پدرش را خورده بودم که این‌طور رفتار می‌کرد. فکر نمی‌کنم حتی اگر یک متعرض بودم، سزاوار چنین نگاه کینه‌توزی و رفتاری باشم.
سلانه‌سلانه تمام راه را پشتش رفتم، حتی حس و حال بیرون آوردن بازویم که سفت و سخت در دستش قفل شده بود را نداشتم.
راه‌روی خلوت آگاهی دقیقاً مانند همان روز بود؛ تمام قسمت‌های این مکان یادآور روزی بود که بدترین اتّفاق زندگی‌ام را به گوش شنیدم.
کسی که شکایت کرده بود از این موضوع اطلاع داشت که برای شکایت این‌جا را انتخاب کرده بود؟ وگرنه چه دلیلی داشت؟
بعد از طی کردن پیچ راه‌رو قد و قامت مردی دست به سی*ن*ه که کنار همان اتاق لعنتی ایستاده بود، از دور مشخص شد.
قد و قامتش و ژست ایستادن‌اش فقط یک گواه در ذهنم می‌داد که به هیچ وجه قادر به قبول کردنش نبودم.
ولی با نزدیک‌تر شدن و نمایان شدن موهای جو گندمی‌اش حدسم پر و بال بیشتری گرفت.
این موی و تمیز جوگندمی رنگ متعلق به خودش بود. دیگر نیازی به فکر کردن به استدلال‌ها نبود، زیرا برگشته بود و صورتش با همان لبخند کج‌اش گویا بود.
پدرم؛ این همه راه لازم نبود فکر‌های مختلف کنم... یک اشاره‌ی ذهنم به کار دیشبم، به همه‌ی سوال‌هایم پاسخ می‌داد؛ پدر من همین بود، همین قدر کینه‌ای.
تنها مهربانی‌های زیر پوستی و هواداری‌های یواشکی‌‌اش باعث می‌شد که هنوز دوستش داشته باشم.
زن بالا‌خره دست کوفتی‌اش را جدا کرد؛ مطمئن بودم تا یک ساعت دیگر رد تمام انگشت‌هایش روی دستم خواهد کبود شد. کدام بی‌عقلی به او مدرک داده بود را نمی‌دانم، اصلاً به چه دلیل چپ برداشته بود؟ کاش آن‌قدری حالم خوب بود که بتوانم بابت این رفتارش با او برخورد کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
نفس‌های عمیق‌ام دست خودم نبود؛ هر چه من فرار می‌کردم از گذشته لعنتی و خاطرات تلخش، باز بی‌رحمانه به ذهنم هجوم می‌آوردند و پدر من همه‌ی این‌ها را می‌دانست... می‌دانست که چه‌قدر زور زدم چه‌قدر سعی و تلاش کردم تا بتوانم از آن پوسته‌ی افسردگی‌ام خارج شوم و دوباره سرپا شوم و با موج دومی که حاصل مرگ ماکان بود ضربه بعدی به روحیه‌ام وارد شد؛ از همه‌ی این‌ها اطلاع داشت و باز آزارم می‌داد. نه فقط امروز و دیروز، بلکه تمام زندگی‌ام همین‌طور بود؛ موج کودکانه‌ی درونش اجازه نمی‌داد حتی برای یک بار هم که شده است ببخشد و دست از تلافی بردارد.
با اشاره دست سرباز جوان به سمت همان اتاق منحوس به آرامی قدم برداشتم.

به محض ورودم پلک‌های بالا و پایین‌ام بی‌اختیار روی هم قرار گرفتند؛ لرزش زانو‌هایم از ضعف اعصابم نشعت می‌گرفتند، اگر زن مرا نچسبیده بود صدباره روی زمین پخش شده بودم و این‌جا واقعاً ممنون‌اش بودم که قصد جدایی از من را نداشت و هم‌چنان محکم دستم را مانند کودکی که آب‌نبات چوبی‌اش را گرفته، چسبیده بود.
نامتعادل قدم برداشتم، حس می‌کردم تمام بدنم سر شده و تنها خوابیدن یا کلیشه‌ای‌تر از آن مرگ می‌تواند من را از این حس نجات دهد‌؛ شاید همه یک لوس بازی بود یا نتیجه ضعیف بودن روحیه‌ی من، در هر صورت هر چه که بود باعث آزار من میشد.
دستم را روی پشتی صندلی قرار دادم و کشیدمش؛ از صدایی که روی سرامیک ایجاد کرد جانم مور‌مور شد، روی آن قرار گرفتم.
بازپرس یا نمی‌دانم هر کَس دیگری، لیوان فلزی را با پشت دستش به سمت من هول داد و برگه‌ای که کنارش قرار داشت را دست گرفت.
- شکایت شده از شما به دلیل سرقت حدود هفتاد گرم طلا از خونه‌ی آقای کوروش چتیری، تایید می‌کنید؟
بدون حرف‌ اضافه‌ای سراغ اصل مطلب رفتنش کمی من را در شوک فرو برد؛ سرقت طلا‌هایی که برای خود من خریداری شده بود آن هم از خانه پدرم؟ بالاخره زبانم را در دهانم چرخاندم و لب باز کردم:
- متوجه نمی‌شم! سرقت طلا از خونه‌ی پدرم خودم؟
نگاه بی‌حسش را روی صورت من بالا و پایین کرد و با گذاشتن برگه آچهار روی میز، لب زد:
- چون پدرتون محسوب میشه یعنی شما دزدی نکردی و برداشتن طلا از خونه‌شون دزدی نیست؟
- من باز هم متوجه نمی‌شم! تمام این طلا‌ها توسط خودشون برای من خریداری شده و فکر کنم بتونم به طلا‌هایی که متعلق به خودم هست دست بزنم و اجازه‌ی فروششون رو داشته باشم!
- ولی فاکتور این طلاها همچین چیزی رو نمی‌گه! تمام فاکتور‌ها به اسم کوروش چتیری هست و در نتیجه برای شما نیست.
مطمئن نبودم توده در گلویم حتی با فرو ریختن اشک‌هایم از بین برود.
- خب الان حرفشون چیه؟
- این رو باید دادگاه تعیین کنه!
انگار یک سطل آب یخ رویم خالی کردند؛ جدی‌جدی قصد داشت همچین کاری با من کند؟ با دوباره حرف زدن مرد سرم را بلند کردم.
- ولی طبق خواسته خودشون به پس دادن طلا‌ها راضی هستن و با چیزی که در این بین هست مجازات عمومی برای شما صورت گرفته نمی‌شه و با پس دادن طلا می‌تونین برین... که در غیر این صورت را دادگاه برگزار میشه.
- میشه من با خودشون حرف بزنم؟
کمی در نی‌نی چشم‌هایم نگاه کرد و انگار دلش سوخت که در نهایت به همان زن که نامش را رحمتی خواند، اشاره زد و گفت:
- ببرشون بیرون حرفشون رو بزنن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8

سرم را به طرف زن که هم‌مانند عجل پشت‌مان ایستاده بود برگرداندم و لب زدم:
- میشه لطف کنی و برای چند دقیقه هم که شده تنهامون بذاری؟
چشم‌ غره‌ای رفت و چند قدم فاصله گرفت؛ همه را امروز فاز طلب‌کاری گرفته بود... فقط این وسط عمه‌ام طلب‌کار نبود!
هوف کلافه‌ای کشیدم و خیره در میمیک صورتش، درحالی که بغض گلویم را مانند تیزی‌ای می‌خراشی با کلافگی نالیدم:
- دردت چیه بابا؟ بهت گفتم برام خونه‌ی جدا بگیر می‌خوام جدا از شما زندگی کنم گفتی نه، حالا که خودم این‌کار رو کردم نمی‌ذاری؟ سنگ می‌ندازی جلوی پام؟ من الان از کجا برات طلا گیر بیارم؟ چرا تو جایی که باید پشتم باشی نیستی؟ چرا همه‌ی زندگیت تو مادیات خلاصه میشه؟ چرا هم تو هم مامان که حتی خجالتم می‌گیره مادر خطابش کنم همه چیز رو تو مادیات می‌بینین؟ چرا تموم مدت‌هایی که نیاز معنوی داشتم با مادیات دهنم رو می‌بستین؟
از یه ریز حرف زدن‌ام به نفس‌نفس افتادم ولی دوباره ادامه دادم:
- چرا وقتی می‌گفتم بریم گردش خانوادگی به جای این‌که تایید بدی دست می‌کردی جیبت و پول می‌ذاشتی کف دستم و می‌گفتی برو به مامانت بگو می‌برتت... چرا؟ چرا وقتی سراغ مامان می‌رفتم، می‌گفت با دوست‌هات برو؛ آخه بچه‌‌ای که سنش هنوز دو رقمی نشده بود با کدوم دوستش می‌رفت بیرون؟ اصلاً تا به حال یک بار من رو پارک بردی؟ یک بار با من بیرون اومدی؟ نه... فقط با امکانات مالی من رو بزرگ کردی؛ فقط به عنوان یه بانک تموم نشدنی توی زندگی بودی!
اخم‌هایش در طول حرف زدن‌ام درهم گره خورده بود.
با عصبانیت توپید:
- خب که چی این حرف‌هات؟ چه ربطی به این موضوع داره، که مطرحش می‌کنی؟
- ربطش اینه که من پیش کَس‌هایی که باعث کور شدن ذوقم و نا‌امیدتر شدن به زندگیم میشن، نمی‌تونم باشم!
- عه جدی میگی؟ من باعث کور شدن امیدت میشم؟
- تو نه، ولی مامان آره! تو باعث میشی نتونم خودم باشم... باعث میشی همه‌ش نگاهم به دست تو باشه نه تلاش خودم.
- مامانت؟ مامانت الان کجاست؟ دقیقاً سر همین رفتار‌های مسخره تو طلاق گرفت و الان کجاست؟ درسته زیر خاک! من جلوی پیشرفتت رو می‌گیرم؟ برو کار کن مگه من جلوت رو گرفتم؟ کی گفتم نکن تنبلی خودت رو بهونه نکن! تو فقط می‌خواستی از خونه من بری که موفق هم شدی.
صدایش کم‌کم داشت اوج می‌گرفت و نباید این‌طور میشد؛ با این‌که برایم سخت بود در این لحظه در برابر تمام حرف‌هایی که باید مدت‌ها قبل زده میشد، آرامش‌ام را حفظ کنم، سعی کردم این‌کار را انجام دهم.
- آره مادر من الان زیر خاکه و دلیل الکی دارم میارم چون فقط می‌خواستم از خونه‌ی تو برم، که چی؟
- هیچی فقط تمام چیز‌هایی که این مدت از من تلکه کردی رو می‌خوام!
کلافه دستم را روی پیشانی‌ام کشیدم؛ بغض گلویم به سختی کنترل میشد که خود را بُروز ندهد.
- بست کن بابا، تو لنگ این‌ها نیستی بگو چی می‌خوای؟
- باشم یا نباشم به تو ربطی نداره چیز‌هایی که از خونه‌م بردی رو میاری!
انگار کمر بسته بود که امروز مرا دیوانه کند؛ یه‌کم دیگر می‌گذشت، اشک جمع شده در چشم‌هام فرو می‌ریخت.
- من از کجا بیارمشون؟ همه رو فروختم، چرا اذیت می‌کنی؟
کمی نگاهم کرد و محکم به آغوشم کشید؛ بی‌اراده زیر گریه زدم، گویا منتظر همین تلنگر بودم. بیشتر خودم را به بغلش فشردم و دماغم را به پیرهنش مالیدم.
- دلم برات تنگ شده بود برفی... مثل گاو سرت رو انداختی رفتی به من‌ هم نگفتی!
بدون این‌که از بغلش بیرون بیایم گفتم:
- مثلاً می‌گفتم تو اجازه می‌دادی برم؟ یه سال تموم بهت گفتم نذاشتی، دیگه چرا دروغ میگی؟
جوابی که نگرفتم دوباره گفتم:
- برو شکایت رو پس بگیر گشنمه!
نه این‌که سطح ناراحتی‌ام همین‌قدر باشد، فقط ترجیح می‌دادم فراموش کنم؛ نبش قبر کردن گذشته فقط حال آدم را بدتر می‌کند، حرف‌های گذشته باید در همان گذشته زده شوند. زمانش که بگذرد فقط یادآور خاطرات بد هستند هر چند با همه‌ی این‌ها ان‌قدری علاقه به پدرم داشتم که نخواهم بیشتر از این‌ها باز‌خواستش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
مرا از خودش جدا کرد و رفت؛ هنوز هم فضا حس بد را به من منتقل می‌کرد و همین باعث می‌شود به طرف صندلی‌های آبی رنگ راه‌رو قدم بردارم و رویش بشینم؛ پشتم را به دیوار تکیه زدم و چشم‌هایم را بستم.
حتی این صندلی هم یادآور قسمتی از آن روز نحس بود؛ وقتی دست‌بند به دست از اتاق بازجویی خلاص شدم، در همین راه‌رو از حال رفتم و دقیقاً روی همین صندلی نشستم تا به گفته سروان آب‌دار‌چی آب‌قندی برایم تهیه کند.
کاش زمان همان‌جایی که من هنوز شعله را کنار ماکان ندیده بودم متوقف میشد، کاش مثل همیشه لوس بازی الکی درنمی‌آوردم تا بخواهد نازم را بکشد و تهش آن‌طور شود، کاش با یک قهر سرهم می‌آوردم و به سیم آخر نمی‌زدم و فاز رانندگی نمی‌گرفتم، ای کاش من‌هم می‌مردم تا مجبور نشوم سرزنش‌های شعله و گریه‌های دریا را تحمل کنم... برای چندمین بار بود این‌ها را با خودم تکرار می‌کردم؟ چرا همان زمان فکر نکردم؟ اصلاً مگر می‌دانستم که قرار است آن‌طور شود؟ مگر من می‌دانستم که قرار است غمی ابدی گریبان گیرم شود؟
- برفی؟ پاشو تموم شد بریم!
با آن‌که چشم‌ام بسته بود ولی زیر چشمم باز خیس بود، کمی دیگر این‌گونه پیش می‌رفتم بیماری چشمی‌ و ضعیفی هم پاچه‌گیرم میشد.
عرق ایجاد شده دستم را با کشیدن کف دستم روی شلوار جین‌ام خشک کردم و برخواستم.
- بریم؟
- نه، بمون یه شب هم بازداشتگاه بخواب بد نمی‌شه!
لبخند کوچکی روی لبم جا خوش کرد؛ فقط این وسط نمک پراندن بی‌مزه‌اش کم بود که آن را هم تکمیل کرد. بی‌توجه به او جلو‌تر راه افتادم؛ با هر قدمی که به در خروجی نزدیک می‌شدم نفس‌هایم سبک‌تر میشد؛ انگار در یک اتاق پر از بخار بدون هواکش بودم که هر چه بیشتر نفس می‌کشیدم ریه‌هایم اکسیژن کم‌تری دریافت می‌کرد و کربن‌دی‌اکسید بیشتری تولید می‌کرد.
از در که خارج شدیم کمی ماندم تا کمی از من جلوتر برود و پشتش حرکت کنم.
به ماشین که رسیدیم لحظه‌ای برگشت و با دیدن من مکث کرد؛ انگار انتظار نداشت پشتش بیایم.
- چیه این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- همین‌طوری بی‌محلی می‌کنی میری؟ نمی‌پرسی با کی میری؟ می‌خوای برسونمت؟ واسه‌ی خودت میری؟
- حوصله‌ات رو ندارم فین‌فین می‌کنی تا خونه میری رو اعصابم! بعدش مگه تو نمی‌خواستی از من جدا باشی مگه؟
همین بود دیگر، همین بود. حرص آدم را در می‌آورد؛ خب چرا بازی راه می‌اندازی مرد؟
- اون که صد‌درصد‌، ولی به نظرت الان من چی دارم که باهاش برم خونه؟ سوییچ ماشین دستم می‌بینی یا کیف پول یا گوشی؟ سوار اسب بشم برم خونه؟
لبش را جمع کرد و اشاره‌ای به درب ماشین زد.
- بیا بشن کمتر نق بزن همیشه وبال گردنی!
بی‌توجه به حرفی که گفت با لبخند عمیقی در را باز کردم و نشستم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین