- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
گوشی را در بغلم فشردم و نفس آسودهای کشیدم. شکستنش هیچ اهمیتی برایم نداشت، تنها محتوای داخل بود که برایم مهم بود.
بدون سر و صدا و با مراقبت دوباره به سمت خانه رفتم و در آرام فشردم؛ با اینکه حس و حال این کارها را نداشتم، عقلم نهیب میزد بهتر است که فعلاً آفتابی نشوی دیگر تحمل بلای دیگری را نداری.
الهی بر سر قبرت ع*ن بپاشم هستی... با این شغل انتخاب کردنت؛ الان که نیازت دارم سرکاری مرده شور تو را ببرند.
با قدمهای کج و کوله تن سستام را روی مبل پرت کردم و چشمهایم را بستم.
اگه الان بود وضعیت من این بود؟ چرا زود من را تنها گذاشت و رفت؟ مگه قرار نبود تا آخر همراه من باشد؟ چرا فکر نکرد به حال من و رفت؟ باید یقه که را میچسبیدم برای این اتفاق؟ چرخهای ماشین؟ راننده؟ خودم؟ وای که حتی اگر به این آخری فکر میکردم، دیوانه میشدم؟ چهطور خودم را ببخشم؟ ای کاش هیچ زمان چیزی به نام قهر وجود نداشت... آن وقت بود که خیلی از آدمها به جای آن دنیا در همین جا زندگی میکردند.
به زیر چشمم دستی کشیدم؛ کمکم داشتم کور رنگی میگرفتم از شدت گریه کردن زیاد.
دماغم را بالا کشیدم و گوشیام را دست گرفتم؛ وارد گالریام شدم و روی پوشه محبوبم کلیک کردم؛ با اینکه میدانستم قرار است با دیدن چندبارهی آن ویدیو هایهای گریه کنم آن هم با این سرما خوردگی مزخرف، نمیشد که منکر دل تنگیام بشوم.
- ماکان؟ ماکان؟! هوی!
- جانم عزیزم!
صدای قهقههام از موبایل در سکوت خانه پخش شد.
اگر بگم چهقدر قشنگ است حرصی حرف زدنش، چندش نیست؟
- بیا تو کادر دوربین میخوام استوری کنم!
- لازم نکرده باز یه مشت از رفیقهات مثل سگ پا کوتاه میافتن دنبالم من هم که دلم نمیاد ردشون کنم!
دوباره صدای خندهی از ته دلم از میکروفون گوشی خارج شد.
از کی تا به حال از ته دل به این چیزهای مسخره نخندیده بودم؟ از کی تا به حال دیگر خبری از من قبل نبود؟
- کمتر هندونه بذار زیر بغلت.، سنگین میشی میفتی!
- هندونه چیه دروغ میگم مگه؟ پسر به این جذابی! تو زشتی کسی نگاهت نمیکنه نمیفهمی من چی میگم!
حرصی با دست تو سرش کوبیدم.
- زشته دست رو بزرگترت بلند میکنی!
- بزرگت...
صدای در نگاهم را از گوشی جدا کرد؛ نگاهی به ساعت دیواری کردم، هنوز تا آمدن هستی چند ساعتی باقی مانده بود امکان هم نداشت مرخصی بگیرد؛ در نتیجه همان همسایه بود که دعا میکردم حتی پدرم باشد ولی او نه.
آمده بود کلهام برا بکند؟ ویدیو را قطع کردم و موبایل را روی مبل پرت کردم و با تعلل برخاستم.
از چشمی نگاه سر سری به بیرون انداختم؛ خبری که از او نبود، شاید این هم یکی از نقشههای شومش بود.
در نهایت دل به دریا زدم و تندی در را گشودم.
چشم چرخاندم، خبری از او نبود؛ شانههایم را بالا انداختم.
قبل از داخل شدنم چشمم افتاد به پلاستیکی که روی زمین بود.
بدون سر و صدا و با مراقبت دوباره به سمت خانه رفتم و در آرام فشردم؛ با اینکه حس و حال این کارها را نداشتم، عقلم نهیب میزد بهتر است که فعلاً آفتابی نشوی دیگر تحمل بلای دیگری را نداری.
الهی بر سر قبرت ع*ن بپاشم هستی... با این شغل انتخاب کردنت؛ الان که نیازت دارم سرکاری مرده شور تو را ببرند.
با قدمهای کج و کوله تن سستام را روی مبل پرت کردم و چشمهایم را بستم.
اگه الان بود وضعیت من این بود؟ چرا زود من را تنها گذاشت و رفت؟ مگه قرار نبود تا آخر همراه من باشد؟ چرا فکر نکرد به حال من و رفت؟ باید یقه که را میچسبیدم برای این اتفاق؟ چرخهای ماشین؟ راننده؟ خودم؟ وای که حتی اگر به این آخری فکر میکردم، دیوانه میشدم؟ چهطور خودم را ببخشم؟ ای کاش هیچ زمان چیزی به نام قهر وجود نداشت... آن وقت بود که خیلی از آدمها به جای آن دنیا در همین جا زندگی میکردند.
به زیر چشمم دستی کشیدم؛ کمکم داشتم کور رنگی میگرفتم از شدت گریه کردن زیاد.
دماغم را بالا کشیدم و گوشیام را دست گرفتم؛ وارد گالریام شدم و روی پوشه محبوبم کلیک کردم؛ با اینکه میدانستم قرار است با دیدن چندبارهی آن ویدیو هایهای گریه کنم آن هم با این سرما خوردگی مزخرف، نمیشد که منکر دل تنگیام بشوم.
- ماکان؟ ماکان؟! هوی!
- جانم عزیزم!
صدای قهقههام از موبایل در سکوت خانه پخش شد.
اگر بگم چهقدر قشنگ است حرصی حرف زدنش، چندش نیست؟
- بیا تو کادر دوربین میخوام استوری کنم!
- لازم نکرده باز یه مشت از رفیقهات مثل سگ پا کوتاه میافتن دنبالم من هم که دلم نمیاد ردشون کنم!
دوباره صدای خندهی از ته دلم از میکروفون گوشی خارج شد.
از کی تا به حال از ته دل به این چیزهای مسخره نخندیده بودم؟ از کی تا به حال دیگر خبری از من قبل نبود؟
- کمتر هندونه بذار زیر بغلت.، سنگین میشی میفتی!
- هندونه چیه دروغ میگم مگه؟ پسر به این جذابی! تو زشتی کسی نگاهت نمیکنه نمیفهمی من چی میگم!
حرصی با دست تو سرش کوبیدم.
- زشته دست رو بزرگترت بلند میکنی!
- بزرگت...
صدای در نگاهم را از گوشی جدا کرد؛ نگاهی به ساعت دیواری کردم، هنوز تا آمدن هستی چند ساعتی باقی مانده بود امکان هم نداشت مرخصی بگیرد؛ در نتیجه همان همسایه بود که دعا میکردم حتی پدرم باشد ولی او نه.
آمده بود کلهام برا بکند؟ ویدیو را قطع کردم و موبایل را روی مبل پرت کردم و با تعلل برخاستم.
از چشمی نگاه سر سری به بیرون انداختم؛ خبری که از او نبود، شاید این هم یکی از نقشههای شومش بود.
در نهایت دل به دریا زدم و تندی در را گشودم.
چشم چرخاندم، خبری از او نبود؛ شانههایم را بالا انداختم.
قبل از داخل شدنم چشمم افتاد به پلاستیکی که روی زمین بود.
آخرین ویرایش: