- Aug
- 794
- 3,850
- مدالها
- 2
«پارت پنجاه و نهم»
«پروا فاخر» را با تشدید ادا کرد که همزمان با گره خوردنِ بیشترِ ابروانِ پارسا درهم، دستش را بالا آورده و با گرفتنِ مچِ ظریفِ پروا میانِ انگشتانش، به ضرب، دستِ او را از چانهاش پایین انداخت که تک خندهی او را هم در پی داشت. تک خندهی پروا حتی نشان از تمسخر هم نداشت؛ تنها بیقیدیاش را نثارِ نگاهِ خشمگینِ پارسا میکرد. پارسا با قفسهی سی*ن*های که به خاطرِ غضبِ بیش از حدش بالا و پایین میشد، خیره به صورتِ پروا و شانهای که به نشانهی بیخیالی بالا میانداخت، شده، قصد کرد لب به سخن بگشاید و پاسخِ سهمگینی را حوالهی پروا کند که با دیدنِ چهرهی مرموز شدهی او و چشمانی که ریز شده بودند، سکوت کرده، به صدای او گوش داد:
- تعقیب کردنت رو هم بذار پای اینکه میخواستم بهت نشون بدم با ببو گلابی طرف نیستی!
قدمی رو به جلو برداشت که صدای نشستنِ پاشنهی بلندِ کفشهایش روی زمین به گوش رسید. دستانش را بالا آورده و حینی که به یقهی پیراهنِ سفیدِ پارسا زیرِ آن کتِ کرم رنگ میکشید تا مرتبش کند، سرش را بالا گرفته، برای نظارت عصبانیتِ او، لبخندِ متمسخری تحویلش داد. همین که برای آخرین بار، کفِ دستانش را روی قفسهی سی*ن*هی او در دو طرف و یقهی کت میکشید، چشمکِ خونسردی برایش زده، بیتوجه به بوقِ کامیونی که از کنارشان و میانهی خیابان گذر میکرد، خیره به پارسا گفت:
- بهتره زودتر من رو برای اطرافیانت روشن کنی وگرنه اتفاقاتی میافته که نباید!
ابروانش را با شیطنت بالا انداخته، دستش را روی شانهی پارسا نهاد و بیآنکه به دستانِ مشت شده از خشمش اهمیت دهد، مسیرش را کج کرده، مشغولِ جویدنِ دوبارهی آدامسش که تا چندی پیش آن را پشتِ دندانها و میانِ گونهاش از درون نگه داشته بود، شد. نگاهی به پشت سر انداخت و با دیدنِ پارسا که در جایش چون مجسمهای تشنه به خون ایستاده و به واسطهی عصبانیتش، پلکش میپرید، همزمان که شالِ یاسیاش را روی سرش مرتب میکرد، دستش را به نشانهی خداحافظیای تمسخرآمیز بالا آورده و در هوا برای پارسا تکان داد. سر برگردانده و همین که به ماشینش رسید، پشت فرمان جای گرفت. پروا نقطهی مقابلِ طراوت بود؛ هرچه طراوت از پارسا و رفتارهایش وحشت داشت، پروا به هیچ وجه عکسالعملهای او برایش مهم نبودند و بلعکس، خوب میدانست که چگونه باید پارسا را زمین بزند!
عینکِ آفتابیاش را از روی داشبورد برداشته و حینی که پس از روشن کردنِ ماشین، درست، از کنارِ ماشینِ پارسا گذر میکرد، آن را روی چشمانش نهاد. آدامسش را باد کرده و همین که آن را با یک حرکتِ کوتاه، ترکاند، فرمان را به چپ چرخانده و اندکی سرعتش را بیشتر کرده، لب باز کرد:
- سر به سرِ من گذاشتن، آخر و عاقبت نداره جناب مهندس!
***
روی خاکهایی که به واسطهی بارشِ اندکِ باران، رو به گِل شدن رفته بودند، گام برداشته و همزمان دست بالا آورده، شاخهی نازکی از درخت که رو به پایین خم شده و به سببِ وزشِ باد تکان میخورد را کنار زده، قدری کمر خم کرد و آن را پشت سر گذاشت. ساحل که خودش را در آغوش گرفته و پشتِ سرِ کیوان حرکت میکرد، سرش را بالا گرفته و دیدگانش به منظرهی شب رنگِ آسمان گره خوردند. خودش را در آغوش گرفته، به واسطهی فرار از سرمایی که قصدِ به آغوش کشیدنش را داشت، سعی کرد خودش را با گرمایی هرچند کم، آشنا کند. چون رمقِ پاهایش کم شده بودند و خستگیاش صعود و انرژیاش افول میکرد، نفسِ عمیقی کشیده و در جایش ایستاد.
کیوان که دیگر صدای گامهای او به گوشش نمیخورد، در جایش متوقف شده و سرش را به عقب گرداند. با دیدنِ ساحلِ کلافه که در جایش ایستاده بود و تکان نمیخورد، ابرویی بالا انداخت. کامل به سوی ساحل چرخیده و مسیرِ گامهایش را این بار به مقصدِ رسیدن به او، رو به عقب کج کرده و برداشت. با سوالی که پرسید، حواسِ ساحل را معطوف به خود کرد:
- چرا وایسادی؟
ساحل چشم در حدقه چرخانده، نفسش را محکم و فوت مانند از میانِ لبانِ سرخش، به بیرون روانه کرد. دستانش را از آغوشش جدا کرده، یک پایش را بالا برده و سپس محکم، کفِ بوتِ مشکیاش را به زمین کوبید. اخمِ کمرنگی بر چهره نشانده، نگاهی به کیوان که متعجب، حرکاتش را مینگریست، انداخت و گفت:
- من خسته شدم!
کیوان با شنیدنِ این حرفِ او، ناخودآگاه لبانش از دو سو کش آمدند و طرحِ تک خندهای به روی لبانش کشیده شد که اخمِ ساحل را اندکی پررنگ تر کرد. ساحل گامی به سمتش برداشته و خیره به او که تک خندهاش به خندهای پررنگ تبدیل شده بود، گفت:
- برای چی میخندی؟
کیولن دستش را به روی لبانش کشیده و سعی کرد تا ردِ خندهاش را با فشردنِ لبانش بر روی هم، پاکسازی کند. حینی که لرزشِ چانهاش گویای خندهای که قصدِ پایین رفتن نداشت، بود، به چشمانِ ساحل نگاه کرد.
- والا اون رو منم شدم؛ ولی راهِ بهتری داری؟
ساحل دندان بر هم فشرده، سرش را بالا گرفت و همزمان با پلک زدنهای مداومش و گرفتنِ دمی عمیق از اکسیژنِ پیرامونش، دستانش را بالا آورده و با بند کردنِ آنها به شقیقهاش سعی کرد حرصش را کنترل کند. کیوان که باز هم خنده به جانش افتاده بود، لبانش را روی هم فشرده و به درونِ دهانش که فرو برد، با قرار دادنِ سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش در دو گوشهی لبانش، سعی کرد آن را فرو دهد. صدایش را صاف کرده و سرش را بالا گرفته، خطاب به ساحل گفت:
- حالا ترش نکن! اینجوری بخوای پیش بری کلا من رو فلج میکنی!
ساحل که متوجه شده بود کیوان غیرمستقیم به له کردنِ پایش با پاشنهی کفشش اشاره کرده، خندهای که سعی داشت لبانش را به بازی بگیرد، متوقف کرده که تنها با لرزشی کوتاه، نشان دادند که چنین هم با طعنهی کیوان به مشکل نخورده است! سرش را پایین گرفته و دستانش را از شقیقههایش که جدا کرد، نگاهی به درختِ تنومندِ کنارشان انداخته و با گامهایی بلند، به سمتش رفت. کیوان که حرکاتِ او را با چشم دنبال میکرد، مردمکهای مشکیاش را ریز کرده، به هر سویی که ساحل میرفت، میکشید.
ساحل بیتوجه به کثیف شدنِ مانتوی جلو باز و صورتیاش، زانوانش را تا کرده و روی زمین نشسته، به تنهی درخت تکیه داد. زانوانش را جمع کرده و دستانش را به دورِ آنها که حلقه کرد، سر به سمتِ کیوان گرداند.
- هنوز هم آنتن نیست؟
کیوان نگاهش را به اطراف چرخانده، دستانش را به کمرش بند کرده و سری به نشانهی نفی، به طرفین تکان داد.
- نیست!
ساحل «اه» کلافهای گفته و کیوان هم به تبعیت از واکنشهای پیشینِ او، به سمتش رفته و تکیه بر تنهی درخت داده، روی زمین نشست. آرنجهایش را روی زانوانش نهاده و خیره به منظرهی تاریکِ پیشِ رویش و سکوتی که گه گاه با صدای جیرجیرکها شکسته میشد، شده، نفسی کشید که همان عطرِ ملایمی که هنگامِ برخوردش با ساحل، به بینیاش رسوخ کرده بود، مشامش را احاطه کرد. چشم بسته، با حسی عجیب که سلولهایش را به بازی گرفته بود، کیوانِ همیشه پُرحرفِ درونش را خاموش کرده و سکوت را پذیرفت!
«پروا فاخر» را با تشدید ادا کرد که همزمان با گره خوردنِ بیشترِ ابروانِ پارسا درهم، دستش را بالا آورده و با گرفتنِ مچِ ظریفِ پروا میانِ انگشتانش، به ضرب، دستِ او را از چانهاش پایین انداخت که تک خندهی او را هم در پی داشت. تک خندهی پروا حتی نشان از تمسخر هم نداشت؛ تنها بیقیدیاش را نثارِ نگاهِ خشمگینِ پارسا میکرد. پارسا با قفسهی سی*ن*های که به خاطرِ غضبِ بیش از حدش بالا و پایین میشد، خیره به صورتِ پروا و شانهای که به نشانهی بیخیالی بالا میانداخت، شده، قصد کرد لب به سخن بگشاید و پاسخِ سهمگینی را حوالهی پروا کند که با دیدنِ چهرهی مرموز شدهی او و چشمانی که ریز شده بودند، سکوت کرده، به صدای او گوش داد:
- تعقیب کردنت رو هم بذار پای اینکه میخواستم بهت نشون بدم با ببو گلابی طرف نیستی!
قدمی رو به جلو برداشت که صدای نشستنِ پاشنهی بلندِ کفشهایش روی زمین به گوش رسید. دستانش را بالا آورده و حینی که به یقهی پیراهنِ سفیدِ پارسا زیرِ آن کتِ کرم رنگ میکشید تا مرتبش کند، سرش را بالا گرفته، برای نظارت عصبانیتِ او، لبخندِ متمسخری تحویلش داد. همین که برای آخرین بار، کفِ دستانش را روی قفسهی سی*ن*هی او در دو طرف و یقهی کت میکشید، چشمکِ خونسردی برایش زده، بیتوجه به بوقِ کامیونی که از کنارشان و میانهی خیابان گذر میکرد، خیره به پارسا گفت:
- بهتره زودتر من رو برای اطرافیانت روشن کنی وگرنه اتفاقاتی میافته که نباید!
ابروانش را با شیطنت بالا انداخته، دستش را روی شانهی پارسا نهاد و بیآنکه به دستانِ مشت شده از خشمش اهمیت دهد، مسیرش را کج کرده، مشغولِ جویدنِ دوبارهی آدامسش که تا چندی پیش آن را پشتِ دندانها و میانِ گونهاش از درون نگه داشته بود، شد. نگاهی به پشت سر انداخت و با دیدنِ پارسا که در جایش چون مجسمهای تشنه به خون ایستاده و به واسطهی عصبانیتش، پلکش میپرید، همزمان که شالِ یاسیاش را روی سرش مرتب میکرد، دستش را به نشانهی خداحافظیای تمسخرآمیز بالا آورده و در هوا برای پارسا تکان داد. سر برگردانده و همین که به ماشینش رسید، پشت فرمان جای گرفت. پروا نقطهی مقابلِ طراوت بود؛ هرچه طراوت از پارسا و رفتارهایش وحشت داشت، پروا به هیچ وجه عکسالعملهای او برایش مهم نبودند و بلعکس، خوب میدانست که چگونه باید پارسا را زمین بزند!
عینکِ آفتابیاش را از روی داشبورد برداشته و حینی که پس از روشن کردنِ ماشین، درست، از کنارِ ماشینِ پارسا گذر میکرد، آن را روی چشمانش نهاد. آدامسش را باد کرده و همین که آن را با یک حرکتِ کوتاه، ترکاند، فرمان را به چپ چرخانده و اندکی سرعتش را بیشتر کرده، لب باز کرد:
- سر به سرِ من گذاشتن، آخر و عاقبت نداره جناب مهندس!
***
روی خاکهایی که به واسطهی بارشِ اندکِ باران، رو به گِل شدن رفته بودند، گام برداشته و همزمان دست بالا آورده، شاخهی نازکی از درخت که رو به پایین خم شده و به سببِ وزشِ باد تکان میخورد را کنار زده، قدری کمر خم کرد و آن را پشت سر گذاشت. ساحل که خودش را در آغوش گرفته و پشتِ سرِ کیوان حرکت میکرد، سرش را بالا گرفته و دیدگانش به منظرهی شب رنگِ آسمان گره خوردند. خودش را در آغوش گرفته، به واسطهی فرار از سرمایی که قصدِ به آغوش کشیدنش را داشت، سعی کرد خودش را با گرمایی هرچند کم، آشنا کند. چون رمقِ پاهایش کم شده بودند و خستگیاش صعود و انرژیاش افول میکرد، نفسِ عمیقی کشیده و در جایش ایستاد.
کیوان که دیگر صدای گامهای او به گوشش نمیخورد، در جایش متوقف شده و سرش را به عقب گرداند. با دیدنِ ساحلِ کلافه که در جایش ایستاده بود و تکان نمیخورد، ابرویی بالا انداخت. کامل به سوی ساحل چرخیده و مسیرِ گامهایش را این بار به مقصدِ رسیدن به او، رو به عقب کج کرده و برداشت. با سوالی که پرسید، حواسِ ساحل را معطوف به خود کرد:
- چرا وایسادی؟
ساحل چشم در حدقه چرخانده، نفسش را محکم و فوت مانند از میانِ لبانِ سرخش، به بیرون روانه کرد. دستانش را از آغوشش جدا کرده، یک پایش را بالا برده و سپس محکم، کفِ بوتِ مشکیاش را به زمین کوبید. اخمِ کمرنگی بر چهره نشانده، نگاهی به کیوان که متعجب، حرکاتش را مینگریست، انداخت و گفت:
- من خسته شدم!
کیوان با شنیدنِ این حرفِ او، ناخودآگاه لبانش از دو سو کش آمدند و طرحِ تک خندهای به روی لبانش کشیده شد که اخمِ ساحل را اندکی پررنگ تر کرد. ساحل گامی به سمتش برداشته و خیره به او که تک خندهاش به خندهای پررنگ تبدیل شده بود، گفت:
- برای چی میخندی؟
کیولن دستش را به روی لبانش کشیده و سعی کرد تا ردِ خندهاش را با فشردنِ لبانش بر روی هم، پاکسازی کند. حینی که لرزشِ چانهاش گویای خندهای که قصدِ پایین رفتن نداشت، بود، به چشمانِ ساحل نگاه کرد.
- والا اون رو منم شدم؛ ولی راهِ بهتری داری؟
ساحل دندان بر هم فشرده، سرش را بالا گرفت و همزمان با پلک زدنهای مداومش و گرفتنِ دمی عمیق از اکسیژنِ پیرامونش، دستانش را بالا آورده و با بند کردنِ آنها به شقیقهاش سعی کرد حرصش را کنترل کند. کیوان که باز هم خنده به جانش افتاده بود، لبانش را روی هم فشرده و به درونِ دهانش که فرو برد، با قرار دادنِ سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش در دو گوشهی لبانش، سعی کرد آن را فرو دهد. صدایش را صاف کرده و سرش را بالا گرفته، خطاب به ساحل گفت:
- حالا ترش نکن! اینجوری بخوای پیش بری کلا من رو فلج میکنی!
ساحل که متوجه شده بود کیوان غیرمستقیم به له کردنِ پایش با پاشنهی کفشش اشاره کرده، خندهای که سعی داشت لبانش را به بازی بگیرد، متوقف کرده که تنها با لرزشی کوتاه، نشان دادند که چنین هم با طعنهی کیوان به مشکل نخورده است! سرش را پایین گرفته و دستانش را از شقیقههایش که جدا کرد، نگاهی به درختِ تنومندِ کنارشان انداخته و با گامهایی بلند، به سمتش رفت. کیوان که حرکاتِ او را با چشم دنبال میکرد، مردمکهای مشکیاش را ریز کرده، به هر سویی که ساحل میرفت، میکشید.
ساحل بیتوجه به کثیف شدنِ مانتوی جلو باز و صورتیاش، زانوانش را تا کرده و روی زمین نشسته، به تنهی درخت تکیه داد. زانوانش را جمع کرده و دستانش را به دورِ آنها که حلقه کرد، سر به سمتِ کیوان گرداند.
- هنوز هم آنتن نیست؟
کیوان نگاهش را به اطراف چرخانده، دستانش را به کمرش بند کرده و سری به نشانهی نفی، به طرفین تکان داد.
- نیست!
ساحل «اه» کلافهای گفته و کیوان هم به تبعیت از واکنشهای پیشینِ او، به سمتش رفته و تکیه بر تنهی درخت داده، روی زمین نشست. آرنجهایش را روی زانوانش نهاده و خیره به منظرهی تاریکِ پیشِ رویش و سکوتی که گه گاه با صدای جیرجیرکها شکسته میشد، شده، نفسی کشید که همان عطرِ ملایمی که هنگامِ برخوردش با ساحل، به بینیاش رسوخ کرده بود، مشامش را احاطه کرد. چشم بسته، با حسی عجیب که سلولهایش را به بازی گرفته بود، کیوانِ همیشه پُرحرفِ درونش را خاموش کرده و سکوت را پذیرفت!