جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,959 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت پنجاه و نهم»

«پروا فاخر» را با تشدید ادا کرد که همزمان با گره خوردنِ بیشترِ ابروانِ پارسا درهم، دستش را بالا آورده و با گرفتنِ مچِ ظریفِ پروا میانِ انگشتانش، به ضرب، دستِ او را از چانه‌اش پایین انداخت که تک خنده‌ی او را هم در پی داشت. تک خنده‌ی پروا حتی نشان از تمسخر هم نداشت؛ تنها بی‌قیدی‌اش را نثارِ نگاهِ خشمگینِ پارسا می‌کرد. پارسا با قفسه‌ی سی*ن*ه‌ای که به خاطرِ غضبِ بیش از حدش بالا و پایین می‌شد، خیره به صورتِ پروا و شانه‌ای که به نشانه‌ی بی‌خیالی بالا می‌انداخت، شده، قصد کرد لب به سخن بگشاید و پاسخِ سهمگینی را حواله‌ی پروا کند که با دیدنِ چهره‌ی مرموز شده‌ی او و چشمانی که ریز شده بودند، سکوت کرده، به صدای او گوش داد:

- تعقیب کردنت رو هم بذار پای اینکه می‌خواستم بهت نشون بدم با ببو گلابی طرف نیستی!

قدمی رو به جلو برداشت که صدای نشستنِ پاشنه‌ی بلندِ کفش‌هایش روی زمین به گوش رسید. دستانش را بالا آورده و حینی که به یقه‌ی پیراهنِ سفیدِ پارسا زیرِ آن کتِ کرم رنگ می‌کشید تا مرتبش کند، سرش را بالا گرفته، برای نظارت عصبانیتِ او، لبخندِ متمسخری تحویلش داد. همین که برای آخرین بار، کفِ دستانش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی او در دو طرف و یقه‌ی کت می‌کشید، چشمکِ خونسردی برایش زده، بی‌توجه به بوقِ کامیونی که از کنارشان و میانه‌ی خیابان گذر می‌کرد، خیره به پارسا گفت:

- بهتره زودتر من رو برای اطرافیانت روشن کنی وگرنه اتفاقاتی می‌افته که نباید!

ابروانش را با شیطنت بالا انداخته، دستش را روی شانه‌ی پارسا نهاد و بی‌آنکه به دستانِ مشت شده از خشمش اهمیت دهد، مسیرش را کج کرده، مشغولِ جویدنِ دوباره‌ی آدامسش که تا چندی پیش آن را پشتِ دندان‌ها و میانِ گونه‌اش از درون نگه داشته بود، شد. نگاهی به پشت سر انداخت و با دیدنِ پارسا که در جایش چون مجسمه‌ای تشنه به خون ایستاده و به واسطه‌ی عصبانیتش، پلکش می‌پرید، همزمان که شالِ یاسی‌اش را روی سرش مرتب می‌کرد، دستش را به نشانه‌ی خداحافظی‌ای تمسخرآمیز بالا آورده و در هوا برای پارسا تکان داد. سر برگردانده و همین که به ماشینش رسید، پشت فرمان جای گرفت. پروا نقطه‌ی مقابلِ طراوت بود؛ هرچه طراوت از پارسا و رفتارهایش وحشت داشت، پروا به هیچ وجه عکس‌العمل‌های او برایش مهم نبودند و بلعکس، خوب می‌دانست که چگونه باید پارسا را زمین بزند!

عینکِ آفتابی‌اش را از روی داشبورد برداشته و حینی که پس از روشن کردنِ ماشین، درست، از کنارِ ماشینِ پارسا گذر می‌کرد، آن را روی چشمانش نهاد. آدامسش را باد کرده و همین که آن را با یک حرکتِ کوتاه، ترکاند، فرمان را به چپ چرخانده و اندکی سرعتش را بیشتر کرده، لب باز کرد:

- سر به سرِ من گذاشتن، آخر و عاقبت نداره جناب مهندس!

***

روی خاک‌هایی که به واسطه‌ی بارشِ اندکِ باران، رو به گِل شدن رفته بودند، گام برداشته و همزمان دست بالا آورده، شاخه‌ی نازکی از درخت که رو به پایین خم شده و به سببِ وزشِ باد تکان می‌خورد را کنار زده، قدری کمر خم کرد و آن را پشت سر گذاشت. ساحل که خودش را در آغوش گرفته و پشتِ سرِ کیوان حرکت می‌کرد، سرش را بالا گرفته و دیدگانش به منظره‌ی شب رنگِ آسمان گره خوردند. خودش را در آغوش گرفته، به واسطه‌ی فرار از سرمایی که قصدِ به آغوش کشیدنش را داشت، سعی کرد خودش را با گرمایی هرچند کم، آشنا کند. چون رمقِ پاهایش کم شده بودند و خستگی‌اش صعود و انرژی‌اش افول می‌کرد، نفسِ عمیقی کشیده و در جایش ایستاد.

کیوان که دیگر صدای گام‌های او به گوشش نمی‌خورد، در جایش متوقف شده و سرش را به عقب گرداند. با دیدنِ ساحلِ کلافه که در جایش ایستاده بود و تکان نمی‌خورد، ابرویی بالا انداخت. کامل به سوی ساحل چرخیده و مسیرِ گام‌هایش را این بار به مقصدِ رسیدن به او، رو به عقب کج کرده و برداشت. با سوالی که پرسید، حواسِ ساحل را معطوف به خود کرد:

- چرا وایسادی؟

ساحل چشم در حدقه چرخانده، نفسش را محکم و فوت مانند از میانِ لبانِ سرخش، به بیرون روانه کرد. دستانش را از آغوشش جدا کرده، یک پایش را بالا برده و سپس محکم، کفِ بوتِ مشکی‌اش را به زمین کوبید. اخمِ کمرنگی بر چهره نشانده، نگاهی به کیوان که متعجب، حرکاتش را می‌نگریست، انداخت و گفت:

- من خسته شدم!

کیوان با شنیدنِ این حرفِ او، ناخودآگاه لبانش از دو سو کش آمدند و طرحِ تک خنده‌ای به روی لبانش کشیده شد که اخمِ ساحل را اندکی پررنگ تر کرد. ساحل گامی به سمتش برداشته و خیره به او که تک خنده‌اش به خنده‌ای پررنگ تبدیل شده بود، گفت:

- برای چی می‌خندی؟

کیولن دستش را به روی لبانش کشیده و سعی کرد تا ردِ خنده‌اش را با فشردنِ لبانش بر روی هم، پاکسازی کند. حینی که لرزشِ چانه‌اش گویای خنده‌ای که قصدِ پایین رفتن نداشت، بود، به چشمانِ ساحل نگاه کرد.

- والا اون رو منم شدم؛ ولی راهِ بهتری داری؟

ساحل دندان بر هم فشرده، سرش را بالا گرفت و همزمان با پلک زدن‌های مداومش و گرفتنِ دمی عمیق از اکسیژنِ پیرامونش، دستانش را بالا آورده و با بند کردنِ آن‌ها به شقیقه‌اش سعی کرد حرصش را کنترل کند. کیوان که باز هم خنده به جانش افتاده بود، لبانش را روی هم فشرده و به درونِ دهانش که فرو برد، با قرار دادنِ سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش در دو گوشه‌ی لبانش، سعی کرد آن را فرو دهد. صدایش را صاف کرده و سرش را بالا گرفته، خطاب به ساحل گفت:

- حالا ترش نکن! اینجوری بخوای پیش بری کلا من رو فلج می‌کنی!

ساحل که متوجه شده بود کیوان غیرمستقیم به له کردنِ پایش با پاشنه‌ی کفشش اشاره کرده، خنده‌ای که سعی داشت لبانش را به بازی بگیرد، متوقف کرده که تنها با لرزشی کوتاه، نشان دادند که چنین هم با طعنه‌ی کیوان به مشکل نخورده است! سرش را پایین گرفته و دستانش را از شقیقه‌هایش که جدا کرد، نگاهی به درختِ تنومندِ کنارشان انداخته و با گام‌هایی بلند، به سمتش رفت. کیوان که حرکاتِ او را با چشم دنبال می‌کرد، مردمک‌های مشکی‌اش را ریز کرده، به هر سویی که ساحل می‌رفت، می‌کشید.

ساحل بی‌توجه به کثیف شدنِ مانتوی جلو باز و صورتی‌اش، زانوانش را تا کرده و روی زمین نشسته، به تنه‌ی درخت تکیه داد. زانوانش را جمع کرده و دستانش را به دورِ آن‌ها که حلقه کرد، سر به سمتِ کیوان گرداند.

- هنوز هم آنتن نیست؟

کیوان نگاهش را به اطراف چرخانده، دستانش را به کمرش بند کرده و سری به نشانه‌ی نفی، به طرفین تکان داد.

- نیست!

ساحل «اه» کلافه‌ای گفته و کیوان هم به تبعیت از واکنش‌های پیشینِ او، به سمتش رفته و تکیه بر تنه‌ی درخت داده، روی زمین نشست. آرنج‌هایش را روی زانوانش نهاده و خیره به منظره‌ی تاریکِ پیشِ رویش و سکوتی که گه گاه با صدای جیرجیرک‌ها شکسته می‌شد، شده، نفسی کشید که همان عطرِ ملایمی که هنگامِ برخوردش با ساحل، به بینی‌اش رسوخ کرده بود، مشامش را احاطه کرد. چشم بسته، با حسی عجیب که سلول‌هایش را به بازی گرفته بود، کیوانِ همیشه پُرحرفِ درونش را خاموش کرده و سکوت را پذیرفت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت»

دقایقی موجِ سکوت به ساحلِ حرف‌هایشان حمله‌ور شده و آن را در برگرفت. هرکدام در سر با افکارِ خود دست و پنجه نرم می‌کردند! ساحل به فکرِ اینکه چطور از خانه‌ی قدیمی‌شان به این نقطه رسیده و کیوان که چگونه با طنابِ پوسیده‌ی خسرو، روانه‌ی چاه شده بود! کیوان دستش را بالا آورده و حینی که سرِ انگشتانش را به ته‌ریش مشکی‌اش می‌کشید، سر گردانده و نگاهی به نیم‌رخِ ساحل انداخت. همچنان نه او پس از چند ساعت از نامِ ساحل ریخی آگاه شده بود و نه ساحل هویتِ کیوان را می‌دانست! قصد داشت جسارت پیشه کرده و نامش را بپرسد؛ اما به برخوردِ دوستانه‌ی او امید نداشت! از بهرِ همین مسئله، سکوت را بارِ دیگر جایز دیده و با مهر و موم کردنِ لبانش، پرسشش را همراه با آبِ دهانش قورت داد.

ساحل که دستانش را بالا آورده و با سرِ انگشتانِ اشاره‌اش روی زانویش ضرب گرفته و آرام به آن می‌کوبید، چشم به اطراف چرخاند تا در آن تاریکی‌ای که رو به افراط می‌رفت، سرپناهی یافته تا حداقل شب را میانِ نفس‌های سردِ هوا صبح نکنند. لبانش را روی هم فشرده، همه جا را با مردمک‌هایی ریز شده، زیر نظر گرفت و چون اثری از جایی در آن حوالی ندید، ناامید، قصد کرد چشمانش را به جایگاهِ اولیه‌شان بازگرداند که ناگاه، نگاهش قفلِ خانه‌ی کوچکی که پشتِ چند درختِ تنومند، قدری از آن پیدا بود، شد. ابروانش به هم پیچیدند و ناخودآگاه، نگاهش رنگِ شک به خود گرفت. دستانش را پایین آورده و روی سطحِ گِل مانندِ زمین که بر آن جای گرفته بودند، نشانده و با فشاری از جایش برخاست.

کیوان که تا آن دم، لبانش را روی هم نهاده و به صدای آماده‌اش اذنِ خروج از حنجره‌اش را نمی‌داد، با دیدنِ ساحل که بلند شده بود، اندکی ابروانِ مشکی‌اش را به هم نزدیک کرده و چون نگاهِ مستقیمِ او را به جلو دید، مسیرِ دیدگانش را از صورتِ او به سمتِ جاده‌ای که چشمانِ او به سوی دیگر بنا کرده بودند، به حرکت درآورد. قدری ابروانش را باز کرده، این بار یک تای آن را روانه‌ی پیشانی‌اش کرده و با گام نهادنِ ساحل رو به جلو، کیوان دستش را از روی زانویش برداشته و حینی که مردمک‌هایش میانِ ساحل و مکانِ غیبی‌ای که توجهِ او را به خود جلب کرده بود، می‌چرخید، کفِ دستش را روی تنه‌ی درختِ پشتِ سرش نهاده و از جایش بلند شد.

با گام‌هایی بلند، خودش را به ساحل رسانده و کنارش ایستاد. همانطور که مدام چشمانش در گردش بودند، مشکوک، خطاب به ساحل گفت:

- داری چیکار می‌کنی؟

ساحل که کورسوی امیدی در ظلماتِ ناامیدی‌اش جرقه زده بود، دستش را از کنار حرکت داده و حینی که چشمانش را از منظره‌ی پیشِ رویش جدا نمی‌کرد، با کند و کاوهایش، بالاخره دستِ کیوان را لمس کرده و سرمای دستانشان با یکدیگر تلفیق شدند. حینی که دستِ کیوان را میانِ انگشتانش گرفته بود، گام‌هایی رو به جلو برداشته و گفت:

- بیا انگار خدا بهمون نظر کرده!

کیوان که حرفِ ساحل را متوجه نشده بود و تنها نگاهش گره خورده به گره‌ی دستانشان بود، هیچ نگفت. ساحل که سکوتِ او را دید، به جلو حرکت کرده و کیوان را هم پشتِ سرش با خود کشید که او هم مجبور به حرکت شد. کیوان دمی که از شوکِ درونش فاصله گرفت، دیدگانش را از دستِ حبس شده‌اش میانِ انگشتانِ ظریفِ ساحل جدا کرده و با صاف کردنِ سرش، پلکِ کوتاه و آرامی زده، نفسِ عمیقی کشیده و سعی کرد به خودش مسلط باشد. با جلو رفتنِ هرچه بیشترشان و گذر از فاصله‌ی اندکِ میانِ درختان، چشمشان به خانه‌ای کوچک که دیوارهای نیمه بلند اطرافش را گرفته بودند، گره خورد. کیوان که مشغولِ واکاویِ خانه بود و به واسطه‌ی تعجبش، اندک شکافی میانِ لبانش ایجاد شده بود، با صدای آرامی، لب زد:

- اینجا کجاست؟

ساحل لبخندِ پررنگ و دندان نمایی زده، سر گردانده و به صورتِ متعجبِ کیوان نگریست. دستش را مشت کرده و ضربه‌ی آرامی را حواله‌ی بازوی کیوان کرد. کیوان با حسِ ضربه‌ی ساحل به بازویش، از خانه دل کند و چشم به ساحل دوخت که با غرور و دست به سی*ن*ه، گفت:

- ما اینیم دیگه!

رو از کیوان گردانده و خانه را زیر نظر گرفت. دیوار‌های حصار کشیده به دورش، نیمه بلند بودند و همین هم ساحل را مردد می‌کرد. نگاهی به درِ چوبیِ آن در میانه‌ی دو دیوار انداخته و به سمتش رفت.

- بیا وگرنه تا صبح از سرما یخ می‌زنیم!

کیوان که همچنان مبهوتِ وجودِ چنین خانه‌ای بود و از آن سر در نمی‌آورد، در جایش ایستاده و تنها ساحل را نگریست که در صددِ باز کردنِ قفلِ زنجیریِ آن بود. با دیدنِ تلاش‌های ناموفقِ او در صددِ باز کردنِ در، سری به نشانه‌ی تاسف، به طرفین تکان داده، یک گام روی زمین نهاده و به صدای ریز شدنِ برگی زیرِ پایش گوش سپرد. ساحل خسته از تلاش‌های ممتد و بی‌پاسخش، دست از در کشیده، قدری عقب- عقب رفت و با بالا گرفتنِ سرش، دیواری که اندکی از قدش بلندتر بود را نظاره‌گر شد.

زبانش را به روی لبانش کشیده و قصد کرد بارِ دیگر شانسش را به دستِ امتحان بسپارد و از همین جهت، قدمی به سمتِ در برداشت که صدای کیوان متوقفش کرد:

- نذار خودِ اون در از وجودش پشیمون شه!

ساحل سر به عقب چرخانده و کیوان را که با لبخندی پررنگ و تای ابرویی بالا رفته دید، اخمی از کلافگی روی صورتش نشانده و لبخندِ مضحکانه‌ای نثارش کرده، حینی که کفِ دستش را روی در نهاده و هل می‌داد، گفت:

- انقدر نمک داری، فشارِ خونِت نره بالا یه وقت.

کیوان به تک خنده‌ای بسنده کرد و ساحل پوفی سر داده، قدمی به عقب برداشته و دست به کمر شد. با زده شدنِ جرقه‌ی فکری در ذهنش، چشمانش گشاد شدند و زیر چشمی، دیدگانش بینِ هیبتِ کیوان و دیوارها رد و بدل می‌شد. با سنجیدنِ موقعیتشان و دو- دوتا چهارتایی سر انگشتی، لبخندِ مرموز و پررنگی زده، به سمتِ کیوان چرخید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت و یکم»

نمای عمارت از دور، میانِ آن تاریکیِ شب، اندکی خوف برانگیز به چشم می‌آمد. اسلحه را میانِ انگشتانش فشرده و نفسِ عمیقی کشید. سر گردانده، نگاهی به نیم‌رُخِ تیرداد که نگاهش تنها به روبه‌رو بود، انداخت. تیرداد برایش آدمِ عجیبی به نظر می‌رسید که نمی‌توانست در رابطه با او به شناختِ کامل برسد! زیاد مرموز به نظر می‌رسید و شخصیتِ گیج کننده‌ای داشت. نگاه از او دزدیده و به روبه‌رو که دوخت، چشمش به عمارت که میانِ تاریکیِ شب تا حدِ زیادی محو به چشم می‌آمد، خورد. صدای جیرجیرک‌ها در آن دم، تنها صوتی بود که می‌توانست سکوتِ پیرامونشان را در نطفه خفه کند. خستگیِ زیادی به جانش افتاده بود و ترجیح می‌داد زودتر به عمارت راه یابند و به این روزِ پُر از تشویش، زودتر خاتمه دهد! از درِ بازِ عمارت که گذر کردند، واردِ حیاط شدند و همان دم، صدای سگی در سمتِ چپ بلند شده که شانه‌های طلوع را بالا پراند و وادارش کرد تا سرش را به سمتِ صدا بچرخاند.

صدای سگ هر لحظه بلندتر می‌شد و تیرداد که بو برد این تقلاها به خاطرِ ناآشناییِ او با طلوع است، طلوع را کنار زده و خودش به سمتِ همان سگِ سیاه و بزرگ که قلاده‌اش را به جایی وصل کرده بودند، رفت. همزمان که قدری سر خم می‌کرد، دستش را بالا آورده و نوازش‌وار، روی سرِ سگ کشید و آرام و با ملایمت، گفت:

- هی هی آروم پسر! خودیه، آروم!

سگ که آرام گرفته بود، در جایش نشسته و با نوازش‌های تیرداد روی سرش، سکوت کرد. طلوع که نسبت به سگ‌ها هراس داشت، نفسِ لرزانی کشیده و دستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جنبانش نهاد و سعی کرد تا آرام گیرد. آبِ دهانش را از گلوی خشکیده‌اش به پایین راند که به واسطه‌ی موقعیتِ کویری‌اش، با سوزشِ زیادی روبه‌رو شد و پلک روی هم فشرد. نگاهی به بالا و پنجره‌ی اتاقِ خسرو انداخت که او را همان دم پشتِ پنجره و تکیه داده به چهارچوبِ آن نگریست. تیرداد که کنارِ سگ روی دو زانو نشسته بود، حینی که به نرمی، کفِ دستش را روی بدنِ جنبانِ سگ حرکت می‌داد، زیرچشمی مردمک‌هایش را به سمتِ طلوع کشیده و غیرمنتظره، پرسید:

- چرا با نامزدت نموندی؟

طلوع که با شنیدنِ صدای او، چشم از پنجره‌ی اتاقِ خسرو گرفت، گیج، سرش را پایین آورده و به تیرداد نگاه کرد. چرا چنین سوالی را پرسیده بود؟ آن هم تا این اندازه ناگهانی و بی‌مقدمه؟

- چرا این سوال رو می‌پرسی؟

تیرداد نیشخندی زده، از جایش برخاست و صاف ایستاد. سرش را به سوی طلوع گرداند و خیره به برقِ چشمانِ او که میانِ تاریکی چون چراغی در بینِ مسیر مشخص بودند، گفت:

- بالاخره اگه با اون می‌موندی، الان از اینجا سر در نمی‌آوردی!

راست می‌گفت! قطعا اگر نامزدی‌اش با کاوه ادامه‌دار می‌شد، اکنون پایش به میانِ جماعتِ خلافکاری که مجرمانی با جرایمی چون قاچاق مواد مخدر و اعضای بدن بودند، باز نمی‌شد؛ اما کسی چه می‌دانست از بازیِ تقدیر؟ چرخِ فلک اتفاقاتی را برایش رقم زد که نه تا چند سالِ پیش و نه حتی تا چند روز پیش، بلکه تا چند ساعتِ پیش هم باوری به رخدادِ آن‌ها نداشت و به حتم، خاتمه یافتنِ این مسیر، در گرو پیدا کردنِ چیزِ باارزشی بود که خودش هم از چیستی‌اش آگاهی نداشت! تیرداد دستانش را درونِ جیب‌های شلوارش فرو برده و سر گردانده، چشمش به پله‌های عمارت که افتاد، صحنه‌ای قدیمی، پیش چشمانش پدید آمد و صدای ساحل، ناخودآگاه در مغزش به جریان افتاد:

«- میشه بغلم کنی؟»

«- بدونِ همه‌ی حس‌های دنیا تیرداد؛ اصلا من عاشق و تو فارغ! بدونِ اینکه خودت حسی داشته باشی، من به بی‌حس بودنت هم راضی‌ام!»

علاقه‌ی کاوه به طلوع، به طرزِ عجیبی برایش تداعی کننده‌ی علاقه‌ی ساحل به خودش بود! همان اندازه محتاج، همان اندازه دلتنگ و گاهی با خودش فکر می‌کرد چگونه می‌شد که تمامِ راه‌ها برای انداختنِ این عشق از چشمِ ساحل، ختم به بن بست بودند؟ نفسِ عمیقی کشیده، یک دستش را از جیبش خارج کرده و به چانه‌اش کشید. یک قدم رو به عقب برداشته و عطرِ شقایق‌هایی که در باغچه‌ی پشت سرش بودند، به بینی‌اش رجوع کرد. همان دم، خسرو که ماگِ سفید و تا نیمه از قهوه پُر شده‌اش را میانِ انگشتانِ هردو دستش حبس کرده بود، به صدای زنانه‌ای که از پشتِ سرش، با لهجه‌ی کمرنگ شده‌ی شمالی در لحنش، به گوش می‌رسید، گوش سپرد:

- کلِ عمارت به خاطرِ نبودِ دخترت به هم ریخته و تو...

خسرو خونسرد، ماگ را بالا آورده و لبه‌ی آن را به لبانِ باریکش که از زیرِ نقاب هویدا بودند، چسباند و جرعه‌ای از گرمای قهوه را رهسپارِ گلویش کرد. با فرو دادنِ آن، همانطور که خیره‌ی طلوع و تیرداد در حیاطِ عمارت بود، خطاب به زن گفت:

- لازم نیست نگرانش باشی، ساحل کبوترِ جَلدِ همین عمارته؛ هرجایی که باشه، برمی‌گرده همینجا، چون هنوز یه داراییِ باارزش اینجا داره...

مکثی کرد و سپس ادامه داد:

- تیرداد!

چرخی به بدنش داده، تکیه از چهارچوبِ پنجره گرفته و به سمتِ زن که با لباسِ مشکی و بلندی مقابلش ایستاده و گره‌ی روسریِ سفیدش را محکم می‌کرد، چرخید. نگاهش را میانِ مردمک‌های قهوه‌ایِ او که چین‌هایی کمرنگ، احاطه‌گرشان شده بودند، گرداند؛ سپس حینی که به جلو قدم برمی‌داشت و ماگ را روی میزِ چوبی قرار می‌داد، گفت:

- سوای همه‌ی این‌ها، ساحل دخترِ منه رباب! ساحلِ جهانگرد، دخترِ خسرو جهانگرد! مطمئن باش اگه یه چیزی از من به ارث برده باشه، تیز بودنشه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت و دوم»

بازگشت به عمارت، برای هردوی آن‌ها یک جور تداعیِ خاطرات داشت! برای تیرداد، یادآورِ ساحل و عشقِ عمیقش به خود و برای طلوع یادآورِ کاوه که از بعدِ خاکسپاریِ پدرش، دیگر او را ندید! هم گام با یکدیگر به سمتِ پله‌های عمارت گام برمی‌داشتند؛ اما قصدِ تیرداد ورود به عمارت و انگیزه‌ی طلوع، نشستن روی پله‌های آن و اندیشیدن به فرجامِ نافرجامش بود! چه بسا که در این میان گذشته هم برای گرفتنِ حقش از افکارِ او، درحالِ نبشِ قبرِ خودش بود. روی دو پله‌ی پایینی جای گرفته و تیرداد پس از نشستنِ او، قدری گردن کج کرده، نیم نگاهی گذرا به طلوع انداخت و سپس با فکری درگیر، مسیرِ رفتنش را از سر گرفت و از درِ بازِ عمارت، واردِ آن شد. طلوع که آرنجش را روی زانوی تا شده‌اش قرار و دستش را زیرِ چانه‌اش نهاده بود، به روبه‌رو و چند مردی که با نقاب و اسلحه به دست، گوشه به گوشه‌ی حیاط را متر می‌کردند، خیره شد.

ذهنش با خود به درگیریِ عجیبی افتاده بود. شاید قبولِ اینکه عضوِ چنین باندی شود، از ابتدا هم درختی پُر بار از اشتباهات را پرورش داده بود؛ اما از هرچه هم که می‌گذشت و بی‌خیالِ دنیا می‌شد، نمی‌توانست بر سرِ جانِ طراوت، پای میزِ قم*ار بنشیند. جانی که خسرو تهدید به ستاندنش کرده و با همین تهدیدِ لفظی، او را وادار به قبولِ خواسته‌اش کرد. با فکر به حرف‌های خسرو، لبش را به دندان‌هایش سپرده و مشغولِ چنگ زدن به پوستِ نازکِ آن شد. شوریِ خون که با بزاقش ترکیب شد، چهره‌اش را درهم و مجبورش کرد تا پلک‌هایش به یکدیگر بسپارد.

لحنِ خسرو با تحکمِ عجیبی درگیر بود که نمی‌توانست آن را ندید بگیرد، پس قطع به یقین، ناچار به پذیرفتنِ کارهایی بود که خودش هم از آن‌ها واهمه داشت. نفسِ عمیقی کشیده، پلک از هم گشود و موهای بیرون آمده از شالش را به دستانِ نوازش‌گرِ نسیمِ آرامی که می‌وزید، سپرد. به دنبالِ خیرگیِ بیش از اندازه‌اش به روبه‌رو، ناخواسته، پرده‌ای قدیمی از گذشته برایش برداشته شد. میانِ شیرینی‌های آن زمان، گویی گردابِ تلخی‌های اکنونش خفته بود.

«یک ماه و نیم قبل»

همزمان با اصابتِ تخمِ مرغ‌ها به لبه‌ی کاسه‌ی شیشه‌ای و نسبتاً بزرگِ مقابلش که روی میزِ چوبی نشسته بود، چهره درهم کرده و سپس با بالا آوردنِ تخم مرغ و از هم باز کردنِ دو طرفِ پوسته‌ی آن، با صورتی مچاله شده، نظاره‌گرِ خروجِ زرده و سفیده‌ی آن از درونِ پوسته شد. پوسته‌ی تخم مرغ را به طرفی انداخته، انگشتانِ هردو دستش که اندکی از بالا آغشته به مایعِ آن شده بودند را از نظر گذراند و با چشم بستنش، نفسی عمیق و کلافه که با چاشنیِ حرص درآمیخته بود را از ریه‌هایش حواله‌ی بیرون کرد. صدای خنده‌ی ریزِ کاوه که به گوشش رسید، چشم باز کرده، مردمک‌های خاکستری‌اش را در حدقه گردانده و سپس با متمرکز کردنشان به سمتِ چپ و چهره‌ی خندانِ کاوه‌ای که به میز تکیه داده بود، با حرصی وافر در کلامش، گفت:

- نخند توروخدا کاوه!

خنده‌ی کاوه که بلندتر شد، پوفی کشیده و دستانش را پایین که آورد، دستمال کاغذی‌ای که سمتِ راستِ کاسه قرار داده بود را برداشته و محکم، به سرِ انگشتانش کشید تا ردِ تخم مرغ‌ها را از روی آن‌ها پاک سازد. کاوه بدنش را به سمتِ طلوع کج کرده و قدمی به سمتش برداشت.

- سوسک رو که کالبد شکافی نمی‌کنی عزیزم انقدر قیافه می‌گیری.

طلوع دستمال را مچاله و روی میز پرت کرد. سرش را به سمتِ کاوه چرخانده و ناله‌وار، گفت:

- من رو چه به آشپزی که حالا بخوام کیکِ تولدِ بابا رو درست کنم؟ اصلا تخم مرغ رو که می‌شکنم، مور- مورم میشه.

کاوه که با دیدنِ چهره‌ی زارِ طلوع خنده‌اش پررنگ تر شده، دست بالا آورده و ردِ کمرنگِ آرد را که روی پیشانیِ طلوع مُهر زده بود، از روی آن زدود. سپس با همان خنده، سرش را به پایین کشانده و به نشانه‌ی تاسف، به طرفین تکان داد. یک دستش را دراز کرده و با گرفتنِ لبه‌ی کاسه میانِ انگشتانش، آن را روی میز با صدای ناهنجاری به سمتِ خودش کشید. ظرف که مقابلش متوقف شد، ابتدا آستینِ بلوزِ جذبِ مشکی‌اش را تا آرنج بالا زد و به طلوع اشاره کرد تا هم‌زن را به دستش دهد و طلوع که اشاره‌ی او را دید، با ابروانی بالا پریده، هم‌زن را از روی میز برداشت و به دستِ کاوه سپرد.

کاوه که مشغولِ هم زدنِ محتویاتِ درونِ کاسه بود، زیرچشمی، نگاهی به طلوع که دست به سی*ن*ه نگاهش می‌کرد، انداخته و خنده‌اش را فرو خورد. همزمان که دستش مشغول بود، سرش را بالا آورده و گردن کج کرده، چشمانِ متفکرِ طلوع را که نگریست، با لبخندی پررنگ که چالِ کمرنگِ گونه‌هایش را به رخ می‌کشید، گفت:

- چرا انقدر متفکر؟

طلوع لبانش را جمع کرده و نگاهش را که از دستانِ کاوه ربود، به مردمک‌های قهوه‌ای رنگش سپرد:

- داشتم فکر می‌کردم این هنرِ آشپزی برای یه مرد طبیعی نیست!

کاوه هم‌زن را به لبه‌ی کاسه تکیه داده و رها کرد. همانندِ طلوع دست به سی*ن*ه شده و درحالی که لبخندش قدری رنگ باخته بود، در پاسخ به طلوع، گفت:

- بالاخره تنها زندگی کردن، خیلی چیزها رو بیشتر از آشپزی به آدم یاد میده!

پیش از آنکه طلوع مجالی برای ادای پرسشِ اینکه چرا تنها زندگی می‌کند، داشته باشد، دست جلو برده و با بند کردنِ دستش به بازوی ظریفِ طلوع از جهتِ مخالف، او را به سمتِ خود کشیده، حینی که سرش را به سوی خود هدایت می‌کرد، لبانش را به موهای بلند و معطرِ او چسبانده، دمی پلک بر هم نهاد و سپس با رها کردنِ طلوع، به آرامی عقب کشیده، با همان مهربانیِ ذاتی و همیشگی‌اش، گفت:

- درستش کنی یا درستش کنم جانم؟

طلوع لبخندِ کمرنگی زده و با صدایی آرام، گفت:

- درستش کنیم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت و سوم»

«زمان حال»

دستش را به نرده‌ی قهوه‌ای سوخته بند کرده و تک- تکِ پله‌ها را با سرعتی زیاد، بالا می‌رفت. همه چیز طبقِ معمولِ همیشه و هرکسی در جای خودش بود؛ اما اینکه ساحل را از زمانی طولانی ندیده بود، عجیب به نظر می‌رسید. همین که قصد کرد آخرین پله را هم بالا رفته و خودش را به اتاقِ خسرو برساند، چشمش به رباب که از پله‌های مجاور، لنگ لنگان، پایین می‌آمد، برخورد کرده، پایش را که برای گذر از آخرین پله، بالا رفته بود، پایین آورده و روی همان پله‌ای که ایستاده بود، قرار داد. چشم ریز کرده و چهره‌ی رباب را از همان فاصله‌ی دور، زیر نظر گرفت. با دیدنِ صورتِ نگرانِ او که ردِ گریه‌ای آشکارا را با خود به دوش می‌کشید، ابروانِ قهوه‌ای رنگش را با فاصله‌ای به صفر رسیده، کنارِ هم نهاد و با چرخاندنِ بدنش، حینی که پله‌ها را با همان سرعتِ بالا آمدنش، پایین می‌رفت، خطاب به رباب که روی آخرین پله بود، صدایش را اندکی بالا برده و نامش را صدا زد.

رباب که صدای تیرداد به گوشش خورد، سرش را بالا آورده و پیش از آنکه به محیطِ بزرگِ عمارت قدم بگذارد، در جایش ایستاد. تیرداد که کفِ پوتینِ مشکی‌اش را از روی آخرین پله رد کرده و به سرامیک‌های سفید و براقِ عمارت که به واسطه‌ی نورِ لوسترهای بزرگِ وصل شده به سقف، برقشان بیش از پیش هم به چشم می‌خورد، نهاد، نگاهش را به چشمانِ رباب دوخته و به سمتش رفت. مقابلِ او که ایستاد، با مردمک‌هایی ریز شده، ردِ اشک‌های خشک شده بر صورتِ چروکیده‌ی او را از نظر گذراند و در انتها روی پلک‌های خیسش که مژه‌های نم گرفته‌اش را به هم چسبانده بود، ثابت ماند.

اخمش پررنگ تر شده، گامِ دیگری به سمتِ رباب که بخشی از انتهای روسری که مابقیِ گره‌اش بود را به چشمانِ سرخش می‌کشید، برداشت. خیره به او، با لحنی که شکی وافر را در خود جای داده بود، گفت:

- چی شده رباب؟

رباب که گویی به انتظارِ تلنگری از جانبِ تیرداد نشسته بود، بغضی که سنگینی‌اش را در جانِ گلویش انداخته و دردمندش ساخته بود را با صدایی بلند، شکاند که تعجبِ تیرداد را هم فزون کرد.

- چی شده میگم؟

رباب نفسِ لرزانی کشیده و درحالی که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، چشمانِ خسته از باریدنش را به صورتِ مشکوکِ تیرداد دوخت و بالاخره لب از لب گشود:

- ساحل از عصری که رفته بیرون، برنگشته؛ به خسرو هم که گفتم، به بی‌خیالیش ادامه داد و هیچ کاری نکرد، این بچه سابقه نداشته تا این ساعت برنگرده تیرداد، می‌دونه من اینجا نگرانشم!

راست می‌گفت! ساحل هیچ گاه سابقه‌ی بیرون ماندن از عمارت آن هم تا شب را نداشت؛ مگر اینکه پای کارِ مهمی در میان باشد که او همیشه تمامِ برنامه‌هایش را با تیرداد هماهنگ می‌کرد و یقین داشت احتمالِ اینکه کاری برایش پیش آمده باشد، کذبی بیش نبود! کلافه، چنگی به موهای قهوه‌ای رنگ و صافش زده و لبانش را روی هم فشرده، به دهانش فرو برد. بدنش را چرخانده و طیِ یک حرکتِ ناگهانی، بی‌توجه به صدا زدن‌های مکرر و ملتمسِ رباب، از همان پله‌هایی که پایین آمده بود، برای بارِ دوم بالا رفتن را آغاز نمود. همین که پله‌ها را پشتِ سر گذاشت، خودش را به اتاقِ خسرو رسانده و مقابلِ درِ آن که ایستاد، بدونِ در زدن، دست دراز کرده و دستگیره‌ی نقره‌ای رنگِ در را به دست گرفته، آن را با ضرب، پایین کشید و در را رو به داخل هُل داد تا کامل باز شد.

از میانِ درگاه گذشته و وارد اتاق شد. نگاهی به خسرو که دست به سی*ن*ه، روی صندلیِ چرخ‌دارش نشسته و با بی‌قیدی، به آن تکیه داده بود، انداخت. نیشخندی آغشته به حرص، روی صورتش نقش بست که با ورودِ کاملش به اتاق، در را محکم، بست. خسرو که باز هم به این رفتارِ او واکنش نشان نداد، به سمتش رفته و پشتِ سرش که ایستاد، خطاب به او گفت:

- این همه بی‌خیالی نسبت به نبودِ دخترت از کجا میاد؟

واکنش خسرو زدنِ یک پوزخندِ صدادار و چرخاندنِ صندلی به سوی تیرداد و در نهایت، برخاستنش از روی آن بود. حینی که مقابلِ تیرداد می‌ایستاد، خیره به چشمانِ عصبی، کلافه و خسته‌ی او، لب باز کرد:

- این همه نگرانی برای دختری که حسی بهش نداری از کجا میاد؟

تیرداد تک خنده‌ای کرده، گامی رو به عقب برداشته و دستش را به پشتِ گردنِ داغ کرده‌اش کشید. خیره به مردمک‌های مشکی و منتظرِ خسرویی که به تکیه‌گاهِ صندلی از پشتِ آن، تکیه داده بود، گفت:

- متاسفانه یا خوشبختانه من هنوز به درجه‌ی تو، توی آدم نبودن نرسیدم!

خسرو خندیده، تکیه‌اش را از تکیه‌گاهِ صندلی ربوده و گامی به سمتِ تیرداد که دست در جیب نظاره‌گرش بود، برداشت. او هم همانندِ تیرداد، دستانش را درونِ جیب‌هایش فرو برد.

- باعث افتخاره!

مقابلِ تیرداد که ایستاد، یک دستش را از درونِ جیبش خارج کرده و حینی که با جسمِ نقره‌ای و سردِ میانِ انگشتانش سرگرم بود، خیره به تیردادی که اندک از نیتِ او برده بود؛ اما واکنشی نشان نمی‌داد، ضامنِ چاقو را کشیده و با بیرون آمدنِ نیم دایره‌ای شکلِ تیغه‌ی آن، تیرداد پوزخندی زده، نگاهش را به سمتِ چشمانِ خسرو کشید. خسرو همانطور که سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش را روی تیغه‌ی شفافِ چاقو می‌کشید، با خونسردی، گفت:

- جدیدا داری موی دماغم میشی تیرداد؛ اینجوری پیش بره، با اینکه من هنوز هم بهت نیاز دارم، اما ممکنه از خیرِ کشتنت نگذرم!

تیرداد بی‌قیدانه و آرام، خندید.

- بچه می‌ترسونی؟

خسرو لبخندی یک طرفه بر لب نشانده، چاقو را بالا آورده و سردی و تیزیِ تیغه‌ی آن را روی صورتِ استخوانیِ تیرداد قرار داد. تیرداد با حسِ سرمای چاقو روی گرمای پوستش، با اینکه ضربان‌های قلبش بالا رفته بودند، چهره‌ی خونسردش را حفظ کرد.

- بزن تا شاید به ترس‌هات خاتمه بدی...

مقابلِ صورتِ مشکوکِ خسرو، با روانه کردنِ تای ابرویی به بالا، ادامه داد:

- عمو جان!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت و چهارم»

شنیدنِ لفظِ «عمو جان» از زبانِ تیرداد، رنگ از رُخِ خسرو ربود که فشارِ انگشتانش به دورِ دسته‌ی چاقو به حدی زیاد شد که رنگِ دستش به سفیدی متغیر شده، نگاهِ خونسرد و طرحِ نیشخند بر روی لبانِ باریکِ تیرداد، روانش را به بازی گرفت. بوهایی به مشامش رسید که حاکی از آن بود که شک و تردیدش نسبت به تیرداد، در صددِ رنگ و بوی واقعیت گرفتن، هستند. تیرداد را به بهانه‌ی هدفی نیمه تمام به باندِ خودش کشیده بود و حال همان هدف، تیری شده بود که درست، به مقصدی که منتهی به مرکزِ اهدافِ خودش می‌شد، سعی در فرود آمدن داشت. این یعنی تیرداد به هویتِ اصلی‌اش پی برده بود؛ اما آیا به اعمالی که چند سالی از ارتکابشان می‌گذشت هم واقف بود؟ اگر بود، چگونه تا الان خسرو و خشاب را پیشِ چشمانِ ماموران در لفافه پیچیده و همچنان پنهان می‌ساخت؟

تیرداد که مردمک‌های زیر افتاده‌اش به مشتِ سفید شده و لرزانِ خسرو برخورد کردند و نگاهش به رگ‌های برجسته‌ی پشتِ دستِ او گره خورد، لبانش را جمع کرده و حرف‌هایی که در ذهنش جولان می‌دادند را در سکوت خلاصه کرد. خسرو دندان‌ها و لبانش را روی هم فشرده و چون ضمیرِ ناخودآگاهش، پیروزِ میدان شد، فشارِ تیزیِ تیغه‌ی چاقو را روی گونه‌ی راستِ تیرداد بیشتر کرد که باعث ساخته شدنِ شکافی، روی پوستش شده و سوزشی شدید را به جانِ تیردادی که دستش را مشت کرده، پلک‌هایش را همانندِ دندان‌هایش روی هم می‌فشرد تا درد را در نطفه خفه کند، هدیه کرد. خسرو ابرو درهم کشیده، چشمانش را ریز کرد و چاقوی خونین را پایین‌تر کشید که تند شدنِ نفس‌های تیرداد و لبانی که دیگر تابِ روی هم ماندن نداشتند و اندکی از هم فاصله گرفته بودند را به تماشا نشست.

انگشتانش سست شدند و چاقویی که به خون آغشته شده بود، با صدایی ناهنجار، روی زمین افتاد. نفس زنان، عقب رفته و خیره به صورتِ تیرداد که ردِ خون از جراحتِ روی گونه‌اش روان شده بود، ماند. چنین عملی، آنی نبود که در صددِ انجام دادنش بود؛ اما این ترس در وجودش افتاد که تیرداد چرا باید ناگهانی و پس از چند سال، خسرو را عمو خطاب کند! تیرداد مشتش را به آرامی باز کرده و بی‌توجه به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی داغ شده‌اش و زخمی که برخوردار از سوزش بی‌حدی بود، سرِ انگشتانش را به آرامی، روی خطِ زخم کشید که گرمای مایعِ خون را روی انگشتانش احساس کرد. دستش را پایین آورده و چون بوی خون، مشامش را آزرده خاطر می‌ساخت، رُخ درهم کرده، چشمانش را بالا کشیده و به خسرو که واکنشی نشان نمی‌داد، نگریست و به حرف‌های مهراد که در سرش پخش می‌شدند، گوش سپرد:

«- همه چی زیرِ سرِ خودشه! برای اینکه لو نره، برادرکُشی کرد و همه چی رو جوری نشون داد که رامین و اسماعیل مقصر دیده بشن!»

«- پدرِ کاوه، از پسرِ خودش ترسید که فرار کرد و آخرش هم گیرِ خسرو افتاد! این آدم یه روانیِ بالفطره‌ست؛ حتی اگه دستش هم به اون دختر برسه، مطمئن باش خودش یه روزی کارش رو تموم می‌کنه!»

تمامِ اعترافاتِ مهراد، او را برای استوار کردنِ گام‌هایش در مسیری که منتهی به نابودیِ خسرو می‌شد، مصمم‌تر می‌ساختند. حال شاید بهتر از هر وقتی فهمیده بود که دقیقا چه باید کند و چگونه باید به این روایتِ خونین خاتمه دهد! چنین ترسی را به جانِ خسرو انداختن، اولین گامش برای مختومه اعلام کردنِ پرونده‌ی سنگین و سیاهِ خسرو بود که حال یا او را به مقصد نزدیک تر می‌کرد و یا گامی را رو به عقب باز می‌گرداند. دستش را کنارِ بدنش رها کرده و با تک خنده‌ای، قدمی به عقب برداشت. خسرو از ایل و تبارِ جهانگرد نبود و میانِ رهبرها خلاصه می‌شد و حال، چنین واهمه‌ای وجودش را فرا گرفت که به قولِ خودش، نمی‌توانستِ از خیرِ کشتنِ تیرداد بگذرد!

- شب خوش!

با ادای همین دو کلمه‌ی کوتاه، مسیرش را کج کرده و با گام‌هایی بلند و محکم، از اتاق خارج شد. همزمان که پله‌ها را پایین می‌رفت، پشتِ دستش را به خونِ روی گونه‌اش کشیده و همین که سوزشش را بی‌محل کرد، موبایلش را از جیبِ شلوارش بیرون کشیده و با روشن کردنِ صفحه‌اش، شماره‌ای را از حفظ گرفته و موبایل را به گوشش چسباند. پله‌ها را دو تا یکی پایین رفته و چون باز هم جمله‌ای که در دسترس نبودنِ ساحل را اعلام می‌کرد به گوشش خورد، کلافه، موبایل را پایین آورده و به تماس، خاتمه بخشید.

***

همزمان که کفِ کتانیِ سُرمه‌ای‌اش روی آسفالت می‌نشست، از تاکسیِ زرد رنگ پیاده شده و در را محکم بست. نگاهی به نمای کرم رنگِ ساختمانِ سه طبقه‌ی مقابلش انداخته و با فوت کردنِ نفسِ سنگینش، میانِ موهای مشکی و متوسطش پنجه کشید. نگاهی به تاریکیِ خیابانی که حرکتِ گه گاهِ ماشین‌ها را به واسطه‌ی نورِ چراغ‌های پایه بلندِ بینِ راهی روشن می‌ساخت، انداخته و سپس به مسیرِ اولش بازگشت. دستش را درونِ جیبِ شلوارش فرو برده و با لمسِ سرمای جسمِ فلزیِ کلید، آن را به دست گرفته و بیرون کشید.

درِ قهوه‌ای رنگ را که باز کرد، واردِ محوطه‌ی ساختمان شده و با گذر از محیطِ بیرونی و بزرگِ آن، واردِ راهرو شد. خودش را به آسانسور رسانده و در آنی، به اتاقکِ آن پناه برد.

دکمه‌ی طبقه‌ی سوم را زده و سپس تکیه داده به دیوارِ آن، نفسِ عمیقی که قصد داشت به خمیازه‌ای بلند بالا تبدیل شود را نگه داشته و دست به سی*ن*ه ایستاد. دسته‌ی کیفِ گیتارش را روی شانه صاف کرده و با ایستادنِ آسانسور و باز شدنِ درِ آن، قدم در راهروی طبقه‌ی سوم نهاد. پیش از آنکه اولین گامش به سمتِ واحدش برداشته شود، صدایی نازک و آشنا را شنید که گام‌هایش را به توقف وا داشت:

- خیلی ممنون، حتما!

ابرو بالا انداخته، با شک، سر چرخانده و نگاهش به زنی که با نوزادی در آغوش، مقابلِ مردی میانسال که پشتش به خودِ او بود، ایستاده، برخورد کرد. با چشمانش ریز شده، به آنالیزِ چهره‌ی او پرداخت که با به هلاکت رسیدنِ چند ثانیه‌ای، عصرگاه و ماجرای اتوبوس برایش تداعی شد. این بار، هردو ابروی مشکی و پرپشتش را بالا انداخته و زیرلب، زمزمه کرد:

- چه خبره که انقدر امروز می‌بینمشون؟

در جوابِ خود، ناخودآگاه شانه‌ای بالا انداخته و نگاه از طراوت که کلید را از مردِ مقابلش می‌گرفت، ستانده و به سمتِ واحدش که درست در مجاورتِ جایگاهِ طراوت قرار داشت، گام برداشت. گندم که چانه‌اش روی شانه‌ی طراوت بود و انگشتِ اشاره‌اش میانِ لثه‌هایش قرار داشت، با دیدنِ آتش که به سمتِ واحدش می‌رفت، با هیجان، پاهایش را تکان داده و صداهای نامفهومی از حنجره‌اش خارج کرد. طراوت که متوجه‌ی حرکاتِ گندم شده بود، با تعجب، نگاهش را از قهوه‌ایِ چشمانِ مرد پایین کشیده و سپس گردن کج کرده، گندم را دید که دستانش را به همان سمتی که آتش ایستاده بود، دراز کرده و با هیجان، چیزهایی را نامفهوم، می‌گفت. گویی مِهر آتش از عصر و تنها با یک آغوش، چنان بر قلبِ کوچکش نشسته بود که با دیدنش، کششی عجیب برایش به وجود می‌آمد و کودکِ سه ماهه را سوی مردی می‌کشید که هیچ نسبتی با او نداشت!

مسیرِ گندم را گرفته و به آتش که مقابلِ درِ واحدش ایستاده و چون متوجه‌ی گندم شده بود، نمی‌دانست رفتن را به ماندن ترجیح دهد یا بلعکس، رسید. مرد که شرایط را دیده بود، لبخندِ کمرنگی روی لبانِ بی‌رنگش نشانده، پس از سپردنِ کلید به دستِ طراوتی که مات مانده بود، بدن کج کرده و از آن‌ها فاصله گرفت. طراوت کلید را محکم‌تر بینِ انگشتانش گرفته، نگاه از آتش دزدید و به جای خالیِ مرد که رسید، کلافه، نفسش را فوت کرد.

زبانش را به روی لبانِ کویری‌اش کشیده و تردیدی که خوره مانند به جانش افتاده بود را پس زده، پیش از آنکه آتش کلید را درونِ قفلِ در بچرخاند، صدایش را از حنجره‌اش بالا کشید:

- آقا!

آتش که صدای طراوت را شنید، سر گردانده، به او که مقابلش می‌ایستاد، رسید. لبخندِ محو و تصنعی بر لب نشانده و طراوت که همچنان حضورِ او را در آنجا هضم نمی‌کرد، به ناچار، لبخندی همچون آتش زده و قبل از اینکه آتش حرفی بزند، خودش پیش قدم شد:

- خوب شد که باز هم دیدمتون، راستش... توی اتوبوس، فرصت نشد ازتون درست و حسابی تشکر کنم! کمکتون رو فراموش نمی‌کنم، لطف کردین!

آتش سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و با صدایی آرام، گفت:

- کاری نکردم.

قصدِ چرخاندنِ بدنش و رو گرداندن از طراوت را داشت که گندم خودش را در آغوشِ مادرش جلو کشیده و در دم، پایینِ پیراهنِ چهارخانه‌ی آتش را میانِ مشتِ کوچکش گرفتار ساخت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت و پنجم»

***

به پهلو دراز کشیده، آرنجش را روی بالشتی که زیر سرش قرار داشت، فشرده و وزنِ سرش را روی دستش انداخته بود. دستِ دیگرش به سوی گندمِ خوابیده دراز شده و انگشت اشاره‌اش، میانِ مشتِ کوچکِ اویی که با چشمانِ بسته، تنها گه گاهی آبِ دهان فرو می‌فرستاد، گرفتار شده بود. با لبخندی محو، نفسِ عمیقی کشیده و دستش را از زیرِ سرش که آزاد کرد، به حالتِ دراز شده قرار داده و مشغولِ نوازشِ سرِ گندم و موهای کمِ او شد. با جاگیریِ شقیقه‌اش روی بازوی لاغرش، بافتِ موهایی که از سمتِ راست روی شانه‌اش نشسته بود، به سمتِ چانه‌اش حرکت کرده و به آن تکیه داد. اینکه بافتِ موهایش چندان استحکامی نداشت و شُل بود، آزارش می‌داد؛ اما ترجیحش بر آن بود که برای راحتی‌اش، همانگونه نگهش دارد.

به آرامی، با ملایمت و نهایتِ احتیاطی که از خود سراغ داشت، انگشتش را از حصارِ انگشتانِ کوچکِ گندم آزاد کرد و چون واکنشی از جانبِ او که در خواب به سر می‌برد، ندید، نفسِ آسوده‌ای کشیده و این بار رو به سقف دراز کشید. لبه‌های پتوی زرشکی رنگ را در بندِ انگشتانِ کشیده‌ی هردو دستش اسیر ساخت و آن را تا گردنش بالا کشید. سکوتِ خانه‌ای که به خاطرِ نبودِ وسیله‌ای درونش، اندکی میانِ تاریکی‌‌ای که شب رقم زده بود، وهم انگیز به نظر می‌رسید، برای فردی چون او که از تاریکی هراس داشت، بیش از اندازه ترسناک بود.

آبِ دهانی فرو داده، پلکِ محکمی زد و با فشردنِ لبه‌ی پتو میانِ انگشتانش، بارِ دیگر آن را بالاتر کشید که نهایتاً روی سرش جا خوش کرد. تاریکیِ فضای زیرِ پتو هم که گرمای نفس‌های منقطعش را به سوی خودش منعکس می‌کرد، از تاریکیِ محیطِ خانه هم می‌توانست هراس انگیزتر باشد؛ اما چون کودکی خردسال که از ترسِ موجوداتِ ماورائی، پتو را نقطه‌ی امنِ خود می‌دید، احساسِ امنیتی که داشت را با گرمایی که به خاطرِ تنفسش، وجودش را دم به دم با دانه‌های ریز و درشتِ عرق رنگ آمیزی می‌کرد، معاوضه نمی‌کرد. اندکی به اندازه‌ی یک بندِ انگشت، پتو را پایین برد و به پهلو چرخید تا دیدش به گندم از بین نرود. بلعکسِ شب‌های دیگر، چشمانش تمنای خواب داشتند و خواب از آن‌ها فراری بود.

کلافه، اندکی ابروانش را به هم نزدیک کرده، طیِ حرکتی آنی، به تردید و ترسی که در جانش به غلیان افتاده بود، غلبه کرده و پتو را تنها با یک حرکتِ سریع، تا روی کمرش پایین کشید. نیم‌خیز شده و در جایش که نشست، زانوانش را به آغوش کشیده و چون جنینی در بطنِ مادر، در خودش مچاله شد. لب به دندان گزیده و سر به چپ چرخانده، از شفافیتِ پنجره‌ای که پرده‌ای مقابلش قد علم نکرده بود، به شهرِ سیاه‌پوشی که ساختمان‌های بلندش، هرکدام چند نوری را از پنجره‌های مختلف عبور داده بودند، نگریست. دلش می‌خواست برق را روش کرده و خودش و قلبی که در تلاش برای بیرون جهیدن از سی*ن*ه‌اش بود را آرام کند؛ اما می‌دانست گندم شب‌ها اگر نور به چشمانش می‌خورد، بیدار شده و دیگر نمی‌خوابید؛ پس ترجیح داد بی‌خیالِ روشنایی شود.

عزم کرد تا دوباره به حالتِ قبل دراز کشیده و این بار شانسش را برای خوابیدن امتحان کند که همین که تنش برای دراز کشیدن روی پتوی نه چندان نرمی که زیرشان بود، رو به عقب متمایل شد، صدای زنگِ در آمد. متعجب، ابرو درهم کشیده و با صاف شدنِ دوباره‌اش، موبایلش را که در سمتِ راست و کنارِ بالشت جای گرفته بود، میانِ انگشتانش گرفت و با بالا آوردنش، صفحه‌ی آن را پیش دیدگانش روشن نمود. ساعتِ دوازده و سی دقیقه‌ی نیمه شب که پیشِ دیدگانِ درشت و خاکستری‌اش پدیدار شد، گسلی که در قلبش لانه کرده و چند ساعتی کوتاه بود که ارتعاشی به وجودش نمی‌انداخت، به ناگه فعال شده و لرزی کم، به جانش افتاد که با زنگ خوردنِ دوباره، شانه‌هایش بالا پریدند و بی‌اراده، انگشتانش به دورِ بدنه‌ی موبایل، سست شدند و موبایل با صدایی ناهنجار، روانه‌ی کفِ سرامیکیِ خانه شد.

کلافه، «لعنتی»ای در دل نثارِ خود کرده، سر به چپ چرخاند و گندم را که بدونِ واکنش دید، قدری از التهابِ درونی‌اش کاسته شد. با خارج شدنِ اصواتِ نامفهومی از زبانِ گندم، هول کرده و کلافه، نگاهش را میانِ گندم و درِ چوبیِ اتاقی که در سمتِ راست و با فاصله‌ای نسبتاً زیاد قرار داشت، به گردش درآورده و سپس تعلل را پس زده، کفِ پاهای برهنه‌اش را روی سرمای سرامیک‌ها نشاند و با حواله کردنِ نگاهِ آخرش به سوی گندم، با گام‌هایی که گویی وزنِ تردیدِ موجود درونشان بیش از حد سنگینی می‌کرد که سرعتِ گام‌هایش یکی پس از دیگری رو به افول بود، از درگاهِ اتاق خارج شد. به محیطِ نسبتاً بزرگِ هالِ خالی که رجوع کرد، ابتدا از روی جالباسیِ قهوه‌ایِ کنارِ اتاق، مانتوی مشکی را به همراهِ شالِ مشکی برداشته، مانتو را به تن کرده و بدونِ بستنِ دکمه‌هایش، شال را روی موهایش پهن کرد.

به سمتِ در رفته و با نهادنِ دستش روی دستگیره‌ی نقره‌ای و سرمازده‌اش، آن را پایین و پس از آن به سوی خود کشید که با باز شدنِ در، قامتِ مردی که پشت به او ایستاده را دید. هیبتِ مرد لحظه‌ای به چشمانش آشنا آمد که دیدگانش را ریز کرده، لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش را از هم گشود و با صدایی که ولومِ پایینی داشت، لب زد:

- تو کی هستی؟

مرد تک خنده‌ای کرد که با بالا پریدنِ اندک و لحظه‌ایِ شانه‌هایش، گره‌ی افتاده میانِ ابروانِ طراوت از بهرِ سمعِ صوتِ آشنای او، کورتر شده و با لرزشِ نامحسوسِ انگشتانش که به در متصل شده بودند، این بار خشمِ اندکی را چاشنیِ کلامش کرده و بارِ دیگر پرسشش را ادا نمود:

- میگم تو کی هستی؟

با چرخیدنِ بدنِ مرد به سویش و دیدنِ چهره‌ی پوزخند بر لبِ او، گویی برقی با ولتاژِ بالا به جانش وصل کرده باشند، رنگش از رُخش دویده، چشمانش گشاد شدند و قلبش با ضربان‌های سریع و بی‌هواگیریِ خود، تنفسش را مختل کرد. پارسا پوزخندش را رنگ بخشیده، دستش را بالا آورده و اسلحه‌ای که میانِ انگشتانش جا خوش کرده بود را درست، مرکزِ پیشانیِ طراوت هدف گرفته و همزمان که انگشتِ اشاره‌اش نیمچه فشاری را به ماشه وارد می‌کرد، با صدایی خش‌دار و لحنی ترسناک، خیره به چشمانِ وحشت زده‌ی طراوتِ حیران، گفت:

- هر عملی، یه عکس‌العملی داره عزیزم، هوم؟

پیچش صدای شلیک در سرش با صوتِ رعد و برقی که قلبِ آسمان را خراش داد و محیطِ خانه را برای ثانیه‌ای روشن نمود، با جیغِ خفیف و پلک از هم گشودنِ ناگهانی‌اش و در آخر، نیم‌خیز شدنش، مصادف شد. نفس زنان، دستش را روی قلبش نهاده و چشمش به پنجره‌ی باران گرفته که خورد، حرکتِ قطره‌ی عرق را از بالای ابرویش که راهِ گذری رو به پایین پیدا کرده بود، حس کرد و پس از آن، آبِ دهانش را که فرو داد، به گندم که غرق شده میانِ عالمِ خواب، گاه تکان‌های ریز می‌خورد، نگریست. پلک روی هم نهاد و زانوانش را تنگ، در حصاری که دستانش ساخته بودند، به آغوش کشید. بغضی که گلویش را به درد کشانده بود، بی‌اراده، با صدایی بلند، شکست و حینی که صدایش بیش از همیشه لرزان بود، زمزمه کرد:

- نحسیِ زندگیت تمومی نداره طراوت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت و ششم»

صدای بلندِ موزیک در گوش‌هایش به گردش درآمده و با قرار دادنِ آرنجش بر روی سطحِ گرد و قرمز رنگِ میزی که کنارش جای داشت، لیوانِ پایه بلندی که حاویِ شربت آلبالو بود را بالا آورده و با چسباندنِ لبه‌ی آن به لبانِ متوسط و سرخش، چشم بست و جرعه‌ای از محتویاتِ شیرینِ آن را مزه- مزه کرد. لبخندِ رضایتمندی زده، چشم از جماعتِ رقصانِ پیشِ رویش که گم شده در تاریکی و رقصِ نور بودند، ربود و با پاشنه‌ی سوزنیِ کفش‌های مشکی‌اش، روی زمین ضرب گرفت که صدای برخوردش، میانِ بلندای صوتِ موزیکِ درحالِ پخش، گم شد. لیوان را پایین آورده و روی میز که قرار داد، سر به سمتِ راست چرخاند. مردِ میانسال و خوش‌پوشی که لبخندی کنجِ لبانِ باریکش نشانده و چشمانِ مشکی‌اش ته مانده خباثتی را در خود داشتند را نگریست. لبخندش بی‌منظور، رنگ گرفت که مرد با منظور، برداشت کرده، دستش را درونِ جیبِ درونیِ کتِ مشکی رنگش فرو برد و جعبه‌ی سیگار را بیرون کشید.

با گرفتنِ جعبه مقابلش، همانطور که او هم آرنجش را روی سطحِ میز نهاده بود، با دستِ آزادش، نخی از درونِ جعبه خارج کرده و به سویش گرفت. تک خنده‌ای کوتاه لبانش را به بازی گرفته، چشم از دیدگانِ مرد ربوده و با پایین آوردنِ چشمانِ سبزش، به سیگارِ جای گرفته میانِ انگشتانِ او رسید. دست دراز کرده، سیگار را از دستِ مرد گرفت و به لبانِ خودش که سپرد، مرد فندکِ طلایی‌اش را از همان جیبی که سیگار را از آن خارج کرده بود، بیرون کشید که او هم قدمی به سمتِ مرد برداشته و مرد با نزدیکیِ او، دست بالا آورده و با فندک، سیگار را آتش زد.

رز نیشخندِ مرموزی زده، سیگار را میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش گرفته و پُکِ عمیقی زده، دودش را حواله‌ی محیطِ اطراف که رایحه‌ی عطرهای مختلف، در آن پیچیده بود، کرد. سنگینیِ نگاهِ خیره‌ی مرد را که به روی خودش احساس کرد، دوباره مسیرِ سرش به همان سمتی منتهی شد که مرد ایستاده بود. با دیدنِ لبخندش، به سمتش متمایل شده، لبخندِ کجی را روی صورتِ گندمی‌اش نشاند و با پایین آوردنِ سیگار، کنجِ لبش را گزید و مرد که مسخِ جنگلِ چشمانش شده بود، به لبخندِ بیش از حد پررنگش، اجازه‌ی دندان نما شدن و نشان دادنِ ردیف‌ دندان‌های سفیدش را داد.

رز که طبقِ پیش بینی‌اش، مرد را بی‌خبر از حالِ خود دید، لبخندِ خودش را هم دندان نما کرده و سپس در حرکتی ناگهانی، لبخندش را جمع کرده و لبانش را که روی هم فشرد، دستِ پوشیده از دستکشِ بلند، مخمل و مشکی‌اش را پایین آورده و سیگار را پشتِ دستِ مرد که انتظارِ چنین حرکتی را نداشت، فشرد. مرد که سوزش پوستِ دستش باعث شده بود از جهانِ غیب و فانتزی‌ای که در آن غوطه‌ور شده بود، جدا شود، با حسِ سوزشی که از سلولی به سلولِ دیگرش رد و بدل می‌شد، دهان گشوده، از درد، دادِ نسبتاً بلندی کشید که البته میانِ هیاهوی مهمانان و موزیک محو شد. در جایش بی‌قراری می‌کرد و در آخر، به ضرب، دستش را از زیر کشیده و با فکر به جدا شدنِ سیگار از دستش، قصد کرد تا نفسِ آسوده‌ای را از ریه‌هایش روانه‌ی اطراف کند که همان دم بازوانش میانِ دستانی حبس شدند و در جایش ثابت ماند.

نفس زنان و ترسیده، سر به عقب چرخاند و ابتدا به مردِ قد بلندی که ثابت نگهش داشته بود، نگریست، سپس با وحشت، آبِ دهانی فرو داده و دوباره مسیرِ نگاهش را به سوی رز که با گام‌هایی آرام؛ اما بلند به سمتش می‌رفت، بازگرداند. تکانی خورد که مردِ پشتِ سرش، او را محکم‌تر نگه داشته و رز که در یک قدمی‌اش متوقف شد، تا خواست زبان به اعتراض بگشاید، سردی و تیزیِ جسمی فلزی را چسبیده به گلویش احساس کرد که در آنی تنش چون چاقوی وصل شده به گلویش، سرد شده و رنگش پرید. همچون میتی که دیگر قوای تکان خوردن هم نداشت، در جایش مانده و رز دست به سی*ن*ه، در حالی که دو سوی کتِ پشمی و سفیدش، به هم نزدیک تر شده بودند، با لبخندی مرموز، خیره به چهره‌ی وحشت زده‌ی مرد در گوشه‌ای که تاریکی بر آن حکمفرما بود، برای اینکه صدایش به گوشِ او برسد، قدری بلند، ادا کرد:

- کجاست؟

مرد که به سختی از بینِ اصواتِ سرسام آوری که در محیط پخش شده بودند، صدای رز را تشخیص داده و از طرفی با هجی کردنِ حرکتِ لبانش، پی به سوالِ او برده بود، با عجز، حینی که اضطراب چون آتشی سوزنده، گریبان‌گیرش شده بود و میانِ دمای بالایی که حرارتِ بدنش را زیاد می‌کرد و بر تنش قطراتِ عرق را می‌نشاند، غرق شده بود، با صدایی لرزان، پاسخ داد:

- نمی‌دونم!

رز که پاسخِ او را متوجه نشده بود، گامی به سمتش برداشت که فاصله‌اش با مرد به صفر رسید. سر کج کرده، حینی که تای ابروی باریک و قهوه‌ای رنگش را بالا می‌انداخت، گوشش را به دهانِ مرد نزدیک کرده و دستش را که مقابلش گرفت، با تُن صدای بالایی، گفت:

- چی؟

مرد دست و پایی زد و با وحشت، لحنش را آغشته به مظلومیتی که بلعکسِ همیشه، ساختگی نبود و واقعیتش برای هرکسی غیر از رز، جگرسوز بود، درحالی که فشارِ چاقو را بر گلویش بیش از پیش احساس می‌کرد، ملتمسانه، گفت:

- بذار... برم!

رز تک خنده‌ای متمسخر تحویلش داده، سرش را عقب برده و به چشمانِ قهوه‌ای رنگِ مردِ سیاه‌پوشی که چاقو بر گلوی قربانی نهاده بود، خیره شده، همزمان با حواله کردنِ چشمکی برایش، بشکنی به نشانه‌ی تمام کردنِ کارِ مرد برایش زده، او هم سر تکان داد و فشارِ تیزیِ چاقو را که بیشتر کرد، مرد وحشت زده، لب باز کرد و با صدایی نیمه بلند که به گوش‌های تیزِ رز رجوع می‌کرد، گفت:

- طبقه‌ی بالا، سومین اتاق از سمتِ چپ!

رز که نگاهش طرحِ پیروزی داشت، شانه‌ای بالا انداخت که تنها مردِ سیاه‌پوش منظورش را متوجه می‌شد. در آنی، مردِ ترسیده را به عقب کشیده و بی‌توجه به فریادهای عاجزانه‌ی او که خواهانِ یاری و رها کردنش بودند، از آن محیط خارج شدند. رز لب به دندان گزیده، دستش را از زیرِ کتش رد کرده و با لمسِ جسمِ فلزی‌ای که به دنبالش بود، آن را به دست گرفت و کلتِ سیاه رنگ را از از کمرش جدا ساخته و بیرون آورد.

پله‌های مارپیچیِ سفید که نرده‌های آن با رنگِ شکلاتی پوشیده شده بودند را با دو تا یکی کردنی که صدای برخوردِ پاشنه‌های کفشش را با پله‌ها به گوش می‌رساند، رد کرد و به طبقه‌ی بالا رسید. در راهروی باریکی که در دو سوی خود چند اتاق تا انتها را داشت، چشم چرخانده و با متمرکز شدنِ دیدگانِ سبز رنگش روی درِ چوبی‌ای که سومین در از سمتِ چپ بود، اسلحه را بالا آورده، نیم نگاهی به پشتِ سر روانه کرد و سپس سرش را پایین انداخته، خشابِ اسلحه را چک کرد و از پُر بودنِ آن که اطمینان حاصل کرد، کوتاه، خندید.

اسلحه را بالا آورده و مقابلِ سی*ن*ه‌اش نگه داشت. با گام‌های بلند به سمتِ در رفته و در حالی که راه رفتن با آن شلوارِ دمپای گشادِ مشکی‌ای که به پا داشت، قدری آزارش می‌داد، خودش را به در رساند. مقابلش ایستاده، دست دراز کرد و دستگیره‌ی در را به پایین کشید و آن را رو به داخل هُل داد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت و هفتم»

تابی به گردنش داده و موهای قرمز شده‌اش را از روی شانه به پشتِ سر هُل داد. لبانش را روی هم فشرده و نیشخندی بر صورتش نقاشی کرد و با کفِ کفش‌های مشکی و پاشنه بلندش، فشاری به در وارد کرد و آن را به درگاه کوبید. دستانش را پشتِ کمرش برده و به هم بند کرد تا اسلحه را از دید، مخفی سازد. مردی که پشتِ میزِ شیشه‌ای، مستطیلی و تیره فام نشسته و چند دسته پول هم روی میزش پراکنده بودند و او سرگرمِ شمارش یک دسته از آن بود، با شنیدنِ صدای برخوردِ در به درگاه، چشم از اسکناس‌های نو و تا نخورده‌ی میانِ انگشتانش گرفته و کلافه، پوفی کرد و همزمان که سرش را بالا می‌آورد، چون هنوز نگاهش به رز برخورد نکرده بود، گفت:

- صد دفعه گفتم می‌خواید بیاید توی این خراب شده، در بزنید؛ کِی می‌خواید یاد...

همین که سرش بالا گرفته شد و چشمانِ میشی رنگش به نگاهِ مرموزِ رز که پای راستش را اندکی جلوتر از پای چپش قرار داده و دستانش از پشتِ سر، وصل شده به یکدیگر، قدری سرش را به سمتِ چپ کج کرده بود، گره خورد، گویی برق به جانش وصل کرده باشند که در دم، پلکش پریده، با مردمک‌هایی گشاد شده که نهایتِ حیرتش را به رُخ می‌کشیدند، آبِ دهانش را محکم، فرو فرستاد که بالا و پایین شدنِ سیبکِ گلویش از چشمانِ ریزبینِ رز دور نماند. به آرامی و با قامتی لرزان، از روی صندلیِ مشکی و چرمی که رویش جا گرفته بود، بلند شده و رنگِ پریده‌اش به خوبی گویای شوک و وحشتی که از حضورِ ناگهانیِ رز دریافت کرده، بود. دسته‌ای از اسکناس‌ها که میانِ مشتِ عرق کرده‌اش بودند، با صدایی نسبتاً بلند، روی سطحِ میز افتادند که رز به تک خنده‌ای بلند، افتاده، گامِ دیگری به سمتش برداشت.

صوتِ برخوردِ پاشنه‌های بلند و سوزنیِ کفش‌های رز به سرامیک‌های شکلاتی، چون مته‌ای بر روی روانِ از هم گسسته‌اش بود. چشمانش دو- دو می‌زدند و هنوز نتوانسته بود هویتِ چهره‌ی زنی که مقابلش ایستاده بود را هضم کند. لبانش چون ماهی‌ای که از دریا بیرون افتاده بود و برای حیاتش، تمنا خرج می‌کرد، باز و بسته می‌شدند و گویی صدایش را در حنجره‌اش زندانی کرده بودند که نمی‌توانست خارج شود.

رز که پشتِ میز و مقابلش متوقف شد، دردِ پیچیده در سرِ مرد، به یکباره وسعت یافته و چشمانِ بادامی‌اش، سیاهی رفتند. رز که از این حالاتِ ترسیده‌ی او، نهایتِ رضایت را از خودش یافته بود، لبخندش را پررنگ ساخته و همین که دندان‌های سفید و ردیفش پیشِ دیدگانِ خوف کرده‌ی مرد، عیان شدند، گفت:

- سوپرایز!

کوتاه، خندید و سپس خیره به لبانِ نیمه بازِ مرد، کلامی که زهر شده و قصدِ ورود به مغزِ مرد را داشت، به زبان آورد و همزمان چشمکی مرموز را حواله‌ی نگاهش کرد.

- از دیدنم خوشحال نشدی پسرِ حاجی؟

لبخندِ پررنگ شده‌اش، گونه‌های برجسته‌اش را بیشتر به رُخ می‌کشیدند و از سوی دیگر، کنجِ چشمانش به واسطه‌ی همان لبخند چین افتاد. لبانش را روی هم فشرده و به دهانش که فرو برد، چشمانِ درشت و سبزش را به اطراف گرداند و با دیدنِ بطریِ شیشه‌ای که در سمتِ چپش و با اندک فاصله‌ای روی میز قرار داشت، تای ابرویی بالا انداخته و از همان پشتِ سر، کتش را بالا داده و اسلحه را بارِ دیگر پشتِ کمرش جاساز کرد. گلوله و اسلحه در آنی می‌توانستند او را خلاص کنند و رز خواهانِ این مسئله نبود. تاوانِ زجرِ چندین ساله‌ای که کشیده بود را نمی‌توانست تنها در چند ثانیه از او بگیرد!

میز را دور زده و کنارِ مرد ایستاد، سرش را بالا گرفته و چشمش به لوسترِ کریستالیِ بالا که افتاد، لبانش را جمع و به گوشه‌ای هدایت کرد. دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش درهم گره زده و حینی که از بهت و شوکِ مرد نهایتِ بهره را می‌برد، با گوش دادن به صدای موسیقی و پایکوبی‌ای که از طبقه‌ی پایین می‌آمد، خطاب به مرد که گویی قدرتِ تکلمش به کل، از کار افتاده بود، گفت:

- ناپرهیزی کردی! پسرِ حاجی معتمدِ بازار رو چه به راه انداختنِ یه همچین مجلسِ لهو و لعبی؟

و مرد که بالاخره زبان در دهانش چرخید و چرخ‌دنده‌های حنجره‌اش با به کار افتادن، قابلیتِ تولیدِ صدا را پیدا کردند، به سختی و با لکنتی که به جانش افتاده بود، ادا کرد:

- تو... تو اینجا... چیکار می‌کنی؟

رز خندید و این بار با چرخیدن روی پاشنه‌ی کفش‌هایش، از مقابلِ میز گذر کرده و نامحسوس خود را به بطری‌ای که روی آن قرار داشت، رساند. سرش را بارِ دیگر بالا گرفته و خیره به سقفِ سفیدِ اتاقِ بزرگی که در آن قرار داشتند و به واسطه‌ی نوری که لوستر به اطراف ساطع می‌کرد، روشن‌تر از همیشه به چشم می‌آمد، شد.

- می‌دونی با اومدن به اینجا، از چی حرصم گرفت؟

سر پایین آورده و نگاهش را به صورتِ او که تمامِ وجودش گر گرفته بود، دوخت و پس از آن، با پوزخندی، ادامه داد:

- از اینکه هر غلطی که می‌کنی، تهش یه کلاهِ شرعی می‌ذاری روی سرت و یه اسمِ خدا هم می‌چسبونی تنگش تا گندت رو لاپوشونی کنی!

دستش را به سمتی دراز کرده و دهانه‌ی بطری را که باریک بود و از قسمتی به پایین حالتِ استوانه داشت، میانِ انگشتانِ کشیده‌اش گرفته و از روی میز بلند کرد. مرد درحالی که سعی داشت لرزشِ نامحسوسِ دستانش را کنترل کند تا پیشِ چشمانِ رز پدیدار نشود، اخمی را بر روی صورتِ گندمی‌اش نشاند. دستانش را روی سطحِ سردِ میز که مشت کرد، چون دیگر خبری از شوکِ پیشین در رفتارش نبود و بو برده بود که آمدنِ رز چیزی در دنیای اوهام نیست و بلکه واقعیتِ محض، پیشِ رویش است، با صدایی خش گرفته، ادا کرد:

- پرسیدم اینجا چه غلطی می‌کنی رز؟

رز که بطری را به دست گرفته بود، لبانش را جمع کرده و در یک حرکت، دستش که بطری را با خود حمل می‌کرد، بالا برده و با پایین آوردنِ یک ضربش، آن را محکم، به لبه‌ی میز کوبید که صدای شکسته شدنِ انتهای بطری، به گوششان رسید. رز بطریِ شکسته را مقابلِ چشمانش گرفته و رو به جلو که گام برداشت، با کفِ کفشش، تکه از شیشه‌ی شکسته شده را که روی زمین افتاده بود، فشرد و خودش را به مرد رساند.

- زیادی دیگه داشت بهت خوش می‌گذشت برادر ناتنیِ عزیزم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
794
3,850
مدال‌ها
2
«پارت شصت و هشتم»

مقابلِ مرد ایستاده و با گزیدنِ کنجِ لبش، پیش از آنکه به او مجالی برای واکنش نشان دادن و یا پس زدنش را بدهد، دست دراز کرده و یقه‌ی پیراهنِ سفیدِ مرد را که زیرِ کتِ مشکی رنگش محفوظ بود، به چنگ گرفته، مچاله کرد و او را به ضرب، سوی خود کشید. مرد هول کرده، چشمانش گشاد شدند و با دندان قروچه‌ای، دستانش را بالا آورد و خواست انگشتانش را به دورِ مچِ ظریفِ او، پیچک مانند، بپیچد که در آنی، رز دستِ دیگرش را بالا آورده و قسمتی از شکستگیِ انتهای بطری که برقِ تیزی‌اش چشمانِ مرد را می‌زد، به شاهرگِ او چسباند که نفس‌های مرد منقطع شده و دستانش نرسیده به دستِ رز، کنارِ بدنش آویزان شدند. وجودش به کوره‌ای آتشین می‌مانست که در جای- جایِ تنش، شعله می‌کشید.

این رز که مقابلش بود، با دخترِ بیست و دو ساله‌ی پانزده سالِ پیش که ظریف و شکننده بود و حتی قوای دفاع کردن از خودش را هم نداشت، فرق می‌کرد! این رزِ مقابلش، تشنه به خون بود و حاضر بود برای پس گرفتنِ تقاصی که مِن بابِ از دست رفتنِ پانزده سال از جوانی‌اش بود، دست به هر جنایتی بزند؛ این رز، رزی نبود که از خانه بیرون افتاد و مظلومانه، التماس می‌کرد، این رز به التماس می‌انداخت!

نفس‌های گرمِ رز پوستِ گردنش را به آتش می‌کشیدند و از سوی دیگر، تیغه‌ی شکسته‌ی بطری که مدام به پایین حرکت می‌کرد، تار به تارِ جسمش را از هم می‌گسست. ناخودآگاه، هجومِ توده‌ای سنگین را به گلویش احساس کرد که صدایش را خش می‌انداخت. رز که به گلوی سنگین شده‌ی او پی برده بود، لبخندش را تشدید کرده و سپس در یک حرکت، بطری را بالا برده و تیزیِ آن را محکم، روی گونه‌اش فرود آورد که دادِ از سرِ دردِ مرد بلند شده و رز محکم، او را به جلو کشید و با عقب رفتنِ خودش، جسمِ مرد را به میز کوبید که میز و وسایلش در آنی، روی سرامیک‌ها با صدایی بلند و مهیب فرود آمدند.

مرد وحشت زده و در حالی که جاری شدنِ گرمای خون را روی گونه‌اش احساس می‌کرد، کفِ دستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی دردمندش از بهرِ برخوردِ وحشتناکش با میز نهاده، پلک روی هم فشرد و مشغول ماساژ دادنش در حالی که روی دو زانو بر زمین سقوط کرده بود، شد. رز نگاهی به تیغه‌ی خونینِ انتهای بطری انداخته، لبانش را بر هم فشرد و به سمتِ مرد که با عجز، پشت به او، روی زمین فرود آمده بود، رفته و پشتِ سرش ایستاد. اندکی کمر تا کرده و بی‌توجه به موهایش که به سمتِ شانه‌اش حمله‌ور می‌شدند و گه گاه به عرقِ نشسته بر صورت و گردنش، می‌چسبیدند، این بار، موهای مشکی و کم پشتِ مرد را میانِ انگشتانش گرفته و سرش را عقب کشید.

مرد که نمی‌دانست به دردِ سرش توجه کند یا گونه‌ی زخم خورده‌اش، دست بالا آورد تا گریبانِ رز را به چنگ گرفته و او را سرجایش بنشاند که بارِ دیگر با حسِ سرمای تیغه بر روی پوستِ گردنش، حینی که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی و با درد، بالا و پایین می‌شد، عجز را به چشمانش افزوده و رُخ به رُخِ رز گفت:

- التماس... التماست می‌کنم رز!

انتظار داشت که التماسش آبی بر روی آتش شود؛ اما بلعکسِ تصوری که در ذهن داشت، رز پوزخندِ صداداری نثارش کرده و چون بارِ دیگر شاهرگِ او را هدف قرار داده بود، با صدایی خش‌دار و بلند، به علاوه‌ی چشمانی نم گرفته که بغضِ سنگین شده در گلویش را به خوبی به رُخ می‌کشیدند، ادا کرد:

- التماست کردم! منم التماست کردم؛ همون خدایی که ادعای پرستیدنش رو داری برات شاهد گرفتم که من هیچ غلطی نکردم، مگه گوش کردی؟ هان؟ گوش کردی مگه؟

مرد که قصدش یک دستی زدن و امتحان کردنِ نیمچه شانسش برای زنده ماندن بود، دستش را به سختی بالا آورده و خواست دستِ رز را میانِ انگشتانِ لرزانش اسیر کند که رز متوجه‌ی نیتِ او شده، این بار فشار را به قصدِ خراشیدنِ گردن و زدنِ شاهرگِ مرد بیشتر کرد که در آنی، فریادِ دردآلودِ مرد به هوا برخاسته و پس از آن، با خونی که بیرون جهید، پی برد که هدفش کامل شده!

از جا بلند شد و خیره به مرد که از شدتِ درد، درحالِ جان دادن بود و دستش با قرارگیری دستش بر روی شاهرگی که زده شده بود، خون بود که از لابه‌لای انگشتانش رد و چون آبشاری جاری می‌شد، بطریِ خونین را پایین انداخته، نفس زنان، قدمی رو به عقب برداشت که گذرِ قطره‌ی درشتِ اشک از مژه‌های پایینی‌اش و سپس خیز برداشتنش به سوی گونه‌ی برجسته‌اش را احساس کرد. بی‌آنکه اجازه دهد این جریحه‌دار شدنِ ناگهانیِ احساساتش دامن‌گیرش شده و او را از رسیدن به آخرین نقطه‌ی مقصودش کند، دستش را به پشتِ سر برده و اسلحه‌اش را بارِ دیگر بیرون کشید. دستانش نمی‌لرزیدند؛ اما سرد بودند، سردیِ مطلق!

آبِ دهانش را برای مبارزه با بغضِ هجوم آورده به گلویش، پایین فرستاد. انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه به حرکت درآورده و مرد که دیگر جانی در بدن نداشت، چشمانش از بهرِ سوزشی که گرفتارش شده بود، سیاهی می‌رفتند و ضربانِ قلبش دم به دم کندتر از پیش می‌شد، دستِ دیگرش را دراز کرد و با گرفتنِ انتهای شلوارِ دمپای رز، بارِ دیگر از درِ تمنا و تقلا وارد شد تا اگر توانش را داشت، حیاتش را نگه دارد.

تقلایش چندی بیش طول نکشید که فشرده شدنِ انگشتِ رز بر روی ماشه و صدای شلیکی که در اتاق پخش شد، گلوله‌ای داغ را به قلبِ او رساند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین