هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
دستِ دیگرِ گریس روی بازوی زخمیاش نشست و زخمش را که از درد و با چهرهای جمع شده فشرد، گرمای لغزانِ خون را میانِ انگشتانش حس کرد. نفس زد و این شاهرخ بود که اسلحهاش را پس از شلیک به او آرام پایین آورده و در این بین صدفِ شوک زدهای بود که لبانش باریکه فاصلهای گرفته از هم و چشمانش درشت بابتِ این نجات یافتنی که انتظارش را نداشت، دمی بعد نگاه از گریس و بازوی مجروحِ او دزدیده، سر به سمتِ منبعِ شلیک کج کرد. سر چرخاندنش همانا و به عقب چرخیدنِ شاهرخ برای دیده نشدنش همانا که در لحظه با گام برداشتنهای بلندش از آن منطقه دور شد. چهرهاش دور از دیدِ صدف، قامتش اما درحالِ دور شدن و محو در سایه به چشمش آمد که ابروانش را کمرنگ و با شک به هم نزدیک ساخت. گریس هیچ، شاهرخ را هم نتوانست بشناسد و نفهمید قصد و نیتِ اویی که در هالهای از ابهام به یاریاش شتافت چه بود!
اما وقت، وقتِ فکر کردن و کشفِ هویت بود؟ برای صدف نه! وقت در این لحظه طلا را هم هیچ میشمارد خصوصا در این منطقهای که هر لحظه خطری تازه نوای تهدید سر میداد. او که مردد و آهسته رو چرخاند و چون نگاهی دیگر حوالهی گریس کرد، لبانش را بر هم نهاد و قدمی عقب کشید، بیخیالِ حالِ او روی پاشنهی کتانیهای سفیدش به عقب چرخید و با رها کردنِ او در همانجا، از کنارِ تنهی درختی گذشت و با گامهایی بلند شبیه به دویدن آن بخش را ترک کرد. ماند گریسی که لبانش را جمع کرد، بر هم فشرد همچون مژههایش و چشم که بست، نفسش را سنگین از راهِ بینی بیرون راند. زخمش را بیشتر فشرد و سرش را که چرخاند به سمتِ جایگاهِ پیشینِ شاهرخ، حینِ تکان خوردنهای ریزِ تارِ موهایش در دستانِ باد، ماند در گلولهای که در آنی حوالهی دستش شد.
آبِ دهانی فرو داد، پلکی تیک مانند زد و نگاهش گرهی کور با همان بخش خورد، گرهی که هماهنگ شد با پیچشِ ابروانش و این بار هم قسر دررفتنِ صدف از چنگالِ مرگ، فریادی نه چندان بلند و عصبی را از حنجرهاش آزاد کرد. اما شاهرخی بود در همان حوالی که با قدمهایش شیبِ اندکِ زمین به سمتِ پایین را پیمود تا کنارِ درختی تنومند و تخته سنگی ایستاده، موبایلش را از جیبِ پالتو بیرون کشید و به سرعت تماسی را برقرار کرد. موبایل را که به گوشش چسباند، نفسش را عمیق بیرون داد و به بخاری که از آن در هوا پخش شد نگاهی انداخت. بوقِ اول به دوم نرسید که تماس وصل شد و پیش از اینکه اجازهای به مخاطبِ پشت خطش برای حرف زدن دهد، خودش لب بر هم زد و صدایش را به گوش رساند:
- به تمامِ افراد خبر بده منطقه رو ترک کنن و دیگه دنبالشون نرن؛ از اینجا به بعدِ امشب آتشبسه!
مخاطبِ او فقط تایید کرد. با وجودِ تعجبش بابتِ این عقب نشینیِ ناگهانیِ شاهرخ که حتی دنبالِ چه کسی بودنِ آنها و هدفشان را نگرفت و فقط خالی شدنِ منطقه از حضورِ افرادش را خواست! شاهرخ که موبایلش را پایین آورد و تماس را بیمعطلی خاتمه بخشید، آن را دوباره در جیبِ پالتویش قرار داد. لبانش را از روی شک جمع کرد و کمرنگ که از یک سو با ابروانی درهم کشید روی زمین کفِ کفشش را به عقب کشید و در آخر با نیم چرخی کوتاه مسیرِ رفتنی تازه را در پیش گرفت و به حکمِ او آتشبس شد پایانِ امشب! پایانی که همهی افراد را از این منطقه متفرق و شاهرخ را هم به سمتِ راهی برای خروج از آن روانه کرد؛ ماند گریسی که دستش روی زخمش نگاهی به جای خالیِ صدف انداخت. مغزش را خشم خاموش کرده بود، اگر صدف شاهرخ را نشناخت، او قامتش را زمانی که دور میشد دید و فهمید این شلیک از طرفِ چه کسی بوده! فقط برایش علامت سوالِ بزرگی طرح شده بود، آن هم اینکه دلیلِ شاهرخ برای زخمی کردنِ یکی از افرادِ خود و نجاتِ صدف چه میتوانست باشد؟
اما در این بین صدفِ نجات یافتهای هم بود که در جهتی مخالفِ گریس، نه که دویدن را انتخاب کند؛ اما گامهایش میشد گفت به نسبت سریع و بلند بودند و چرخ زدنش میانِ درختان همراه بود با سری جنبان که بیقرار، ناآرام و نگران مدام در چهار جهت در گردش بود و قلبش هنوز هم تند میزد. نفسهایش نامنظم، به خاطرِ اضطرابی که متحمل میشد گه گاهی هم به منقطع شدن و یکی در میانی میرسید انگار که حتی گاهی نفس کشیدن را هم فراموش میکرد. دهانش خشک، خودش هم خسته بود؛ اما نمیشد با فریبِ خستگی جانش را معامله کند که علیرغمِ تمامِ بیرمقیِ پاهایش با ته مانده جانی که داشت، پیش میرفت و در سکوتِ حاکم بر فضا فقط صوتِ نفسهای تندِ خودش را میشنید. انگشتانش به دورِ دستهی اسلحه کمی سست شدند و چون این نا نداشتن برای ادامه داشت به ضررش تمام میشد به سکوتِ اطرافش اعتماد کرد و گامهایش کوتاه و آرامتر شدند. بارِ دیگر حصار انگشتانش به دورِ دستهی اسلحه را محکم کرد و همچنان با نگاههای سریعش اطراف را میکاوید تا ناغافل غافلگیر نشود.
غافلگیری در نهایت چیزِ دیگری برخلافِ تصورِ صدف بود که همین که با جلو رفتنش به دو درختی که با فاصلهای متوسط از هم و سمتِ چپش قرار داشتند رسید، دستی بازویش را با حلقهای ملایم از انگشتانش اسیر کرد، نگاهِ صدف با هینی کشیده به خاطرِ شوکه شدنش از این حرکتِ ناگهانی به سمتِ چپ چرخید و لبانش از هم جدا افتادند. چشمانش درشت و قلبش بارِ دیگر از کنترل خارج شده تنش به کناری کشیده و کمرش به تنهی درختی که پشتِ سرش بود چسبید، رو بالا گرفت برای دیدنِ فردی که بانیِ این غافلگیری بود و همان دم برقِ آبیِ چشمانی، چشمانش را زد.
نگاهش قفلِ نگاهی که حتی هوای حضورش را میشناخت زنجیرِ قلبش را کشید و رامش کرد که به دستورِ آرامش کنجِ سی*ن*هاش جای گرفت و این بار آسوده خاطر تپید. این آرامش و خاطرِ آسوده را صدف کنارِ چه کسی احساس میکرد به جز هنری؟ جنسِ این آرامش خاص بود، با همه فرق میکرد، صدف او را با قلبش میشناخت که درجا با دیدنش و حسِ حضورش انگار که تمامِ خطراتِ دورش را پاک کرده باشند، با پلکی که نامحسوس لرزید خیره به چشمانش مات لب زد:
- هنری؟
هنری که نامش را از زبانِ او شنید، آهسته پلک بر هم نهاد و سرش را به نشانهی تایید برای صدف آرام تکان داد. نگاهی به پشتِ سر انداخت تا از آرامشِ فضا مطمئن شود و چون دوباره به سمتِ صدفی که نفسش را آسوده بیرون فرستاد چرخید حصارِ انگشتانش را به دورِ بازوی صدف شکسته و دستش را پشتِ سرِ او برده، شانهاش را که نرم گرفت او را به جلو هدایت کرد تا تنش از درخت جدا شد و تک قدمی جلو آمد. این بار کفِ دستش را نهاده میانِ شانههای او پشتِ سرش، زبانی روی لبانش کشید و آرام گفت:
- زود باش عزیزم، باید از اینجا بریم!
صدف سر تکان داد و همراهِ هنری کنارش به راه افتاده، طوفانِ امشب میانِ گردابی چرخید چرخید تا در نهایت پایین رفت و آرامش و سکوت بر منطقه حاکم شد. منطقهای که به جز اجسادِ افراد زندهای دیگر در آنجا یافت نمیشد، بدونِ هیچ صدای شلیکی فقط صوتِ جغدی که بر شاخهی درختی نشسته بود به گوش رسید. این آرامشِ حاکم حاکی از آتشبسی بود که شاهرخ از آن دم میزد و همین آتشبس باعث شده بود تا پس از گذرِ زمانی از میانِ فاصلهی دو درخت قامتِ هنری و صدف خارج شود. هردو به سمتِ ماشینِ هنری که به دستِ صدف کنارهی راستِ جاده پارک شده بود رفتند و زمانی که هنری روی صندلیِ راننده و صدف روی صندلیِ شاگرد جای گرفت و درها همزمان بسته شدند، پس از زمانی کوتاه هنری ماشین را به راه انداخت تا طولی نکشید که با چرخشِ ماشین قصدِ برگشتنِ راهِ آمده را داشتند و این شد که فضا از حضورِ این دو نفر هم خالی شد.
رفتنِ هنری و صدف مساوی شد با لحظهای که هوتن هم نفس زنان از منطقهی پُر درخت بیرون زد و به سمتِ ماشینش که کنارهی چپِ جاده بود دوید. دمی بعد هم این هوتن بود که درِ سمتِ رانندهی ماشین را گشود و یک ضرب روی صندلی نشسته، با بستنِ در ماشین را روشن کرد و او هم به راه افتاد تا از جادهی باران خورده و تیره شده که فاصلهی میانِ دو منطقهی پُر درخت بود، فقطِ ماشینهای شاهرخ و افرادش باقی بمانند. زمان دیگر در این شب با آرامش سپری میشد، انگار هیجانش فروکش کرد که نفسِ آسودهاش شد ملایمتِ بادِ درحالِ وزیدن. منطقه آرام گرفته و خاموش، گویی درختان هم به خواب رفتند و این نگاهِ زمان بود که با آرام- آرام بالا رفتن از جاده به نگینِ درخشانِ ماه که نقطهی اصلیِ گردنبندِ آسمان بود و زنجیرش ساخته شده از مرواریدِ ستارگان رسید. لکههای تیرهی ابرها که در آسمان از آغوشِ هم دل کندند پراکنده شده، صافیِ این آسمان را رقم زدند.
تقدیر زاویهی دیدش برای دیدنِ ماه را شهر قرار داد که این بار ماه در آنجا درخشید. جایی که شده بود خانهی ناامیدی و ویرانیِ آرنگی که با شانههای زیر افتاده واردِ سالنِ خانهاش شد و در را طوری محکم پشتِ سرش بست که صدای این بسته شدن در سکوتِ محیط انعکاس یافت. سرش زیر، نگاهش سرخ و بیرمق، همهی وجودش را برای گشتنِ به دنبالِ رز گذاشت و به هیچ نتیجهای نرسید! انگار رز بخار شده بود که حتی میانِ ذراتِ هوا هم نمیشد عطرِ او را یافت! نفس که میکشید کلِ ریههایش را حجمِ هوایی پُر میکرد که در نظرش مسموم بود. اینجا خانه بود یا ماتم کده؟ تاریکی همه جا را گرفته، انگار از دیوارهایش غمی آوار شده باقی مانده بود. سرش را بالا گرفت، نگاهش را محبوس در حصارِ رگههایی سرخ و خونین در خانه چرخاند، همان نفسِ مسموم هم از او گرفتند، ریههایش پژمرده شدند و گویی ریشهای در وجودش خشکید!
غم فقط رنگ میپاشید به دیوارهای این ماتم کده، تنهایی بود و نبودی که برقِ نبودش چشمانِ آرنگ را زد. رو از سالن گرفت و چرخیده به سمتِ اتاقی که درش کامل باز بود به سوی آن گام برداشت و سرش را بارِ دیگر زیر انداخت. واردِ اتاق که شد فقط توانست سمتِ راستِ تخت پشت به آن بایستد و روی زمین سقوط کند. تکیه داده به کنارهی تخت دستانش را از آرنج روی زانوانِ جمع شده به سمتِ شکمش نهاد، چشمانش میسوختند و با پلک زدن هم غریبه بود که تا سوزشِ چشمانش برایش یادآور نمیشدند از پلک زدن هم سر باز میزد. موهایش آشفته بودند و برقی اگر بر چشمانش مینشست از اشک بود و در ذهنش نوایی مینواخت که از سرِ بینوایی بود. نوایی خاموش، ساز میزد؛ اما صدایی نداشت، شاید چون صدای خاطرات جای- جایِ مغزش را پُر کرده بود و دیگر نه میشنید و نه حتی میدید!
اینجا و دقیقا همین نقطه تا دو روزِ قبل جای نشستنِ رزِ شکست خوردهای بود که تردیدِ خوره شده، برای به سرانجام رساندنِ نقشهاش سنگ میانداخت. میشد در قامتِ نشسته و ناامیدِ آرنگ همان رز را دید که چگونه به نفطهای نامعلوم خیره بود و فقط فکر میکرد تا در نهایت بتواند ارادهاش را بر سنگ اندازیهای تردید پیروز کند و حال آرنگ بود که از نبودِ او بابتِ همان انتقامی که شاید اگر تردید پیروز میشد در برابرش کار به اینجا نمیکشید، میسوخت و نشسته بر زمین و نگاهش خشک و مات نقطهای کور را نشانه گرفته بود که حتی خودش هم نمیدانست در آن تاریکی کجاست! چهرهاش پژمرده بود، در یک روز انگار نیمی از عمرش را ربودند که شاید سفیدیِ تاری میانِ موهایش دیده نمیشد؛ اما این دردی که در سی*ن*ه حمل میکرد پیرش کرده بود!
عشقی در این شب دور عشقی هم نزدیک بود! جایی دور از احوالِ غم گرفتهی آرنگ که در لاکِ خود فرو رفته و میلِ سخنش با هیچکس نبود و حال باید آمادگیِ هر خبری را به دنبالِ خبرِ ناپدید شدنِ رز پیدا میکرد، کیوانی بود که میشد گفت هنوز یک لنگه پا ایستاده در حیاطِ خانهی رباب کنارِ درخت و روی چمنها، نگاه از مسیرِ سنگفرشی که جدا کرد چشمانِ مشکیاش را زیر انداخت و موبایلش را در دست بالا آورد. صفحهی موبایل را پیشِ دیدگانش روشن کرد و نور که به صورتش رسید ساعتِ موبایلش را نگریست. دقیق یک و نیمِ شب بود! در این سرمایی که استخوانهایش قندیل بسته بودند، لبانِ خشکیدهاش را بر هم نهاد و فشرد، صفحهی موبایل را خاموش کرد و کلِ صورتش یخ زده و بیحس، در جایش کمی درجا زد برای گرم شدن و موبایل را که در جیبِ شلوارش فرو برد، نفسش همچون بخاری از میانِ لبانش خارج شده و چون دستانش را هم حینِ درجا زدن مدام به هم کشید تا گرم شوند، لب باز کرد و صدایش را پچ- پچ مانند به گوشهای خود رساند:
- اگه احمق آدم بود، تو بودی کیوان! یه ساعت و نیم وایسادی اینجا انتظارِ معجزه داری که دره خود به خود به روت باز شه بری داخل؟
سرش را تند به طرفین تکان داد تا افکارش را پس بزند و حرف زدن با خودش را احمقانهتر از ایستادن در اینجا خوانده از حرکت ایستاد و نفسش را محکم فوت کرد. چشمانش را در حدقههایی سوزان به خاطرِ سرما بالا کشید و نگاهی به تراس انداخت، زبانی روی لبانش کشید و رو پایین گرفت لبانش را با کلافگی بر هم فشرد و قدمی که جلو گذاشت باز با خود حرف زد:
- رسواییِ کامله این وضعیت!
نچی متاسف کرده به حالِ خود و همینطور که جلو رفت ناگهانی صدای زنگِ موبایلش در جیبِ شلوار بلند شد و چون به طورِ کل سکوت را به مخاطره کشاند چشمانِ کیوان درشت شدند و دست و پا گم کرده، نگاهی به اطراف انداخت و استرس گرفته در این موقعیتی که انگار علاوه بر رسوایی به دنبالِ بردنِ آبرویش هم بود، سر به زیر افکند و سریع به این سو و آن سو چرخاند و هول کرده دستانش را به جیبهایش کشید و گویی حتی از یاد برد موبایلش را کجا گذاشته! موبایل همچنان زنگ میخورد و ابروانِ کیوان بالا پریده همان دم ساحلی که خوابش سبک بود پلکهایش لرزیدند و دمی بعد مژههای بلند و مشکیاش را از هم فاصله داد تا در قابِ کشیدهی دیدگانش چشمانِ عسلیاش با آن مردمکهای گشاد شده نما یافتند. کیوان آبِ دهانش را محکم فرو داد و سعی کرد تسلطی بر خود پیدا کند که موبایلش را از جیب بیرون کشید و پنهان شده زیرِ سایهی تراس و پشت به در روی مسیرِ سنگفرشی، بالاخره تماس را قطع کرد.
اما صدای تماس محو به گوشِ ساحل که ابروانش را درهم پیچاند و با اخمی کمرنگ بر چهره، گیجِ خواب و درحالی که از تشنگی بیدار شده بود، سرش را از روی دستانش برداشت و به سمتِ درِ تراس چرخاند، رسید. پلکهایش نزدیک به هم، آرام از جا برخاست و پلکی که آهسته زد، با پشتِ گوش راندنِ موهایش خمیازهای کشید و تخت را از انتها دور زده به سمتِ تراس رفت. پس از کنار زدنِ پرده درِ کشوییِ تراس را به کنار کشید و نوازشِ ملایم؛ اما سردِ باد که بر پوستش نشست، نفسش دمی در سی*ن*ه گیر کرد و سپس آزاد شد. واردِ تراس شد، به سمتِ نردهها گام برداشت و باد موهایش را با آرامش به عقب هدایت کرد و نگاه در حیاط چرخاند. کیوان درست زیرِ تراس ایستاده و سرش را بالا گرفته، تای ابرویی بالا انداخت و قدمی را با احتیاط رو به جلو برداشت.
این دو در این لحظه با کمترین فاصله از هم قرار داشتند، همان عشقی که به هوای نزدیکیاش کیوان را به اینجا کشاند تا رسواییاش هم بهای دیدنِ ساحل باشد. دزد شدن و رسوایی را کیوان به جان خرید با وعدهی دیدنِ ساحل حتی برای ثانیهای که فقط دلتنگیاش را خفه کند. آبِ دهانش را فرو داد و قلبش تند زد، ندانست چرا؛ اما انگار آشناییِ هوایی را در حوالیِ خود حس کرد، نفسش در سی*ن*ه گرفتار حسِ کسی را داشت که حتی ندیده هم حس میکرد و همین حس کردن برای قلبش کافی بود تا سرعت از دست داده به فکرِ ترمز بریدن بیفتد. ساحل که پشتِ نردهی فلزی ایستاد و کمی دقیقتر فضای حیاط را از نظر گذراند و باز هم هیچ ندید، لبانش را بر هم فشرد، کوتاه به دهان فرو داد و در مکثی که نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت، دستش را بالا آورد به پشتِ گردنش کشیده، پلکی زد و سپس با خود گفت؛ اما کیوان هم شنید:
- فقط توهم نزده بودی ساحل!
آخ که این توهمِ توهم زدنها چه فرصتهایی را میربود؛ مخصوصا از کیوانی که هرچیزی را به عشقِ دیدنِ ساحل به جان میخرید و حتی از رسوای عالم شدنش هم واهمهای نداشت! ساحل که روی پاشنه به عقب چرخید و سوی درِ نیمه بازِ تراس گام برداشت، کیوانی باقی ماند که فقط شنیدنِ این صدا پس از این همه مدت ماتش گذاشته خیره به نقطهای دور نفسش هنوز گیر کرده در سی*ن*ه، ناباور به اختیارِ خود چندین و چندبار صدای ساحل را در ذهنش روی دورِ تکرار گذاشت و شنید! دیدن هیچ، چه کسی فکرش را میکرد که شنیدنِ صدای ساحل حتی وصل به این جملهی کوتاه چه قلبی برای بارِ هزارم از کیوان ربود؟ کششی ناباور و یک طرفه لبانش را به بازی گرفت، در عالمِ رویا بود، دلتنگی را یک صدا هم میتوانست تسکین دهد؛ حداقل برای کیوان که معجزه میکرد! شاید بهترین شبِ زندگیاش تا این لحظه بود، شنیدنِ صدایی چه کرد با او که همهی جانش در یک لحظه زیر و رو شد و چشمانش برقی از شوقِ عاشقانه داشتند؟
ففط صدای ساحل معجزهی کیوان بود، به طوری که حتی اگر محروم شد از نگاهی کوتاه به طرحِ چشمانش دعوت شد به شنیدنِ آوای ظریفِ صدایش که کم خش گرفته به واسطهی خوابی که داشت، ریتمِ خوش آهنگی شد در سرِ کیوان که اگر میتوانست قسم میخورد آن را ضبط میکرد و به ازای هر بیست و چهار ساعتی که میگذشت بیست و چهار هزار بار گوش میداد و میشد تکراری نشدنیترین آهنگِ زندگیاش! او که بالاخره شنیدنِ صدای ساحل را هضم کرد با عجله جلو رفت و بیخیالِ بودن یا نبودنِ او چترِ تراس را بر سرِ خود ترک گفته رو بالا گرفت و نگاهش به جای خالیِ ساحل در آن گره خورد. لبخندِ یک طرفهاش پررنگ شد و دوطرفه، به تک خندهای بیصدا رسید و انگار که نه، واقعا همهی دنیا را در این لحظه تقدیمش کرده بودند. عاشق بود دیگر! دلخوشیهای کوچک هم بهانهای میشدند برای بزرگترین سرِ ذوق آمدنهای قلبش که دستانش را پشتِ سر گرفته انگشتانش را به هم پیوند زد و خندان که لب گزید، کمی در همان حال این بار از سرِ شوق درجا زد و کیفش کوکِ کوک بود!
کیوان با دلخوشیهای کوچک هم از سوی ساحل مثلِ دیدنی از دور که توهمش خواند، یا صدایی که در بیداری از او شنید و جز واقعیت نبود این چنین قلبش از خود بیخود میشد و اگر دنیا را هم با او معامله میکردند حاضر به پس دادنِ این لحظه نبود! برای دیدنِ ساحل آمد؛ اما شنیدنِ صدایش بس بود برای قلبِ آشفتهای چون او که دلتنگی بیامان وجودش را تیرباران میکرد. او که گامی روی مسیرِ سنگفرشی به عقب برداشت و دستانش را پایین انداخته از پشتِ سر، با شادیِ عجین شده میانِ شیرینیِ وصف نشدنیِ این لحظاتش آرام گفت:
- تا حالا فکر نمیکردم صدا هم معجزه کنه؛ ولی...
مکثی کرد، حتی خودش هم نمیدانست چگونه کلمات را درهم میپیچید ان هم اویی که در بازی با کلمات و حرفهای احساسی به قولِ خودش بیاستعدادترین بود:
- صدات مخدرِ خاصی داره دختر؛ تهِ یه بار شنیدنش اعتیاده!
صدای ساحل مخدر، کیوانی بود که تهِ شنیدنش آلوده به زیباترین اعتیادِ جهان، کارکردِ این صدا روی قلبش حکمِ همان مخدر را داشت که آرامش در رگهایش همراهِ خون جوشید و سپس به جریان افتاد. این پایانِ شب برای کیوان شیرینترین بود، اویی که در خوابش هم نمیدید روزی به حالی بیفتد که شنیدنِ صدایی این چنین ذوقش را باعث شود! کیوان این شب را برای خود با عزمی که برای رفتن جزم کرد به پایان رساند؛ اما هنوز بیدارهایی وجود داشتند که به یاریِ آنها این شب طولانیتر حس میشد!
بیدارهای این شب که زمان فاصلهای برای تجدیدِ دیدار با آنها انداخت و حال نوبتِ پایانِ این شب برای آنها از راه رسیده بود. بیدارهایی که یکی صدف نام داشت و دیگری هنری، درونِ جادهای خالی و خاموش بیرون از شهر با سرعتی آرام پیش میرفتند و درونِ ماشین میانشان سکوتی سنگین تاجِ حاکمیت بر سر داشت. سکوتی که چندی از پیدا شدنش کنارِ آنها نمیگذشت که این هم برمیگشت به حرف زدنِ هنری در رابطه با دلیلش برای رفتن به آن منطقه و ورود به ساختمانی که جز تهدیدِ مرگ هیچ در چنته نداشت! از همه چیز برای صدف گفت، حتی موضوعِ پیدا کردنِ خسرو که واسطهای بود برای معاملهاش با هوتن و پیدا کردنِ خواهرِ اویی که یک سرِ این معامله بود درگیریِ امشب را باعث شد. چیزی برای مخفی نگه داشتن باقی نگذاشت و هر آنچه لازم بود را تعریف کرد و حال... احوالاتِ این صدفِ در خود فرو رفته که کلاهش را روی داشبورد نهاده، پاهایش را بالا آورده جمع کرده و پشتِ ساقشان را به لبهی صندلی چسبانده، دستانش را دورِ پاهای جمع شدهاش حلقه کرده بود برایش عجیب به نظر میرسید.
نیم نگاهی روانهی او که شقیقه چسبانده به زانوانش و رو به سوی شیشه کج کرده بیرون را مینگریست، کرد و بر زبانش حرفی آمد؛ اما منصرف شده قبل از همدستی با صدایش آن را فرو فرستاد و فقط با فوت کردنِ محکمِ نفسش نگاهش را به جاده دوخته، دنده را عوض کرد. این میان صدف مظلوم به چشم میآمد با همان سکوتی که به هنگامِ شوکِ زیاد عادتش بود و در این لحظه خیلی وقت میگذشت که این عادت از سرش افتاده بود. سکوتش از سرِ شوک نبود؛ اما حسی در چشمانش نوشته میشد ناخوانا که حتی رو نمیچرخاند به سوی هنری بلکه او دردش را از نگاهش متوجه شود. گیر کرده در لاکِ خود، کمی حلقهی دستانش را به دورِ پاهایش تنگ تر کرد و نفسی که مرتعش از میانِ باریکه فاصلهی لبانش از هم بیرون آمد خبرهای خوشی نمیداد. انگار دردی بر سی*ن*هاش سنگینی میکرد که بغض در گلویش نشانده و ارتعاشِ نفسش را سبب شده بود. به عبارتی بُغ کرده بود که این حالش تمرکزِ رانندگی را از هنری گرفته، لبانش را بر هم فشرد و نگاهش گوشه چشمی باز هم به صدف رسید.
صدفی که به حدی حصارِ دستانش به دورِ پاهایش را محکم کرد و انگشتانِ دستِ چپش را به دورِ مچِ دستِ راستش فشرد که رنگ از سرِ انگشتانش رفت و فضای گلویش هم تنگ، تنفسش نامنظم و سریع بود. چانهاش جمع شده و چهرهاش درهم، از بازیهای بغض باخبر شد که گرمایی هم در چشمانش به جوشش انداخت و نگاهش تار میدید. بغضش تا دمِ شکسته شدن بالا آمده بود و زورش را برای شکسته نشدنش زد؛ اما نتوانست سد جلوی قطره اشکی بسازد که از چشمانش به سمتِ تیغهی بینیاش کشیده شد و بالا کشیدنِ ناچارِ بینیاش توجهِ هنری را به سمتش کشاند که ابروانش را محو به هم نزدیک کرده از روی شک، سر به سمتِ صدف چرخاند و سپس پرسشی صدا زد:
- صدف؟
صدف که صدای او را شنید، پلکش نامحسوس پرید و جدا شده از عالمِ احساساتِ خود آبِ دهانی فرو داد و عجول که سرش را از روی زانوانش برداشت، حلقهی دستانش به دورِ پاهایش را هم باز کرد و بدونِ نگاه به هنری پشتِ دستش را به چشمش و ردِ اشک کشید. گریزان از نگاه کردن به اویی که مدام چشم بینِ نیمرُخش و جاده میچرخاند، خفه و با خشی کمرنگ «هوم»ای پرسشی و تو گلویی از میانِ لبانِ بهم چسبیدهاش آزاد و بارِ دیگر دستانش را دورِ پاهایش حلقه کرد. هنری دقیقتر نیمرُخِ او را با چشمانِ ریز شدهاش زیرِ نظر گرفت و چون در آخر طاقت نیاورد، کنارِ جاده ترمز کرد و دستش را رسانده به دستگیره، در را گشود و یک ضرب از ماشین پیاده شد. در را بست، ماشین را از عقب دور زد و خودش را رسانده به درِ شاگرد مقابلش ایستاد و همان دمی که صدف محکم آبِ دهان فرو فرستاد تا بغضش پایین برود و ناکام مانده، پلکهای داغش را آهسته بر هم نهاده، قطره اشکی روی برجستگیِ گونهاش لغزید، هنری در را باز کرد و صدف هم پلک گشود.
این نگاهِ برق افتاده و غمگین را هنری بیش از هرکسی میشناخت و واقف به اینکه دردی بر سی*ن*هی صدف سنگینی میکرد، دلش گرفته از حالِ او و پیچشِ محو و مشکوکِ ابروانش جابهجا شده با نگرانیِ فاحشی، نگاهِ صدف که به سویش چرخید مقابلش روی دو زانو نشست و رو بالاگرفته برای دیدنِ اویی که حصارِ دورِ پاهایش را گشود و کفِ کتانیهایش به کفپوش رسیدند لب باز کرد:
- چی شده صدف؟
قلبش مچاله شد از دردی که او حمل میکرد و پاسخی که نگرفت، دستش را بالا برده پشتِ انگشتانش را نرم به گونهی صدف کشید تا ردِ اشک را زدود و سپس عجزی هم کمرنگ چسبیده به نگرانیاش، همان کلامی شد که گوشهای صدف را در بر گرفت:
- این بار نمیتونم چشمهات رو بخونم عزیزم؛ من رو با این نتونستن شکنجه نکن!
صدف دمی لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و پلکی که زد، روی صندلی به سمتِ هنری مایل شد و کفِ کفشهایش را هم نشانده بر جاده پس از بالا کشیدنِ بینیاش صدایش را گرفته میهمانِ گوشهای هنری کرد که غمش جامهی عزا شد به تنِ قلبِ او:
- هنری زیرِ قولت بزن این بار!
هنری متوجه نشد، تای ابرویی سوی پیشانیاش هدایت و حرفِ صدف را که در ذهن حلاجی کرد به جوابی احتمالی رسید که ماند در صحت داشتن یا نداشتنش!
- چی؟
صدف زبانی روی لبانش کشید، پلکی از سوزشِ چشمانش بابتِ ترکیبِ سوزِ سرما با اشکهایش زده بینیاش را بالا کشید و خش هنوز هم هویدا در صدای خستهاش، مردمک بینِ مردمکهای هنری گرداند و دنبالهی حرفش را گرفت:
- قیدِ پیدا کردنِ بابام رو بزن!
تعجبِ هنری قویتر شد که باز هم پیچشِ محوِ ابروانش را در پی داشت و باریکه فاصلهای انداخته میانِ لبانش، اندکی سر به سمتِ شانهی چپ کج کرد و ساکت ماند تا خودِ صدف نفسش را با ارتعاشی ریز بیرون داد، لرزشِ نامحسوسی از لبانش را همراه با چانهاش نشان داده، لبانش را در این مکث بر هم فشرد و پس از آن این گسل در صدایش هم فعال شد:
- نمیتونم تحمل کنم بهای پیدا کردنِ بابام ترس از جونِ تو باشه! اگه قراره عمل به قولی که به من دادی تهش برسه به ترسم از بلایی که میتونه سرت بیاد، من نمیخوام بابام رو پیدا کنی!
شعلهای میرقصید در آن حوالی اما دیدنی نبود! این شعله از قلبِ هنری برمیخاست که نگاهش شک را تهنشین کرد و گرفتارِ دلی سوخته در بندِ آتشِ نگرانیِ صدف که میگفت نمیتوانست به بهای پیدا کردنِ خسرو ریسکِ هر اتفاقی برای جانِ او را بپذیرد شکستنِ آهستهی بغضِ صدف میانِ حرف زدنش را متوجه شد و دستِ او را گرفته در سرمای دستش و باز هم فقط شنید:
- من... من حساس شدم؛ پای یه از دست دادنِ دیگه دووم نمیارم، اون بابامه درست ولی حتما علاقهای به دیدنم نداره وگرنه میگشت تا پیدام کنه، بابامه درست...
چشمانش را مستقیم به دیدگانِ هنری کوک زد و نوازشِ انگشتِ شستِ او را بر پشتِ دستش حس کرده، با همهی احساسی که در وجودش بابتِ اضطرابی که امشب کشید بغض شده و بر گلویش سنگینی میکرد، ادامه داد:
- اما تو... تو هم عزیزِ منی؛ باورِ منی، از دست دادنِ تو میشه تاوانِ بدیای که نمیدونم واقعا ازم سر زده یا نه و این از تحملِ من خارجه!
نفسی از هوای آزاد گرفت و دستی به صورتش کشید. شنیدنِ حرفهایش با این صدای گرفته و لحنی که با همهی عاشقانه بودنش غمی نهفته داشت که میگفت این دختر خسته بود بابتِ از دست دادنهایش و تابِ دیگری را نداشت باعث شد تا هنری با سرزنشِ خود از درون به خاطرِ اینکه باید ماجرای امشب را با صدف در میان میگذاشت و نگذاشت، دستِ او را کمی محکمتر گرفته در دستش، از روی دو زانو برخاست و صاف که ایستاد صدف را هم ملایم به سمتِ خود کشید. این کشش صدفی که نگاهش خیره به نقطهای روی خاکیِ کنارِ جاده قفل شده بود را از روی صندلی بلند کرد که دمی هم هنری را نگریست و در آخر... گوشش بود که پذیرای صوتِ ضربانهای قلبِ هنری شد. سرش که به سی*ن*هی او چسبید بهانهگیرتر شده بغضی دوباره آمد خودش را حبسِ گلوی خستهاش کند که لبانش را بر هم فشرد، چانه جمع کرد و محکم برای جلوگیری از آن آبِ دهان فرو داد. هنری دستانش را حلقه کرده دورِ شانههای اویی که کمی در آغوشش جمع شد، پشیمان و مغموم لب باز کرد:
- معذرت میخوام صدف، اشتباه از من بود؛ باید قبل از رفتنم تورو در جریان میذاشتم. من رو ببخش!
صدف بینیاش را بالا کشید و چون مژههای نم گرفتهاش را بر هم نهاد، نفسی این بار از آرامشی که حوالیِ آغوشِ این مرد برایش پرسه میزد گرفت و فقط گوش سپرد به تپشهای قلبِ او که سرعتی متوسط داشتند و با خود در ذهن میشمارد. یک... دو... سه... چهار... فکر کرد این ضربانها چه در خود گنجانده بودند که از بین رفتنِ آشوبش را رقم زدند و دمی بعد حتی دیگر خبری از بغضِ تازه هم در گلویش نبود که فقط ساکت و صامت با پلکهایی بسته در آغوشِ هنری آرام گرفت و قلبش از یاد برد چه دردی را امشب حمل میکرد با فکر به اینکه مقصر بود، از دلتنگیِ پدرش گفت و هنری هم نه نیاورد که امشب در آن منطقهی لعنتی با هر صدای شلیکی که میشنید بندِ دلش پاره میشد. اگر اتفاقی برای هنری میافتاد او هرگز نمیتوانست خودش را ببخشد و بیشترین دلیلِ تحتِ فشار بودنش هم همین بود! نفسش عمیق، قلبش در دم به آرامشی رسید که حس کرد هرگز و در هیچ کجا حتی مثالش را هم تجربه نکرده بود، به قدری که بالاخره پلک از هم گشود و چون با بالا آوردنِ دستش سرِ انگشتانش را محکم به برجستگیِ گونهاش کشید تک قدمی رو به عقب برداشت و بعد حلقهی دستانِ هنری به آرامی از دورش گشوده شدند.
هنری رو پایین گرفته و صدف را دید که حدقهی چشمانش گرفتارِ سرخیِ کمرنگی شده بودند و کمی چشمانش را ماساژ داد. گویی تمامِ فشارِ اضطرابی که تحمل کرده بود را در این لحظه با گریهای ناگهانی تخلیه کرد و حال به آرامش و سکوتِ پس از آن فشار رسیده بود. هنری با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد و دستش را پیش برد، چانهی صدف را نرم گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش و روی او را بالا آورده برای خیره شدن به چشمانش و خودش هم قدری رو پایین گرفته، خیره به او لبخندی محو بر لبانش نشاند و گفت:
- به من اعتماد کن صدف! میتونم برات قسم بخورم که تا وقتی تو نخوای به یه قدمیِ مرگ هم نمیرسم، هوم؟
و انگشتِ شستش را همچون خطِ لبخندی آرام از گوشهی لبانِ برجستهی او کشید و چون با این حرکت لبخندش را خواستار شد، او پلکی کوتاه و آهسته زد و در همان حال چشم در حدقه به گوشهای دیگر کشید و ناخواسته از ردِ اشارهی هنری روی صورتش کششی به لبانش بخشید و پس از آن این کشش پررنگ تر شد که به دو طرفه شدن رسید و لحظهای بعد تک خندهای گریبانش را گرفت که قلبِ هنری را آسودگی بخشید. تک خندهی صدف باری از روی دوشش برداشت و لبخندِ او باعثِ جاری شدنِ حالی خوش در سلول به سلولِ تنش شد که نهایتاً صدف به او نگاه کرد و با همان ردِ خنده بر صورتش گفت:
- قبول؛ نمیشه جلوت مقاومت کنم!
هنری کوتاه خندید، دستش را از چانهی صدف پایین انداخت و دستِ او را که گرفت، صدف را به سمتِ خود کشید و لحظهای بعد با صدای خندهی پررنگ شدهی صدف که باز در قلبِ ماه جاخوش کرد و نورش محبت آمیزتر شد، دستانش را حلقه کرده به دورِ کمرِ او سرش را پایین برد و صدف خندیده دستانش را روی بازوانِ او حلقه کرد و خیره به چشمانش بانمک گفت:
- داری از بُعدِ ریسک پذیرت پرده برداری میکنی؟
هنری یک تای ابرو بالا پراند، یک دستش را از دورِ کمرِ صدف بالا برد و چون کشِ موی او را به دست گرفت، در آرامترین و محتاط ترین حالتِ ممکن عقب کشید تا دردی متوجهی صدف نشود و این شد که لحظهای بعد تارِ موهای صدف آزاد شده از بندِ کشی که هنری به دست گرفت، به دستِ بادِ ملایم از سرِ شوقِ این آزادی، آزادانه رقصیدند. هنری خیره به رقصِ درهمِ موهای صدف و رایحهی ارکیدهای که کمرنگش هم برای اویی که کلِ زندگیاش را این عطر پُر کرده پررنگ بود، کشِ مو را دورِ مچش فرستاد و حکمِ امانتی در دستش گرفت که لبخندِ شیرینِ صدف را رنگ بخشید و سپس گفت:
- اما این بُعدِ ریسک پذیرِ من زیباترین لحظهی امشب رو باعث میشه عزیزم؛ فقط کافیه باورم کنی، جدی میگم!
صدای خندهی صدف سکوت را بلعید، نگاهِ ماه درخشانتر از همیشه قفلِ عاشقانهی آنها که با نادیده گرفتنِ هر ریسکی کنارِ هم بودن را طلب میکردند، وسوسهی بوسهای از اعماقِ احساس فریاد زد و عطشی به شیرینیِ لحظاتی که کنارِ هم سپری میکردند وجودِ هردو را تشنه کرد که ضربانِ قلبِ صدف را هم هیجان بالا برد و او بیتوجه به قلبی که دیوانگی میکرد و به هر ریسمانی برای آزادی چنگ میزد تا شاید تونلی حفر شده در سی*ن*هاش به آزادی برسد زبانی روی لبانش کشید، چشمانِ هنری را زومِ چشمانِ خود دید با مردمکهای در گردش و دستانش را آرام پایین کشیده، با انگشتانِ ظریفش صورتِ اویی که گردن خم کرده بود را قاب گرفت. روی پنجهی پا بلند شد و قد بلندی کرده برای نزدیکی به صورتِ او، پیشانیاش که تنها لمسی کوتاه و لحظهای با پیشانیِ او داشت، لب بر هم زد و به کمکِ صدای ظریفش دلبرانه دل برد:
- زیباترین لحظهی امشبمی؛ زیباترینِ لحظههام باقی بمون! اگه فقط یه نفر باشه که بتونه من رو از دنیای کابوس فراری بده، اون تویی! من این مرزِ کابوس رو توی هر لحظهای فقط با تو میتونم رد کنم!
صبر هم صبوری نکرد، بیتاب تر از همیشه هیجانِ عاشقانهی این لحظه نفسگیر شد که نفسی حبسِ سی*ن*هی آسمان، هردو که آهسته پلک بر هم نهادند دستِ صدف آرام از گونههای هنری به پایین سُر خورد و سرِ انگشتانش نرم مامورِ لمسِ خطِ فکِ او، بیشتر قد بلندی کرد و چون فقط نیم فاصلهای باقی ماند و به قد بلندیِ صدف نرسید، این فاصله را هنری پُر کرد تا... لمسِ لبانشان شد ریسکِ همان بوسهای که هردو در این دم پذیرفتند! نفسِ حبسِ سی*ن*هی آسمان هیجان زده و پُر سرعت آزاد شده، تبدیل به همان بادی شد که دیگر ملایمت از دست داد و سریعتر وزید تا جایی که موهای صدف را از روی شانههایش به جلو هُل داد و این بار تارِ موهای او دو طرفِ رُخِ هردو به جلو کشیده شده و همانجا سرکشانه به ابن رقاصی با همدستیِ باد تن دادند. دستانِ صدف بارِ دیگر بالا رفتند و دوباره صورتِ هنری را قاب گرفته، اندکی سر به سمتِ راست کج کرد و پلکهایش ریز لرزیدند و قلبش... قلبش ناآرامترین بود در این لحظه!
پیچشِ یک دستِ هنری به دورِ کمرش محکمتر شد و دستِ دیگرش را که بالا آورد، میانِ شانههای صدف قرار داد و ماه شاهدِ این دویی که همیشه زیباترینِ لحظههای هم بودند، آشفتگی پایان یافت و امشب هم با همهی اضطرابی که داشت، میگذشت! نفسی از نفسهای صدف، نفس کم آورد؛ اما او عقب نشینی نکرد! فقط شانههایش جمع کرده و سرِ انگشتانِ شستِ هردو دستش را پیِ لمسِ گرمای گونههای هنری فرستاد. دروغ بود اگر گر گرفتگیِ خودش را که از هیجان به تب و تاب افتاده و قلبش در سی*ن*ه دیگر قلب نبود؛ دیوانهای بود حبسِ چهاردیواری که زنجیر پاره میکرد، کتمان کند! هردو در این ثانیهها ملتهب به هم محکوم بودند و تبی همچونِ کبریتی بیخطر بر وجودشان حاکم بود!
شور و اشتیاقِ باد اثبات شده در همان لحظهای که باز به فرمانش موهای صدف از پشتِ سرش به جلو هجوم بردند، این بار لرزی نامحسوس به پلکهای هردو همزمان افتاد که نتیجهاش شد لحظهای که باز هم نیم فاصلهای میانِ صورتهای هردو افتاد و پلک که از هم گشودند، چشمانشان براق به هم قفل شد. آتشی در جسمِ هردو فروکش کرد و شعلهی عشق فرصتی برای نفس گرفتن به آنها داد! فرصتی که به دنبالش موجِ پُر تلاطمِ قلبِ هردو به سوی ساحل خزید و انگار آرامشی در نفسگیریِ لحظات حکمفرما شد. آرامشی که بندِ متصلی به زمان داشت و هر ثانیه که جلو میرفت زنجیر به عقب میکشید تا رام شود و همانطور در حدِ آرامش باقی مانده، به تلاطمی دوباره مبدل نشود!
عشق همین زیباترین لحظهها بود، بدونِ در نظر گرفتنِ هر ریسکی، شجاعت میطلبید در هر موقعیتی! صدف جسارتِ عشق را داشت که امشب بیتوجه به هر خطری که تهدیدش میکرد فقط نگرانیاش برای هنری را اولویت قرار داد و قدم در ساختمانی گذاشت که هنوز هم فرار از آن را به چشمِ یک معجزه میدید! این دختر شش سال در برابرِ عشق مقاومت کرد و زمانی که به دام افتاد اما نشان داد هیچ مانعی نمیتوانست جلوی راهش سد شود و عشق هم دقیقا همین را میخواست!
صدف بارِ دیگر بر کفِ کفشهایش ایستاد و قدش برگشته به حالتِ عادی باز هم تا سی*ن*هی هنری رسید و نیم فاصلهی میانِ صورتهایشان بیشتر شده، رو بالا گرفت برای دیدنِ برقِ الماس مانندِ چشمانِ اویی که لبخندش کمرنگ پلکی زد و صدف که دستانش را دو طرفِ گردنِ او پیش برد به پشتِ سرش رساند، لبهی کلاهِ هودیِ مشکیِ او را که میانِ انگشتانِ شست و اشارهی هردو دستش گرفت بالا آورد، لحظهای باز روی پنجهی پا بلند شد تا کلاه روی موهای بسیار کوتاهِ هنری نشست و لبخندِ هردو که همزمان رنگ گرفت صدف دوباره به حالتِ قبل ایستاد. کفِ دستانش را نهاده روی تختِ سی*ن*هی او با سر کج کردنی به سمتِ شانهی چپ چشمکی برای هنری زد، سپس قدمی رو به عقب برداشت و دستانش را آرام به پایین لغزانده، لب زد:
- بهت میاد!
قدمی دیگر رو به عقب برداشتنش قفلِ دستانِ هنری را از دورِ کمرش گشود و زمانی که هردو به سمتِ درهای شاگرد و رانندهی ماشین گام برداشتند نقطه سرِ خطِ این شب برای هنری و صدف هم در جای گذاشته شد و حال فقط یک بخش تا پایانِ این شب فاصله باقی مانده بود!
اما... پایانِ این شب کجا بود؟ خطِ پایانی که آخرین نفری را میخواست برای دویدن و از آن گذشتن، بندِ متصلی به شهر داشت و میرسید به ساختمانی که آسمانِ بالای سرش را تیرگیِ پراکندهی ابرها لکهدار کرده، آرامشی را حاکم بر فضا داشت و در یکی از واحدهای این ساختمان کلیدی درونِ قفلِ در چرخید سپس دستی در را آرام رو به داخل هُل داد و در آخر کفشهای مشکی و مردانهای از درگاه گذشتند تا قامتی درونِ سالن ایستاد. نگاهش خسته، چشمانِ مشکیاش به تمنای خواب با پلکهایی سنگین درگیر بودند و تارِ موهای همرنگِ چشمانش آشفته چند تار روی پیشانیِ روشنش سقوط کرده بودند. نگاهش را درونِ سالنِ خاموش چرخاند و چون در را پشتِ سرش بست، با وجودِ همهی خستگیای که از سوی پاها و شانههایش حس میکرد؛ اما خواب را فراری دید از چشمانش وقتی دل نگرانیِ جدیدی داشت که باری تازه بر دوشش بود.
لبانِ باریکش را بر هم فشرد، نفسش را از راهِ بینی آزاد کرد و چرخیده به سمتِ درِ بازِ اتاقی در همان سمت، گامهایش را آرام و بلند برداشت تا دمی بعد به درگاه رسید. همان بدوِ ورودش نگاهی همرنگِ چشمانش را شکار کرد که متعلق به زنی بود با عنوانِ مادر! زنی که تا آتش را دید نگاهش منتظر و نگران رسیده به چشمانِ او، باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاد و با تکانِ ریزِ سر به معنای «چی شد؟» با آتش حرف زد. آتش که منظورِ او را دریافت ناامید و پریشان سری به نشانهی نفی به طرفین تکان داد و به این شکل به او فهماند که در پیدا کردنِ رز ناکام مانده بودند. پاسخش باریکه فاصلهی میانِ لبانِ مادرش را از بین برد و او هم کلافگی تلفیق شده با نگرانی در چهرهاش پلکی آهسته زد.
نگرانی در دل داشت برای زنی که شبی از شبها زمانی که خسرو قصدِ جانش را کرده بود در آن تاریکیِ جنگل جانش را نجات داده و محافظش بود. رز به گردنِ این زن حق داشت که اگر در آن شب او نبود، حال اثری هم از این زنی که حتی قدرتِ تکان دادنِ دستانش را ندارد، نبود! رزِ پیدا نشده دل نگرانیهای زیادی را با خود داشت به دنبالِ توجهی که سالها از خانوادهی ناتنیاش ندید، آرنگ، برادرانِ رهبر یعنی تیرداد و آتش و حتی این زن خانوادهی خوبی برایش بودند؛ اما انتقام هم نابودگرِ سهمگینی بود که پردهی سیاهی میکشید مقابلِ چشمها و منطق را شکنجه میکرد تا فرد را وادار به برداشتنِ قدمهایی هرچند اشتباه کند! انتقام رز را کور کرده بود، به حدی که تا نمیرسید به عمقِ تاوان پس دادنِ مقصران در ویرانیاش آرام نمیگرفت حتی اگر پایههای این ویرانی، ویران شدنِ خودش بود.
آتش که ناامید و با سری اندک کج شده به سمتِ شانهی چپ قدمی پیش گذاشت، با قدمی دیگر که با شک واردِ اتاق شد نگاه از مادرش به سمتِ دیگر سوق داد و چشمش به طراوتِ خوابیده با نفسهای منظم سوی دیگرِ تخت افتاد درحالی که گندم هنوز بیدار بود و طرهای از موهای صاف و قهوهای روشنِ مادرش را گرفته در مشتِ کوچکش مقابلِ چشمانِ مشکی و درشتش، معصومانه و آرام بیآنکه مُخِل خوابِ طراوت شود خودش را سرگرم میکرد. دیدنِ او در آن حالت که گویی به دنبالِ کشفِ چیزی موهای طراوت را موشکافی میکرد میانِ آشفته حالیِ آتشی که نایی برای خندیدن هم نداشت لبانش را به کششی یک طرفه و کمرنگ وا داشت از شدتِ بامزه بودنش. خندهاش را با جمع کردنِ لبانش فرو خورد و چون از چشمِ مادرش دور نماند، او هم لبخندی بر لبانِ بیرنگش نشانده و فکر کرد از آخرین باری که خندهی پسرِ بزرگش را دیده بود چند سال میگذشت؟
اما بانیِ این خندههای گاه و بیگاه که دروغ نبود اگر گفته میشد آتش را برای دمی هم که شده از گذشتهاش جدا میساخت گندم بود و طراوتی که خوابیده، حوصله سررفتنِ دخترکی که به خاطرِ نورِ اتاق خوابش نمیبرد را رقم زده بود. به هرحال... تصویرِ زیبایی از این سه نفر در یک قاب پدیدار میشد زمانی که آتش جلوتر رفت و پشتِ سرِ طراوت ایستاد محتاط خم شده و دستانش را جلو برد، مچِ گندم را نرم میانِ انگشتانش گرفت تا موهای طراوت را قبل از کشیدن رها کند و چون با ممانعتِ گندمی که کمی دستش را به کنار کشید مواجه شد، باز هم خندهاش را قورت داد و سنگینیِ نگاهِ مادرش را که میانِ خودش و گندم در گردش بود حس کرده تاسفی ساختگی از وضعیتِ خود که گیرِ لجبازیِ یک نوزاد افتاده بود بر چهرهاش رنگ پاشید و لب گزیده، دستش را باز هم پیش برد و با ولومِ پایینِ صدا زمزمهوار پچ زد:
- عجب بچهی لجبازیه!
مادرش هم ناخودآگاه لبانش از دو سو کشیده شدند و طرحِ خندهای جان بخشیده به چهرهاش لبانش را بر هم نهاد و به دهان فرو برد، سپس دوباره چشم به سوی آتش گرداند و دید که او مچِ دستِ گندم را بارِ دیگر نرم اسیر کرد و این بار خطاب به او بانمک گفت:
- دختر تو انقدر یه دنده بودی و نمیدونستم؟ مامانت اذیت میشه بچه!
وضعیتش واقعا هم خندهدار بود که بارِ دیگر گندم از حرص دستش را عقب کشید و جیغِ خفیفی هم از گلویش آزاد شد که لبانِ آتش را فشرده بر هم از یک سو کشید و چشمش را از همان سمت بسته، این عقب کشیدنِ دستش کشیدگیِ موهای طراوت را هم رقم زد که همزمان با دردِ خفیفی در سرش و صدای جیغِ گندم چهرهاش محو درهم شده، پلک از هم گشود و با «آخ» گفتنی که همزمان نگاهِ آتش را هم به سویش برگرداند و تنش را عقب کشیده، صاف ایستاد، در جایش نیمخیز شد؛ اما گندم موهایش رها نکرد که نکرد! این مقاومتِ گندم نیمخیز شدنِ طراوت را هم ناکام گذاشت که اندکی خمیده به سمتش به خاطرِ موهایی که در مشت گروگان گرفته بود، زنِ نشسته کنارشان روی تخت لبش را از خندهای بیصدا گزید و طراوت چشم به گندمی دوخت که در عینِ لجبازی نه تنها موهایش را رها نمیکرد بلکه چهرهاش را هم معصومیت میبخشید تا دلسوزی خریداری کند.
آتش با دیدنِ آنها کفِ دستش را محکم به پیشانی چسباند، در کنترل کردنِ ریز خندهاش ناکام ماند و چون دست به پیشانی گرفته سر به زیر انداخت و ریز خندید، طراوت که تازه از گیجیِ خواب آزاد شده و با پردازشِ فضا داشت موقعیتش را درک میکرد، نفس زنان گندم را نگریست و پس از آن نفسش را محکم بیرون فرستاد تا ریتمِ تنفسش منظم شود. این بار که او دستش را روی مچِ گندم نشاند و با نوازشهایش وادارش کرد تا حصارِ آهنینِ انگشتانِ کوچک و تپلش را شل کند، گندم موهای او را رها کرد و طراوت سر به سوی آتش چرخاند. دید که او با دستانی به پهلو گرفته سرش را رو به سقف بالا برده و سعی در جمع کردنِ کشیدگیِ لبانش داشت، علتِ خندهی او را فهمید. این بار رو گرداند به سمتِ زن و چون سر تکان دادنِ کجِ او را با خندهاش دید، ناخودآگاه خودش به تک خندهای افتاد، سر به زیر افکند و با انگشتانِ شست و اشارهی دستِ راستش به ماساژ دادنِ پیشانی مشغول شد.
آتش رو پایین گرفت، نیمرُخِ طراوت را با خطِ لبخندِ پررنگش قاب گرفته میانِ مردمکهایش با عجزی بانمک در کلامش یک دستش را از کمر جدا کرد و با اشاره به گندم و با لحنی که هنوز هم ردپای خنده درونش ردیابی میشد گفت:
- باور کن من همهی تلاشم رو کردم که این مسئله رو دوستانه حل کنم.
طراوت همان سر به زیر و چشم بسته درحالِ ماساژ دادنِ پیشانیاش به خنده افتاد و چون گندم با تعجبی شیرین در چهرهاش نگاه میانِ آنها چرخاند، طراوت دستش را پایین انداخت و رو بالا گرفت. با تکانِ کوتاهِ سر که موهایش را از روی شانهی پوشیده با ژاکتِ یقه هفت و یاسیِ تنش به عقب راند، نفسی کشید و سر به سمتِ آتش چرخانده، چشمانِ خندانِ او را به دام انداخت و پس از چشم غرهای کوتاه لب باز کرد:
- متوجه شدی توی لجبازی حریفش نمیشی یا بیشتر بهت ثابت کنه؟
آتش کوتاه خندید، شانههایش را بالا انداخت و حینِ حرف زدن هم همانطور بالا نگه داشته، تلاش برای کنترلِ خندهاش هربار بیجواب میماند که پاسخ داد:
- قسم میخورم من به فکرِ خیر و صلاحت بودم، منتها گندم پرچمِ سفیدِ من رو نادیده گرفت!
طراوت از دستِ او و حرفهایش به خنده افتاده، سری ریز به نشانهی تاسف به طرفین تکان داد و لحظهای بعد موهایش را پشتِ گوش زده خندهاش را قدری کمرنگ کرد، نگاه میانِ آتش و مادرش گرداند و زبانی کشیده روی لبانِ قلوهایاش رو به زن که شرمندگیِ کمرنگی در چشمانِ درشت و خاکستریاش رقصید گفت:
زن با همان لبانِ طرحِ لبخند گرفته اخمی شیرین بر چهره نشاند که نشانه بود از «این چه حرفیه؟» گفتنی که بر زبانش نمیآمد؛ اما از چشمانش با آن محبتی که مشخص بود مِهرِ طراوت بر دلش نشسته میبارید. طراوت که منظورِ او را دریافت لبخندی تقدیمِ مهربانیاش کرد، سپس صدای آتش بود که رویش را به سمتِ او چرخاند:
- درواقع شرمندگی و معذرت خواهی وظیفهی منه که انقدر با تاخیر برگشتم و... واقعا ازت ممنونم طراوت، لطفِ فراموش نشدنیای در حقم کردی!
طراوت با همان لبخند آهسته پلکی زد و سری که تکان داد، نگاه گردانده سوی گندمی که مسکوت روی تخت دراز کشیده بود دستانش را پیش برد و آرام زیر بغلهای او را گرفته از روی تخت بلند کرد. با فشاری که از روی تخت برخاست، بوسهای محکم به گونهی گندم چسباند، نفسی از عطرِ شیرینِ گردنِ او به ریههایش هدیه کرد و چون دستش را پشتِ پاهایش گرفت، قدمی عقب رفت. رو به زن مهربان و با احترام گفت:
- اگه کم و کاستی بود معذرت میخوام؛ خیلی خوشحال شدم از دیدنتون!
زن سری برایش تکان داد و آتش دستانش را فرو برد در جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش، با سه قدمِ بلند به پیش آمد و چون کنارِ طراوت ایستاد باز هم نگاهِ او را به سوی خود هدایت کرد و در جوابِ پرسشِ چشمانِ او با لبانی کشیده از دو سو که قلمو به دست لبخند طراحی میکردند، چشمکی زد و گفت:
- همراهیتون کنم؟
طراوت پاسخِ او را هم با لبخندش داد و سپس چرخیده روی پاشنهی صندلهای مشکیاش به سمتِ درگاهِ اتاق گام برداشت و خروجِ او از اتاق، آتش را هم پشتِ سرش روانه کرد. زمانی که هردو به سالن رسیدند و طراوت دست جلو برده سرمای دستگیرهی در را با سرِ انگشتانش لمس کرد آتش ایستاده پشتِ سرش با یادآوریِ حرفی نامش را بر زبان راند تا دستِ طراوت از دستگیره پایین افتاد و به عقب چرخید. نگاهش گره خورده با چشمانِ آتش کمی گندم را در آغوشش جابهجا کرد و او که دستی به پشتِ گردنش کشیده، حرفهایش را در ذهن سبک سنگین کرد پس از مکثی کوتاه با لبخندی کمرنگ لب از لب گشود:
- به این همسایهی بد قولی که سرِ تایمی که گفته برنمیگرده با قبولِ دعوتِ فرداشب برای شام فرصتِ جبران میدی؟
طراوت یک تای ابرو بالا پرانده با شنیدنِ پیشنهادِ او، در مکثی کوتاه که باعث شد تا آتش بازیگوش و منتظر مردمک بینِ مردمکهایش گردش دهد دمی چشم زیر انداخت، لبانش را کمرنگ از دو گوشه پایین کشید و محو که چانه جمع کرد چشمانش را بالا کشید و همزمان با پلک زدنی آهسته سری به نشانهی تایید تکان داد:
- جبرانِ خوشحال کنندهایه؛ نمیتونم ازش بگذرم!
آتش تک خندهای کرد و طراوت هم که با خنده رو از گرفت و به سمتِ در چرخید، دستگیره را حبس کرده میانِ انگشتانِ کشیدهاش آرام پایین کشید و لحظهای بعد با خروجش از خانه دری ماند که پشتِ سرش بسته شد و نگاهِ آتش با لبخندی خاموش خیره به آن بود. چشمانِ مشکیاش براق، هرچند که لحظاتِ گذشته با این مادر و دختر برایش چندان طولانی نبودند؛ اما گویی برای مدت زمانِ اندکی هم که شده به فراموشی سپرد گرفتارِ مخمصهای شده بودند به نامِ ناپدید شدنِ رز! این فراموشی را مادرش هم فهمید، زنی که نگاه از درگاهِ اتاق با درِ بازی که سالن را تا حدی به نمایش میگذاشت گرفت، رو به سمتی دیگر چرخاند و غرق در فکرِ خود خندههای آتش را روی دورِ تکرار گذاشت و بدونِ توقف فقط مرور کرد. خندهی او را پس از شش سال شاهد بود، خندهای که بانیاش یک زن بود و دخترش، خندهای که لحظات را برای آتش غیرتکراری میکرد و وقتی میگذشت حسرتِ پایانشان را میخورد. زبانِ این زن به حرف نمیجنبید؛ اما صدای ذهنیاش نزدیک بود، خیلی نزدیک...
- باعثِ لبخندت زنی بود که همسایه خطابش کردی آتش؛ اما... حسِ من میگه فراتر از همسایه، این زن و دخترش معجزهی لبخندت شدن!
آری! طراوت و گندم معجزههای زندگیِ آتش بودند، فقط باید کشفشان میکرد! یک نگاه هم کفایت میکرد برای این کشف، وقتی زنی کنارش بود که همدم برای حرفهایش، همدرد برای دردهایش، همراه برای گامهایش و همسایهای برای زندگیاش بود! زنی که معجزهی لبخندِ آتش بود و نگاهِ او خیره به جای خالیاش حتی نفهمید لبخندِ مُهر زده بر لبانش تا چه زمانی بعد از رفتنِ او ادامهدار شد!
پایانِ شکستِ شب آغازِ پیروزیِ روز بود! صبحی نفس گرفته با عطرِ باران که نم میزد به جانِ زمین، هرچند که این هم قدرتِ چندانی نداشت و هر چند دقیقه یک بار چند قطره به زمین میرسیدند. صبح بوی باران داشت، خبری از رنگِ خورشید نبود و او با محروم کردنِ نورش از زمین حکمِ شکنجه میداد غافل از اینکه ریههای زمین نفس میگرفتند از تازگیِ هوای باران. ابرها اما تیره و بارانزا بارِ دیگر به آغوشِ هم پیوستند تا از فشرده شدنِ سختشان به یکدیگر باران راهِ فرارش را پیدا کند. صبح به تازگی آغاز شده، سرمایش به اندازهی شبی که گذشت استخوان به سوز میانداخت و هوا گویی واقعا جامهی زمستان به تن کرده بود. جادهای میانِ دو منطقهی پُر درخت هنوز عزادارِ رنجی که باران برای فرار میکشید، سکوتِ حاکم را فقط آوازِ ریزِ پرندهای که همان حوالی بال میزد به نرمی میشکست.
منطقهی سمتِ راست، همان بخشی بود که آثار حملهی شبِ قبل را به دوش میکشید، درختان درونش خشک و خالی از برگ و شاخههایشان درهم پیوسته، زمین هنوز گِل بود از بارانِ باریده و بوی خاکِ نم خورده در هوا میچرخید. در بخشی از این منطقه و پشتِ ساختمانی که در مرکزش قرار داشت مردی سیاهپوش همزمان با قدمهایی که رو به جلو برمیداشت شاخهای را کفِ کفشِ مشکیاش فشرد، اسلحهاش را با دست گرفته کنارِ بدنش چشمانش را در فضا چرخاند و در نهایت به قامتِ موردِ نظرش که با فاصلهای متوسط از او ایستاده بود رسید. فردِ مدِ نظرِ او دستانش را فرو برده در جیبهای پالتوی مشکیِ تنش رو بالا گرفته و به آسمان از میانِ شاخههای درختان خیره شده بود. منتظر و مسکوت با چهرهای بدونِ اخم که جدیتِ درونش پیچشِ ابرویی هم نیاز نداشت، انگار که در قلبِ آسمان هم به دنبالِ رازی بگردد با چشمانِ قهوهای سوخته و ریز شدهاش آن را مینگریست.
لحظهای بعد که صدای ریز شدنِ برگِ خشکیدهای به گوشش خورد بدونِ تغییری در حالتِ چهرهاش رو پایین گرفت و با مکث به عقب چرخید. مردی را دید که ایستاده پیشِ چشمانش سری به نشانهی آمادگیاش برای شنیدنِ دستوری از جانبِ او تکان داد، او، یعنی شاهرخ هم به طورِ کامل روی پاشنهی پوتینهای مشکیاش چرخیده به سمتِ مرد این بار پیچشی محو از اخم به ابروانش بخشید، نفسش را محکم را از راهِ بینی خارج کرد تا سی*ن*هاش سبک شد سپس مردمکی چرخ داده بینِ مردمکهای چشمانِ تیز و میشیِ او لحنش را سرد و سخت کرد و گفت:
- افراد رو توی نقطه به نقطهی منطقه پخش کن؛ هر جنازهای که دیدن رو با خودشون به ساختمون بیارن، نمیخوام هیچ ردی از درگیریِ دیشب باقی بمونه!
مرد سر به نشانهی تایید تکان داد و به سرعت عقب گرد کرده، مسیرِ آمده را برگشت تا افراد را در منطقه برای پیدا کردنِ اجساد پخش کند. این بین با رفتنِ او اما شاهرخ تنها نشد چرا که قامتِ دختری آشنا سر از میانِ دو درخت درآورد که با نیم بوتهای مشکیاش گامهایش را محکم و بلند؛ اما آرام به سمتِ او برمیداشت. این دختری که تارِ موهای بلوند و کوتاهش نیمه راست و سوختهی صورتش را میپوشاندند و ریز به روی صورتش میلغزیدند. پالتوی آستین کشیِ مشکی به تن داشت و جلویش باز، دستِ زخمیاش را بسته بود و به دنبالِ سوزشی کمرنگ که حس کرد و اهمیت نداد خودش را به شاهرخ رساند تا موفق شد او را به سمتِ خود بچرخاند. شاهرخ که با تای ابرویی بالا پریده به سمتش برگشت، نگاهِ سخت و جدیِ گریسی که لبانش بیرنگ بودند را شکار کرد و نیشخندی بسیار محو و نامحسوس زده، رو از او گرفت و بارِ دیگر که از چشمانش به آسمان جادهای نامرئی کشید خطاب به او لب باز کرد:
- دستت بهتره؟
گریس که درست پشتِ سرِ او و با تک قدمی فاصله متوقف شده بود، دستِ چپش که کنارِ تن آویزان بود را مشت کرده، آنقدر مشتش را برای جلوگیری از ابرازِ خشمی ناگهانی فشرد که رنگِ دستش پرید و سعی کرد آرامشش را حفظ کند؛ اما ممکن نبود! پلکش ریز لرزید، لبانش را کمرنگ بر هم فشرد و محو که چانه جمع کرد، فقط صوتِ نفسهای تند و عصبیاش را به گوشِ شاهرخ رساند که پس از مدت زمانی کوتاه بالاخره سکوت شکاند:
- کارِ تو بود دیشب شاهرخ، تو به من شلیک کردی؛ اما... چرا؟
به دنبالِ چراییاش بود! شلیکِ شاهرخ یعنی نجاتِ جانِ صدف و سوال اینجا بود... نجاتِ صدفی که حکمِ نفوذی به ساختمان را داشت، چه سودی را نصیبِ شاهرخ میکرد؟ طبیعتاً باید اجازه میداد تا امروز صبح جنازهی او را هم همراه با افرادِ سیاهپوش از این منطقه خارج کنند؛ اما نمیفهمید چه در سرِ او میگذشت و یا حتی چه رازی در نگاهش نهفته بود که به جای گرفتنِ جانِ صدف، جانش را به او بخشید! سوال پشتِ سوال که چکش شد بر مغزِ آشفتهاش و سرش را به درد انداخت، نگاهش را به انتظارِ جواب به او دوخت که شاهرخ بیتوجه به گریس دمی عمیق گرفت، سی*ن*ه سنگین ساخت و سپس با پایین آوردنِ سرش که رو به سویش کج کرد و نیمرُخش را پیشِ نگاهِ او گذاشت لب باز کرد و کاملا بیربط با خونسردی گفت:
- خودت هم همراه با افراد برو یه گوشه از منطقه رو دنبالِ جنازه بگرد؛ اگه پیدا کردی با یه نفرشون ارتباط بگیر تا برای آوردنش به ساختمون بیاد کمکت!
بعد هم بدونِ نگاه به گریس که فاصلهای افتاده میانِ لبانش، تای ابرویش نامحسوس لرزی گرفت به سمتِ راست چرخید و همین که دو گام از جای قبلیاش فاصله گرفت، گریس دود بلند شده از سرش بابتِ این بیتوجهیِ او گامی به سمتش برداشت، دستش را جلو برد و انگشتانش را که دورِ بازویش حلقه کرد شاهرخ را به سوی خود چرخاند و عصبی گفت:
- جوابِ من رو بده!
شاهرخ نگاهی میانِ دستِ او که بازویش را گرفته بود و تک چشمِ آبیاش با آن مردمکِ گشاد شده به گردش درآورد و سپس با آرامشی که کبریت میکشید به اعصابِ خاکستر شدهی گریس دستش را از جیب خارج کرد، اخمی محو بر چهره نشاند و با پشتِ دست دستِ گریس را از ساعد پس زده، جدیتی در لحنش موردِ توجه قرار گرفت:
- توی مسئلهای که به تو مربوط نیست دخالت نکن!
گریس اما پافشاری کرد که قدمی رو به جلو برداشت، نفسش را سنگین و محکم از بینی بیرون فرستاده و اخمی واضح بر صورتش نشسته، انگار که نگرفتنِ جانِ صدف به قیمتِ پذیرشِ شکستش تمام شده بود که نه با حضورِ هنری میتوانست قلبِ او را از تپش بیندازد و نه در نبودِ او، ولومِ صدایش را برای گوشهای شاهرخ بالا برد:
- مربوطه چون تو دیشب برای نجاتِ اون به منی شلیک کردی که همرنگِ خودت و افرادتم! تو اون دختر رو نجات دادی درحالی که مثلِ یه نفوذی با یه نفرِ دیگه به ساختمونت اومده بود، من باید بدونم قربانیِ کدومِ سودِ تو شدم!
شاهرخ که فرود آمدن و لغزیدنِ تک قطرهای ریز را روی گونهی برجستهاش احساس کرد با اخمی که پررنگ شد از تنِ بالا رفتهی صدای گریس قدمی سنگین به سوی او که تیز نگاهش میکرد برداشت و لحنش را محکمتر و سخت تر از پیش به گوشِ او رساند درحالی که انگشتِ اشارهی دستِ راستش را تهدیدوار مقابلش تکان میداد و چشمانش چونِ شمشیری بُرنده چشمانِ او را خراشیدند:
- زیادتر از ظرفیتت داری توی کاری که بهت مربوط نیست فضولی میکنی گریس؛ بهت تضمین میدم اونهایی که روی اعصابِ من رفتن زنده برنگشتن پس فقط کاری که بهت گفتم رو انجام بده!
گریس از رو نرفت، لجبازتر از آن بود که با یک تهدید بیخیالِ سوالاتِ پشتِ هم صف کشیدهی ذهنش شود و تن به بازیچهی ابهام شدن دهد. نگاهِ او هم تیز شد و با اینکه از آتشِ عمقِ چشمانِ شاهرخ قلبش نیمچه اضطرابی را به سمتِ خود کشاند؛ اما تا جوابش را نمیگرفت عقب نشینی نمیکرد:
- به من بگو شاهرخ! اون دختری که دیشب از دستِ من نجاتش دادی چه سودی برای تو داره؟ نکنه بردهی پدرشی؟ چی باعث شد کسی که قبرِ نفوذیهاش رو توی همین منطقه کنده حالا جونِ یه دختر براش مهم باشه؟ هان؟
و این بار با جملهی آخری که فریاد زد واقعا به اعصابِ شاهرخ فشار آورد که با بالا آوردنِ دستش انگشتانش را پیچیده دورِ گردنِ باریکِ او، سرِ اویی که چشم بست و لبانش را بر هم فشرد بالا گرفته تنش را با فشار به عقب راند تا کمرش را محکم به تنهی درختِ پشتِ سرش کوفت. عصبانیت در این لحظه به طورِ واقعی و واضح رخ نمایان کرده از خود با به بازی گرفتنِ اجزای چهرهاش پشتِ سرِ او را محکم به درخت فشرده از میانِ دندانهای کلید شدهاش غرید:
- بفهم وقتی بهت میگم این موضوع به تویی که همرنگِ منی حتی ربطی نداره یعنی چی گریس! آره، من دیشب بهت شلیک کردم و اون دختر رو نجات دادم، چون باید نجاتش میدادم؛ اون دختر باید زنده میموند تا حماقتِ تو دردسرِ من رو باعث نشه! باید زنده میموند وگرنه تو گند میزدی به نقشههای من!
باریکه فاصلهای میانِ پلکهای گریسی که از نفس تنگی به سرفه افتاده بود ایجاد شد و شاهرخ این بار دستش را جدا کرده از گلوی او محکم به زیرِ چانهاش بند کرد، سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش دو طرفِ صورتِ او را فشردند و لبانِ گریس از دردِ فکی که درحالِ خُرد شدن بود جمع شدند. دستش را بالا آورد، با انگشتانِ کشیدهاش دورِ مچِ شاهرخ حصار کشید و او با صدایی خش گرفته ادامه داد:
- زنده گذاشتن یا کشتنِ اون دختر به تو هیچ ربطی نداره، تو فقط از من دستور میگیری و با گفتنِ چشم انجامش میدی، همین و بس! فراتر از این پا بذاری پاهات رو قلم میکنم پس حواست برای قد علم کردن به این هم باشه که کی جلوت وایساده!
در پایانِ حرفش دستش را به ضرب و محکم از چانهی گریس پایین انداخت تا حصارِ انگشتانِ او هم به دورِ مچش شکست و دستش را به فکش بند کرد. تکانی به فکِ دردمندش داد و پلکی آهسته زده، شاهرخ با نگاهی تیز و سریع که او را برانداز کرد به عقب چرخید و همزمان با از سر گرفتنِ راهی که داشت میرفت و گریس مانع شد، روی ردپاهایش ردهای جدید نشاند و هنگامِ گام برداشتنش با تاکید ادا کرد:
- به کارِ افراد نظارت داشته باش؛ یه لکه هم از شبِ قبل نباید باقی بمونه!
شاهرخ با گامهایی بلند جلو رفت تا جایی که از میدانِ دیدنِ گریس محو شد. اویی که خیره به راهِ رفتهی شاهرخ انگشتانش را آرام- آرام به سمتِ کفِ دست جمع کرد و پس از آن دستِ مشت شدهاش را محکم فشرد. لبانش را فشرده بر هم، پلکی تیک مانند زد و نفسهایش تند و سریع از راهِ بینیاش بیرون زدند. باران خونسرد و بیعجله میبارید، قطراتش به کندی و با مکث پایین میافتادند که در این سکوت و خاموشیِ فضا گریسِ غرق در فکر سرمای ریز قطرهای که کنجِ چشمش سقوط کرد و به پایین لغزید را حس کرد. دمی عمیق را سنگین در ریههایش حبس کرد، لبانش را جمع کرد و با حرصی که تلفیق با عصبانیت در چهرهاش نما داشت، روی پاشنهی نیم بوتهایش به عقب چرخید. دمی بعد تنِ بیدفاعِ زمین بود که باید پذیرای گامهای بلند و محکمِ او میشد طوری که انگار قصدِ شکنجه دادنش را داشت. از بینِ درختان که گذشت مسیرش را در جهتِ مخالفِ حرکتِ شاهرخ از سر گرفت تا به دستورِ او به دنبالِ جنازهای در همان حوالی بگردد.
و اما دو مسیر در دو راستای متفاوت بودند که گریس و شاهرخ را از هم جدا کردند تا او را به سمتِ بخشِ درگیری فرستاد و شاهرخ هم راهیِ راهی شد که او را به سوی ساختمان در مرکزِ منطقه هدایت میکرد. در میانِ گذرِ ثانیهها بود که باران هم به خود آمده، بذرِ رقابت با زمان را در وجودِ خود کاشت تا با ریشه زدنش به خود آمد و اندک سرعتی گرفت که از ثانیهها جا نماند. باران به فکرِ رقابت بود؛ اما ثانیهها مضطرب بودند که یکی با جا گذاشتنِ دیگری پشتِ سر پیش میرفتند و... خبرهای خوشی در راه نبود! این را آسمانِ تیره و تار شده هم حس کرد، از همان جهت که شاهرخ به تازگی از میانِ دو درخت بیرون زد تا به به بخشی رسید که محلِ اصلیِ ساختمان و استقرارِ افرادش بود. او که قدمهایش سهمگین و سنگین بودند، برگِ خشکیدهی یادگارِ پاییز را کفِ کفشش فشرد و صوتِ ریز شدنش را به عنوانِ ارمغانی برای گوشهایش پدید آورد.
زمانی که با گامهایش به ساختمان نزدیک تر شد، ابروانش را کمرنگ به هم گره زد، چهرهاش را همان جدیتِ همیشگی رنگ پاشید و چون دست در جیبهای پالتویش فرو برده، اندکی سر به سمتِ راست کج کرد، یک مردِ سیاهپوش از درِ اصلیِ ساختمان خارج شد. رو به عقب چرخاند تا به دنبالِ شاهرخ قدم به محلِ درگیری بگذارد اما در دم که چهرهی جدیِ او شکارِ چشمانش شد، با قدمهایی سریع مشابهِ دویدن به سمتش رفت که این شک را به چشمانِ قهوهای سوختهی شاهرخ بخشید. مرد به سمتش آمد و زمانی که مقابلش ایستاد، قدمهای بعدیِ شاهرخ را قلم کرد تا او هم متوقف شد. مردمک گردانده میانِ مردمکهای مردی که آبِ دهانش را محکم از گلو گذراند، هردو ایستاده کنارِ دیوارِ حصار کشیده به دورِ ساختمان و مرد بالاخره لب باز کرد:
- یه مسئلهای پیش اومده، باید بیاین داخلِ ساختمون!
اخمِ شاهرخ پررنگ تر، نگاهش مشکوک تر شد و نپرسید از مرد که مسئلهی پیش آمدهی تازهای که ورودش به ساختمان را طلب میکرد چه بود، فقط قدمی جلو آمد و به پهلو که شد سریع از کنارِ مرد گذشت تا او هم زنجیروار به دنبالش کشیده شد. مسئلهی درونِ ساختمان اما به لطفِ سرعتی که شاهرخ نثارِ پاهایش کرد چندان برای رونمایی از خود زمان نخرید که او درِ نیمه باز را با تکانی ریز به آرنجش کامل به داخل هُل داد و قدم گذرانده از درگاه واردِ حیاطِ ساختمان شد. همان بدوِ ورودش چشمش به مردی افتاد با چشمانِ قهوهای که از خستگی و بیخوابی سرخ شده بودند، موهای همرنگِ چشمانش پریشان و آشفته، گوشهی لبانِ باریکش خطِ خونی خشکیده تا چانهاش وجود داشت شبیه ردِ سرخی که پایینِ بینیاش هم به چشم میآمد. شلوارِ مشکیاش و کفشهای همرنگش گِلی شده بودند و نگاهش خنثی بود. شاهرخ با دیدنِ این وضعیتِ آشفتهی اویی که لبههای پیراهنش به دستِ باد تکان میخوردند و عقب میرفتند باریکه فاصلهای میانِ لبانش افتاد، چشمهی تعجب در چشمانش جوشید همراه با آن شکی که پررنگ شد و جلوتر که رفت لب زد:
- دانیال؟ تو چرا الان اومدی اینجا؟
دانیال که بود؟ همانی که در چشمانش هویتِ خود را به دام انداخت. در قعرِ سیاهیِ مردمکهایش سیاهیِ شب پدید آمد که از غفلتِ هوتن استفاده کرد و وقتی او در شوکِ پیدا نشدنِ خواهرش و تلهی پهن شده برایشان به سر میبرد، سرش را محکم به سقفِ ماشین کوفت و پس از اینکه گیجش کرد به سرعت خود را در آن جاده فراری داد. این جوان همانی بود که با اسمِ کمک به پیدا کردنِ خواهرِ هوتن آنها در تلهی این ساختمان گرفتار کرد تا به سختی از آنجا گریختند. همان اویی که قدمی نیمه جان و خسته جلو گذاشت و خیره به چشمانِ شاهرخ که با زبانِ بیزبانی از او توضیح میخواستند، لبانش را با زبان تر کرد، نفسی گرفت و سپس گفت:
- رازِ درگیریِ دیشب پیشِ منه رئیس!
رعدی در سرِ شاهرخ زده شد، یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید و پلکی سریع زده، با نگاه از او توضیحاتِ بیشتر را خواستار شد. دانیال بینیاش را بالا کشید و قطرهای نشسته روی تیغهی بینیاش مکثی در کلامش به کار گرفت و سپس ادامه داد:
- هوتن از یه نفرِ دیگه دستور میگیره؛ دیشب برای پیدا کردنِ خواهرش به اینجا اومده بودن، اون مرد اهلِ ایران نیست!
حجمِ اطلاعاتِ وارده به ذهنِ شاهرخ در عینِ کم بودن سنگینی میکردند که سعی در هضمشان داشت و ابروانش که بیشتر یکدیگر را در آغوش فشردند، گویی صدای تیک تاکی را در سرش میشنید پُر از اعلانِ خطر که میگفت پس از این بد و بدتر، قرار بود با بدترین روبهرو شود و هرچند که از آن خبر نداشت؛ اما تندیِ ناخودآگاهِ ضربانهای قلبش به او فهماندند ضربهی آخری هم در کار بود. ضربهای که از زبانِ مرد کمان ساخت و از کلامش تیر، مغزِ شاهرخ را هدف گرفت و بیدرنگ تکانی به او داد:
- برای انتقام با همکاریِ اون و نقشهای که کشیده بود، همه چی رو برای دخترت فاش کردن!
دیگر گرهی اخمی نبود، پیشانیِ چین خوردهای هم. فقط یک شاهرخ بود که گویی برق از سرش پرید، اخمش از روی حیرت و مات بردگی بر چهرهاش رنگ باخت و چشمانش که درشت شدند، شمارِ چندین بار اکو شدنِ حرفِ مرد در سرش از دستش دررفت. نفسش در سی*ن*ه جا ماند، لبانش همدیگر را ترک کردند و مغزش خاموش، هضم کردنِ این وزنهای که به مغزش وصل شد بیش از اطلاعاتِ قبلی برایش سخت بود. مغزش تکانی خورد، تیک تاکِ ساعت در سرش از بین رفت و پرت شد به این دو سه روز گذشته و آفتاب... آفتابی که صبح از خانه بیرون زد و دیگر برنگشت، پناه بردن به شهریار را ترجیح داد به بازگشت به خانهی پدریاش، از جواب دادن به تک- تکِ تماسهای افرادِ خانواده مخصوصا پدرش امتناع و حتی تماسِ او را به ارادهی خود قطع میکرد! پلکِ شاهرخ پرید و انگار تازه توانست دلیلی منطقی برای عقلش بیاورد که رفتارهای این مدتِ آفتاب را توجیه کند!
وای بر او شد که پلک بر هم نهاد و زیرلب «وای» گفت از بلای آوار شده بر سرش! کابوسهایش جامهی حقیقت به تن کرده بودند، ترس از شهریار داشت که روزی او بانیِ فاش شدنِ حقیقت شود و حال شهریار کجا بود؟ شاهرخ از ماری که در آستینِ خودش پرورش یافته، نیش میخورد. بزرگترین خطر کنارِ خودش بود و نفهمید، بزرگترین خطر را خودش با دستانِ خود ساخت وقتی خواهری را وسیلهی تهدیدِ برادری کرد تا فکرِ انتقام را در سرِ او بیندازد. شاهرخ زیرِ آوارِ بدیهای خودش بود؛ اما تاوان پس دادن با خانوادهاش را غیرمنصفانه میدید، مخصوصا با فرزندانش و حتی با آفتاب! این حقیقتِ افشا شده آفتاب را از خانوادهاش و پدری که قهرمانش بود دور کرده و حال... کدام قهرمان؟ قهرمانِ سفیدپوشِ قصههای آفتاب که سیاهی از زندگی میزدود، سیاهپوشی بود که کفن به تنِ زندگیها میکرد!
قهرمانِ سیاهپوشی که از چشمِ آفتاب افتاده بود، روی پاشنهی پوتینهایش سست به عقب چرخید و صدای مرد باز هم در سرش تکرار شد. آنقدر شنید تا باور کرد، آنقدر شنید تا عقلش توجیه شد، منطقش راه آمد و بمبی در سرش به انفجار رسید دودِ بلند شده از آتشِ این انفجار به چشمانِ خودِ شاهرخ رسید و زمانی که پلک از هم گشود، دانیال خیره به اوی گیر کرده در این واقعیت ادامه داد:
- پیامِ شراره بهت درست زمانی که خونه بودی یه نقشهی احتمالی بود که از بدشانسیت گرفت.
همه چیز نقشهی یک مردِ انگلیسی بود! مردی که هوتن از او دستور میگرفت و برای خنک کردنِ دلش و از طرفی پیدا کردنِ خواهرش طالبِ کمکِ او بود! این فکر در سرِ شاهرخ چرخید و چرخید... فکرِ آفتاب اما آنقدر سرش را پُر کرده بود که دستانش مشت شده در جیب، حتی وجودِ صدف را فراموش کرد که به دنبالِ دلیلی برای آن باشد. فقط همان عقب گرد کرده، از کنارِ مردِ سیاهپوشی که همراهش به حیاط آمده بود با تنهای که او را به کناری راند گذشت و سریع به سمتِ در رفت. اگر بیشتر میماند دیوانه میشد! بیشتر میماند بیشتر میشنید و... بیشتر از این هم مگر برای شاهرخ وجود داشت؟ این تهِ ویرانی بود که میتوانست نصیبش شود، ویرانی که در آن خودش را زیرِ آوارِ دیوارهای فرو ریختهی باورهای آفتاب نسبت به خودش حس میکرد. باید خودش را در تنهایی حبس میکرد؛ شاهرخی که از ساختمان بیرون زد، زیرِ بارانی که کم سرعت گرفته بود به سمتِ درختان گام برداشت و نگاهش لبریز از بیحسیِ دیوانهواری بود که چیزی شبیه به خاموشیِ قبل از طوفان به نظر میرسید! همانقدر سرد، همانقدر خالی، همانقدر مسکوت... درونش به حدی تهی بود که دانیال در ذهنش دوباره حرفهایش را تکرار میکرد و در نهایتِ این تهی بودن شاهدِ اکو شدنِ چندین و چند بارهی صدایش بود.
دانیال از مردی انگلیسی گفت، از این گفت که رئیسِ هوتن بود و نقشهی او همه چیز را برای آفتاب فاش کرد، مردی که شاهرخ در ذهنش باید دیشب جنازهی او را بر زمین میانداخت؛ اما وجودِ صدف با حکمِ مانع بودنش باعث شد تا راهِ فرارش را باز بگذارد و چقدر این برایش گران تمام شده بود! احساسِ حماقت میکرد، فکر میکرد کبکی بود دیشب سر در برف فرو برده و خواسته ناخواسته جانِ کسی را نجات داد که گسلِ فعالِ باورهای دخترش بود. سخت بود، نه؟ فکر کردن به اینکه بیخبر از هر آنچه زیرِ پوستِ زندگیاش جریان داشت، به ناچار از بهرِ نجاتِ صدف و با کمک به او ناجیِ مردی هم شد که رسما پا بر خرخرهی زندگیاش میگذاشت و میفشرد. اولین نفر آفتاب فهمید؛ دومین نفر آسا بود؟ سومین نفر همسرش؟ در پسِ این رشته جریاناتی که هربار گورِ رازش را زین پس برای دیگری میشکافت خانوادهای برای شاهرخ میماند؟ زندگیای برای امیدواری میماند؟ نه! از اولین نفر شروع میشد تا به آخرین نفر میرسید!
واردِ بخشی که از تجمعِ دوبارهی درختان تشکیل شده بود، شده و قدم برداشته زیرِ شاخههای نازکی که شبیه به تارِ عنکبوت بالای سرش در هم پیوسته بودند، دستِ راستش را از جیب بیرون کشید، بندِ تنهی درختی کرد و چشم بسته، پلک بر هم فشرد و رو پایین گرفت. به دستِ انواع و اقسامِ افکارِ منفی تحتِ فشار بود و خورههایی مغزش را میجویدند انگار. نفسش به سختی بالا آمد و رو شدنِ این راز را آغازِ فجایعِ زندگیاش خواند و به این فکر کرد آفتاب پس از فهمیدنِ این حقیقت چه بر سرش آمده بود؟ شاهرخ شناور بر دریای خون زندگیاش را نگه داشت و ساحلِ امنِ این دریا را برای زندگیِ خانوادهاش ساخت که حال آفتاب به عنوانِ اولین قربانی فرو رفته در این دریای سرخ دست و پا میزد برای نجات یافتن؛ اما آیا شاهرخ به نجاتِ او میرسید؟ او که فقط با فکر به همهی اینها سرش به درد افتاد و مغزِ ملتهبش تیر کشید که نبضِ شقیقهاش را هم به وضوح حس میکرد. هرچه بیشتر فکر میکرد دیوانهتر میشد، انگشتانش روی زبریِ درخت به سمتِ کفِ دست جمع شدند و سی*ن*هاش سنگین، هوا از تقلا برای رسیدن به ریههای او خسته شد.
زندگی در خشاب آشوبی پایان ناپذیر داشت! گردابی بود که همه را به قدری تا انتهای خود پایین میکشید که ردی از هیچکس به جا نماند؛ اما احتمالا بیرون از گردابی هم باقی میگذاشت برای کسانی که شاید شانسِ زندگی کردن را داشتند. سوال اینجا بود... این شانس برای چه کسانی بود؟ نصیبِ کدام گلولههای خشاب میشد؟ سوالی که جوابش خاموش ماند؛ ولی در این لحظه نمیشد قضاوت کرد با وضعیتِ پیش آمده که شاهرخ شانسی برای زندگیِ تا ثریا کج رفتهاش داشت؟ خشتِ اول این زندگی دروغ بود که کج بر جای نشست، ولی تظاهر به درستی کرد و معمارِ این زندگی که شاهرخ بود، فریبِ این راستیِ دروغین را خورد که دیوارِ سستش را تا انتها ادامه داد و حال محکوم بود به دیدنِ فرو ریختنش! شاهرخ پلک از هم گشود، رو بالا گرفت و نگاهش به آسمان سی*ن*هاش از هوایی که بود و برای مجازات ریههایش را از خود محروم میکرد، آشفته حالی و سقوطی که اوجش را نابود کرد باعثِ عقب کشیدنِ مشتش از درخت و ضربهای محکم به تنهی آن شد که درد را در استخوانهایش به جریان انداخت. دردی که گم شد میانِ بلندای فریادش، تنِ سکوت را هم لرزاند!
این فریاد بود که به روی سکوت خندید و آرامشِ پایدار را بر هم زد. این فریاد اما گوشهای از خالی کردنِ درد هم نمیشد؛ شاهرخ تاوان پس میگرفت، چنین بلای خانمانسوزی را بیجواب نمیگذاشت! مردی چون او که این همه سال خودِ واقعیاش را پشتِ نقابی از مهربانی برای خانوادهاش پنهان کرد مبادا اعضای آن را از دست دهد، در برابرِ این اتفاق ساکت نمیماند و... وای بر آن زمانی که خونِ انتقام جلوی چشمانش را میگرفت! اولین مقصرِ این بلا هوتن بود که به خودیِ خود برای شکنجهاش راه داشت؛ اما دومین نفر؟ دومین نفر همان مردی بود که دانیال گفت اهلِ ایران نیست، رئیسِ جدیدِ هوتن بود و به عبارتِ دیگر مغزِ متفکرِ او. دانیال دیشب دامی برای این مرد پهن کرد که شاهرخ طنابِ این دام را با دندانهای خودش درید و از بابتِ همین هم میسوخت.
نقشهی مردِ انگلیسی یا هنری که حال به وسیلهی دانیال فاش شده بود میتوانست خطرناک باشد، چه برای خودش، چه برای هوتن و یا حتی... شاید هم صدف! به راستی حتی با وجودِ در میان بودنِ پای صدف شاهرخ کنار میکشید از تلافی و سکوت را برمیگزید؟ این به آینده بستگی داشت، باید دور نشست و تماشا کرد تا بالاخره مشخص شود پیروزِ این میدانِ نبردِ خونین چه کسی بود! هرکس میتوانست از هزارتوی خشاب زنده بیرون بزند و دریچهی نجاتش را پیدا کند که روزنهای از نور را هم نشانش میداد، قطعا پیروز بود. جنگی تازه شکل میگرفت این بار، زمستان تاوانِ خونین بودنِ پاییزی که گذشت را با خونَش پس میداد و دستش به خونهای تازهای آلوده میشد که باید دید... قطرههای سرخِ این زخمها متعلق به چه کسی و یا حتی چه کسانی بود!
رازِ شاهرخ مُردهای بود به دستِ او که در گورستانی دور از زندگیاش دفن شده و حال... کلنگِ حقیقت فرود آمده بر آن، نبشِ قبر میکرد و با وعدهی پشتِ ابر نماندنِ ماه از گور برخاستنش را میخواست! بلند شدن از گوری که البته گران تمام شده، لااقل برای آفتابی که چند روزی میشد با فهمِ همه چیز از زندگی افتاده بود. اویی که چشمانش بیبرق بودند و نوریِ همچون نامش خاموش در آنها نمیدرخشید که دیدهای را روشن کند. به حدی رنگ پریده بود که اگر او را کنارِ میتی میگذاشتند تشخیصِ اینکه کدام یک مُرده بود سخت میشد! آفتابی که روی صندلیِ شاگرد کنارِ شهریارِ پشتِ فرمان نشسته و در سکوت به سمتِ مقصدی که به زودی مشخص میشد پیش میرفتند. باران بود که بذر بر روی شفافیتِ شیشهی جلو میپاشید و دمی بعد برف پاک کن تمامِ زحماتش را به باد میداد. نگاهِ آبیِ شهریار به روبهرو، هر از گاهی گریزی به نیمرُخِ خنثی و بیروحِ آفتاب که آرنج به پایینِ شیشه چسبانده و گونهاش را هم به پشتِ انگشتانش تکیه داده بود میزد.
آفتاب مسکوت بود، حتی از رنجی که میکشید با شهریار هم حرف نمیزد و این آزاردهنده؛ اما ترجیح داد او را به حالِ خود بگذارد تا هروقت کامش از این تلخی جدا شد سی*ن*ه از سنگینیِ دردی که میکشید سبک کند. ولی چه سبک کردنی؟ رازِ درونِ این سی*ن*ه وزنهای بود با بینهایت وزن که هیچ مقیاسِ اندازهگیری نداشت و مخصوصا با شهریار هم نمیشد آن در میان گذاشت! این افکار که از ذهنِ خستهی آفتاب گذشتند، دمی پلک بر هم نهاد، گونه از پشتِ دست جدا کرد و سپس چشمانِ بستهاش را با انگشتانِ کشیدهاش پوشاند. سردردِ بدی گریبانش را گرفته بود که یک دم رهایش نمیکرد، نمیدانست آخرِ این راه کجا بود، پایانشان به چه مقصدی ختم میشد فقط میدانست به امیدِ پایان رد کردنِ این مسیرِ ناهموار و پُر از چاله و سنگریزه خود مدالی میطلبید از صبر و استقامت که بر گردنش آویزان شود.
احوالاتِ آشفتهاش طبقِ معمول مبهم بودند برای شهریار، او که فرمان را تا ته به چپ چرخاند و واردِ کوچهای شد مقابلِ درِ مشکی رنگی در سمتِ راست ترمز کرد و همان دم چشم به سوی آفتاب چرخاند. او را دید که با ترمز کردنِ ماشین دستش را از روی چشمانش برداشت و مژههای مشکی و بلندش را از هم فاصله داد. مسیرِ منبعِ سنگینیِ نگاه را که به رویش بود گرفت به چشمانِ شهریار و مردمکهای گشاد شدهاش رسید که لب باز کرد و آرام گفت:
- رسیدیم آفتاب.
آفتاب نگاهی در اطراف گردش داد و به خانه که رسید، روحش منفی و لبریز از احساساتِ سیاه که گویی مداد در دست گرفته قلبش را به رنگِ خود رنگ آمیزی میکردند، دمی عمیق گرفت و بازدمش را محکم پس داد. سری برای شهریار به نشانهی تایید تکان داد و یک دستش را بند کرده به دستگیره در را باز کرد و کفِ پوتینِ مشکیاش را روی زمین نشاند. قبل از اینکه وزنش را از روی صندلی بردارد شهریار ناتوان برای حبس کردنِ حرفی که داشت در ذهن دستش را پیش برد و چون دستِ آفتاب را گرفت نگاهِ او را باز هم به سوی خود گردش داد. در نگاهِ او آفتابِ دیگری را میدید، چشمانش انگار ترک برداشته بودند، همانطور که قلبش خُردشده بود! لبانِ قلوهایاش بیرنگ و چشمانش خاموش، کجا بود آن آفتابِ لبخند بر لبِ همیشگی که خنده از چهرهاش نمیافتاد؟ چه چیزی درخششِ چشمانِ قهوهای و درشتش را ربوده بود؟ کدام نقاشی در وجودش چنین رنگ پریدگی را برای پس زمینهی نگاهش انتخاب کرده بود؟
احساساتِ شهریار نسبت به آقتاب همانندِ گذشته بود اما قلبش آتش میگرفت از اینکه محکوم به دیدنِ این چنین بیروحیِ دختری که دل به خندههای شیرینش بسته بود! اویی که مکث کرد و نگاهِ آفتاب را به چشمانش خرید و تنها سنگینیِ نگاهی بود که هیچ گاه آزارش نمیداد، کمی دستِ سردِ آفتاب را میانِ انگشتانش فشرد و پس از زبانی کشیدن روی لبانِ باریکش، آخرین تلاشش را هم به کار گرفت:
- عجولانه تصمیم نگیر آفتاب؛ حالت خوب نیست، شرایطِ تنهایی رو نداری. میدونی که منم به زودی میرم ماموریت، هوم؟
آفتاب پلکی محکم و آهسته زد، نفسش را فوت کرد و سر تکان داده برای شهریار و پس از مکثی کوتاه پاسخِ نگرانیِ او را داد:
- تنهایی بهتر میشم، جای من نیستی شهریار! درست ترین تصمیم همینه!
نه... هیچ هشداری بر ارادهی آفتابی که انتخابش در حالِ حاضر تنهایی بود فائق نمیآمد که چون به عبارتی اتمام حجت کرد از تصمیمش برنخواهد گشت، شهریار سری ریز به نشانهی تایید برایش تکان داد، لبانش را کم جمع کرد و سپس ملایم، مهربان و حامی گفت:
- هرطور مایلی، هر تصمیمی بگیری همراهتم!
قدرتِ درکِ او که شد کششی محو و یک طرفه بر لبانِ آفتاب، در دل از خود پرسید این مرد پاداشِ کدام کارِ خوبش بود که در هر شرایطی هم از حمایتش کردنش دست نمیکشید و هم به تصمیماتش احترام میگذاشت؟ لبخندِ او هرچند محو، تهِ دلِ شهریار را شیرین کرد که با لبخندی به همان شکل پاسخش را داد، دستش را از روی دستِ آفتاب برداشت و به او اجازه داد از ماشین پیاده شود. آفتاب که پیاده شد و در را محکم بست، شهریار هم پس از او با خاموش کردنِ ماشین از آن پیاده شد. آفتاب که مقابلِ در ایستاد، شهریار درِ سمتِ رانندهی ماشین را محکم بست، دستی به پیراهنِ طوسی که روی تیشرتِ سفید پوشیده، دو دکمهاش را از بالا باز گذاشته و آستینهایش را تا آرنج تا زده بود، کشید. ماشین را از مقابلش دور زد و گام برداشتنش با بوتهای مشکی به سمتِ در همزمان شد با زنگی که آفتاب به صدا درآورد و پس از لحظهای دری که با صدایی تیک مانند گشوده شد.
آفتاب دمی سر به سمتِ چپ چرخاند و شهریار را که کنارش ایستاده بود نگریست. انگار تردید داشت و تایید میخواست از او برای داخل رفتن که شهریار هم با یک اشارهی دست به داخل و پلک زدنی پُر اطمینان از او آرامشِ قلبیاش را خواست و امید داد که در نهایتِ هر تصمیمش کنارش خواهد بود. این شد که آفتاب رو به سمتِ داخل گرداند و پس از آن اولین قدمش را از میانِ درگاه رد کرد تا واردِ راهرویی نیمه تاریک به سببِ ابری بودنِ هوا شد. در این خانهای که او قدم به راهرویش گذاشت تا پلهها را بالا رود، زنی بود که در را نیمه باز گذاشته به انتظارِ آمدنِ او، دل در دلش نبود و مادرانه انتظارِ دختری را میکشید که احوالش را فقط از طریقِ شهریار میتوانستند جویا شوند. او که ایستاده پشتِ در و لب به دندان میگزید، چشمانش بیقرار راهرو را میکاویدند و وقتی صدای قدمهایی را شنید تک گامی رو به جلو برداشت و لحظهای بعد قامتِ آفتاب و پشتِ سرش شهریار در گردیِ مردمکهای چشمانِ قهوهای رنگش نقش بست. نفسش آسوده از دیدنِ آفتاب رها شد و آنقدر دیدنِ او برایش در این لحظه آرامش فراهم کرد که حتی کمرِ خمیده و روی خستهی او را ندید!
آفتاب که پلهها را بالا آمد و میانِ درگاه ایستاد، خیره به چشمانِ مادرش «سلام»ای ضعیف و خسته را زمزمه کرد که جانش همراه با ان بالا آمد. باز هم درد در سی*ن*هاش خروشید همراه با دلتنگیای که نابودش کرد و دلش غریبانه و مظلومانه زمزمه کرد طفلکی آفتاب! طفلکی خانوادهی مجد! دلی که تا لبریز شدن پُر شد از ویرانی، روحِ اشک در چشمانِ آفتاب با بغضی که بالا آمد و به گلویش رسید دمید و نفسش تنگ شده، خودش را برای نشکستن کنترل کرد. مادرش که لبخندی روی چهرهی ماتش بود از دیدنِ او، با نگاه بک دور براندازش کرد و برقی از شوق افتاده به چشمانش، خوشحال از سالم بودنِ او جلو رفت و یک آن در آغوشش گرفت.
- سلام عزیزدلم، خوش اومدی! کجا بودی این مدت؟ نمیگی من از نگرانی سکته میکنم؟
چانهی آفتاب که روی شانهی مادرش نشست، دستانش را دورِ تنِ او حلقه کرده، بغضش سنگینتر شد و چهرهاش را مظلومانه جمع کرد. شهریاری که در راهرو ایستاده و آغوشِ مادر و دختر را تماشا میکرد دستانش را فرو برده در جیبهای شلوارِ مشکیاش، لحظهای سر به زیر افکند و نوکِ بوتهایش را مقصدِ دیدگانش برگزید تا دوباره به آفتاب و مادرش رسید. این میان آفتابی هم بود که چون تاب نیاورد، اشک تاری نصیبِ چشمانش کرد و بعد سقوط کرده، روی رنگِ مشکیِ بافتی که تنِ مادرش بود گم شد. شانههایش که ریز لرزیدند، بغضش با صدا شکست و باعث شد تا شهریار نگرانِ او قدمی رو به جلو بردارد. مادرش هم گریهی او را متوجه شد، ابروانش از روی شک کمرنگ به گره خوردند، قدمی عقب رفت و چون آفتاب را از خود جدا کرد، نگاهش را نگران و مشکوک بینِ چشمانِ خیسِ او گرداند. آفتاب هقی زد، بینیاش را بالا کشید و سرِ انگشتانش را روی ردِ اشکهای پایین رفته از گونههای برجستهاش، نگرانیِ لحنِ مادرش به قلبِ غمگینش چنگ زد:
- چی شده آفتاب؟ چرا گریه میکنی عزیزم؟
دستش را بالا آورد، با سرِ انگشتِ شستش که نرم ردِ اشک را از روی گونهی آفتاب زدود او نگاهش را درونِ سالنِ خانه به گردش درآورد، بینیاش را بالا کشید و با صدایی گرفته و خشدار به علاوهی لحنی که سختی پذیرفته بود، پرسید:
- بابا خونهست؟
مادرش دستش را پایین انداخت، اندکی سر به سمتِ شانهی راست کج کرد و چون این حالِ آشوبِ آفتاب دل آشوبهاش را رقم زد، گفت:
- نه مادر نیستش! تو چت شده دخترم؟
آفتاب پشتِ دستش را به زیرِ بینیاش کشید و راه کج کرده به سمتِ پلهها برای رسیدن به اتاقش، نگاهِ مادرش را هم دنبالِ خود کشانده، از بیتوجهیِ آفتاب به سوالش و اینکه به سمتِ اتاقش روانه شد اطمینان یافته که چیزی این وسط لنگ میزد، قدمی به سوی پلهها برداشت و آرام نامِ آفتاب را صدا زد؛ اما باز هم پاسخی نگرفت. خواست سوی پلهها گام بردارد و چون تا این لحظه حضورِ شهریار را فراموش کرده بود، او قدمی از درگاه داخل گذاشت و رو به زن گفت:
- سلام صبحتون بخیر!
نگاهِ زن با تای ابرویی بالا پریده به عقب چرخید، قامتِ شهریار را که دید در اوجِ آشوبش بابتِ احترامِ او لبخندی محو بر لب نشاند، سری تکان داد و گفت:
- سلام پسرم، صبحِ تو هم بخیر!
شهریار با به پهلو شدنی کوتاه کامل واردِ سالن شد و نیم نگاهی گذرا روانهی پلههایی که جای قدمهای آفتاب بود برای رسیدن به اتاقش کرد و سپس با صدای زن رو به سویش گرداند:
- شهریار مادر تو میدونی آفتاب چش شده، مگه نه؟ به هرکی نگه به تو حتما میگه.
امیدوار بود به اینکه آفتاب مشکلش را برای شهریار بازگو کرده باشد؛ اما مادرِ بیچاره خوشبینانه نگاه میکرد و به دنبالِ دلخوشیای برای دلخوش کردن میگشت. همین موضوع بود که برقِ امیدواری به چشمانِ قهوهای رنگش تزریق کرد و شهریار را نگریسته گوش برای شنیدنِ پاسخِ مثبتِ او و سپس دلیلِ آفتاب برای این دوری آماده کرد؛ اما پاسخش آنی نبود که انتظارش را میکشید وقتی شهریار با سری به نشانهی نفی به طرفین تکان دادنش برقِ امید را در چشمانش خاموش کرد و متاسف گفت:
- حقیقتاً منم خبر ندارم؛ به یه مشکلی خورده که ترجیح میده با هیچکس حرف نزنه درموردش، حتی من.
باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانِ زن، ابروانش پیچشی کمرنگ از نگرانی به خود گرفتند و مانده در اینکه آفتاب چه مشکلی داشت برای این حالش را باعث شدن، نگاهش را به پلهها دوخت. پلههایی که آفتاب را به اتاقش رساندند، اویی که در را نیمه باز گذاشته، چمدانِ سبزِ تیرهاش را از زیرِ بیرون کشید و قرار داده روی آن با باز کردنش سریع به عقب چرخیده، عجولانه و تند به سوی کمدش رفت. درِ کمدش را که باز کرد، لباسهایش برداشته و فقط دوباره به سمتِ تخت برگشته، تک به تکِ لباسها را بدونِ تا کردن درونِ چمدان مچاله شده انداخت. هوا برایش خفه بود، دیگر اتاقش را دوست نداشت، احساس میکرد درونِ این اتاق هوا برای ریههایش کم میآمد و یا گاه آنقدر مسموم بود که ریههایش را پژمرده میکرد. لباسها را یک به یک مچاله شده درونِ چمدان انداخت و سعی کرد ریزشِ اشکهایش را کنترل کند هرچند که ممکن نبود!
نمیدانست باید این رفتن را همیشگی برداشت کند یا موقت و برای آرام گرفتنِ اعصابِ متشنجش تا به تصمیمِ درستی برسد؛ اما هرچه که بود خودش را لبهی تیغ میدید و آمادهی سقوط! انگار بارِ تمامِ دنیا را بر روی دوشش نهاده بودند که فقط با بالا کشیدنِ بینیاش بیتوجه به دیدهای که دوباره از تجمعِ اشک تار شد و گلویی که درد گرفت از فشارِ بغض، نفسی سخت را به ریههایش کشید. قصدِ بستنِ چمدان را با کشیدنِ زیپِ مشکیاش کرد که یک دم سر چرخاندن به سمتِ چپ، نگاهش را به قابِ عکسِ قرار گرفته روی عسلیِ کنارِ گره زد. همین یک نگاه تار که چندان هم چیزی را برایش به نمایش نمیگذاشت دلیلی شده برای اشکی که گرما روی سرمای گونهاش فرود آورد بدونِ هیچ پلک زدنی! نگاهش مات و قفلِ قابی که دورِ عکسِ خانوادگیشان حصار بسته بود، لحظهای چشمانش را میانِ خندههای درونِ عکس گرداند.
این لبخند تکرار نمیشد انگار از این لحظه به بعد! آفتابِ دوری خواسته، باز هم به روزی میرسید که کنارِ همهی اعضای خانوادهاش این لبخند را تجربه کند؟ مثالِ همین عکس... بدونِ دغدغه، بدونِ فکر به اینکه پدرش یک جنایتکار و در و دیوارِ خانهشان را با خونِ دیگران رنگ آمیزی کرده بود؟ این فکر در سرش تبدیل شد به لرزی ریز که پلکهایش را اسیر کرد، دیگر حتی اگر نفس کشیدن را هم از یاد میبرد مهم نبود؛ آفتاب فقط گیر کرده بود در تکرار نشدنیترین لحظاتِ باهم بودنشان که همگی ختم به جادهی خاطرات میشدند! قدمی به سمتِ عسلی برداشت، دست دراز کرد و چون قاب را میانِ انگشتانش حبس کرد و بالا آورد، سر به زیر افکند و باز هم نگاهی میانِ لبخندهای درونِ عکس به گردش درآورد. شاهرخ تاوان پس میداد با از دست دادنِ خانوادهای که سالها با چنگ و دندان حفظ کرده بود! تاوانِ او را آفتاب شروع میکرد، زمانی که تک قطرهای از چشمش بدونِ پشتِ سر گذاشتنِ گونه به سببِ خمیدگیِ سرش یک راست روی لبخندش درونِ عکس فرود آمد. بینیِ نزدیک به کیپ شدنش بالا کشیده، قابِ عکس را با دو دست محکم به سی*ن*ه چسباند و فهمید که هنوز به این تنهایی و دوری از خانوادهاش با هر سختیای که بود نیاز دارد. عادی نمیشد، لااقل برای آفتاب که هیچ گاه پدرش را اینگونه نشناخته بود چنین حقیقتِ تلخی عادی نمیشد!
به عقب برگشت و سوی چمدان رفته، قابِ عکس را روی لباسهایش گذاشت و سپس با کشیدنِ زیپِ مشکیِ چمدان آن را بست. دستهی چمدان را که به دست گرفت و از اتاق بیرون رفت پلهها را به سرعت یکی از پس دیگری برای پایین رفتن رد کرده، صدای قدمهایش محرکی شدند برای متوجه کردنِ نگاهِ شهریار و مادرش. هردو که سر به سمتِ آفتاب چرخاندند، او پلهی یکی مانده به آخر را هم پشتِ سر گذاشت و نگاهِ مادرش را قفلِ چمدان کرد. او که با دیدنِ چمدان در دستِ آفتاب شکِ چهرهاش میدان را برای تعجب خالی کرد، قدمی پیش گذاشت و حینی که چشمانش بینِ رُخِ آفتاب و چمدانش در گردش بودند، لب باز کرد:
- کجا میری آفتاب؟
آفتاب آبِ دهانی فرو داد، از مغزش چینشِ کلمات را خواست برای طوری حرف زدن که نه سیخ را بسوزاند نه کباب؛ اما مغزش از او عاجزتر، حتی انگار کلمات را گم کرده بود که از جملهبندیِ صحیح هم باز میماند. فقط نگاهی به شهریار انداخت و او را که درحالِ پنجه کشیدن به موهای قهوهای روشنش دید لب به دندان گزید و جلو رفته مقابلِ مادرش ایستاد، چمدان را روی زمین گذاشت و صورتِ گیج و متعجبِ مادرش را قاب گرفته با دستانش، خشِ صدایش را به قوتِ خود باقی نگه داشت و خیره به چشمانِ او لب باز کرد:
- فقط بدون به این دوری نیاز دارم مامان؛ یه چیزهایی هست که نه من میتونم بگم و نه از این به بعد دیگه مخفی میمونن! به زودی میفهمی چی میگم اون وقت درکم میکنی و بهم حق میدی؛ اما نیاز دارم تنها بمونم، نگرانم نباش، باشه؟
اجازهی حلاجی کردنِ حرفش را به او نداد و زمانی که مادرش هنوز درگیرِ پردازش کلماتِ او بود پیشانیِ مادرش را کوتاه بوسه زد. در آخر بارِ دیگر چمدانش را برداشته از روی زمین به سرعت از مقابلِ مادرش و پس از آن شهریار کنار رفت تا زمانی که پس از دقایقی در شوک و گیج گذراندن مادرش به خود آمده، تازه رفتنِ او را هضم کرد که به دنبالِ خداحافظیِ آرام و کوتاهِ شهریاری که همراه با آفتاب واردِ راهرو شد و او نشنیده، فقط به افکارش رسید تا حرفِ آفتاب را هضم کند، به سمتِ درگاه گام برداشت و با خود لب زد:
- آفتاب؟ کجا داره میره این دختر؟ چی میگه؟
قلبش به تب و تاب افتاد، هیچ از حرفهای ناقصِ آفتاب نفهمیده بود و خب حق هم داشت! این رازِ تازه از گور برخاسته فعلا خودش را برای آفتاب به نمایش گذاشته بود تا تک به تک سری هم به مابقی بزند درحالی که انگار الان هم زمانِ آگاه شدنِ بقیه از آن نبود! آفتاب بود که همراهِ شهریار از خانه بیرون زده، حال روی صندلیِ شاگرد نشسته و خیره به روبهرو عمیق و در خود فرو رفته، منتظر بود تا شهریار پس از قرار دادنِ چمدان درونِ صندوق عقب پشتِ فرمان بنشیند و زودتر اینجا را ترک کنند! آرنجش را چسبانده به پایین شیشه لب به دندان گزید و با کفِ پوتینش روی کفپوشِ ماشین ضرب گرفته بود. شهریار که درِ صندوق عقب را محکم بست به سمتِ درِ راننده گام برداشت و پس از گشودنش یک ضرب روی صندلی نشست و در را بست. قطراتِ باران کلِ شیشهی مقابل را پُر کرده بودند، باران دلِ بند آمدن نداشت و هنوز با خستگی و ناامیدی فقط میبارید. میبارید تا زمانی که این چشمهی اشک خشک شود، شبِ خشاب به صبح برسد، این درِ بسته به روی همگان بالاخره باز شود! میبارید بلکه تلنگری باشد به جانِ خورشیدِ امید برای تابیدن به این شهرِ ناامید!
آنقدر زمان در سکوت و بیحرف گذشت که به آفتاب اجازه داد در لاکِ افکارِ سنگینش فرو رفته، هر دریچهای را باز کند و انتظارِ تصمیمی درست را داشته باشد چون خبر نداشت تا چه زمانی میتوانست در این چاهِ سردرگمی فریاد بزند شاید رهگذری به گوشش رسید و یاریاش داد! با شاید زندگی میکرد... از اینجا به بعد فقط باید به شایدهای زندگیاش امید میبست و اعتماد میکرد به اینکه در نهایت یکی از آنها راهِ درستش باشند. نگاهش به خیابانِ باران خورده و آسمانِ ابری، با یک دست که مانتوی جلوباز و آبی کاربنیاش را میانِ انگشتانش مچاله کرد، عمیق چشم در اطراف چرخاند و دمی بعد به پیادهروی نه چندان شلوغ رسید با مغازههایی که کم- کم داشتند روزِ تازه را آغاز میکردند.
گویا خوابِ زمستانی بر شهر حاکم بود! رنگ و رویی نداشت، بیحس و خسته بود درست مانندِ همین دختری که چشمش افتاده به رهگذران، فکر کرد چند نفر از آنها میتوانستند دردش را درک کنند؟ اصلا شبیه به خودش هم پیدا میشد؟ خودی که لطافتِ قلبش را سیاهیِ پدرش لکهدار کرده و حال... این لکه دائمی شده بود! پررنگ تر میشد که پاک نمیشد، حتی کمرنگ هم! دلش رهگذری میخواست که در هوای دلش نفس کشیده باشد، با کفشهای او راه رفته و از همه مهم تر... فرو ریختنِ این چنینِ باورهایش را نسبت به مردی که تمامِ عمر او را مهربان میخواند و معتقد بود آزارش به مورچه هم نمیرسید را درک کند! فکرِ این رهگذر که در سرش رنگین شد، به یادِ دختری افتاد که به خاطرِ بدحالیاش زمانی که حقیقت را فهمید یاریاش داد و کنارش ماند؛ از شانهی افتادهی خودش برایش تکیهگاه ساخت و گفت که قسمت بوده باشد یا نه، فقط اویی میتوانست درکش کند که تجربهاش کرده بود!
این رهگذرِ غریبه در ذهنش چون دوستی که بودنش لازم بود و در این لحظه نبود، انگار که محتاجِ بودنش باشد برای اینکه همدردی کند، دلداریاش دهد و آگاهش سازد به روزهای خوشِ پیشِ رو، همانطور خیره به پیادهرو کمرنگ چانه جمع کرد و لبانش را محو از دو گوشه پایین کشید. دختری در هوای مسمومِ قلبِ آفتاب نفس کشیده بود و تجربهاش را داشت؛ اما به جز یک نقطهی مشترک که میگفت هردو باورهایشان را نسبت به پدرانشان از دست دادند، وجهِ اشتراکِ دیگری در چگونگیِ این از دست دادن وجود داشت؟ آفتاب که خبر نداشت همان دختری که با همهی دل مُردگیِ خود دلسوزی خرجش کرد و همدردِ دردش کنارش نشسته به حرفهایش گوش داد، زخم خورده بود از پدری که دو بار رهایش کرد! یک بار شبی از شش سالِ قبل و یک بار هم چند ماهِ پیش در شبی پاییزی که درست شبیه به این لحظه باران میبارید.
آفتاب دردِ این رهگذر را زندگی نکرده بود، نمیدانست جان کند تا رسیده به اینجا؛ جایی که برای یک روز هم فقط خودش را برای خودش بگذارد و به کمکِ عشقی که دستش را گرفته بود بخواهد زندگی کند! این افکار درهم و برهم در ذهنش چون کلافی به هم پیچیدند و پلکی که زد بارِ دیگر رو به سمتِ مقابلش چرخ داد تا این بار با سر کج کردنی به سمتِ شانهی راست، کنجِ پیشانی به سرمای شیشه تکیه داد و چشم بست. آرامش این روزها برای آفتاب در بیداری یافت نمیشد، باید از دروازهی خواب عبور میکرد تا قدم به قلعهی آرامش گذاشته، همانجا برای چند دقیقه هم که شده خودش را از عالم و آدم بِرَهاند! این رشته سرِ دراز داشت، آفتاب هم باید عادت میکرد... حال که مسیری اصلی را در جادهی خشاب میپیمود زندگیِ او هم چون مابقیِ گلولهها دستخوشِ تغییر شده، باید به چشم میدید تابلویی که ورود به هزارتوی خشاب را خوش آمد میگفت!
شهریار نگاهی به آفتاب انداخت و سپس دوباره با چشمانش خیابان را هدف گرفته، زمانی که چشمش به چراغ قرمز افتاد پشتِ خطِ عابر پیاده ترمز کرد. ابروانش محو پیچیده درهم، به انتظار نشسته برای زودتر به عقب رفتنِ اعدادِ تایمر و سبز شدنِ چراغ با سرِ انگشتِ اشارهی دستِ راستش روی فرمان ضرب گرفته و خودش را داوطلبانه در دریای افکارش غرق کرد. دنبالِ مقصری برای این حالِ آفتاب میگشت و حتی مشکوک تر از هر وقتی بود زمانی که حرفهای بهمن را مرور میکرد. او به همراهِ آفتاب یک نفر را تعقیب کرده بودند، یک آشنا؛ حال این آشنا میتوانست چقدر نزدیک باشد که او را به این حال و روز بیندازد؟ این فکر شهریارِ پرت شده در دریای فکر را به دست و پا زدن وا داشت و همانجا نفسی به او بخشید تا برای بالا آمدن تلاش کند. حدسی در ذهنش درخشید کنارِ نامی که نمیتوانست دلیلِ محکمی برایش بیاورد؛ اما نزدیک ترین بود به واقعیت! حدسی که او را بیشتر و بیشتر به سطحِ دریایی که در آن غوطهور بود نزدیک ساخت و همین هم زورِ شکش را رو به فزونی برد.
نفسِ عمیقی کشید، سی*ن*ه سنگین کرد و نگاهش آهسته از تایمری که چیزی به پایانش نمانده بود، پایین کشیده شد تا به ساعتِ استیل و نقرهایِ دورِ مچِ چپش رسید. عقربهی ثانیهشمارِ ساعت را در آن صفحهی گرد و مشکی دنبال کرد. صفحهی این ساعت همراه با صدای تیک تاکی در ذهنی خاموش پدید آمده بود، ذهنی که نیمه بیدار هم حوالیِ بیداری سرک میکشید و از آن امضایی هم بر سندِ خواب مینشاند، هم در دنیای خواب پرسه میزد و خودش را به آرامشِ نسبیِ آن سپرده بود. صفحهی ساعتی در ذهنی چرخان، میچرخید و صدای تیک تاکی که نشان از گذرِ زمان میداد دیوانه کننده بود. این خواب بر هم ریخته و درهم، پیامی داشت نامفهوم و در عمقِ سیاهیاش فقط تصویرِ همان ساعت بود و عقربهی ثانیهشماری که هربار گردیِ صفحه را از اول دور میزد و دوباره به پایان رسیده، ادامه میداد.
بیش از تصویرِ ساعت در خواب همان صدایی که میآمد آزاردهنده بود! تیک، تاک... تیک، تاک... مغزی را دیوانه کرد و پلکهای بستهاش را برهم فشرده، گویی اتاقِ شکنجهای بود و زمان هم شکنجهگر! سریع یا کند گذشتنش بماند؛ اما هر لحظهای را که از سر میگذراند، تپشی از قلب را پشتِ خود جا میگذاشت. نفسی را کم میآورد و صدا را سرعت میبخشید! سیاهیِ خواب نیرو میگرفت برای تبدیل به کابوس شدن که وسیع و وسیعتر شد از لابهلای صدای تیک تاک اصواتی را درهم پخش کرد که آشنا بودند و سنگین. صداهایی که درهم پیچیدند، گریه، خنده، فریاد... یکی هم از دیگری آشناتر! کابوس، رویا را پس زد و خود که سندِ مالکیتِ خواب را بالا گرفت، این بار به دستورش لشکرِ سیاهی هر گوشهای پراکنده شدند تا در نهایت برسند به لحظهای که فتحِ سرزمینِ خواب را جشن بگیرند. این فرو رفتن در عمقش بود که چشم، چشم را نمیدید، فقط صداهای آشنا بودند، گاه نزدیک و گاه دور!
تیک، تاک... تپشِ قلبی محکم با صدای گریهای که دلِ سنگ را هم آب حتی نه و خون میکرد و این شروع نبردِ خواب و کابوس بود. صدای گریهای پیچید، اشکهایی فرود آمدند و نفسی در خواب گرفت... صاحبِ این خوابِ متشنج اما گر گرفته، ابروانش به هم پیچیدند و قطرهی عرق روی شقیقهی پُر نبضش لغزید. سر نیزههای لشکرِ کابوس رنگِ خون به خود گرفته سیاهیِ آسمان هوای غروبی پُر آشوب را کرد و در پسِ این غروب اشکهایی باران شدند بر کویری ستم دیده از خشکی، باریدند و باریدند؛ اما تصویرِ کویر و بیابانی ترک خورده همانطور ماند که ماند!
تیک، تاک... پلکهایی بسته نامحسوس لرزیدند و نفسی در سی*ن*ه به جدال پرداخت برای بیرون آمدن و انگار راهِ نجات را گم کرده بود. بارانِ اشکها رفتند و کویری ماند ناامید از دلخوش کردنش به این بارانِ بیثمر که گویی شکنجهاش شده بود و شلاقی برای مجازات، نه نوازشی از بهرِ رسیدن به سرسبزی، خاموش ماند و بارِ دیگر سیاهی به جانِ آسمانش خرید. چیزی به فتحِ قلمرو خواب توسطِ کابوس باقی نمانده بود وقتی که این بار گریه رفت و صوتِ قهقههای پیچید یادگاری از گذشته بر دیوارهای پُر نقش و نگارِ زندانی در حافظه، نفسی تنگ کرد و سی*ن*های را به خفگی وا داشت. حرف از گذشتهای شد که افسارگسیخته زنجیرِ اسارت پاره کرد تا از بندِ حافظه به آزادیِ تداعی رسیده با همدستیِ سیاهیها شکنجهی کویر را بیشتر کرد.
تیک، تاک... این آخرین بار بود برای این صدای لعنتی؟ شاید... اما اگر صدا هم میرفت تصویر میماند، شبی بارانی و پاییزی چشمک میزد، فریادی گوش میخراشید و کلامی قلب را میدرید! گذشته چه زمانی فرصت کرد از سلولِ خود فراری شود؟ گذشته زندانی بود، حکمِ آزادی نداشت و محکوم بود به حبسِ ابد؛ اما راضی نمیشد و ترجیح میداد سایه باشد پشتِ سرِ آدمی بر جای پاهایش قدم بگذارد و همراه با او ادامه دهد. این حالِ کابوسزدهای بود که با هر قدم نزدیکیِ لشکرِ سیاهی به پیروزی، قدومش خطِ مرزی را رد میکردند تا راهِ آمده را بازگشته، باز هم به دنیای بیداری پناه ببرد. خاطرات همراه شده با کابوس به مغزش فشار میآوردند که ابروانش بیشتر هم را به آغوش کشیدند و نتیجهاش شد لرزی ریز، بسته شدنِ مرزِ خواب و بیداری و گیر کردن در سیاهیِ کابوسی که قامتی را سرگردان در آن کویر تنها گذاشت.
بوی خون در هوا میچرخید و سیاهی حاکم بود. صدای تیک تاک نمیآمد، فقط سکوتی که صوتِ بسیار محوی از برخوردِ قطراتِ باران با زمین بیرون از خانه را به ذهنِ اویی که معلق بود میانِ خواب و بیداری میرساند. این خواب متشنج به چشمانِ قهوهای روشن و درشتی هم آمد که چون قطرهی عرق را روی شقیقهی او شکار کرد، محو ابرو به هم نزدیک ساخته از بهرِ نگرانی جلو رفت و مقابلِ کاناپه که روی دو زانو نشست نامی را با صدای ظریفش ادا کرد. به گوش رسید؛ اما زورِ کابوس فعلا بیشتر بود و فضای ذهنِ این کابوسزده او را در میدانِ جنگی گیر انداخته بود که گویی نبرد دورتر از او، خودش هم چون پناهندهای سرگردان هنوز در وسطِ این کویر ایستاده و نفس میزد. دنبالِ راهِ نجات میگشت، دور از از آن خطِ مرزیِ بسته شده و راهِ نجاتی نبود... نبود انگار!
اصوات باز هم تلفیق باهم در سرش پیچیدند و مغزش درد گرفته، گویی زمین و زمان باهم دورِ سرش چرخیدند که خودش هم دستانش را بند کرده به گوشهایش در خواب، چشم بست و سر بالا گرفته با قفسهی سی*ن*های جنبان فقط انتظارِ تمام شدنِ این شکنجه را میکشید. کسی در سرش میخندید، دیگری میگریست، فریاد میزد... او کجا گیر افتاده بود؟ در کدام چاله؟ ضربهای ملایم که به بازویش خورد، تکانی ریز به جسمش داد؛ اما باز هم از دنیای سیاهِ ذهنش جدا نشد! آنقدر میانِ این تاریکی چشم دوخت به گردشِ زمین و زمان دورِ سرش که در نهایت خستگی را پذیرفته، زانوانش تا شدند و بالاخره روی زمین سقوط کرد. دستانش روی گوشهایش، پلک بر هم فشرد و صداها خاموش نشدند کمرنگ تر به گوش رسیدند، کمرنگ جلو آمدند برای او درست زمانی که...
- هنری!
باریکه مویی که شده بود خطِ مرزیِ خواب و بیداری، با چنگ زدنِ همان صدای ظریف پاره شد، روی دنیای کابوس پردهای تمام سیاه افتاده، با گشوده شدنِ پلکهایش از هم چشمانِ آبیاش درست همزمان با بالا پریدنِ ابروانش به چشم آمدند. نفس زده، نگاهش را به چشمانِ صدف دوخت که روی زانوانش نشسته بود و نگران نگاهش میکرد، این شد که قفلِ دستانش را از هم مقابلِ سی*ن*ه گشود و یک ضرب روی کاناپهی زرشکی صاف نشست. نگاهی به اطراف و بعد هم به پنجرهی بستهای که پرده از مقابلش کنار رفته بود انداخت و وقتی مطمئن شد خواب را با بیداری فراری داده آهسته چشم بست، نفسش را سنگین از ریههایش عبور داد و آرنج چسبانده به زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و مشکیاش هردو دستش را به صورتِ گرمازدهاش برخلافِ سرمای هوا کشید.
فضای سالن کدر از ابری و بارانی بودنِ هوایی که اجازهی بیرون زدنِ خورشید را نمیداد، صدف که لبانش را بر هم فشرد به سرعت از جا برخاست و به سمتِ آشپزخانه رفت تا لحظهای بعد با یک لیوانِ شیشهایِ پُر شده از آب راهِ رفته را برگشت. کنارِ هنری روی کاناپه نشست و لیوان را که به سمتش گرفت او پس از تشکری زیرلبی انگشتانش را دورِ بدنهی خنکِ آن پیچید تا دستِ صدف از دورِ لیوان باز شد. همزمان که او جرعهای آب را از گلوی خشکش فرو میداد صدف گفت:
- خوابِ سبک و پُر از کابوس! جورِ دیگهای نمیتونی خودت رو شکنجه کنی؟
هنری که لیوان را پایین آورد، خم شده رو به جلو و لیوان را روی میزِ شیشهای که نهاد، نگاهی حوالهی پنجره و حیاطِ باران خوردهی آن کرده، رو به سمتِ صدف چرخاند و اویی را دید که آرنج چسبانده به لبهی تکیهگاهِ کاناپه و گونه به پشتِ انگشتانش تکیه داده بود، نفسی گرفت و پاسخ داد:
درهم و برهم بود، گریزی به گذشته میزد، بارانی میبارید از اشکها بر سرِ کویری که ریشهاش خشکیده، دیگر خبری از تبدیل به گلستان شدنش نبود، ساعتی با تیک تاکی دیوانه کننده زمان را پیش میبرد، فریادی چهار ستونِ حافظه را میلرزاند، قهقههای سرخوشانه سر داده میشد و در آخر یک نفر باقی میماند میانِ تمامِ این ویرانیها که باید تن به جنون میداد و روانش را آماده میکرد برای متلاشی شدن! شاید معنا و مفهومی داشت... مثلا زمان! با جلو رفتنش قصد داشت چیزی به او بفهماند؟ یا حتی گذشتهای که از حافظه به این وادیِ جنگ زده سرک کشید؟ نمیدانست و شاید برای اولین بار بود این ندانستن! او که مکث کرد و چند لحظهای را به سکوت فروخت، زبانی روی لبانش کشید و دمی مردمک این سو و آن سوی خانه چرخ داد و سپس دوباره رسیده به چشمانِ صدف حرفی را بیربط به گفتهی قبلیاش و با یادآوریِ دیشب بر زبان آورد:
- بگذریم از این... میخواستم بگم باید زودتر دنبالِ یه مخفیگاهِ دیگه باشیم عزیزم.
صدف که منظورِ او را فهمید کوتاه لب به دندان گزید سری به نشانهی تایید آهسته تکان داد و دستی کشیده پشتِ گردنِ باریکش ریز تکانی به موهای دم اسبی بستهاش داد و سپس گفت:
- اوهوم... چون از دو طرف محاصرهایم! هم ممکنه خودِ هوتن لو بره یا اون دوستش همه چی رو بگه و هم اینجا دارن بهمون شک میکنن...
هنری بیهوا میانِ کلامش آمد و با شوخ طبعیِ ریزی که در خستگیِ لحنش حل شده بود و کمی هم کلافگی داشت، دنبالهی حرفش را به سبکِ خود گرفت:
- هم اینکه من واقعا تا اینجا هم صبر و مقاومتِ خودم رو برای زندگی کردن بینِ یه جمعیت تحسین میکنم! هیچوقت فکر نمیکردم همچین بُعدِ صبوری هم داشته باشم.
حرفش محرکِ لبانِ برجستهی صدف شد برای کشیده شدن از دو سو که چون لبخندی بر لبانش نشست تک خندهای کرده، لبخندی کمرنگ را هم روی لبانِ هنری ترسیم کرد که پشتِ سر چسبانده به تکیهگاهِ کاناپه و درحالی که پا روی پا انداخته دست به سی*ن*ه میشد نگاه به سمتش کج کرد. صدف هم مانندِ او حالتِ نشستنش که مایل به سمتِ راست بود با پاهایی جمع شده را درهم شکسته، پاهایش را از کاناپه آویزان کرد و پشتِ سر چسبانده به تکیهگاهِ آن، دست به سی*ن*ه شد. خیره به روبهرو و پنجرهای که پیشِ چشمانش بود، سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد و همزمان با باز پس دادنش چشمانش زومِ نقطهای نامعلوم، لب باز کرد:
- از دوستهای قدیمیِ مامانم بود صاحبِ اینجا! شانس داشتیم خونهاش رو عوض نکرده بود. وقتی مامانم رو از دست دادیم به خاطرِ مشکلاتِ بابام هم رباب گه گاهی ما رو میآورد اینجا چون میشناختشون و آدمهای خوبی بودن، روحیهمون عوض میشد. اینجا تنها جایی بود که میشد روی کمکشون حساب کرد منتها خب با وجودِ تو عزیزم، راستگویی نسبت بهشون یه مقدار غیرممکن به نظر میرسید.
تای ابرویی با شیطنت بالا انداخت، چشمانش را در حدقه با لبخندی شیرین به گوشه کشید و پس از آن که اندکی سر به سمتِ هنری کج کرد خیره به چشمانِ آبیِ او لبخندش را یک طرفه و خونسرد شکار کرد و بعد شنید که گفت:
- داری در حقم کم لطفی میکنی عزیزدلم. این باعث شد یه هویتِ ایرانی هم بهم بدی، به طرزِ عجیبی با اسمِ رامان کنار میان برای خودم.
صدف خندید و رو که از هنری گرفت، کوتاه شانههای را نه به نشانهی نداستن بالا انداخت و بعد با اندکی جمع کردنِ کششِ لبانش صدایش را با ته مایههایی از خنده به گوشهای هنری رساند:
- شک نکن به این خاطره که انتخابِ من بوده!
هنری تک خندهای کرد و سپس همچون صدف چشم به سمتِ روبهرو گردانده با در نظر گرفتنِ نقطهای دور در قابِ مردمکهایش گفت:
- میدونی که بدترین اسم رو هم میذاشتی من به خاطرِ انتخابِ تو بودنش هم که شده تعریف میکردم صدف.
صدف سری به نشانهی تایید تکان داد و همان دم از میانِ لبانِ به هم چسبیدهاش «اوهوم»ای کشیده را ادا کرد که رنگ بخشید به خندهی هنری و هردو خیره به روبهرو، شاید دقایقی حرف زدن میانشان ذهنِ هنری را از کابوسش دور کرد؛ اما باز هم او را سر پلهی اول بازگرداند که لبخندش به مراتب کمرنگ و کمرنگ تر شد طوری که فقط ردی محو از آن به جا ماند. معمولا اهمیتی برای خوابهایش قائل نمیشد، ولی چون این کابوس پای میزِ معامله با گذشتهای نشسته بود که سعی بر دفن کردنش داشت گویی ناخودآگاه نمیتوانست بیخیالش شود. گذاشتهای که برای هنری خلاصه میشد در یک نام، یعنی صدف! صدای گریه و فریاد در سرش آشنا بود، چیزی شبیه به شش سالِ قبل... شاید چون هنری خودش را نبخشیده بود هنوز کابوسِ اشکهای صدف دست از سرش برنمیداشت! این دو آدمهای شش سالِ پیش نبودند؛ نگاهِ پُر تنفرِ سابقِ صدف کجا و نگاهِ پُر عشقِ این لحظاتش کجا! آن عشقِ یک طرفه کجا و این جادهی دو طرفهای که در نهایتِ هردو مسیر به عشق میرسید کجا! همهی اینها درست؛ اما شاید کابوسِ هنری باید رمزگشایی میشد تا نتیجهی درست را اعلام کند و... کسی چه میدانست نتیجهی درست چه عواقبی داشت!
این صبحِ آغاز شده با رنگ و بوی باران، بلعکسِ همیشه انگار طراوت و تازگیِ قبل را نداشت! بارانی که میبارید روح مُرده بود، گویی قطراتش را بیجان پایین میفرستاد تا زمین گورشان شود. قطرهها یا در خاک و یا زمین حل میشدند و آسمانِ ابری چنان دلگیر بود که حتی سرعتِ باریدنش هم نامنظم میشد. دمی سرعت گرفت و دمی بعد آرام شده، زمان را در این صبح کمی بیشتر پیش برد تا رسید به نقطهای که با فرود آمدنِ هر قطره موجی ریز روی سطحِ آبیِ دریاچهای شکل میگرفت. پرندگان فراری از این دریاچهی بارانی پرواز کردند و دور شدن انتخابشان شد و گذر از ریز موجی که سقوطِ قطرهای دیگر روی دریاچه لحظهای شکل داد و بعد محو شد، نگاهها را قفلِ قامتی میکرد که چشمانش بیبرق و خاموش رو به جلو دوخته شده بودند. قامتی که همچون مُردهای ایستاده به نظر میآمد، آنقدر که حتی سوال میشد وزنش را با این حجم از سستی چطور پاهایش تحمل میکردند؟
تارِ موهای قهوهای رنگش تیره، چند تار از آنها روی پیشانیِ کوتاهش سقوط کردند و سپس به دستِ باد سویی دیگر کشیده شدند. لبانِ باریکش بیرنگ، چشمانِ قهوهای رنگش از باریکه فاصلهی میانِ پلکهایش کم نما داشتند. گویی سازی در سرش مینواخت... مینواخت و به قدری غمگین نوا میساخت که تمامِ وجودش از درون هم پای آسمان میگریست. نفسش در سی*ن*ه سنگین، اگر سوال میشد با این حجم از سستی چطور روی پا ایستاده بود جوابش در خودی خلاصه میشد که بیوزن بود. انگار درونش را خالی کرده بودند، چه نفس را گرفته و چه قلبش را از سی*ن*ه بیرون کشیده باشند. با مکث نفس میکشید، پلک میزد و حتی فکر میکرد... تا این لحظه هم با نسیه زنده بود؟ اینطور که به نظر میآمد، آری! در خلسهای پُر از تنهایی گیر کرده، تهی بود انگار و زیرمجموعهی تمامِ احساساتِ بد! قلبش خالی، مغزش خالی، سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و انگشتانِ شستِ هردو دستش بندِ جیبهای شلوارِ مشکیاش در آنِ واحد که به همه چیز فکر میکرد ذهنش حوالیِ هیچ پرسه میزد.
چشمانش قفلِ پروازِ پرندگانی که دور میشدند، باد میوزید و لبههای سوئیشرتِ چرم و مشکی که روی تیشرتِ یقه گرد و همرنگش به تن داشت را رو به عقب هُل میداد. اطرافش پُر بود از سکوت و تیرگی گویی که این دریاچه را هم نفرین کرده بودند! نگاهش قفل شده بود به دوردستها، صدای کلاغی را میشنید که از بالای سرش پرواز کرد و خاری ساخت بر تنِ سنگینِ سکوت؛ اما آب در هاونگ کوبیدن بود، چرا که حتی اگر از زمین و زمان هم صدا درمیآمد از این مرد نه! خاموش و خسته وزنی بر شانههایش داشت نامرئی که حتی نمیدانست منشأ آن کجا بود... نابودی در همینها خلاصه میشد، مگر نه؟ ویرانی همین فرو ریختنی بود که او تجربه میکرد، در تنهایی، سکوت، زیرِ باران و آسمانِ خاکستری... کاش کسی هم فریادِ او را میشنید!
فکرش از شاخهای به شاخهی دیگر پرید. دریاچه به کنار، او به قدری در خود غرق شده بود که نفهمید نگاهی از دور همان سنگینیِ نشسته بر شانههایش بود. نگاهی که کوک زده شده به قامتش از پشتِ سر و پنهان شده پشتِ تنهی درختی در فضای سبزِ پشتِ سرِ او، میدید و سکوت میکرد. به چشمش آمد که مرد رو بالا گرفت و این بار طرحِ آسمان در چشمانش جاری شد که دستانش را کامل فرو برده در جیبهایش بدونِ ردِ اخمی حتی محو بر چهره خنثی آسمانی را نگریست که از دردِ خود میبارید و فریاد نمیزد! دمی بود... دمی کوتاه که گویی حسِ حضوری کنارش پررنگ شد. حضوری آشنا که فقط رد شدنِ عطرش از کوچهی مشام در حالی که بندِ خاطرات را بریده بود، باعث شد تا بغضی در گلویش لانهسازی کند چه بسا بزرگ تر از پیش، سنگینتر، خفه کنندهتر تا حدی که لبانش را بر هم فشرد و چانه جمع کرده، لحظهای بعد نفسش بود که در سی*ن*ه سوخت و انتقامجو آهی ساخت این بار سی*ن*هسوز که از میانِ باریکهای فاصلهای که آرام بینِ لبانش افتاد بیرون جست. نگاهش هنوز قفلِ نقطهای دور حسِ حضورِ کنارش پررنگ تر شد طوری که از آن با توهم یاد کرد؛ اما نتوانست صدایش را در حنجره به طنابِ خفگی بیاویزد:
- انقدر بیمعرفت بودی و نمیدونستم؟
صدا از خاطراتش میآمد، از عمقِ حافظه؛ اما برای یک دل نگران و آشفته، برای یک درد دیدهای که طنابِ امید به واقعیتش را بریده بودند، از توهم چه چیزی شیرینتر؟
- فکر میکردم لااقل تو درکم میکنی!
نیشخندی بر لبانش رنگ گرفت. دیگر طرحِ توهم کجا بود؟ خیالِ واقعیت وهم را هیچ شمرد و چون قدم در میدان گذاشتنش لرزی شد که به صدای این مرد افتاد، گلویش دردمند از فشارِ بغض و اشک در تضاد با سرمای اطرافش چشمانش را با گرما پُر کرد که گفت:
- درک نمیکنم وقتی ردپاهات رو هم ازم دریغ کردی...
رو پایین گرفت و سر به سمتِ راست چرخاند، دید نیمرُخی را که قرار ربوده از قلبش با همان چشمانِ سبز و درشت که خیره به آبیِ دریاچه غمگین شدند و صورتی رنگ پریده با تارِ موهایی قرمز رنگ که جلو میآمدند و روی صورتش به سمتی کشیده میشدند و... صدایش آنقدر درد داشت که خواسته ناخواسته قلبِ آسمان را برایش شکافت:
- انقدر بیاهمیت بودم؟
سری که به سمتش چرخید اشکِ گوشهی چشمش را که سُر خورد شکار کرد تا باز هم این صدای همیشه آشنا با حافظهاش دست به یقه شد برای رسیدن به گوشهایش.
- حرف از بیاهمیت بودنِ باارزشترین آدمِ زندگیِ من نیست؛ حرف از منیه که پونزده ساله شدم یه خستگیِ بیانتها، یه سایهی بیردپا!
اشکِ حلقه بسته در دیدگانِ او که چشمانش را برق انداخت، انگار جگرِ این مرد را سوزاند و به چشم دید قدمی که او جلو آمد، دستی را که بالا آورد و بعد حتی انگار احساس کرد سرِ انگشتی که نرم روی گونهاش کشیده شد. توهمی که لمس را به همراه داشت؟ میشد دل خوش کرد به همین توهم و تا ابد همین لحظه را برای هر ثانیه خرید بلکه با قطعِ ارتباط از دنیای واقعی دردها را به فراموشی سپرد؟
- من رو انتقام نگرفتنم میکشت! حداقل الان دلم نمیسوزه برای اینکه همه چی رو میسپردم به کارمایی که آیا جوابِ قلبِ شکستهام رو بگیره، آیا نه!
و لبخندش لرزان و تلخ پس از بر هم فشردنِ لبانِ باریکش، ارتباطِ چشمیاش را با دیدگانِ قهوهایِ پیشِ رویش که با دلتنگیِ خاصی قفلش بودند حفظ کرد و گرمای فرضیِ پشتِ انگشتانِ ظریفش روی گونهی مردی که آرزوی دیدنِ چشمانش را از این به بعد باید حسرت میخواند نشست و همزمان با فرو چکیدنِ قطره اشکی روی گونهی برجستهاش ضعیف و پُر بغض لب زد:
- باور کن!
باور میکرد... رز لب تر میکرد باور کن و ممکن بود آرنگ باور نکند؟ این دو نفر همان پازلِ ناقصِ خشاب بودند که دست در دستِ هم، شانه به شانهی یکدیگر پیش آمدند تا رسیدند به این نقطهای که رز ناپدید شده و نبودِ خبری از او توهم را برای چشمانِ این مرد دعوت میکرد. اویی که لبخندِ تلخِ رز در توهمش را دید و چون آبِ دهانی فرو داد، ردِ اشک را از گونه تا چانهی او با چشم دنبال کرده این همان لحظهای شد که دستش را بالا آورد تا قطره اشک را از روی گونهی او کنار بزند؛ اما... توهم بیرحمانه پتک بر سرش کوبید وقتی در یک آن رز از پیشِ چشمانش آرام محو شد و دستِ بالا آمدهاش معلق روی هوا مانده، باز سکوت بود که دست در دستِ باد رقصید و بر فضا حاکم شد. حتی دیگر از حافظهاش هم صدایی درنیامد، باورِ توهم بودنِ هر آنچه که آرزوی حقیقی بودنش را داشت چون سطلِ آبِ یخی بر سرش خالی شد و ذهنی که خود را به خواب زده بود بیدار کرد. تلنگری به وجودش زده شد و پلکش که ریز پرید انگار عالمی را بر سرش آوار کردند که خشک شده ماند و فقط نگاه گره زد به جای خالیای که باورش را به این توهم زنده کرد.
این توهم به چشمِ پنهان شدهای پشتِ درخت آمد که چون خشک شدنِ دستِ آرنگ را در هوا دید و صدای حرف زدنِ او را محو میشنید پی برد به اینکه پای قدمهای سنگینِ وهم در میان بود و این شد که عذابی از نهایتِ بینهایتِ وجدانش گریان و بر سر زنان فریاد زد که دیدی با خودت و دیگری چه کردی؟ که همزمان با پایین افتادنِ دستِ آرنگ که بالاخره در باورش گنجید باید خیال را بیخیال شود و دنیای حقیقی را دریابد که درونِ آن هنوز باید زجرِ بیخبری از رز را تحمل میکرد انگشتانش را آرام جمع کرد، ناامید شانه همراهِ سر زیر انداخت و بعد دوباره به سمتِ دریاچه روی پاشنهی پوتینهای مشکی و بندیاش چرخید. این چرخش، نیم چرخِ مردِ پشتِ درخت را هم روی چمنها رقم زد که تکیهی کمر سپرده به درخت، نفس زد و چون دستانش را بالا آورد، سر به زیر افکنده موهای مشکی و کم پشتش را محکم چنگ زد، پلک بر هم فشرد و سرش را چند بار آرام کوبیده به درخت و با خود ضعیف لب زد:
- من چیکار کردم؟ خدایا من چیکار کردم؟
و این شاید پایانی برای یک قصهی انتقام در این خشاب بود که برخلافِ غیرمنصفانه بودنش آخرین راهی بود که به بن بست نمیخورد!