موضوع نویسنده
- Feb
- 25
- 137
- مدالها
- 2
با شنیدن گفته یلدا، همگی ثانیهای برجاماندند. سپهر اولین نفری بود که به خودش آمد. دست جنباند و باقی اسناد و سکه و هر چه که در گاوصندوق بود را به درون کوله هُل داد. اینبار را نباید به مشفق میباختند. دستهای اشکان را گرفت و کمکش کرد راحتتر بایستد. هراس نشسته در صدایش باعث شد نوایش بلندتر از حد معمول باشد.
- حوریا و یلدا برین پارکینگ شماره سه، من و اشکان سرگرمشون میکنیم.
پارکینگ شماره سه، انتهاییترین و غیرقابل دسترسترین پارکینگ این ساختمان بود. و البته تنها پارکینگی که به در پشتی راه داشت.
یلدا به واسطه واهمهای که سراسر تنش را به رعشه انداخته بود، ناخنهای دست راستش را با قدرت، پشت دست چپش فرو برد.
- من... من بدون اشکان هیچجا نمیرم.
گامهای اشکان بلند بود. دستهایش را گرفت و او را که آنطور به در چسبیده بود، تکان داد. هیچ نرمشی در کلامش نبود.
- ما حرف زدیم. الان وقت بحث و ناز و ادا نیست. باید برین.
پیش از آنکه یلدا فرصت پاسخ دادن داشته باشد، نور وسیعی برای یک لحظه، همه اتاق را روشن کرد. یک لحظه بود، اما همین کافی بود تا آنها بفهمند مسئلهای فراتر از نور لیزر در ساختمان وجود دارد.
دستهای حوریا، روی بافت تیره سپهر نشست و با ترس، آن را به چنگ گرفت. فشارش به سرعت افت کرده بود و دندانهایش به هم میخورد.
- تو... تو یلدا رو ببر پایین! من... من با سپهر میام.
سپهر که دید ته این بحث به وقتکشی ختم میشود، سرش را عصبی بالاوپایین کرد. مشتهای چسبیده حوریا را از بافتش جدا کرد و به طرف در هُلش داد.
- سهتاتون برین، من فندک و میزنم، بعدش میام. آتیش سرشون و گرم میکنه.
چشمهای حوریا گشاد شده بود و قلبش چنان میکوبید که گویی قصد داشت گلویش را بدرد و از حلقش بیرون بپرد. اگر او را میکشتند اینطور نارفیقی نمیکرد. سپهر سوای دوستی، بارها سپر بلایشان شده بود و اینبار داستان فرق میکرد.
- با هم... با هم فندک میزنیم. من... من نمیرم سپهر، بکشیمم نمیرم.
مردمکهای سپهر دو دو میزد. آشفته بود، حیران بود، مغزش کار نمیکرد. مستاصل رو به اشکان کرد. قرار نبود دخترها زیر حرفشان بزنند. پشیمان بود که اجازه داد آنها همراهشان شوند. از همه بیشتر نگران حوریا بود. میدانست او چطور عاشق دیار است و تحت هیچ شرایطی نمیخواست داغ عشق به سی*ن*هاش بگذارد. عاجز و درمانده گفت:
- یلدا رو ببر! من حوریا رو میارم.
اشکان "لعنتیای" زیر لب زمزمه کرد و کوله را به طرفش پرت کرد. نامردی بود اگر با کوله میرفت.
- پس اینم شما بیارین!
سپس تهدیدآمیز نگاه در چشمهای سپهر کرد.
- فقط دو دقیقه سپهر، فقط دو دقیقه وقت داری به من برسی. به جان یلدا بخوای فردین بازی در بیاری میام تو دل آتیش، هیچی هم جلودارم نیست.
- حوریا و یلدا برین پارکینگ شماره سه، من و اشکان سرگرمشون میکنیم.
پارکینگ شماره سه، انتهاییترین و غیرقابل دسترسترین پارکینگ این ساختمان بود. و البته تنها پارکینگی که به در پشتی راه داشت.
یلدا به واسطه واهمهای که سراسر تنش را به رعشه انداخته بود، ناخنهای دست راستش را با قدرت، پشت دست چپش فرو برد.
- من... من بدون اشکان هیچجا نمیرم.
گامهای اشکان بلند بود. دستهایش را گرفت و او را که آنطور به در چسبیده بود، تکان داد. هیچ نرمشی در کلامش نبود.
- ما حرف زدیم. الان وقت بحث و ناز و ادا نیست. باید برین.
پیش از آنکه یلدا فرصت پاسخ دادن داشته باشد، نور وسیعی برای یک لحظه، همه اتاق را روشن کرد. یک لحظه بود، اما همین کافی بود تا آنها بفهمند مسئلهای فراتر از نور لیزر در ساختمان وجود دارد.
دستهای حوریا، روی بافت تیره سپهر نشست و با ترس، آن را به چنگ گرفت. فشارش به سرعت افت کرده بود و دندانهایش به هم میخورد.
- تو... تو یلدا رو ببر پایین! من... من با سپهر میام.
سپهر که دید ته این بحث به وقتکشی ختم میشود، سرش را عصبی بالاوپایین کرد. مشتهای چسبیده حوریا را از بافتش جدا کرد و به طرف در هُلش داد.
- سهتاتون برین، من فندک و میزنم، بعدش میام. آتیش سرشون و گرم میکنه.
چشمهای حوریا گشاد شده بود و قلبش چنان میکوبید که گویی قصد داشت گلویش را بدرد و از حلقش بیرون بپرد. اگر او را میکشتند اینطور نارفیقی نمیکرد. سپهر سوای دوستی، بارها سپر بلایشان شده بود و اینبار داستان فرق میکرد.
- با هم... با هم فندک میزنیم. من... من نمیرم سپهر، بکشیمم نمیرم.
مردمکهای سپهر دو دو میزد. آشفته بود، حیران بود، مغزش کار نمیکرد. مستاصل رو به اشکان کرد. قرار نبود دخترها زیر حرفشان بزنند. پشیمان بود که اجازه داد آنها همراهشان شوند. از همه بیشتر نگران حوریا بود. میدانست او چطور عاشق دیار است و تحت هیچ شرایطی نمیخواست داغ عشق به سی*ن*هاش بگذارد. عاجز و درمانده گفت:
- یلدا رو ببر! من حوریا رو میارم.
اشکان "لعنتیای" زیر لب زمزمه کرد و کوله را به طرفش پرت کرد. نامردی بود اگر با کوله میرفت.
- پس اینم شما بیارین!
سپس تهدیدآمیز نگاه در چشمهای سپهر کرد.
- فقط دو دقیقه سپهر، فقط دو دقیقه وقت داری به من برسی. به جان یلدا بخوای فردین بازی در بیاری میام تو دل آتیش، هیچی هم جلودارم نیست.