جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 350 بازدید, 22 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
با شنیدن گفته یلدا، همگی ثانیه‌ای برجاماندند. سپهر اولین نفری بود که به خودش آمد. دست جنباند و باقی اسناد و سکه و هر چه که در گاوصندوق بود را به درون کوله هُل داد. اینبار را نباید به مشفق می‌باختند. دست‌های اشکان را گرفت و کمکش کرد راحت‌تر بایستد. هراس نشسته در صدایش باعث شد نوایش بلندتر از حد معمول باشد.
- حوریا و یلدا برین پارکینگ شماره سه، من و اشکان سرگرمشون می‌کنیم.
پارکینگ شماره سه، انتهایی‌ترین و غیرقابل دسترس‌ترین پارکینگ این ساختمان بود. و البته تنها پارکینگی که به در پشتی راه داشت.
یلدا به واسطه واهمه‌ای که سراسر تنش را به رعشه انداخته بود، ناخن‌های دست راستش را با قدرت، پشت دست چپش فرو برد.
- من... من بدون اشکان هیچ‌جا نمی‌رم.
گام‌های اشکان بلند بود. دست‌هایش را گرفت و او را که آن‌طور به در چسبیده بود، تکان داد. هیچ نرمشی در کلامش نبود.
- ما حرف زدیم. الان وقت بحث و ناز و ادا نیست. باید برین.
پیش از آن‌که یلدا فرصت پاسخ دادن داشته باشد، نور وسیعی برای یک لحظه، همه اتاق را روشن کرد. یک لحظه بود، اما همین کافی بود تا آن‌ها بفهمند مسئله‌ای فراتر از نور لیزر در ساختمان وجود دارد.
دست‌های حوریا، روی بافت تیره سپهر نشست و با ترس، آن را به چنگ گرفت. فشارش به سرعت افت کرده بود و دندان‌هایش به هم می‌خورد.
- تو... تو یلدا رو ببر پایین! من... من با سپهر میام.
سپهر که دید ته این بحث به وقت‌کشی ختم می‌شود، سرش را عصبی بالاوپایین کرد. مشت‌های چسبیده حوریا را از بافتش جدا کرد و به طرف در هُلش داد.
- سه‌تاتون برین، من فندک و می‌زنم، بعدش میام. آتیش سرشون و گرم می‌کنه.
چشم‌های حوریا گشاد شده بود و قلبش چنان می‌کوبید که گویی قصد داشت گلویش را بدرد و از حلقش بیرون بپرد. اگر او را می‌کشتند اینطور نارفیقی نمی‌کرد. سپهر سوای دوستی، بارها سپر بلایشان شده بود و اینبار داستان فرق می‌کرد.
- با هم... با هم فندک می‌زنیم. من... من نمی‌رم سپهر، بکشیمم نمی‌رم.
مردمک‌های سپهر دو دو می‌زد. آشفته بود، حیران بود، مغزش کار نمی‌کرد. مستاصل رو به اشکان کرد. قرار نبود دخترها زیر حرفشان بزنند. پشیمان بود که اجازه داد آن‌ها همراهشان شوند. از همه بیشتر نگران حوریا بود. می‌دانست او چطور عاشق دیار است و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست داغ عشق به سی*ن*ه‌اش بگذارد. عاجز و درمانده گفت:
- یلدا رو ببر! من حوریا رو میارم.
اشکان "لعنتی‌ای" زیر لب زمزمه کرد و کوله را به طرفش پرت کرد. نامردی بود اگر با کوله می‌رفت.
- پس اینم شما بیارین!
سپس تهدیدآمیز نگاه در چشم‌های سپهر کرد.
- فقط دو دقیقه سپهر، فقط دو دقیقه وقت داری به من برسی. به جان یلدا بخوای فردین بازی در بیاری میام تو دل آتیش، هیچی هم جلودارم نیست.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
سپهر کوله را روی هوا گرفت و با تعجیل سر تکان داد.
- خیلی خب برو، فقط برو تا دیر نشده.
اشکان دست‌های یخ زده یلدا را قایم در دست گرفت و به طرف پله‌های اضطراری دوید.
سپهر کوله را به دست حوریا داد و فندک را از جیبش بیرون کشید. به خاطر دستکشی که دستش بود، فندک سُر خورد و روی زمین افتاد.
خم شد و کورمال کورمال دست‌هایش را روی زمین کشید. ترس، پشت شانه‌هایش را به گزگز انداخته بود و درصدی نمی‌خواست پای حوریا گیر شود. دیار مردی نبود که از چونین اشتباهی بگذرد. و او هم آدمی نبود که بگذارد این اتفاق بیفتد؛ حتی به قیمت فدا شدنش!
حوریا، نور گوشی‌اش را روی زمین انداخت و سپهر با بداخلاقی به او تشر زد.
- خاموشش کن اون لامصب رو تا بدبختمون نکردی.
بالاخره دستش به فندک رسید. با عجله روشنش کرد. یکبار، دوبار، سه‌بار... فندک کذایی کار نمی‌کرد.
رو به حوریا کرد.
- برو دم در وایستا! آتیش الو می‌گیره، می‌رسه به لباست!
حوریا عقب عقب رفت و او دوباره سعی کرد. آن‌قدر روی روشن کردنش پافشاری کرد که بالاخره گاز فندک بالا آمد و شعله‌اش پیدا شد.
به طرف در رفت و از نقطه‌ای که رد بنزین را می‌دید، فندک را پایین برد. به محض برخورد آتش با بنزین، عناطر سه‌گانه دست همدیگر را گرفتند و متحد، به یک نشانه شعله کشیدند. شعله کشیدند و اتاق را، اشباع از نور و حرارت کردند.
سپهر رو به حوریا فریاد زد و به طرف در دوید.
- به پشت سرت نگاه نکن. فقط بدو، بدو حوریا!
آژیر اخطار آتش بلند شد و صدایش کل ساختمان را برداشت.
حوریا انگار خواب می‌دید. همه چیز وحشتناک‌تر از تصوراتش بود. به طرف پله‌ها دوید. تاریکی، نوای گام‌های تندشان روی پله‌ها، نفسی که در گوششان می‌پیچید، همه و همه فقط معجزه می‌طلبید تا نجاتشان دهد.
میان آن آشوب هولناک، صدایی به گوششان رسید، صدایی که آخرین امیدشان را به یغما برد. حوریا دیگر آوای قدم‌های سپهر را نشنید، سرش سبک شد و یک سوت ممتد در گوشش پیچید. از نفس افتاده، به عقب بازگشت. سپهر، چند پله بالاتر از او، همچون قوچی دور افتاده از خانه، با آن قامت بلند و سی*ن*ه‌های ستبر، با نگاهی خاموش، ایستاده بود.
حوریا سی*ن*ه‌اش را چنگ گرفت تا دردی که در آن پیچیده را آرام کند. داستان تکراری همه این سال‌ها؛ باز هم سپهر می‌خواست فداکاری کند. مثل همه این سال‌ها که خراب‌کاری‌های چهارنفره‌شان را تنهایی گردن می‌گرفت. مثل روزی که چهارچرخ ماشین استادشان را پنچر کردند و وقتی هوا پس شد، سپهر گردن گرفت و درس آن ترم و دو ترم بعد را افتاد. فقط چون می‌خواست پای آن‌ها گیر نشود. ولی حالا داستان فرق می‌کرد. اینبار بحث چند ترم افتادن نبود، بحث چند سال زندان و فلاکت بعدش بود. درمانده و وامانده التماس کرد.
- نه سپهر، الان نه!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
25
137
مدال‌ها
2
سپهر عجله نمی‌کرد، دیگر عجله نمی‌کرد. کوله را از روی شانه‌اش برداشت و دستش را عمیق فشرد. لب زد:
- به خاطر دیار، باید بری!
حالا دیگر به وضوح صدای آژیر ماشین پلیس و افرادی که وارد ساختمان می‌شدند را می‌شنید.
اشک‌های حوریا سرازیر شد. خندید، تلخ‌‌تر از سایه شب! با به حقیقت پیوستن کابوس‌هایش فقط چند دقیقه فاصله داشت. سرش را به دو طرف تکان داد. نمی‌توانست اینگونه بی‌معرفت باشد و اجازه دهد بار دیگر او، یکه و بی‌ک.س سپَربلا شود.
پژواک پاهای تندی که از پاگرد طبقه پایین به گوش می‌رسید، مطمئنش کرد که به آخر خط رسیده‌اند.
دست‌های حوریا، نرده فلزی را چسبید. از فکرش گذشت، خوب شد که اشکان و یلدا رفتند. و در دل احساس اندوه کرد.
هنوز ثانیه‌ای از‌ غم پنهان درونی‌اش بابت این بی‌مرامی نگذشته بود که اشکان، پیچ پله را رد کرد و مقابلشان ظاهر شد.
نگاه سرگردانش را به آن‌ها که وسط پله‌ها ایستاده بودند، دوخت. پس درست حدس زده بود؛ سپهر کله‌خرتر از آن بود که با تهدیدش عقب بکشد. لحظه‌ای مسکوت ماند و سپس، خیره در مردمک‌های سپهر تلخند گزنده‌ای زد.
- کور خوندی رفیق، اینبار دیگه تک‌خوری نداریم.
سپس رو به حوریا کرد.
- باید قبل از اینکه دیر بشه ببریمت بیرون!
و آن‌طرف ماجرا، دیار، با نیروهایی که کیپ تا کیپ ساختمان را محاصره کرده بودند، منتظر اعزام آتش‌نشان بودند تا بتوانند وارد شوند.
وضعیت نابه‌سامانی بود. عملیات آن‌طور که پیش‌بینی کرده بودند جلو نرفت. طبق گفته نفوذی‌شان قرار بود امشب مشفق با چند تن از مهره‌های مهم در همین مکان قرار بگذارد، اما شواهد امر چیز دیگری را نشان می‌داد. جای مهره‌ها، ناشناسانی وارد ساختمان شده بودند که تا همین لحظه اطلاعاتی از آن‌ها در دست نبود. و وای از دیاری که خبر نداشت یکی از آن ناشناس‌ها حوریای خودش است، دخترک لوس به ظاهر مستقلش! با وجود آتش‌سوزی رخ داده حدس می‌زدند نفوذی‌شان شناسایی شده و آتش‌سوزی برای از بین بردن مدارک بوده است.
دیر می‌جنبیدند همه چیز از دست می‌رفت.
دیار از پشت شیشه‌های شکسته‌ ساختمان به دود سیاه و غلیظی که هوا را پر کرده بود، نگاه کرد.
کمی آن طرف‌تر، نیروهایش آماده بودند. دیار گوشی را به گوشش نزدیک کرد و دستور داد:
- چیزی نباید از دست بره. وارد بشید. نمی‌تونیم منتظر آتش‌نشان‌ها بمونیم. باید قبل از اون‌ها وارد عمل بشیم.
در همان لحظه، یکی از ماموران دیار که پشت خط ایستاده بود، هشدار داد:
-سرگرد، وضعیت داخل بحرانیه. آتیش در حال گسترشه!
دیار لحظه‌ای مکث کرد و به موقعیت فکر کرد. آتش نمی‌گذاشت داخل شوند، اما نمی‌توانست فرصت را از دست دهد. ممکن بود هم مدارک را از دست دهند، هم افرادی که این آتش را به پا کرده بودند.
- کلیه تیم‌ها آماده باش!
همزمان با آرایش نیروها برای ورود، ساختمان دچار یک انفجار کوچک شد. شیشه‌ها شکسته و دود از همه جا بیرون میزد.
همه سکنه اطراف بیرون ریخته بودند و دیار به کمک نگهبان‌ ساختمان که حسابی از اوضاع آشفته بود، راه امن‌تری را برای ورود پیدا کرد. نگهبان، پارکینگ شماره سه را پیشنهاد داد.
مامورها مانند مور‌وملخ وارد شدند. دیار جلیقه ضدگلوله‌اش را پوشید و کلت کمری‌اش را درآورد. هشدار داد. صدای آژیر آتش‌نشانی اندکی خیالش را راحت کرد.
- عجله کنید، وقت نداریم.
ساختمان ده طبقه بود و دفتر مشفق در طبقه چهارم واقع شده بود. اگر امشب مدارک می‌سوخت دو‌ سال و اندی زحمت و دوندگی سوخت می‌شد. و او هرگز نمی‌خواست این اتفاق بیفتد. با همه توان، بی‌توجه به دود و فضای خفه‌ای که ایجاد شده بود پیش می‌رفتند.
بی‌سیم دیار به خش‌خش افتاد و صدای ستوان پناهی در گوشی پیچید.
- افراد ناشناس دستگیر شدند. دستور چیه قربان؟
و دیار بی‌خبر از همه‌جا فکر کرد، 《یکبار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، با این آتو ولی تو دستی ملخک!》
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین