جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,124 بازدید, 85 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
وارد بیمارستان شد. بوی تند الکل در هوا پیچیده بود و با هر نفس، ریه‌هایش را پر می‌کرد. فضای سنگین و ساکت بیمارستان حالش را بدتر می‌کرد. مضطرب، نگاهش را به اطراف چرخاند، دنبال کسی که باید او را پیدا می‌کرد.
صبح خیلی زود، پیامی از همان فرد ناشناس دریافت کرده بود، با این مضمون که،《یه بسته هست که باید تحویل بگیری.》و سپس آدرس بیمارستان را برایش فرستاده بود.
این موضوع را با ستوان در میان گذاشته بود و قرار بر این شد که فعلاً به ساز آن‌ها برقصد.
اما تا کی؟ این بازی قرار بود تا کجا ادامه پیدا کند؟ دلهره‌ای عجیب گلویش را می‌فشرد. هرچه بیشتر پیش می‌رفت، بیشتر حس می‌کرد که دیگر خودش نیست؛ انگار در تله‌ای گیر افتاده، یک مهره در بازی خلافکارها شده بود. سرهنگ هم آن‌طور که وعده داده بود مراقبش نبود.
بی‌توجه به آسانسور، پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت. آن‌قدر پشت سر هم درگیر ماجراهای جدید میشد که هنوز قبلی را هضم نکرده، در دام بعدی می‌افتاد. ذهنش خسته بود، تنش خسته‌تر! احساس می‌کرد به قاعده تنها یک اتفاق دیگر تا مرز فروپاشی فاصله دارد.
به آخرین پله که رسید، نگاهی به اطراف انداخت.
ایستگاه پرستاری سمت راستش بود؛ مردی با عصبانیت با پرستار جر و بحث می‌کرد. کمی جلوتر، زنی میانسال با کودکی تقریبا ده ساله روی صندلی‌های سبزرنگ انتهای راهرو نشسته بودند. پیرزنی با واکر، آرام از کنارش گذشت. اما هیچ‌کدامشان شبیه کسی نبودند که باید بسته‌ای را به او برسانند.
کیفش را روی شانه جابه‌جا کرد و بی‌هدف قدم برداشت. گفته بودند تا انتهای راهرو برود، خودشان او را پیدا می‌کنند. دست‌هایش یخ کرده بود. دیگر به پلیس‌ها هم اعتمادی نداشت. به نظرش آن‌ها کندتر از آن بودند که اگر به دردسر افتاد، بتوانند نجاتش دهند. خودش را فریب نمی‌داد؛ او با این تصور که دیار سایه‌به‌سایه حمایتش می‌کند، وارد این بازی شده بود، اما حالا...
میان افکارش، ضربه محکمی به شانه‌اش خورد. زنی چادری به او تنه زد و باعث شد چند قدم به عقب پرت شود. هم‌زمان، پاکتی را محکم روی سی*ن*ه‌اش کوبید و با لحنی تند گفت:
- بخونش!
قبل از این‌که حوریا بتواند واکنشی نشان دهد، زن با سرعت دور شد. نگاهش روی پاکت قفل شد. آب دهانش را قورت داد و به پشت سرش نگاه انداخت؛ زن به سرعت از او دور میشد.
با تردید، پاکت را باز کرد. یک فلش، یک تکه کاغذ، و یک چاقوی ضامن‌دار داخلش بود.
چاقو؟ چرا؟
تپش‌های قلبش نامنظم شد. دلهره تا حلقش بالا آمد. کاغذ را بیرون کشید. تنها یک جمله روی آن نوشته شده بود:《وقتشه بیای تو زمین! فردا شب یه مهمونی داریم.》
همین. نه بیشتر، نه کمتر!
برگه را پشت و رو کرد، شاید کلمه دیگری پیدا کند، اما چیزی نبود.
نگاهش دوباره روی محتویات پاکت افتاد. گیج شد. اگر همه‌اش این بود پس چرا اینجا با او قرار گذاشته بودند؟ چرا در بیمارستان؟
این دیگر چه بازی‌ای بود؟ منظورشان از مهمانی چه بود؟ یک مهمانی واقعی یا صرفا تمثیلی برای ورود به مرحله جدیدی از داستانشان بود؟
چند ثانیه طول کشید تا خودش را جمع و جور کند.
نفس عمیقی کشید و برگه را درون پاکت برگرداند.
گوشی‌اش را بیرون آورد و هر آنچه که پیش آمده بود را برای ستوان نوشت.
ثانیه‌ها کش می‌آمدند. منتظر بود پاسخی دریافت کند، اما صفحه پیام خاموش بود. اخمی کرد و گوشی را در دستش فشرد. احساس می‌کرد در این لحظه، بیش از هر زمان دیگری تنهاست.
به عقب برگشت. زن چادری دیگر در راهرو نبود. از دیدرس خارج شده بود.
به سمت راه‌پله حرکت کرد. باید از اینجا بیرون می‌رفت. اما این‌بار، با هر قدمی که برمی‌داشت، حس می‌کرد نگاه نامرئی‌ای دنبالش می‌کند...
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
از دروازه عظیم عبور کرد. افرادی اتوکشیده که بیشتر شبیه بادیگاردها بودند، برای راهنمایی مهمان‌ها، کنار ورودی ایستاده بودند. مهمانی در خارج از شهر برگزار شده بود. باغ ویلای بزرگی که مسیر آن، با چراغ‌های پایه بلند، از دو طرف آذین شده بود. نظرش رفت به طرف عمارت سفید رنگی که پیش رویش بود. چنین مکانی را شاید فقط در فیلم‌ها دیده بود.
گام‌هایش را آهسته برداشت. بسته‌ای که به عنوان کادو، در دست‌هایش نگه داشته بود را جابه‌جا کرد. محتویات آن شامل فلش و چاقو می‌شد. با عنوان نماینده جهانگیر صداقت پا در این مهمانی گذاشته بود. نماینده شخصی که حتی نامش را اتفاقی هم نشنیده بود.
هرچه پیش‌تر می‌رفت، بیشتر گیج میشد. شب گذشته، با پیام دوباره‌ای، به سراغش آمده بودند و وظیفه جدیدی به او محول کردند. نمی‌فهمید این ماموریت‌های عجیب و پراکنده برای چیست، یا اصلا چرا به او محول می‌شود.
قطعاً چنین تشکیلاتی با این همه خَدم و حَشم، افراد شایسته‌تری برای اجرای نقشه‌هایش داشت. چرا باید به اوی ناشی میدان می‌دادند؟! نفس لرزانی کشید و لحظه‌ای پشت در بزرگ سالن ایستاد. در این نبرد بی‌پشتوانه تا چه حد می‌توانست موفق عمل کند؟ با تشویش وارد شد و اولین چیزی که جلب توجه کرد، موسیقی لایتی بود که در فضا پخش می‌شد. همه‌چیز طوری آرام بود که انگار به یک شب شعر اعیانی پا گذاشته بود.
فکر می‌کرد قرار است با یک مهمانی بی‌بندوبارانه رو‌به‌رو شود، نه این ضیافت اصیل و باشکوه! چشم‌هایش چرخید. مهمان‌ها، هر چندنفر یکی، بر سر میزهای پایه بلندی که به فاصله چند متر از هم قرار داشتند، ایستاده بودند. سر و وضعشان موجه و به طرز انکارناپذیری شیک بود. نمی‌دانست چرا از این همه آرامش دلشوره گرفت. زنی با چهره‌‌ای ظریف و زیبا، با لبخندی ملایم به طرفش گام برداشت.
دست‌های لاک خورده‌اش، به سویش دراز شد و با خوش‌رویی گفت:
- از حضورتون بسیار خرسندم. افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
حوریا، آب دهانش را قورت داد. برای محفلی که با خلافکارها در ارتباط بود، چنین بیانی شگفت‌انگیز به نظر نمی‌رسید؟ سعی کرد به خودش مسلط باشد. لبخند کوتاهی زد.
- نماینده جناب صداقت هستم.
ابروهای زن، با شعف خاصی بالا رفت و چشم‌هایش برق زد. در حالی که دست پشت کمرش می‌گذاشت، رو به جلو هدایتش کرد.
- جهانگیرخان بزرگ! پس بالاخره تصمیمشون رو گرفتن.
حوریا بسته درون دستش را به طرف زن گرفت. منظورش کدام تصمیم بود؟
- این هدیه برای شماست.
زن، دستش را رد کرد.
- صبور باش عزیزم! این رو باید به استاد بدی.
استاد؟ سر درنمی‌آورد، چرا همه چیز آن‌قدر عجیب بود؟ این ندانستن داشت دیوانه‌اش می‌کرد. نظر سرتاسری‌ای به تالار پیش‌رویش انداخت‌. دکوراسیون آن، سفید و طلایی بود، مجلل اما بی‌روح! با پله‌های مارپیچ عظیمی که به طبقه بالا ختم می‌شد.
زن، دست به طرفش دراز کرد و وقتی نگاه مبهمش را دید، با لبخند به مانتویش اشاره زد.
- نمی‌خوای راحت باشی؟
حوریا دلش نمی‌خواست مانتویش را دربیاورد. انگار می‌خواست آماده باشد تا به محض رخ دادن حادثه‌ای غیرمنتظره، پا به فرار بگذارد. مردد، سکوت کرد. چشم‌های زن، با انتظار خیره به او بود. لبخند ساختگی‌ای زد. بند مانتویش را باز ‌کرد و همزمان از خیالش گذشت، شاید این حضور هم مانند حضور در بیمارستان، بی‌معنا و بدون دلیل باشد. یا شاید اصلا امتحانی برای سنجشش باشد.
زن مانتو را گرفت و به طرف جمعی که چند زن و مرد ایستاده بودند، راهنمایی‌اش کرد.
- تو این سن‌وسال چطور تونستی دست راست جهانگیرخان بشی؟ باید خیلی باهوش باشی.
در دلش آشوب سختی به پا شد. محیط برایش خفه‌کننده بود و نفس‌هایش به سختی دم و بازدم می‌شد. گرمش شده بود. دست راست؟ منظورش چه بود؟
خاموش ماند. به او گفته بودند حرفی نزند، فقط بسته را تحویل بدهد. دست آزادش را به پیراهنش کشید. پیراهن مشکی ساده‌ای که به اندازه کافی پوشیده بود. با خودش قسم خورد از اینجا که بیرون زد دیگر با پلیس‌ها همکاری نکند. ماندن در این گردانه باطل از تحملش خارج شده بود. پا گذاشتن در این بازی، اشتباه‌ترین تصمیمی بود که گرفت. او اصلا ظرفیت انجام این‌طور کارها را نداشت.
وقتی به جمع آن‌‌ها رسید، زن، حوریا را معرفی کرد و همه‌، به طور ویژه‌ای از حضورش ابراز خوشحالی کردند. جوری با او رفتار می‌کردند که انگار باورشان شده بود او شخص مهمی در دستگاه جهانگیر است.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
شاید بیش از دو ساعتی از حضورش در جمع آن‌ها می‌گذشت. صحبت‌هایشان پیرامون تاریخ و آثار باستانی می‌چرخید و او هیچ سرنخی از بحث‌هایشان نمی‌گرفت. حوصله‌اش سر رفته بود و تنها چیزی که می‌خواست، خروج هرچه زودتر از این مکان بود.
زنی که از لحظه ورود همراهی‌اش کرده بود، لبخندی به رویش پاشید. تازه فهمیده بود نامش نیگینا است و اصالتی تاجیکی‌ایرانی دارد.
- عزیزم... وقتشه که بریم پیش استاد!
او را به سمت پله‌ها هدایت کرد. حوریا نفس عمیقی کشید. این مکان، با مهمان‌های ساکت و بی‌حاشیه، بیشتر از یک مهمانی پرهیاهو و بی‌پروا او را می‌ترساند. حس می‌کرد در آرامشی قبل از طوفان گرفتار شده است. نمی‌توانست هراس نشسته بر دلش را کنترل کند.
پس از بالا رفتن از پله‌ها، با راهرویی نیمه‌تاریک مواجه شد که چندین اتاق، در آن قرار داشت. نیگینا یکی از درها را نشانش داد.
- از اینجا به بعد رو باید تنها بری. استاد منتظرته!
حوریا گوشه‌ی پیراهنش را در چنگ گرفت. بیم تاریکی بر وجودش سایه افکنده بود. سری تکان داد و به سوی در رفت. عرق از پشتش راه گرفته و پیچک‌وار پایین می‌رفت. پشت در ایستاد. جعبه‌ی کادوشده را در دست فشرد. چند لحظه همان‌جا ایستاد تا ضربان قلبش آرام‌ شود. سپس تقه‌ای به در زد و با شنیدن صدای گنگی از اتاق، وارد شد.
اولین چیزی که دید، کتابخانه‌ای عظیم بود که چهار دیوار اتاق را پوشانده بود. قفسه‌ها از کتاب پر بودند. پیرمردی با کت‌وشلوار طوسی رنگ، پشت میز چوبی کلاسیکی نشسته بود. با دیدنش، به کاناپه‌ی مقابلش اشاره کرد.
حوریا "سلام" آرامی داد و بی‌اختیار نشست. نگاه پیرمرد نافذ و جدی بود. چیزی در چشم‌هایش بود که او متوجه معنایش نمی‌شد.
- پس جهانگیرخان بالاخره تصمیمش رو گرفته.
گلوی حوریا خشک شد. واهمه، همچون ماری دور گردنش پیچید و نفسش را تنگ کرد. منظورشان از تصمیم چه بود؟ اینجا چه خبر بود؟
خواست چیزی بگوید که پیرمرد به جعبه‌ی درون دستش اشاره کرد.
- بازش کن.
دست‌هایش به وضوح می‌لرزید. به خودش دلداری داد که،《پلیس مراقب همه چیز هست. نگران نباش! نمی‌گذارند اتفاقی بیفتد.》
نوار کادو را باز کرد.
- درش بیار!
لحظه‌ای این فکر از ذهنش گذشت که شاید چاقو برای گرفتن جان خودش باشد. اما این تصور، احمقانه به نظر می‌رسید. اگر قصد کشتنش را داشتند، چرا باید او را تا اینجا می‌کشاندند؟ یا چرا باید چنین مهمانی‌ای برایش ترتیب می‌دادند؟
چاقو و فلش را از جعبه بیرون کشید و بلاتکلیف به آن‌ها خیره شد.
- انتخابت کدومشه؟
دلشوره حوریا بیشتر شد. لحن و نگاه مرد، هرگز دوستانه نبود. با نوایی که لرزش نامحسوسی داشت، پرسید:
- متوجه نمی‌شم... راجع‌به چی حرف می‌زنین؟
پیرمرد درحالی‌که با چشم‌های سرد و بی‌احساس به او نگاه می‌کرد، دکمه‌ی زنگ روی میزش را فشار داد.
چند ثانیه نگذشت که در باز شد و یکی از مردان غول‌پیکری که قبلاً در سالن دیده بود، وارد اتاق شد.
حوریا تمام بدنش لرزید. ناخودآگاه جمع‌تر نشست. حس ششمش به او می‌گفت که اتفاق خوبی در انتظارش نیست.
پیرمرد با حرکت سر، به مرد اشاره زد. مرد به معنای اطاعت پلک‌هایش را باز و بسته کرد. از جیبش درآورد و خیلی سریع، پیش از آن‌که حوریا بتواند حرکتی کند، آن را روی دهانش گذاشت. حوریا دست و پا زد، تقلا کرد، اما ماده بی‌هوشی، به سرعت علائم هشیاری‌اش را ربود. آخرین چیزی که شنید، صدای محو پیرمرد بود که گفت:
- یه جایی بفرستش که جهانگیر نتونه پیداش کنه.
مرد نگاه به گردن کج شده حوریا انداخت. دستمال را از روی بینی‌اش برداشت و در حالی که جسم بی‌جان او را روی کولش می‌انداخت، گفت:
- همه‌چیز از قبل آماده شده.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
پلک‌هایش را به‌ سختی باز کرد. دیدش تار بود و درکی از محیط اطراف نداشت. چندبار پلک زد. اولین چیزی که در نگاهش نقش بست، سقف سفیدی بود که هیچ آشنایی با آن نداشت. اینجا دیگر کجا بود؟ دستش را روی پیشانی‌اش نگه داشت. ذهنش خالی و سرش سنگین بود. سلول‌های مغزش کم‌کم شروع به ارسال سیگنال کردند. آخرین تصویری که در خاطرش مانده بود، مثل برق از فکرش رد شد و او را ناگهان از جا پراند.
نفس‌زنان به لباس‌هایش نگاه کرد؛ همان پیراهنی بود که به تن داشت. ملافه‌ای که رویش انداخته بودند را کنار زد و پاهایش را از تخت پایین گذاشت. چشم‌هایش به دنبال کیف و وسایلش گشت، اما چیزی جز تخت، پاتختی و پافی که کنار پنجره قرار داشت، به چشم نمی‌خورد. روی سرامیک سرد، قالیچه‌ای نبود و انگار هیچ نشانی از زندگی در این اتاق نبود.
هزار سؤال در ذهنش شکل گرفت، اما پاسخی برای هیچ‌یک نداشت. بی‌درنگ به سمت در رفت. انتظار داشت قفل باشد، برای همین دستگیره را با شدت پایین کشید. در با صدایی خشک و ناهنجار باز شد.
صدای در، مردی را که پشت به او، به بیرون پنجره قدی خیره شده بود، متوجه حضورش کرد. به‌ آرامی برگشت و نگاهشان در هم گره خورد.
دیدنش در این خانه، بعد از آن اتفاق، چنان غیرمنتظره بود که برای لحظه‌ای گمان کرد خواب می‌بیند. اما صدای آرام و آشنایش که سکوت را شکست، شک او را تبدیل به واقعیت کرد.
- بالاخره بیدار شدی؟
حوریا با چشم‌های گرده شده، لب‌هایش را از هم گشود.
- تو...
دیار ماگ قهوه را روی لبه مبل گذاشت. با قدم‌هایی آهسته به او نزدیک شد و درست مقابلش ایستاد.
- واقعاً فکر کردی سرهنگ بی‌حساب‌وکتاب تو رو اونجا فرستاد؟
نگاهش روی او چرخید؛ روی موهای بلند و پریشانش، روی آرایشی که زیر چشم‌هایش پخش شده بود، روی مردمک‌هایی که آشفتگی درونش را فریاد می‌زدند.
- بشین برات توضیح بدم.
حوریا بی‌اختیار اطاعت کرد و روی نزدیک‌ترین مبل نشست. چشم‌هایش اطراف خانه را کاوید. وسایل کمی در آنجا قرار داشت، انگار هنوز چیده نشده بودند. نشانه‌ای از یک خانه واقعی در آن دیده نمی‌شد.
افکارش به سرعت درهم‌پیچیدند. هزار احتمال، یک ترس مشترک؛ نکند دیار با خلافکارها همدست باشد؟ به هر حال، او یک‌بار توانسته بود نقش یک روانشناس موفق را برایش بازی کند...
دیار نگاهش را خواند. گوشه لبش بالا رفت و با پوزخندی بر چهره، روبه‌رویش نشست. مستقیم و بی‌مقدمه گفت:
- حضور دیشبت تو اون مهمونی یه معامله بود. نمی‌دونیم سر چی و اصلاً چرا تو! فقط می‌دونیم به عنوان گرویی فرستاده شدی. گروییِ جهانگیر صداقت، یه پیرمرد روستایی که تو تمام عمرش یه لکه سیاه هم تو پرونده‌ش نداره. ریش‌سفید محل، کسی که همه سرش قسم می‌خورن. همین نشون می‌ده که اسمش یه رد گم‌ کنیه و یکی دیگه داره به اسم اون زندگی می‌کنه.
نگاهش تیز شد.
- و اون پیرمردی که تو دیشب دیدی، یه باستان‌شناسه!
حوریا انگشت‌هایش را در هم قفل کرد. هنوز نمی‌توانست درک کند دقیقاً چه اتفاقی افتاده. دلشوره در سی*ن*ه‌اش چرخید.
- چطور فهمیدین که قراره چی بشه؟
دیار خود را کمی جلو کشید، آرنج‌هایش را روی زانو گذاشت و نگاهش را عمیق‌تر کرد.
- این آدم مدت‌هاست زیر نظر ماست. تو کار عتیقه‌ست، ولی هیچ مدرکی علیه‌ش نداریم. نفوذی ما دیشب تو مهمونی بود. می‌دونست قراره چه اتفاقی بیفته، پس طوری برنامه ریخت که تو الان اینجا باشی.
حوریا با ناباوری زمزمه کرد:
- پس اگه من‌و نجات دادین... مامان و حریر چی؟
دیار یک تای ابرویش را بالا داد.
- ما نجاتت ندادیم.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
چهره‌ی متعجب حوریا او را وادار به توضیح بیشتر کرد.
- اونا فکر می‌کنن هنوز تو دستشونی! قرار بود یه جا پنهونت کنن، به دلایلی که ما هنوز نمی‌دونیم. ما هم پنهونت کردیم.
حوریا نفسش را سخت بیرون داد. گرما تمام وجودش را فرا گرفته بود. پیراهنی که به تن داشت، جوراب‌شلواری چسبانی که پاهایش را در بر گرفته بود، همه چیز آزارش می‌داد. دستش را میان موهایش کشید و ناامیدانه گفت:
- نمی‌فهمم. این یعنی چی؟
دیار صاف نشست، به پشتی مبل تکیه داد و مکثی کرد. سپس با لحنی جدی گفت:
- نفوذی ما کسیه که از طرف اون مرد مأمور شده تو رو پنهان کنه. اگه غیر از این عمل می‌کردیم، هم خانواده‌ت به خطر می‌افتاد، هم نفوذی‌مون لو می‌رفت.
نگاهش را در فضای خانه چرخاند و آرام ادامه داد:
- مجبور می‌شی یه مدت اینجا بمونی، تا بفهمیم قراره چه بلایی سرت بیارن.
حوریا حس می‌کرد با ورود به این بازی، زندگی عادی‌اش را از دست داده است. انگار خودش را پشت سر گذاشته و قدم در مسیری گذاشته که دیگر کنترلی روی آن ندارد.
- تا چند روز؟
صدایش لرزان بود.
- چطوری می‌تونم مامانم و بپیچونم؟ چه بهونه‌ای بیارم؟ من که پلیس مخفی نیستم بخوام تحت امر شما باشم!
دیار نگاهش را از او گرفت. آن روزها که با تمام توان سعی می‌کرد او را از این ماجرا دور نگه دارد، می‌دانست چنین روزی هم خواهد رسید.
اما آیا وقتش بود که به او بگوید دیگر انتخابی ندارد؟
لب پایینش را لحظه‌ای بین دندان‌هایش فشرد، سپس رهایش کرد. دیر یا زود، او باید حقیقت را می‌فهمید.
سکوت ناگهانی دیار، قلب حوریا را در سی*ن*ه‌اش فشرد. دلواپس پرسید:
- برای مامان و حریر اتفاقی افتاده؟
دیار، کلافه، دست میان موهایش کشید. کاش سرهنگ مسئولیت گفتن این حقیقت‌های تلخ را بر دوش او نمی‌گذاشت.
- برای اونا نه...
قهوه‌ای‌هایش روی چهره ترسیده‌ی حوریا نشست.
- ولی نبودنت از قبل برنامه‌ریزی شده بود.
حوریا نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد.
- در مورد چی حرف می‌زنی؟
دیار مکثی کرد، گویی مردد بود چطور بگوید. اما بالاخره زمزمه کرد:
- اون بسته‌ای که تو حجره ناپدریت گذاشتی رو یادته؟
حوریا با سردرگمی سر تکان داد.
- خب این چه ربطی به نبودن من...
اما ناگهان، مثل ضربه‌ای که از ناکجاآباد فرود بیاید، حقیقت با تمام قدرت بر سرش آوار شد. چشم‌هایش گشاد شدند. نه، این امکان نداشت.
باورش نمی‌شد. نمی‌توانست باور کند که برای بار دوم با پای خودش در تله افتاده است.
دیار لحظه‌ای مکث کرد. بعد دست برد توی جیبش، گوشی حوریا را بیرون آورد و روی میز گذاشت. صفحه‌ی گوشی روشن شد. یک نام آشنا، چند پیام خوانده‌نشده...
- از پیام‌های حریر می‌تونی بفهمی.
حوریا با دست‌های لرزان گوشی را برداشت. صفحه را بالا و پایین کرد. با خواندن هر پیام، انگار تکه‌ای از قلبش فرو می‌ریخت. قطره‌ای اشک، سنگین و داغ، از گوشه چشم راستش چکید و روی گونه‌اش سر خورد.
- درست به اندازه‌ی پول پیش خونه از حجره‌ش دزدیدن.
با لحنی محکم ادامه داد:
– تو اون بسته‌ای که جاساز کردی، یه نامه از طرف تو گذاشتن. همه‌چیز رو طوری چیدن که هیچ راهی برای اثبات بی‌گناهیت باقی نمونه. و ما هم... فعلاً نمی‌تونیم کاری کنیم.
حوریا گوشی را در دست‌هایش فشرد. یاد حرف خودش به حریر افتاد. 《اونجوری که فکر می‌کنی نیست. اشتباه فهمیدی. من دنبال کارم که از این خونه برم.》
کلمات خودش مثل سیلی به صورتش خوردند. او با گفته‌هایش، ناخواسته مهر تایید بر همه این اراجیف زده بود.
آخرین پیام حریر، مقابل چشم‌هایش تار شد.
《بازم فقط به خودت فکر کردی. ما برات مهم نبودیم. تا ابد نمی‌بخشمت. از خودم خجالت می‌کشم که دوباره باورت کردم.》
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
بار دیگر در یخچال را باز کرد، بی‌آن‌که خودش بداند چندمین بار است. انگار قرار بود چیزی تازه در آن پیدا شود. بی‌هدف به قفسه‌های خالی و بطری‌های آب معدنی خیره شد. یک هفته‌ای از سکونتش در این خانه می‌گذشت، ولی هیچ فرقی با یک زندانی نداشت؛ نه جایی می‌رفت، نه با کسی حرف میزد.
بعد از آن گفتگوی تکان دهنده، فقط یک‌بار دیار را دیده بود؛ آن هم وقتی که یک‌سری لباس و خوراکی برایش آورد و رفت.
حوصله‌اش سر رفته بود. گریه هم دیگر فایده‌ای نداشت. آن‌قدر برای بهتانی که به او زده بودند اشک ریخته بود که دیگر جان ناله کردن نداشت. با کلافگی هوفی کشید و بی‌هدف پشت گردنش را خاراند. از این چرخه‌ی بی‌پایان تنهایی خسته شده بود. تنها کسی که برایش مانده بود، یلدا بود. فقط او می‌دانست اصل ماجرا چیست؛ که به لطف موقعیت جذابش، اجازه نداشت فعلا نزدیکش شود.
غرق در افکارش بود که با شنیدن صدای دیار از جا پرید:
- داری باهاش معامله می‌کنی؟
هول شده، سریع به طرفش برگشت. دیار سرش را به طرف یخچالِ باز شده تکان داد:
- پنج دقیقه‌ست جلوش ایستادی.
حوریا از لحنش کفری شد. دیار به چهارچوب آشپزخانه تکیه داده بود، دست‌به‌سی*ن*ه، با نگاهی که رگه‌هایی از شیطنت‌ در آن موج می‌زد و انگار داشت از وضع او لذت می‌برد. معلوم بود در دلش او را دست انداخته!
دندان‌هایش را روی هم فشرد و در یخچال را محکم بست. با طعنه گفت:
- زنگ زدی و نشنیدم؟
دیار یکی از ابروهایش را بالا برد، گوشه‌ی لبش کمی کج شد. انگار همین را می‌خواست. این‌که بعد از این همه وقت، حوریا بالاخره چیزی غیر از سکوت و غم نشان دهد. شاید حتی خودش هم متوجه نبود که دارد توی تاریکی فرو می‌رود، اما دیار می‌فهمید تمام تصمیم‌های حوریا زیر سایه‌ی افسردگی‌ پیش می‌رود. نمی‌خواست این چالش را همین‌جا تمام کند.
صاف ایستاد و به گوشی‌ای که روی کنسول افتاده بود اشاره کرد:
- گوشیت و برنداشتی. وقتی ازش استفاده نمی‌کنی، برای چی نگهش داشتی؟
حوریا لب‌هایش را جوید. بعد از چند روز آمده بود که نیش و کنایه بزند؟
- به لطف داستانی که برام ساختین، کسی پیگیرم نیست که لازم باشه دائم دستم بگیرمش. الان اومدی بازجویی؟
دیار بدون این‌که جواب نیش زبانش را بدهد، پلاستیک‌های خرید‌ کنار پایش را روی اُپن گذاشت:
- اینا رو گرفتم. گفتم شاید خوراکی‌هات تموم شده باشه.
چشم‌های حوریا از نایلون‌های خرید گذشت و به مردمک‌هایش رسید. این کار را باید پای چه می‌گذاشت؟ اهمیت دادن یا صرفا جهت انجام وظیفه‌؟
ریشخندی در دل به خودش زد. حتماً برای آن بود که او را از سر باز کند.
با صدایی سرد و خشمگین گفت:
- من احتیاجی به اینا ندارم. تا کی قراره اینجا بمونم؟ که تو هر وقت دلت خواست، کلید بندازی بیای تو؟
دیار به لحن حق‌به‌جانب و عصبانی‌اش نیشخندی زد و گوشه چشم‌هایش چین خورد:
- ناراحتی که الان اینجام؟
حوریا جواب نداد، فقط دست‌هایش را مشت کرد و اخم‌هایش را در هم کشید.
دیار بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت:
- باشه، از این به بعد می‌گم بچه‌ها برات بیارن.
بی‌حوصله از جلوی آشپزخانه کنار رفت و به سمت در خروجی رفت. هیچ تمایلی به این جر و بحث نداشت. اگر خریدهایش را به عهده گرفته بود، فقط چون فکر می‌کرد حوریا این‌طوری راحت‌تر است.
دستش به سمت دستگیره رفت و در را باز کرد. اما قبل از این‌که بیرون برود، حوریا سریع جلو رفت، به در تکیه داد و آن را محکم بست. لحظه‌ای در سکوت به هم خیره شدند. چشم‌های دیار به صورت خسته و پرتنش حوریا دوخته شد. انگار دنبال چیزی در نگاهش می‌گشت. حوریا لب‌هایش را تر کرد، اما چیزی نگفت. فقط نفسش را سخت بیرون داد و چشم‌هایش را از او دزدید.
دیار دستش را در جیب فرو برد و قدمی به عقب برداشت. سکوت بینشان سنگین شده بود. حوریا هنوز پشت در ایستاده بود، انگار خودش هم نمی‌دانست چرا مانع رفتنش شده، یا شاید هم می‌دانست و نمی‌توانست آن را به راحتی بیان کند.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
بالاخره این دیار بود که سکوت را شکست.
- باید همینجوری اینجا بایستیم؟
حوریا پاهای برهنه‌اش را روی سرامیک سرد فشرد. چرا حالا که میان غربتی غریبانه گرفتار شده بود و بابت آن پیشنهاد کذایی از همیشه تنهاتر بود، ذره‌ای ملاحظه‌اش را نمی‌کرد؟ چرا یک‌جوری رفتار می‌کرد که انگار هیچ نقشی در این اوضاع نداشته؟
به قهوه‌ای‌هایش زل زد. هنوز لحنش آغشته به خشونت بود.
- منظورم این نبود که نیای اینجا!
زبان روی لب‌هایش کشید و مصمم‌تر اضافه کرد:
- من الان وسط ماجرایی‌ام که تو هُلم دادی.
گوشه لب‌های دیار تکان خورد. چه شده بود؟ گفت او هُلش داد؟ دست پیش را گرفته بود که پس نیفتد؟ سرش اندکی متمایل به راست شد و با استهزا بین کلامش پرید:
- چی؟
پوزخند گزنده‌ای زد:
- من هُلت دادم؟
انگار که بخواهد با فرد دیگری حرف بزند، نگاهش چرخید و دست‌هایش را از هم باز کرد.
- خنده‌داره، جدا خنده‌داره. تو خودت وسط ماجرا بودی خانم... اونوقت می‌گی من هلت دادم؟ من؟
عصب‌های پلکش تحریک شده بود و دائم می‌پرید. بدش می‌آمد، بدش می‌آمد آدم‌ها آن‌قدر بزدل بودند که مسئولیت تصمیم خودشان را به عهده نمی‌گرفتند. صدایش ناخودآگاه بالا رفت.
- اون موقع که گفتم عقب وایستا، محکم‌تر از همیشه جلو رفتی که بری وسط داستان!
مغزش گر گرفت، همانند آتشی که زیر خاکستر باشد. آوایش بلندتر شد.
- ده بار گفتم از پسش برنمی‌یای، گفتم‌ بذار همه‌چیز روند قانونیش و پیش ببره، نگفتم؟ نگفتم پیشنهاد سرهنگ فقط یه پیشنهاده؟
حوریایی که تا همان لحظه خاموش مانده بود، با شنیدن جمله آخرش، خشم از دیواره سلول‌هایش بالا رفت؛ سکان جوارحش را به دست گرفت و مویرگ‌هایش را متورم کرد. سرش را بلند کرد و خیره به چشم‌هایی که همه‌ی روزها منتظر گوشه چشمی از آن بود، فریاد کشید.
- دقیقاً چون گفتی از پسش برنمیام هُلم دادی. فکر کردی با چهارتا نهی کردن می‌تونی وجدان خوابیده خودت‌و راحت کنی؟ نه آقا... نه! همون وقتی که این پیشنهاد و به زبون آوردی یعنی من و پرت کردی وسط این دره کذایی!
آستین‌هایش را با تنفر از اشک‌های بی‌هنگامش، خشمگین، روی گونه‌‌هایش کشید.
- از این به بعدم کلاهت و بنداز بالاتر که خودکرده را تدبیر نیست. چون دقیقا تو بودی که پام و کشیدی به این ماجرا...
دیار خنده عصبی‌ای کرد و سرش را چرخاند. رگ‌های پیشانی‌اش باد کرده بود.. زیر پوسته قلبش هنوز دُمل چرکی سه سال و اندی پیش قِل می‌خورد. دوباره گریه؛ نقش تکراری همه روزهای فریب دادنش!
هیولای وسط مغزش آن‌قدر از خودخوری سال‌ها پیش تغذیه کرده بود که حالا به اندازه نابود کردن یک ایل آدم حق به جانب، زهر داشت. مشت محکمی به در پشت سرش کوبید و نعره زد.
- بسه... بس کن این بساط اشک تمساح ریختنو! انقدر لی به لالات گذاشتن که شدی این! یه دختر لوس از خودمتشکر که ادعای استقلالش گوش فلک و کر کرد و دل یه قومی رو خون! تو کی هستی؟ از خودت پرسیدی؟ پرسیدی ببینی کی هستی، کجایی، داری چیکار می‌کنی... فکر کردی همه زندگیت یکی مثل سپهر و اشکان ایستادن که مثل اون دزدی احمقانه‌ات گناهت و گردن بگیرن؟ چند نفر دیگه رو باید بدبخت کنی که به خودت بیای، که از پشت این و اون قایم شدن رها بشی؟!
با انگشت اشاره، چندبار متوالی، محکم به شقیقه خودش زد و ادامه داد:
- تصمیم‌هایی که با این کله پوکت می‌گیری رو گردن بگیر...
مقابل هم ایستاده، سی*ن*ه هر دویشان بالا و پایین میشد؛ سی*ن*ه دیار از خشم و سی*ن*ه حوریا از بهت و حیرت!
دیار، بی‌ملاحظه او را به طرف دیوار هُل داد و از در بیرون رفت. در، آن‌قدر محکم به هم کوبیده شد که برای لحظه‌ای چهارچوب آن لرزید.
حوریا مات و مبهوت به در بسته زل زد. انگار تمام این لحظات را خواب دیده باشد.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
به آرامی قفل در را باز کرد. پس از ساعت‌ها پیاده‌روی، هنوز سایه هیولای افسارگسیخته چند ساعت قبل، در کوچه‌های تاریک سرش پرسه میزد. انگار خودش گفت و خودش بیشتر سوخت. شده بود حکایت چاقویی که دسته خودش را بریده بود. و حالا بعد از آن طوفان سهمگین، به بهانه سوئیچ جا مانده، دوباره برگشته بود؛ نه برای آن‌که با حوریا رو‌به‌رو شود، فقط برای این‌که خودش را آرام کند. چراغ‌های خانه روشن بود و سکوت، چونان رختی که بر تن یک ژنده‌پوش بشیند، همه‌جا را فراگرفته بود. نفسی کشید و در را نیمه‌باز گذاشت، می‌خواست خیلی زود برگردد. گام‌هایش را به طرف آشپزخانه کشید. خانه سرد بود، این را حتی اویی که از بیرون می‌آمد متوجه شده بود. نگاهش به سمت سوئیچ جا مانده رفت. روی اُپن بود، کنار پلاستیک‌های خریدی که همان‌طور آن‌جا رها شده بودند. سعی کرد به روی خودش نیاورد که باعث این جا ماندگی چه کسی است.
دستش را دراز کرد تا سوئیچ را بردارد، اما تصویری از گوشه چشم، او را وادار به برگرداندن سرش کرد. حوریا، نشسته بر روی سرامیک سرد، بین مبل و میزعسلی، با انبوه برگه‌هایی که کنارش بود...
بی‌اراده پیش رفت. خودکار آبی رنگی دستش بود و در همان حال، سرش روی میز عسلی افتاده بود. پلک‌هایش سرخ و متورم بود و مانند کودکی کتک‌خورده، هر از گاهی ناله‌ای در خواب می‌کرد.
درد عمیقی قلب دیار را مچاله کرد. کنار پاهایش زانو زد، آن‌قدر آهسته که بیدارش نکند. نقش همه کاغذهای دورش پر از خط‌خطی‌های بی‌معنایی بود که با شدت هر چه تمام روی آن پیاده شده بود. آن میان، فقط یک برگه بود که با خطوط ریز و درهم برهم، نوشته شده بود. بی‌اختیار آن را برداشت. در برخی خطوط، جوهر نوشته‌ها پخش شده و گویی کسی، دقیقه‌ها پای برگه بی‌جان اشک ریخته بود.
نگاهش روی کلمات به حرکت درآمد. همه خطوط پر از گله بود، گله از خدا، از خودش، از...
چشم‌هایش روی یکی از جمله‌ها قفل شد. قفل شد و بخشی از قلبش، به طرز عجیبی تکان خورد.《 ولی من سال‌ها انتظار نگاهی رو کشیدم که ازم متنفر بود.》
فکش سفت شد و آرواره‌هایش به تمنا افتادند. نظرش به خطوط بعدی افتاد. 《حق با اونه، من یه دختر لوس متظاهر به مستقلم. دختر لوسی که سه سال نگاهش به در زندان بود، که باز بشه و کسی رو ببینه که شب‌ها رویاش و می‌دید و روزها منتظرش می‌موند. حق با تو بود، من فقط داشتم خودم و گول می‌زدم. از دست دادم. خیلی وقته که دیار رو...》
با تکان بی‌موقع حوریا، کاغذ از دستش افتاد. نمی‌خواست هنگام خواندن آن نوشته‌ها دیده شود. به سرعت پشت مبل سنگر گرفت و سرش را به آن تکیه داد. حوریا مظلومانه سرش را جابه‌جا کرد؛ انگار که در خواب چیزی آزارش می‌داد. اخم مایوسی کرد و دوباره به خواب رفت.
دیار همان‌جا نشست. خیره به پنجره مقابلش! نوشته‌ها دائم از پیش چشم‌هایش می‌گذشت. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد که حوریا منتظرش باشد.‌ وقتی از حوریا جدا میشد، او اصلا حرفی نزده بود، اعتراضی نکرده بود، فقط سکوت کرده بود.
کلماتِ حوریا مثل پتکی بر ذهنش فرود می‌آمدند. 《ولی من سال‌ها انتظار نگاهی رو کشیدم که ازم متنفر بود.》 مردمک‌هایش را از پنجره گرفت و دوباره به حوریا دوخت. هنوز همان دختر سرسخت و مغرور گذشته بود، اما شکسته‌تر، خاموش‌تر!
به انگشت‌های ظریفش نگاه کرد که دور خودکار آبی حلقه شده بودند، گویی در خواب هم قصد رها کردنش را نداشت.
نگاهش بالاتر رفت، درست روی لب‌‌هایش؛ لب‌هایی که هنوز آن خال کوچک را روی خودش داشت. آهی کشید و بی‌هدف، نامش را زیر لب زمزمه کرد. "حوریا"
از این زمزمه ناآشنا پس از سال‌ها، حس مبهمی به سراسر وجودش سرازیر شد. حسی که فریاد می‌کشید، 《پایان تلخ ما گرچه داستان قشنگمان را خراب کرد، اما من کسی نیستم که کشتی‌ات را وسط طوفان رها کند، به ساحل می‌سپارمت. به ساحل می‌سپارمت و آن‌وقت چند اقیانوس از تو دور می‌شوم تا وزش هیچ بادی، تو را به خاطرم نیاورد.》
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
مقابل آینه ایستاد و نوک انگشت‌هایش را به کرم آبرسان آغشته کرد. پوستش از اشک‌های شب گذشته خشک و کشیده شده بود.
زنگ واحد که به صدا درآمد، دستش میان هوا معلق ماند. قلبش ریتمش را گم کرد. کرم را آرام روی میز آرایش گذاشت. مردد به در خیره ماند. باید باز می‌کرد؟ جز دیار کسی به این خانه نمی‌آمد و با آن دعوای دیشب، حضورش بعید به نظر می‌رسید.
میان تردیدهایش، گوشی‌اش لرزید. با دستپاچگی آن را برداشت. نام دیار روی صفحه روشن شد. نفسی از سر آسودگی کشید. نوشته بود: 《در رو باز می‌کنی لطفاً؟》
لبش را جوید و گوشی را در دست فشرد. آن‌قدر دلگیر بود که هیچ دلش نمی‌خواست حالا حالاها با او روبه‌رو شود.
موهایش را با گیره افتاده روی تخت جمع کرد و با پاهایی که میلی به پیش رفتن نداشت، از اتاق بیرون رفت. پیش از باز کردن در، نفس عمیقی کشید. 《حتماً اومده که باقی حرف‌های نزده‌اش رو توی صورتم بکوبه.》 پوزخندی زد. 《شاید هم سرهنگ ساز جدیدی طراحی کرده که من باید نقش رقاصه‌اش رو بازی کنم.》
دستگیره را پایین کشید، اما سرش را بلند نکرد. نمی‌خواست نگاهشان تلاقی کند. بی‌صدا کنار کشید و به سمت اتاق برگشت.
حوصله‌ی بازیچه شدن را نداشت. شاید اگر مهره بازی مار و پله بود، نتیجه بهتری می‌گرفت، تا این بازی خطرناک و بی‌انتها!
هنوز قدمی برنداشته بود که صدای دیار را شنید:
- حرف بزنیم؟
حوریا ایستاد، پشت به او. لحنش نرم‌تر از آن چیزی بود که انتظار داشت. دیار، انگار که تردیدش را حس کرده باشد، آرام‌تر اضافه کرد:
- لطفاً!
حوریا آهسته به سمت مبل رفت و نشست. سرش پایین بود. از ذهنش گذشت: 《لابد باز هم کارشون به من گره خورده.》
دیار روبه‌رویش نشست. سر پایین‌افتاده‌ی حوریا، دلش را آشوب کرد. دستی میان موهایش کشید. تمام شب گذشته را نخوابیده و به بایدها و نبایدها فکر کرده بود. آن‌قدر کلنجار رفته بود که حالا، با تصمیمی قاطع اینجا نشسته بود. آمده بود برای آتش‌بس، حداقل تا زمانی که این ماجرا تمام شود.
صدایش را صاف کرد و گوشه‌ی ابروی سمت چپش را با پشت انگشت مالید.
- بابت... بابت حرف‌های دیشب...
حوریا بی‌درنگ میان کلامش پرید:
- نمی‌خوام درباره‌اش بشنوم.
چشم‌های دیار روی دست‌های لرزانش سر خورد. بیش از آنچه فکر می‌کرد، از او دل‌گیر بود. این را از چشم‌هایی که بالا نمی‌آمد، می‌فهمید. عادت حوریا بود؛ وقتی از کسی ناراحت بود، به چشم‌هایش نگاه نمی‌کرد.
نفسش را سنگین بیرون داد.
- اما من می‌خوام درباره‌اش حرف بزنم. همون‌طور که تو لازم داری بشنوی. نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم... عصبانیت آنی، فشار یا هر چی. ولی حرف‌هایی زده شد که...
دستش را پشت گردنش کشید و لحظه‌ای سکوت کرد. گفتن این حرف‌ها برایش آسان نبود. سیبک گلویش بالا و پایین شد. انگشت اشاره‌اش را میان ابروهایش کشید.
- بی‌مقدمه‌ست، ولی بیا این جنگ خاموش رو تموم کنیم. حداقل تا وقتی که تو از این ماجرا خلاص بشی.
چشم‌های دلگیر حوریا بالا آمد. دلش می‌خواست بگوید: 《آخر بی‌انصاف، من که هیچ‌وقت جنگی با تو نداشتم.》
قلب سرماخورده‌اش، مثل کودکی که بعد از یک روز برفی جلوی بخاری بنشیند، گرم شد. چنان گرم که جمله‌ی آخر دیار برایش بی‌اهمیت شد. او تشنه‌ی محبت‌های کوچکی بود که سال‌ها از او دریغ شده بود.
دیار سکوتش را به نشانه‌ی موافقت تلقی کرد. دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- نمی‌شه گفت کی مقصره، شاید هر دومون، شایدم هیچکدوم! به هر حال هر دومون دلیل‌های خودمون رو داریم. مجبوریم فعلا پرچم‌های صلحمون و بالا بیاریم تا اذیت نشیم. بابت حرف‌های دیشبم...
نگاهش را عمیق‌تر به او دوخت.
- می‌بخشی؟
حوریا نفسش را آرام بیرون داد. صورت دیار خسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. پلک‌هایش کمی ورم کرده و موهایش نامرتب‌تر بود. انگار فقط او نبود که شب گذشته را نخوابیده بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
گوجه‌ای برداشت و در حال خرد کردنش، به یلدایی گوش می‌داد که از پشت تلفن، با هیجانی بی‌پایان حرف می‌زد. با لبخندی کمرنگ، چاقو را روی تخته متوقف کرد.
- این همه خیال‌ رو تو همین چند دقیقه ساختی یا از قبل بهش فکر کرده بودی؟ از اون همه حرفی که زدم، فقط چسبیدی به تیکه آخرش؟
یلدا، برای حرص دادنش، عمداً جیغی کشید که اگر تلفن روی بلندگو نبود، احتمالاً گوش‌های حوریا تا الان کر شده بود.
- نمی‌فهمی حوریا! اون مرد لعنتی دیگه باید چیکار کنه که تو بفهمی هنوزم مثل قبل دوستت داره؟ این که برای تنها نبودنت این‌قدر تلاش می‌کنه کافی نیست؟ چرا وقتی پای دیار وسط میاد، خودت رو به خنگی می‌زنی؟
حوریا خنده‌ای تلخ زد و خیاری از سبد برداشت. بیشتر از هر کسی دیار را می‌شناخت. می‌دانست این کارهایش از سر علاقه نیست و از سر مسئولیت است.
البته دروغ چرا، بعد از آن عذرخواهی دلنشین، پروانه بود که در دلش به پرواز درآمد. فکر می‌کرد صبحِ شب سیاه رسید و دوری‌ها تمام شد. اما با حرف‌های بعدی دیار، همه‌ پروانه‌ها به پیله‌های بسته‌شان برگشتند و روی گل‌های پژمرده قلبش لانه کردند.
دیار همان دیار بود، با همان فاصله‌ها؛ فقط اینبار، در نقش یک حامی ظاهر شده بود. برایش روشن کرد که کنار هم هستند، ولی فقط به عنوان دوست، نه بیشتر، آن هم برای گذر از این مسیر!
و حالا، درست یک هفته بود که هر شب، بدون قرار قبلی، بعد از کارش به او سر می‌زد. زیاد حرف نمی‌زد. با لپ‌تاپش مشغول می‌شد و او می‌ماند و در و دیواری که بارها و بارها متر می‌کرد تا از سنگینی سکوت میانشان، جان سالم به در ببرد. موقع رفتن هم فقط یک جمله تحویلش می‌داد:《اگه مشکلی بود با من تماس بگیر!》
و یلدا، سرسختانه معتقد بود که این‌ رفتارها از روی علاقه است.
صدای پدر یلدا از آن طرف خط بلند شد و یلدا، ناچار شد جعبه خوش‌بینی‌هایش را جمع کند و بالاخره دست از سرش بردارد. خداحافظی‌‌اش با او، همزمان شد با به صدا درآمدن زنگ آپارتمان، دو زنگ پیاپی! عادتش شده بود. اول زنگ می‌زد، بعد کلید می‌انداخت.
حوریا با عجله، آخرین تکه خیار را خرد کرد. حداقل کاری که می‌توانست بکند، این بود که او را بدون شام راهی نکند.
البته اولین شبی بود که این تصمیم را عملی می‌کرد. دلش می‌خواست امشب، همه‌چیز خوب به نظر برسد.
برخاست، دستش را زیر شیر آب گرفت و همان لحظه، "سلام" دیار را شنید. به طرفش چرخید تا پاسخش را بدهد که رد نگاه دیار را روی موهایش دید.
خشکش زد. دستپاچه، آب را بست و با شرمندگی لبخند زد. فراموش کرده بود بعد از حمام، موهایش را ببندد. گذاشته بود باز بماند تا راحت‌تر خشک شوند.
نگاه دیار، روی تاب موهایش لغزید. خاطره‌ای آشنا، یک‌باره به طرف مغزش هجوم برد و قلبش را در گوشه‌ سی*ن*ه‌اش خفت کرد.
《شانه را از دست حوریا گرفت، پشت سرش ایستاد و با احتیاط، میان موهایش کشید. نرم بود، درست مثل ابریشم!
حوریا با شیطنت، سرش را کج کرد، از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گفت:
- آقا اجازه، من یا موهام؟》
دیار، نفسش را محکم بیرون داد. در دل به خودش نهیب زد:《آدم باش دیار! اون الان نامزدت نیست که این‌جوری نگاهش می‌کنی. هوای چشم‌هات رو داشته باش که دلت هوایی نشه!》
چشم از آبشار موج‌دارش که تقریبا تا پایین کمرش می‌رسید، گرفت. از درگاه آشپزخانه عقب‌گرد کرد و به سمت پذیرایی رفت.
حوریا نفسش را تند بیرون داد و با دو دست، به لبه‌ی سینک تکیه زد. دست‌های خیسش را روی گونه تب‌دارش گذاشت. بی‌شک صورتش سرخ شده بود. خودش را سرزنش کرد:
《احمق! چرا انقدر احمقی... تو که می‌دونستی روی موهات حساسه، چرا یادت رفت ببندیشون؟》هوفی کشید و از سرش گذشت،《 حالا فکر نکنه از عمد بازشون گذاشتم پاشه بره.》
سریع، موهایش را گیس کرد و بدون کش، آن‌ها را داخل بلوزش فرو برد.
نمی‌خواست حالا که دیار کمی تغییر کرده، همه‌چیز را خراب کند.
 
بالا پایین