موضوع نویسنده
- Feb
- 88
- 670
- مدالها
- 2
وارد بیمارستان شد. بوی تند الکل در هوا پیچیده بود و با هر نفس، ریههایش را پر میکرد. فضای سنگین و ساکت بیمارستان حالش را بدتر میکرد. مضطرب، نگاهش را به اطراف چرخاند، دنبال کسی که باید او را پیدا میکرد.
صبح خیلی زود، پیامی از همان فرد ناشناس دریافت کرده بود، با این مضمون که،《یه بسته هست که باید تحویل بگیری.》و سپس آدرس بیمارستان را برایش فرستاده بود.
این موضوع را با ستوان در میان گذاشته بود و قرار بر این شد که فعلاً به ساز آنها برقصد.
اما تا کی؟ این بازی قرار بود تا کجا ادامه پیدا کند؟ دلهرهای عجیب گلویش را میفشرد. هرچه بیشتر پیش میرفت، بیشتر حس میکرد که دیگر خودش نیست؛ انگار در تلهای گیر افتاده، یک مهره در بازی خلافکارها شده بود. سرهنگ هم آنطور که وعده داده بود مراقبش نبود.
بیتوجه به آسانسور، پلهها را دو تا یکی بالا رفت. آنقدر پشت سر هم درگیر ماجراهای جدید میشد که هنوز قبلی را هضم نکرده، در دام بعدی میافتاد. ذهنش خسته بود، تنش خستهتر! احساس میکرد به قاعده تنها یک اتفاق دیگر تا مرز فروپاشی فاصله دارد.
به آخرین پله که رسید، نگاهی به اطراف انداخت.
ایستگاه پرستاری سمت راستش بود؛ مردی با عصبانیت با پرستار جر و بحث میکرد. کمی جلوتر، زنی میانسال با کودکی تقریبا ده ساله روی صندلیهای سبزرنگ انتهای راهرو نشسته بودند. پیرزنی با واکر، آرام از کنارش گذشت. اما هیچکدامشان شبیه کسی نبودند که باید بستهای را به او برسانند.
کیفش را روی شانه جابهجا کرد و بیهدف قدم برداشت. گفته بودند تا انتهای راهرو برود، خودشان او را پیدا میکنند. دستهایش یخ کرده بود. دیگر به پلیسها هم اعتمادی نداشت. به نظرش آنها کندتر از آن بودند که اگر به دردسر افتاد، بتوانند نجاتش دهند. خودش را فریب نمیداد؛ او با این تصور که دیار سایهبهسایه حمایتش میکند، وارد این بازی شده بود، اما حالا...
میان افکارش، ضربه محکمی به شانهاش خورد. زنی چادری به او تنه زد و باعث شد چند قدم به عقب پرت شود. همزمان، پاکتی را محکم روی سی*ن*هاش کوبید و با لحنی تند گفت:
- بخونش!
قبل از اینکه حوریا بتواند واکنشی نشان دهد، زن با سرعت دور شد. نگاهش روی پاکت قفل شد. آب دهانش را قورت داد و به پشت سرش نگاه انداخت؛ زن به سرعت از او دور میشد.
با تردید، پاکت را باز کرد. یک فلش، یک تکه کاغذ، و یک چاقوی ضامندار داخلش بود.
چاقو؟ چرا؟
تپشهای قلبش نامنظم شد. دلهره تا حلقش بالا آمد. کاغذ را بیرون کشید. تنها یک جمله روی آن نوشته شده بود:《وقتشه بیای تو زمین! فردا شب یه مهمونی داریم.》
همین. نه بیشتر، نه کمتر!
برگه را پشت و رو کرد، شاید کلمه دیگری پیدا کند، اما چیزی نبود.
نگاهش دوباره روی محتویات پاکت افتاد. گیج شد. اگر همهاش این بود پس چرا اینجا با او قرار گذاشته بودند؟ چرا در بیمارستان؟
این دیگر چه بازیای بود؟ منظورشان از مهمانی چه بود؟ یک مهمانی واقعی یا صرفا تمثیلی برای ورود به مرحله جدیدی از داستانشان بود؟
چند ثانیه طول کشید تا خودش را جمع و جور کند.
نفس عمیقی کشید و برگه را درون پاکت برگرداند.
گوشیاش را بیرون آورد و هر آنچه که پیش آمده بود را برای ستوان نوشت.
ثانیهها کش میآمدند. منتظر بود پاسخی دریافت کند، اما صفحه پیام خاموش بود. اخمی کرد و گوشی را در دستش فشرد. احساس میکرد در این لحظه، بیش از هر زمان دیگری تنهاست.
به عقب برگشت. زن چادری دیگر در راهرو نبود. از دیدرس خارج شده بود.
به سمت راهپله حرکت کرد. باید از اینجا بیرون میرفت. اما اینبار، با هر قدمی که برمیداشت، حس میکرد نگاه نامرئیای دنبالش میکند...
صبح خیلی زود، پیامی از همان فرد ناشناس دریافت کرده بود، با این مضمون که،《یه بسته هست که باید تحویل بگیری.》و سپس آدرس بیمارستان را برایش فرستاده بود.
این موضوع را با ستوان در میان گذاشته بود و قرار بر این شد که فعلاً به ساز آنها برقصد.
اما تا کی؟ این بازی قرار بود تا کجا ادامه پیدا کند؟ دلهرهای عجیب گلویش را میفشرد. هرچه بیشتر پیش میرفت، بیشتر حس میکرد که دیگر خودش نیست؛ انگار در تلهای گیر افتاده، یک مهره در بازی خلافکارها شده بود. سرهنگ هم آنطور که وعده داده بود مراقبش نبود.
بیتوجه به آسانسور، پلهها را دو تا یکی بالا رفت. آنقدر پشت سر هم درگیر ماجراهای جدید میشد که هنوز قبلی را هضم نکرده، در دام بعدی میافتاد. ذهنش خسته بود، تنش خستهتر! احساس میکرد به قاعده تنها یک اتفاق دیگر تا مرز فروپاشی فاصله دارد.
به آخرین پله که رسید، نگاهی به اطراف انداخت.
ایستگاه پرستاری سمت راستش بود؛ مردی با عصبانیت با پرستار جر و بحث میکرد. کمی جلوتر، زنی میانسال با کودکی تقریبا ده ساله روی صندلیهای سبزرنگ انتهای راهرو نشسته بودند. پیرزنی با واکر، آرام از کنارش گذشت. اما هیچکدامشان شبیه کسی نبودند که باید بستهای را به او برسانند.
کیفش را روی شانه جابهجا کرد و بیهدف قدم برداشت. گفته بودند تا انتهای راهرو برود، خودشان او را پیدا میکنند. دستهایش یخ کرده بود. دیگر به پلیسها هم اعتمادی نداشت. به نظرش آنها کندتر از آن بودند که اگر به دردسر افتاد، بتوانند نجاتش دهند. خودش را فریب نمیداد؛ او با این تصور که دیار سایهبهسایه حمایتش میکند، وارد این بازی شده بود، اما حالا...
میان افکارش، ضربه محکمی به شانهاش خورد. زنی چادری به او تنه زد و باعث شد چند قدم به عقب پرت شود. همزمان، پاکتی را محکم روی سی*ن*هاش کوبید و با لحنی تند گفت:
- بخونش!
قبل از اینکه حوریا بتواند واکنشی نشان دهد، زن با سرعت دور شد. نگاهش روی پاکت قفل شد. آب دهانش را قورت داد و به پشت سرش نگاه انداخت؛ زن به سرعت از او دور میشد.
با تردید، پاکت را باز کرد. یک فلش، یک تکه کاغذ، و یک چاقوی ضامندار داخلش بود.
چاقو؟ چرا؟
تپشهای قلبش نامنظم شد. دلهره تا حلقش بالا آمد. کاغذ را بیرون کشید. تنها یک جمله روی آن نوشته شده بود:《وقتشه بیای تو زمین! فردا شب یه مهمونی داریم.》
همین. نه بیشتر، نه کمتر!
برگه را پشت و رو کرد، شاید کلمه دیگری پیدا کند، اما چیزی نبود.
نگاهش دوباره روی محتویات پاکت افتاد. گیج شد. اگر همهاش این بود پس چرا اینجا با او قرار گذاشته بودند؟ چرا در بیمارستان؟
این دیگر چه بازیای بود؟ منظورشان از مهمانی چه بود؟ یک مهمانی واقعی یا صرفا تمثیلی برای ورود به مرحله جدیدی از داستانشان بود؟
چند ثانیه طول کشید تا خودش را جمع و جور کند.
نفس عمیقی کشید و برگه را درون پاکت برگرداند.
گوشیاش را بیرون آورد و هر آنچه که پیش آمده بود را برای ستوان نوشت.
ثانیهها کش میآمدند. منتظر بود پاسخی دریافت کند، اما صفحه پیام خاموش بود. اخمی کرد و گوشی را در دستش فشرد. احساس میکرد در این لحظه، بیش از هر زمان دیگری تنهاست.
به عقب برگشت. زن چادری دیگر در راهرو نبود. از دیدرس خارج شده بود.
به سمت راهپله حرکت کرد. باید از اینجا بیرون میرفت. اما اینبار، با هر قدمی که برمیداشت، حس میکرد نگاه نامرئیای دنبالش میکند...