جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,124 بازدید, 85 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
به چیدن میز شام مشغول شد. دوست داشت دیوار سنگی میانشان را بردارد، ولی انگار دیار با رفتارهایش این اجازه را به او نمی‌داد.
دست در هم پیچاند و نگاه کلی‌ای به میز انداخت. سینی ماکارانی، ظرف سالاد که با سلیقه تزئین شده بود، کاسه ماست، و بطری آب! انگار همه‌چیز مرتب بود. دلش می‌خواست غذای موردعلاقه‌اش را درست کند، اما برای اولین شب، زیادی اغراق‌آمیز به نظر می‌آمد. استرس داشت. همه‌اش حس می‌کرد ممکن است دیار با یک ‌"نه" قاطع تمام زحمتی که کشیده را به باد هوا دهد.
آب دهان قورت داد و از آشپزخانه نگاهش کرد. پشت به او، روی مبل نشسته بود. سرش در لپ‌تاپ بود و چنان غرق در کارش بود که حوریا بعید می‌دانست اهمیتی به باز ماندن موهایش داده باشد. صدای موذی‌ای از درونش، پابرهنه وسط افکارش پرید. 《زهی خیال باطل حوریاخانم! دوران موهایت دل و دینم را می‌برد خیلی وقت است که گذشته. او دیگر تعلق خاطری به تو ندارد که دست و دلش بلرزد.》
سرش را تکان داد. از این آوای مزاحم متنفر بود، همیشه سر بزنگاهِ رویابافی‌هایش سر می‌رسید و خوشی‌اش را زایل می‌کرد.
دهان باز کرد تا صدایش کند. برای گفتن اسمش تردید داشت. احساس می‌کرد برای هر حرکتش باید هزاربار سبک‌سنگین کند تا یک‌وقت در خیال دیار، بی‌جنبه جلوه نکند. در نهایت بدون خواندن نامش گفت:
- شام آماده‌ست!
دیار، متعجب به طرفش برگشت و او برای خالی نبودن عریضه اضافه کرد:
- سرد میشه.
سپس خودش روی صندلی نشست تا فرصت مخالفتی به او ندهد. بشقابی برداشت و شروع به کشیدن کرد، همزمان از گوشه چشم، دیار را که به طرف آشپزخانه می‌آمد، پایید.
- به خودت زحمت نمی‌دادی. من شام خوردم.
حوریا قاشق به دست، متوقف شد و ناخودآگاه پلکش پرید. انتظارش را داشت، نداشت؟ چهره‌اش به سرعت رنگ عوض کرد و حالش دگرگون شد. بخش مثبت مغزش توجیه کرد، 《خب نمی‌توانست که گرسنه بماند، باید شامش را می‌خورد. 》
بخش منفی مغزش به او نیشخند زد. 《دیار کی زودتر از ساعت هشت شب شام خورده بود که این بار دومش باشد. واقع‌بین باش. او نمی‌خواهد با تو هم‌پیاله شود.》
گوشه لپش را از درون گاز گرفت. "باشه" آرامی لب زد و بی‌هدف، سالاد مقابلش را جابه‌جا کرد. احساس سرخوردگی داشت.
دیار متوجه تغییر حالتش شد. لب‌و‌لوچه‌ آویزان و نوک بینی‌ سرخ شده‌اش نشان از ناراحتی‌اش می‌داد‌. برای خودش سالاد کشیده بود و با چنگال، با تکه‌های خیار توی بشقابش بازی می‌کرد.
نظرش به سینی ماکارانی افتاد. از پر و پیمانی‌اش مشخص بود که برای دو نفر آماده شده است.
با پشت ناخن شستش، به گوشه چانه‌اش کشید. شام نخورده بود، ولی می‌خواست این فاصله حفظ شود،‌ مبادا کار به جاهای باریک بکشد. سری برای خودش تکان داد و جلو رفت. یک شام بود دیگر، آسمان ‌که به زمین نمی‌آمد. قرار بود کمکش کند، حالا فرقی نمی‌کرد با چه ابزاری؛ حداقل تا پایان این مسیر باید چشم روی گذشته و آن شب تلخ می‌بست. نمی‌خواست افسردگی حوریا اوج بگیرد.
- قیافه‌اش وسوسه‌ام کرد. فکر کنم اندازه یک وعده دیگه جا داشته باشم. برام می‌کشی؟
تصویر سیاه‌و‌سفید درون ذهن حوریا، با شنیدن گفته‌اش به یکباره رنگی شد. انگار نه انگار که تا همین چند ثانیه پیش ماتم گرفته بود. لب‌هایش را محکم روی هم فشار داد تا مانع لبخند بی‌موقعش شود.
بشقاب را برداشت و با حالتی عجول، ماکارانی را به درون آن ریخت.
دیار بشقاب را از دستش گرفت و لبخند زد.‌
- گفتم اندازه یک وعده دختر، نه چند وعده!
حوریا گوشه لبش را گزید. همانند دختران تازه به بلوغ رسیده، از محبت کلامش گُر گرفت و قلبش به تپش افتاد. به خودش تشر زد.《خودت و جمع کن، تو یک دختر بیست و هفت ساله‌ای، نه دختربچه چهارده‌ساله.》 از خودش و قلبش بدش می‌آمد وقتی اینطور نسبت به دیار ضعف نشان می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
وارد کلینیک شد و نگاهی به سرتاسر آن انداخت. تعداد مراجعین بیشتر از همیشه بود. سالن به چهار اتاق ختم می‌شد که یکی از آن‌ها متعلق به روانپزشک، و دو اتاق دیگر، مربوط به روانشناس‌‌های بالینی می‌شد. نظرش از گلدان‌های بزرگ گوشه سالن، به طرف منشی کشیده شد. به احترام ورودش، از جا برخاسته بود.
- سلام دکتر! مهمونتون تشریف آوردن، راهنماییشون کردم به اتاقتون!
دیار سر تکان داد و به اتاقی که درست مقابل اتاق خودش بود، اشاره زد.
- دکتر صداقت هنوز نیومده؟
منشی نگاه بی‌حوصله‌ای به جمعیت مراجعین انداخت و با ناخن‌های لاک زده‌اش، دستش را در هوا تکان داد.
- وضعیت رو می‌بینید که... یک ساعت پیش بهم خبر دادن که دیرتر میان.
- خیلی خب! جای نگرانی نیست، خودشون رو می‌رسونن.
سپس به طرف دری رفت که نمای آن با چرم مشکی پوشانده شده بود. قبل از باز کردن آن، سرش را چرخاند و گفت:
- دو تا قهوه لطفا!
منشی "چشم" کلافه‌ای گفت. نمی‌دانست نقش این مرد در کلینیک چیست. نه مراجع به خصوصی داشت، نه کمکی می‌کرد؛ فقط هر از چندگاهی با اشخاصی ملاقات داشت که جز زحمت اضافه برای او، چیز دیگری نداشت. دکتر می‌گفت مسئول تحقیقات است، ولی او سر درنمی‌آورد دقیقاً چه تحقیقاتی است که باید یک اتاق را به او اختصاص دهند.
دیار، مقابل سرهنگ، روی یکی از مبل‌های چستر جیگری نشست.‌
- اتفاق تازه‌ای افتاده؟
سرهنگ پوشه‌ کنار دستش را باز کرد. با آن کت‌وشلوار رسمی، جای فرم همیشگی‌اش، جدی‌تر از حالت عادی به نظر می‌رسید.
- نه خیلی تازه... این زن و می‌شناسی؟
دیار با دقت به عکسی خیره شد که دست سرهنگ بود. تصویر زنی با لباس تاجیکی که نوزادی را به آغوش داشت. عکس، تار و قدیمی بود، اطلاعات به درد بخوری در آن پیدا نمی‌شد.
- نمی‌شناسم. ارتباطی با این پرونده داره؟
سرهنگ عکس را روی میز گذاشت و نوشته‌ای از لای پرونده بیرون کشید.
- این زنیه که ردپاش تو همه پرونده‌های عتیقه هست. منتهی فقط ردپاش، نه خودش! سال‌هاست که کسی نتونسته ردش رو بزنه، چه همکارهاش، چه پلیس!
دیار، با گیجی سرش را کج کرد.
- خب این چه کمکی به پرونده ما می‌کنه؟ ما که مسئول پرونده عتیقه‌ها نیستیم.
سرهنگ، برای لحظه‌ای سکوت کرد و دستی به محاسن سفیدش کشید.
- ولی یه سر پرونده‌مون بهشون وصله. به نظر میاد عتیقه‌ها صرفا یه پوشش باشه. نفوذی‌های سرهنگ رستا‌ک به اطلاعات جدیدی دست پیدا کردن.
اخمی از سر توجه، روی صورت دیار نشست. پرونده را ورق زد. گذرنامه‌های مختلف، با نام‌های متفاوت! نمی‌توانست درست متوجه منظور سرهنگ شود. جالب بود که دائم به وسعت پروند اضافه می‌شد. حس شخصی را داشت که با قایق شکسته به آب رودخانه زده بود و حالا می‌دید با اقیانوسی روبه‌روست.
- یعنی باید با نفوذی‌های سرهنگ رستاک لینک بشیم؟
سرهنگ از جا برخاست. دست‌هایش را پشت سرش قفل کرد و رو به پنجره قدی ایستاد. مطمئن نبود ماجرایی که به او گفته‌ بودند چقدر صحت دارد، ولی...
- قبلا این کار انجام شده. الان مسئله چیز دیگه‌ایه. به اون عکس نگاه کن. یه نوزاد تو بغل اون زنه. باید قبل از هر چیزی اون نوزاد رو پیدا کنیم.
نگاه دیار از میز چوبی کنده شد و به پرونده باز مانده رسید.
- وقتی نتونستیم مادرش رو پیدا کنیم، چطور می‌تونیم به نوزادش برسیم؟
سرهنگ از بالای شانه، نگاه نافذی به او انداخت. لازم بود واضح بیان کند؟ روی هوش دیار حساب کرده بود.
- مسئله دقیقا همینه. ردپای مادر هست، ولی فرزند نه! از یه تاریخی به بعد انگار نیست شده.
قدم‌های رفته را تا پیش پای دیار بازگشت و محکم اضافه کرد:
- گرو گرفتن بی‌مقدمه حوریا هنوز برای همه یه معمای حل نشده‌ست. اینطور نیست؟ سراغش رو نگرفتن، به نظرت چرا؟
چشم‌های دیار گشاد شد. امکان نداشت فکری که در سرش می‌چرخد، همان چیزی باشد که سرهنگ به آن اشاره دارد.
- چی می‌خوایین بگین؟
سرهنگ خم شد و پرونده را از مقابلش جمع کرد. هر چه پیش می‌رفتند، معمای جدیدتری سر راهشان قرار می‌گرفت. می‌خواستند به ته کلاف برسند، اما هر بار با گره‌ کورتری مواجه می‌شدند.
- هنوز چیزی قطعی نیست، این فقط یه فرضیه‌ست.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
تکیه داده به نرده تراس، به ماه نیمه کامل خیره بود. ابرها، روی ستاره‌های نورانی پرده کشیده بودند و آسمان نیلی، به طرز غریبی به او احساس بی‌کسی می‌داد. شال بافتی که دور تنش بود را محکم‌تر به خودش پیچید. آذر شروع شده بود و درخت‌های افراشته در حیاط آپارتمان روبه‌رویی، و بی‌برگ بودند. سایه‌ شاخه‌ها روی سنگ‌نمای ساختمان افتاده بود، همانند فرزندان گم شده‌ای که سال‌ها در تمنای آغوش مادرشان بوده باشند. قلبش به این تفسیر بی‌معنا دهان کجی کرد و مردمک‌هایش چرخید. تراس کوچک این خانه، حالا شده بود خلوتگاه زندانی که به ظاهر زندان نبود، ولی در واقعیت هیچ فرقی با آن نداشت. یک میز سفید رنگ، با دو صندلی فلزی که با کوسنی سبز رنگ، آبرومندانه‌تر شده بود. به فضای خالی‌ای که کنار نرده‌ها بود، پوزخند تلخی زد. خبری از گلدان نبود و شاید مادرش او را بدعادت کرده بود که فکر می‌کرد باید همه‌ تراس‌ها پر از گلدان باشد. خرمایی‌هایش اینبار به سمت تلفن‌همراهش کشیده شد. انگار می‌خواست وادارش کند که بازی را تمام کند‌؛ با خانه تماس بگیرد و همه حقیقت را به مادرش بگوید. پاهایش، نامطمئن تا پای میز پیش رفت. دلتنگ بود. دلتنگ مادرش، دلتنگ حریر بی‌معرفت، دلتنگ...
روی صفحه گوشی زد‌ و قفل آن را باز کرد. احساس می‌کرد زندگی‌اش همانند کتاب داستانی مخوف وارد فصلی شده که هیچ اراده‌ای نسبت به تغییر نوشته‌هایش ندارد. انگشت‌هایش، بی‌اختیار روی اعداد نشست. خیره به شماره آشنا فکر کرد، 《زنگ بزنم چی بگم؟ اصلاً چی دارم که بگم؟》دستش را پس کشید و با افسوس، روی صندلی نشست. 《با اون سابقه خراب، کی باور می‌کنه که همه‌ش یه پاپوش باشه؟! 》بخشی از وجودش به او امیدواری می‌داد که مادرت در هر حالتی تو را باور می‌کند. هاجر هرگز در تمام زندگی‌ات مادری نبود که پشتت را خالی کند.
دست‌هایش دوباره به طرف موبایل رفت، اما اینبار، حس مایوس کننده‌ای متوقفش کرد. 《با اون همه مدرک چطوری می‌خوای بی‌گناهیت رو ثابت کنی. اصلاً ثابت کنی، با چه رویی می‌خوای برگردی وقتی هنوز اجازه خروج از این خونه رو نداری؟!》
آرنجش را روی میز گذاشت و دستش را تکیه‌گاه پیشانی‌اش کرد. شده بود حکایت دیوانه‌ای که سنگی در چاه انداخته بود و هزار عاقل نمی‌توانستند درش بیاورند. با یک دزدی ناکام گند زده بود به بنیان خانواده و آینده‌اش!
در شیشه‌ای تراس تکان خورد. با تنی که لرز به آن نشسته بود، سربرگرداند. امشب را خیلی زود آمد یا زمان از دست او خارج شده بود؟
- چرا اینجا نشستی؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- حوصله‌ام سر رفته بود.
دیار نفسش را نامحسوس فوت کرد و دست‌هایش را با آسودگی در جیبش فرو برد. وقتی به خانه آمد و با جای خالی‌اش روبه‌رو شد، هزار فکر به سرش زد. فکر کرد از خانه بیرون زده، یا کسی او را بیرون برده. در همین چند دقیقه نگرانی‌ای را تجربه کرده بود که هنوز از ردپای آن احساس، پشت شانه‌هایش گزگز می‌کرد. اگر سربازی که شب و روز دم در کشیک می‌کشید و مراقب رفت‌و‌آمدها بود به او نمی‌گفت کسی از خانه خارج نشده، فکرش به تراس کشیده نمی‌شد.
پیش‌تر رفت و به سر پایین افتاده‌اش نگاه کرد. رو‌به‌راه به نظر نمی‌رسید. احمقانه بود، اما کامش از ناراحتی‌ او تلخ می‌شد.
- چیزی شده؟
حوریا سری به نشانه نفی تکان داد و وقتی چشم‌های موشکافانه‌ و سکوتش را دید، با نوایی آرام توضیح داد:
- شاید دلم برای مامانم تنگ شده.
دیار اینبار از زاویه جدیدی به حوریا نگاه کرد. انگار که اولین‌بار است او را می‌بیند. اگر فرضیه سرهنگ درست بود، یعنی حوریا...
فرضیه‌ی غیرقابل باور، اما منطقی‌ای بود. پشت همه تهدیدها و مسیرهایی که حوریا در آن قرار گرفته بود، هیچ دلیل توجیه‌کننده‌ای نبود. از او کارهایی خواسته بودند که دست پرورده خودشان چند برابر حرفه‌ای‌تر و بی‌دردسرتر می‌توانست آن را انجام دهد.
تصور این حقیقت او را ترساند. اگر اصل ماجرا این بود، حوریا چطور می‌توانست با چنین واقعیتی کنار بیاید؟
حوریا از مکث طولانی‌اش سربلند کرد. با دیدن او که آن‌طور به خصوص نگاهش می‌کرد، متعجب شد.
- چیه؟
دیار از فکر بیرون آمد. چشم‌هایش را دزدید و سر تکان داد.
- هیچی، بیا تو سرما می‌خوری.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
حوریا از جایش تکان نخورد. دلش نمی‌خواست وارد خانه شود، احساس خفگی می‌کرد. فضای داخل همچون طوقی به دور گردنش می‌پیچید و نفسش را تنگ می‌کرد. صدایش آهسته و گرفته از گلویش بیرون آمد:
- می‌خوام یه کم هوا بخورم.
دیار انگشت اشاره‌اش را میان ابروهایش کشید. نگاهش روی پاهای برهنه‌ی او ایستاد؛ بی‌دفاع و یخ‌زده روی سرامیک سرد! این دختر کی می‌خواست مراقبت کردن از خودش را یاد بگیرد؟ در این دنیایی که معلوم نبود هوای فردایش ابری است یا آفتابی، چرا آن‌قدر سهل‌انگار بود؟
- الان وقت هواخوری نیست.
صدایش کمی تیزتر از آنی بود که باید، خودش هم فهمید.
حوریا از لحنش دلگیر شد. در دل، هنوز هم امید داشت کمی درک شود، نه آن‌که مثل متهمی به او نگاه شود. فقط خدا می‌دانست چقدر دلش تنگ روزهایی بود که دیار نازش را می‌کشید و برای اخم و تَخم‌هایش ارزش قائل می‌شد.
لب روی هم فشرد و رو برگرداند. سعی کرد خودش را کنترل کند، نمی‌خواست صدایش بلرزد.
- از تو خونه بودن خسته‌م!
دیار، کفری نفسش را فوت کرد. نه به خاطر حرف حوریا، بلکه به خاطر آینده‌ای که شبیه معمایی حل‌نشدنی روی دوشش سنگینی می‌کرد. آینده‌ای که حوریا قرار بود تنهایی از پسش بربیاید.
- تو این سرما با این وضع نشستی اینجا که چی؟! من حوصله‌ی مریض‌داری ندارم.
لحنش تلخ‌تر از نیتش بود. در تراس را کامل باز کرد و با اخم‌هایی درهم به داخل اشاره کرد:
- الان وقت لجبازی نیست. به اندازه کافی کار عقب‌افتاده دارم.
حوریا با بغضی که مثل تیغ توی گلویش جا خوش کرده بود، از جا بلند شد و بی‌حرف، تند از کنارش گذشت.
نمی‌دانست چرا دیار همه‌چیز او را به لجبازی و کم‌عقلی تعبیر می‌کرد. لابد فکر می‌کرد به دنبال جلب‌توجه است.
دیار در تراس را بست. چشمش به او افتاد؛ روی تخت نشسته بود، پاهایش را توی شکمش جمع کرده و سرش را پایین انداخته بود.
لعنتی زیر لب نثار خودش کرد. و لعنتی دیگر به سرهنگ، که آغازگر و بانی همه‌ی این شرایط بود. برای اولین بار در زندگی‌اش نمی‌دانست چطور باید رفتار کند. گیر بود، گیر حوادثی که در راه بود و او می‌ترسید نتواند به موقع جلوی آثارش را بگیرد.
دستی به پشت گردنش کشید، گره‌ی افکارش کورتر شد. صدایش کمی نرم‌تر از قبل بود، هرچند هنوز اضطراب نامحسوسی در آن موج می‌زد:
- من باید زودتر برم. دیانا اومده تهران! شام گرفتم، توی یخچاله. اگه چیزی شد... بهم زنگ بزن.
حوریا سر بلند کرد. دلش به همین شام خوردن دو نفره خوش بود، که احتمالا با آمدن دیانا، چند شبی از آن محروم میشد. به روی خودش نیاورد. می‌دانست دیانا کم‌کمش یک هفته‌ای می‌ماند. مصنوعی سر تکان داد و دیار، انگار که فکرش را بخواند توضیح داد:
- زیاد نمی‌مونه. به خاطر کار شوهرش اومده.
حوریا نتوانست چشم‌های درشت شده از تعجبش را پنهان کند. شاید چون هنوز در نظر او دیانا همان دختر هفده ساله خجالتی بود که آرزو داشت مثل حوریا مستقل باشد. به خودش پوزخند زد. چقدر خوب که آرزوی آن دختر بچه برآورده نشده بود. چقدر هم که او مستقل بود.
دیار خداحافظی کوتاهی کرد و به طرف در رفت، اما قبل از رفتن، نتوانست بی‌اهمیت باشد. آهسته گفت:
- یه جورابی چیزی بپوش. چیزی روی زمین پهن نیست، سرما میره تو تنت!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
میان خواب و بیداری، حس می‌کرد صدایی می‌شنود؛ صدایی شبیه به کلنجار رفتن کسی با دستگیره‌ی در! در اعماق خواب، اینطور به نظرش رسید که در خانه مادرش حضور دارد و این سر و صداها هم توسط او ایجاد شده. خواب‌آلود و کلافه "اه"ی زیرلب غرلند کرد. نمی‌دانست این چه اخلاقی است که تا او قصد می‌کرد بخوابد، همه یاد کارهای نکرده‌شان می‌افتادند. اخم کرده، سرش را روی بالش جا‌به‌جا کرد. چشم‌هایش، می‌رفت تا بار دیگر تسلیم خواب شود که در همان لحظه، صدای افتادن چیزی بر روی زمین، او را از جا پراند. پلک‌های سنگینش را باز کرد. با دیدن فضای اتاق، تاریکی خانه، و نور ضعیفی که از پنجره به داخل می‌تابید، گیج و گنگ سرجایش نشست. هنوز مغزش از خماری درنیامده، دوباره همان صدا تکرار شد و اینبار، ذهن حوریا به تحلیل افتاد. به یکباره، مانند برقی که از جا بجهد، بلند شد. خرمایی‌هایش در تاریکی به دودو افتاد. خانه مادرش نبود، تنها بود، کسی جز خودش در خانه نبود. ضربان قلبش، در دَم اوج گرفت و ترس، همچون زهری در سراسر وجودش پخش شد. کورمال‌ کورمال به دنبال تلفن‌همراهش گشت. حس می‌کرد چیزی نمانده تا در ورودی باز شود. برای تمرکز ذهنش، تند تند برای خودش زمزمه کرد:
- آروم باش... هیچی نیست. الان پیداش می‌کنی... فقط آروم باش.
دست‌های لرزانش بالاخره به گوشی خورد. سریع آن را برداشت و به طرف در اتاق هجوم برد. باید قبل از باز شدن در کاری می‌کرد. درحالی‌که شماره دیار را می‌گرفت، آن را قفل کرد. سپس به اطرافش نگاه کرد. هیچ نقطه کوری برای پنهان شدن وجود نداشت. مردمک‌های وحشت‌زده‌اش به طرف تراس کشیده شد. تنها گزینه روی میز همین بود. به طرف آن قدم تند کرد و با باز کردنش، موج سرمای بیرون به صورتش برخورد کرد.
تماس، پاسخ نداده قطع شده بود و او دوباره شماره گرفت. همزمان به فاصله طبقات نگاه کرد؛ اگر می‌خواست بپرد شانسی برای زنده ماندن نداشت. به بوق‌های بی‌جواب گوش سپرد و التماس کرد:
- بردار... تو رو خدا بردار! جون عزیزترین کست...
هنوز دعاهایش به پایان نرسیده، نوای خواب‌آلود دیار، مثل معجزه‌ای در گوشی پیچید. حوریا لکنت گرفته، گفت:
- در... دارن درو باز می‌کنن...
باد سردی وزید و دندان‌های حوریا به هم خورد.
- یکی... یکی داره میاد تو...
همین چند کلمه کافی بود تا دیار ناهشیار، هشیار شود. چیزی پشت گوشی گفت که او نشنید. فقط تمام حواسش به دستگیره‌ی در بود. بعد از ربع ساعتی، گوشی دوباره توی دست‌هایش لرزید. با دیدن نام دیار، سریع تماس را برقرار کرد. این‌بار صدای دیار محکم‌تر و مطمئن‌تر بود:
- ببین، بچه‌ها رو فرستادم تو ساختمون، گفتن کسی دم در نبود، خب؟ پس نترس! کجایی الان؟
حوریا متوجه نشد منظورش از "بچه‌ها" کیست، اما همان لحن محکم کافی بود تا با پاهایی شل‌شده، در همان تاریکی و سرما، بنشیند.
- تو تراسم... میشه بیای؟
آوای ملتمسانه‌اش باعث شد صدای دیار هم نرم‌تر شود:
- تو راهم. برو داخل، من زود می‌رسم. باشه؟
حوریا، مصلحتی "باشه"ای تحویلش داد. جرات تکان خوردن نداشت. همین‌که امشب را جان سالم به در می‌برد، خدا را شکر می‌کرد. شانه‌هایش از سوز باد جمع شده بودند. آن‌قدر همان‌جا ماند که چشم‌هایش از خیرگی به در می‌سوخت. نمی‌دانست چقدر گذشت که سرش از خستگی روی زانوهایش افتاد. چیزی نمانده بود چشم‌هایش گرم شود که صدای تقه‌هایی به در اتاق و سپس نوای دیار، او را به خودش آورد.
از جا بلند شد. با تنی کرخت و بی‌جان به سمت در رفت. دست‌هایش گزگز می‌کردند. قفل در را باز کرد. دیار با دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده، موهای آشفته و لب‌های بی‌رنگش متعجب شد. نگاهی به پشت سرش انداخت. با دیدن درِ باز تراس و پرده‌ای که با نوازش باد می‌رقصید، قدم برداشت. در تراس را بست و پرده را تا انتها کشید.
بعد به طرف شوفاژ رفت و درجه آن را بالا برد. دمای اتاق به شدت پایین بود. اخم‌هایش درهم شد. جدا که این دختر عقل نداشت. نگاهی به سرتاپایش انداخت که نامحسوس می‌لرزید.
- برای چی بیرون موندی؟ بهت که گفتم بچه‌ها ساختمون رو چک کردن. امکان نداره کسی بخواد بیاد تو!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
حوریا دست‌هایش را بغل گرفت و از اتاق بیرون رفت. لازم بود به طور واضح برایش توضیح دهد که با چه هراسی دست و پنجه نرم کرده؟
پای یکی از مبل‌ها نشست و زانوهایش را جمع کرد. با دلخوری گفت:
- دیدی که داشت می‌اومد.
دیار پتویی که روی تخت بود را برداشت و به طرفش رفت. آن را روی شانه‌هایش انداخت و مقابلش نشست.
امکانش را می‌داد که خواب دیده باشد. قفل در چک شده بود و هیچ اثری از تقلا برای باز کردن، روی آن دیده‌ نمی‌شد.
- این ساختمون نگهبان داره. اون بیرونم دو تا آدم، گردن به گردن مراقب همه ورود خروج‌های این آپارتمانن. چرا فکر کردی یکی داره میاد تو؟
حوریا فس‌فسی کرد و پتو را قایم‌تر دور خودش پیچید. هنوز آهنگ دستکاری دستگیره در، در گوشش زنگ میزد؛ آن‌وقت دیار فکر می‌کرد او توهم زده. چقدر عالی!
- فکر نمی‌کنم، مطمئنم! یکی داشت می‌اومد تو!
دیار با دو انگشت شست و اشاره‌اش، گوشه شقیقه‌اش را مالید. سرش از بیدار شدن و تنش یکباره، به طرز افتضاحی درد می‌کرد و حتم داشت که تمام فردا برایش زهرمار می‌شود.
چند شبی بود که درست و حسابی نخوابیده بود و هیچ، حوصله کل‌کل نداشت. سعی کرد منطقی توجیه‌اش کند.
- مثل این‌که فراموش کردی تو الان با چه عنوانی اینجایی. چرا باید بخوان نصفه شبی یکی رو بفرستن بالا سرت. اون‌ها که نمی‌دونن تو تحت حفاظت پلیسی، فکر می‌کنن تو دستشونی!
حوریا ناراحت و عصبی از گفته‌هایش، نیشخند گزنده‌ای زد.
- چه باغیرت! خوبه که می‌دونی من الان پیشکش خلافکارهام‌!
سر دیار به شدت بالا آمد، آن‌قدر سریع که احساس کرد گردنش رگ به رگ شده. نگاه برنده‌ای به او انداخت.
- حرف دهنت رو بفهم. هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
حوریا با چشم‌هایی که اشک در آن جمع شده بود، با گستاخی نگاهش کرد. ظرفیتش پُرتر از آن بود که به رگه‌های سرخ چشم‌هایش بها دهد. صدایش بی‌اراده بالا رفت.
- تو چی؟ می‌فهمی من تو چه موقعیتی‌ام؟ من و آوردی اینجا عین زندانی‌ها، خیالتم راحته که تحت حمایت پلیسم! تو کجایی وقتی من شب و روز دارم تو این چهاردیواری می‌پوسم؟ یا امشب کجا بودی وقتی یکی داشت دستگیره اون در لعنتی رو از جاش درمی‌آورد؟ فکر کردی دوتا سرباز گذاشتی اینجا خیلی مردی؟ مگه اون‌ها می‌دونن تو این خراب شده چه خبره؟
پتو را از دورش کنار زد و با اشک‌هایی که خارج از کنترل، روی صورتش می‌ریخت، فریاد کشید.
- چرا این بازی تموم نمی‌شه؟ من دارم خفه میشم. تو این خونه هوا نیست.
دستش را به گلویش گرفت.
- اینجام داره آتیش می‌گیره، دارم دیوونه میشم. مگه چیکار کردم که باید اینجوری تاوان بدم؟! دزدی کردم... باشه کردم.
از جا بلند شد و هق ناشیانه‌ای از گلویش بیرون پرید.
- ولی تموم شد. بخدا تموم شد. جورش و کشیدم. نه یه روز، نه دو روز، سه سال... سه سال کشیدم.
گریه‌اش شدت گرفت و با صدایی که گرفته بود، داد زد.
- می‌خوای بگی خودم کردم، غلط کردم... آقا غلط کردم گفتم همکاری می‌کنم. دیگه نمی‌خوام... می‌خوام از اینجا برم.
صدایش شکست و هق‌هق‌اش اوج گرفت. دیار از دیدن اویی که آنطور سرخ شده و هیستریک می‌لرزید، نگران جلو رفت. حوریا این جلو رفتن را به چیز دیگری تعبیر کرد و هُلش داد.
- چیه؟ بازم می‌خوای داد و هوار کنی که خفه‌خون بگیرم؟ نمی‌گیرم، دیگه خفه‌خون نمی‌گیرم. برو کنار می‌خوام برم‌. تهش مرگه دیگه، می‌خوام بمیرم.
دیار مچ دو دستش را گرفت تا کنترلش کند. آهسته گفت:
- خیلی خب آروم باش الان حالت خوب نیست.
اما حوریا آرام نمی‌گرفت. با همه توانش تقلا می‌کرد تا از دستش در برود. فکرش کار نمی‌کرد، آن‌قدر بریده بود که در آن ثانیه چیزی برایش مهم نبود. فقط می‌خواست از این خانه نحس خارج شود.
دیار، بی‌نتیجه از کشمکش بی‌اثر بینشان، در یک حرکت غیرمنتظره او را به طرف خودش کشید و به آغوشش گرفت؛ چنان پرقدرت و محکم که حوریا، تقریبا به سی*ن*ه‌اش کوبیده شد. دست‌هایش را همانند زنجیر، به دورش پیچید و او را میان بازوهای تنومندش حبس کرد. انگار زمان ایستاد، ثانیه‌ها برجاماندند و دقیقه‌ها کپ کردند.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
حوریا، همانند جوجه‌ای باران خورده، میان آغوشش می‌لرزید. و دیار، صبورانه و خاموش، او را نگه داشت تا به آرامش برسد.
کم‌کم نوای زاری‌ حوریا فروکش کرد. از آن همه خروش، تنها هق‌هق‌های خشکی باقی ماند؛ مثل بارانی که پس از یک بارش سهمگین، به دانه‌های درشت شبنم صبحگاهی مبدل شده باشد.
انگار آن آغوش امن، سی*ن*ه سفتی که با اطمینان او را در خود نگه داشته بود، و حرارت طبیعی بدنش که از روی پیراهن هم حس میشد، همه‌ حواس‌هایش را بیدار کرده بود. دلتنگ بغض کرد و خجالت زده خودش را عقب کشید.
با تکان او، دیار گره بازوهایش را شل‌تر کرد، اما اجازه نداد کامل از او فاصله بگیرد؛ شانه‌هایش را نگه داشت و به سر پایین افتاده‌اش نگاه کرد.
- بهتری؟
حوریا آهسته سر تکان داد و فین‌فین کرد. دلش می‌خواست از جلوی چشم‌هایش محو شود. شرم، تا زیر پوستش دویده بود و گویی این مدت سه ساله، بیشتر از آنچه که فکر می‌کرد همه‌چیز را تغییر داده بود.
دیار متوجه چشم‌های معذب و گونه‌های رنگ گرفته‌اش شد. خودش هم چندان حال مساعدی نداشت. سرفه‌ای مصلحتی کرد و دست‌هایش را از روی شانه‌هایش برداشت.
- برو بخواب من اینجا می‌مونم.
حوریا، سرش را بالا نیاورد. هنوز رد آغوشش را روی تنش احساس می‌کرد، مثل ردپای نسیم روی گل‌های شب‌بو! نفسی کشید. پاهایش را تکان داد و بی‌صدا از کنارش گذشت.
در اتاق بسته شد و دیار، ایستاده در وسط خانه، با کلافگی، دست‌هایش را از میان موهایش عبور داد؛ آن را تا امتداد پس گردنش کشاند و همان‌جا نگه داشت. افکارش شلوغ‌تر از هر زمانی، مغزش را دوره کرده بودند. نمی‌دانست باید چطور اوضاع پیش آمده را مدیریت کند. زمان ای‌کاش‌ و اما و اگر گذشته بود و او حالا باید کاری می‌کرد. کاری که اوضاع را بهتر کند. از اولش هم می‌دانست که حوریا آدم تحمل اینطور داستان‌ها نیست. نه روحیه‌اش را داشت، نه شجاعتش را!
هوا را داخل ریه‌هایش فرستاد و همانطور نگه داشت.
اگر می‌خواستند در این وضعیت او را از ماجرا بیرون بکشند، فقط اوضاع را پیچیده‌تر می‌کردند. نفسش را فوت کرد و به طرف پنجره رفت. آن را باز کرد. سرش درد می‌کرد و تنش داغ بود. به هر راهی فکر می‌کرد به بن‌بست می‌خورد. می‌خواست به هر نحوی شده حوریا را از این بازی خارج کند، ولی چطوری‌اش را نمی‌دانست. باد سردی که به سر و صورتش خورد، حالش را کمی جا آورد. اما طولی نکشید که صدای "دلینگ" پیامکش، اندک آسایشش را مختل کرد. موبایل را از جیبش بیرون کشید. با دیدن نام دیانا، درمانده، پیشانی‌اش را به چهارچوب پنجره تکیه داد؛ قوزبالاقوز که می‌گفتند همین بود. حالا او را چطور سنگ قلاب می‌کرد؟ لابد به صبح نکشیده مادرش را خبردار می‌کرد. از بدحادثه وقتی از خانه بیرون می‌آمد او را بیدار کرده بود و مثل آن‌که اتفاقی یک چیزهایی شنیده بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
سر دیار روی پشتی کاناپه قرار گرفت. پلیورش را درآورده و چند دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد. شهیاد، لیوان آب و مسکن را مقابلش گذاشت.
- بخور سردردت رو آروم می‌کنه.
دیار با چشم‌های نیمه باز و نوایی گرفته گفت:
- مال بی‌خوابیه سردردم، یه قهوه بهم بده باید برم.
شهیاد به طرف آشپزخانه رفت.
- کجا بری مرد حساب؟ با این حال که نمی‌تونی رانندگی کنی!
قهوه‌جوش را از کابینت بالای سرش درآورد و با اخم غر زد:
- قهوه که دردی از تو دوا نمی‌کنه. بگیر یه دو ساعت بخواب بعد هر جا خواستی برو!
دیار با خستگی پلک بست. چشم‌هایش سوزن سوزن میشد. تمام شب گذشته را بیدار مانده و در پی یافتن راه‌حل فکر کرده بود. ته خوش‌اقبالی‌اش آن‌جا بود که به نتیجه‌ای هم نرسید.
- باید برم پیش دکتر مرادی، به اصرار من وقتش رو خالی کرد. بیکار که نیست هر روز برای پرونده ما از کار و زندگی بیفته.
شهیاد ناچی کرد و منتظر آماده شدن قهوه، دست به سی*ن*ه، به کنسول آشپزخانه تکیه زد.
- خیلی خب، استراحت کن خودم می‌برمت. ماشینتم اینجا باشه، فردا بیا ببرش.
دیار دکمه‌های سرآستینش را باز کرد و نظری به ساعت مربعی شکل روی دیوار انداخت. از ده صبح گذشته بود، لابد تا الان دیانا بیدار شده بود.
- یه زنگ به رضا بزن بگو یه جوری قضیه دیشب و برای دیانا ماست‌مالی کنه.
شهیاد کج‌خند زد و فنجانی از آبچکان برداشت.
- خواهرت و نمی‌شناسی؟ می‌خوای رضا رو کچل کنه؟ دست خودت رو می‌بوسه، هیشکی جز خودت حریفش نیست.
در حال ریختن قهوه در فنجان اضافه کرد:
- اونی که الان باید نگرانش باشی دیانا نیست، حوریاست. امروز و فرداست که بیان سراغش. گرو نگرفتنش که ازش محافظت کنن، بخواد نخواد باید دل به دلشون بده. فکر می‌کنی با این شرایط روحی می‌تونه؟
دیار پاهایش را دراز کرد و دست روی پیشانی‌اش گذاشت.
- خودمم گیر همینم. می‌دونم نمی‌تونه، از اولشم می‌دونستم. منتهی فکرم به جایی قد نمیده. الان بکشیمش بیرون بیشتر تو دردسر میفته.
شهیاد فنجان را به سمتش هُل داد و متفکر، به صفحه خاموش تلویزیون خیره شد.
- باید یه راه‌حلی باشه. سرهنگ بی‌گدار به آب نمی‌زنه. حتما فکر اینجاهاشم کرده.
دیار نیشخندی زد و خم شد تا قهوه را بردارد.
- این مال وقتی بود که کسی فکر نمی‌کرد قراره به عنوان گرویی جهانگیر بگیرنش. هنوز ربط و ضبط جهانگیر معلوم نشده، یه داستان جدید رو شده. اگه حوریا بچه اون زن باشه، کار بیخ پیدا می‌کنه.
شهیاد خودش را روی مبل جلو کشید و با چشم‌های ریز شده گفت:
- این حدس همون‌قدر که درست به نظر می‌رسه، همون‌قدر هم احمقانه‌ست. هاجرخانم چرا باید بچه‌ای رو بزرگ کنه که مال خودش نیست؟ نه اجاقش کور بوده، نه اون‌قدری پولدار بوده که بخواد زیر بال و پر یه بچه بی‌سرپرست و بگیره.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
دیار جرعه‌ای از قهوه‌ نوشید و گوشه چشمش از تلخی بیش از حد آن چین خورد.
- شاید مجبور شدن. یا چه می‌دونم، مجبورشون کردن.
شهیاد تای ابرویش را بالا داد و سر تکان داد.
- ‌نوچ... نمی‌شه. اگه اینجوری بود مادرزن سابقت سه سال جور حوریا رو نمی‌کشید. این در و اون در نمی‌زد که بچه اجباریش رو از زندان بکشه بیرون. بعد دزدی از حجره به پای شوهرش نمی‌افتاد که بیفته پِی دخترش! حوریا نمی‌دونه، ما که می‌دونیم.
لب‌های دیار جمع شد. موشکافانه نگاهش کرد‌. شهیاد مرد نکته‌سنج و دقیقی بود؛ کم پیش می‌آمد تیرش به خطا رود.
- چی می‌خوای بگی؟
شهیاد لبخند مرموزی زد و زبانش را از روی دندان‌هایش عبور داد.
- هیچ‌ک.س نتونسته رد اون زن تاجیکی رو بزنه، حتی مایی که مدت‌هاست تو تشکیلاتشون نفوذ کردیم. به نظرت انقدر راحت بچه‌ش رو پیشکش می‌کنه؟ اونم بچه‌ای که یه بار هدف ردگم کنی مشفق شده؟
دیار انگشت اشاره‌اش را محکم بین ابروهایش کشید.
- چرا که نه؟ مشکلت اینه که زیادی رو مهر مادری یه خلافکار حساب کردی. یارو وصله به باند قاچاق، هم‌خون و غیرهم‌خون نمی‌شناسه.
شهیاد دستی به دور دهانش کشید و لبخندش وسعت گرفت. چراغ‌های درون ذهنش یکی‌یکی داشتند روشن می‌شدند. داشت به جاهای خوبی می‌رسید.
- دقیقاً به خاطر همین مطمئنم حوریا اون دختر نیست. همچین آدمی بچه خودش و واسه کارهای مهم‌تری انتخاب می‌کنه، نه گرویی دست یه قاچاقچی! باید با مادر حوریا ارتباط بگیری، یه جوری که کسی نفهمه.
چشم‌های دیار روی عقربه‌های ساعت ماند. اگر اینطور بود، پس چرا سرهنگ...
نگاه به چهره مطمئنش کرد.
- سرهنگ خیلی باهوش‌تر از ماست، به نظرت متوجه این نکته نشده؟
شهیاد با اطمینان دست‌هایش را باز کرد و روی پشتی کاناپه گذاشت. لحظه‌ای لب پایینش را به دهان برد و بعد، رها کرد.
- زودتر از ما فهمیده. نگفت چون نخواست واسه خاطر نامزد سابقت بزنی زیر میز بازی! احساس خطر کرده، درست از همون روزی که حوریا برای فرار از خلافکارها به تو پناه آورد. سرهنگ می‌خواد اولویت تو، کارت باشه، نه حوریا! می‌خواد دخترایی باشن که به هزار امید از کشور خارجشون کردن ولی معلوم نیست چی سرشون اومده.
مردمک‌های دیار روی قهوه نیمه‌خورده‌اش ماند. این دقیقاً همان جای خالی‌ای بود که در تمام مدت، در ذهنش پر نمی‌شد. اشتباه سرهنگ همین بود، که فکر می‌کرد او برای آن دخترها نمی‌جوشد. انگار تلاش‌های شبانه‌روزی‌اش را نمی‌دید، انگار نمی‌دید چند سال است همه زندگی‌اش را وقف این پرونده کرده.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
88
670
مدال‌ها
2
از ماشین پیاده شد و نگاهی به سرتاسر کوچه انداخت؛ تقریباً خلوت بود. درخت‌های بلند و بی‌برگ چنار با شاخه‌های خشکیده و قد کشیده‌شان، ردیفی منظم ساخته بودند که به کوچه جلوه‌ای خاص داده بود. مردمک‌هایش روی دروازه مشکی رنگ بزرگی که با نمای طلایی تزئین شده بود، چرخید. این محله با منطقه قبلی‌ زندگی‌شان زمین تا آسمان فرق می‌کرد و به خوبی نشان دهنده تمول همسر جدید هاجرخانم بود. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. کم‌کم دیگر باید می‌رسید. طبق اطلاعات نیروهایش، هر روز حوالی همین ساعت‌ به نانوایی می‌رفت. یقه‌ی کت چرمش را از سوز سردی که می‌وزید، بالاتر کشید. گلویش از پنجره باز شب گذشته دردناک بود و حس می‌کرد سرما خورده. تکیه‌اش را به ماشین داد. با دیدن زنی چادری که با کیسه‌ی نان از سر کوچه نزدیک می‌شد، سوئیچ را درون جیبش فرو برد. سر هاجرخانم پایین بود و حواسش به دور و برش نبود. گامی به جلو برداشت. امیدوار بود گفتگوی امروز به نتیجه‌ درستی برسد. دهان باز کرد و فامیلی‌اش را خواند.
هاجرخانم با شنیدن صدا ایستاد. سرش را با تردید بالا آورد و وقتی دیار را دید، گیج و مبهوت ماند. نگاهش گواه این بود که هیچ انتظاری برای دیدن او نداشت.
دیار سرفه‌ای ساختگی کرد و مودبانه به ماشینش اشاره زد.
- میشه خواهش کنم چند لحظه با هم حرف بزنیم؟
هاجرخانم چادرش را مرتب کرد، گوشه‌هایش را زیر چانه نگه داشت و نگاهی مضطرب به اطراف انداخت. هیچ حدسی درباره‌ی این دیدار ناگهانی نداشت. آخرین باری که دیار را دیده بود، سال‌ها پیش بود؛ همان وقتی که برای کمک به نجات حوریا به در بسته خورده بود.
دیار که تعللش را دید، در ماشین را باز کرد و نظر سریعی به اطراف انداخت، مبادا کسی آن‌ها را ببیند. تاکید کرد.
- خواهش می‌کنم، حرفم مهمه!
هاجرخانم با شک جلو رفت. یعنی از حوریا خبری داشت؟ اما آخر او را چه به دخترش، آن هم بعد از آن رسوایی‌ای که پیش آمده بود. به در خانه‌شان نگاهی کرد و مردد سوار ماشین شد. اوضاع در خانه‌شان زیاد جالب نبود و بعد از آن فاجعه‌ای که به بار آمده بود، حاج رحیم دائم اوقات تلخی می‌کرد.
دیار سریع سوار شد و ماشین را به راه انداخت.
- شرمنده، نمی‌شه اینجا حرف بزنیم. می‌ترسم یکی ما رو ببینه.
هاجرخانم کیسه درون دستش را روی پاهایش بالاتر کشید. بوی نان گرم در ماشین پخش شده بود و دلشوره عجیبی به دلش انداخته بود. می‌ترسید این دیدار غیرمنتظره ربطی به حوریا داشته باشد و اتفاقی برایش افتاده باشد.
- زیاد دور نشو، باید زود برگردم.
 
بالا پایین