موضوع نویسنده
- Feb
- 88
- 670
- مدالها
- 2
به چیدن میز شام مشغول شد. دوست داشت دیوار سنگی میانشان را بردارد، ولی انگار دیار با رفتارهایش این اجازه را به او نمیداد.
دست در هم پیچاند و نگاه کلیای به میز انداخت. سینی ماکارانی، ظرف سالاد که با سلیقه تزئین شده بود، کاسه ماست، و بطری آب! انگار همهچیز مرتب بود. دلش میخواست غذای موردعلاقهاش را درست کند، اما برای اولین شب، زیادی اغراقآمیز به نظر میآمد. استرس داشت. همهاش حس میکرد ممکن است دیار با یک "نه" قاطع تمام زحمتی که کشیده را به باد هوا دهد.
آب دهان قورت داد و از آشپزخانه نگاهش کرد. پشت به او، روی مبل نشسته بود. سرش در لپتاپ بود و چنان غرق در کارش بود که حوریا بعید میدانست اهمیتی به باز ماندن موهایش داده باشد. صدای موذیای از درونش، پابرهنه وسط افکارش پرید. 《زهی خیال باطل حوریاخانم! دوران موهایت دل و دینم را میبرد خیلی وقت است که گذشته. او دیگر تعلق خاطری به تو ندارد که دست و دلش بلرزد.》
سرش را تکان داد. از این آوای مزاحم متنفر بود، همیشه سر بزنگاهِ رویابافیهایش سر میرسید و خوشیاش را زایل میکرد.
دهان باز کرد تا صدایش کند. برای گفتن اسمش تردید داشت. احساس میکرد برای هر حرکتش باید هزاربار سبکسنگین کند تا یکوقت در خیال دیار، بیجنبه جلوه نکند. در نهایت بدون خواندن نامش گفت:
- شام آمادهست!
دیار، متعجب به طرفش برگشت و او برای خالی نبودن عریضه اضافه کرد:
- سرد میشه.
سپس خودش روی صندلی نشست تا فرصت مخالفتی به او ندهد. بشقابی برداشت و شروع به کشیدن کرد، همزمان از گوشه چشم، دیار را که به طرف آشپزخانه میآمد، پایید.
- به خودت زحمت نمیدادی. من شام خوردم.
حوریا قاشق به دست، متوقف شد و ناخودآگاه پلکش پرید. انتظارش را داشت، نداشت؟ چهرهاش به سرعت رنگ عوض کرد و حالش دگرگون شد. بخش مثبت مغزش توجیه کرد، 《خب نمیتوانست که گرسنه بماند، باید شامش را میخورد. 》
بخش منفی مغزش به او نیشخند زد. 《دیار کی زودتر از ساعت هشت شب شام خورده بود که این بار دومش باشد. واقعبین باش. او نمیخواهد با تو همپیاله شود.》
گوشه لپش را از درون گاز گرفت. "باشه" آرامی لب زد و بیهدف، سالاد مقابلش را جابهجا کرد. احساس سرخوردگی داشت.
دیار متوجه تغییر حالتش شد. لبولوچه آویزان و نوک بینی سرخ شدهاش نشان از ناراحتیاش میداد. برای خودش سالاد کشیده بود و با چنگال، با تکههای خیار توی بشقابش بازی میکرد.
نظرش به سینی ماکارانی افتاد. از پر و پیمانیاش مشخص بود که برای دو نفر آماده شده است.
با پشت ناخن شستش، به گوشه چانهاش کشید. شام نخورده بود، ولی میخواست این فاصله حفظ شود، مبادا کار به جاهای باریک بکشد. سری برای خودش تکان داد و جلو رفت. یک شام بود دیگر، آسمان که به زمین نمیآمد. قرار بود کمکش کند، حالا فرقی نمیکرد با چه ابزاری؛ حداقل تا پایان این مسیر باید چشم روی گذشته و آن شب تلخ میبست. نمیخواست افسردگی حوریا اوج بگیرد.
- قیافهاش وسوسهام کرد. فکر کنم اندازه یک وعده دیگه جا داشته باشم. برام میکشی؟
تصویر سیاهوسفید درون ذهن حوریا، با شنیدن گفتهاش به یکباره رنگی شد. انگار نه انگار که تا همین چند ثانیه پیش ماتم گرفته بود. لبهایش را محکم روی هم فشار داد تا مانع لبخند بیموقعش شود.
بشقاب را برداشت و با حالتی عجول، ماکارانی را به درون آن ریخت.
دیار بشقاب را از دستش گرفت و لبخند زد.
- گفتم اندازه یک وعده دختر، نه چند وعده!
حوریا گوشه لبش را گزید. همانند دختران تازه به بلوغ رسیده، از محبت کلامش گُر گرفت و قلبش به تپش افتاد. به خودش تشر زد.《خودت و جمع کن، تو یک دختر بیست و هفت سالهای، نه دختربچه چهاردهساله.》 از خودش و قلبش بدش میآمد وقتی اینطور نسبت به دیار ضعف نشان میداد.
دست در هم پیچاند و نگاه کلیای به میز انداخت. سینی ماکارانی، ظرف سالاد که با سلیقه تزئین شده بود، کاسه ماست، و بطری آب! انگار همهچیز مرتب بود. دلش میخواست غذای موردعلاقهاش را درست کند، اما برای اولین شب، زیادی اغراقآمیز به نظر میآمد. استرس داشت. همهاش حس میکرد ممکن است دیار با یک "نه" قاطع تمام زحمتی که کشیده را به باد هوا دهد.
آب دهان قورت داد و از آشپزخانه نگاهش کرد. پشت به او، روی مبل نشسته بود. سرش در لپتاپ بود و چنان غرق در کارش بود که حوریا بعید میدانست اهمیتی به باز ماندن موهایش داده باشد. صدای موذیای از درونش، پابرهنه وسط افکارش پرید. 《زهی خیال باطل حوریاخانم! دوران موهایت دل و دینم را میبرد خیلی وقت است که گذشته. او دیگر تعلق خاطری به تو ندارد که دست و دلش بلرزد.》
سرش را تکان داد. از این آوای مزاحم متنفر بود، همیشه سر بزنگاهِ رویابافیهایش سر میرسید و خوشیاش را زایل میکرد.
دهان باز کرد تا صدایش کند. برای گفتن اسمش تردید داشت. احساس میکرد برای هر حرکتش باید هزاربار سبکسنگین کند تا یکوقت در خیال دیار، بیجنبه جلوه نکند. در نهایت بدون خواندن نامش گفت:
- شام آمادهست!
دیار، متعجب به طرفش برگشت و او برای خالی نبودن عریضه اضافه کرد:
- سرد میشه.
سپس خودش روی صندلی نشست تا فرصت مخالفتی به او ندهد. بشقابی برداشت و شروع به کشیدن کرد، همزمان از گوشه چشم، دیار را که به طرف آشپزخانه میآمد، پایید.
- به خودت زحمت نمیدادی. من شام خوردم.
حوریا قاشق به دست، متوقف شد و ناخودآگاه پلکش پرید. انتظارش را داشت، نداشت؟ چهرهاش به سرعت رنگ عوض کرد و حالش دگرگون شد. بخش مثبت مغزش توجیه کرد، 《خب نمیتوانست که گرسنه بماند، باید شامش را میخورد. 》
بخش منفی مغزش به او نیشخند زد. 《دیار کی زودتر از ساعت هشت شب شام خورده بود که این بار دومش باشد. واقعبین باش. او نمیخواهد با تو همپیاله شود.》
گوشه لپش را از درون گاز گرفت. "باشه" آرامی لب زد و بیهدف، سالاد مقابلش را جابهجا کرد. احساس سرخوردگی داشت.
دیار متوجه تغییر حالتش شد. لبولوچه آویزان و نوک بینی سرخ شدهاش نشان از ناراحتیاش میداد. برای خودش سالاد کشیده بود و با چنگال، با تکههای خیار توی بشقابش بازی میکرد.
نظرش به سینی ماکارانی افتاد. از پر و پیمانیاش مشخص بود که برای دو نفر آماده شده است.
با پشت ناخن شستش، به گوشه چانهاش کشید. شام نخورده بود، ولی میخواست این فاصله حفظ شود، مبادا کار به جاهای باریک بکشد. سری برای خودش تکان داد و جلو رفت. یک شام بود دیگر، آسمان که به زمین نمیآمد. قرار بود کمکش کند، حالا فرقی نمیکرد با چه ابزاری؛ حداقل تا پایان این مسیر باید چشم روی گذشته و آن شب تلخ میبست. نمیخواست افسردگی حوریا اوج بگیرد.
- قیافهاش وسوسهام کرد. فکر کنم اندازه یک وعده دیگه جا داشته باشم. برام میکشی؟
تصویر سیاهوسفید درون ذهن حوریا، با شنیدن گفتهاش به یکباره رنگی شد. انگار نه انگار که تا همین چند ثانیه پیش ماتم گرفته بود. لبهایش را محکم روی هم فشار داد تا مانع لبخند بیموقعش شود.
بشقاب را برداشت و با حالتی عجول، ماکارانی را به درون آن ریخت.
دیار بشقاب را از دستش گرفت و لبخند زد.
- گفتم اندازه یک وعده دختر، نه چند وعده!
حوریا گوشه لبش را گزید. همانند دختران تازه به بلوغ رسیده، از محبت کلامش گُر گرفت و قلبش به تپش افتاد. به خودش تشر زد.《خودت و جمع کن، تو یک دختر بیست و هفت سالهای، نه دختربچه چهاردهساله.》 از خودش و قلبش بدش میآمد وقتی اینطور نسبت به دیار ضعف نشان میداد.
آخرین ویرایش: