جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,226 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۸

جادوگران انجمن آکاریستا، تنها جادوگرانی بودند که قدرت پیش‌گویی بالایی در ماوراء داشتند و از روی هاله‌ی هر ستاره‌ای از توانایی پیش‌بینی‌هایی بر طالع آن برخوردار بودند.
هر ستاره‌ای برای کامل شدن و متولد شدن پنج سال زمین زمان می‌برد و این در حالی بود که جادوگران آکاریستا قبل شکل‌گیری کامل ستاره‌ی طالع، قدرت و توان پیش‌گویی و دیدن تقدیر آن ستاره را داشتند.
پیراما بعد از رصد ستاره‌ی نوظهوری از قدرت طبیعت که به عنوان کُشنده‌ی تاریکی در حال شکل‌گیری بود بادقت به دنبال تولد طالع دیگری گشت که روز تکاملش با روز و ساعت ستاره‌ی کُشنده یکی باشد!
ستاره‌ی همزادی را یافت که در همان روز و ساعت با چند ثانیه اختلاف زمان در حال شکل‌گیری بود و با قدرت پیش‌گویی که از تقدیر ستاره‌ها داشت، او را کامل رصد نمود و متوجه چیز عجیبی در ستاره‌ی همزاد شد!
پیراما باز به صورت پنهانی نزد کاتار در اتاق رصد او رفت و این‌بار لوسیفر و نریوس هم‌‌ در کنار آن دو در اتاقی که حصار نمودند حضور پیدا کردند تا حرف‌هایشان به بیرون درز پیدا نکند.
پیراما که در مقابل قدرت تاریکی دِیمن خودش را ناتوان‌تر می‌دید، بسیار تشنه‌ی گرفتن قدرت برتری بود که بتواند چون دِیمن، قدرت جادو را در کنار قدرت برتری داشته باشد. وعده وعید لوسیفر برای دادن قدرت‌های جهنمی، او‌ را وسوسه به همکاری با آن‌‌ها نموده بود!
پیراما تصاویری از رصد دو ستاره‌ی همزاد و کُشنده را در میان نوری که با جادو از بین دستانش ظاهر نمود همراه با توضیحاتی به هر سه نشان داد:
- این دو ستاره لحظه‌ی تولدشون توی یک روز و زمان بوده و‌ تکاملشون هم با چند ثانیه اختلاف از همدیگه‌ست. به‌راحتی میشه این دو تقدیر و طالع رو‌ با طلسمی که بر روی ستاره‌ی همزاد می‌بندیم، یکی کنیم. اینجور که من قوانین رو فهمیدم، دِیمن تا قبل بلوغ این ستاره، حق تعرض بهش رو نداره. ما جادوگران آکاریستا این رو قانون کردیم که دِیمن به‌خاطر برتریِ قدرتی که داره، نتونه مستقیم به کُشنده‌ش حمله کنه! باید طبق بازی شطرنج‌گونه‌ای پیش بره و با حرکتی غیر مستقیم اون می‌تونه کُشنده‌ش رو به نابوددی بکشه! با این قوانین کاملاً دست و بالش برای سریع کشتن این طالع بسته میشه. هر چند دیگه خودتون با مکر و کید اون تاریکی، بهتر آشنا هستین.
لوسیفر و نریوس بسیار خوشحال شدند و لوسیفر دست و دلبازی بیشتری نشان داد.
- جادوگر پیراما ما این لطف تو‌ رو جبران می‌کنیم، من هر میزان جسمت توانایی داشته باشه از قدرت‌های جهنمی به تو خواهم بخشید.
نریوس هم همراه با بذل و بخشش لوسیفر ادامه داد.
- من هم هر میزان قدرت از طبیعت بخوای در اختیارت قرار میدم، فقط طبق گفته خودت با قوانین وضع شده، این ستاره رو تا بلوغش حفظ کن. من مطمئنم دِیمن اینقدر حیله‌گر هست که اگه بدونه کُشنده‌ش کیه و کجاست تا قبل بلوغ اون رو نابود می‌کنه.
پیراما با خم نمودن سر از امتیاز دهی آن دو تشکر نمود.
- نگران نباشین. با پیدا شدن این ستاره‌ی همزاد به راحتی میشه ستاره‌ی کُشنده رو پنهون نگه داشت.
پیراما روی بر کاتار لحنش رنگ تردید گرفت.
- فقط چند نکته در طالع این ستاره‌ی همزاد دیدم!
کاتار کنجکاو از تردید پیراما، نگرانی در نگاهش نشست.
- یعنی تقدیرش رو هم پیش‌بینی کردی؟
پیراما سر تکان داد.
- بله، می‌دونین پیش‌گویی‌های ما از دقیق‌ترین پیش‌بینی‌هاست.
کاتار نگران‌تر به چشمان مرموز پیراما خیره ماند.
- خُب، نکته نگران کننده‌ای هست؟
پیراما مکث پُراسترسی به اطرافیان داد و سرانجام بر پاشنه کمی جابه‌جا شد.
- چون این دو ستاره با هم قراره یکی بشن، تقدیر هر دو تقریباً یکی میشه! پس اگه ما تقدیر ستاره‌ی همزاد رو تغییر بدیم، تقدیر ستاره‌ی کُشنده هم تغییر می‌کنه و این باز تقلب محسوب میشه!
کاتار با تفکر به تردید پیراما دستی بر چانه‌اش کشید.
- خُب، چرا باید تقدیر همزاد تغییر کنه؟
پیراما نفس بلندی کشید و شانه‌هایش را بالا داد.
- چون اون دختر در تقدیرش قبل بلوغش به عقد هم‌خونش در میاد!
لوسیفر متحیر پرسید:
- عقد؟ چرا کلمه‌ی زمینی به کار می‌بری؟
پیراما با تأسف لبخند تلخی زد.
- چون ستاره‌ی همزاد یه دختر زمینیه!
لوسیفر از شنیدن دختری زمینی، خشمی سوزان وجودش را در برگرفت!
- نه، نه این نشدنیه! یه انسان حقیر کُشنده‌ی تاریکی بشه؟ اون هم با قدرت طبیعت! این محاله!
پیراما با ناچاری دست‌هایش را از هم باز کرد.
- تنها همین یه طالع در روز و ساعت ستاره‌ی کُشنده شکل می‌گیره.
لوسیفر با جدیت تأکید نمود.
- هر چی، گفتم این نشدنیه!
نریوس متفکر سعی کرد آرامش را به جمع برگرداند.
- لوسیفر آروم باش. بزار ببینیم چاره چیه؟
پیراما روی بر لوسیفر سر خم‌ نمود.
- من هر فرمانی شما بدین انجام میدم. اما شرایط اون ستاره‌ی همزاد همینِ که عرض کردم.
لوسیفر که کلاً به‌هم ریخت به کاتار با خشم توپید.
- این بود کمک کردنت؟ جادوگر برترت اصلاً می‌فهمه چی میگه؟ ما قدرت طبیعت به این عظمت، تنها امیدمون برای کشتن دِیمن رو بزاریم توی یه جسم ضعیف زمینی؟ واقعاً مسخره‌ست! یه انسان هر چقدر هم قوی باشه، چند ثانیه فکر می‌کنین مقابل دِیمن دووم میاره؟
کاتار با متانت چشمانش را همراه با خم‌‌ نمودن سرش، لحظه‌ای بست.
- آروم باشین جناب لوسیفر. این رو در نظر بگیرین ستاره‌ی همزاد برای هر طالعی کم پیش میاد. حق انتخاب زیادی نداریم. بعد هم مگه نمی‌خواستین فقط اون طالع تا بلوغش پنهون بمونه. پس چه فرق داره تو چه جسمی چه انسان چه ماورائی نهان باشه؟ بعد بلوغش قدرت رو از جسم زمین جدا کنین در هر جسمی می‌خواین که آمادگی جنگیدن با تاریکی رو داره، انتقال بدین.
نریوس دستش را بر شانه‌ی لوسیفر گذاشت.
- حق با کاتارِ، مگه ما قصدمون این نیست تلاشمون رو برای برگردوندن بانو سیلویا بکنیم، شاید تا اون زمان تونستیم اون جسم رو احیا کنیم و قدرت طبیعت رو درون جسم سیلویا برگردونیم؛ مهم تا بلوغشه که پنهون بمونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۹

لوسیفر
با کمی تأمل سعی کرد بر خشمش فائق شود و روی بر پیراما، نگرانی چهره‌اش را در بر گرفته بود.
- بعد از بلوغ اگه اون انسان رو نابود کنیم و قدرت رو برای جسم دیگه‌ای تصاحب کنیم، مشکلی برای قدرت طبیعت پیش نمیاد؟
پیراما آرامش چشمانش را به نگاه نگران لوسیفر منتقل نمود.
- داشتم عرض می‌کردم، این دو تقدیر با یکی شدن ستاره‌ی طالعشون، یکی میشن. پس در تقدیر هر کدوم دست ببریم روی اون یکی هم اثر می‌ذاره. این انسان اگه قبل بلوغش عقد بشه، یعنی تقدیر کُشنده تغییر می‌کنه و قدرتش رو از دست میده!
لوسیفر باز برافروخته شد.
- شنیدین، این اصلاً نشدنیه!
کاتار اندیشناک چشمانش را کمی ریز کرد.
- اگه جلوی اون عقد گرفته بشه چی؟
پیراما با نفس بلندی آماده توضیح دیگری شد.
- اگه قدرت برتری یا انرژی‌ای از ماوراء به اون انسان نرسه، تقدیرش تا بلوغش بدون هیچ مشکلی پیش میره. اما اگه انرژی برتری بهش نزدیک بشه، ممکنه کل تقدیر اون انسان تغییر کنه!
کاتار متعجب در چشمان پیراما دنبال جوابی می‌گشت.
- مگه چنین چیزی رو‌ هم‌ در تقدیر اون دختر پیش‌بینی کردی؟
پیراما سری به نفی تکان داد.
- چیزی برای پیش‌گویی از تغییر تقدیرش نبود. اما نشونی از قدرت ماه در سر اون انسان دیدم!
کاتار حیرت بیشتری کرد!
- تو که میگی اون یه ستاره‌ی زمینیِ، چطور از قدرت ماه نشون داره؟
پیراما نیز ناباوری در نگاهش نشست.
- خب این نشون خیلی محدود اتفاق میفته. اما روی طالع این انسان هست، برای من هم خیلی عجیب بود!
لوسیفر کنجکاو حس کرد چیزی از مکالمه پیراما و کاتار نمی‌فهمد.
- نشون ماه چیه؟ ما که جادوگر نیستیم، جوری توضیح بدین ما هم متوجه بشیم؟
کاتار کمی سرش را به نشانه اطاعت خم نمود.
- هر کسی چه اهریمن چه انسان چه حیوان، هر کدوم نشون ماه رو داشته باشن، قدرت‌های ماورائی به جسم اون‌ها جذب میشه و تحت تأثیر کِششِ جاذبه‌ی ماه، تقدیر نامعلومی خواهن داشت!
لوسیفر کلافه روی به پیراما نمود.
- مگه نگفتی تا بلوغش تقدیرش مشخصه!
پیراما با ادب مقابل لوسیفر دستانش را مقابلش روی هم گذاشت.
- بله عالیجناب، برای همین عرض می‌کنم باید انرژی ماورائی یا هر انرژی برتری به اون جسم همزاد در زمین نرسه، این ممکنه تقدیر اون رو تغییر بده! به‌نظرم بهتره اگه می‌خواین تا بلوغ حفظش کنین و تقدیرش تغییری نداشته باشه، دورادور ازش مراقبت بشه تا تحت شعاع انرژی برتری از ماوراء قرار نگیره. فکر نمی‌کنم کار دشواری باشه. انسان‌ها زیاد آدم ماورائی دور و برشون نمی‌بینن. بعد بلوغ دیگه خودتون می‌دونین چه تصمیمی براش بگیرین. می‌تونین به‌راحتی نابودش کنین و قدرت رو به یه جسم برتر انتقال بدین تا از پس دِیمن بر بیاد.
کاتار متفکر پرسید:
- پس اون عقدی که گفتی با هم‌خونش داره چی میشه؟
پیراما نگاهش رنگ شقاوت گرفت.
- درسته تو تقدیر خود همزاد نمی‌شه دست برد اما تو تقدیر هم‌خونش که قراره عقدش بشه، میشه؛ بی‌سر و صدا باید کُشتش.
کاتار از لحن بی‌احساس پیراما نگران‌تر شد.
- ستاره‌ی طالع همین هم‌خون همزاد رو هم رصد کردی؟
پیراما با غرور چشمانش را به نشانه تأیید بست.
- بله پیداش کردم. اما اون هم هنوز کامل نشده و متولد نشده.
کاتار کمی اندیشید.
- اون طالع رو به من بسپار. چون هنوز متولد نشده از کُشتنش آسون‌تر، می‌تونم با طلسمی جای نابودیش، تقدیرش رو تغییر بدم. از مذکر بودن به مؤنث تبدیلش می‌کنم. اینجوری نمی‌تونه دیگه عقدی صورت بگیره.
پیراما با لبخند، نگاه تحسین آمیزی به استادش نمود.
- آفرین استاد. با این وجود مشکلی نمی‌مونه. اگه عالیجنابان اجازه می‌فرماین و مشکلی ندارن، من و استادم آماده‌ی طلسم‌بند کردن ستاره‌ی همزاد بشیم؟
لوسیفر با نگاهی به نریوس از سر اجبار با اکراه سری تکان داد.
- فعلاً که چاره‌ای نیست. هر کاری صلاحه انجام بدین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۰

پنج سال بعد از طلسم‌بند کردن طالع همزاد توسط جادوگر پیراما و کاتار، تقدیر ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی با ستاره‌ی همزاد یکی شده بود. بعد از رفتن آمیدان به زمین در شبی پُر استرس که گویی زمین و آسمان آبستن درد بودند، لوسیفر غمگین بر طاقچه‌ی پنجره‌ی بلند اتاقش در بارگاه خود روی بر آسمان پر ستاره نشسته بود؛ با احساس دلتنگی که از نبود آمیدان در قصر داشت و نشنیدن آوای چنگ او که چند ماهی میشد بعد از رفتنش به زمین آن نوای جادویی را نشنیده بود، خود چنگ کوچکی در دست گرفت و در حالی‌که لبخند غمناکی بر لب داشت به یاد اولین نوایی که در کودکی نواختنش را به آمیدان آموخته بود، همان نوا را با چنگ‌ کوچک طلائی رنگش، شروع به نواختن نمود. کم‌کم با یادآوری خاطرات گذشته همراه لبخند غمگینش، اشک‌هایش هم بر گونه‌هایش چکیدن گرفت.
روزهای کودکی آمیدان و شیرینی و دل‌خوشی که بعد مرگ بانو سیلویا به زندگی او آورده بود، چون فیلمی از مقابل دیدگانش گذر می‌کرد... !
***
در زمین سال ۱۳۶۰ شمسی، ساعت بیست و بیست دقیقه و بیست ثانیه شب بیستم ماه اردیبهشت، حاج معین ماه‌رویی بیتاب و مضطرب کنار پنجره‌ی دو جداره و بلند آخر سالن بیمارستان، روی بر آسمان ابری و بارانی، تسبیح به دست، ذکر گویان برای به سلامت وضع حمل کردن همسرش مریم خانم و سلامتی فرزند سومش با خدای خود راز و نیاز می‌کرد.
دقایق برای او به سختی و سنگینی در گذر بود، همسرش سر بارداری سومش فشار خون‌ بالایی داشت و کل دوران بارداری را با استرس و نگرانی طی کردند و اکنون در زمان وضع حمل نیز با نگرانی از بالا بودن فشار خونش، او را به بخش زایمان برده بودند.
حاج معین انتظارش که طولانی شد، تاب نیاورد و وارد سالن انتظار بخش زایمان شد؛ ناگهان با صدای گریه‌ی نوزادی که در سرتاسر بخش پیچید با پاهایی سست ایستاد!
لحظاتی بعد پرستار با شادی در حالی‌که نوزادی را در تکه پارچه‌‌ی ملحفه‌ای پیچیده بود، برای گرفتن مژدگانی از اتاق زایمان خارج شد و با شادی سمت حاج معین قدم برداشت.
- حاج آقا مژدگونی بدین، هم حال مادر خوبه هم دخترتون که شکل ماهِ.
اشک شوق در چشمان حاج معین نشست و بغضی راه گلویش را بست. با نگاهی به صورت بشاش و لبخند پرستار، آرام ملحفه را از دور نوزادش کنار زد و با دیدن سیاهی موهای پُر و صورت سرخ و سفید نوزاد با مژه‌های بلند و سیاه که با بسته بودن چشمانش از بلندی تا نزدیک گونه‌هایش ریخته بود، قلبش ضربان بیشتری گرفت! آرام با پشت انگشتانش گونه‌ی او را نوازش داد و از گرمای زیاد صورتش متعجب شد! نوزاد همان لحظه چشمان سبزش را اندکی گشود، حاج معین با دیدن انعکاس رنگ چشمان خودش در چشمان فرزندش، گویی قلبش از جای کنده شد!
پرستار به حال پر بغض و اشک حاج معین لبخند زد.
- حاج آقا ماشاالله نوزاد شما دقیق مثل ماه شب چهارده می‌مونه.
حاج معین سریع چند اسکناس از جیبش در آورد و زیر دست پرستار که روی ملحفه‌ی دور نوزاد بود فرو‌ برد و دعایی زیر لب برای چشم‌‌ نظر خواند و به صورت دخترش فوت کرد و با بغض دستانش را سمت سقف بیمارستان برای شکر از خالقش بلند نمود.
- تبارک‌الله‌ و احسن‌الخالقین... بله هزار الله اکبر، لطف خداست، ماهِ سوزان من، خیلی زیبا و داغه! خدایا شکرت.
***
در ماوراء با چند ضربه به دربِ اتاق لوسیفر، انگشتان او بر سیم‌های چنگ متوقف شد و خودش را جمع و جور نمود و به کاتار اجازه‌ی ورود داد.
- داخل شو.
کاتار سراسیمه و با هیجان وارد اتاق لوسیفر شد و تعظیمی نمود.
- عالیجناب ستاره‌ی کُشنده، همراه ستاره‌ی همزادش متولد شدن!
لوسیفر با نگرانی از لب پنجره برخاست، چنگ را کنار گذاشت.
- خُب، طلسم همزادش کار کرد؟
کاتار لبخند پیروزمندانه‌ای پهنای صورتش را در برگرفت.
- البته، هیچ اثری از ستاره‌ی کُشنده در آسمون نیست. بلافاصله با تولد ستاره‌ی همزاد ناپدید شد.
لوسیفر هم لبخند شادی بر لب آورد و کمی چشمانش را ریز کرد.
- باید هر جوریه تا بلوغش پنهون نگهش داریم. کاتار لحظه‌ای از رصد ستاره همزادش غفلت نکن، لحظه به لحظه مراقبش باش. به یاد داری که بیچاره پیراما قبل سلاخی شدنش توسط اون تاریکی لعنتی، خیلی سفارش می‌کرد، نباید انرژی‌ای از ماوراء بهش نزدیک بشه. با حفظ اون می‌تونیم انتقام شکنجه‌ی وحشیانه‌ی پیراما رو هم از ا‌ون تاریکی لعنتی بگیریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۱

ده سال قبل، ماوراء... قصر ‌دِیمن:

دیمن
سر زده و ناگهانی وارد بارگاه فِرانک شد! خدمه با دیدن او نتوانستند جز سر خم نمودن، حرکتی کنند و خبر آمدنِ او‌ را به فِرانک بدهند.
دِیمن بی‌توجه به آن‌ها در نزده وارد اتاق شخصی فِرانک شد و‌ او را در حال خون خوردن از گلوی برده‌ی در حال جان دادنی، دید!
فِرانک با دیدن دِیمن برده را رها کرد و در حالی‌که دور دهانش خونین بود و از چانه‌اش خون می‌چکید، لبخندی بر لب نشاند.
- بَه، ببین کی بالاخره از اون دخمه‌ی رصدش بیرون زده و اینجا اومده! چی شده، نکنه واقعاً اینبار دلتنگ من شدی؟
دِیمن نگاهی به جنازه‌ی برده‌های کف زمین انداخت، توجه‌اش به نشان طبیعت دور مچ برده‌هایی که گلویشان دریده شده بود، جلب شد! به آخرین برده‌ی نیمه‌جان که فِرانک رهایش کرد و دستش را روی گلوی خونینش گذاشته بود و به سختی نفس می‌کشید و در حال جان دادن بود، چشمانش را ریز کرد.
- شنیده بودم برده‌های طبیعت رو به زوال هستن. پس تو کمر به قتلشون بستی؟
فِرانک با تکه پارچه‌ای خون دور دهانش را تمیز نمود.
- خون اون‌ها انرژی روشن داره، خیلی لذیذتره؛ امتحان کن.
دِیمن با بی‌تفاوتی به خون اطراف برده‌ها نگریست‌.
- همون تنهایی ریشه کَنشون کن، من جز کشتار از طبیعت به چیز دیگه‌ای از این قبیله‌ی مزاحم علاقه‌ای ندارم.
فِرانک‌ از کسلی دِیمن، جدی‌تر شد‌.
- تو چت شده؟ به‌خاطر یه طالع متولد نشده، نه می‌ذاری کسی دور و برت بیاد، نه خودت از اون دخمه‌ی رصدت بیرون میای! چرا خودت رو بی‌خود عذاب میدی و مدتیه اصلاً سر کیف نیستی!
دیمن روی صندلی‌ای نزدیک برده‌ی در حال جان دادن که به زحمت نفس می‌کشید، نشست. کلافه سیگاری روشن نمود.
- چرا ستاره‌ی اون کُشنده‌ی لعنتی هنوز متولد نشده! آمیدان روی قولش موند و به زمین رفت اما می‌دونم اون ابلیس زخم خورده، لوسیفر، دست بردار نیست و با نریوس مراوده داره و مطمئناً قبل ما از زمان تولد ستاره‌ی کُشنده‌ی من باخبر میشه.
فِرانک هم سیگاری آتش زد‌.
- خُب چه کاری ازشون برمیاد؟ کُشنده در هر حال متولد بشه، می‌تونی از رصد ستاره‌ش پیداش کنی و خودم خلاصش می‌کنم که توام دستی توی کُشتنش نداشته باشی؛ اینجوری قوانین اَبَر اهریمن‌ها رو هم زیر پا نذاشتی.
دِیمن خشمش را در تُن صدایش رها کرد.
- پس کو! چرا ستاره‌ی طالعش پیدا نیست؟ باید تا به‌حال اثری ازش دیده میشد؛ من مطمئنم نریوس با لوسیفر دستشون تو‌ی یه کاسه‌ست و حتماً برای پنهون نگه داشتن اون ستاره هر کاری که به عقل جن هم نرسه انجام میدن. باید جاسوسی به قصرشون بفرستیم، لااقل بفهمیم کِی اون ستاره قراره متولد بشه.
برده‌ی در حال زوال با شنیدن سخنان دِیمن و فِرانک به‌سختی سعی کرد صدایش را به گوش آن‌ها برساند‌.
- بزار... ین زنده بمو... نم، من می‌تو... نم کمک کنم!
دِیمن متعجب به فِرانک نگاه پرسش‌گرانه‌ای انداخت.
- این کیه! از کجا اوردیش که جرأت می‌کنه وسط اختلاط* ما به حرف بیاد؟
فِرانک شانه بالا انداخت.
- اسمش رو می‌دونم «تامارا»ست، کیه و چیه رو نمی‌دونم، چند وقتی هست در خدمت من بود، زیاد ازش خون می‌خوردم، مطیع و خوش خدمت بود اما انرژی تاریک من دیگه ضعیفش کرده و رو به مرگه. دیگه نمی‌تونه خدمت کنه!
دیمن کنجکاو بلند شد و کنار او روی پا نشست و با انگشتش اشکی که از گوشه چشمان آبی و زیبای او می‌چکید را گرفت‌.
- تامارا اگه زنده نگهت دارم، چه کمکی ازت برمیاد؟
تامارا به سختی نفسش را بیرون داد.
- توا...ن حرف زد..ن ندا...رم.
دِیمن انرژی به قلب تامارا داد که کمی جان بگیرد و بتواند سخن بگوید. حلقه‌‌ای از گیسوان یخی رنگ او را که به رنگ سرخ خونش آغشته شده بود با لذت بویید و نگاه وحشیش را در چشمان کم‌ سوی تامارا ثابت کرد.
- اگه حرف به‌درد بخوری داشته باشی، ترمیمت می‌کنم!

{پینوشت:
اختلاط* کردن به معنای صحبت نمودن گپ و گفتگو و معاشرت می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۲

تامارا
که با انرژی دِیمن، کمی قدرت و توان حرف زدن پیدا کرد، راه گلوی خشکش را با خیسی کمی توانست باز کند و می‌دانست برای نجات جانش، باید بتواند خدمت چشم‌گیری برای تاریکی انجام دهد که دِیمن را به زنده نگه داشتنش راضی نماید.
- من‌ قبل این‌که به اسارت تاریکی در بیام، از بانوان بارگاه عالیجناب نریوس بودم!
دِیمن به فِرانک سری با تأسف تکان داد و لحن شماتت‌باری به تمسخر گرفت.
- این چه سو استفاده‌ی زشتی بود از بانوی بارگاه فرمانروای طبیعت انجام دادی؟ واقعاً بی‌ادبی!
تامارا که متوجه لحن پر تمسخر دِیمن شد، می‌دانست این جمله‌ای نبود که او را راضی کند با دستپاچگی ادامه داد:
- من از دختران الهه یخبندان هستم. نریوس مادرم رو طرد کرد و با حصار کردنش، اجازه نمی‌ده از سرزمینش خارج بشه. من رو هم با اجبار در بارگاهش به خدمت گرفته بود؛ باور کنین من و قبیله‌م می‌خوایم اون نابود بشه!
دیمن زمزمه‌وار چشمانش را ریز کرد.
- الهه یخبندان! چقدر از این الهه و ملکه‌های بی‌خود داره طبیعت!
دِیمن بی‌معطلی دستش را روی شکاف گلوی تامارا گذاشت و ترمیمش نمود و به قلبش انرژی داد تا نفس‌های او که به شماره افتاده بود، آرام شود و نگاه اعتمادبخشی به او انداخت.
- ببین می‌تونی تکون بخوری؟
تامارا با سختی خودش را کمی بلند کرد و سعی کرد بنشیند. در حالی‌که سرش به شدت گیج می‌رفت به زحمت خودش را عقب کشید و به ستون پایه‌ی تخت فِرانک تکیه داد. دِیمن متوجه‌ی خشکی گلو و دهان او از خونریزی زیاد شد.
- فِرانک، آب بهش بده.
فِرانک از خدمه جام آبی درخواست کرد و به او‌ خوراند. تامارا تشکر نمود و با صدای ضعیفی توانست با التماس به حرف بیاید.
- عالیجناب اجازه بدین زنده بمونم، هر چی بخواین بدونین، هر کاری باشه انجام میدم، التماستون می‌کنم!
دیمن با بی‌اعتمادی به او نگریست.
- تو برای گرفتن زندگی دوباره، الان ممکنه هر حرفی بزنی و هر قولی بدی؛ چرا باید به حرفت اعتماد کنم؟
تامارا با اشک و التماس به فِرانک نگریست.
- من به سرورم قول خدمت دادم و تا الان که تا پای مرگ رفتم، وفادار موندم. سرورم لطفاً از عالیجناب بخواین به من رحم کنن.
دِیمن با تعجب فِرانک را که در سکوت تنها نظاره‌گر بود را برانداز کرد!
- مگه چند وقته در خدمت توئه؟ چه غلطی با این بدبخت کردی!
فِرانک بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
- مدتی میشه، برای خون دادن به اون دختر خون‌آشامه که آخر هم گربه‌ش کردی. چند برده بردیم که تغذیه کنه تا من هم بتونم از خون اون انرژی بگیرم و قدرتی که از هانیستا گرفتم رو فیکس کنم؛ این یکی از اون برده‌ها بود. اون موقع هم داشت می‌مُرد، التماس کرد نکشمش و هر خدمتی باشه انجام میده.
دِیمن به فِرانک نگاه چپ‌چپی انداخت.
- الآن چه فرقی کرد، همون موقع می‌کشتیش راحت‌تر بود! اگه بهش امان داده بودی چرا به این حاله؟
فِرانک لبانش را با بی‌تفاوتی به پایین کشید.
- خُب بیشتر از این تاریخ مصرف نداشت. این برده‌ها ضعیف هستن. تا کمی ازشون خون می‌خوری رو به مرگ میرن! نکنه توقع داری یه قرن نگهش دارم؟
دِیمن با عصبانیت به فِرانک توپید.
- یاد بگیر قولی میدی زیر تعهدت نزنی؛ حتی برای برده‌ی بی‌ارزشی هم باشه، حرفی می‌زنی مردونه سر قولت بمون. قول و قرار ما شخصیتمون رو می‌سازه.‌ حالا هم اول بهش خون تزریق کن، بعد اندازه‌ی هر چقدر که ازش خون کوفت کردی بهش انرژی میدی، سر حال میاریش اتاق کار من.
دِیمن با چشم‌ غره‌ای به فِرانک اجازه نداد اعتراضی نماید و با جدیتی در نگاهش به چشمان وحشت‌زده‌ی تامارا خیره شد.
- من نمی‌تونم روی حساب قول تو یا تضمین جنگجوم بهت اعتماد کنم، آزادت کنم. می‌دونی من علم جادو دارم؛ به شرط خوردن اکسیری می‌تونم اجازه بدم به سرزمین طبیعت برگردی. اما اون هم شرط داره!
تامارا مستأصل و ناچار چانه‌اش لرزید.
- چه شرطی عالیجناب؟ می‌دونین من جسم ضعیفی دارم و کار زیادی از من برنمیاد.
دِیمن پوزخندی به چهره بی‌رنگ تامارا پاشید.
- نکنه فکر کردی ازت می‌خوام نریوس رو تجزیه کنی؟
تامارا در سکوت بغضش را فرو خورد و دِیمن سیگار دیگری روشن نمود، پک عمیقی به آن زد.
- شرط اول این‌که در برگشتت با مادرت، الهه چی بود... ؟
فِرانک با پوزخند حرف دِیمن را قطع کرد.
- سرمابندان!
دِیمن باز چپ‌چپ به فِرانک نگاه کرد. فِرانک دستانش را بالا برد و بلند خندید.
- نه ببخش زبونم نچرخید، یخبندان!
دِیمن بی‌تفاوت به لودگی فِرانک ادامه داد:
- الهه‌ی هر چی همون‌ یخبندان، هر جور می‌تونی باهاش ارتباط می‌گیری و بهش پیغام میدی برای بقای خودش و حفظ جون تو، اگه با من همکاری کنه با دادن قدرت تاریکیم بهش، می‌تونه ۳ به من گزارش ذهنی میدی!
تامارا با نگرانی لبان خشکش را از هم باز کرد.
- مادرم که حتماً با کمال میل حاضره در خدمت شما باشه. اما عالیجناب من اونقدر قدرت ذهن ندارم که بتونم از داخل حصار طبیعت با شما ارتباط ذهنی بگیرم!
دِیمن ناگهان بدون توضیحی تامارا را که نمی‌توانست سر پا بایستد با ناله‌ی دردناک او از زمین بلند کرد و از پشتِ شانه‌هایش با تکیه دادن به سی*ن*ه‌ی خودش، سرپا نگهش داشت و با گذاشتن دستش بر شانه‌ی او انرژی برتر و تاریکی وارد بدنش نمود و دهانش را به گوش او نزدیک کرد.
- گفتم من علم جادو دارم. با این انرژی برتری که داخل بدنت دادم و قبل رفتنت با تزریق چند اکسیر، قدرت ذهن برتر پنهونی بهت میدم. اگه نافرمانی کنی با همون جادو می‌تونم هرجا باشی، مغزت رو منفجر کنم.
تامارا با چشمانی پر اشک از وحشت سردی انرژی تاریکی که از نزدیکی دِیمن به خودش در وجودش حس می‌کرد با تکان دادن سرش پذیرفت.
- چشم عالیجناب. من تا پای مرگم هم شده در خدمت شما می‌مونم و هرگز نافرمانی نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۳

تامارا
دختر زیبای الهه‌ی یخبندان با چشمانی آبی_لاجوردی و موهایی بلندِ نقره‌ای_یخی از بانوهای قصر طبیعت بود. نریوس بعد از تنبیه مادرش و محدود کردن سرزمین یخبندان در حصاری از قدرتش، تامارا را جزو بانوهای بارگاه خود به خدمت گرفته بود.
در یکی از حمله‌های سپاه تاریکی به سرزمین طبیعت، تامارا که همراه ندیمه‌هایش بیرون از قصر نریوس بودند به اسارت گرفته شدند. او مدتی در قصر دِیمن در اسارت و بردگی به سر می‌برد و فِرانک بدون این‌که گذشته‌ی او را بداند به‌خاطر زیبایی و انرژی روشنی که خون او از طبیعت داشت، تامارا را در خدمت خود نگه داشته بود و از خون او استفاده می‌کرد!
دِیمن که فهمید مادر تامارا، الهه‌ی یخبندان، می‌تواند برای نابودی بیشتر طبیعت به کارش بیاید با دادن اکسیر مرگ به تامارا که دیگر زمان مرگش به خواست دِیمن بستگی داشت و دادن انرژی برتر به ذهنش که بتواند در هر مکانی با او ارتباط بگیرد، اجازه‌ی برگشتن او را همراه چند اسیر دیگر به سرزمین طبیعت داد!
دِیمن آزادی تامارا و دیگر اسیران طبیعت را طوری طرح‌‌ریزی کرد که آن‌ها در حین انتقال از قصر او به سرزمین دیگری از تاریکی، بتوانند فرار کنند تا نریوس به آزادی بی‌جهت آن‌ها شک نکند و تامارا بتواند دوباره به بارگاه او بازگردد!
تامارا در بازگشت با نقشه‌ی فرار دِیمن، دوباره مورد پذیرش نریوس قرار گرفت و به بارگاه قصرش بازگشت و به خدمت او‌ در آمد.
تامارا بعد از ورود مجددش به بارگاه از ترس اکسیر مرگی که در خونش وجود داشت، هر اتفاق و اخباری که با سیاست در خلوتش از نریوس می‌توانست به‌دست بیاورد را برای دِیمن با قدرت برتر ذهنی که از او داشت، اطلاع‌رسانی می‌کرد.
دِیمن هم توانست مادر تامارا، الهه‌ی یخبندان را نیز به خدمت خود در آورد. الهه‌ی یخبندان با گرفتن قدرت تاریکی از دِیمن و شکستن حصار نریوس، توانست سرزمین‌های بیشتری از طبیعت را به نابودی بکشاند و به یخ و قندیل تبدیل کند!
تامارا که زیبایی چشم‌گیری داشت با سیاستی که از قدرت ذهنی که دِیمن به او داده بود بیشتر هم شده بود، تمام سعی خود را می‌کرد بتواند توجه و اعتماد نریوس را از میان دیگر بانوهای بارگاه او جلب کند؛ نریوس بدون این‌که بداند تامارا که از بانوهای خاص بارگاه او بود، برای دِیمن جاسوسی می‌کند در هر فرصتی که با او خلوت می‌کرد با سیاستی که تامارا در حرف کشیدن از او به کار می‌برد، اسراری را از طبیعت ناخواسته فاش می‌نمود که تامارا به‌راحتی در اختیار دِیمن قرار می‌داد!
اما تنها چیزی که بعد گذشت سال‌ها از ستاره‌ی کُشنده‌ی دِیمن توانسته بود از نریوس بفهمد، این بود که ستاره متولد شده اما قابل رویت* نیست!
دِیمن با شنیدن این خبر از تامارا از آن زمان به بعد تا ده سالی که گذشته بود، لحظه‌ای برای یافتن کُشنده‌اش که دیگر مطمئن بود متولد شده، آرام و قرار نگرفته بود. دِیمن چون فکر می‌کرد طبق قوانین اَبَر اهریمنان، اون کُشنده باید از قبیله‌ی طبیعت متولد میشد، هر سرزمینی از طبیعت را که می‌توانست مورد هجوم قرار بدهد، بدون زنده گذاشتن کوچک‌ترین جنبنده‌ای در آن به تاریکی و نابودی می‌کشاند!

{پینوشت:
رویت* یا روئیت به معنی دید زدن، دیدن، بازرسی کردن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۴

در قصر طبیعت، در بارگاه نریوس بانوی زیبای دیگری به نام «اِلِزا» وجود داشت که نریوس از بین دیگر بانوان بارگاهش به او توجه ویژه‌ای نشان می‌داد و زمان بیشتری را با او خلوت می‌کرد؛ همین توجه بی‌حد نریوس نسبت به اِلِزا باعث حسادت دیگر بانوان بارگاه شده بود.
اِلِزا بانوی جوان، چهره‌ای معصوم و گیسوانی بلند و طلائی داشت. چشمان زیبای عجیبی به رنگ آبی آسمانی که در چند هاله‌ی تیره و روشن تغییر رنگ می‌داد! او با انرژی زیادی که از نریوس می‌گرفت به الهه‌ی پر قدرتی در طبیعت تبدیل شده بود که او‌ را با عنوان الهه‌ی یاری‌رسانِ گم‌شدگان و طوفان‌زدگان در اقیانوس می‌شناختند!
هرگاه فردی در ماوراء در دریا یا اقیانوسِ طبیعت، مسیر را گم می‌کرد یا گرفتار طوفان و گردابی میشد اگر الهه اِلِزا را به یاری می‌طلبید با انرژی و قدرت‌ این الهه، چشمان زیبای او در آسمان چون فانوس دریایی می‌درخشیدند و گم‌شدگانِ دریا، مسیر را به‌سمت و جهت چشمان او در آسمان می‌توانستند پیدا کنند!
تامارا نیز مانند دیگر بانوان قصر به اِلِزا حسادت می‌نمود! چندین بار که باهم در حضور نریوس خدمت می‌کردند، توجه بیشتر نریوس به اِلِزا و این‌که با تامارا طوری رفتار می‌نمود که گویی او ندیمه و زیردست اِلِزاست؛ حس حسادت و تنفر بیشتری نسبت به اِلِزا در وجود تامارا روشن کرده بود!
تامارا تمام وقت با کمک دو ندیمه‌ای که داشت، مراقب رفت و‌ آمدها و اخبار مهم قصر برای اطلاع‌رسانی به دِیمن بود! دو ندیمه‌اش هم از اسیران سرزمین یخبندان با او به بارگاه نریوس آورده شده بودند و با او هم‌سو و فرمان‌پذیر بودند؛ بدون این‌که بدانند چرا تامارا مدام از آن‌ها می‌خواهد مراقب تمام رفت و آمدهای بارگاه باشند!
تامارا که خود از ابتدا در سرزمین خودش هم بارگاه‌نشین بود به خوبی می‌دانست اخبار مهم قصر، بیشتر در بین ندیمه‌های قصرها شایع می‌شوند و از طریق آن دو ندیمه‌اش که با دیگر ندیمه‌ها مراوده داشتند به تمام موضوعات مهم قصر نریوس دسترسی پیدا می‌کرد!
ندیمه‌ها آمار دقیق رفت و آمدهای مکرر لوسیفر را به قصر طبیعت، همیشه برای او گزارش می‌نمودند. تامارا هم به دِیمن اخبار آمدن‌های لوسیفر را می‌رساند. اما چون هر بار او وارد قصر نریوس میشد، محل اختلاط خود را حصار می‌کردند؛ چیز زیادی از موضوع صحبت‌های آن‌ها دستگیر کسی نمی‌شد!
یک روز که لوسیفر در قصر طبیعت حضور داشت، یکی از ندیمه‌های تامارا برای او خبر آورد که لوسیفر و نریوس بعد خارج شدن از اتاق کار حصار شده‌ی نریوس به بارگاه او به اتاق اِلِزا رفته‌اند و آنجا را حصار نموده‌اند!
تامارا غیر حسادتی که نسبت به اِلِزا داشت به حضور لوسیفر در اتاق او همراه نریوس مشکوک شد و خود دست به‌کار شد تا ببیند چیزی دستگیرش می‌شود که برای دِیمن خوش‌‌ خدمتی نماید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۵

نریوس
با موافقت لوسیفر جسم اِلِزا را برای انتقال قدرت طبیعت بعد از بلوغ همزاد در زمین و کشتن او در نظر گرفته بود و با همکاری یکدیگر جسم اِلِزا را با ریاضت‌های پنهانی قوی‌تر می‌کردند!
اِلِزا با القا* نریوس بر او که اَبَرخدایان او را به عنوان کُشنده‌ی تاریکی مقدر* نموده‌اند و باید برای مبارزه و نابودی تاریکی و گرفتن قدرت ملکه‌ی طبیعت جسم خود را قوی و آماده کند، چون خود را منتخب نابودی تاریکی می‌دانست با تمام وجود مطیع و در اختیار نریوس قرار می‌گرفت تا با ریاضت‌های جهنمی که لوسیفر به او می‌داد، بتواند انرژی بیشتری کسب کند و جسمش را قوی نگه دارد!
نریوس با همراهی لوسیفر به اتاق اِلِزا در بارگاه او وارد شدند تا ریاضت جهنمی دیگری را بر جسم اِلِزا آغاز کنند! تامارا که متوجه‌ی حضور لوسیفر در بارگاه شده بود با رفتن او همراه نریوس به اتاق اِلِزا و این‌که هیچ صدایی دیگر از اتاق خارج نمی‌شد، فهمید آن‌ها اتاق را خلاء* کردند و این موضوع کنجکاوی او‌ را بیشتر برانگیخته بود!
نریوس با احترام لوسیفر را به نشستن بر کاناپه راحتی و زیبای اتاق اِلِزا که بیشتر وسایل و تزئینات اتاقش آبی و صورتی بود دعوت به نشستن نمود. اِلِزا که دیگر می‌دانست چگونه باید در مقابل لوسیفر رفتار کند با وجود ترس و وحشت در حالی‌که پیراهن ساده بلندی به رنگ سپید بر تن داشت به احترام سر خم نمود. اِلِزا با اشاره‌ی نریوس به پیش آمدن در حالی‌که لوسیفر جامی که نریوس برایش پر کرده بود را جرعه‌جرعه می‌نوشید با قدم‌هایی لرزان در حالی‌که لرزش بدن خود را حس می‌کرد، جلوتر آمد و در چند قدمی لوسیفر ایستاد. با نگاه کردن به چشمان بی‌احساس و تیله‌ای رنگ لوسیفر توی دلش بیشتر از وحشت خالی شد و مقابل او زانو‌ زد، مطیع سر فرود آورد‌! نریوس که متوجه ترس اِلِزا شده بود با سیاست او‌ را مورد نوازش خود قرار داد.
- بانوی زیبای من لطفاً قوی باش و تحمل کن. این تقدیر در طالع تو شکل گرفته و با کشتن تاریکی به عظمت و بزرگی بی‌پایانی می‌رسی!
لوسیفر جام خالی را بر روی میز کنارش گذاشت و ناگهان محکم با دستانش شانه‌های اِلِزا را که مقابلش زانو‌ زده بود را گرفت و فشرد! درد داغی از شانه و گردن اِلِزا شروع و با فریاد دل‌خراش او وارد سر و تمام اندامش شد!
نریوس او را به آرامش و تحمل دعوت می‌کرد که ناگاه ریشه‌های سیاه و ضخیمی شبیه مارهای جنبانی از شانه‌ها و‌ سی*ن*ه‌ی لوسیفر بیرون زد و آن‌ها را با شدت داخل کتف و پهلوهای اِلِزا فرو برد و او را به خودش متصل نمود!
اِلِزا با تمام وجود فریادهای دردناکی می‌کشید و خون از چشمان و بینی، دهان و گوشش بیرون می‌پاشید. نریوس با عجله یک دستش را بر سر اِلِزا و دست دیگرش را بر قلب او گذاشت و شروع به دادن انرژی روشن نمود تا مغز و قلب او از داغی انرژی جهنمی لوسیفر ذوب نشود! ریشه‌های‌ جهنمی که لوسیفر از بدن خودش داخل بدن اِلِزا تنیده بود، گویی مواد مذابی را به کل رگ‌های بدن او تزریق می‌کرد!
اِلِزا ناچار بدون این‌که بتواند حرکتی کند، تنها با فریادهای جان‌خراش و دردناک خون گریه می‌کرد و با التماس می‌نالید.
- بس کن... ین سوخ... تم، دا... رم ذوب می... شم!
لوسیفر بی‌تفاوت به التماس‌ها و اشک‌های خونین او آنقدر دادن انرژی جهنمی را ادامه داد تا نریوس هراسان شد.
- لوسیفر کافیه! دیگه نمی‌تونم قلب و مغزش رو حفظ کنم!
لوسیفر بدون کوچک‌ترین ترحمی، ریشه‌ها را از تن اِلِزا بیرون کشید و داخل بدن خودش محو شدند؛ اِلِزا بی‌هوش در حالی‌که پیراهن سفیدش از سرخی خونش گلگون شده بود در آغوش نریوس افتاد! نریوس با نگاهی نگران لوسیفر را برانداز نمود و به نبض گردن اِلِزا انرژی روشن داد.
- این دفعه زمانش بیشتر شد، دووم میاره؟
لوسیفر خونسرد با وسواس، خونی که از جراحات اِلِزا روی صورتش پاشیده بود را تمیز نمود.
- دووم میاره، هربار قوی‌تر داره میشه. با انرژی روشنت کمکش کن دردش کمتر بشه؛ چند روزی درد مذاب رو در رگ‌هاش داره.
نریوس، اِلِزا را روی تخت خواباند و اتاق را از خلاء خارج نمود تا لوسیفر را که قصد عزیمت داشت تا بیرون از بارگاه مشایعت کند.

{پینوشت:
القا* به معنای تلقین نمودن، آموختن، ایجاد شک در ذهن دیگری می‌باشد.

مقدر*
به معنای ترتیب دادن، فرمان دادن، وضع کردن، واقعه‌ای را ثبت کردن می‌باشد.

خلاء‌* به معنای بی‌هوا، پوچ، تهی و خلوتگاه می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۶

تامارا
که از طریق ندیمه‌هایش از خروج لوسیفر و نریوس از بارگاه مطمئن شد به سرعت خودش را به پشت اتاق اِلِزا رساند. با چند ضربه بدون اجازه‌ی ورود او درب را به آرامی گشود و وارد اتاق شد! با دیدن اِلِزا که با پیراهنی خونین بر تنش، بی‌هوش بر تخت افتاده بود، هراسان سمت او دوید.
همان‌طور که با نگرانی صدایش میزد دست بر شانه‌اش گذاشت تا تکانش بدهد و ناگهان از داغی تن او هراسان دستش را عقب کشید! با عجله تُنگ آب روی میزِ پاتختی را برداشت و چند مشت آب بر صورت او پاشید. اِلِزا با وحشت با نفس سنگینی چشمان زیبایش را گشود!
اِلِزا با دیدن تامارا که با نگرانی او‌ را می‌نگریست، سعی کرد خودش را جمع و جور کند. اما درد داغی کل تنش را در برگرفته بود و با زحمت توانست لبانش را از هم بگشاید.
- بانو چی می... خوای؟
تامارا جام آبی برای او پر کرد.
- صدای ناله‌ شنیدم، نگران شدم! ببخش بدون اجازه‌ی ورود به اتاقت اومدم. بزار کمکت کنم کمی آب بخور.
تامارا تا خواست اِلِزا را مجدد لمس کند و کمکش کند تا کمی سرش را بالا بیاورد، صدای نریوس از پشت سرش بلند شد:
- بانو، بهش دست نزن!
تامارا که با شنیدن صدای نریوس خودش را باخت با دستپاچگی کمی عقب ایستاد.
- ببخشین سرورم، حال بانو خوب نیست، فکر کردم باید کمکی کنم.
نریوس خونسرد به تامارا نزدیک شد و بازوی او را گرفت و با خود به‌سمت درب اتاق برد.
- می‌دونی که بانو اِلِزا الهه‌ی یاری‌ رسونه، دیشب انرژی مضاعفی در کمک به طوفان‌زدگان از دست داده. من خودم کمکش می‌کنم انرژی بگیره.
نریوس، تامارا را همراه خود از اتاق خارج نمود و آرام با سرانگشتانش در حالی‌که با نگاه مشکوکی در چشمان تامارا خیره شده بود با لحن پر تهدیدی گیسوان او را نوازش داد.
- تامارا عزیزم، تو بانوی زیبایی هستی. اما هرگز فراموش نکن که مادرت، الهه‌ی یخبندان از دشمنان سرسخت منه؛ خبر دارم از تاریکی انرژی گرفته. پس حسادت به بانوهای بارگاه رو کنار بزار و همین اندازه که برات احترام قائلم رو قدر بدون! من به اندازه‌ی لازم به تو یا بقیه‌ی بانوهای بارگاه هم توجه می‌کنم و حواسم هست انرژیتون تحلیل نره. اگه فکر می‌کنی نیازه به بقیه بانوهای بارگاه هم بگو، بانو اِلِزا ممکنه ملکه‌ی من بشه و برای تاجگذاری اون‌ رو انتخاب کنم. پس همگی به جای حسادت با احترام بیشتری باهاش رفتار کنین.
تامارا ناچار سر خم نمود. با احساس تنفر زیاد به نریوس با حفظ ظاهر چشمی گفت و با کسب اجازه به اتاق خودش برگشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۲۷

تامارا
علاوه بر حسادت به اِلِزا، حرف‌های نریوس هم برایش خیلی سنگین می‌آمد. عصبانی در اتاقش شروع به قدم زدن نمود و با خود به داغی که از بدن اِلِزا حس کرده بود و حرف‌های آخر نریوس که ممکن است اِلِزا را به عنوان ملکه‌ی خود انتخاب کند، اندیشید. همه‌ی آن تفکرات با حضور لوسیفر در اتاق خلاء شده‌ی اِلِزا، این احتمال را در او قوی کرد که شاید اِلِزا همان کُشنده‌ی تاریکی از طبیعت باشد که دِیمن در جستجوی اوست! با این تفکر بلافاصله با دِیمن ارتباط ذهنی گرفت و اتفاقات افتاده به خصوص خلوت کردن نریوس همراه لوسیفر با اِلِزا و سپس حال بد اِلِزا با لباس‌های خونین و گرمای عجیب تنش را برای دِیمن بازگو نمود. در آخر هم حرف‌های تهدیدآمیز نریوس و این‌که او گفته بود ممکن‌ است اِلِزا را به عنوان ملکه‌ی خود انتخاب کند و حدس خودش که اِلِزا احتمالاً همان کُشنده باشد را نقل کرد!
دیمن که بیشتر توجه‌اش به خبر حضور لوسیفر در اتاق آن زن جلب شده بود با کنجکاوی از نام و نشانِ ریشه‌ای اِلِزا پرسید که تامارا سعی کرد بدون کم و کاست هر چه از او می‌داند را شرح دهد.
- اِلِزا رو به عنوان الهه‌ی یاری‌ رسون گم‌شدگان اقیانوس می‌شناسن ‌و چشم‌هاش برای کسایی که اون رو به یاری بخونن، مثل فانوس دریایی در آسمون پدیدار میشه و به گمشده‌ها مسیر درست رو نشون میده!
دیمن بعد شنیدن حرف‌های تامارا به سرعت به اتاق رصدش به دنبال ستاره‌ی طالع اِلِزا رفت و با نشان الهه بودن او به راحتی ستاره‌اش را پیدا کرد. اما ردی از نشان‌دار بودن ستاره‌ی او به عنوان ملکه‌ی طبیعت ندید!
دِیمن متفکر با خود اندیشید، (طبق گفته‌های تامارا، لوسیفر با اِلِزا خلوت کرده و بعد هم لباس‌های اون خونین و تنش داغ بوده! خون و داغی... اون ابلیس حتماً به جسم اون زن ریاضت جهنمی داده؛ آره باید همین باشه!)
دِیمن کلافه به اتاق کارش بازگشت و فِرانک را احضار نمود. فِرانک در همان لحظه‌ی ابتدای ورودش با دیدن قیافه‌ی عبوس دِیمن کنجکاو پرسید:
- ستاره‌ی کُشنده پیدا شد؟
دیمن سری با تأسف تکان داد.
- ما اینجا دنبال نخود سیاه می‌چرخیم، اون ابلیس لعنتی همراه نریوسِ هزار رنگ در حال آماده‌سازی یه جسم برتر دیگه برای کُشنده‌ی من هستن.
فِرانک با تعجب ابرویی بالا داد.
- چه جسمی! منظورت اینه کُشنده‌ی تو خودش جسم نداره؟
دِیمن چشمانش را ریز کرد.
- چرا زودتر به فکرم نرسیده بود!
دِیمن عصبانی میز مقابلش را بلند کرد و به دیوار کوبید! فرانک هراسان بازوی او را گرفت.
- دِیمن آروم باش، درست بگو ببینم چی فهمیدی؟ از چه جسمی داری حرف می‌زنی؟
دیمن با خشم دندان‌هایش را برهم سایید.
- یه الهه از طبیعت رو دارن برای داشتن جسم برتر آماده می‌کنن. اما من ستاره‌ش رو رصد کردم، نشون کُشنده‌ی طبیعت رو نداره!
فرانک ابروانش را درهم کشید.
- پس چرا فکر می‌کنی اون کُشنده‌ی توئه؟
دیمن کلافه چند قدم در اتاق برداشت.
- چون ما به این فکر نکردیم که اون کُشنده ممکنه فقط یه قدرت از طبیعت باشه و جسم ثابت نداشته باشه. مطمئناً اون یه قدرته که به سادگی با یه طلسم اتصال به یه ستاره‌ی دیگه وصلش کردن تا پنهون بمونه و از طرفی جسم مورد نظرشون رو با ریاضت دارن به یه جسم برتر تبدیل می‌کنن که بتونه با گرفتن قدرت طبیعت مقابل من دووم بیاره.
فرانک پوزخندی زد.
- مگه ممکنه جسمی، اون هم از این الهه‌های کیلویی طبیعت، مقابل تاریکی تو دووم بیاره؟
دیمن نگاهش رنگ کینه و لحنش به دشمنی تغییر نمود.
- نمی‌زارم لوسیفر برگ برنده‌ای توی دستش پنهون کنه، وقتشه من زودتر برگ آسَم* رو رو کنم.

{پینوشت:
برگ آس* ورق امتیازدار در بازی پاسور می‌باشد که کنایه از برگ برنده یا پیش‌دستی نمودن بر رقیب دارد.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین