جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,586 بازدید, 41 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیایش بیاتی۱۱
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دیوا عصبي دستم و پس‌زد:
-من‌روانی نیستم که ‌شعراتو باور کنم ماک...
با شنیدن حرفش‌دود از کلم بلند میشد...
عصبي‌دستم و دور گلوش حلقه کردم و داد زدم:
-من،ک*شعر میگم ها؟
حلقه‌دستم و تنگ تر کردم که دیوا تقلا میکرد ولی خون جلوی چشممو گرفته بود و نعره میزدم:
-حالا من ک*شعر میگم! دیوا من از وقتی ازدواج کردیم دارم میگم من فقط عاشق توهستم،من به دوست های سارا محبت میکردم میگفتی اونا چشمتو گرفتن!؟ اونا از من ۱۰ سال کوچکتر بودن! چطوری من با اونا حس برقرار کنم!
روانی‌م کردی....منن ماکان هاشمی فقط توی نفهم‌و دوستدارم.!!!!
چشمام و بسته بودم و داد میزدم،با دیدن تقلا نکردن دیوا چشمام و باز کردم و دیدم دیوا....نه‌....صورتش سفید سفید شده بود.‌.
با داد کیارش و صدا زدم...چه غلطي کرده بودم....
-کیااارش
نمیدونستم، چرا چراا این کارو باهاش کرده بودم!
من...داشتم زنم ،تمام وجودم و میکشتم!
کیارش سریع در و باز کرد و با دیدن دیوا با اون وضع اخماش و کشید تو هم، کیارش داداش ناتنی دیوا بود.
سریع با خشم منو پس زد و داد زد
-چه غلطي کردی توبا خواهر من چکار داری تو، سادیسمی روانی!
بعد دیوا و بلند کرد و از شرکت بیرون برد...
با صدای گوشیم سریع به سمت گوشی پرواز کردم و با دیدنِ اسم ارمین اخم کوچکی کردم و جواب دادم:
-سلام،چیشده!؟
ارمین با داد گفت:
-بیا تووو خونه،معلوم نیست چهه بلایی سر این دختره اوردی روااانی.خاان خیلی عصبیه!
کدوم دختره!؟...
خان چرا عصبیه!؟
نکنه سما و میگه!
با فکر به اینکه سما گندی زده باشه عصبي از شرکت بیرون زدم و به سمت عمارت روندم...
چه غلطي کردم اون و صیغه کردم.... تو این هاگیر واگیر‌.....
وارد عمارت شدم و با دیدن خان که عصبی روی عمارت با عصاش ضربه میزد تعجب کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
کمی جلوتر رفتم و با تعجب ابروم و دادم‌بالا.
-خان،اتفاقی افتاده...
خان با دیدن من عصبی بلند شد و داد زد:
-تووو چکار کردی پسر؟
بعد دستش به سمت قلبش رفت
ارمین سریع خان و به اتاقش برد و ارتان بلند گفت:
-پس دیوا چی؟ رفتی یک زن دیگه گرفتی!؟
عصبی برگشتم، همه‌ی اتفاقا زیر سر این فتنه‌ست...
جلوتر رفتم و مماس مماس اون بودم و دستم و به،یقش گرفتم وداد زدم:
-آخه به توچه که رفتی به زن من گفتی من یک نفر دیگه و عقد کردم،الان میان بهت مدال میدن! هان....زدی زندگی‌مو ریختی،بهم...
ارتان هیچی نمی‌گفت و بالبخند به پشت سرش زل زده بود.
با صدای ارمین برگشتم که با دیدن سارا و ارمین اخم کوچکی کردمو به سارا گفتم:
-مگه نباید با دوستت میرفتی بیرون!؟
سارا با بغض به سمت اتاق رفت و ارمین اخمی کرد و گفت:
-بیا اینجا بشین کارت دارم.
با حرف هایی که زد اخمی کردم،نیومده دردسر درست کرده...
-ارمین، دیوا و ندیدی؟
ارمین اخمی کرد و گفت:
-کیارش بردش خونشون...
اخمی کردم و دستام مشت شد:
-کیارش گو*ه خورده....
ارمین پوزخندی زد.
-خوبه خودت دیوا و خفه کردی...
(سما مهرابی)
با سر درد سنگینی که داشتم چشمام و باز کردم که با دیدن زنی حدود ۵۰ ساله چشمام و باز کردم.
که اروم و با مهربانی گفت:
-خداروشکر بهوش اومدی خانم...؟
خانم؟ من.... با یاد آور اینکه من،الان‌زن،اصلی و شرعی ماکان هستم اخمی کردم
-چی شد دخترم.
آروم زمزمه کردم:
-هیچی خانم..
آروم زد تو صورتش و گفت.
-خاکم به سر . چرا به من میگی خانوم...من خدمتکار این خونم خانم..
لبخندی زدم و ببخشید ی گفتم که با صدای پسری حدود ۲۰ ساله سرم و چرخوندم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با دیدنم لبخند گشادی زد و گفت:
-سلام خانم خرسه،بلاخره بلند شدی!
با حرفش پقی زدم زیر خنده که خاتون لبخندی زد‌.
بلند گفتم:
-سلام مستر بین!
با ذوق دور خودش چرخید و بشکن میزد.
با خودش میگفت:
-جیغ،جر،عر، ،گاو،هو،پنگوئن.
داشتم از خنده پشمام و گوله میکردم و خاتون هم میخندید با دیدن ماکان که پشت این پسره بود لبخندم محو شد که پسره گفت:
-سما...چت شد مردی! الهی بگردم،دختر خوبی بودی،داشتیم باهات حرف میزدیما‌...فقط من نمیدونم تو از این ماکان برج زهرمار، عنتر، گاو ، جارو برقی،چی دیدی که زنش شدی؟
اسم منو از کجا میدونست!؟
با چشمم به پشت سرش اشاره میکردم که گفت:
-چته.هعی چشات و اون ور میکنی....بابا چشات در اومدا‌....
یکدفعه ماکان به حرف اومد و دستش و رو شونه پسره گذاشت:
-خب داشتی میگفتی،ماکان خر، گاو ، جاروبرقی...
ارتان بخدا میکشمت...
اون پسره که فهمیدم اسمش ارتان سریع با ترس برگشت.
-انالله‌و انا الیه راجعون...
بعد یدفعه به سمتم خیز برداشت و افتاد رو تخت و خودشو پشت سرم پرت کرد و منو محافظ خودش کرد ...
ماکان داد زد و جلو اومد.
-ارتان....بیا بیرون.بدو تا نکشتمت...
ارتان نچی کرد و منو بیشتر به خودش فشرد که ماکان با اخم گفت:
-سما،این پسره و بدش.‌به من..
من بیشتر لبخند زدم و نچی کردم
-نمیدم...نمیدم...
ماکان اخمی کرد و از اتاق بیرون اومد..
ارتان و از خودم دور کردم.
-خاتون...آقا ارتان و ببر،بیرون ..میخوام برم حموم...
ارتان با شیطنت نچ نچی کرد و با شیطنت و دروغ گفت.
-جووون،بیا با هم بریم خوشگ...
که ادامه حرفش با غرش ماکان تموم شد...
نگاهی به ماکان کردم که دستش و مشت کرده بود و رگ گردنش باد کرده بود و با عصبانیت،قدمی برداشت که ارتان هول شده گفت:
-ماکان،داداش....غلط کردم...چیز خوردم....
ماکان عصبی خواست حرفی بزنه که من زبون باز کردم،خیلی دلم میخواست اذیتش کنم..
-چیه‌....چته غیرتی شدی!
ارتان هم حرف بدی نزد...
ماکان عربده زد:
-که حرفی نزد!!!
که تو خودم جمع شدم یدفعه با سمتم هجوم آورد و مچ دستم و گرفت و به سمت اتاقی کشوند و داد میزد:
-دارم برات...دارم برات ...
در و باز کرد و منو کشون کشون به داخل اتاق برد و داد زد:
-یکاری میکنم،تا آخر عمر پشیمون بشی....
بعد منو محکم رو تخت پرت کرد که......

***

با درد شدیدی که داشتم چشمام و باز کردم و اخی گفتم...
لعنتی‌‌...با دیدن اون بیشرف که کنارم خواب بود عصبی خودمو عقب کشیدم که با برهنگی تنم مواجه شدم.
از خودم چندشم میشد، چنان کتکم زده بود نمیتوانستم راه بروم، سادیسم داره!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
خودم وبا درد از تخت پایین انداختم و به سمت حموم رفتم...
درد داشت امانم و می‌برید...
وارد حموم شدم و اروم درو بستم و اروم تو وان نشستم که گرمی وان به سردی بدنم خورد و لرزی کردم...
آروم چشمام بسته شد و خوابم برد...
(ماکان)
آروم چشمام و باز کردم و با نبودن سما اخمی کردم،کجا رفته بود...
با صدای قطره های آب متوجه شدم رفته حموم..
لبخند خشکی رو لبام جای گرفت..
و لباس هام و تنم کردم و به سمت حموم رفتم...
دو سه بار در زدم:
-سما...در و باز کن...سما....
هیچ عکس العملی از جانبش دریافت نمیکردم ...
با باز شدن در با دیدن خاتون اخمی کردم که با حیرت زده گفت:
-چ‌‌‌‌‌.‌‌‌...چکار کردی تو پسر!؟
اخمی کردم و زمزمه کردم:
-خاتون....به خودم ربط داره که چه غلطی کردم...
خاتون عصبی گفت:
-تف به غیرتت پسر...تف!
بعد به سمت حموم رفت و بلند گفت:
-سما...خانم،دخترم...
بعد اینکه صدایی نشنید هول یا حسینی گفت و رو به من کرد و با عصبانيت گفت:
-زنت داره از دست میره نمی‌خوای یکاری کنی!؟
پوزخندی زدم:
-چکار کنم!
بعد بی توجه از اتاق بیرون رفتم که با دیدن دیوا لبخندی زدم...
دیوا با دیدنم اخمی کرد و گفت:
-اون دختره کجاست!؟
بعد پوزخند زد و گفت:
-اهان...حتما بهت سرویس داده...دیدی کهه‌‌بود و باکره نبود...چت شد حالا....!
خان عصبی اسمش‌و صدا زد:
-دیوا....درباره عروس من درست حرف بزن...خوبه خودت از سما بدتر بودی...تو چی! تو که فقیر بودی..تو فقط خونبس بودی....حالا گمشو برو اتاقت...
اخمی کردم و به بابا توپیدم:
-چته رم کردی پدر...
خان عصبی "خفه شویی" گفت....
با جیغ خاتون هممون برگشتیم..
-خانوم، چشماتون و باز کنید!

من بی تفاوت روی صندلی نشسته بودم که ارتان با اخم نگام کرد ...و به سمت بیرون از عمارت رفت.
عصبی به سمت اتاق رفتم که با دیدن...
(سلنا)
با درد از خواب پریدم..با دیدن خونه ای که که نمیدونم کجاست...شوکه شدم و با دیدن پسری حدود ۲۰ ساله شوکه گفتم:
-تو...کی هستی.
نیشش و باز کرد:
-عشقت.
عشقم؟عشقم کیه؟!
سوالم و به زبون آوردم که ترکید:
-وای دختر،تو چقدر خنگی!
من خنگم!عجب‌...
عصبی گفتم:
-بگو تو کی هستی و من اینجا چه گوهی میخورم
که خندید:
-مننن توو از بیمارستان آوردم خونم‌..و تو اینجا در کنار منن زندگی میکنی...یعنی باید بکنی!
و اما....در سال‌های آینده با هم ازدواج میکنیم و بچه دار میشیم و..
با حرص بهش زل زدم و اخم کوچکی کردم و اروم از تخت بلند شدم ک کمرم درد گرفت که پسره باحال زد تو صورتش و جلو اومد و مچ دستمو گرفت و روی تخت نشوند :
-اوا خاهر،چرا خودتو بلند کردی...بابا فعلا ازت کار نخواستم....بتمرگ خونه بشین...
به حالت پکر بهش زل زدم که نیشش. و مثل خر های در حال ریدن باز کرد...
(عجب جمله ای)
آروم گفتم:
-اخوی،اسمت چیه!
به خودش اشاره کرد
-مو؟من ارتانم،تو سلنایی!؟
سری تکون دادم :
-یس....
-ارتان،دلم برا ابجی هام
و خانوادم تنگ شده..
ارتان لبخندی زد:
-من...میتونم ببرمت پیش یه نفر که خوشحال میشی اما الان نه...
با ناراحتی نگاش کردم:
-چرا اخه؟
لبخندی زد:
-یه ماه دیگه،میبرم پیشش.
فقط باید یه قول بدی بم..
سری تکون دادم:
-چه چه قولی...؟
لبخندی زد و جلوی پام نشست و با لحن بچگونه ای گفت
-با من بمونی‌...قول میدم پسر خوبی باشم مامانی‌....
خنده ای کرد
-فقط به یه،شرط ..
لبخندی زد:
-چه شرطی...
کمی فکر کردم :
-اومم،میگم بزاری درسام و تو خونه بخونم،یعنی برام معلم خصوصی بگیری، هفته ای یبار منو ببری شهر بازی، بعد یه ماه بزاری خانوادم ببینم.... تا بهت نگفتم‌نزدیکم نشی!
بعد لبخند گل و گشادی زدم که با دیدن صورت پکرش از خنده دراز تخت شدم که افتاد روم و با شیطنت بهم زل زد:
-که نزدیکت نشم هووم!
یکدفعه شروع کرد به قلقلک دادنم....
داشتم از خنده میترکیدم...
وای،ارتام،ولم کن،دستشوییم گرفت ..
یکدفعه ولم کرد و با سرعت به سمت دستشویی رفتم که خند‌ش بلندشد.
کوفتی گفتم و بعد از انجام عملیات از دستشویی بیرون اومدم که ارتان گفت:
-قبوله...
با حیرت بهش زل زدم:
-واقعا؟
-اهوم
باشه ای گفتم...
(سلین)
با بغض توی گلوم نگاهی به نیایش انداختم که مشغول غذا درست کردن بود..
-نیا...خسته شدم..چرا مامان رفت؟
نمیدونم گفت که در باز شد و هلیا و آرتام اومدن تو.
با دیدن لباس سیاهی که تنش بود تمام فکر های بعد تو ذهنم اومده بود..
چی شده بود...
آروم با عصا قدم زدم و با صدای لرزونم گفتم:
-چه بلایی سرمون اومده!! چی شدههه! چرا لال شدین!!
چه مرگتوونه!
آرتام رو زمین افتاد که نیایش به سمتش رفت و من به سمت هلیا رفتم که مثل مجسمه بهم زل زده بود‌
دو بار تکون دادمش:
-هلی...تو بگو چیشده!
هلی فقط گفت:
-کشتنش!
-کی کشتنش؟
-بابا‌...و مامانتو‌‌....
اول تو شوک رفتم بعد که عمق حرفش و درک کردم رو زمین افتادم و هیستریک شروع کردم به قهقه زدن...
-هههه...برو بابا... مامان‌بابای من قوی‌ان...نمی‌میرن
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
به چشمهای قهوه ای رنگ ارتام زل زدم که خودشو‌تو بغل نیایش انداخته بود و گریه میکرد!..
آروم لب هامو از هم جدا کردم و رو به نیایش که داشت با آرتام حرف می‌زد گفتم:
-خانم‌حمایت‌گر، نمیخواد بچسبی به داداشم!.‌.. الان حال من بدتر از اونه!
بعد رو به ارتام کردم و با اخم به چشمهاش زل زدم:
-بگو.چه اتفاقی افتاده!سریع!
آرتام با چشمهای‌خیسش‌بهم زل زد و با صدای بم‌وغمگینش گفت:
-طاقتش‌ونداری!
آروم با کرختگی از،جام بلند شدم و اخمی کردم:
-میگم ...بگو چه اتفاقی افتاده، یالاا!
آرتام سرش و بلند کرد و گفت:
-رفته بودم سراغ بابا...که بیارمش خونه!
تو شرکت بود.. مامان هم پیشش بود و داشتن با هم بحث می‌کردند... اما ...یکدفعه یه مردی وارد اتاقشون شد من انقدر نفهم بودم نرفتم ببینم چیه،کیه!
که دیدم بعد دو ساعت خبری نشد...وقتی رفتم تو...با دیدن‌مامان‌وبابا که غرق خونن‌شوکه شدم‌.دست و پام میلرزید....
نگاهی گذرا به اتاق کرده بودم ولی خبری از اون بی همه چیز نبود..از پنجره فرار کرده بود انگار...ولی یه نامه ای تو میزش بود....
سکوت نفس گیری‌بود...
داد زدم:
-ارتام‌.....میگمم این نامه چی بود!..
آرتام عصبي نگاهش و ازم گرفت:
-چی بگم! نوشته بود (اگه...یه نفر تون! به این آدرس نیاد...کل خانوادتون و به باد میدم! و من انتقاممو گرفتم.)
شوکه نگاهش کردم .
به آدرس بیاد‌‌...خانواده‌تون‌و به باد میدم‌‌..من انتقاممو گرفتم
یعنی چی.؟
با صدای لرزونم آروم گفتم:
-ی...نی....تو...نمیری!
آرتام با اخم نگام کرد. و اول به نیایش نگاه کرد که نیایش نگاهش‌و گرفت بعد به من...هلیا عصبي و ناراحت به بحثمون گوش سپرده بود....
آرتام بلاخره صدای‌جدیش بلند شد :
-نه..!من نمیرم... مگه اونا چه خوبی در حقم کردن هان!
بعد دست نیایش و گرفت و مچ دست نیایش و گرفت که نیایش اخمی کرد و محکم گفت:
-چکار داری‌میکنی؟
آرتام با اخم به نیایش ۱۷ ساله‌ای که با اخم و ناراحتی به این بحث گوش میداد و به عنوان یک خواهر و دوست برای آرتام‌خواهری میکرد زل زده بود....و با داد و اخم دست نیایش و بیشتر فشار داد و بلندش کرد.
-کاری که از اول باید میکردم....برو لباساتو جمع کن....
من و هلیا با حیرت به بحث و جدال این دو تا گوش میدادیم‌‌.
نیایش اخماش و تو هم کرد.
و دستاش و از دستهای ارتام بیرون کشید:
-من با تو هیچ گورستانی نمیام آرتام..
آرتام پوز خندی زد و زیر لب"تو گو*ه میخوری"زمزمه کرد و نیایش لاغر مردنی و تو شونه هاش انداخت و خواستند از خونه بیرون بزنن که داد زدم:
-ارتام...رفیق من و کجا میبری! حداقل آدرس و بده.
ادرس و پرت کرد و به راهش ادامه داد...
من و هلیا تازه از شوک در اومدیم و با چشمای گرد بهم زل زدیم...
و با هم با ناراحتی گفتیم:.
-مگه میشه..
به سمت آدرس رفتم‌(....)
خوب...باید حتما به این آدرس که گفته شده برم....
حتی باورم نمیشد دیگه مامان و بابا پیشمون نیستن‌...
ولی....چه میشه کرد...سلنا که نیست...سماهم نیست...منم باید برم...هلیا هم...نمیدونم!
{دو روز بعد}
(نیایش)
نگاهک و عصبی به در دوختم...
آرتام دو روز بود منو تو خونه حبس کرده بود که چی!چرا اصلا منو آورده اینجا .
به چرخیدن کلید کمی خودمو جمع کردم و با اخم به دری که حالا باز شده بود و قامت آرتام نمایان شد که با نیش‌باز،بهم زل زد که بلند شدم و به سمت اتاق رفتم که با صدای‌بمش گفت.
-کجا میری نیایش!؟
عصبی به قدم هام جون بیشتری دادم که صدای‌قدم‌هاش بلند شد که وارد اتاق شدم و خواستم در و قفل کنم که آرتام جری‌تر شد و پاش و لای در گذاشت.
جون من لاغر مردنی‌کجا...جون اون‌آرتام‌خیلی نامرد کجا...
کمی از در فاصله گرفتم که قامت‌آرتام نمایان شد و با دیدن چهره خشن و عصبی‌ش‌فاتحه‌م‌خوندم...
(بشینید فاتحه ‌بخونید تا من و نکشته )
با ترس کمی عقب رفتم که با صدای خشنش به چشمهای ترسیده‌ام زل زد.
-حالا....جواب من و‌نمیدی....!؟
از کی تاحالا پر جرعت شدی!
پوز خندی زد و خودشو رو تخت پرت کرد که عصبی گفتم:
-برد تو اتاق خودت بتمرگ آرتام...
آرتام خنده ای کرد و نچی زد که خواستم از اتاق بیرون برم که مچ دستم و گرفت و کشید که کاملا پرت شدم‌رو‌تخت‌‌..
با فاصله ازش خوابیدم که با حرفش‌تنم‌لرزشی‌کرد!
-فردا میریم محضر...عقد میکنیم..
عصبی صدام‌و بالا بردم:
-منم اومدم....
-تو غلط میکنی نیای..
(سلین)
با دیدن امیر علی تو چارچوب در شوکه شدم که عصبی بهم گفت:
-کدوم قبرستونی داشتی میرفتی...!
لبخند هراسانی زدم .
-داشتم....می‌رفتم.....بیرون..هوا بخورم..
پوزخندی زد:
-هوم،منم باور کردم...
یکدفعه صدای هلیا بلند شد..‌و اومدن‌امیر و ندیده بود‌
-سلین‌....امروز میخوای بری پیش اون! بابا‌نمیشه‌که...خودت تنهایی بری،معلوم نیست چه بلایی سرت بیاره ‌..
با دیدن سرخ شدن امیر علی چشمام و بستم که محکم هولم داد و نعره زد:
-به‌من‌خ*یانت میکنی!!!!
!هان!
پدرت و در میارم سلین....
بعد دستم و کشید‌...
و رو زمین کشوند و صدای کشیدن کمر بندش بلند شد که جیغی زدم.
ضربه اول و رو کمرم زد و داد زد:
-گه خوردی به من خ*یانت میکنی....
هلیا سعی می‌کرد امیر و ازم دور کنه اما اون چشم‌هاش و خون گرفته بود.
با هر ضربه که می‌زد.
جیغ میزدم.
درد داشتم...
عصبی‌از درد نالیدم:
-بخدا‌اونی‌که فکر میکنی نیست!...مامان‌بابام‌مردن!
تو یه لحظه حرکات دست‌امیر قطع شدو شوکه بهم زل زد..
که از درد مثل جنین تو خودم فرو بردم.
از درد تو خودم جمع شدم و با اخم گفتم:
-ازت متنفرم.
امیر علی سریع چونمو محکم تو دستش گرفت و بریده بریده گفت:
-تو...بمیری هم نباید ازم متنفر‌باشی.متوجه میشی!
سری به طرفین تکون دادم و از مغرور بودنش لبخند کوچکی زدم..
که امیر علی دستم و اروم گرفت و گفت:
-واقعا خاله و آقا کامران از پیشمون رفتن!
لبخند غمگینی زدم و که هلیا گفت:
-شما خیلی جو گرفتتون..! بشینید من بگم چیشده!
(نیایش)
با غم از محضر بیرون اومدم که صدای ارتام بلند شد:
-کجا میری!
با عصبانیت برگشتم و دستام و مشت کردم:
-مدرسه! کجا!؟هاان...!
لبخند کوچکی زد و دستام و تو دستش گرفت:
-درس کیلو چنده؟! هووم! تو الان باید خونه داری کنی..به خودت و شوهرت برسی...
بعد نیشش و مثل....(استغفرالله) باز کرد و با اخم دستام و مشت کردم:
-نه بابا.خیلی خوش‌خیالی!...من میخوام برم پیش خانوادم...
پوزخندی زد و عصبی جلو اومد:
-خیلی پرو شدی خانم...خانما...زبونت خیلی درازه،ایراد نداره خودم کوتاهش میکنم...
عصبی آرتام و محکم هول دادم که یکدفعه عقب رفت و با ترس و سرعت به قدم هام سرعت دادم و پا به فرار گذاشتم که صدای فریادش تنم و لرزوند....
با صدای‌ماشینی‌که‌با‌سرعت به سمتم می‌اومد شوکه شدم‌..
خواستم خودم.‌و عقب بکشم که محکم بهم برخورد کرد و من رو روی زمین پرت کرد
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
(دایان)
با عصبانیت به ارتام‌زل زدم..
اون‌دختر عموی من‌به کشتن داد...معلوم نیس چه بلایی سرش میاد...
عصبی جلو رفتم و یقه ارتان و گرفتم‌
و داد زدم:
-به‌دختر عموم‌چکار داشتی‌آرتام...هااان!..
ارتام پوز خندی زد:
-دختر عموت!؟....
سری تکون دادم که گفت:
-اون‌زن‌قانونی‌وشرعی‌منه!....
شوکه دست‌هام‌شل‌شد.
باورم نمیشد‌.
نیایش منو دوست داشت‌.
میدونم...
اره اون منو دوست داره:)
که جیغ یه دختره بلند شد...
به سمت ارتام رفت و با سرعت دستش و گرفت و با بغض عصبی غرید:
-پس من چی ارتام...
ارتان عصبی دستش و پس کشید:
-ژیلا...ز زر نکن... سرم و بردی!
یکدفعه‌یک تخت‌با سرعت از کنارمون رد شد...که‌آرتام‌با حیرت زده ای‌لب زد:
-س‌‌‌...ما!.؟
هلیا هم با جیغ جیغ گفت:
-وای خدا.....سما بود! اون چش بود!..؟
با اومدن ۳ تا مرد غریبه که یکی پیر تر بود .شوکه شدیم...!
(ارتام)
شوکه شده بودم،سما...خواهر من...اون...حالش مثل نیایش بد نبود...نیایش‌عشق‌من...هه‌...عشق‌که...نه...اون فقط برای.....کارمه!
نگاهم‌و‌با‌ترس‌به‌اون‌دوتا مرد انداختم‌که‌با اخم به یه پسره زل زده بودن که اون پیر مرده داد زد:
-چکار کردی ماکان....دیدی چه بلایی سره دختره اوردی...!
اون پسره که فهمیدم ماکانه اخم کرد:
-این سما برام مهم نیس...مهم دیباعه...!
با عصبانیت بهشون زل زدم و قدمی به جلو برداشتم و دادزدم.
-چی ور ور میکنین! خواهر من چش‌شده!
ماکان با پوزخند گفت:
-نگو‌که‌تو...داداش‌سمائی!
پوزخندی زدم؛و عصبی غریدم:
-اسم خواهر من و بدون پسوند رو زبونت نیار...!
که اون مرد جوونی که تا الان سکوت رو جایز دونسته بود عصبی‌تر داد زد:
-خفه شید!.
و شروع کرد به توضیح دادن و من هر لحظه بیشتر زبونم‌بند می اومد.....
اون پسره که فهمیدم اسمش ارمینه... نگاهی به ماکان کرد:
-زنگ بزن‌به ارتان....ببین کجاست!
سری تکون داد و شماره‌ای‌و گرفت.
(ارکان)
پوزخند بزرگی رو لبم جای گرفته‌بود...اقای‌مهرابی...بلاخره تاوان پس دادی!
اخم بزرگی کردم که صدای‌مهراب‌بلند شد:
-آرکان...اون‌دختره‌و ی پسره اومدن..
خوبه ای‌گفتم...
و سرم و توی دستام گرفتم. -بلاخره..اومدی!
بعد پوزخند زدم و از اتاقک‌بیرون اومدم.
و که با دیدنشون‌لبخند مرموزی تو لبم جای گرفت و صدام و تو کلم انداختم:
-خب خانم مهرابی..
خواستم حرفم و ادامه بدم که با سوختن طرف راست صورتم سوخت و با چشمهای خشمگین دختره روبه رو شدم..
از عصبانیت دستم و رو گلوش گذاشتم که اون پسره داد زد:
-دستتو بهش نزن عوضی!
با چشمهای قرمز به هر دوشون زل زدم و با نفرت به چشمهای دختره زل زدم که با عصبانیت و تنفر بهم زل زده بود:
-خفه شید! خفه شید! خفه شید .
بعد گلوی دختره و ول کردم و با عربده داد زدم:
-مهراب!
که‌صدایی نیومد... عصبی نگاهی به دور و برم کردم و اسلحه و برداشتم و روی اون دو تا نشونه گرفتم که‌اون پسره با پوزخند گفت:
-داری اسباب بازیت و به رخم میکشی‌نه بابا؟ خیلی ماهری!
با پوزخند صدام‌و بالا بردم و گو*ه نخوری گفتم.
به سمت دختره نشونه گرفتم و با تنفر لب زدم:
-خانم عاشق....و آقای عاشق...یکیتون کشته میشه!
که دختره با بغض و تنفر لبهاش و از هم باز کرد و چشم هاش و به سمت پسره چرخوند و گفت:
-من...فقط یک نفر و دوست دارم...اگه امیرعلی بره....من‌بودنم‌مهم‌نیست.ولی اگه من‌و بکشی...امیر بعدا من‌و فراموش میکنه‌و خوشبخت میشه‌.!
با تعجب و تنفر بهشون زل زدم،چه صحنه‌عاطفی! یاد تینا افتادم .
تینایی‌که‌من عاشقش‌بودم‌ولی‌اون‌‌تو سر سفرت عقد ‌بهم خ*یانت کرد...
با عصبانیت گفتم:
-خفه‌شو!
امیر علی با عصبانیت دست سلین و گرفت و گفت:
-من و بکش! چون اگه سلین و بکشی نمیتونم‌تا آخر عمر دست هیچ دختری و بگیرم‌و قلبم‌و بهش‌بدم...
با عربده دادی‌زدم...
-خفه شیدد.
سلین اروم اشک‌هاش روی صورتش ریخت و زانو‌هاش تا خورد و روی زمین افتاد و با گریه و حرص گفت:
-منو بکش. منو‌...من نمیتونم اگه امیر بمیره عاشق هیچ پسری بشم. امیر باید خوشبخت شه!
امیر داد زد:
-خفه شو سلین... آخرین بارت باشه حرف،از مرگ میزنی..
با صدای مهراب چرخیدم که مهراب‌با اخم بهم زل زد و با پوزخندی که گوشه‌ی لبش جا خشک کرده بود اسلحه و بالا برد و در کمال ناباوری به سمت‌من نشونه گرفت و با صدای نفرت‌انگیزی‌داد زد:
-بهترت‌که‌تسلیم‌قانون‌بشی‌آقای سهرابی!
با عصبانیت اسلحه و به سمتش نشونه گرفتم و عربده زدم:
-تو چه خری هستی‌‌....بی انصاف‌! تو رفیق چند سالم بودی!
مهراب پوزخندی زد و به اسلحه‌م اشاره کرد:
-بهتره‌تسلیم بشی‌ها! برات بد میشه.
پوزخندی زدم و با حیرت لب زدم:
-تو..تو پلیسی!؟
سری تکون داد که عصبی و ناباور مثل روانی‌ها لب زدم:
-تو...من‌هم‌سرکار گذاشتی‌لعنتی! تو مثل برادرم بودی...تو....
خواستم حرفی بزنم که با سوخته شدن قلبم به خودم اومدم که مهراب بهم تیر زده بود...
با زانو روی،زمین افتادم و چشم‌هام تار شد!
مهراب:
با عصبانیت و بغض‌به‌جنازه‌ی دوست‌قدیمی‌م رفیقم‌زل زدم...
اون..دوست من بود...اما من نمیشه کشته باشمش؟!
با داد امیر علی به خودم اومدم که سلین غش کرده بود و با داد گفت:
-سلین!
که با صدای‌مردی ترسیده بلند شدم و با دیدن سهراب(که با آرکان هر دو کار خلاف میکردن) ترسیده لب زدم:
-تو..چکار کردی!
سهراب لب زد:.
-کارحق...
با دیدن سلینی که غرق خون بود ناباور به سمت سهراب قدم برداشتم که با اسلحه به سمتم اشاره گرفت و گفت:
-تو هم پلیسی اره؟
سری‌تکون دادم که به سمتم اسلحه رو شلیک کرد که گلوله ای و به سمت پهلوم!
که با پوزخندی بهم زل زد و در آخر صدای‌همکارام.که داد میزدن
-اسلحه و بیارید پایین...
روی زمین افتادم که فرهاد به سمتم اومد و نیروهای مسلح و آمبولانس هم به سمتون اومدن... با درد به فرهاد زل زدم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
فرهاد لبخندی‌زد.و اروم چشم هام بسته شد!
سلین:
با درد شدیدی که در ناحیه سرم به وجود اومده بود سرم و اروم گرفتم‌که تو ناحیه دستم درد خفیفی به وجود اومد....
اروم چشم هام و باز کردم و نگاهی به دور و بر کردم که با نور‌شدیدی که به چشمم خورد چشم هام و دو سه باری بستم تا به نور عادت کنه!
کم‌کم‌مخم‌آپلود شد.من کیم،کجام،چرا رو تخت بیمارستانم!
یدفعه در باز شد و قامت مرد ۲۰ ساله ای در چارچوب در نمایان شد که با مهربونی به سمتم اومد و شروع کرد قربون صدقه رفتنم.
-دورت بگردم بهوش اومدی عشقم!؟ درد داری!
با لحن سرد و خشکی زمزمه کردم:
-آب!آب میخوام..
باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت که با قرار گرفتن چیز تری که به لبم خورد اروم مکیدمش که با بغض بهم زل زد:
-درد نداری عشقم ؟.
اخم کوچکی کردم و با سردی‌‌جواب دادم:
-تو..تو کی هستی!؟
یکه خورد و دستم و تو دستهای بزرگش گرفت که اخمی کردم:
-من و نمیشناسی‌سلین!؟
سلین!؟سلین کیه..
با اخم نگاهم‌و ازش گرفتم‌که فکم و تو دستاش گرفت. و با چشم های قهوه ای نافذش بهم زل زد:
-هیچ وقت نگاه تو ازم نگیر!
پوزخندی زدم:
-تو کی‌هستی!؟ سلین کیه؟ من کیم..
که سریع بلند شد و داد زد:
-دکترر...عشقم هیچی یادش نیست!
(دو هفته بعد)
نگاهم و به در دوختم...امروز همه‌چی یادم اومده بود...و من الان تو خونه امیر زندگی میکنم که در باز شد و امیر با بغض گفت:
-سلین؟
دوست داشتم اذیتش کنم و بخاطر همین لب زدم:
-سلین کیه!
با تعجب و عصبانیت بهم زل زد که خنده ای کرد و خودم و لوس کردم:
-امیر دیده دوسم ندالی؟(امیر دیگه دوسم نداری؟)
لبخندی رو لبهاش شکل گرفت و با کمی شیطنت زمزمه کرد
-منو یادته!
سری، تکون دادم که‌اخ‌جونی گفت و اروم زمزمه کردم:
-چه بلایی سر،سما و سلنا اومده
(دایان)
روی صندلی‌بیمارستان نگاهی به نیایش کردم که با لبخند بهم زل‌زده بود که آرتام نفهم با اخم رو به نیایش کرد و گفت
-وقتی شوهر داری نباید به ک.س دیگه ای زل بزنی و لبخند بزنی عزیزم...
نیایش با حرص نگاهش و به ارتام دوخت و عصبی دست‌هام و بین دست‌هاش گرفت که لبخندی زدم:
-من هر گوهی میخوام میکنم....تو بزور من و زنت کردی!
آرتام از بین دندون های چفت‌شده‌ش غرید:
-حالیت میکنم..حالیت میکنم!
بعد از اتاق بیرون رفت که نیایش عصبی‌سرش و گرفت که لبخند زدم و اروم گفتم:
-نگران نباش...از بیمارستان مرخص شدی ازش شکایت میکنیم...
نگاهش و بهم دوخت که نگاهم و به سمت چشم های براق شده از اشک کشیدم و اروم گفتم:
-هیچ‌وقت گریه نکن!این‌اشکات‌کاسه عمرمنن! تو هر وقت اشک میریزی‌‌..اینا از عمرم کاسته میشه!
نگاهم و با عصبانیت به ماکان دوختم که با‌من‌و من زمزمه کرد:
-آرتام داداشت...و دیدیم!
عصبی جلو رفتم و یقه‌اش و تو دستام گرفتم و غریدم:
-خب!تا کی میخواستی از من پنهون کنی‌ها!
با پوزخند دست‌مو پس زد و با تحقیر بهم زل زد و گفت:
-از فردا دیوا میاد خونه‌م! تو هم به عنوان خدمتکار خونه‌م کار میکنی‌و از خانم و گل به دیوا کمتر بدی ‌پدرت و در میارم‌...
با تعجب بهش زل زدم، من زن این آدم بودم باید کلفتی میکردم؟
با پوزخندی‌غلیط‌ به تخت‌سی*ن*ه اش کوبیدم که دو قدم عقب رفت و عربده زدم که‌صدای‌هین گفتن خدمتکار ها بلند شد:
-خیلی عوضی‌ای‌ها! حالم ازت بهم میخوره!...
پوزخند زد و مچ‌دستم و گرفت که عصبی گفتم:
-از امروز میرم سرکار...۱۰۰ میلیون جور میکنم...منت‌تو‌ی گاو هم نمیکشم!
پوزخندی‌غلیط‌‌زد و دستش و به در عمارت‌نشانه کرد و گفت:
-راه‌بازه و جاده دراز....ببینم تا شب پول‌و جور میکنی! چون منم راضی‌به بودنت نیستم...
نگاهم و به سمتش کشیدم و گفتم:
-خیلی عوضی هستی شب دوم یادت رفته چقدر منو کتک زدی‌که لباس‌هام پاره شده بود؟ چجوری روت‌شده‌منو از عمارت بیرون کنی! خیلی کثافتی....حالم ازت بهم میخوره تو و زنت‌یه هر*ه ‌این
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با سوخته‌شدن سیلی از درد‌چشم‌هام و بستم.
نه‌به‌خاطر درد‌صورتم،بخطر‌تحقیر‌شدنم...دستم و اروم روی قلبم گذاشتم تا کمی از دردش کاسته بشه! اما ب حرف‌ماکان‌قلبم‌یک‌دفعه ایستاد... با چشم‌هایی‌که‌سگ‌دو میزد بهش زل زدم. و با چشم‌های لرزون به چشم های‌نفرت‌زده و یخی‌اش زل زدم.
-خفه‌شو!....برو گورت و از خونم گم‌کن! وگرنه‌اگه‌امروز پولم‌و جور نکردی‌ابروت‌و میبرم‌.متوجهی‌که!
اروم‌اروم‌پوزخندی روی لبهام جا‌گرفت و اروم‌دوسه‌قدمی‌به‌سمتش‌برداشتم‌با چشم‌هایی‌که‌از‌عصبانیت‌و‌حرص‌سرخ‌شده بوددستم و بالا بردم‌و تو هوا چرخوندم:
-خفه‌بابا! خیلی‌زرت‌پرت‌میکنی! از چی‌من و میترسونی...من‌مگه‌خلافکاری‌چیزیم.که‌میخوای‌من‌و لو بدی...!
با‌چهره‌ای که ترس‌توش موج میزد بهم زل زد که پوزخندی زدم و از خونه بیرون زدم که صدای‌قدم‌هاش‌نشان‌دهنده‌از دنبالم‌اومدن بود!
پوز خندی زدم و کنار‌خیابان ایستادم‌که‌ماشینی‌برام بوق زد‌و خواستم بر گردم که روی صورتم نشست و حس‌تقلا کردن نداشتم و چشم‌هام بسته شد
با سر و صدایی‌که از بیرون می‌اومد اروم لای‌چشم هام و باز کردم و نیم‌نگاهی‌به شخص روبروم کردم‌.این‌چقدر آشناست!
این اروشاست...آره
فلش بک:
با لبخند نگاهی به ارو شا کردم که اخمی کرد و زمزمه کرد:
-ازت بدم میاد..
بعد بهم‌سیلی زد و شوکه‌به رفتنش زل زدم.
حال"
با لکنت و ناراحتی نگاهم و به سمتش‌چرخوندم
-اروشا؟
سلنا:
با لبخند به‌ارتان زل زدم‌که نیشش و باز کرد و گفت:.
-سلام‌بر لاک پشت‌من!
لبخندی به روش زدم و با حرص چشمام و چرخوندم و پشت چشمی‌نازک کردم.
-لاک پشت خودتی..
لبخندی با کمی شیطنت به‌روم زد و یکدفعه زیر پام خالی شد.
و ارتان من و روی شونه‌هاش انداخته بود.و من تقلا میکردم تا من و نجات بده..
ولی انقدر بی‌شعور بود که نجاتم نداد و شروع کرد به قلقلک دادنم،منم از خنده غش کرده بودم که زنگ‌در یه صدا در اومد و من با حیرت به ارتان زل زدم که ارتان سری به نشانه ندانستن تکون داد و به‌سمت در قدم برداشت و اروم خودم و بلند کردم‌که‌با صدای‌‌شخصی‌که روبروم بود ضربان قلبم‌تند شد،این‌سلین بود؟
خواهر‌من؟خواهرخوشگلم؟
سلین با دیدنم قدم‌هاش سرعت داد و من حتی نمیفهمیدم دارم چکار میکنم از ترس شدید جیغی زدم‌و فقط گفتم:
-نزدیکم نیا،تو سلین نیستی، سلین نمیتونست راه‌بره!
سلین‌با چشم‌های‌لرزونش‌بهم زل‌زد.
با‌صدای‌شخصی‌که پشت سر سلین‌بود سرم و چرخوندم‌نه.. خدای من‌‌....من‌زندم؟!...نه من زندم!!!
سلین، نیایش،امیر! نه...باورم نمیشه .!
ارتان‌هم‌که‌نگاهش‌و با بغض نمایشی‌بین ما رد و بدل می‌کرد به‌امیرعلی زل زد و گفت:
-حاجی،یک دستمال کاغذی‌بم میدی؟
امیر علی با شوک‌تعجب زمزمه کرد:
-چرا؟
ارتان با شیطنت زمزمه کرد:
-میخام اشکامو پاک کنم،صحنه‌عاطفی شد...
لبخندی رو لب همه‌جا گرفت من‌به‌پاهام سرعت دادم،و سلینی که‌به نظرم خیلی بزرگ‌تر شده بود و در آغوش گرفتم‌.که هق‌هق سلین بلند شد‌.
سلین‌با بغض زمزمه‌کرد:
-دورت بگردم‌من!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با بغض بدی‌‌نگاهم ‌و به سمت نیایش و امیر بردم،من‌چقدر دلتنگتم بودم! کاشکی...مامان و بابا و ارتام و سما هم بودن!
بعد نیم ساعتی که رفع دلتنگی کردیم هممون رو مبل نشستیم و سریع‌به سلین‌با تعجب گفتم:
-سما‌و آرتام و مامان‌بابا کجان!
با این حرفم انگار شوک‌عجیبی‌به همه تحمیل شد که‌با اخم سوالم و تکرار کردم:
-کجان!!!
سلین نزدیکم شد و دستام تو دست هاش گرفت‌و با صدای گرفته‌ای زمزمه کرد:
-عزیزم ‌بعدا بهت توضیح میدم فعلا باید رفع....!
عصبی‌اخمام‌و تو هم کردم که‌اخم ارتان باعث‌شد اخمام‌و باز کنم....
و باز حرفم و تکرار کردم،تا کی می‌خواستن بازم پنهون کاری کنن!
-بهم بگید...کجان!
امیر علی دست‌هاش‌و قفل هم کرد...که‌نیایش زبون باز کرد:
-ارتام‌بزور منو زن خودش کرد!...
با حرفی‌که‌زد...هینی‌کشیدم و با لکنت و ترس‌نگاهم و بین‌هر دو تاشون رد و بدل کردم...
و با پوزخندی‌به بحث خاتمه دادم:
-ههه! دروغ خوبی بافتی.
منم باور کردم!
نیایش با ناراحتی سر به زیر شد‌..
امیرعلی‌اخمی کرد و شروع کرد به حرف زدن...
-...
با حرفایی که امیر میزد ناباور دستم و روی قلبم گذاشتم‌که‌متوجه نزدنش‌شدم‌و اروم با درد گفتم:
-‌‌دروغ‌که‌نمیگی‌...!
سری‌به نشونه‌ی متاسفم تکون داد‌...! که قلبم درد گرفت!..
من تو این مدت‌داشتم‌میخندیدم! اما‌خانوادم چی...
اروم‌بلند شدم که‌صدای ارتان باعث شد با بی‌تفاوتی برگردم:
-کجا میری...!
عصبی‌سری تکون دادم و وارد اتاق‌شدم...! و در و قفل کردم‌و اهنگ.
انقده راه میرم‌که بگیره درد پام(گوش بدید قشنگه :اهنگ تنها تنها)
و پلی کردم... و اروم زمزمه میکردم و اشک میریختم.
چرا من...!
با صدای در‌ هومی با صدای گرفتم گفتم که صدای سلین‌‌بلند شد:
-آبجی..در و باز کن...میدونم تو مشکل‌قلبی داری ! با هم‌حل میکنیم.
با صدای‌گرفته ای‌باشه ای گفتم...
الان فقط اون‌درکم‌می‌کرد
اروم بلند شدم‌و قفل در و باز کردم‌که‌تا در باز شد سلین‌بغلم‌کرد‌..که با بغض‌در آغوشش گرفتم، بدبخت خواهر من! هی سما بمیرم برات! یعنی بابا و مامان‌دیگه نیستن!
وجدان:خب معلومه دیگه نیستن‌...!
افکارم و پس زدم.
سه روز بعد:
با لبخند دور هم میچرخیدیم،که‌با داد ارتان به خودم اومدم که داشتم‌رو زمین می‌افتادم یکی‌از پشت کمرم و گرفت :
و پشت پندش‌ صدای ارتان بودکه با خجالت از بغلش بیرون اومدم:
-مواظب باش کوچولو...
با صدای گوشی‌نیایش‌نگاه‌هممون به نیایش زوم شد‌که‌نیایش‌با شوکه گفت:
-آرتامه!
با چشم‌های گرد هممون"هینی" گفتیم!
اون‌نفهم چرا زنگ زده!
نیایش‌با استرس گوشی‌و برداشت‌که سلین مضطرب گفت:
-بزن‌رو ایفون ‌!
نیایش سری‌تکون داد...!
نیایش!)))))
با استرس دستم‌و روی‌برقراری‌تماس گذاشتم‌که‌دادش‌بلند شد:
-کدوم گورستونی‌هستی!!!
با شنیدن حرفش‌خشم تمام وجودم و فرا گرفت،به چه جرعتی با من اینجوری حرف میزنه!
دست‌هام و مشت کردم‌و عربده‌ای از خشم زدم:
-به‌تو چه هااا! توو ننمی؟ بابامی!؟ تو عنمم نیستی! چه برسه به شوهرم! گو*ه زیادی نخورر..فردا هم طلاق میگیرم!...
همشون‌هینی کشیدن‌و من به عربده‌هام ادامه دادم:
-ارتام‌به ولای‌علی...حلالت نمیکنممم!...من و بزور زن خودت کردی که چییی! منن دایانن و دوستت دارمممم،دستتت از سرمون بردارید!
صدای‌خنده‌ی شیطانی‌آرتام بلند شد و سیلی محکمی به یه نفر زدکه داد یه نفر بلند شد و صدای دایان بود که لرزی به تنم ایجاد شد:
-عزیزم....اینو ولش کن!
اشک‌هام‌سرازیر شدن‌که‌ارتام‌با‌لحن‌شیطانی‌اش زمزمه‌کرد:
-اگه‌نمیخوای عشقت‌بمیره....!باید‌بیای...! زنیکه
صدای داد دایان قلبم‌و به درد انداخت:
-خفهه شووو،با عشقم‌درست حرف بزن!
عصبی‌با بغض زمزمه کردم :
-میام، میام...
بعد تلفن و قطع کردم
که‌سریع به‌سمت در پرواز کردم‌که صدای سلین متوقفم کرد
-کجا میری!
بی‌توجه‌به حرفش‌در و باز کردم‌و از خونه بیرون زدم..اگه بلایی سر دایان بیاره‌من خودمو میکشم!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
انقدر‌رفتم و با خودم حرف زدم‌که متوجه‌خونه ارتام‌شدم و با بغض سنگینی‌که‌تو گلوم نشسته بود‌زنگ در و زدم‌که‌صدای‌ارتام‌شیطان‌کثافت‌بلند شد:
-جانم‌عشقم‌اومدی!
عصبی‌دست‌هام و مشت‌کردم‌و غریدم:
-ع*ن‌نگو‌‌...در و باز کن!
که‌در با صدای تیکی‌باز شد. و خودم و با سرعت به عمارت رسوندم،چقدر نفهم بود!
در و با سرعت باز کردم‌که صدای ارتام بلند شد:
-هووی‌طویله‌نیستا!
با پوزخندی بهش زل زدم و غریدم:
-..شعر نگو....طویله‌ست‌تو هم گاوشی! دایان کو!...
که آرتام از پشت کمرم و گرفت‌و کنار گوشم زمزمه‌کرد:
-زن‌من‌انقدر بی‌تربیت نبود...‌!
با پوزخندی ولش کردم و عربده زدم:
-گو*ه نخور.من هیچ وقت زن‌تو نبودم!
با دیدن دایان به‌سمتش‌رفتم که صدای ارتام بلند شد.که قلبم ایستاد:.
-صحنه‌ی قشنگیه!...ایراد نداره، برو برا آخرین بار بغلش کن...چون میخوام عشقتو جلو چشمات بکشم!...همتون و میکشم!
با بغض‌بهش‌زل‌زدم‌که‌پوزخندی زد:
-برو...دیگه! استفاده‌ آخرت و بکن! وصیتنامه هم بگو‌‌..من انجام میدم، نگران نباش!
دایان عربده زد:
-خفه شو لعنتی!..
که‌آرتام اسلحه و به سمت دایان‌حرکت‌داد‌و با نفرت‌زمزمه‌کرد:
-گفتم از فرصت استفاده کن‌..قبول‌نکردی!...
بعد‌به‌سمت من گرفت و پوزخندی زد و گفت:
-چطوره عشقت بمیره ‌نه!
بعد‌تیر و به سمت قلبم شلیک کرد که داد دایان بلند شد که میگفت:
-چه غلطی کردیی‌ارتام!
اروم چشم‌هام سیاهی‌رفت‌و متوجه چیزی نشدم...
(ارتام‌)
نگاهم و با پوزخند به‌جنازه‌ش انداختم و سریع‌فرار‌کردم‌که‌پلیس جلوم‌و گرفت‌و گفت:
-تسلیم‌شو‌اقای‌ارتام‌مهرابی

سلنا:
با‌ جیغ بلندی‌از خواب پریدم...و با ترس به دور و برم نگاه کردم که با دیدن نیایش نفس راحتی کشیدم و تند به سمتش رفتم که با دیدن چهره‌ی خواب آلودش لبخندی زدم و سریع تو آغوشش گرفتم که هین بلندی‌کشید..
دو ساعت‌بعد .
بعد از تعریف خوابم هممون خندیدیم‌و ارتان با ذوق میگفت:
-بچم‌چه خوابی دیده!
لبخندی‌زدم‌که‌صدای‌تلفن‌نیایش‌بلند شد و من.ترس بدنم.و‌فرا گرفت‌که‌نیایش‌با لبخند گفت:
-دایانه!
نفس راحتی کشیدم که تلفن و برداشت و بعد از چند دقیقه حرف زدن‌ هووی بلندی کشید...
-سلام دایان
-***
-فدات‌تو خوبی؟
-***
-چییی‌آرتام و چرا دستگیر کردن؟
-***
--قاچاق‌دختر!عوضی..منم میخاست قاچاق کنه!
-***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین