موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
دیوا عصبي دستم و پسزد:
-منروانی نیستم که شعراتو باور کنم ماک...
با شنیدن حرفشدود از کلم بلند میشد...
عصبيدستم و دور گلوش حلقه کردم و داد زدم:
-من،ک*شعر میگم ها؟
حلقهدستم و تنگ تر کردم که دیوا تقلا میکرد ولی خون جلوی چشممو گرفته بود و نعره میزدم:
-حالا من ک*شعر میگم! دیوا من از وقتی ازدواج کردیم دارم میگم من فقط عاشق توهستم،من به دوست های سارا محبت میکردم میگفتی اونا چشمتو گرفتن!؟ اونا از من ۱۰ سال کوچکتر بودن! چطوری من با اونا حس برقرار کنم!
روانیم کردی....منن ماکان هاشمی فقط توی نفهمو دوستدارم.!!!!
چشمام و بسته بودم و داد میزدم،با دیدن تقلا نکردن دیوا چشمام و باز کردم و دیدم دیوا....نه....صورتش سفید سفید شده بود..
با داد کیارش و صدا زدم...چه غلطي کرده بودم....
-کیااارش
نمیدونستم، چرا چراا این کارو باهاش کرده بودم!
من...داشتم زنم ،تمام وجودم و میکشتم!
کیارش سریع در و باز کرد و با دیدن دیوا با اون وضع اخماش و کشید تو هم، کیارش داداش ناتنی دیوا بود.
سریع با خشم منو پس زد و داد زد
-چه غلطي کردی توبا خواهر من چکار داری تو، سادیسمی روانی!
بعد دیوا و بلند کرد و از شرکت بیرون برد...
با صدای گوشیم سریع به سمت گوشی پرواز کردم و با دیدنِ اسم ارمین اخم کوچکی کردم و جواب دادم:
-سلام،چیشده!؟
ارمین با داد گفت:
-بیا تووو خونه،معلوم نیست چهه بلایی سر این دختره اوردی روااانی.خاان خیلی عصبیه!
کدوم دختره!؟...
خان چرا عصبیه!؟
نکنه سما و میگه!
با فکر به اینکه سما گندی زده باشه عصبي از شرکت بیرون زدم و به سمت عمارت روندم...
چه غلطي کردم اون و صیغه کردم.... تو این هاگیر واگیر.....
وارد عمارت شدم و با دیدن خان که عصبی روی عمارت با عصاش ضربه میزد تعجب کردم.
-منروانی نیستم که شعراتو باور کنم ماک...
با شنیدن حرفشدود از کلم بلند میشد...
عصبيدستم و دور گلوش حلقه کردم و داد زدم:
-من،ک*شعر میگم ها؟
حلقهدستم و تنگ تر کردم که دیوا تقلا میکرد ولی خون جلوی چشممو گرفته بود و نعره میزدم:
-حالا من ک*شعر میگم! دیوا من از وقتی ازدواج کردیم دارم میگم من فقط عاشق توهستم،من به دوست های سارا محبت میکردم میگفتی اونا چشمتو گرفتن!؟ اونا از من ۱۰ سال کوچکتر بودن! چطوری من با اونا حس برقرار کنم!
روانیم کردی....منن ماکان هاشمی فقط توی نفهمو دوستدارم.!!!!
چشمام و بسته بودم و داد میزدم،با دیدن تقلا نکردن دیوا چشمام و باز کردم و دیدم دیوا....نه....صورتش سفید سفید شده بود..
با داد کیارش و صدا زدم...چه غلطي کرده بودم....
-کیااارش
نمیدونستم، چرا چراا این کارو باهاش کرده بودم!
من...داشتم زنم ،تمام وجودم و میکشتم!
کیارش سریع در و باز کرد و با دیدن دیوا با اون وضع اخماش و کشید تو هم، کیارش داداش ناتنی دیوا بود.
سریع با خشم منو پس زد و داد زد
-چه غلطي کردی توبا خواهر من چکار داری تو، سادیسمی روانی!
بعد دیوا و بلند کرد و از شرکت بیرون برد...
با صدای گوشیم سریع به سمت گوشی پرواز کردم و با دیدنِ اسم ارمین اخم کوچکی کردم و جواب دادم:
-سلام،چیشده!؟
ارمین با داد گفت:
-بیا تووو خونه،معلوم نیست چهه بلایی سر این دختره اوردی روااانی.خاان خیلی عصبیه!
کدوم دختره!؟...
خان چرا عصبیه!؟
نکنه سما و میگه!
با فکر به اینکه سما گندی زده باشه عصبي از شرکت بیرون زدم و به سمت عمارت روندم...
چه غلطي کردم اون و صیغه کردم.... تو این هاگیر واگیر.....
وارد عمارت شدم و با دیدن خان که عصبی روی عمارت با عصاش ضربه میزد تعجب کردم.