جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,946 بازدید, 44 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [در انتظار انتقام] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط |Queen|

آیا از رمان من راضی هستید؟!


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
بعد اینکه ارسام از اتاق رفت بیرون منم پاشدم واقعا هنگ کرده بودم الان چه اتفاقی افتاد... وای خدا.بلند شدم رفتم جلو اینه خودمو نگاه کردم قرمز شده بودم مثل لبو چندتا نفس عمیق کشیدم و روسریم رو درست کردم و از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین امدم به طرف پذیرایی رفتم قلبم تند تند میزد نه به خاطر اتفاقی که بالا تو اتاقم افتاد بلکه به خاطر اینکه داشتم سکته میکردم اون کسی که فکر شو میکنم نباشه با قدم های لرزون وارد پذیرایی شدم همه رو مبل نشسته بودن یه مرد ناآشنا که پشتش به من بود رو مبل تک نفره نشسته بود رفتم جلوتر سرهنگ راد تامنو دید برگشت به اون مرد نآشناس گفت: ایناهاش آمد .
با این حرف سرهنگ راد اون مرد به طرف من برگشت تا صورتشو دیدم قلبم ایستاد نفسم رفت خدایا این غیر ممکنه خودش نیس نه نه این یه خوابه؟
نه این خواب نیس اروشا خودتو نگه دار تو باید این عملیات رو به خوبی پشت سر بزاری چه پدرت جلوروت باشه چه نباشه تو میتونی .
با ارامشی که واسه خودمم عجیب بود جلو رفتم ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
و رو مبل تک نفره روبه روی اونا نشستم سرهنگ راد تا دید.من نشستم رو به من گفت : آروشا ایشون سرهنگ دوم رادفر هستن فرمانده این عملیات.
سرهنگ رادفر برگشت گفت: خوشبختم .
- همچنین.
بعد به ادامه حرف سرهنگ راد گوش کردم یهو سرهنگ راد گفت : خوب علی کی عملیات رو شروع می کنیم ؟! .
سرهنگ رادفر: اول باید موقعیت مکانی اونا رو مشخص کنیم.
منم الکی مثلا نمی‌دونم وسط حرفش پریدم گفتم: مگه اون شهری که. تو بالا شهر بود مقر اونا نبود؟!
سرهنگ رادفر : خیر اون فقط یه مخفیگاه و یکی از آشپزخونه تولید مواد مخدر اونا بود .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
یه اهمی گفتم و باز سکوت کردم تو این جمع فقط سرهنگ ها حرف زدن بقیه بچه ها که شامل ؛ آرسام .سامیار.رادین.رایان.مانی . بود سکوت کرده بودن داشتن به حرف های اونا گوش میدادن با شنیدن اسم سرهنگ اسمیت واقعا برام تعجب آور بود یهو برگشتم گفتم : اســمیـت .
همه تعجب کردن که سرهنگ رادفر گفت: مگه می‌شناسی .
- نه فقط خواستم بدونم کیه ؟!.
سرهنگ رادفر: یه سرهنگ خارجی و صد البته دوست عزیز بنده.
- آها .
بعد سری تکون دادم به حالت عادی برگشتم واقعا چرا سرهنگ اسمیت به ما نگفته بود که اینارو می‌شناسه و صد البته دوست عزیز ایشون هست پوفف جسیکا هم تعجب کرده بود. ترجیح دادم به حرف های سرهنگ ها گوش بدم تا فکر کنم به این موضوع سرم بلند کردم که سرهنگ راد گفت: خوب الان باید تقسیم عملیات کنیم علی این کار به عهده تو.
سرهنگ رادفر سری تکون داد گفت: خوب آرسام . سامیار . شما باید موقعیت تازه اون هارو مشخص کنید وارد بشید و بقیه اطلاعات ناقص رو بیارید.رایان رادین مانی شما هم از دور پشتیبانی شون کنید .
نه نه نه من هم باید با این ها نفوذ کنم باید این کار رو کنم با جدیت و آرامش گفتم: من و رونیکا هم تو این عملیات کمک می کنیم .
همه با تعجب به من نگاه کردن که سرهنگ راد گفت: نمیشه خیلی خطرناکه .
- برای من خطر معنی نداره ‌‌‌‌‌پس من رونیکا هم تو این عملیات شرکت می کنیم .
سرهنگ راد تا خواست اعتراض کنه سرهنگ رادفر پرید وسط حرفش گفت : باشه اما به شرطی که از دستتون کاری بر بیاد .
- حتما کاری بر میاد مارو دست کم نگیرید .
سری تکون داد گفت: خوب چه کاری از دست تو دوستت بر میاد؟!؟!.
- رونیکا مخ کامپیوتر هست و ماهر پیش رایان رادین و مانی میمونه پشتیبانی می کنه ما تجهیزاتی داریم که شما ندارید پس اون تجهیزات رو روی نفوذ کنده ها وصل می کنه این کار به عهده رونیکا قرار می گیره و من هم با آرسام سامیار به مکان نفوذ می کنم به شرطی که دست پا گیر نباشن و دور من نپیچن همین .
سرهنگ رادفر: حله چه فقط منظور از تجهیزات چیه؟! .
- چندتا ردیاب.چاقو... و غیره که مهم هستند منظورم بود .
سرهنگ سری تکون داد گفت: باشه دوست تو و نیرو های من از الان همکاری کنن تا مکان رو پیدا کنند .
- باشه از الان شروع می کنن فقط...
سرهنگ راد حرفم رو گت کرد گفت: لبتاب و بقیه وسایل ها تو اتاق مخفیه بچه ها نشونش میدن
رادین رایان مانی از الان کار شما شروع میشه به محض پیدا کردن مکان به ما اطلاع بدید.
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
بعد بحث کوتاه بلند شدم رفتم تو اتاق به جسیکا هم اشاره کردم بیاد بعد چند دقیقه در زدن گفتم: بیا تو .
جسیکا وارد شد و نشست رو صندلی میز آرایش و به من خیره شد با بی حوصلگی گفتم: هان چته مثل بز به من خیره شدی ؟!
جسیکا: خوب چیکار کنم خیره شدم تا حرف بزنی واس چی گفتی بیام اینجا ؟! .
با تأسف سر تکون دادم گفتم: آخ آخ اصلا یادم نبود .
جسیکا : خوب حالا یادت اومد بگو ببینم .
- بین جسی وقتی با اون ها مارو پشتیبانی می کنی ببین اونا چیکار می کنن صد در صد با سیستم امنیتی مکان یابی میکنن پس چندتا رمز و غیره وارد می کنن که خیلی مهمه می‌خوام این رمز هارو کش بری .
جسیکا: آها اوکیه.
- آفرین .
و ساکت شدم یهو جسیکا گفت: عه آروشا اون رمز عبور ها... و غیره به چه دردت میخوره؟!
- ببین هر پلیسی چه ایرانی چه خارجی رمز عبور و ایمیل مخفی برا خودش داره که می‌تونه به سایت مخفی نظامی بره تا اونجا از اطلاعات کسب کنه و حالا هر کاری میخواد بکنه اما قانون و مقرراتی داره.
جسیکا: خوب این وسط به چه درد تو میخوره؟!.
- من می‌خوام با این رمز ها به سایت مخفی نظامی وارد بشم تا اطلاعات سرهنگ رادفر و راد رو در بیارم و چندتا کار جزئی دارم .
جسیکا : آها باشه فقط اطلاعات درست بهشون بدم یا چاشنی دروغ؟! .
- نه دیگه ما داریم غیر مستقیم با پلیس ایران همکاری می کنیم تو بده اطلاعات رو اما مواضب باش تو هر کدوم از اطلاعات اسم من تو بود رو بهشون نده چون لوع میریم .
جسیکا: باشه اوکی من برم دیگه پایین شک می کنن.
سر تکون دادم رو تخت دراز کشیدم جسیکا هم از اتاق بیرون رفت کمی کلنجار رفتم تا خوابم برد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
با تکون یه نفر چشمام رو باز کردم دیدم جسیکا بالا سرمه با بی حالی گفتم: هان چیه جس...یعنی رونیکا .
رونیکا(جسیکا): پاشو زود مکان رو پیدا کردم .
با این حرف جسی زود به خودم از رو تخت پاشدم گفتم: واقعا؟! حالا کجا مکان!.
جسیکا: بیا پایین سرهنگ توضیح میده .
- باشه برو الان میام .
جسیکا رفت منم زود بلند شدم لباسم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم با آرامش رفتم سمت پذیرایی از وقتی که ایران اومدم فقط دو،سه، بار بیرون رفتم پوف...
سلام کردم رو مبل نشستم منتظر موندم تا سرهنگ بیاد بعد چند دقیقه سرهنگ اومد همه پا شدن احترام. گذاشتن برگشتم تا یه چیزی بگم که با دیدن سرهنگ اسمیت حرف تو دهنم موند تعجب کرده بودم زود بلند شدم سلام کردم جسیکا هم با من بلند شد سلام مرد اون بدبختم تعجب کرده بود سعی کردم به روم نیارم اما از نگاه های خیره گه گاه سرهنگ اسمیت معلوم بود که داره نقشه قتل من جسیکارو می کشه خدا خودش رحم کنه ...
یهو سرهنگ گفت: بچه ها سرهنگ آدام اسمیت یک سرهنگ خارجی و دوست خانوادگی ما هست قراره تو این عملیات به ما کمک کنه و دوتا از ماهرترین مامور مخفی هاشون قراره غیر مستقیم با ما همکاری کنند.
سرهنگ اسمیت بلند شد به با همه سلام احوال پرسی کرد این وسط من بودم که بی تفاوت بودم و جسیکا .فقط خدا خدا می کردم که از اون مامور مخفی ها کسی نپرسه که سامیار فضول گفت: عه سرهنگ اون دوتا مامور هم که قراره با ما همکاری کنن غیر مستقیم رو معرفی نمی کنید .
همین رو کم داشتم خدایا منتظر بودم ببینم سرهنگ چی میگه که در کمال تعجب گفت: آروشا رادفر و جسیکا پارکر دوتا از زبده‌ترین مامور مخفی های ما هستن که با دستور بالایی ها به این عملیات اعزام شدن و پیشنهاد می کنم بیشتر از این در مورد این دو مامور سوالی نپرسید چون بی جواب میمونه .
همه چشم قربانی گفتن که باز سوکت کننده جمع من و جسیکا بودیم سرهنگ اسمیت رو به من جسیکا کرد و سرش رو به طرف سرهنگ رادفر کرد گفت: معرفی نمی کنید ؟!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
سرهنگ رادفر سر تکون داد گفت: این دونفر
عسل شمس و رونیکا محمدی با اطلاعانشون در این عملیات به ما کمک می کنند .
با جدیت و آرامش گفتم: از آشناییتون خوشبختم.
جسیکا هم خوش آمد گفت، دیگه نمی‌خواستم این بحث ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: خوب مکان رو پیدا کردید سرهنگ کی نفوذ می کنیم به پایگاه؟!.
سرهنگ: امشب، و باید موضوعاتی درباره این موضوع بهتون بدم .
همه سر تکون دادن که سرهنگ شروع به توضیح دادن کرد.
سرهنگ رادفر: خوب این مکانی که شماها باید برید یکی از باند های مافیای سیاه هست امید وار نیستم که اطلاعاتی در اینجا پیدا کنید چون این ششمین باند بزرگ قاچاق مافیای سیاه هست و یک جور آشپزخونه تولید مواد مخدره .
- خوب سرهنگ اسم این باند چیه ؟!.
سرهنگ رادفر: اسمش شاخه خاکستری چطور؟!.
پس درست حدس زده بودم شاخه خاکستری هر باند یک رنگ تیره داره که در آخر شاه‌باند میشه مافیای سیاه هه عالیه .
زود بی تفاوت گفتم: هیچی همینجوری. در ضمن اتفاقا توی این باند چیز های زیادی پیدا می کنیم صدا درصد .
سرهنگ : چطور از کجا میدونی؟! .
- چون اسم هر باند به تدریج تیره‌تر میشه و در آخر شاه‌باند یعنی مافیای سیاه به وجود میاد در ضمن شما خودتون گفتید ششمین باند یعنی آخرین باند مافیایی سیاه همین شاخه خاکستری هست.
همه سر تکون دادن.
نگاهی به ساعت کردم گفتم : خوب الان ساعت ۱:۰۲ دقیقه هست الان باید شروع کنیم به نظرم .
همه تایید کردن که به جسیکا گفتم : وسایل مورد نیاز رو بیار و رو ما نصب کن .
جسیکا: باشه .
بعد باند شد رفت بالا تا وسایل رو بیاره .
تو این عملیات نباید کسی دست پا پیچ من می شد .
برای همین زود گفتم: سرهنگ رادفر، سرهنگ راد، سرهنگ اسمیت، .
هر سه با سوال به. من نگاه کردن که گفتم: نمی‌خوام تو این عملیات مامور های شما دست پا پیچ من بشن حتا به خطر افتادم به هیچ عنوان نباید کاری کنن فقط چیزی رو که میخوان بر میدارن و از عمارت می‌زنن بیرون من برای اومدن تاخیر می کنم اما رونیکا از پشت من رو پشتیبانی می کنه .
هر دو سر تکون دادن و تایید کردن فقط سرهنگ اسمیت چپ چپ نگاه می کرد که اون هم چاره ای نداشت جز تایید
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
با اومدن جسیکا همه به اون خیره شدن که یهو سامیار,مانی, پاچیدن از خنده برگشتم دیدم جسی وسایل اینقدر زیاد بود که تو دستاش گردنش سیم اینا رو...گره زده واقعا خنده دار بود اما ترجیح دادم جدی باشم برگشتم با اخم به سامیار, مانی, نگاه کردم که خنده شون رو خوردن جدی شدن اما از چشم هاشون معلوم بود دارن تو خودشون می خندن خلاصه جسیکا اومد نشست وسایل رو مرتب کرد گفت: پــوف خوب آماده هست.
سری تکون دادم گفتم: خوبه .
برگشتم سمت آرسام، سامیار، گفتم خوب هر لباسی میخوایید برید بپوشید تا دستگاه هارو رونیکا وصل کنه .
با این حرفم پاشدم رفتن بالا بعد چند دقیقه طولانی اومدن پایین یه لباس سرتا پا مشکی که شبی سرهم گردنی بود جذب پوشیده بودن شبی این دزدای حرفی بودن خخخ.
جسیکا پاشد رفت سمت آرسام،سامیار، چندتا ردیاب، جی‌پی‌اس...و غیره رو اونا نصب کرد چاقو و، وسایل سرد هم بهشون داد بعضی هاتون هم داشتن .
منم بلند شدم از جسی وسایلم رو گرفتم رفتم بالا یه لباس سیاه که اونم سرهم گردنی بود جذب پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم دستکش های پوستی رو دستم کردم تا اثر انگشتم نیفته چکمه های پاشنه کوتاه تا زیر زانوم رو پوشیدم کلت هم گذاشتم پستم. ردیاب،جی پی ای ... اینارو نصب کردم و بقیه وسایل که شامل: دوربین، چاقو،طناب،گرگره،...غیره هم گذاشتم کیفم کوچیک که شبی کوله پشتی بود.
حالا روسری چیکار کنم پوف تصمیم گرفتم فعلا سر کنم وقتی خواستم وارد خونه بشم از سرم بردارم .
بعد تمام شدن کارم رفتم پایین تا منو تو این حالت دیدن تعجب کردن سامیار ،مانی باهم یهو گفتن: اوو، شبی دزدای حرفه ای شدی .
تا این حرف رو گفتم سرهنگ اسمیت بهشون چش غره رفت توجهی نکردم رو به سرهنگ رادفر. گفتم موتور منو کجا گذاشتید؟!.
سرهنگ رادفر: تو پارکینگ هست مگه نمیخوای با آرسام سامیار برید.
- نه بهتره جدا جدا بریم اونا هم بهتره با موتور بیان .
سرهنگ سری تکون داد گفت: باشه ارسام,سامیار، جدا جدا با موتور برید تو پارکینگ هست .
با این حرف سرهنگ جسیکا زود پشت کامپیوتر نشست گفتم: خوب از الان شروع شد .
با این حرف جسیکا رفتیم سمت پارکینگ هر سه سوار موتور شدیم اول از همه من رفتم با با میکروفن تو گوشم به جسیکا گفتم: خوب مکان رو به ما ارسال کن .
جسیکا : بله قرب... چشم .
پوف نزدیک بود ها دختره خل با ارسال مکان رو جی‌پی‌اس روندم به طرف عمارت .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
وقتی رسیدم پیاده شدم من زودتر از اونا رسیده بودم بعد چند دقیقه آرسام سامیار رسیدن سامیار تا پیاده شد گفت: پوف دختر چه زود رسیدی .
-اهم .
سامیار: اهم یعنی چی؟!.
به جا من آرسام جواب داد گفت: یعنی اینکه خفه شو وسط عملیات هستیم .
منم با سر تایید کردم که سامیار گفت: اوکی، بابا اوکی چرا میزنید .
با تأسف سر تکون دادم رفتم سمت دیوار همینطور که به دیوار نگاه می کردم گفتم: خوب خوب کی میخواد اول بره بالا.
آرسام: نمی‌دونم .
سامیار: منم نمیدونم .
- پوف ممنون بابت اظهار نظرتون .
سامیار آرسام هردو هم زمان گفتن: خواهش می کنیم .
با تأسف سری تکون دادم از تو کوله پشتی طناب بیرون آوردم یه قلاب بفش وصل کردم. بعد برگشتم طرف اونا گفتم: انتظار ندارید که با این طناب هر دو شمارو بالا بکشم خوب دست به کار بشید برید بالا.
هردو زود به خودشون اومدن رفتن سمت دیوار و با طناب ازش بالا رفتن منم از یه سمت دیگه قلاب رو انداختم رو دیوار خودم. کشیدم بالا اونا زودتر از من پایین رفته بودن با یه پرش آروم چهار دست پا رو زمین فرود اومدم ‌‌‌.
قبل اینکه جلو بریم گفتم: هوی ببینین اگه خدا کنه گیر بیفتید من نجادتون نمیدم اوکی .
آرسام : نترس نمیوفتیم .
سامیار با تعجب گفت: هـان چرا کمک نمی کنی دور از انسانیت هست.
- کم زر زر کن راه بیفت .
بعد تو میکروفن گفتم: رونیکا، دوربین هارو از کار بنداز .
جسی: چشم وایسا ،آ، آها خوب دوربین ها برای ۲ ساعت نیم از کار میفتن شما باید برید تو زود.
با سرفتم راه بیفتید.
از وسط درخت ها رفتیم جلو هیچ نگهبانی نبود فکر کنم شیفت عوض می کنن برا همین کسی فعلا نیس خوبه .
وقتی به پشت عمارت رسیدیم یواش گفتم : خوب من قلاب میندازم شما برید بالا بعد قلاب گرفتم هر دو پریدن بالا از پنجره رفتن تو منم رفتم عقب دییدم پریدم پامو به دیوار زدم با یه جهش بالا رفتم از پنجره تورو نگاه کردم یواش آروم داخل رفتم تو میکروفن گفتم: رونیکا به نظرت مدارک کجا میتونه باشه ؟!.
جسیکا: امـم نمیدونم به نظر من تو اتاق سرگروه باید باشه .
- اهم.
رو به آرسام کردم گفتم: نظر تو چیه .
ارسام: آره به نظر من هم تو اتاق سرگروه باید باشه .
همه تایید کردن رفتیم طبقه بالا اوه چقدر اتاق باید اینو از جسیکا کمک بگیرم .
تو میکروفن گفتم : رونیکا ببین کدوم اتاق دوربین داره .
جسیکا: اهم وایسا امـم در حال حاضر تمام اتاق ها پر دوربینه اما.
یهو رایان گفت : اما یه اتاق مجهز به سه تا دوربینه امنیتیه .
تو میکروفن به رایان گفتم: کدوم اتاق .
نمی‌دونم اما از داخل در اتاق سیاه هست .
کمی به این ور اونور نگاه کردم در همه اتاق ها قهوه ای بود یکی از در هارو باز کردم به پشت در نگاه کردم دیدم نه پشتش هم قهوه ای پس اون دری که پشتش سیاه هست کامل سیاهه .
نیازی نبود به آرسام سامیار بگم چون از میکروفن خودشون می شنیدن چیکا میگن پس راه افتادم تو راه گفتم : رونیکا دوربین تمام اتاق هارو خاموش کن .
جسیکا: چشم وایسا، آها خاموش شد .
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
با این حرف جسیکا راحت مستقیم رفتیم و همش به درها نگاه میکردیم خدایی چقدر بزرگه این عمارت یهو در سیاه رنگ نظرم رو جلب کرد .
به بچه ها اشاره کردم که اوناهم سر تکون دادن یواش سمت در رفتم آرسام از من جلوتر رفت درو آروم باز کرد کنی ترو نگاه کرد گفت : بیاید امنه.
و خودش رفت تو من سامیار هم پشت سرش وارد شدیم تا توی اتاق رو دیدم افسرده شدم آخه من کجای اتاق به این گنده گی رو بگردم با اخم کمی نگاه کردم گفتم: به نظرتون کجا می‌تونه باشه ؟!.
آرسام : نمی‌دونم .
سامیار: اما بهتره زود همه جارو بگردیم .
تایید کردم رفتم سمت تخت زیرش رو نگاه کردم... خلاصه همه جارو گشته بودیم دیگه خسته شده بودم اثری از گاوصندوق یا مدارک نبود .
با حرص بلند شدم به این ور اونور نگاه کردم کجا می تونست باشه کمی فکر کردم به زمین نگاه کردم و راه رفتم که یه نور زرد دیدم خیلی ضعیف بود به زور میشد دید اون نور زرد رو نبال کردم که درست مثل لیزر به یک نکته دیوار گرفته شده بود به سمت دیوار رفتم با این کارم توجه آرسام ،سامیار بهم جلب شد وقتی روبه روی دیوار رسیدم کمی دقت کردم یه شیار خیلی ریز مربعی شکل رو دیوار بود با ذوق گفتم : پیداش کردم .
هردو زود پریدن اومدن پیش من کمی با دیوار کلنجار رفتم اما باز نشد آخر یه مشت محکم بهش زدم که دیوار به تو فشرده شود عقب رفت و یهو کنار رفت در گاوصندوق کوچیک نمایان شد دیگه داشتم غش می کردم از ذوق به روم نمی‌آوردم کمی با در ور رفتم که دیدم لمسیه با حرص گفتم: اه لمسیِ که .
کلافه شده بودم آرسام هم همینطور تو میکروفن به جسیکا گفتم: لمسیِ رونیکا چیکار کنیم به خودت لازم داریم .
جسیکا : اه من که نمیتونم بیام در ضمن توکه ماهر بودی تو رمز گشایی .
با این حرف جسیکا آرسام سامیار برگشتن طرف من با تعجب نگاهم کردن با گیجی گفتم: وای ببخشید اصلا یادم نبود .
زود یه تبلت کوچیک از کیف بیرون آوردم با سیم متصل کردم به گاوصندوق کمی این ور اونور رفتن آخر رمزگشایی کردم گاوصندوق باز شد وقتی باز شد با ذوق توشو نگاه کردم که چندتا کاغذ،پوشه، و دوبسته پول پیدا کردم .
کاغذ و پوشه هارو برداشتم گذاشتم تو کوله ام به پولت دست نزدم در گاوصندوق رو بستم مثل روز اولش کردم رفتم سمت در که یهو صدای پا و صحبت دو نفر اومد یا خدا برگشتم سمت بچه ها استرس داشتن و داشتم .
همینجوری که فکر می کردم چشمم افتاد به دریچه هوا کش که خیلی بزرگ بود می تونستیم ازش عبور کنیم به بچه ها گفتم : دریچه هواکش .
زود رفتم سمتش بازش کردم رفتم تو به آرسام سامیار هم گفتم : زود بیاید تا نیومدن.
با این حرفم تا خواستن بیان سمت من در باز شد چون طرف من کامل تاریک بود دیدی به من نداشتم و ندونستن که من این بابا هستم زود در هواکش رو گذاشتم تا منو نبینن آرسام سامیار هم به روشون نیاوردن شروع به کتک کاری شدن که آخر. اون دوتا نعره غول پیروز شدن میتونستم کمک کنم اما مدارک دست من بود نباید از دستش میدادم پس تصمیم گرفتم بعد رفتم اونا برم به نجاتشون تا اونا از اتاق خارج شدن تو بیسیم گفتم : رونیکا آرسام سامیار رو گرفتن .
صدای وای بقیه از اون ور شنیده می شد یهو. جسیکا گفت: عسل سرهنگ اسمیت میگه مدارک رو وردار بیا بعد به نجات اون ها فکر کنیم .
واقعا که بعدا به نجات اونا فکر کنم نه نمیشه وجدانم اجازه نمیده
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,550
13,786
مدال‌ها
3
حرف سرهنگ اسمیت رو مثل همیشه نادیدگرفتم و به جسیکا گفتم : رو سامیار آرسام ردیاب وصل بود ببین تو کدوم اتاق بردنشون .
جسیکا : اما آرو... یعنی چیزه عسل سرهنگ اسمیت میگه برگرد .
با جدیت سرگردیم گفتم:رونیکا همین که گفتم موقعیت اون دورو چک کن و بهم گزارش بده زود.
جسیکا: پـوف باشه .
چند دقیقه بعد گفت: عسل میتونی با راه هواکش اون هارو پیدا کنی الان بهت ارسال می کنم کدوم اتاق هستن تو ردیابی کن و بهشون برس .
- باشه فقط زود.
با تیک ساعتم بهش نگاه کردم کمی ور رفتم آخر فهمیدم کدوم اتاق هستن اما از من کمی دور بود چهار دست پا جلو رفتم خلاصه بعد چند دقیقه بالای هواکش اونها رسیدم چه خوبه هر اتاق هواکش داره خخخ. کمی نگاه کردم دیدم همون دوتا نعره غول اونجا هستن کمی صبر کردم که برن تو همین هوا ها بودم که گوشی یکیشون زنگ زد اون نعره غول دومی گفت: کیه سهراب .
آها پس اسم اولی سهراب هست .
سهراب: اوه اوه رئیس هست چیکار کنم شهرام .
شهرام: زود جواب بده همه اتفاق هارو بهش بگو تا اومد تقصیر هارو سر ما نندازه .
سهراب: آ باشه .
بعد گوشی رو باز کرد گذاشت دم گوشش گفت: +سلام قربان.
_....
+قربان دوتا عوضی نفوذ کرده بود به عمارت تو اتاق شما نمی‌دونم دنبال چی می گشتن.
_....
+ نه قربان چیزی برنداشته بودن پیدا نکرده بودن.
_....
+ اما قربان تقصیر ما نیس اون دوتا ابله شیفت عوض کردن برا همین کسی نبود .
_....
+ چشم رئیس .
بعد گت کرد رو به شهرام گفت : گاومون زایید رئیس داره میاد .
شهرام : وای باشه این دوتا احمق رو ببند بیا بریم بیرون نگهبان هارو کامل کنیم .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین