- Nov
- 2,553
- 13,786
- مدالها
- 3
بعد اینکه ارسام از اتاق رفت بیرون منم پاشدم واقعا هنگ کرده بودم الان چه اتفاقی افتاد... وای خدا.بلند شدم رفتم جلو اینه خودمو نگاه کردم قرمز شده بودم مثل لبو چندتا نفس عمیق کشیدم و روسریم رو درست کردم و از اتاق بیرون رفتم از پله ها پایین امدم به طرف پذیرایی رفتم قلبم تند تند میزد نه به خاطر اتفاقی که بالا تو اتاقم افتاد بلکه به خاطر اینکه داشتم سکته میکردم اون کسی که فکر شو میکنم نباشه با قدم های لرزون وارد پذیرایی شدم همه رو مبل نشسته بودن یه مرد ناآشنا که پشتش به من بود رو مبل تک نفره نشسته بود رفتم جلوتر سرهنگ راد تامنو دید برگشت به اون مرد نآشناس گفت: ایناهاش آمد .
با این حرف سرهنگ راد اون مرد به طرف من برگشت تا صورتشو دیدم قلبم ایستاد نفسم رفت خدایا این غیر ممکنه خودش نیس نه نه این یه خوابه؟
نه این خواب نیس اروشا خودتو نگه دار تو باید این عملیات رو به خوبی پشت سر بزاری چه پدرت جلوروت باشه چه نباشه تو میتونی .
با ارامشی که واسه خودمم عجیب بود جلو رفتم ...
با این حرف سرهنگ راد اون مرد به طرف من برگشت تا صورتشو دیدم قلبم ایستاد نفسم رفت خدایا این غیر ممکنه خودش نیس نه نه این یه خوابه؟
نه این خواب نیس اروشا خودتو نگه دار تو باید این عملیات رو به خوبی پشت سر بزاری چه پدرت جلوروت باشه چه نباشه تو میتونی .
با ارامشی که واسه خودمم عجیب بود جلو رفتم ...