جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ahmadazr با نام [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,009 بازدید, 56 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ahmadazr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ahmadazr
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
همسفرم
اتوبوسی ست
خالی و خیالی

به سمت
ناکجاآباد...

که
در راه خاکی

نرسیدن‌ها
و
بیراهه

نخواستن‌ها

مرا می‌برد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
آی خانوم
آی خونه‌دار
میوه‌ات بردار و بیار
رو سفره بنده بذار
رو دس می‌فروشم
ارزون می‌فروشم...

پسرک دستفروش می‌گفت...
در بازار...

دوباره می‌گفت...


«شلوارک حروف انگلیسی»

با شلوارک
انگلیسی یاد بگیر...

بیا کمربند...
« کمربند شلوار نگهدار ...»

شهرداری...!!
شهربانی می‌شد...
سد معبر
معبر را سد می‌کرد...

پسرک به آ‌ن‌ها

کمک می‌کرد...
پسرک همه را
به آن‌ها هدیه می‌داد...

نیازمندی‌های شهرداری:
شلوارک
کمربند
سفره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
از عاشق شدن
تا عاشق ماندن
فاصله‌اش چند حرف ست...

آهنگ عشق

قرمزی ست
که آهسته
کمرنگ می‌شود...
نارنجی...
زرد ...
و می‌پژمرد...

عشق واژه سنگینی ست
که در دست ما
سبک می‌شود..

عشق
به مقدسی
طلوع تا غروب

خورشیدست...

عشق عبادت است...
آهسته کافر می‌شویم...

اوج رنگ‌ها و نغمه‌ها
عاشقی دو مرغ عشق ست...

از لیلی مجنون‌تر...
از فرهاد شیرین‌تر...
این‌ها افسانه‌اند...

دوست داشتن
چیز قشنگی ست...
ولی کم‌رنگ ست ...
کمرنگ‌تر از عشق...

دوستت دارم ...
این واژه‌ها را
می‌بینم

و
می‌نویسم

و
می‌خوانم...
پس واژه‌ها
تنها نیستند...

ولی
کوچه‌های ‌ها
کم نورند...
بعضی تاریک‌اند...

و تنهایی...

جایی‌ست
میان کوچه‌های تاریک...

و گاهی
آغوش سرد یار ...
که سردترین تنهایی‌ست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
تمیزکار
در پی
لقمه نانی
شهر را
آپارتمان‌ها را
پله‌ها را
بالا و پایین می‌کرد ...

غرورش با او
از پله‌ها پایین می‌آمد
ولی عزت نفسش
بالا می‌‌ماند ...

او تمرین تواضع می‌کرد ...

تمیزکار
اثر دست‌ها را
ز نرده‌ها پاک می‌کرد...

رد پاها را
با طی محو می‌کرد...
انگار که پاکی را
نقاشی می‌کرد...

حیاط را
پارک ماشین‌ها را
آب و جارو می‌کرد...
او با آب و جارو
تمیزی می‌کشید ...

با ذهن خالی
آلودگی‌ها را
آن‌قدر پاک می‌کرد ...
و پاک می‌کرد
و پاکی پر می‌شد ...
و روزی‌اش
حلال می‌شد ...

او یک شهر را
در پی روزی حلال

می‌گشت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
او فروشنده بود

در حجره قلبش
صداقت می‌فروخت
ریا می‌دادند...

دوستی می‌داد
تزویر می‌گرفت...

سادگی را می‌بخشید...
با تمسخر پس می‌آوردند ...

و اعتماد را نسیه می‌بردند...

او بازاریابی دل را می‌کرد...
ولی در اوج گرانی
ارزان می‌خریدند...

سرانجام در دلش را بست
همه را به گوشه‌ای

به حراج گذاشت...

محبت
سادگی
اعتماد
صمیمیت

و دل شکسته
و ورشکسته‌اش را

زیر بغل زد
و با خود برد
به بازار تنهایی ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
جهنم‌ ست
برای مرد و زنی
که پدرتر و مادرترند
و آن‌قدر از خود گذشتند
که خود را جا نهادند
در جهنمی که

هرروز می‌میرند...

وقتی زنده می‌شوند
می‌گویند:
مگر هدیه‌های خدا
را می‌شود پس داد؟!
هم خدا عاشق ست
هم ما عاشق ...
خدا ما را دوست دارد
و ما هدیه‌ها را ...


چرا خدا در جهنم نیست؟!


یعنی
این‌قدر مهرشان
پررنگ و ننگین ست؟
که تاوان دارد؟

فرزندان
لطیف و معصوم
ولی ناخواسته آزارگر...


جهنم داغ و داغ‌تر
از گوشه و کنار
بر هیزم‌ها افزوده‌تر ...

ندای داغ دلشان:
...آتش بگیر
تا که بفهمی

چه می‌کشم...

آتشی که با
سیلی و بوسه
خنک‌تر می‌شود آیا؟

و رام می‌کند

آتش
عشق را
یا عشق آتش را؟!

پ د ر
م ا د ر
خاکسترهایی
که خاکستری
دیدند دنیا را

ولی
که پاره‌های

تنشان
دنیا را
یک نقاشی

ترسناک متحرک
که جیغ می‌کشد
در سرشان...
و هجوم می‌برد
بر آن‌ها چون
کابوس...

دخترک

ساکت
وامانده در خود

پسرک پرخروش
وقت شنیدن ندارد


در خود گمشده‌اند
و عقب مانده‌اند
از زندگی...

اوتیسم
اوت یسم
فلسفه بیرون مانی
از بازی‌های زندگیست...
ناشناخته‌ای
در دنیای آشنای انسانی...

و پدر و مادری
که هرروز

در زمین بازی می‌میرند
و زنده می‌شوند...

پ د ر
م ا د ر
د خ ت ر
پ س ر
ا و ت ی س م

آیا با هم به خط پایان می‌رسند؟
یا در آرزوی یک رهایی
یک پریدن
هرکدام؟
چه تلخ و چه شیرین؟
و
عشق
تاوان سنگینی‌ ست
که گاهی
به جهنم می‌برد ما را...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
مسافرکشی می‌کرد...

راننده دنده می‌کشید
از این‌جا تا آن‌جا
مسافر می‌کشید...

از این‌جا
ماشین گاز می‌کشید...
مسافر سیگار می‌کشید...

مانده به آن‌جا
راننده ترمز می‌کشید...
خسته بود
خمیازه می‌کشید...

ماشین
بنزین
روغن
آب می کشید...
راننده از ماشین کار می‌کشید...
مسافر پول می‌کشید...
مسافر پیاده می‌شد...

مسافر ها
رفیق
نیمه راه بودند...

مسافری نبود.
..
ماشین دلش می‌گرفت

ماشین می‌خوابید...
راننده خمیازه می‌کشید...

راننده پول می‌کشید...
یدک کش ماشین را می‌کشید...

راننده دیگر
مسافر نمی‌کشید
از کار دست می‌کشید...

وقت کشی می‌کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
کاش می‌شد
از بالای این کلمات
سر خورد
پایین و پایین‌تر...

مرگ
پیری
میانسالی
جوانی
نوجوانی
کودکی
نوزادی
تولد

و در چرخه عمر
طفلی معصوم شد...
و در آغوش مادر

پاک مرد...


و یا در آغوش مرگ
دوباره متولد شد...
و
یا این‌که از تولد
متولد نشد...
کل دنیامان
شکم مادرمان بود...!

می‌شود
از پیر شدن
تا جوانی را دوید؟

چرا جاده عمر
یک‌طرفه‌ست؟
نه میانبری...
نه دور برگردانی...
همش دست انداز...
همش تابلو
عزرائیل در کمین ست.!

من از راهسازی
شکایت دارم...

کاش می‌شد
با عزرائیل

توافق کرد..
تا ببخشد زندگی را...

می‌شود دزدکی
عزرائیل را ترور کرد؟

گزینه‌ها
روی میزست...

کاش می‌شد

با عمر بازی کرد
اعداد را جمع زد
یا تفریق کرد

کاش زمان در زمین
خلاصه نمی‌شد...
و زمین این‌قدر
زمان را
سانسور نمی‌کرد...

لحظه‌ها
همچون ما رهگذرند...
لحظه را
باید گرفت
و بویید
و بوسید
و با لحظه یکی شد...
باید لحظه را نوشت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
رود شعرش جاری
روزگارش بسی بارانی
همچنانی که
عقده‌های زندگی...
می‌بارند...

چتر او امید ست
با دلی پولادی...


باران عقده می‌بارد
و یاران فراموشی
در زیر باران
هلهله می‌کنند...

و آسمان
ترکشی از دردهای
خفته خود رها می‌کند...

رعد
بر لب رود می‌افتد...
و خاموش می‌شود...

در روزگاری بسی بارانی...
رعد رود شعرش جاری...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
نقاش خوبی نبودم
نتوانستم درد بکشم...

دردها را نوشتم...
و من

در نقش نوشته‌های دردآلود...
در زنجیر تنهایی اسیرم...


در کنج تاریکی از تالار اشعار
در لابه‌لای صفحات قطور احوالاتم...

فریاد می‌زنم...

مرا ورق بزن...
مرا بشنو...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین