جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ahmadazr با نام [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,924 بازدید, 56 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ahmadazr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ahmadazr
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
زاده شهریور
تابستانم...

می‌گویند
پر حرارت
متعادل
مهربانم...

ولی
زندگی پیچیده‌تر
از این حرفاست...

زندگی
ریاضیات‌ست...
نصف یک پیر
شصت ساله
سن دارم

و به انداره
شصت سال تجربه...

طول عمری مبهم
عرض عمری
از صفر بیشتر
و سی معادله را
پشت سر گذاشته ام...

در زندگی
باید میانگین
خوبی داشت...
و امتیاز خوبی
گرفت...

زندگی هنرست...
آن‌همه راز زیبایی

زندگی پروانه
در دو روز ست...
زیبا و مختصر...

مرگ چیز بدی نیست...
زیاد یعنی خسته کننده...
مثل یک مومیایی‌
تا قرن‌های آینده...

هنر انسانیت
درس مهمی‌ست
که باید یاد گرفت...

ما همسن

امید و آرزوییم...

تولد لحظه‌ایست
که زمینی می‌شویم
زمین پر برکت ست...
و سال‌روز زمینی شدن
مبارک ست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
زاده شهریور
تابستانم..

می‌گویند
پر حرارت
متعادل
مهربانم..

ولی
زندگی پیچیده‌تر
از این حرفاست..

زندگی
ریاضیات ست ..
نصف یک پیر
شصت ساله
سن دارم

و به انداره
شصت سال تجربه..

طول عمری مبهم
عرض عمری
از صفر بیشتر
و سی معادله را
پشت سر گذاشته ام..

در زندگی
باید میانگین
خوبی داشت..
و امتیاز خوبی
گرفت..

زندگی هنرست..
آنهمه راز زیبایی

زندگی پروانه
در دو روز ست ..
زیبا و مختصر..

مرگ چیز بدی نیست..
زیاد یعنی خسته کننده..
مثل یک مومیایی‌
تا قرنهای آینده ..

هنر انسانیت
درس مهمی ست
که باید یاد گرفت..

ما همسن

امید و آرزوییم ..

تولد لحظه ایست
که زمینی می‌شویم
زمین پر برکت ست ..
و سالروز زمینی شدن
مبارک ست ..
به بهانهٔ تولدم
در سی و یکسال پیش‌...
زادروز بی‌تکرارم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
بر بام کوتاه کودکی
چشم‌انداز زندگی
اندازه چشممان بود...

زندگی
هم قدمان بود...

هم پای
بازی هایمان
دلیل
خنده هایمان
تمام

شادی هایمان...

زندگی

کوچک‌تر که بود
شیرین‌تر بود...

عجله کردیم
که زود بزرگ شدیم...!
می‌دانی؟

زندگی
همزادمان بود...

نمی‌دانستیم
زندگی
هم با ما
بزرگ می‌شود
و در کودکی دیگر
جایمان نمی‌شود...
لبا‌س‌های مرا ببینید...
و کفش‌هایم را...!

و دیر فهمیدیم
که زندگی سرابی‌ست
و نه آب زلالی ست

به وضوح کودکی

و همیشه تشنه‌ایم...

هر چه بیشتر

نفس می‌کشیم
زندگی را
بیشتر نفس می‌زنیم
و
غبارش

که بیشتر می‌شود
کدرتر می‌شود...
و در چشممان
و در حلقمان فرو می‌رود...
و ما مکدر می‌شویم...
گم می‌شویم
و کم می‌شویم...
چون خاطره‌ای محو...

این نفس گیری تا به کی؟

در کودکی‌مان زلال
در جوانی‌مان خام
و در بزرگسالی
پخته می‌شویم...

به من نگاه کن...
من جوانی بودم
که در پی نامی
خام شدم...
در پی نانی

پخته
و گمنام شدم...
و
پختگی آغاز رام شدن
و سرسپردگی‌ست...
پخته که می‌شوی...
از طعم زندگی
بیشتر بدت می‌آید...!

بالا را ببین...
من خورشیدی بودم
که آرزویش ستاره شد...
خاموش که شد
در رگ‌های باران
خاطره شد...
به طالع‌بینی
نیازی نیست...
آن رعد خاموش منم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
ما شمع‌های روشنیم...

به جسارت ماه
و کم سوتر از مهتاب...
نرم‌تر از چراغ...
و بی‌ادعا تر...

از وقتی پروانه‌ها رفتند
موم‌مان شکست...

کورسویی
روشنی مانده
از ما...

هر که

زودتر آب شد....
یا به بادی
خاموش شد...

خاطره ای می شود...

به زیبایی
پرواز پروانه‌ها...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
باز صدای پای مهر
در حیاط
مدرسه ها پیچید...

و بوی مدرسه
از کیف
هر دانش آموزی
می‌آید...

و شادی‌های
راه مدرسه
باز خاطره می‌شوند...

و باز
عطر دل انگیز مهر
در کلام هر معلمی
پیداست...

ما مسافران زمان

دهه شصت و هفتاد
بودیم...

ما فلسفه تلنگر
زنگ‌ها را نفهمیدیم...

و با هر زنگ
سفر می‌کردیم...

از کلافگی‌های

صف صبحگاهی
تا بی میلی زنگ اول...
و شوق زنگ آخر...


شیطنت‌هامان
در اول زنگ تفریح
و ناگفته هامان
آخر زنگ تفریح بود!

لذت آزادی

زنگ ورزش را
هیچ زنگی نداشت...

در زنگ املا

معلم فقط حرف می‌زد
و ایرادمان را می‌گرفت...

ولی
در زنگ انشاء
شنوندهٔ خوبی می‌شد...
و داستان‌هایمان را می‌شنید...

در ادبیات
ادیب می‌شدیم
و شعر و قصه
می‌گفتیم...

از خاطرات زنگ تاریخ
به جغرافیای دور

سفر می‌کردیم
که هیچ حد و مرزی نداشت
و ذهنمان دور می‌شد...
و دورتر...

با این‌که
فارسی‌مان
زیاد خوب نبود
در زنگ زبان
انگلیسی
حرف می‌زدیم
و گاهی عربی...

از ستم زنگ ریاضی
فرار می‌کردیم

و
به زنگ پرورشی
پناه می‌بردیم...

در زنگ دینی

سر به راه‌تر
و در قرآن

قاری می‌شدیم...

حوصله‌مان
که سر می‌رفت
در زنگ هنر

نقاشی می‌کشیدیم...

دعواهای ساختگی
تا تهدیدهای زنگ آخر
تمامی نداشت...
چرا زنگ آخر
این‌قدر شیرین بود؟!

چرا مدرسه ما
زنگ خود شناسی نداشت؟
برنامه ریزی اهداف نداشت؟

زنگ کسب ثروت نداشت؟
چرا هیچ معلمی
از زندگی حرف نداشت؟

چرا

بیکاری
و فقر

و گرانی...
با هیچ زبان
و معادله‌ای حل نشد!

چرا همه می‌خواستند
دکتر و مهندس شوند؟
و کسی نمی‌خواست
مدیر خوبی شود؟

چرا جراح زیبایی
نخواست
نقاش خوبی شود؟!
یا روانشناس دلسوزی؟!

و
چرا همه از شعر
بدشان می‌آمد؟؟
ولی با هر لطیفه
می خندیدند...!

و ما هرگز
نمی‌دانستیم
که فاصله‌مان

از مدرسه
تا رقابت زندگی
خیلی زیادست...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
آن‌ها
در مسابقه

دیدن دنیا
چشم ندارند...
تنها دل دارند...


صدای دنیا را
دل فریب‌تر
می‌شنوند...

دنیا را
با لمس
زیبا می‌بینند...
و چهرهٔ زشتش را
با چشم نمی‌بینند...

دنیا با چهرهٔ زشتش
در تاریکی برایشان
ترسناک نیست!

هر چه دنیا را
بیشتر ببینیم
زشت‌تر می‌شود...

آن‌ها با چشم دل
همه‌چیز را می‌بینند
و چراغ دلشان روشن ست...

آن‌ها
انگار

در اسارت
دنیایند...
چشم‌بند دارند
و امیدشان به بو

و لمس و شنود‌ ست...

آن‌ها

سراب دنیا را...
هزار چهره

و هزارتوی دنیا را
نمی‌بینند...

آن‌ها
زبان تاریکی را
خوب بلدند...
و استاد چشم بندی‌اند...


با عصای سفید
گام‌های خود را
رصد می‌کنند...
و

به چشم انداز تاریک
زندگی واقف‌اند...

آن‌ها روشن دل‌اند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
ننگ بر سیاست
وای بر تعصب
آه با تأسف...
های با تأثر...

مرگ بر آورنده مرگ...


این‌جا وسط دنیا
قدمگاه عزرائیل‌ست
و زبانه‌های آتش
همیشه برافروخته‌اند...

ننگ به جغرافیایی
که هر روز تاریک می‌شود

تاریخ می‌شود
و تکرار می‌شود...

از جنگ تا جنگ...
هر روز

انسانیت می‌میرد...
مظلوم قربانی می‌شود...
ظلم پیروز می‌شود...
و آزادی کابوس می‌شود...

چه کسی

آتش جنگ را
بر می‌افروزد؟
چه کسی

پشت آن تانک‌ست؟
اسلحه و موشک
بدست چه کسانی

شلیک می‌شوند؟

آن‌ها می‌بینند
میان خاک و آتش و دود
خشم مردان قسم خورده را؟
اشک مادران سرسپرده
و آه کودکان زیر آوار را؟

براستی که آن‌جا مقدس‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
آمار سقوط
وحشتناک ست...!

تعداد کارگرانی
که هرروز
از بالای خط فقر
به ارزانی
به پایین می‌افتند...
و در زیر آوار
گرانی

می‌میرند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
آهای فروشنده؟
شنیده‌ام که
جان ارزان می‌خری
و ابزار زنده مانی

گران می‌فروشی...؟

یک زندگی هوا
با اکسیژن خالص
کیلویی چند؟

آب لیتری چند؟
ارزانتر دارید؟

آرامش دارید هنوز؟
یا تمام شده؟

امنیت لازم ندارم
از قبل دارم هنوز ...!

آسایش و رفاه
هم اگر عمرم رسید
بعداً می‌خرم...
چند جان کم دارم...

بیشتر
گرسنه‌ام...

روزی
سه وعده غذا
برای یک عمر زندگی چند؟
بیشترش نان باشد...

تنقلات نمی‌خواهم..
گوشت و میوه

کم می‌خورم...
مبلغ عمرم کم‌ست...


فاکتور ما کلا چه‌قدر شد...؟
پس بزنید به حساب عمرم...
بقیه را آن دنیا تسویه می‌کنم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین