جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ahmadazr با نام [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,924 بازدید, 56 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [در انتظار قاصدک ها] اثر «احمدآذربخش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ahmadazr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ahmadazr
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
آرزو
قشنگ بود
بلند بود...
دستم به او نرسید...

چشمکی زد...
و دور شد...
در پی اش رفتم...

ولی گام‌هایم
هر بار کوتاه شد
و کوتاه‌تر...

هنوز
بوی عطر شیرین
آرزو را

حس می‌کنم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
شبم بلند شد
روزم کوتاه شد

دستم کوتاه شد...

راهم دراز شد
گامم کوتاه شد...

آه
حرفم کوتاه شد...

و

در پستی‌ها
و بلندی‌ها
محو شدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
مرد
در گوش دشت
گفت:
دشت بگو..
.!
چه‌خبر از
قاصدک‌ها داری؟

دشت با خمیازه
بیدار شد و گفت:
از...

راه...


بپرس...

مدت‌هاست...


کسی...

ندیده‌ام...

راه

انگار گوش نداشت...
نمی‌شنید...
فقط می‌رفت...


باد آمد...
مرد یقه‌اش را گرفت
و گفت:
ای باد بگو...!
تو می‌دانی...
آیا
قاصدکی دیده‌ای؟

باد

لابلای انگشتان مرد
پیچید

در گوش مرد
زوزه کشان گفت‌:
بلی دیدم...
آن‌جا که می‌چرخیدم

طوفان شد...
پر پر شد...

و دور شد...

و مرد
در دشت
کنار راه
و
در پی باد


بغضش ترکید...

و گفت:
دشت بی‌خبر
راه بی‌اثر
باد بد خبر
کجاست
قاصدک خوش‌خبر؟
...
یعنی قاصدک‌ها مرده‌اند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
تابستان
فصل
تبهکاریست...

با گرمایش
شکنجه می‌کند ما را...

و هوا
بس مجرمانه گرم‌ست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
والدینت
گاهی فقط
سند مالکیتی هستند
در شناسایی‌ات...
در مدارکت...

و نه جویای احوالت...

فقط ثبتی‌ست
در ثبت احوالی
که احوالی نپرسید...

و حال ما
در ثبت احوال
هرگز ثبت نشد...

و ما را
با شناسنامه
شناختند...
و نه با نامه
و دلنوشته...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
من این‌جا
در بند دنیا
این عجوزه
زشت و بی‌رحم...

وصال
آرزوی زیبایم...

بخشیدن
یک عمر جوانی را..
.

و هزاران راه نرفته
می‌خواهم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
بوته انگور
با اشک شوق

به در میخانه رسید...

ولی او را
به جرم آبغوره شدن
راه ندادند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
پاییز بود...

از درختان

طلا می‌ریخت...!

پشت میله‌های زندان...؟

نه...

در پشت
نرده‌های کوتاه حیاط...

تمیزکار
این‌جا
خیره به برگ‌های طلا

عرقش را پاک می‌کرد...

پاکبان
آن‌جا
با غرولند

طلا که نه...

برگ‌های طلایی
جمع می‌کرد...

باد که می‌آمد
طلا بیشتر می‌ریخت...
ولی
کسی پاییز را
دوست نداشت...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ahmadazr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,706
مدال‌ها
2
زن زیبا
در پوششی سنگین
به مثال زره و پولاد
در هجوم
نگاه‌های تیز و هیز
و هربار سنگین‌تر...
و
نگاه‌ها کنجکاوتر...

در خیابان
تن‌فروشی نه...
که دست فروشی می‌کرد...

عابران
مرد و پیر و جوان
می ایستادند
به بهانه‌ای...
و کسی
حوله و دستکش
نمی‌خرید...

زن
جوان و زیبا

از خجالت آب می‌شد
و آن‌قدر آب شد...
که دیگر مدت‌هاست
از او خبری نیست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین