***
زیباییام ستودنی بود همچون ماه شب چهارده! چشم خوردم که اینگونه شروع و به سختی تمام شد! چه دردها که از کودکی نکشیدم، انگار همین دیروز بود که نه سال داشتم و میگفتن سرطان روده دارم! هر چند تا آخر عمرم همراهم آمد! یا سیزده سالگی چه؟ آنروزها که عمل پشت عمل میکردم و درد میکشیدم و باز زنده بودم. نوجوانی و جوانیام به درد گذشت مثل کودکیم.
کاش همهی دردها جسمی بود و روزی خوب میشد. فکر کردم تمام شد. فکر کردم از روی پل بدبختی گذشتم و دارم خوشبختی را میچشم. زهی خیال باطل!
آنها مرگ من را میخواستند. اوایل چه خوشحال بودم، چقدر ذوق داشتم، چقدر هدف داشتم اما کمکم فراموش کردم... همهی رویاهایم را فراموش کردم! دور دنیا را فراموش کردم. خودم را فراموش کردم.
ذرهذره آب شدم تا روزش رسید. روزی که به آرزویشان رسیدند. روزی که مرا کشتند و خاک کردند. امشب هم مثل دیشب است، مثل پریشب، مثل هر شب. تنهای تنها. فرقی نمیکند زنده باشم یا مرده! همیشه تنها بودم و هستم.
خدایا! ببار و به جای من گریه کن. این خاک سرد و نمناک مأمن من شده است و هر شب دستم را عاجزانه به سوی تو دراز میکنم و تو چه سخاوتمندانه دستم را میگیری و من را به عالم خودت میبری. آنجا که همهی رویاها به حقیقت پیوسته است؛ اما چه زود باز میگردم. من هنوز به این دشت پر علف در کنار درخت خشک تعلق دارم. با او همزادپنداری میکنم. هنوز نبخشیدم.
من آنهایی که به روحم زخم زدند و بیرحمانه مرا به این خاک سرد سپردند را نبخشیدهام.