- May
- 2,227
- 21,090
- مدالها
- 5
- حالم داره به هم میخوره... .
با شنیدن صدای خشداری سرم را چرخواندم و جام به دست دیدمش، مابین رقص نوری که به راه افتاده بود قادر به تشخیص چشمهای تیرهاش ما بین دریایی از خون بودم. بینیاش را بالا کشید و جام نیمه شده از نوشیدنی را سمتم گرفت:
- تو نمیخوری؟
بینیام چین خورد و با بد دلی دستش را پس زدم:
- نوش جون خودت، بکش کنار حالم رو به هم زدی!
خندید و قلپ دیگری از مایع نوشیدنی را نوشید، دلم میخواست جفت دستهایم را روی گلویش بفشارم و بگویم باید در این مواقع از جلوی نگاهم گم شود، من از این بو خاطرات خوبی نداشتم، مستی یک نفر هستیام را بر باد داده بود، اگر میفشردم هم نمیفهمید، بد مسـ*ـت کرده بود!
صهبا: بغل اون دخترهست؛ اون که... اونی که قرمز تنشه!
نیشخندی زدم و با ابروهای بالا رفته سمتش چرخیدم و تکیهام را از راست به دیوار دادم، شاید از فرط استرس مغزم داغ کرده بود، شاید هم دیوانه شده بودم اما دلم میخواست بد بسوزانمش، گفته بودم این مرد از مردانگی فقط صفتش را دارد و بس و حالا... .
- لامصب بد هم داره عشق میکنه، دختره تحفهست... آیآی صهبا، از کجا خوردی رفیق؟
خندیدم و با دست به شانهاش زدم که بیتعادل به عقب تلویی خورد، نگاه غمگین اشکیاش باعث عمیقتر شدن لبهایم شد. شانهای بالا انداختم:
- بیخیالش، تو هم برو بغل یکی دیگه لش کن... بذار امشب واسه خودت باشی.
صدای گریهاش بلند شد و تا خواست در آغوشم بگیرد چشم درشت کردم و با ابروهای بالا پریده قدمی به عقب برداشتم، گفته بودم بدم میآید و برایم مهم نبود که در حال خودش نیست، مهم نبود نمیفهمد اما بر خودم دانستم که یکبار دیکر تکرارش کنم، من دلم برایش نمیسوخت چرا که گفته بودم و او گوش نکرده بود و حالا داشت تقاص گوش نکردن به حرفم را پس میداد.
- نگفتم بیا بغل من، اوکی؟ من بغلی نیستم و الان حالم ازت به هم میخوره.
جام شیشهای را از دستش چنگ زدم و با گذاشتن دستم روی سی*ن*هاش از خود دورش کردم تا بوی تند الکل بیش از این آدرنالین خونم را بالا نبرد، من بدون این بوی لعنتی هم ضربان قلب متعادلی نداشتم.
- برو یکی دیگه رو بغل کن صهبا، من الان کار دارم.
با شنیدن صدای خشداری سرم را چرخواندم و جام به دست دیدمش، مابین رقص نوری که به راه افتاده بود قادر به تشخیص چشمهای تیرهاش ما بین دریایی از خون بودم. بینیاش را بالا کشید و جام نیمه شده از نوشیدنی را سمتم گرفت:
- تو نمیخوری؟
بینیام چین خورد و با بد دلی دستش را پس زدم:
- نوش جون خودت، بکش کنار حالم رو به هم زدی!
خندید و قلپ دیگری از مایع نوشیدنی را نوشید، دلم میخواست جفت دستهایم را روی گلویش بفشارم و بگویم باید در این مواقع از جلوی نگاهم گم شود، من از این بو خاطرات خوبی نداشتم، مستی یک نفر هستیام را بر باد داده بود، اگر میفشردم هم نمیفهمید، بد مسـ*ـت کرده بود!
صهبا: بغل اون دخترهست؛ اون که... اونی که قرمز تنشه!
نیشخندی زدم و با ابروهای بالا رفته سمتش چرخیدم و تکیهام را از راست به دیوار دادم، شاید از فرط استرس مغزم داغ کرده بود، شاید هم دیوانه شده بودم اما دلم میخواست بد بسوزانمش، گفته بودم این مرد از مردانگی فقط صفتش را دارد و بس و حالا... .
- لامصب بد هم داره عشق میکنه، دختره تحفهست... آیآی صهبا، از کجا خوردی رفیق؟
خندیدم و با دست به شانهاش زدم که بیتعادل به عقب تلویی خورد، نگاه غمگین اشکیاش باعث عمیقتر شدن لبهایم شد. شانهای بالا انداختم:
- بیخیالش، تو هم برو بغل یکی دیگه لش کن... بذار امشب واسه خودت باشی.
صدای گریهاش بلند شد و تا خواست در آغوشم بگیرد چشم درشت کردم و با ابروهای بالا پریده قدمی به عقب برداشتم، گفته بودم بدم میآید و برایم مهم نبود که در حال خودش نیست، مهم نبود نمیفهمد اما بر خودم دانستم که یکبار دیکر تکرارش کنم، من دلم برایش نمیسوخت چرا که گفته بودم و او گوش نکرده بود و حالا داشت تقاص گوش نکردن به حرفم را پس میداد.
- نگفتم بیا بغل من، اوکی؟ من بغلی نیستم و الان حالم ازت به هم میخوره.
جام شیشهای را از دستش چنگ زدم و با گذاشتن دستم روی سی*ن*هاش از خود دورش کردم تا بوی تند الکل بیش از این آدرنالین خونم را بالا نبرد، من بدون این بوی لعنتی هم ضربان قلب متعادلی نداشتم.
- برو یکی دیگه رو بغل کن صهبا، من الان کار دارم.