جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دختر اخراجی؛ با نام [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 784 بازدید, 41 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دلیجه‌ای میمیرد] اثر «ebi. نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
- حالم داره به هم میخوره... .
با شنیدن صدای خش‌داری سرم‌ را چرخواندم و جام به دست دیدمش، مابین رقص نوری که به راه افتاده بود قادر به تشخیص چشم‌های تیره‌اش ما بین دریایی از خون بودم. بینی‌اش را بالا کشید و جام نیمه شده از نوشیدنی را سمتم گرفت:
- تو نمی‌خوری؟
بینی‌ام چین خورد و با بد دلی دستش را پس زدم:
- نوش جون خودت، بکش کنار حالم رو به هم زدی!
خندید و قلپ دیگری از مایع نوشیدنی را نوشید، دلم می‌خواست جفت‌ دست‌هایم را روی گلویش بفشارم و بگویم باید در این مواقع از جلوی نگاهم گم شود، من از این بو خاطرات خوبی نداشتم، مستی یک نفر هستی‌ام را بر باد داده بود، اگر می‌فشردم هم نمی‌فهمید، بد مسـ*ـت کرده بود!
صهبا: بغل اون دختره‌ست؛ اون که... اونی که قرمز تنشه!
نیشخندی زدم و با ابروهای بالا رفته سمتش چرخیدم و تکیه‌ام را از راست به دیوار دادم، شاید از فرط استرس مغزم داغ کرده بود، شاید هم دیوانه شده بودم اما دلم می‌خواست بد بسوزانمش، گفته بودم این مرد از مردانگی فقط صفتش را دارد و بس و حالا... .
- لامصب بد هم داره عشق می‌کنه، دختره تحفه‌ست... آی‌آی صهبا، از کجا خوردی رفیق؟
خندیدم و با دست به شانه‌‌اش زدم که بی‌تعادل به عقب تلویی خورد، نگاه غمگین اشکی‌اش باعث عمیق‌تر شدن لب‌هایم شد. شانه‌ای بالا انداختم:
- بی‌خیالش، تو هم برو بغل یکی دیگه لش کن... بذار امشب واسه خودت باشی.
صدای گریه‌‌اش بلند شد و تا خواست در آغوشم بگیرد چشم درشت کردم و با ابروهای بالا پریده قدمی به عقب برداشتم، گفته بودم بدم می‌آید و برایم مهم نبود که در حال خودش نیست، مهم نبود نمی‌فهمد اما بر خودم دانستم که یک‌بار دیکر تکرارش کنم، من دلم برایش نمی‌سوخت چرا که گفته بودم و او گوش نکرده بود و حالا داشت تقاص گوش نکردن به حرفم را پس می‌داد.
- نگفتم بیا بغل من، اوکی؟ من بغلی نیستم و الان حالم ازت به هم می‌خوره.
جام شیشه‌ای را از دستش چنگ زدم و با گذاشتن دستم روی سی*ن*ه‌اش از خود دورش کردم تا بوی تند الکل بیش از این آدرنالین خونم را بالا نبرد، من بدون این بوی لعنتی هم ضربان قلب متعادلی نداشتم.
- برو یکی دیگه رو بغل کن صهبا، من الان کار دارم.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
صدای شکستن بغضش باعث فشردن لب‌هایم شد، صدای هق‌های از ته دل و‌ جانسوزش دلم را به درد می‌آورد... مستی هم چیز عجیبی بود!
با چند قدم از او و صدای گریه‌‌ی روی مخش دور شدم، قرار بود دنبالم بیایند، خودم گفته بودم به ‌ی شبخ ماشین بفرستند. یاسر گفته بود قبل از رفتن به آن‌جا شخصی که قرار بود مقابلش بازی کنم را می‌فرستد تا ببینمش و حالا در فاصله‌ی نیم ساعت مانده به رفتن خبری از شخص مورد نظر نبود!
گوشی‌‌ام را بیرون کشیدم و تا خواستم شماره‌ی یاسر را بگیرم تیزی چیزی روی کمرم نشست و چشم‌هایم گشاد شد؛ دردسرهایم انگار تمامی نداشت!
با شنیدن صدای خش‌داری کنار گوشم خون در بدنم خشکید و دست و پایم سر شد شد:
- که من رو می‌پیچونی آره؟
بوی گند سیگاری که از دهانش برمی‌خواست آزارم می‌داد، صدای آشنایش باعث شد خودم را بابت بی‌احتیاطی‌‌های اخیرم لعنت کنم، یادم نمی‌آمد، از زور فشاری که در این چند وقت اخیر متحمل شده بودم مغز بی‌چاره‌ام حسابی هنگ کرده بود، اصلاً من کسی را هم پیچانده بودم؟ فشار تیزی روی پهلویم بیشتر شد و صدای نکره‌اش باز در گوشم طنین انداخت:
- می‌بینم خبری از اون زبون سه متری‌ت نیست؛ چیه ترسیدی؟
لعنتی بد جایی هم خفتم کرده بود، ‌ی شیخ که در و پیکر نداشت!
صدای لرزانم سخت به گوشش رسید:
- از پشت چاقو می‌کشی نامرد؟
با زانو به پشتم فشاری وارد کرد و باعث شد به دیوار بچسبم و صدای عصبی‌اش از میان دندان‌های به هم چفت شده‌اش بلند شد:
- دستت واسه شیخ رو شده بی‌چاره... واسه همه رو شده و چوب خط غلط‌هات دیگه پره پرنده کوچولو!
گرمی اشک پشت پلک‌هایم باعث پایین آمدن ولوم صدایم نشد، دندان فشردم تا بداند من هم عصبی شدن بلدم، اما می‌ترسیدم و صدای تپش‌های نابسمان قلبم را زیر انگشت ستون شده بر دیوار احساس می‌کردم که با نبضم هماهنگ بود، همان‌قدر دیوانه‌وار!
- دستت رو نکشی عقب جیغ می‌زنم!
بلند شدن صدای خنده‌اش فرصت ارزابی موقعیت را به من داد، من می‌ترسیدم و ترس به من جرعت دفاع کردن می‌داد، انگیزه برای رهایی از عاملی که حالم را بد می‌کرد!
در یک حرکت ناگهانی نوشیدنی نصف و نیمه‌ی صهبا را که در دستم جا مانده بود به صورتش پاشیدم و قبل از این‌که به خودش بیاید جام پایه بلند را با تمام قدرتی که از خود سراغ داشتم در صورتش کوبیدم و فریاد پر از دردش میان صدای موزیک گم شد؛ حینی که قدم‌های لرزانم را به عقب برمی‌داشتم انگشت اشاره‌ام سمتش نشانه رفت:
- من الان حالیم نیست چی میگی، به اون شیخت هم بگو ان‌قدر به پر و پام نپیچه... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
با پشت دست نم‌ چشمم را گرفتم و حینی که نگاه وحشت‌زده‌ام را برای یافتن خروجی دورتادور فضای شلوغ و آکنده از دود می‌چرخواندم ادامه دادم:
- زنده موندم هرچی از شیخ به جیب زدم و بهش بر می‌گردونم... .
- ان‌قدر ازت خوردم که الان فقط دلم می‌خواد خفه‌ت کنم!
صدای خشمگینش و قدمی که سمتم برداشت مجابم کرد خودم را میان جمعیت رقصنده‌ی وسط بندازم و با قلبی که قصد شکافتن سی*ن*ه‌ام را داشت شماره‌‌ی یاسر را بگیرم، معلوم نبود سرش کجا گرم بود که جواب نمی‌داد... .
دیدمش که سمتم می‌آمد، خنجری که برق تیزی‌اش میان تاریکی ترس را به دلم می‌انداخت هم لبه‌اش زیادی تیز بود... .
به مغزم فشار آوردم تا فکر کند، خروجی کدام سمتی بود؟رقص نور زرد و بنفش اذیتم می‌کرد.
حینی که سمت پله‌های ته سالن می‌دویدم شماره‌ی یاسر را گرفتم، ‌ی زیر زمینی یک در دیگر هم داشت که نمی‌دانستم سر دیگرش کجاست... .
با قرار دستی روی بازویم نگاهم گشاد شد و وحشت‌زده خواستم جیغ بکشم که دستش روی دهانم نشست و نگاه من میخ مرد سیاه پوش هیکلی بود که از چهره‌اش نمی‌شد چیزی را خواست.
سی*ن*ه‌ام از فرط نفس‌نفس زدن بالا و پایین می‌شد و نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد. حتی ذهنم یاری نمی‌کرد بدانم چه غلط دیگری کرده‌ام که این همه آدم برای کشتنم دندان تیز کرده‌اند!
با برداشتن دستش صدای آرام و خش‌دارش در گوشم پیچید:
- رئیس منتظره.
با نگاهی هراسان رصدش کردم و لرزش صدایم دست خودم نبود:
- از کجا بدونم داری... داری راست میگی!
اشاره‌ای به پشت سرم کرد و با لحن محکمی لب زد:
- چاره‌ی دیگه‌ای جز باور کردن حرفم نداری!
راست هم می‌گفت، با بی‌چارگی نگاهی به شماره‌ی یاسر که هنوز درحال انتظار بود انداختم، چاره‌ای جز همراه شدن با او نداشتم.
آب دهانم را قورت دادم و دست لرزانم را در جیب سویشرتم مشت کردم.
من هیچ‌وقت آدم درستی نبوده‌‌ام، نه قبل از آلوده شدن دست‌هایم به این‌کار و نه حالا که داشتم غرق در لجن می‌شدم، اما خدا را می‌شناختم، از او شنیده بودم و خواستم کمکم کند. جالب بود که ترس همیشه او را در ذهنم پر‌رنگ می‌کرد، من بارها برای زنده ماندن دست به طلب او می‌شدم و بعدها می‌دیدم که نفس می‌کشم و حالا هم ترس برای حفظ جانم بود... .
نگاهم روی صورت بی‌حسش چرخید، نور کمسویی که برچهره‌اش سایه انداخته بود باعث می‌شد بهتر بتوانم صورتش را رصد کنم، تیله‌های قهوه‌ای‌رنگش زیر سایه‌ای از مژه‌های بلند خیره به روبه‌رو بود و ترکیب پوست سفید و ته ریش بورش وادارم می‌کرد به انبه‌های آفریقایی فکر کنم. با این اصطلاح نیمچه لبخندی روی لبم نشست که از نگاهش دور نماند و باعث نشد نمک نپاشد:
- بخند که بعد امشب قراره واسم پارس کنی!
دستم مشت شد، کاش می‌شد آن‌طور که دلم می‌خواست بتوانم جوابش را بدهم، با وجود تمام حرصی که از جانب حرفش به قلبم سرازیر شد نیشخندی زدم و با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم:
- ای کلک! خیلی دلت می‌خواد بیام تو دم و دستگاهت آره؟ ان‌قدر سگ محافظ داری بست نیست؟
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
ابروهای کم پشت و بورش که به هم نزدیک‌ شدند با تمام بدحالی‌ام چشمکی ضمیمه‌ی حرفم کردم و افزودم:
- خیلی به صدای پارس سگ علاقه داری می‌خوای رو هاسکی یاسر اسم بذار هوم؟ به هر حال که امشب قم*ار سر هرچی باشه برنده تویی رئیس... .
از میان دندان‌های به هم چفت شده‌اش غرید:
- فقط خفه شو!
نیشخندی زدم و سرم را سمت مخالفش چرخواندم، دست‌هایم هنوز هم می‌لرزید و قلبم هنوز هم آرام نگرفته بود.
دلم می‌خواست بلندبلند بزنم زیر گریه و بگویم نیاز غلط کرده باشد که بخواهد زیرآبی برود، فقط رهایم کنید.
نیاز اهل این کثافت‌ کاری‌ها نبود... .
پست رئیس به راه افتادیم، مهمانی در ویلای بزرگ و مجللی واقع در خارج شهر بود که تجملات از سر و رویش می‌بارید.
حیاط سنگ فرش شده و فواره‌ی آبی که به واسطه‌ی نورهای طلایی و نقره‌ای کار شده در کف و دیواره‌های حوض مقابل در ورودی سالن واقع شده بود من را به این باور رساند که صاحب مهمانی حتی از شیخ هم مایه‌دارتر است.
نگاهی به پشت سرم انداختم و با دیدن محافظ‌هایی که پشت‌مان می‌آمدند ناامیدانه به راهم ادامه دادم.
صدای جاستین را از کنار گوشم شنیدم و پلک‌هایم از زور حرص و عصبانیت روی هم افتاد:
- این‌بار قم*ار سر جونته... .
نگاهش را با اقتدار دورتا دور سالنی که در معرض دید بود گرداند و با لحن محکمی ادامه داد:
- خسارتی که بهم وارد کردی رو جبران کن تا زنده بمونی... جونت رو نباز!
زندگی‌ام را باخته بودم و جانم را نمی‌باختم، نباید می‌باختم. فعل امر بود و نیاز خسته‌ی درونم روی زنده ماندن تاکید می‌کرد. من روزهای خوبی را نگذرانده بودم و چیزی که مرا وادار به تحمل می‌کرد جان باختن نبود.
نگاهم بازیگوشی می‌کرد و مدام به این سو و آن سو می‌چرخید، پی لوسترهای بزرگ و مجللی که چلچراغ‌های سفید و طلایی الماسی شکلش نورش را منعکس می‌کردند، پی راه پله‌‌ای که نرده‌های طلایی و طرح‌دارش معلوم نبود به کجا ختم می‌شوند که دورتا دور سالن کشیده شده بودند و از دو طرف به در ورودی سالن می‌رسیدند... .
قبل از این‌که همراه رئیس وارد اتاق شوم یکی از محافظ‌ها مانع شد و با اشاره‌ای که به سالن کرد گفت:
- تا صدات نکردند نباید بری اون تو، فعلاً راحت باش.
پوزخندی روی لبم نشست و هم ردیف با آن‌ها به دیوار تکیه دادم، کاش می‌شد همان‌طور که او گفته بود راحت باشم اما نمی‌شد. ترس، اضظراب، دلشوره و نگرانی روانم را بد به هم ریخته بود... .
گوشی‌ام را بیرون کشیدم و با گرفتن شماره‌ی یاسر خودم را با دید زدن به این و آن سرگرم کردم، بر خلاف تصورم از شلوغی خبری نبود و مهمان‌ها تیپ رسمی داشتند، خانم‌ها بیشتر لباس‌های بلند یا کت و دامن و آقایون کت و شلوار؛ وصله‌ی ناجور جمع، با اور کت چرم مشکی و جین همرنگش فقط من بودم انگار...
یاسر جواب نمی‌داد، نگاه ناامید و لرزانم را از موبایلی که رو به خاموشی بود گرفتم، مدت زیادی گذشت تا کسی آمد و صدایم زد و من آن‌قدر سر پا ایستاده ودم که همه‌ی تنم می‌لرزید، شاید هم ترسیده بودم و حتی وقتی پیش خدمت چند سوال کوتاه درباره‌ی هر آنچه میل دارم پرسید نتوانستم جواب درست درمانی بدهم.
نگاه غریبم برای یافتن رئیس پی چهره‌های‌‌شان می‌چرخید و نگاه‌هایی که از سر می‌گذراندم برایم عجیب بود. اتاق نسبتاً بزرگی بود، پشت میزهای پذیرایی سرشار از میوه‌ای که در هر سو به چشم می‌خورد چند مرد با لباس‌های عربی نشسته بودند و بساط عیش و خنده‌‌یشان به راه بود.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
- نیاز!
نگاه گیجم را برای پیدا کردن صدا چرخواندم و با دیدنش کنار یکی از همان مردهای عرب آب دهانم را قورت دادم. اشاره‌ کرد نزدیکش شوم، دود سیگار و عطرهای در هم ادغام شده آدرنالین خونم را بالا می‌برد. دست لرزانم را مشت کردم و با بالا گرفتن سرم، نزدیکش شدم که مرد به عربی چیزی گفت و خندید و نیمچه لبخندی روی لب‌های جاستین جا خوش کرد. از میز کنار دستم موزی برداشتم و با صاف کردن گلویم پرسیدم:
- کی شروع می‌کنیم؟
اشاره‌ای به پشت سرم کرد و کوتاه لب زد:
- هر وقت پشت میز بشینی.
گازی به موز زدم و نگاهم پی میز مستطیل شکلی رفت که چند نفر دورش جمع شده بودند، هیکل درشت و چهارشانه‌ی‌شان باعث شد نکاهم رنگ ترس بگیرد. آب دهانم را قورت دادم و پوست موز را طی حرکتی سریع کنار پایم انداختم و با پا زیر یکی از میزها هلش دادم.
جاستین: حاضری؟
سرم را تکان دادم و لب زدم:
- می‌برم.
گوشه‌ی لبش بالا رفت و با نزدیک کردن جام به لبش اشاره‌ای کرد که بروم. برای رفتن به آن جمع همراهی‌ام نکرد.
نگاه‌های متفاوتی رویم دوخته شده بود، برخی متعجب و برخی با تحسین اما تمسخر از بیشرشان شراره می‌کشید. خنده‌های‌شان باعث می‌شد خود را ببازم، چهار نفر بودیم. کارت‌ها پخش شد و نگاهم برای یافتن آس روی دست‌هایی که بالا و پایین‌شان می‌کرد می‌چرخید، گلویم می‌سوخت. ثانیه‌ها می‌گذشتند و هرکس سکوت هر آن‌چه که داشت را با زیرکی رو می‌کرد... .
صدای داد و فریاد اویی که از دور خارج شده بود باعث فشردن پلک‌هایم شد، کاش خفه می‌شد. صدای قهقهه‌ی چند نفر بلند شد و پشت بندش صدای برخورد جام‌ها... .
صحنه‌ای مقابل چشم‌هایم جان گرفت، یک مرد با موهای بلند که صورتش را خون پوشانده بود... .
صدای خنده‌ها و صحبت‌های نامفهموم‌شان در سرم تکرار می‌شد. کارتی رو کردم و نگاه لرزانم را به مردی که با تمسخر نکاهم می‌کرد دوختم. نیشخندی روی لبهای گوشتی‌اش نشست و من رغبت نکردم بیش از این نگاهش کنم.
مرد لعنتی دست از سرم برنمی‌داشت.
نگاه ملتمسش خون به جگرم می‌کرد اما می‌ترسیدم. من تمام عمرم پر بودم از ترس، هراس و وحشت داشت خفه‌‌ام می‌کرد.
صدای فریاد شخص کناری‌ام که در عالم مستی به سر می‌برد باعث فشردن پلک‌هایم شد، تمام تنم به عرق نشسته بود و نگاه تند و‌ تیز جاستین لعنتی رویم سنگینی می‌کرد... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
دو نفر از دور خارج شده بودند و دوئل فقط بین ما بود، من و‌ مرد چشم تیله‌ای مقابلم که تنها چشم‌هایش از زیر نقابی که به چهره‌اش بسته بود مشخص بود. نگاه به برق نشسته‌اش به قلبم ضربان بخشید، صدای فحش‌هایی که از مرد مال باخته برمی‌خواست اتاق هفتاد متری را پر کرده بود.
برق نگاه جاستین هم آزارم می‌داد، لب‌های گوشتی کج شده‌اش هم، تمسخر از سر و رویش می‌بارید!
همیشه برنده بودم، پشت میز که می‌نشستم یاسر دست روی شانه‌ام می.گذاشت و در گوشم پیروزی را پچ می‌زد، از آرزوهایم می‌گفت، از عزیزی که چشم به راه گذاشته بودمش، از خودمان و از بدبختی‌هایم که همچون پارچه‌ای سیاه در صورتم می‌کوبید و فعل امری بیخ «برد» می‌گذاشت.
در تمام بازی‌هایی که برای شیخ و رفیق‌های کله خرابش پشت میز نشسته بودم بیش از دو بار باخت نداده بودم، نه این‌که پوکر باز قهاری باشم، من یک متقلب همیشه برنده بودم که راه برد را یاد گرفته بود، چکشی می‌رفتم، زیر میزی یا... .
نگاه ناباورم روی آس رو شده‌اش چرخید، دست دیلر روی ورقه‌ی وسط میز نشست و نگاه ناآرامم روی حرکات دستش در گردش بود.
یک ثانیه، یک لحظه و یک دم... و صدای انفجاری در مغزم که هر ذرزویم را به سختی پرتاب کرد، هر نفسم را زیر خرواری از آوار به‌جا مانده از خود دفن کرد... .
این همه بدبختی را بر نمی‌تابیدم.
مشتم روی میز نشست و نگاه لرزانم با بی‌قراری روی چهره‌های مقابلم چرخید:
- قبول نیست، اصلاً قبول نیست!
از نگاهم آتش شراره می‌کشید و دست لرزانم هر لحظه در پی سقوط بود. نگاهم با نگاه رنگ گرفته‌ی جاستین تلاقی کرد که بی‌طاقت چشم گرفتم، دستی به گلوی سوزانم کشیدم و قدمی سمت او برداشتم، انگارکه عرب بود، زبان خشک شده‌ام از هم جنبید:
- یه دور دیگه باهات بازی می‌کنم، بعدش برنده معلومه... راند‌ دوم!
چشم‌هایش با تمسخر خندید که دست‌هایم مشت شد، او چه می‌دانست در چه جهنمی در حال دست‌ و پا زدنم؟
نیشخندی زدم که با ترس افتاده بر جانم مطابقت نداشت:
- نکنه ازم می‌ترسی؟
من اما از خنده‌ای که کرد می‌ترسیدم، از چشم‌های چین افتاده‌اش که از پشت چفیه‌ی صورتش به برق نشسته بود، من گیح بودم و او کل دلارهای تا نخورده را روی سرم ریخت، من گیج بودم و او سمتم قدم برداشت، قبل از این‌که فرصت عقب نشینی پیدا کنم سرش را نزدیک کرد، چیزی گفت و کنارم زد ‌‌ سمت شخصی که پشت سرم ایستاده بود گام برداشت و من هنوز هم گیج بودم.‌
لحظه‌ی آخر در گوشم چه پچ زده بود؟
کنار هم ایستاده بودند، شانه به شانه‌ی هم. رئیس با نگاهی به غرور نشسته بر شانه‌اش زد و او با نیشخند پلک بر هم گذاشت.
نمی‌فهمیدم، بیمارگونه سمت جاستین پا‌ تند کردم و یقه‌اش میان مشتم اسیر شد:
- چی‌کار کردی لعنتی؟ چی‌کار کردی؟
یک نفر دستم را کشید که صدای جیغ بلند و‌ جانسوزم بلند شد:
- ولم کنین ببینم این‌ها می‌خوان چه بلایی سرم بیارن... همه‌تون آشغالین، کثافت‌ها... .
چند نفر به زور نگهم داشته بودند و نگاه به اشک نشسته‌ام جز تاری چیزی برای رو‌ کردن نداشت. تقلا کردم تا خودم را نجات دهم، داد زدم و فحش دادم و عاقبت چنگ انداختنم به صورت یک‌ نفرشان برخورد مشت محکمی به صورتم بود، سوت ممتدی در سرم پیچید، منگ شده بودم و لب‌هایی که پیش رویم از هم می‌حنبید هیچ‌صدایی نداشت.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
بازی خورده بودم، باخته بودم، چه‌ چیزی را؟
نمی‌دانم.... .
آدم زرنگی بودم، آدم‌های خانه‌ی سبزمان بارها گفته بودند نیاز باهوش است؛ خیلی طول نکشید تا فهمیدم دست‌شان در یک کاسه‌ است، برنده آدم جاستین لعنتی بود، صدای قهقهه‌های‌شان در اتاق می‌پیچید و دیوارهای طلاکوب اتاق هفتاد متری برایم دهان کجی می‌کردند، آدم‌ها، غذاها، صدای رقص و کوبشی که ساعاتی بعد در اتاق و سالن به راه افتاد هم... .
یاسر که تماس گرفت و گفت که دنبالم می‌آید زبانم نچرخید بگویم دیر است، من دیگر در آن عمارت کذایی که حتی آن هم متعلق به رئیس بود نیستم، وقتی دست‌های آن لعنتی برای کشیدن گوشی از گوشم جنبید نتوانستم بگویم اسلحه رویم کشیده‌اند یاسر جان، کی دنبالم می‌آیی؟
- رسیدیم به آخر قصه... .
قدمی سمتم برداشت و با عقب کردن کت خاکستری‌اش دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو برد و ادامه داد:
- باختی خانوم کوچولو، جونت رو... به من!
نگاه خشمگین و پر از نفرتم که ترس و هراس از مردمک‌های لرزانم در آن هویدا بود را در نگاهش دوختم و صدای لرزانم بلند شد:
- مردونه بازی نکردی رئیس، همش تقلب بود، کلک زدی... .
با بیشتر فشرده شدن سر اسلحه به شقیقه‌ام حرفم را خوردم و نگاه گزنده‌ام سمت سگ پادواش پرواز کرد، به دیوار تکیه زده بود و بی‌خبال جو سنگین اتاق با گوشی‌اش مشغول بود.
تک خنده‌ای زد و دیف دندان‌های سفید و یکدستش هویدا شد، با تمسخر سرش را تکان داد:
- ببین کی داره از تقلب حرف می‌زنه، از کلک... تو هیچ‌وقت بلد نبودی رو بازی کنی، به قول خودت مردونه بشینی پای میز ولی می‌بردی، با تقلب، پس الان خفه شو و بیشتر از این گند نزن به اعصابم!
با سر اشاره‌ای به مرد پشت سرم کرد، قلبم ایستاد، یخ کردم، نگاه گشاد شده‌ام سمتش کشیده شد و صدای فریادم در اتاق هفتاد متری که برعکس چند ساعت پیش خبری از شلوغی‌اش نبود پیچید:
- یاسر گفت، بخدا قسم من روحمم از اطلاعات داخل اون فلش کارت خبر نداشت، همه‌ش نقشه‌ی اون بود... .
بی‌معرفت نبودم اما... از نامردی‌ام در حق دوست چندین ساله‌ام گریه‌ام می‌آمد. دست‌هایم را با چفیه‌اش پشت سرم سفت بسته بود، آن‌قدر که دردم می‌آمد اما حالا درد را یادم نمی‌آمد؛ همه‌اش ترس بود، همه‌اش قلبی بود که هر ثانیه چندین بار بالا می‌آمد و سقوط می‌کرد و نفس‌هایم را به شماره‌ می‌انداخت.‌‌
با کشیدن شدن موهایم چهره‌ام از درد در هم شد، جاستین کم از حیوان نداشت!
فشار انکشتانش میان موهایم بیشتر شد:
- آیی خدا، نکن... آیی قرار بود... قرار بود امشب هم اون آدم بفرسته... دورم زد، یاسر دورم زد رئیس، می‌خواست تلافی کنه واسه همین گفت... اون تو رو هم دور زد... رئیس من نمی‌خوام بمیرم... .
با رها شدن یک‌باره‌ی موهایم سکندری خوردم و از میان نگاه تارم چهره‌‌ی در هم شده‌اش را دیدم. مقابل پایم قد‌ علم کرده بود و از بالا نگاهم می‌‌کرد، حالم از حال گند و زارم به هم می‌خورد. قبل از این‌که به خودم بیایم سرد اسلحه رو شقیقه‌ام لرزی بر تنم انداخت، جاستین اشاره‌ای کرد، دستم برای کشیدن تیغه از جیب کتم لرزید، تیزی‌ام نبود، حواسم نبود، انگار هیچ چیز نبود جز نیاز... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
صدای کشیدن ماشه در سرم پیچید، چشم بستم. تمام شد. هرآنچه از زندگی در ذهنم ساخته بودم، خانه‌ی سبزم فرو ریخت، نیاز خسته از این همه دویدن و نرسیدن روی زانوهایش افتاد، اشکش چکید و درد از دست دادن تا مغز استخوانش نفوذ کرد، پایان قصه کم دردی نبود، پایان قصه یعنی تمام شدن زندگی، یک نفس، یک لبخند، یک خنده و یک نیاز... .
***
آدم سگ جانی بودم، نه این‌که بخواهم بمیرم، نه! فقط شانس زنده ماندنم زیاد بود، درست برعکس شانسم برای زندگی... .
به سختی پلک‌هایم را از هم گشودم و نگاه گیجم را در تاریکی گرداندم، سر درد امانم را بریده بود. مرده بودم؟
انگار جهنم جای چندان بدی هم نبود، اما نه، این‌جا هیچ شباهتی به جهنم نداشت!
شاید بهشت بودم، آن‌قدر هم جای خوبی نبود، نمی‌دانم... دیوانه شده بودم!
با بی میلی سرم را از زمین سخت و سنگی بلند کردم و با تمام کرختی در جا نشستم، تمام تنم درد می‌کرد.
نگاهم با بی‌چارگی دورتا دور اتاقی که به لطف نورگیرهای باریک بالای اتاق از تاریکی مخوف و سیاهی فاصله گرفته بود چرخید و با دیدن بیل و کلنگ و دستکش‌های باغبانی و چند خرت و پرت دیگر که به لطف نورافکن‌های باغ که از نورگیر میان تاریکی رسوخ کرده بود نفس راحتی کشیدم، حداقل هنوز هم زنده بودم. صدای دادم در اتاقک خالی پیچید:
- لعنتی!
لگد دیگری به در زدم و باز صدای فریادم بلند شد:
- یکی این در رو باز کنه! کجا آوردینم!
نگاهم را با گیجی دور تا دور چهار دیواری کوچک گرداندم، من باید می‌رفتم، زنده بودم و حالا باید می‌رفتم، آخ یاسر!
با بیل باغبانی به جان در افتادم، صدای ضربه‌هایم به در فلزی و داد و فریادم در هم آمیخته بود و پژواک به راه افتاده در اتاقک دوازده متری به سردردم دامن می‌زد، مشت کوبیدم، جیغ و داد کشیدم و با گریه از محافظ‌های لعنتی که مطمن بودم حداقل یک نفرشان پشت همین در است خواستم لااقل پیش رئیس لعنتی‌شان ببرندم، زنده بودم، نفس می‌کشیدم و فریاد می‌زدم.
من حتی چشم گشودنم به این جهان لعنتی هم با بدشانسی بود...
با خستگی پشت در سر خوردم و سرم را به در تکیه دادم، دست‌های آویزان از زانو‌هایم را در هم قلاب کرده و نفس‌نفس زنان به سقف خیره شدم، مگر من از این جهان که صدا هزار آدم با خوشی در آن می‌زیستند چه می‌خواستم؟
نمی‌دانستم چه‌قدر گذشته است، شاید یک ساعت، یا سه ساعت، شاید هم یک روز اما هنوز هم شب بود و من از گوشه‌ی چشم ماه را از پنجره‌ی باریک بالای دیوار می‌دیدم که صدای باز شدن در روزنه‌ی امیدی در دلم رویاند. سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و قامتی که چهره‌اش قابل رویت نبود نگاه کردم.
دیدم که با پشت پا در را بست، با روشن شدن یک‌باره‌ی اتاق پلک‌هایم روی هم افتاد، نگاهم توان مقابله با آن حجم نور را نداشت، ساعدم مقابل چشم‌هایم ستون شد، داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟
نمی‌دانم، من زنده بودم و این مدام در سرم تکرار می‌شد، نیاز کوچک درونم با حالی خوش می‌خندید و با سرخوشی آواز می‌خواند، اما من خوب نبودم. حتی وقتی از چارچوب در خارج شدم، از آن ویلا خارج شدم، رئیس سیگار به دست رفتنم را تماشا کرد و من رفتم. مرد چشم سبز لنگه‌ی در را گشود و هیچ‌ یک از محافظ‌ها جلوی رفتنم را نگرفت، اما خوب نبودم.
رسیدنم به خانه با طلوع خورشید همزمان بود، طلوع خورشید را دیدم و با آب داغی که پوست تنم را می‌سوزاند دوش گرفتم.
به لطف کرم برنز مارکی که صهبا معرفی کرده بود کبودی‌های صورتم را کاور کردم و موهایم را بافتم. درونم اما آشوب بود!
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
صدای کشیدن ماشه در سرم پیچید، چشم بستم. تمام شد. هرآنچه از زندگی در ذهنم ساخته بودم، خانه‌ی سبزم فرو ریخت، نیاز خسته از این همه دویدن و نرسیدن روی زانوهایش افتاد، اشکش چکید و درد از دست دادن تا مغز استخوانش نفوذ کرد، پایان قصه کم دردی نبود، پایان قصه یعنی تمام شدن زندگی، یک نفس، یک لبخند، یک خنده و یک نیاز... .
***
آدم سگ جانی بودم، نه این‌که بخواهم بمیرم، نه! فقط شانس زنده ماندنم زیاد بود، درست برعکس شانسم برای زندگی... .
به سختی پلک‌هایم را از هم گشودم و نگاه گیجم را در تاریکی گرداندم، سر درد امانم را بریده بود. مرده بودم؟
انگار جهنم جای چندان بدی هم نبود، اما نه، این‌جا هیچ شباهتی به جهنم نداشت!
شاید بهشت بودم، آن‌قدر هم جای خوبی نبود، نمی‌دانم... دیوانه شده بودم!
با بی میلی سرم را از زمین سخت و سنگی بلند کردم و با تمام کرختی در جا نشستم، تمام تنم درد می‌کرد.
نگاهم با بی‌چارگی دورتا دور اتاقی که به لطف نورگیرهای باریک بالای اتاق از تاریکی مخوف و سیاهی فاصله گرفته بود چرخید و با دیدن بیل و کلنگ و دستکش‌های باغبانی و چند خرت و پرت دیگر که به لطف نورافکن‌های باغ که از نورگیر میان تاریکی رسوخ کرده بود نفس راحتی کشیدم، حداقل هنوز هم زنده بودم. صدای دادم در اتاقک خالی پیچید:
- لعنتی!
لگد دیگری به در زدم و باز صدای فریادم بلند شد:
- یکی این در رو باز کنه! کجا آوردینم!
نگاهم را با گیجی دور تا دور چهار دیواری کوچک گرداندم، من باید می‌رفتم، زنده بودم و حالا باید می‌رفتم، آخ یاسر!
با بیل باغبانی به جان در افتادم، صدای ضربه‌هایم به در فلزی و داد و فریادم در هم آمیخته بود و پژواک به راه افتاده در اتاقک دوازده متری به سردردم دامن می‌زد، مشت کوبیدم، جیغ و داد کشیدم و با گریه از محافظ‌های لعنتی که مطمن بودم حداقل یک نفرشان پشت همین در است خواستم لااقل پیش رئیس لعنتی‌شان ببرندم، زنده بودم، نفس می‌کشیدم و فریاد می‌زدم.
من حتی چشم گشودنم به این جهان لعنتی هم با بدشانسی بود...
با خستگی پشت در سر خوردم و سرم را به در تکیه دادم، دست‌های آویزان از زانو‌هایم را در هم قلاب کرده و نفس‌نفس زنان به سقف خیره شدم، مگر من از این جهان که صدا هزار آدم با خوشی در آن می‌زیستند چه می‌خواستم؟
نمی‌دانستم چه‌قدر گذشته است، شاید یک ساعت، یا سه ساعت، شاید هم یک روز اما هنوز هم شب بود و من از گوشه‌ی چشم ماه را از پنجره‌ی باریک بالای دیوار می‌دیدم که صدای باز شدن در روزنه‌ی امیدی در دلم رویاند. سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و قامتی که چهره‌اش قابل رویت نبود نگاه کردم.
دیدم که با پشت پا در را بست، با روشن شدن یک‌باره‌ی اتاق پلک‌هایم روی هم افتاد، نگاهم توان مقابله با آن حجم نور را نداشت، ساعدم مقابل چشم‌هایم ستون شد، داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟
نمی‌دانم، من زنده بودم و این مدام در سرم تکرار می‌شد، نیاز کوچک درونم با حالی خوش می‌خندید و با سرخوشی آواز می‌خواند، اما من خوب نبودم. حتی وقتی از چارچوب در خارج شدم، از آن ویلا خارج شدم، رئیس سیگار به دست رفتنم را تماشا کرد و من رفتم. مرد چشم سبز لنگه‌ی در را گشود و هیچ‌ یک از محافظ‌ها جلوی رفتنم را نگرفت، اما خوب نبودم.
رسیدنم به خانه با طلوع خورشید همزمان بود، طلوع خورشید را دیدم و با آب داغی که پوست تنم را می‌سوزاند دوش گرفتم.
به لطف کرم برنز مارکی که صهبا معرفی کرده بود کبودی‌های صورتم را کاور کردم و موهایم را بافتم. درونم اما آشوب بود!
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,088
مدال‌ها
5
***
- عصری قراره بریم واسه عکاسی، دیشب هرچی بهت زنگ زدم برنداشتی واسه همین از طرف توام بهشون اوکی رو‌ دادم.‌
فنجان‌های چای را روی میز گذاشت و ادامه داد:
- دو نفر از مدلا ایرانی‌ان... .
کج‌خندی کنح لبم نشست و اشاره‌ای به جعبه‌ی شکلات‌های روی میز کردم که سمتم هلش داد و افزود:
- رو به راهی؟
- عالیم، تو خوبی؟
صهبا: آره، داشتم می‌گفتم، این‌بار عکاسی داخل یه سوله‌ست... .
با چشم‌های درشت سبز رنگش که میان مژه‌های بلند و سیاهش دلبری می‌کردند اشاره‌ای به جعبه‌ی‌ پیش رویم کرد و لب زد:
- چرا نمی‌خوری؟
جعبه‌ی قلبی شکل را به سمتش هل دادم و خیره در چشم‌هایش لب زدم:
- این‌که تلخه!
لب‌ غنچه‌ای صورتی لب می‌گزد و می‌بینم کدر شدن لبخندش را، زمزمه‌اش در گوشم طنین می‌اندازد:
- فکر کردم توام تلخ دوست داری.
زبانم را روی لب‌های خشکیده‌ام کشیدم و با برداشتن فنجان چایم لب زدم:
- اشتباه فکر کردی!
صهبا: نیاز اون فقط یه جعبه شکلاته، چرا ان‌قدر... .
حرفش را بریدم، گزنده لب زدم:
- هربار می‌خواستم بگم ولی فکر کردم درست نیست، از شکلات‌هایی که می‌خری متنفرم صهبا... .
و انگشتانش دور فنجان چینی پیچیده شد، مهم بود؟
بلند شدم و ادامه دادم:
- خیلی بی‌عرضه‌ای که حتی نتونستی از کارت استعفا بدی؛ مثل یه آشغال پرتت کرد ولی هنوزم واسه یه گوشه نکاهش له‌له می‌زنی، چون احمقی، چون عزت نفس نداری.
صدای لرزانش باعث مشت شدن دستم شد، چوب حماقتش را می‌خورد، او یک احمق بود که بارها حرف مرا نادیده می‌گرفت و با توجیح عشق بارها خودش را خوار می‌کرد. ابداً که حال گرفته‌اش ذره‌ای برایم مهم نبود، خودش هم مهم نبود، او فقط باعث می‌شد تنهایی‌ام کمتر به چشم بیاید و من کمتر به یاد بدختی‌هایم بیفتم و غصه دود کنم.
صهبا: کافیه نیاز!
پوزخندی زدم، سرم درد می‌کرد، هنوز هم در آن شرکت لعنتی مشغول به کار بود، هنوز هم هر روز می‌دیدش و برایش اشک می‌ریخت.
- چیه؟ حرفام می‌سوزونتت؟
صهبا: می‌دونم حرفات از سر دوستیه، می‌دونم از سر خیر خواهیه ولی من نمی‌تونم تحمل‌شون کنم.
بی‌توجه به او و بغض خفته در صدایش سمت اتاق خواب دوازده متری‌ام حرکت کردم و صدایم را به رخش کشیدم:
- من نه دوستتم و نه خیرخواهت، ما فقط دو تا همکاریم و من از این حالی که باعث و بانیش یه نره خره متنفرم... .
در اتاق را به هم کوبیدم و با پشت با چندین بار رویش کوبیدم تا مطمئن شوم بسته شده است، حالم خوش نبود، باید یاسر را می‌دیدم، یا نه، شاید هم بهتر بود همین حالا با او تماس بگیرم... باید برایش از لحظات مرگبار دیشب می‌گفتم، از اسلحه‌ای که مغزم را نشانه گرفته بود و یاسر نبود تا نجاتم دهد. یاسر نیامده بود و من از ترس و وحشت قالب تهی کرده بودم.
سمت میز آرایش مقابل تخت قدم برمی‌دارم و به پک آرایشی کاملی که رویش چیده شده نگاه می‌کنم، قرار نبود قراری نوشته شود، فقط او گفته بود و من از ترس سر تکان داده بودم و مرد‌ چشم تیله‌ای کوتاه نگاهم کرده بود.
اشکم را پس می‌زنم و به دختر درون آینه خیره می‌شوم، به خودم، به نیازی که دیگر نیاز یاسر نیست، من رها شده‌ام.
 
بالا پایین