- Aug
- 93
- 923
- مدالها
- 2
قدمهایش هنوز قطع نشدهاند، اما انگار صدایم چیزی در او را متوقف میکند. گذشت پنج ثانیه و میایستد. در تصویرم هنوز پشتش به من است.
- میشه برگردی؟
تمام عمرم به یاد ندارم، صدایم انقدر خواهشآمیز شده باشد. این لطفی است که از هیچک.س نخواستهام، اما حالا، نمیدانم چرا به یک چیز احتیاج دارم.
تصویر عوض میشود و او بالاخره برگشتهاست، نگاهش مثل همیشه خالی از هر احساسی است. تصویر بعد تغییر نکرده، پنج ثانیهی کامل به من خیره ماندهاست، بدون هیچ واکنشی، فقط منتظر
- میشه ازت چندتا سوال بپرسم؟
- میدونی که نمیشه.
لحنش همان است که همیشه بوده، خونسرد و محکم، اما این بار نمیخواهم به این راحتی تسلیم شوم. نفسی عمیق میکشم، دستم را مشت میکنم تا لرزشش را کنترل کنم و میگویم:
- لطفاً! به عنوان کسی که بهت اعتماد کرده، چه به درست و چه به غلط، حداقل حق دارم یکم سوال بپرسم.
- فعلاً بیا بریم داخل.
لحنش بینهایت آرام است، اما من عقب میکشم.
- نه!
به گمانم سری به طرفین تکان میدهد، انگار که از این لجاجت خسته شده باشد. اما هنوز هم صبرش ته نکشیده. محکم میگویم:
- اول سوالهای من.
آهی کوتاه میکشد.
- مشکلی ندارم تو خیابون تنهات بذارم.
- منم مشکلی درش نمیبینم.
این را که میگویم، در تصویر بعدم نگاهش اندکی تیز میشود. انگار حرفم برایش جالب بوده باشد. اما باز هم چیزی نمیگوید.
- بگو.
بالاخره کوتاه آمدهاست. نفسی عمیق میکشم. با اینکه خودم خواستم، حالا نمیدانم چطور باید شروع کنم.
- دیشب... .
مردد مکث میکنم. خاطرهی دیشب مثل سایهای سنگین بر ذهنم چنبره زده اما دیگر وقت عقبنشینی نیست. دهان باز میکنم و آرامتر، اما محکمتر ادامه میدهم:
- دیشب گفتی اومدنمون به مشهد، به خاطر من نبوده. یه کار نیمهتموم داری. این کار، یهو واست پیش اومده؟
پنج ثانیه. چهرهاش کمی سختتر میشود. سایهای از اخم روی ابروهایش مینشیند. انگار میداند به کجا دارم میروم، اما ترجیح میدهد تا جایی که ممکن است، جوابهایش را کوتاه و مبهم نگه دارد. کمی میترسم، اما دوباره آن جملهی معروف را به زبان میآورم.
- ازم برای فرار استفاده کردی؟
بینهایت منتظر تصویر بعدم هستم و با دیدنش خشکم میزند. نیشخندی محو که بیشتر شبیه سایهی یک لبخند است، روی لبش نشستهاست.
- تو که میدونی... خودم میتونستم تنها فرار کنم.
- پس چه نیازی به من بود؟
- دوست داشتی بیای مشهد رو ببینی.
- کو مشهد؟
- خب الان تو محلهشیم، اینجا هم... .
حرفش را با گفتن نه قطع میکنم، با صدایی که حالا دیگر تردید کمتری در آن هست، دوباره صدایش میزنم:
- آدونیس؟
چشمهایم را میبندم، برای چند ثانیه تاریکی را جایگزین این دنیای سنگین میکنم. وقتی دوباره بازشان میکنم، پنج ثانیه تاریکی را به جان میخرم و بعد نگاهم را مستقیم در چشمانش فرو میبرم.
- فقط یه چیزو بهم بگو.
منتظر میماند. شاید حتی پلک هم نمیزند.
- قرار نیست بهم آسیب بزنی. درسته؟
سکوتی میانمان میافتد. میگذرد اما چیزی در صورتش تغییر نمیکند. به گمانم نگاهش کمی عمیقتر شده.
- تو منو چی فرض کردی؟
حرفش مثل سیلی است. ناگهانی، مستقیم، بدون هیچ حاشیهای.
- یه حسی بهم میگه اومدنمون اشتباه بوده.
- خب پس چرا برنمیگردی؟
- از مجازات برگشت میترسم.
- پس حق انتخابی نداری.
- میشه برگردی؟
تمام عمرم به یاد ندارم، صدایم انقدر خواهشآمیز شده باشد. این لطفی است که از هیچک.س نخواستهام، اما حالا، نمیدانم چرا به یک چیز احتیاج دارم.
تصویر عوض میشود و او بالاخره برگشتهاست، نگاهش مثل همیشه خالی از هر احساسی است. تصویر بعد تغییر نکرده، پنج ثانیهی کامل به من خیره ماندهاست، بدون هیچ واکنشی، فقط منتظر
- میشه ازت چندتا سوال بپرسم؟
- میدونی که نمیشه.
لحنش همان است که همیشه بوده، خونسرد و محکم، اما این بار نمیخواهم به این راحتی تسلیم شوم. نفسی عمیق میکشم، دستم را مشت میکنم تا لرزشش را کنترل کنم و میگویم:
- لطفاً! به عنوان کسی که بهت اعتماد کرده، چه به درست و چه به غلط، حداقل حق دارم یکم سوال بپرسم.
- فعلاً بیا بریم داخل.
لحنش بینهایت آرام است، اما من عقب میکشم.
- نه!
به گمانم سری به طرفین تکان میدهد، انگار که از این لجاجت خسته شده باشد. اما هنوز هم صبرش ته نکشیده. محکم میگویم:
- اول سوالهای من.
آهی کوتاه میکشد.
- مشکلی ندارم تو خیابون تنهات بذارم.
- منم مشکلی درش نمیبینم.
این را که میگویم، در تصویر بعدم نگاهش اندکی تیز میشود. انگار حرفم برایش جالب بوده باشد. اما باز هم چیزی نمیگوید.
- بگو.
بالاخره کوتاه آمدهاست. نفسی عمیق میکشم. با اینکه خودم خواستم، حالا نمیدانم چطور باید شروع کنم.
- دیشب... .
مردد مکث میکنم. خاطرهی دیشب مثل سایهای سنگین بر ذهنم چنبره زده اما دیگر وقت عقبنشینی نیست. دهان باز میکنم و آرامتر، اما محکمتر ادامه میدهم:
- دیشب گفتی اومدنمون به مشهد، به خاطر من نبوده. یه کار نیمهتموم داری. این کار، یهو واست پیش اومده؟
پنج ثانیه. چهرهاش کمی سختتر میشود. سایهای از اخم روی ابروهایش مینشیند. انگار میداند به کجا دارم میروم، اما ترجیح میدهد تا جایی که ممکن است، جوابهایش را کوتاه و مبهم نگه دارد. کمی میترسم، اما دوباره آن جملهی معروف را به زبان میآورم.
- ازم برای فرار استفاده کردی؟
بینهایت منتظر تصویر بعدم هستم و با دیدنش خشکم میزند. نیشخندی محو که بیشتر شبیه سایهی یک لبخند است، روی لبش نشستهاست.
- تو که میدونی... خودم میتونستم تنها فرار کنم.
- پس چه نیازی به من بود؟
- دوست داشتی بیای مشهد رو ببینی.
- کو مشهد؟
- خب الان تو محلهشیم، اینجا هم... .
حرفش را با گفتن نه قطع میکنم، با صدایی که حالا دیگر تردید کمتری در آن هست، دوباره صدایش میزنم:
- آدونیس؟
چشمهایم را میبندم، برای چند ثانیه تاریکی را جایگزین این دنیای سنگین میکنم. وقتی دوباره بازشان میکنم، پنج ثانیه تاریکی را به جان میخرم و بعد نگاهم را مستقیم در چشمانش فرو میبرم.
- فقط یه چیزو بهم بگو.
منتظر میماند. شاید حتی پلک هم نمیزند.
- قرار نیست بهم آسیب بزنی. درسته؟
سکوتی میانمان میافتد. میگذرد اما چیزی در صورتش تغییر نمیکند. به گمانم نگاهش کمی عمیقتر شده.
- تو منو چی فرض کردی؟
حرفش مثل سیلی است. ناگهانی، مستقیم، بدون هیچ حاشیهای.
- یه حسی بهم میگه اومدنمون اشتباه بوده.
- خب پس چرا برنمیگردی؟
- از مجازات برگشت میترسم.
- پس حق انتخابی نداری.
آخرین ویرایش توسط مدیر: