جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط melinas با نام [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,226 بازدید, 68 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع melinas
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط melinas
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
در حالی که تعجب کرده بودن نیدلا از کابینت کناری یک کیسه آرد کشید بیرون و تقریباً نصفش رو روی دستم خالی کردم اما همچنان می‌سوخت ولی حداقل اثرش از بین رفت، نیدلا و رئیس متعجب بهم زل زده بودن که گفتم:
- چیه؟! چرا این جوری نگاه می‌کنید؟
نیدلا با عصبانیت گفت:
- یونا بهت یاد داده؟ نمی‌دونستم آرد می‌تونه این‌قدر مفید باشه!
الان قطعاً نمی‌تونم بگم از راه‌کار های مامانم توی دنیای قبلیمه و از طرفی هم نمی‌تونم بگم یونا بهم یاد داده پس گفتم:
- توی یک کتاب خوندم.
نیدلا اخمش بیشتر شد و گفت:
- لازم نکرده دروغ بگی، تو اصلا کتاب نمی‌خوندی! کارم هم تا شب تموم نمیشه می‌تونی صبر کنی فردا بریم. منم باید برم مراقب غذا باشم تا مثل دستت نسوخته‌.
حوصله ندارم وایستم اونم یک روز کامل! به نیدلا گفتم:
- من تنها میرم، راهش رو بگو.
نیدلا همین‌طور که داشت میرفت سرش رو برگردوند و با کلافگی گفت:
- جاده‌ی جلوی رستوران رو مستقیم میری وقتی رسیدی به خیاطیه اشرافی به سمت راست می‌پیچی بعد یه میدون رو می‌بینی که کتابخونه توی خیابون سمت چپه.
خیلی سریع از اشپزخونه اومدم بیرون تا بخارپز نشدم. فن و هود که ندارن حداقل یه پنجره می‌ذاشتن. حوصله نداشتم که پله ها رو برم پایین و بعد از بین مشتری‌ها رد بشم برای همین از نردبان پشت رستوران پایین اومدم و رستوران و دور زدم، طبق اون راهی که نیدلا گفته بود رفتم. راه رفتن از روی سنگ فرش با کفش هایی که از جنس پوست بز هستن و لباسی شبیه لباس‌های پرنسس‌ها البته اگه کهنگی و پارگی‌هاش و رنگ قهوه‌ایش رو در نظر نگیریم و با یه شنل بین کوچه هایی که بچه‌های کوچیک توش بازی می‌کنند و نوک قصر طلایی از هر جای شهر دیده میشه، رویایی به نظر میاد ولی نه برای منی که به زندگی مدرن با گوشی، برق و علم و دانش پیشرفته عادت دارم. بعد کلی راه رفتن به خیاطیه اشرافی رسیدم، لباس های پشت ویترین خیلی با لباس های من فرق دارن همون‌طور که از اشراف انتظار میره لباس هاشون‌ هم پر از طلا و نقره و الماسه، و نسبت به رعیت‌ها لباس هاشون بازتره، بدون آستین یا با آستین حریری یا ابریشم، تو این سرما این لباس‌ها رو می‌پوشن سردشون نمیشه؟ بعد از رصد کردن لباس‌های پر زرق و برقشون دوباره راه افتادم و بلاخره بعد کلی پیاده روی به کتابخونه رسیدم. خیلی بزرگه! در و باز کردم و رفتم داخل و مستقیم رفتم تا به میزی رسیدم که زن پیری پشتش نشسته بود، وقتی من رو دید لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم، دنبال چه کتابی می‌گردی؟
خیلی دلم می‌خواد رمان بخونم، درسته اولویت اولم فهمیدن در مورد این دنیاست ولی حوصلش رو نداشتم. با لبخند گفتم:
- کتاب‌های معمایی.
اون زن به سمت راست اشاره کرد و گفت:
- این سمت هست، روی ستون نوشته، فکر کنم ستون چهارم بود.
ممنونی گفتم و به سمت راست رفتم خیلی کتاب‌خونه‌ی بزرگیه و خیلی هم مرتب! سمت راست و چپ ستون هایی هست که بینشون کلی فاصله با یک میز و دوازده صندلیه. به ستون چهار که رسیدم نوشته بود کتاب های معمایی که وارد شدم، حالا از بین این‌همه کتاب کدوم رو انتخاب کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
کاش یکی بود راهنماییم می‌کرد! سرم رو که برگردوندم یه زنیی رو که به نظرم توی ده‌ی سی سالگیش بود رو دیدم، موهاش خیلی شبیه نیدلا بود و رگه های سفید وسط موهای طلاییش پیریش رو نشون می‌داد، برعکس چشماش با وجود آبی بودن تیره بود و شادابی نداشت. کاش از خدا چیز دیگه‌ای خواسته بودم. رفتم سمتش و لبخندی زدم و گفتم:
- سلام میشه تو انتخاب کتاب بهم کمک کنی؟
وقتی من رو دید با تعجب گفت:
- البته، تو کتاب می‌خونی؟ افراد کمی این‌جا کتاب می‌خونن. من نیکو هستم و شما؟
متوجه شده بودم، پس برای همین کوچه و بازار این‌قدر شلوغ بود ولی تو کتاب‌خونه پرنده پر نمی‌زنه.
- من ملودیم!
نیکو با تعجب گفت:
- تو چرا تعجب نکردی؟ از اسم عجیبم و کتاب خوندن یکی مثل من.
مگه این زن کیه؟ ازش پرسیدم:
- من نمی‌دونم تو کیی.
نیکو به نظر می‌رسید که عصبانی شد. دوتا کتاب بزرگ از کیف خوشگلش که معلوم بود از چرم اصل ساخته شده و حسابی گرونه در آورد و گفت:
- به نظرم اول این کتاب رو بخون که در مورد زندگی در الان و گذشتست و بهش میگن کتاب کُل چون همه‌چیز توش هست و این یکی کتاب‌هم کتاب مورد علاقه‌ی منه که بر اساس واقعیته!
دوتا کتاب رو ازش گرفتم و تشکر کردم روی جلد کتاب مورد علاقش نوشته بود《شاهدخت و جادوگر》به چهره‌ی نیکو بیشتر می‌خوره که داستان‌های جنایی دوست داشته باشه موندم چرا این‌قدر چهرش شبیه افسرده‌هاست. از اون‌جایی که نوشته بود جادوگر یعنی این دنیا جادوگر هم داره. نیکو با استرس گفت:
- خدایا یادم رفت الان مراسم شروع میشه. من دیگه باید برم خداحافظ.
این رو که گفت برگشت به سمت در اصلی و منم باهاش رفتم و وقتی داشت می‌دوید که بره به پسره خوشتیپی که تازه اومده بود برخورد کرد، فکر کنم برادرش باشه آخه جفتشون مو طلایی و چشم آبین، پسره هم که اصلا تکون نخورد و همین جوری عین بت نگاش کرد که خود نیکو بلند شد و با استرس گفت:
- ببخشید لوکاس، دیر شد؟
پس اسمش لوکاسه، پسره به نیکو نگاه کرد و با عصبانیت و در عین حال با خونسردی گفت:
- خیلی دیر شده، زود باش برو سوار کالسکه شو.
چی دیر شده؟ خب به من چه اصلاً! می‌خواستم برگردم و روی صندلی بشینم که اون پسره که اسمش لوکاس بود گفت:
- چته رعی...
ولی وقتی برگشتم دیگه ادامه نداد و با تعجب نگاهم کرد، می‌تونم حدس بزنم چی می‌خواست بگه لابد می‌خواست بهم بگه رعیت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
همون‌طوری بهم زل زده بود که نیکو از توی کالسکه داد زد:
- خودت بهم میگی دیر شده دوساعت وایستادی. سریع‌ بیا دوست ندارم سالگردش رو از دست بدم.
که لوکاس با تعجب به من گفت:
- فکر نمی‌کردم اینجا ببینمت! بعداً بهت توضیح میدم.
این دیگه کیه باز؟ می‌خواستم بگم نمی‌شناسمش ولی سوار کالسکه شد و رفت. خب برم بشینم کتابی که بهم داد رو بخونم! رفتم و روی یکی از صندلی‌های چوبی نشستم. عکس کتاب که بد نیست امیدوارم داستانش خوب باشه! شروع کردم به خوندن، کتابه بدی نیست در مورد یک جادوگره و عاشق شاهدخت میشه و خانواده شاهدخت هم اون رو می‌پذیرن البته از ترس! اون‌قدر غرقه کتاب بودم که حواسم به زمان نبود و با تاریک شدن هوا متوجه شدم که غروب شده! نیدلا گفت تا غروب بیای ولی جای حساس کتابه! جادوگر مُرد! من تا نفهمم کی این رو کشته کتاب رو ول نمی‌کنم خدا رو شکر اینجا شمع هست! کتاب رو تموم کردم، پایان خیلی غم انگیزی داشت! فکر نمی‌کردم آخرش رعیت هایی که جادوگر می‌خواست اون‌ها رو نجات بده، جادوگر رو بکشن! بیچاره شاهدخت که عاشق جادوگر بود و بخاطر اون با همه جنگید. تو عکس کتاب جادوگر بود. فکر می‌کردم شاهدخته! خیلی شبیه دخترها بود خصوصا اون موهای بلند و قرمزش. دیگه خیلی هوا تاریک شده بود، از زن پیر اجازه گرفتم و یک شمع رو با خودم بردم و کتابِ شاهدخت و جادوگر رو به پیرزن دادم و ازش خواستم که اون رو به نیکو بده اون هم سریع نیکو رو شناخت و قبول کرد، از کتابخونه که خارج شدم راه رو تقریباً فراموش کرده بودم اونم همچین راه راحتی رو! لعنت به منِ آلزایمری! فقط یادم میاد تا خیاطی اشرافی رو مستقیم برم بعد سمت راست، آها یادم اومد اولی راست بود دومی چپ پس الان باید برم سمت چپ! راه افتادم و خب کوچه و جاده‌ها تقریباً خلوت بود ولی میدان خیلی شلوغ بود، به سمت چپ رفتم ولی هرچی جلوتر می‌رفتم ناشناخته‌تر می‌شد و به خیاطیه اشرافی نمی‌رسیدم خدایا الان چیکار کنم؟ رفتم سمت یه خانم که داشت راه می‌رفت و ازش پرسیدم:
- خانم شما نمی‌دونید رستوران آلیسون کجاست؟
خانمه لبخندی زد و گفت:
- گم شدی؟ متاسفانه نمی‌دونم، این‌جا پرسیدن در مورد رستوران بی‌معنیه عزیزم آدم‌های این‌جا پول خوردن غذا ندارن چه برسه بخوان برن رستوران. هرچی هم جلوتر بری منطقه فقیرتر میشه ولی برعکسش بری شاید بتونی به جایی که می‌خوای برسی.
راست می‌گفت، با یک نگاه به دور و ور می‌شد این رو فهمید که خیلی مردمِ این منطقه فقیرن، زباله‌ زیاد دیده نمی‌شد ولی حشره‌های موذی همه‌جا بودن و بوی بدی هم دور و بر رو گرفته بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
قطعاً شبیه منطقه‌ رستوران نبود، راهی که اومده بودم رو شروع کردم به برگشتن که متوجه شدم یکی داره دنبالم میاد، فکر کردم توهم زدم ولی واقعاً معلومه! راه رفتنم رو سریع‌تر کردم و اونم سریع‌تر راه رفت! یعنی مثل فیلم و رمان‌ها مزاحمی چیزیه؟! خدا کنه نباشه هیچ‌ کَس رو این‌جا نمیشناسم! شروع کردم به دویدن و اونم پشت سرم دوید! ولی خیلی سریع بهم رسید و منم برگشتم و بهم برخورد کردیم و شمع از دستم افتاد و خاموش شد! خدایا چیکار کنم؟! یه جیغ بلند کشیدم که اون فرد که از تاریکی چهرش دیده نمی‌شد دستش رو گزاشت رو گوش‌هاش و گفت:
- چته داد میزنی کر شدم! عقلم که نداری تو این خیابون متروکه که همه خوابن جیغ میزنی.
نفس نفس میزدم خدارو شکر به نظر نمیاد مزاحم باشه چون سریع ازم دور شد، رو بهش با عصبانیت گفتم:
- تو کیی اصلاً؟! چرا داشتی دنبالم می‌کردی؟! به لطف جناب‌عالی شمعم خاموش شد.
چهرش اصلا‌ً دیده نمی‌شد. روی زمین داشت دنبال یه چیزی می‌گشت که شمع رو برداشت و گفت:
- من شاهزادم، گم شدم! داشتم دنبالت می‌کردم چون شمع داشتی و منم نیاز به یک شمع داشتم.
شاهزاده؟ شاهزاده رو چه به این جاها! خندیدم و بهش گفتم:
- باشه پس منم جادوگرم! شوخی خوبی بود حالا بگو کی هستی؟ بعدم شمع دیگه خاموش شده.
خب روی زمین پر از سنگ بود و منم داشتم سعی می‌کردم که آتیش درست کنم ولی هر کاری کردم نمی‌شد ولی پسره تا دوتا سنگ رو بهم زد آتیش روشن شد و شمع رو روشن کرد! حالا چهرش کاملاً دیده میشه! شاید راست می‌گفت. لباساش خیلی به شاهزاده‌ها می‌خورد و چهرش، ها! این‌که همون پسره لوکاسه! بهش گفتم:
- لوکاس؟ می‌خواستم بهت بگم که نمی‌شناسمت ولی سریع رفتی.
پسره با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- من لوکاس نیستم، و تو لوکاس رو از کجا میشناسی؟
این کری چیزیه؟ الان گفتم نمی‌شناسم! بعدشم خیلی شبیه اون پسرست، دوقلوان؟ با سردرگمی پرسیدم:
- اولاً من همین الان گفتم نمی‌شناسم. دوماً اگه تو لوکاس نیستی پس کیی؟ دوقلوشی؟ آخه خیلی شبیه‌شی!
فکر کنم رنگ موهاش تیره‌تر و بهم ریخته‌تره شایدم چون این‌جا تاریکه این‌جوری دیده میشه! پسره در حالی که بلند می‌شد و لباس‌هاش رو تمیز می‌کرد گفت:
- من کارلوس وینسک هستم، دوقلو نیستیم ولی برادر بزرگتر لوکاس هستم.
که این‌طور خب اصلاً به من چه که کیه! شمعم رو از دستش گرفتم و بدون توجه بهش راه افتادم که داد زد:
- کجا میری وایستا! قصر کدوم وره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
من خودم گم شدم بعد از من می‌خوای کمک کنم راهت رو پیدا کنی؟ ولی بدم نمیاد یکم سر به سرش بزارم، حوصله‌م هم سر میره تنها باشم برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- وقتی از کسی چیزی رو می‌خوای باید درخواست کنی نه اینکه دستور بدی.
مثل اینکه جا خورد، لابد فکر می‌کرد می‌خوام بهش آدرس و بگم. ولی خب من اصلا نمی‌دونم اگه می‌دونستم هم نمی‌گفتم! اومد نزدیک‌تر و گفت:
- نگران نباش وقتی برسم بهت یه پاداشی میدم رعیت.
به من گفت رعیت، مگه رعیت و اشراف چه فرقی دارن ها؟ همشون انسانن! نمی‌دونه کجاست فکر می‌کنه تو قصرشه که این‌طوری میگه. خودش دنبال یه شمعه، تازه معلومه که پدر و مادرش اصلاً متوجه نبودش نشدن یا نه تا الان باید سربازی چیزی می‌فرستادن. پاداش؟ اون که صددرصد می‌گرفتم اگه بلد بودم. بهش زل زدم و گفتم:
- درخواست... یعنی خواهش کنی بلد نیستی؟ شاهزاده! راهت افتاده به این کوچه خیابون‌های کثیف؟ کسی دنبالت نمیاد؟
به اطرافش جوری نگاه می‌کرد آدم فکر می‌کنه تا الان همچین جایی رو ندیده! خب معلومه ندیده خودمم ندیدم البته اگه دیدن توی فیلم‌ها رو حساب نکنیم. گفت:
- باشه، لطفاً من رو ببر به قصر!
خب حالا چیکار کنم؟! راه قصر رو که بلد نیستم! میگن خورشید هیچ‌وقت پشت ابر نمی‌مونه پس چه بهتر که الان واقعیت رو بگم، با بی‌خیالی گفتم:
- خب برای آدرس پرسیدن دنباله کَس اشتباهی اومدی من راه قصر رو بلد نیستم. خب دیگه خداحافظ!
عمرا بگم منم گم شدم! وقتی این رو گفتم سریع برگشتم و شروع کردم به راه رفتن که فهمیدم می‌خواد که بیاد دنبالم این رو از صدا‌ی سنگ‌های زیر پاش میشه فهمید برای همین دویدم همین‌طور داشتم می‌دویدم که متاسفانه داشت بهم می‌رسید که سریع‌تر رفتم و دامن بلندم زیر پام گیر کرد و اون سریع رسید بهم و خوب میشد اگه من رو می‌گرفت ولی فقط شمع رو روی هوا گرفت و من با صورت خوردم به سنگ‌ها! آی!
- وحشی چته؟! نمی‌بینی دارم میوفتم؟ می‌میری منم بگیری!
از بینیم خون میومد و دستمالم نداشتم و عمراً بهش بگم اون دستمال خوشگله تزئینیه رو لباست رو بده و مطمئنم اگه می‌گفتم هم نمی‌داد برای همین با گوشه دامنم خون رو پاک کردم. خندید و گفت:
- خب برای گرفتنت دنبالِ کَس اشتباهی اومدی چون من جنتلمن نیستم. خب خداحافظ.
لعنتی! حرف خودم رو به خودم برمی‌گردونه! بهتر، بره از دستش راحت بشم ولی متاسفانه یه چیزی که ماله منه دست اونه. خواستم بلند بشم که زانوم خیلی درد گرفت.
- آی! آخ! وایستا ببینم شمعم رو کجا می‌بری؟ دلت میاد یه دختر رو این‌جا تو تاریکی تو کوچه خلوت ول کنی بری؟ اصلاً من به کمک کسی نیاز ندارم فقط شمعم رو پس بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
برگشت و گفت:
- اصلا‌ً تو کی هستی؟ این‌موقع شب این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ خونت این‌جاست؟
درحالی که سعی می‌کردم درد زانوم رو مخفی کنم گفتم:
- به تو چه؟ فضولی؟
تعجب کرد و گفت:
- به ما کمک کردن نیومده.
بهش با داد و فریاد گفتم:
- هرچی اون‌ور تر بری محله فقیرتر میشه. حالا شمعم رو بده
برگشت و کلافه گفت:
- از کجا بدونم راست میگی؟
با اخم گفتم:
- می‌خوای باور نکن.
از روی زمین یه چوب برداشت و با شمع آتیشش زد و شمع رو داد به من و رفت! چرا به فکر من نرسیده بود که مشعل درست کنم؟ منم از بین چوب‌های زیر و درشت روی زمین یک چون بلند رو برداشتم تا به عنوان عصا ازش استفاده کنم و همون سمتی که داشت می‌رفت راه افتادم چون راه منم همون طرفیه. از طرفی سرم درد می‌کرد از طرف دیگه هم زانوم درد می‌کرد هر چقدر هم راه می‌رفتم به میدان نمی‌رسیدم، لعنت به من که این‌همه راه رو تا این‌جا اشتباه اومدم. بلاخره به میدان رسیدم یا در واقع رسیدیم! موقعی که از این‌جا رفتم شلوغ بود ولی الان پرنده‌هم پر نمی‌زد. همین‌که رسیدیم روش رو برگردوند و گفت:
- چرا دنبال من راه افتادی؟
کی دنبال تو راه افتاد آخه! گفتم:
- چون راه منم همین طرفیه.
نفس کلافه‌ای کشید و نشست روی لبه حوض وسط میدون، به نظر خیلی خسته میومد. بهم نگاه کرد و گفت:
- پس چرا رفته بودی اون‌جا؟
خب چون گم شده بودم و هنوزم هستم ولی نمی‌خوام بهش بگم، بهانه خوبی به ذهنم نمی‌رسه پس موضوع رو عوض می‌کنم؛ نیشخندی زدم گفتم:
- مثل اینکه خسته شدی شاهزاده! خب همه‌ی شاهزاده‌ها که جنگجو نیستن، بعضیاشونم نه تنها لای پر قو بزرگ شدن بلکه تحمل پیاده روی‌هم ندارن!
حالا خوبه خودم می‌خوام بشینم! اون بلند شد و خواست بره که از توی خیابون نوری رو دیدم. فکر کردم حتماً سربازاش اومدن دنبالش ولی سربازای اون نبودن. نیدلا بود! حتماً خیلی نگران شده. با چوبی که دستم بود آروم راه رفتم سمتش و نیدلا هم با چراغ نفتی توی دستش دوید سمتم و من رو بغل کرد حالا اگه مادر و پدر خودم بودن اصلاً متوجه نمی‌شدن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
از بغل نیدلا بیرون اومدم و نیدلا تا به پام نگاه کرد با نگرانی گفت:
- کجا بودی؟ گفتم صبر کن خودم بیام گم میشی! پات چی شده؟!
این‌همه نگفتم گم شدم که تو بگی؟ صدای خنده‌ی کارلوس از پشت سرم اومد و همون‌طور که داشت می‌خندید گفت:
- پس گم شده بودی؟
با اخم برگشتم و گفتم:
- حداقل یکی دنبالم می‌گشت بهتر از توعم که متوجه گم شدنت هم نشدن!
نیدلا تا چشمش به کارلوس افتاد گفت:
- شاهزاده! پادشاه و ملکه دارن کل شهر رو دنبالتون می‌گردن همچین جای پستی چیکار می‌کنید؟
قشنگ ضایع شدم! این نیدلا هم مثل این‌که اومده منو ضایع کنه اون از این که گفت گم شدم اینم از این! صدای خنده‌ی کارلوس بلندتر شد و گفت:
- که متوجه نشدن؟
برگشتم سمت نیدلا و بی‌اعتنا به کارلوس به نیدلا گفتم گفتم:
- سلام مامان مرسی خوبم پامم چیزی نشده فقط افتادم.
دلم می‌خواست بگم چون یکی داشت دنبالم می‌دوید افتادم و بعدم قشنگ گذاشت با سر برم تو سنگ‌ها! ولی تهش تقصیر خودم بود که پام روی دامنم رفت، آخه من فقط توی عروسی‌ای، تولدی، چیزی لباس بلند می‌پوشیدم و قطعا باهاش نمی‌دویدم. نیدلا بهم نگاه کرد و گفت:
- خب فکر نکنم جدی باشه!
بله اصلاً جدی نیست. فقط سرم خیلی درد می‌کنه فکر کنم پامم پیچ خورده و احتمالا استخوان زانوم و بینیم شکسته! اصلا به بدن ملودی عادت ندارم. به‌شدت نازک ناریجیه! نیدلا رو به لوکاس گفت:
- شاهزاده اگه ناراحت نمی‌شید می‌تونید با ما همراه بشید تا شما رو به پدر گرامیتون برسونیم.
اگه ناراحت نشه؟ خیلیم خوشحال بشه که با من بیاد. کارلوس گفت:
- ممنون میشم من رو برسونید.
فکر نمی‌کردم ادب یادش داده باشن ولی مثل این‌که ادب داره. همراه با نیدلا و کارلوس حرکت کردیم ولی هی ازشون عقب می‌موندم ولی سعیم رو می‌کردم به روم نیارم بلاخره خودش خوب میشه. نور زیادی از اون طرف میومد وقتی رفتیم سربازهای زیادی بودن ولی کسی رو ندیدم که به نظر پادشاه باشه. با نیشخند گفتم:
-پادشاه؟ این‌ها که فقط سربازن!
نیدلا خواست چیزی بگه که بهش نگاهی کردم که ساکت شد. کارلوس همراه سرباز ها رفت و من و نیدلا رفتیم رستوران و من داشتم از شدت درد می‌مردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
برای همین سریع رفتم بالا و خودم رو با همون لباس‌های خاکی و پاره شده انداختم رو تخت که نیدلا در زد و وارد شد و با نگرانی گفت:
- پات چطوره؟ بیا زد عفونیش کنم و ببندمش.
لازم نیست از نیدلا دردم رو مخفی کنم هر چند که زیاد نیست ولی اگه بهش نرسم بدتر میشه. به نیدلا گفتم:
- یه کم درد می‌کنه جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو بیار خودم می‌بندمش.
نیدلا با چهره‌ی نگرانش گفت:
- زیر تخت یه جعبه قهوه‌ای هست که توش پارچه و مقداری داروئه، مطمئنی نیاز به کمک نداری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دستم که نشکسته!
نیدلا هم لبخند کوچیکی زد و گفت:
- شب بخیر!
و رفت توی اتاقش. یک حموم درست و حسابی لازم دارم، این‌جا حموم عمومیه؟ خدا کنه عمومی نباشه. جعبه‌ی قهوه‌ای رو از زیر تخت در اوردم. با مایع سبز رنگ عجیب پام رو زد عفونی کردم و بعد بستم و جعبه رو گذاشتم سر جاش و از شدت درد سر زیاد روی تخت دراز کشیدم و سریع خوابم برد.
***
《ملودی》
بعد از اینکه به هوش اومدم شنیدم اون خانم دکتر داشت با عمه لیلی حرف می زد:
- لیلی دچار اختلال مغزی شده من احتمال میدم موروثی باشه ایا کسی از خانوادتون به این بیماری دچاره؟
عمه‌ی لیلی با نگرانی و استرس گفت:
- نه هیچ کَس، نه تو خانواده ما نه تو خانواده مادریش این‌جوری نبوده!
اما برعکس عمه‌ی لیلی، خانم سفید پوش با آرامش گفت:
- نگران نباشید بر اثر زمان احتمالاً حافظه‌ش برگرده باید اون رو به جاهایی ببرید که خاطره‌ای ازشون داره.
عمه‌ی لیلی یکم آروم‌تر شد و گفت:
- چقدر طول می‌کشه حافظش برگرده؟ اون بیست روز دیگه کنکور داره.
هنوز نفهمیدم این کنکور که میگن چیه؟ خانم سفید پوش با ناراحتی گفت:
- متاسفم، شاید سال بعد باید کنکور بده.
این رو که گفت عمه‌ی لیلی از حال رفت من نمی‌دونستم چیکار کنم من حتی نمی‌دونستم کنکور چیه خانم سفیدپوش خانم دیگه‌ای رو صدا زد و ما رو بیرون برد و چند تا برگه هم داد دستم و گفت به عمه لیلی بدم و بعد عمه‌اش به هوش اومد و با ناراحتی به من گفت:
- لیلی منو خانم صدا نزن بهم بگو عمه!
من تا به حال عمه‌م رو ندیدم و خوش‌حال می‌شم عمه صداش کنم. بهش گفتم:
- باشه خان...عمه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
دوباره استرس گرفت و درحالی که تو چشماش اشک بود با خودش گفت:
- حالا به مادر و پدرت چی بگم؟! اگه به مادرت بگم منو با خاک یکسان می‌کنه! بهتر اول به داداش بگم.
بعد یه چیز مستطیلی در آورد که تقریباً شبیه اونی که پسره گفت بشکنم بود، اسم چی بود؟! آها موبایل! از موبایل صدا اومد:
- الو سلام چه خبر از خودت لیلی و لیبرا و لیرا ما چند روز دیگه میایم لیلی باید واسه کنکور بخونه جای تفریح!
عمه‌ی لیلی با نگرانی گفت:
- سلام مرسی من خوبم لیبرا و لیرام خوبن ولی لیلی... .
صدای مردی که پشت گوشی بود بلند شد که گفت:
- لیلی چی؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه کنکور داره.
عمه‌ ادامه داد:
- لیلی داشت توی آفتاب چایی می خورد که...
این مرد هم اجازه صحبت کردن نمی‌داد هی می‌پرید وسط حرف عمه، مرد پشت تلفن که برادر عمه‌ی لیلی یعنی پدر لیلی بود گفت:
- چی شد خون دماغ شد؟ تب کرد؟ چی شد؟ بگو دیگه جون به لبم کردی!
عمه‌ با گریه گفت:
- هیچ کدوم از اینا نیست لیلی حافظش رو از دست داده.
پدر لیلی با صدای بلندی گفت:
- چی میگی زینب! شوخی می‌کنی؟ مطالبم یادش رفته؟
عمه‌ی لیلی با استرس گفت:
- شوخی نمی‌کنم، مطالبم یادش رفته، بردم بیمارستان دکتر گفت تا کنکور یادش نمیاد.
دیگه صدایی نیومد فقط صدای یک زن بود که مدام داد میزد:
- حسین چی شد؟
با عمه بلند شدیم و رفتیم سمت دری که خودش باز میشد و نیاز به کمک نداشت. خیلی عجیبه مثل اینکه جادو بهش وارد کنی! سوار ماشین شدیم و تا آخر راه نه من حرفی زدم نه عمه و به منظره‌ی زیبای رو به روم نگاه می‌کردم، اولش خونه‌های بلند و کوتاه، بزرگ و کوچیک بعدش هم درخت‌های بلند و کوتاه و بزرگ و کوچیک، این‌جا خیلی جالبه و البته خوشگل با وجود قرینه نبودن و تضاد بین همه چیز حتی آب و هواش! توی میدا بیش‌تر هوا سرد بود ولی این‌جا صبحه خیلی گرمی داشت ولی هرچی می‌گذره سردتر میشه! هوا یکم تاریک شده بود که رسیدیم به اون خونه اشرافی و رفتم سمت اون اتاق سمت چپی و لباس‌هام رو عوض کردم و همون لباس‌های گشاد و خنکی که قبلاً تنم بود رو پوشیدم. چقدر این‌جا لباساشون راحته! رفتم سمت آشپزخونه و پشت دیواری که پزیرایی و آشپزخونه رو از هم جدا می‌کرد وایستادم و به عمه‌ی لیلی گفتم:
- عمه یه سوال می‌پرسم فقط از هوش نری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
عمه برنج‌ها رو پاک می‌کرد و گفت:
- بپرس.
با تعجب سوالی که مدتیه ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم:
- کنکور چیه ؟
عمه‌ کلافه گفت:
- نمی پرسیدی بهتر بود من حالم خوب نیست برو از لیبرا بپرس.
پسره لیبرا داخل اتاق سمت راستی بود در زدم بعد گفت:
- بیا داخل عمه.
من رو اشتباه گرفت! از پشت در گفتم:
- من ملو...لیلیم!
چه سریع داشت یادم می‌رفت که من الان ملودی نیستم بلکه لیلیم! پسره گفت:
- من ملولیلیم نمی‌شناسم!
امیدوار بودم اونجا رو نشنیده باشه ولی به نظر گوش‌های تیزی داره! حرفم رو اصلاح کردم و گفتم:
- لیلی هستم.
پسره متعجب گفت:
- بیا داخل تا باور کنم!
باور کنه؟ چی‌ رو؟ چقدر عجیبن اینا! گفتم:
- چی‌ رو ؟
پسره از پشت در گفت:
- این که تو داری در میزنی!
در رو باز کردم و رفتم روی صندلی رو به روییش نشستم. پسره متعجب گفت:
- از وقتی حافظت رفته چقدر با ادب‌تر شدی!
چیزی نگفتم ولی اون ادامه داد و گفت:
- حس می‌کنم لیلی نیستی اصلاً اگه لیلی بود می‌گفت نه که نبودم یا یه چیزی مثل این، خب چیکار داشتی؟!
با تعجب گفتم:
- کنکور چیه؟
با لبخند گفت:
- چیزی که تمام جوانان ایرانی ازش متنفرن!
یعنی چی؟ مثل جنگ اجباری که جوونا توی سرزمین میدا باید برن؟ مثل احمقا بهش زل زدم و گفتم:
- ها؟ لطفاً برام از اول توضیح بده!
پسره با تعجب گفت:
- تو گفتی لطفاً؟ شوخی نکن! تو همونی نبودی که می‌گفتی بمیرمم از تو چیزی نمی‌خوام!
کلافه گفتم:
- نمی‌دونم.
موبایلش رو گذاشت روی میز و گفت:
- خب ببین درس می دونی چیه؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین