- Apr
- 75
- 878
- مدالها
- 2
در حالی که تعجب کرده بودن نیدلا از کابینت کناری یک کیسه آرد کشید بیرون و تقریباً نصفش رو روی دستم خالی کردم اما همچنان میسوخت ولی حداقل اثرش از بین رفت، نیدلا و رئیس متعجب بهم زل زده بودن که گفتم:
- چیه؟! چرا این جوری نگاه میکنید؟
نیدلا با عصبانیت گفت:
- یونا بهت یاد داده؟ نمیدونستم آرد میتونه اینقدر مفید باشه!
الان قطعاً نمیتونم بگم از راهکار های مامانم توی دنیای قبلیمه و از طرفی هم نمیتونم بگم یونا بهم یاد داده پس گفتم:
- توی یک کتاب خوندم.
نیدلا اخمش بیشتر شد و گفت:
- لازم نکرده دروغ بگی، تو اصلا کتاب نمیخوندی! کارم هم تا شب تموم نمیشه میتونی صبر کنی فردا بریم. منم باید برم مراقب غذا باشم تا مثل دستت نسوخته.
حوصله ندارم وایستم اونم یک روز کامل! به نیدلا گفتم:
- من تنها میرم، راهش رو بگو.
نیدلا همینطور که داشت میرفت سرش رو برگردوند و با کلافگی گفت:
- جادهی جلوی رستوران رو مستقیم میری وقتی رسیدی به خیاطیه اشرافی به سمت راست میپیچی بعد یه میدون رو میبینی که کتابخونه توی خیابون سمت چپه.
خیلی سریع از اشپزخونه اومدم بیرون تا بخارپز نشدم. فن و هود که ندارن حداقل یه پنجره میذاشتن. حوصله نداشتم که پله ها رو برم پایین و بعد از بین مشتریها رد بشم برای همین از نردبان پشت رستوران پایین اومدم و رستوران و دور زدم، طبق اون راهی که نیدلا گفته بود رفتم. راه رفتن از روی سنگ فرش با کفش هایی که از جنس پوست بز هستن و لباسی شبیه لباسهای پرنسسها البته اگه کهنگی و پارگیهاش و رنگ قهوهایش رو در نظر نگیریم و با یه شنل بین کوچه هایی که بچههای کوچیک توش بازی میکنند و نوک قصر طلایی از هر جای شهر دیده میشه، رویایی به نظر میاد ولی نه برای منی که به زندگی مدرن با گوشی، برق و علم و دانش پیشرفته عادت دارم. بعد کلی راه رفتن به خیاطیه اشرافی رسیدم، لباس های پشت ویترین خیلی با لباس های من فرق دارن همونطور که از اشراف انتظار میره لباس هاشون هم پر از طلا و نقره و الماسه، و نسبت به رعیتها لباس هاشون بازتره، بدون آستین یا با آستین حریری یا ابریشم، تو این سرما این لباسها رو میپوشن سردشون نمیشه؟ بعد از رصد کردن لباسهای پر زرق و برقشون دوباره راه افتادم و بلاخره بعد کلی پیاده روی به کتابخونه رسیدم. خیلی بزرگه! در و باز کردم و رفتم داخل و مستقیم رفتم تا به میزی رسیدم که زن پیری پشتش نشسته بود، وقتی من رو دید لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم، دنبال چه کتابی میگردی؟
خیلی دلم میخواد رمان بخونم، درسته اولویت اولم فهمیدن در مورد این دنیاست ولی حوصلش رو نداشتم. با لبخند گفتم:
- کتابهای معمایی.
اون زن به سمت راست اشاره کرد و گفت:
- این سمت هست، روی ستون نوشته، فکر کنم ستون چهارم بود.
ممنونی گفتم و به سمت راست رفتم خیلی کتابخونهی بزرگیه و خیلی هم مرتب! سمت راست و چپ ستون هایی هست که بینشون کلی فاصله با یک میز و دوازده صندلیه. به ستون چهار که رسیدم نوشته بود کتاب های معمایی که وارد شدم، حالا از بین اینهمه کتاب کدوم رو انتخاب کنم؟
- چیه؟! چرا این جوری نگاه میکنید؟
نیدلا با عصبانیت گفت:
- یونا بهت یاد داده؟ نمیدونستم آرد میتونه اینقدر مفید باشه!
الان قطعاً نمیتونم بگم از راهکار های مامانم توی دنیای قبلیمه و از طرفی هم نمیتونم بگم یونا بهم یاد داده پس گفتم:
- توی یک کتاب خوندم.
نیدلا اخمش بیشتر شد و گفت:
- لازم نکرده دروغ بگی، تو اصلا کتاب نمیخوندی! کارم هم تا شب تموم نمیشه میتونی صبر کنی فردا بریم. منم باید برم مراقب غذا باشم تا مثل دستت نسوخته.
حوصله ندارم وایستم اونم یک روز کامل! به نیدلا گفتم:
- من تنها میرم، راهش رو بگو.
نیدلا همینطور که داشت میرفت سرش رو برگردوند و با کلافگی گفت:
- جادهی جلوی رستوران رو مستقیم میری وقتی رسیدی به خیاطیه اشرافی به سمت راست میپیچی بعد یه میدون رو میبینی که کتابخونه توی خیابون سمت چپه.
خیلی سریع از اشپزخونه اومدم بیرون تا بخارپز نشدم. فن و هود که ندارن حداقل یه پنجره میذاشتن. حوصله نداشتم که پله ها رو برم پایین و بعد از بین مشتریها رد بشم برای همین از نردبان پشت رستوران پایین اومدم و رستوران و دور زدم، طبق اون راهی که نیدلا گفته بود رفتم. راه رفتن از روی سنگ فرش با کفش هایی که از جنس پوست بز هستن و لباسی شبیه لباسهای پرنسسها البته اگه کهنگی و پارگیهاش و رنگ قهوهایش رو در نظر نگیریم و با یه شنل بین کوچه هایی که بچههای کوچیک توش بازی میکنند و نوک قصر طلایی از هر جای شهر دیده میشه، رویایی به نظر میاد ولی نه برای منی که به زندگی مدرن با گوشی، برق و علم و دانش پیشرفته عادت دارم. بعد کلی راه رفتن به خیاطیه اشرافی رسیدم، لباس های پشت ویترین خیلی با لباس های من فرق دارن همونطور که از اشراف انتظار میره لباس هاشون هم پر از طلا و نقره و الماسه، و نسبت به رعیتها لباس هاشون بازتره، بدون آستین یا با آستین حریری یا ابریشم، تو این سرما این لباسها رو میپوشن سردشون نمیشه؟ بعد از رصد کردن لباسهای پر زرق و برقشون دوباره راه افتادم و بلاخره بعد کلی پیاده روی به کتابخونه رسیدم. خیلی بزرگه! در و باز کردم و رفتم داخل و مستقیم رفتم تا به میزی رسیدم که زن پیری پشتش نشسته بود، وقتی من رو دید لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدی عزیزم، دنبال چه کتابی میگردی؟
خیلی دلم میخواد رمان بخونم، درسته اولویت اولم فهمیدن در مورد این دنیاست ولی حوصلش رو نداشتم. با لبخند گفتم:
- کتابهای معمایی.
اون زن به سمت راست اشاره کرد و گفت:
- این سمت هست، روی ستون نوشته، فکر کنم ستون چهارم بود.
ممنونی گفتم و به سمت راست رفتم خیلی کتابخونهی بزرگیه و خیلی هم مرتب! سمت راست و چپ ستون هایی هست که بینشون کلی فاصله با یک میز و دوازده صندلیه. به ستون چهار که رسیدم نوشته بود کتاب های معمایی که وارد شدم، حالا از بین اینهمه کتاب کدوم رو انتخاب کنم؟
آخرین ویرایش: