- Jun
- 2,154
- 40,024
- مدالها
- 3
امیر مقداری دستپاچه شد و گفت:
- مادرجان، گویا داشته آشپزخونه رو میشسته خورده زمین.
خانمدکتر بیشتر اخم کرد و گفت:
- امیرخان! مگه من به شما نگفتم این دختر وسواس داره، مدام باید در و دیوار رو بشوره، براش کارگر بگیر تو این وضعیت کار نکنه؟
- بله مادرجان، حق با شماست، همین دیروز کارگر خونه ما بود، همهجا رو تمیز کرد؛ اما شهرزاد کار هیچکسی رو غیر خودش قبول نداره.
- دخترهی کلهشق، این دختر بیماره، چهقدر به دکتر گفتم باید درمان بشه، به شما هم گفتم، نه پدرش حرف گوش کرد، نه شما، هیچکدوم نبردینش پیش یه مشاور.
- باور کنید من زیاد اصرار کردم، شهرزاد راضی نمیشه، قبول نداره وسواس داره، میگه من فقط تمیزم، شماها تمیز نیستید، فکر میکنید من وسواسم.
کاملاً با این اخلاق شهرزاد آشنا بودم. از همان نوجوانی مدام در فکر تمیزی بود و بیشتر وقتش را به شستن میگذراند و اصرار داشت وسواسی نیست، فقط تمیز است، من هم به او میگفتم تو وسواس نیستی، فقط آببازی دوست داری.
خانمدکتر همانطور که اخمهایش را نگه داشته بود، پرسید:
- حالا حالش چطوره؟
- گفتن فعلاً باید بستری باشه تا مراقبش باشن.
- اتفاق بدی افتاده؟
- نه فعلاً که مشکلی نیست.
خانمدکتر سری تکان داد و به طرف من برگشت و گفت:
- ساریناجان! حال تو چطوره؟ بهتر شدی؟
- ممنونم خانومدکتر، خوبم.
- احوالت رو از ایرانخانم جویا شدم.
- ممنونم لطف کردید.
- خوشحالم که شهرزاد تو رو داره و تنهاش نمیذاری.
- خواهش میکنم، کاری نکردم.
- بههرحال ممنونم اومدی، اگر همراه لازم باشه خودم هستم، هم تو و هم امیر میتونید به خونه برید.
قاطعیت خانمدکتر را میشناختم، میدانستم این حرف یعنی وجود هیچکداممان لازم نیست و باید برویم و تعارف و اعتراض هم جایی ندارد.
قسمتی از لبم را گاز گرفتم و گفتم:
- خب، پس من میرم به جای من از شهرزاد خداحافظی کنید.
- مادرجان، گویا داشته آشپزخونه رو میشسته خورده زمین.
خانمدکتر بیشتر اخم کرد و گفت:
- امیرخان! مگه من به شما نگفتم این دختر وسواس داره، مدام باید در و دیوار رو بشوره، براش کارگر بگیر تو این وضعیت کار نکنه؟
- بله مادرجان، حق با شماست، همین دیروز کارگر خونه ما بود، همهجا رو تمیز کرد؛ اما شهرزاد کار هیچکسی رو غیر خودش قبول نداره.
- دخترهی کلهشق، این دختر بیماره، چهقدر به دکتر گفتم باید درمان بشه، به شما هم گفتم، نه پدرش حرف گوش کرد، نه شما، هیچکدوم نبردینش پیش یه مشاور.
- باور کنید من زیاد اصرار کردم، شهرزاد راضی نمیشه، قبول نداره وسواس داره، میگه من فقط تمیزم، شماها تمیز نیستید، فکر میکنید من وسواسم.
کاملاً با این اخلاق شهرزاد آشنا بودم. از همان نوجوانی مدام در فکر تمیزی بود و بیشتر وقتش را به شستن میگذراند و اصرار داشت وسواسی نیست، فقط تمیز است، من هم به او میگفتم تو وسواس نیستی، فقط آببازی دوست داری.
خانمدکتر همانطور که اخمهایش را نگه داشته بود، پرسید:
- حالا حالش چطوره؟
- گفتن فعلاً باید بستری باشه تا مراقبش باشن.
- اتفاق بدی افتاده؟
- نه فعلاً که مشکلی نیست.
خانمدکتر سری تکان داد و به طرف من برگشت و گفت:
- ساریناجان! حال تو چطوره؟ بهتر شدی؟
- ممنونم خانومدکتر، خوبم.
- احوالت رو از ایرانخانم جویا شدم.
- ممنونم لطف کردید.
- خوشحالم که شهرزاد تو رو داره و تنهاش نمیذاری.
- خواهش میکنم، کاری نکردم.
- بههرحال ممنونم اومدی، اگر همراه لازم باشه خودم هستم، هم تو و هم امیر میتونید به خونه برید.
قاطعیت خانمدکتر را میشناختم، میدانستم این حرف یعنی وجود هیچکداممان لازم نیست و باید برویم و تعارف و اعتراض هم جایی ندارد.
قسمتی از لبم را گاز گرفتم و گفتم:
- خب، پس من میرم به جای من از شهرزاد خداحافظی کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: