جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,712 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
امیر مقداری دستپاچه شد و گفت:
- مادرجان، گویا داشته آشپزخونه رو می‌شسته خورده زمین.
خانم‌دکتر بیشتر اخم کرد و گفت:
- امیرخان! مگه من به شما نگفتم این دختر وسواس داره، مدام باید در و دیوار رو بشوره، براش کارگر بگیر تو این وضعیت کار نکنه؟
- بله مادرجان، حق با شماست، همین دیروز کارگر خونه ما بود، همه‌جا رو تمیز کرد؛ اما شهرزاد کار هیچ‌کسی رو غیر خودش قبول نداره.
- دختره‌ی کله‌شق، این دختر بیماره، چه‌قدر به دکتر گفتم باید درمان بشه، به شما هم گفتم، نه پدرش حرف گوش کرد، نه شما، هیچ‌کدوم نبردینش پیش یه مشاور.
- باور کنید من زیاد اصرار کردم، شهرزاد راضی نمی‌شه، قبول نداره وسواس داره، میگه من فقط تمیزم، شماها تمیز نیستید، فکر می‌کنید من وسواسم.
کاملاً با این اخلاق شهرزاد آشنا بودم. از همان نوجوانی مدام در فکر‌ تمیزی بود و بیشتر وقتش را به شستن می‌گذراند و اصرار داشت وسواسی نیست، فقط تمیز است، من هم به او می‌گفتم تو وسواس نیستی، فقط آب‌بازی دوست داری.
خانم‌دکتر همان‌طور که اخم‌هایش را نگه داشته بود، پرسید:
- حالا حالش چطوره؟
- گفتن فعلاً باید بستری باشه تا مراقبش باشن.
- اتفاق بدی افتاده؟
- نه فعلاً که مشکلی نیست.
خانم‌دکتر سری تکان داد و به طرف من برگشت و گفت:
- ساریناجان! حال تو‌ چطوره؟ بهتر شدی؟
- ممنونم خانوم‌دکتر، خوبم.
- احوالت رو از ایران‌خانم جویا شدم.
- ممنونم لطف کردید.
- خوش‌حالم که شهرزاد تو رو داره و تنهاش نمی‌ذاری.
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم.
- به‌هرحال ممنونم اومدی، اگر‌ همراه لازم باشه خودم هستم، هم تو و هم امیر می‌تونید به خونه برید.
قاطعیت خانم‌دکتر را می‌شناختم، می‌دانستم این حرف یعنی وجود هیچ‌کداممان لازم نیست‌ و باید برویم و تعارف و اعتراض هم جایی ندارد.
قسمتی از لبم را گاز گرفتم و گفتم:
- خب، پس من میرم به جای من از شهرزاد خداحافظی کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
غروب شده بود که به خانه رسیدم. پدر از شرکت برگشته بود و ایران در آشپزخانه برایش چای می‌ریخت. تا وارد خانه شدم و به آن‌ها سلام دادم، پدر پرسید:
- کجا‌بودی؟
- پیش شهرزاد بودم.
خسته کنار دست پدر نشستم و لبخندی به او زدم و گفتم:
- ممنون بابایی جونم! که دل‌خوری رو از دل ایران درآوردی.
- بله، امرتون اجرا شد قربان!
دست در گردنش انداختم و گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:
- ما کوچیکتیم قربان!
ایران با سینی چای به جمع ما آمد و گفت:
- شهرزاد چه‌طور شد؟
به طرف ایران برگشتم و گفتم:
- فعلاً بستریش کردن، خانم‌دکتر پیشش موند، من برگشتم.
- امیدوارم این روزهای آخر اتفاق بدی برای خودش و بچه‌اش نیفته.
بلند شدم.
- من دیگه برم بخوابم.
ایران گفت:
- این‌قدر زود؟ بمون یه چایی بخور، شام هم نخوردی!
- خیلی خسته‌ام، چایی بخورم بدخواب میشم، برای شام هم بیدارم نکنید.
- باشه عزیزم!
به طرف راه‌پله می‌رفتم که با صدای ایران برگشتم.
- راستی سارینا فردا بی‌کاری؟
- چه‌طور؟
- فردا‌شب قراره بریم برای رضا خواستگاری، صبح اگه وقت داری همراه من بیا بریم‌ خرید، می‌خوام برای مریم و‌ مادرش کادو بخرم‌.
- چشم‌ حتما‌ً در خدمتم، فقط دلم می‌خواد یه سر به شهرزاد هم بزنم.
- باشه، فقط شب خونه باشه.
سری تکان دادم و خودم را به اتاقم‌ رساندم و همین که به اتاق رسیدم، نقاب سرخوشی‌ام را از چهره برداشتم و دوباره دختر غم‌زده‌ای شدم، که فکر علی رهایش نمی‌کرد. نمی‌خواستم پدر یا ایران پی به ماجرای علی ببرند، پس در مقابل آنها ظاهرسازی می‌کردم.
لباس‌هایم را درآوردم و‌ خودم را روی تخت انداختم.
عجب روز پرمشغله‌ای بود، حتی یک لحظه‌ هم فرصت نکرده بودم اتفاقات را مرور کنم؛ اما باز هم خواب نگذاشت بیشتر از چند لحظه کوتاه به آن‌ها فکر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
***
درحالی‌که که دست به کوله‌ام می‌بردم تا از روی صندلی سیمانی بردارم، گفتم:
- آقای درویشیان! زیاد حرف زدیم، یه استراحت بدید، یه مقدار آب بخوریم.
قمقمه‌ام را از کیف بیرون آوردم. علی هم دست داخل کیفش کرد و بطری آب معدنی را بیرون آورد و گفت:
- خانم ماندگار! حالا که خسته شدید، می‌خواین بقیه بحث رو بذاریم برای بعد؟
کمی آب خوردم.
- با این‌که حرف‌هاتون رو قبول ندارم؛ اما خوب حرف می‌زنید، خوشم میاد.
علی کمی لبخند زد و در لیوانی که از کیفش بیرون آورده بود، آب ریخت و گفت:
- این نکته خوبیه که خسته نشدید.
نگاهی به لیوان علی روی‌ میز کردم و بعد به نحوه آب‌خوردن خودم بدون لیوان فکر کردم از منظبط بودن این پسر پوزخندی در دلم زدم. البته که پیش از این هم از سر و وضع همیشه اتوکشیده و مرتب او می‌دانستم، چه‌قدر منظم است؛ اما اکنون وجه جدیدی از این اخلاق را می‌دیدم و آن استفاده از لیوان برای خوردن آب از بطری آب‌معدنی بود. این پسر زیادی باشخصیت رفتار می‌کرد.
علی آب را که خورد، زیرلب چیزی را زمزمه‌ کرد و همین‌طور که بطری و لیوان را درون کیفش می‌گذاشت، گفت:
- می‌دونید درد بشر امروز چیه؟
- چیه؟
علی به طرف من برگشت و گفت:
- این‌که یه ذره علم پیدا کرده، فهمیده دنیا از چه قراره، بعد توهم گرفته که دیگه نیازی به خدا نداره.
دستانم را در بغل جمع کردم و گفتم:
- شما می‌گید این‌که انسان تونسته به علوم مختلف دست پیدا کنه، تو صنعت و ساخت ابزار پیشرفت کرده، حتی این‌که با سلول‌های بنیادی کار می‌کنه، فقط به این خاطره که قوانین خدا رو که قبلاً در طبیعت قرار داده شده رو شناخته و ازش استفاده کرده؟
علی سری تکان داد و گفت:
- بله، من دقیقاً همین رو میگم.
دستانم را از بغل باز کردم و لبه میز گذاشتم و گفتم:
- خب پس نقش انسان این وسط چی میشه، یعنی ما هیچی نیستیم؟
به گربه‌ای که آن طرف از روی جدول کنار باغچه می‌گذشت اشاره کردم:
- پس فرق ما با اون گربه چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
علی برگشت و به گربه‌ای که اشاره می‌کردم، نگاه کرد و گفن:
- نگفتم ما هیچی نیستیم.
به طرف من برگشت و ادامه داد:
- خدا انسان رو اشرف مخلوقات آفریده، این‌قدر ما رو ویژه آفریده که به خودش احسنت گفته، چرا؟
شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم.
- به‌خاطر اون قابلیت‌ها و توانایی‌هایی که در همین جسم و روح یک انسان نحیف قرار داده که به هیچ‌ آفریده دیگه‌ای نداده.
- مثلاً چی؟
علی کمی به اطراف نگاه کرد و گفت:
- مثلاً معجزاتی که پیامبرها انجام دادن، اون‌ها نشون میده آدم چه توانایی‌هایی داره، البته که اون‌ هم فقط با اجازه خدا می‌تونه انجام بده.
ابروهایم را جمع کردم و گفتم"
- یعنی چی؟
- یعنی یه بشر اگه خدا بهش اجازه بده، می‌تونه مرده زنده کنه، دریا رو بشکافه، آتش رو گلستان کنه؛ اما نباید فراموش کرد که اگه خدا اراده کنه آدم می‌تونه از این قابلیت‌هاش استفاده کنه.
دوباره دستانم را در بغل جمع کردم و به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- با این‌که اصلاً اعتقادی ندارم که معجزه‌ای قبلاً انجام شده، ولی فعلاً بهش کار ندارم، می‌خوام بگم همین حرفی که می‌زنید، نشانه جبر خداست.
علی ابروهایش را بالا داد و گفت:
- جبر خدا؟
- نقش من آدم این وسط چیه؟ وقتی همه چی از خداست.
علی هم به صندلی تکیه داد و گفت:
- نقش آدم اینه که لیاقتش رو به خدا نشون بده تا خدا هم اون رو به نهایت کمال برسونه.
کلافه از سر جایم بلند شدم، پشت صندلی قرار گرفتم و به طرف علی برگشتم که به من چشم دوخته بود.
- شما از معجزه حرف می‌زنید، درحالی‌که من اصلاً وجود معجزه رو قبول ندارم، بعد می‌گید این‌ها خدا رو نشون میده، خب من از اساس معجزه رو قبول ندارم، پس برای من از معجزه حرف نزنید.
علی خونسرد بود و ادامه داد:
- بعضی از مردم زمان پیامبرها هم با این‌که معجزه‌ها رو به چشم می‌دیدن؛ اما قبول نمی‌کردن، می‌گفتن سحر و جادوئه، همون‌ها اگه بیان به این زمان تکنولوژی‌های ما رو ببینن میگن سحر و‌ جادوئه، درحالی‌که همه پایه و اساس داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
کمی به طرف علی خم شدم و گفتم:
- چی می‌خواید بگید؟
لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- بفرمایید بشینید.
سر جایم نشستم. علی ادامه داد:
- می‌خوام بگم همیشه آدم‌ها وقتی نخوان چیزی رو بپذیرن از اساس منکر همه آثار وجودش میشن، شما نمی‌خواید قبول کنید خدا هست از اساس منکر هر چیزی می‌شید که به خدا مربوط باشه، درحالی‌که فقط کافیه یه ذره بدون تعصب فکر کنید، بعد خدا همه‌جا خودش رو نشون میده.
پوزخند صداداری زدم و روی میز خم شدم و گفتم:
- من تعصب دارم یا شما که هر چیزی رو به خدا مربوط می‌کنید و می‌گید نشانه خداست؟! به این مغز زنگ‌زده‌تون یه خورده فرصت فکر کردن بدید.
علی سرش را زیر انداخته بود. با همان لحن عصبی ادامه دادم:
- اگه معجزه نشان قدرت خداست، پس بشر امروز با این همه تکنولوژی و ابزاری که ساخته و هر روز داره معجزه می‌کنه، خودش یه پا خداست، اصلاً این پیشرفت‌ها چه فرقی با اون معجزاتی که شما میگید داره؟ اون‌ها یه جور خارق‌العاده بودن، این‌ها یه جور!
علی سرش را بالا آورد. یک ذره تغییر در حالت چهر‌ه‌اش رخ نداده بود. با‌ همان لحن خونسرد گفت:
- اشتباه نکنید انسان هنوز هم با این همه پیشرفتی که کرده، نتونسته معجزه کنه، ابزارها و کارهای بشر امروز هم اگرچه در ظاهر مثل معجزه یه کار خارق‌العاده‌اس؛ اما منحصربه‌فرد بودن معجزه به اینه که بدون اتکا به علم و ابزار انجام شده، پیامبرها ظاهراً انسان‌های معمولی بودن که بدون ابزار و کسب علوم تخصصی و صرف هزینه، تو یه مدت کوتاه کار خارق‌العاده انجام دادن.
- اصلاً چرا خدای تو این قابلیت رو به همه بنده‌هاش نداده که همه اون رو بشناسن؟
- چون قرار نیست برای شناخت خدا، نظم طبیعی جهان به‌هم بخوره، این‌که خدا به عده محدودی اجازه معجزه کردن داده به این خاطر بوده که اون‌ها هم ظرفیتش رو داشتن، درضمن، آدم‌ها که نباید فقط با معجزه خدا رو بشناسن، که در اون صورت مردم با دیدن معجزه پیامبرها همه باید یک‌جا ایمان می‌آوردن.
دوباره کلافه بلند شدم و در کنار باغچه چند قدم زدم، نمی‌خواستم بپذیرم منطقی حرف می‌زند، چند نفس عمیق کشیدم و سریع به سر جایم برگشتم و گفتم:
- پس وقتی قرار نیست من بتونم معجزه کنم، چرا حرف از معجزه زدید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
علی نفس عمیقی کشید و گفت:
- قابلیت‌های منحصربه‌فرد انسان که فقط قابلیت معجزه‌کردن نیست، اون حد نهایی بروز این توانایی‌هاست، توانایی‌های زیادی هست که در همه انسان‌ها به اشتراک گذاشته شده که اون رو از سایر مخلوقات متمایز کرده، یکی همین نعمت عقل و تفکر، خدا این‌ها رو به ما داده تا با اون‌ها خالق رو بهتر و بیش‌تر بشناسیم.
روی میز خم شدم و گفتم:
- ولی تو این عصر که آدم‌ها بیشتر دارن از این قابلیت عقل و تفکر استفاده می‌کنند، جهان پر شده از آتئیست‌ها، الان آدم‌ها بیش‌تر دارن از خدا دور میشن. خب استفاده بیش‌تر از عقل خدا رو نشون نداده، بی‌خدایی رو نشون داده.
- خب درد بشر امروز که میگم همینه دیگه، اون به توانایی‌هاش مغرور شده، خیال برش داشته چیزی شده، دیگه به خدا اعتقاد نداره، چون مغرور شده و عقلش رو تعطیل کرده، فکر نمی‌کنه.
- قبول کنید قدرت بشر امروز خیلی بیش‌تر از همه دوران‌ها شده.
- اگه می‌خواید نتیجه بگیرید که با این همه قدرت می‌تونه ادعای خدایی بکنه، بگم بشر هرچی هم پیشرفت کنه، هرگز به جایی نمی‌رسه که بتونه خلق کنه، خلق ساخت یه چیزی از صفره، آیا آدم می‌تونه از هیچ، چیزی بسازه؟ نه، همیشه باید یه مواد اولیه‌ای داشته باشه تا به کمک اون‌ها ابزار بسازه، اگر چیزی نداشته باشه، چیزی هم نمی‌تونه بسازه.
دستانم را روی میز زدم و بلند شدم و گفتم:
- دیگه تمومش کنید، نمی‌خوام بیشتر از این ادامه بدید، خسته شدم، مغزم نمی‌کشه.
علی هم ایستاد و گفت:
- باشه حتماً، دیگه جلسه رو همین‌جا تموم می‌کنیم، شما بفرمایید بنشینید، برم یه چیزی بخرم بیام، خستگی‌تون دربیاد.
کوله‌ام را برداشتم و گفت:
- نه، ممنون، باید برم خونه، پس‌فردا همین‌جا می‌بینمتون، خدانگهدار.
تا علی خداحافظی کرد، سریع حرکت کردم.
حرف‌هایش گرچه به‌خاطر درست بودنشان عصبی‌ام می‌کرد، اما می‌خواستم بیشتر بشنوم. شبیه انسان‌های مازوخیسمی شده بودم که خودآزاری را دوست داشتند. حرف‌های علی در عین منطق و احترام مرا آزار می‌داد، چون می‌فهمیدم او که از نظر من مظهر بی‌منطقی بود. برای عقایدش چه استدلال‌های قوی‌ای دارد و من که سال‌ها ادعای منطق کرده بودم، عقایدم بر چه استدلال‌های ضعیفی برپاست، گرچه همین موضوع باید باعث می‌شد به‌خاطر تحقیری که در برابر کلام و منطق او می‌شوم از بحث با او گریزان شوم، اما من دوست داشتم دوباره و دوباره با او جلسه داشته باشم و حرف بزنم و او هم با من حرف بزند. علی بی‌احترامی نمی‌کرد تا تحقیرم کند، من خود در مقابل تفکر او تحقیر می‌شدم؛ اما این حقارت آزاردهنده نبود، با این‌که عصبی می‌شدم، اما برایم لذت‌بخش هم بود. شاید به نوعی خودآزاری دچار شده بودم که از تحقیر شدن لذت می‌بردم، البته که این لذت فقط زمانی بود که علی روبه‌رویم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
***

با دل درد حاصل از گرسنگی بیدار شدم. نه ناهار خورده بودم نه شام، باید با خوردن صبحانه جبران می‌کردم. به آشپزخانه که رسیدم، پدر رفته بود؛ اما رضا پشت میز صبحانه بود.
- بَه خان‌داداش هم اومده.
- بله، امروز که نقش عابربانک رو دارم، شدم خان‌داداش.
دست به غذا بردم و با ولع اولین لقمه را گرفتم و گفتم:
- چه‌قدر خوب، حالا فقط برای مریم عابربانکی یا برای من‌ هم هستی؟
رضا به من که لقمه‌ام را به‌خاطر بزرگی‌اش به سختی می‌جویدم، نگاه کرد و گفت:
- تو فقط خرید کن، کیه که بده؟
ایران لیوان شیرعسلم را کنار دستم گذاشت و گفت:
- به حرفش گوش نکن! هرچی خواستی بخر، رضا حساب می‌کنه.
رضا معترض شد و گفت:
- مامان! این تعارف سرش نمیشه، یه دفعه می‌زنه کارتم رو خالی می‌کنه‌ ها!
ایران یک فنجان چای جلوی رضا گذاشت و گفت:
- من‌ هم تعارف نکردم.
رضا سری از تاسف تکان داد و گفت:
- شما دو نفر تصمیم گرفتید امروز من رو مفلس کنید.
شیرعسلم را خوردم و گفتم:
- زن گرفتن مفلسی هم داره، شانس آوردی مریم همراهمون نیست، وگرنه سه نفری به جون جیبت می‌افتادیم.
رضا چای‌اش را هم زد و گفت:
- فکر کنم از خیر خواستگاری بگذرم، برم اداره بهتره، حداقل یه نون بخور و نمیری تا آخر ماه برام می‌مونه.
- الکی ادای بی‌پول‌ها رو درنیار، من که خبر دارم از وقتی رفتی سر کار فقط پس‌انداز کردی، الان حسابت پُرِ پوله.
کمی مکث کردم و ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
- ولی بهت رحم می‌کنم، خریدهام رو خودم حساب می‌کنم.
رضا کمی از چای‌اش را خورد و گفت:
- آها! الان شدی یه آبجی کوچیکه خوب.
ابروهایم را جمع کردم، نگاهی کج به او انداختم و گفتم:
- خسیس!
رضا فنجان خالی را زمین گذاشت و گفت:
- حالا که این‌طور شد، به مریم میگم می‌خواستی جیب شوهرش رو خالی کنی.
- مریم هم میگه چه بهتر!
ایران وارد بحث ما دو نفر شد و گفت:
- من میرم آماده شم، اگه یکی‌ به‌ دو کردن‌تون تموم شد، میز رو جمع کنید.
- چشم ایران‌جون!
مشغول خوردن صبحانه‌ام شدم. رضا با چشم، رفتن مادرش را دنبال کرد و بعد به طرف من برگشت.
- خوش‌حالم فکر علی از پا ننداختت.
لبخند روی صورتم جمع شد و گفتم:
- رضا! مگه میشه از فکر علی بیام بیرون، سرخوشیم ظاهریه، نمی‌خوام بابا و مادر چیزی از ماجرا بفهمن.
رضا سری تکان داد و بعد از چند لحظه سر بلند کرد و گفت:
- هرچی گفتم شوخی بود، هرچی خواستی بخر، خودم حساب می‌کنم.
از محبت رضا لبخند زدم و گفتم:
- چیزی لازم ندارم، تازگی‌ها با شهرزاد خرید کردم.
- روی من همیشه می‌تونی حساب کنی.
لبخند زدم. رضا مشغول جمع کردن جلوی خودش شد. خوشحال بودم که حداقل رضا را دارم که مرا درک می‌کند و تنها نمی‌گذارد.
- داداشی؟
سرش را‌‌ بالا آورد و گفت:
- جانم؟
- خیلی خوش‌حالم داری ازدواج می‌کنی، می‌دونم از این به بعد خرجت می‌زنه بالا، اگه هر جایی کم آوردی رو‌ من حساب کن، لازم نیست به مامان و بابا بگی، به خودم بگو، نمی‌ذارم کم بیاری.
رضا لبخند زد و گفت:
- نگران نباش! خودت که گفتی، این سال‌ها فقط داشتم پس‌انداز می‌کردم، از عهده خرج و مخارج برمیام.
- به‌هرحال روی من حساب کن.
- می‌دونم تو آبجی خوب خودمی، ممنونم ازت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
تا ظهر در پاساژها سه‌نفری گشتیم تا بالاخره ایران خریدهای موردنظرش را انجام داد. ناهار را بیرون خوردیم و وقتی به خانه برگشتیم ساعت یک و نیم شده بود. همین که در حیاط از ماشین رضا پیاده شدم به ایران گفتم:
- مادر! من برم به شهرزاد سر بزنم، تا پنج برمی‌گردم، دیر نمی‌کنم.
رضا که پاکت‌های خرید را برداشته بود، گفت:
- حواست باشه من بدون تو جایی نمیرم، حتماً بیا!
به طرف ماشین خودم رفتم و گفتم:
- چشم داداش! نگران نباش، خودم رو می‌رسونم
به بیمارستان که رسیدم، امیر در محوطه بود، حال شهرزاد را از او‌ پرسیدم.
- امروز بهتره، ولی هنوز معلوم نیست امشب هم باید بمونه یا نه.
- کسی پیششه؟
- نه خانم‌دکتر رفتن دانشگاه، چهار برمی‌گردن، تا همین نیم‌ساعت پیش نیکو دخترخاله‌اش این‌جا‌ بود، اون هم رفت. من هم راه نمیدن برم بالا، گفتن یه ساعت دیگه وقت ملاقات می‌تونم برم ببینمش.
نگاهی به ساعت کردم، ساعت دو و پنج دقیقه بود، گفتم:
- پس من میرم پیش شهرزاد تنها نباشه.
شهرزاد دل‌گیر روی تخت دراز کشیده بود و به طرف پنجره اتاق نگاه می‌کرد.
- چطوری شهرزاد‌جونی؟
صورتش را برگرداند و گفت:
- سارینا! اومدی؟ خیلی خوش‌حالم کردی!
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
- چه خبرها دختر؟
- می‌خواستی چی باشه؟ دوخته شدم به تخت.
- خب دختر حسابی، چرا وقتی امیر برات کارگر می‌گیره، دوباره وایسادی به شست‌وشو؟
- وای سارینا تو دیگه ول کن، مامان دیشب کلی توبیخم کرد از صبح هم نیکو این وظیفه رو ادامه داده، دیگه نمی‌کشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- حقته چقدر بقیه رو توبیخ کردی، حالا پس بده.
- من کی توبیخ کردم؟ باور کن می‌خواستم ناهار درست کنم، دستم خورد مایه کوکو ریخت کف آشپزخونه، باید می‌شستمش دیگه؟
- از بس دست‌پاچلفتی هستی.
- نه خودت آشپز ماهری؟ حدأقل من یه چیزی بلدم بپزم، تو که هنرت فقط نیمرو و املت درست کردنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
خندیدم. دستانم را در بغلم جمع کردم و گفتم:
- فعلاً که تو خوابیدی و من سرپام.
- نه این‌که تو پات به بیمارستان باز نشده؟
لبخند زدم و گفتم:
- خانم‌دکتر خیلی توبیخت کرد نه؟
- وای آره، مغزم تیلیت شد.
- پدر و مادرها همیشه از ما نگران‌ترن.
- اون هم مامان من که استاد سرزنشه.
سری تکان دادم و گفتم:
- دیروز دیدم، امیر رو سرزنش کرد که چرا حواسش به تو نبوده.
- بیچاره امیر، همیشه مامان و بابا بهش سخت می‌گیرن. باور کن این اتاق خصوصی رو گرفته تا اون‌ها ایراد نگیرن.
- قدر امیر رو بدون، خیلی دوستت داره.
شهرزاد سری تکان داد و گفت:
- امیر همیشه به‌خاطر من کوتاه اومده، خودت که می‌دونی.
سری تکان دادم، شهرزاد ادامه داد:
- من نماد فرزند ناخلف خاندان لطیفی‌ام، همه توی خانواده لطیفی باید تحصیلات عالیه داشته باشن، فقط منم که با کارشناسی کارم رو تموم کردم. بابا به همین خاطر همیشه ازم دل‌خوره، وقتی امیر اومد خواستگاری دل‌خورتر هم شد، انگار حالا که خودشون دخترعمو و پسرعمو بودن وحی مُنزِل بود که من هم با پسرعموم عروسی کنم. اون‌ها می‌خواستن منتظر برگشتن افشین دیلاق از فرانسه بمونم.
- بی‌چاره افشین رو توی عروسیت دیدم، دیلاق نبود، با این‌که قدش بلنده؛ اما خوش‌تیپ و برازنده بود، فقط موندم چرا از فرانسه بلند شد اومد عروسی عشقش؟
شهرزاد کمی جابه‌جا شد، کمک کردم درست بنشیند.
- خب آخه عشقش نبودم، اون هم من رو نمی‌خواست، فقط تو رودروایسی گیر کرده بود، سر همین وقتی فهمید می‌خوام عروسی کنم، پاشد اومد تا مطمئن شه عروسی کردم و از دستم راحت شده، می‌تونه اونی رو که توی آب نمک نگه داشته رو کنه.
- شوخی نکن!
- جدی میگم، من براش کارها رو راحت کردم، خودش توی فرانسه یکی رو پیدا کرده بود فقط کسی خبر نداشت، آخه بعد عروسی من به چهار ماه نکشید، دست مری رو گرفت آورد، گفت:«می‌خوام زن بگیرم.»
- یعنی از قبل مری رو می‌خواسته نمی‌گفته؟
- آره دختر، باور کن افشین توی عروسی من از من خوش‌حال‌تر بود، چون بالاخره از شر من راحت شد تونست به عشقش برسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
ضربه‌ی آرامی به بازویش زدم و گفتم:
- از دست تو دختر، خوب عاشق‌ها رو به هم رسوندی‌ ها!
شهرزاد چند لحظه به من نگاه کرد و گفت:
- تو چی؟ تو نرفتی دنبال عشق سابقت؟ گفتی می‌خوای بری دنبال علی؟ نرفتی که؟
سرم را زیر انداختم و گفتم:
- رفتم، ولی پیداش نکردم‌.
- احمق! چرا پاشدی رفتی دنبالش؟ بازم خوبه پیداش نکردی.
چیزی نگفتم.
- حالا کجا رفته؟
- نمی‌دونم، معلوم نیست کجا رفته، حتی مادرش هم خبر نداره.
شهرزاد ابروهایش را بالا داد و گفت:
- این بشر اصلاً تعادل روانی نداره، همون بهتر که خودش رفت.
دل‌خور سرم را زیر انداختم و گفتم:
- سارینا! یه وقت پا نشی بری دنبالش‌ها.
از حرف‌هایش ناراحت شده بودم. سرم را بلند کردم و به تندی گفتم:
- میگم کسی نمی‌دونه کجاست، کجا برم دنبالش؟
- آخه از بس عین اون روانی هستی، ترسیدم مثل اون بزنی به کوه.
- یه بار هم سعی کن از علی بدگویی نکنی.
لحن حق به جانب شهرزاد ادامه داشت.
- من از همون اول هم از این بشر خوشم نمی‌اومد. به‌خاطر تو تحملش می‌کردم، ولی نمی‌دونم چه‌طور رفته تو جلد امیر که هنوزم که هنوزه ازش دفاع می‌کنه‌.
آرام درحالی‌که با انگشتانم بازی می‌کردم گفتم:
- حق داره، هر کی علی رو بشناسه دیگه ولش نمی‌کنه!
لحن حق به جانب شهرزاد به لحن عصبی تغییر کرد و گفت:
- هی! مگه تو همونی نبودی که می‌خواستی ازش انتقام بگیری؟
سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- الان فقط می‌خوام برگرده.
شهرزاد سری از تأسف تکان داد و گفت:
- چندبار باید سرت به سنگ بخوره تا آدم بشی، چه‌قدر بهت گفتم به خواستگاریش جواب مثبت نده، گوش نکردی.
- اگه حالا دوباره به اون زمان برگردم، با این‌که می‌دونم می‌خواد ولم کنه، بازم بهش جواب مثبت میدم، این‌بار حتی اون تابستون رو هم صبر نمی‌کنم، همون توی یادمان بهش جواب مثبت میدم. اصلاً همون موقعی که زینب واسطه شد بهش بله میگم، اگه برگردم نمی‌ذارم لحظه‌ای از زندگیم بیهوده بره و خالی از علی باشه از ثانیه به ثانیه زندگیم با علی نهایت استفاده رو میبرم، من بهترین سال‌های عمرم رو با علی گذروندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین