جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,712 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
شهرزاد با لحن دل‌خوری گفت:
- عاشق شیدا که میگن تویی، پاک دیوانه شدی رفت... آخه دردت به‌جونم چرا هنوز بهش فکر می‌کنی؟
اشک در چشمانم جمع شده بود. با صدای لرزانی گفتم:
- علی همه زندگی منه، چه‌طور می‌تونم فراموشش کنم؟
- آخه عزیزم! اون تو رو فراموش کرده.
اشک‌هایم را پاک کردم.
- ولی من نمی‌تونم فراموشش کنم.
- کاش پدرت نمی‌ذاشت عقدش بشی... راستی چطور پدرت رو راضی به ازدواج با علی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم‌ و گفتم:
- همون روزی که توی کافه به علی جواب مثبت دادم، شب تو ایوون به بابا گفتم:«یکی از پسرهای دانشگاه خواستگارم شده.» بابا با بدبینی گفت:«سرکارت گذاشته.» گفتم:«نه ازش مطمئنم.» گفت:«واقعاً مطمئنی قصدش ازدواجه و دوستی نیست؟» گفتم:«آره صددرصد.» گفت:«پس باید ببینمش.» گفتم:«بگم بیاد خونه یا شرکت؟» گفت:«بیرون تو پارک باهاش قرار بذار.» برای فردا عصرش با علی قرار گذاشتم. با بابا رفتیم سر قرار، بابا داشت ماشین رو پارک می‌کرد که از همون داخل ماشین علی رو دیدم که روی نیمکت نشسته و مثل همیشه داره قرآن جیبی‌شو می‌خونه. نشون بابا دادمش و گفتم:«بابا اونه.» بابا یه نگاه بهش کرد و بعد باتعجب برگشت سمت من گفت:«اینه؟!» گفتم:«خب آره.» گفت:«دختر! من رو مسخره کردی؟ تو به این آدم اجازه دادی باهات حرف بزنه و ازت خواستگاری کنه؟» گفتم:«مگه چِشه بابا؟» بابا عصبانی شد و گفت:«این سر تا پاش ایراده، این با این سر و وضع کجاش به تو می‌خوره؟» گفتم:«بابا پسر خیلی خوبیه!» گفت:«این؟ برات تور پهن کرده.» گفتم:«نه، نگران نباشید، خوب می‌شناسمش.» بابا کلافه شده بود، گفت:«این پسر مناسب تو نیست، چه نقطه اشتراکی با اون داری؟» گفتم:«بابا باور کنید مناسبه.» اما بابا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گفتم:«بابا کجا؟ پس قرارتون؟» بابا راه خودش و رفت و گفت:«قرار کنسله من به این یارو دختر نمیدم.» خواستم حرف بزنم؛ اما با تشر بهم گفت حرف نزنم و ساکت باشم مستقیم اومدیم خونه. مجبور شدم به علی زنگ بزنم یه دروغی سرهم کنم، گفتم:«بابا یه کار فوری براش پیش اومده نتونسته بیاد.» بعدش هم گفتم:«چون مجبوره یه سفر کاری بره فعلاً نمی‌تونه ببینتش.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
نفسم را بیرون دادم و نگاهی به چهره‌ی مشتاق شهرزاد انداختم و گفتم:
- ده دوازده روز با بابا قهر کردم، یه کلام هم باهاش حرف نزدم، آخرش یه شب بابا اومد توی اتاقم گفت:«دختر خوشگلم! چرا با بابا حرف نمی‌زنی؟ چرا قهر کردی؟» گفتم:«ازتون ناراحتم چرا نرفتید با آقای درویشیان حرف بزنید؟» گفت:«چون از نظر من برای ازدواج با تو مناسب نیست.» گفتم:«شما که باهاش حرف نزدید.» گفت:«از سر و وضعش معلومه چه‌جور آدمیه؟ یه آدم عقب مونده‌اس که لایق دختر نخبه من نیست.» گفتم:«باور کنید اشتباهه، اون از من هم نخبه‌تره». بابا گفت:«اون؟ مطمئنی؟ بهش نمی‌خوره؟» گفتم:«نفر اول دوره‌مونه، رتبه ارشدش یک شده، کلی چی حالیشه، خیلی می‌فهمه.» بابا گفت:«به ریختش نمی‌خوره.» گفتم:«آره سر و وضعش غلط‌اندازه؛ اما پسر خوبیه، منطقیه، مودبه، آدم حسابیه، باهاش حرف بزنید می‌فهمید.» بابا گفت:«باهاش حرف هم بزنم، بهش دختر نمیدم.» گفتم:«آخه چرا؟» گفت:«چون ازش خوشم نمیاد.» گفتم:«بابایی! من ازش خوشم میاد.» گفت:«تو واقعاً این رو برای زندگی انتخاب کردی؟» گفتم:«آره من تصمیمم رو گرفتم فقط همین.» بابا یه چند دقیقه فکر کرد و گفت:«تو که این‌قدر قاطعانه تصمیم گرفتی، دیگه چرا نظر من رو می‌پرسی؟» گفتم:«بابایی باور کنید درویشیان پسر خوبیه، من هم انتخابش کردم، خواهش می‌کنم شما‌ هم کوتاه بیایید.»
کمی‌مکث کردم نگاهم را به پنجره دوختم و ادامه دادم:
- خودت که می‌دونی علی با اون پیراهن‌های ساده و شلوارهای پارچه‌ای که می‌پوشه با اون ریش و چهره مثبتش، اصلاً تو رده آدم‌هایی که بابا ازشون خوشش بیاد نبود؛ اما چون همیشه به تصمیم‌های من احترام می‌ذاره و اگه چیزی بخوام نه نمیاره، اون شب هم وقتی دید پای حرفم هستم، گفت:«فردا عصر با اون بیا دفتر برج سفید با دوتاتون حرف دارم.» این‌طوری بابا با علی موافقت کرد.
وقتی ساکت شدم و به شهرزاد نگاه کردم سری از سر تأسف تکان داد و گفت:
- واسه همین که بابات بهت نه نمیگه این‌قدر لوس و نُنری.
معترض شدم و گفتم:
- تند نرو دختر! کجای من لوس و نُنره؟
اما صدای در زدن اجازه ادامه صحبت نداد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
ساعت ملاقات شده بود و امیر داخل شد. شهرزاد با دیدن امیر ذوق‌زده شد و گفت:
- وای امیر، اومدی؟
امیر نزدیک شد و گفت:
- سلام عزیزم، پایین بودم، نمی‌ذاشتن بیام بخش زنان.
بعد رو به من کرد و گفت:
- خانم‌ماندگار! خیلی زحمت کشیدید، خانم‌دکتر تو‌ی راهن دارن میان.
فهمیدم مزاحم خلوت دونفری‌شان هستم. خداحافظی کردم و‌ خودم را به خانه رساندم، ساعتی خوابیدم تا برای جلسه خواستگاری رضا آماده باشم. ساعت نزدیک شش بود که همگی با ماشین رضا به طرف خانه‌ی عمویش حرکت کردیم. سرم را به شیشه چسباندم و به خاطراتم اندیشیدم.

***

همراه پدر به برج سفید رفته بودم، آن روزها پدر مشغول تمام کردن برج سفید بود و در یک سوئیت در طبقه همکف برج برای رسیدگی به کارهای برج دفتری داشت که گاه خودش یا آقای نفیسی وکیلش از آن استفاده می‌کردند، پدر مشغول حرف زدن با کسی در اتاق بود و من هم بیرون اتاق منتظر بودم علی از راه برسد. علی از در ساختمان که وارد شد، دیدمش و نزدیک شدم و گفتم:
- سلام آقای درویشیان! خوب پیدا کردید این‌جا رو؟
- سلام بله، دیر که نکردم؟
- نه پدر الان جلسه دارن، بهشون خبر میدم اومدید.
تقه‌ای به در زدم و داخل شدم و به پدر که نگاه‌ می‌کرد. گفتم:
- آقای درویشیان اومدن!
پدر سری تکان داد، در را بستم و به جای خودم برگشتم. علی دورتر کنار دیوار ایستاده بود و سرش پایین بود. چند دقیقه بعد مهمان پدر رفت و علی را به داخل دعوت کردم و گفتم:
- بفرمایید داخل آقای درویشیان!
علی تشکر کرد و‌ داخل شد. پدر از پشت میزش بیرون آمد و با علی بعد از سلام و احوال‌پرسی معمولی دست داد و روبه‌روی هم روی مبل‌هایی که مخصوص مراجعان بود، نشستند و من هم کنار دست پدر نشستم. پدر با دقت علی را زیر نظر گرفت و‌گفت:
- خب پسر، از خودت بگو.
علی با اعتمادبنفس به پدر نگاه کرد و گفت:
- من تازه لیسانس گرفتم، ارشد رو هم همین‌جا می‌خوام بخونم، یه کاره پاره‌وقت توی یه شرکت شیمیایی دارم که شهرک صنعتی هست، ساعتی حقوق می‌گیرم، قول استخدام بعد از پایان درس به من دادن... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
پدر اجازه نداد علی بیشتر ادامه بدهد و گفت:
- این‌که نشد... برای این‌که عروسی کنی چی داری؟
- گفتم مشغول کار و درس هستم ان‌شاءالله...
- خونه و ماشین داری؟
- فعلاً خیر؛ اما قول میدم خونه‌ی مستقل رهن کنم، ماشین هم در اولین فرصت خریداری می‌کنم.
- پس بگو با جیب خالی جلو اومدی!
- نه بالاخره یه پس‌اندازی دارم که بتونم مقدمات یک زندگی مناسب رو فراهم کنم.
پدر کمی خود را جلو کشید و با تحکم گفت:
- زندگی مناسب؟ مرد حسابی! ارزش ماشین زیر پای دخترم از کل دارایی تو بیشتره بعد تو حرف از زندگی مناسب برای دختر من می‌زنی؟ تو اصلاً قد و قواره این ادعا نیستی.
علی سرش را زیر انداخت. در حمایت از او گفتم:
- بابا، ما که همین الان نمی‌خوایم بریم سر خونه زندگی‌مون، فعلاً درس داریم تا بعدش هم کم‌کم همه‌چیز جور میشه.
علی سرش را بلند کرد و گفت:
- آقای ماندگار، من قول میدم تمام توانم رو برای آسایش دخترتون بذارم.
- تو نمی‌تونی آسایش برای دختر من فراهم کنی.
- لطفاً به من اعتماد کنید.
من هم ادامه دادم و گفتم:
- به ما اعتماد کنید بابا!
پدر نگاهی به من کرد و گفت:
- من موندم وقتی شما دو نفر از قبل تصمیم‌تون رو گرفتید، این‌جا اومدید چرا؟ من که کاره‌ای نیستم.
علی دوباره سرش را زیر انداخت و گفت:
- خواهش می‌کنم نفرمایید، هر تصمیمی بگیرید من می‌پذیرم.
پدر به مبل تکیه داد و نگاهش را به علی دوخت و گفت:
- پس هر تصمیمی بگیرم قبول می‌کنی؟
- بله، من با کمال صداقت اومدم این‌جا، خیلی هم مشتاقم بتونم شما رو راضی کنم، هرچه هم داشته باشم برای زندگی دخترتون وسط می‌گذارم و قول میدم تمام توانم رو صرف خوشبختی دخترتون بکنم؛ اما درنهایت اگه نتونستم شما رو متقاعد کنم، حاضرم از همین راهی که اومدم برگردم.
آشوب ته دلم را گرفت. دست پدر را گرفتم، پدر به طرفم برگشت، نگاه ملتمسم را به او دوختم و آرام گفتم:
- بابایی!
پدر عصبی بود، پرش پای راستش شروع شده بود، نفسش را با حرص بیرون داد و به طرف علی برگشت و گفت:
- قبول می‌کنم، اما فعلاً اجازه عروسی ندارید.
پدر به طرف من برگشت و گفت:
- کِی فوق‌لیسانس‌تون تموم میشه؟
- احتمالاً تا تابستان ۹۲ تموم میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
پدر دوباره به طرف علی برگشت و گفت:
- تا اون‌موقع نامزد می‌مونید، اگر تابستان ۹۲ که درس‌تون تموم میشه. سارینا هنوز تمایل داشت باهات ازدواج کنه، اجازه میدم عروسی بگیرید.
از رضایت پدر ذوق کردم، دلم می‌خواست بغلش کنم، اما جلوی علی خودم را کنترل کردم.
علی با لبخند گفت:
- ممنونم از شما!
اما پدر با همان اخم جوابش را داد:
- می‌تونی پنج‌شنبه شب با پدر و مادرت بیایی خواستگاری.
- پدرم در قید حیات نیست، مشکل نیست با عمو خدمت برسم؟
- نه مشکلی نیست.
- فقط یه خواهشی دارم.
- چی؟ بگو.
- می‌خواستم ازتون تقاضا کنم برای این چند وقت نامزدی اجازه عقدموقت بدید.
پدر سریع از کوره در رفت و گفت:
- پسر! تو من رو چی فرض کردی؟ بدون هیچی، همین‌جوری بذارم دختر دسته‌گلم رو عقد کنی؟
اما علی محکم بود‌ و گفت:
- فقط جهت معاشرت عرض کردم، به‌هرحال بین ما مسئله محرم و نامحرم هست.
گفتم:
- بابا من مشکلی ندارم.
پدر نگاه خشمگینی به من کرد و گفت:
- پاشو با من بیا بیرون.
خودش بلند شد و بیرون رفت من هم با عذرخواهی از علی دنبالش به راه افتادم. خارج از اتاق پدر رو در رو با من ایستاد و با اخم اما لحنی آرام گفت:
- دختر! تو می‌دونی چی میگی؟
- بله بابا، ما که می‌خوایم نامزد کنیم، خب یه عقدموقت می‌کنیم.
- می‌دونی نامزد داشتن با شوهر عقدی داشتن چقدر فرق می‌کنه؟
- بله بابا، بچه که نیستم.
پدر کلافه دستی به دهانش کشید، کمی از من فاصله گرفت، درحالی‌که قدم می‌زد در فکر هم بود، بعد از مدتی به طرفم برگشت و گفت:
- سارینا من همیشه به خواسته‌ها و نظرات تو احترام گذاشتم، حالا هم قبول می‌کنم عقد کنی، ولی به یه شرط!
دست در گردن پدر انداختم و گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:
- ممنونم بابایی، چه شرطی؟
دستم را از گردنش باز کرد و گفت:
- شرطم رو توی اتاق میگم، فقط مطمئن باشم که از ته دل این پسر رو می‌خوای؟
- مطمئن باشید، من انتخابم رو کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
داخل اتاق برگشتیم. پدر به مبل تکیه داد و به علی که مشتاق بود، نگاه کرد و گفت:
- تو فقط می‌خوای مشکل محرم و نامحرم رو با عقد حل کنی دیگه؟
- بله.
- باشه من قبول می‌کنم عقد کنید؛ اما به یک شرط.
علی نگاهش مطمئن بود و گفت:
- بفرمایید.
پدر لبش را با زبان خیس کرد و گفت:
- شرط من اینه که توی دوره‌ی عقد شما دونفر نباید نزدیکی داشته باشید، می‌فهمید که منظورم چیه؟
از خجالت تنم یخ کرد و لبم را گزیدم و علی سرش را زیر انداخت. پدر ادامه داد:
- نمی‌خوام دخترم بعداً که پشیمون شد، چیزی رو از دست داده باشه.
آرام به پدر گفتم:
- بابا، چی می‌گید؟ الان اصلاً وقت این حرف‌هاست؟
پدر اما بلند‌ گفت:
- جنگ اول به از صلح آخره!
چند لحظه مکث کرد و گفت:
- خب آقای درویشیان! نگفتید با شرط من موافقید؟
علی سرش را بالا آورد، از خجالت سرخ شده بود و گفت:
- آقای ماندگار، من قول میدم کاری نکنم که دخترتون از ازدواج با من پشیمون بشن، ولی قبول می‌کنم تا زمانی که شما اجازه ندادید، رابطه‌ای نداشته باشیم.
پدر به طرف من برگشت و گفت:
- سارینا! تو هم قول میدی؟
معترض گفتم:
- بابا!
پدر اما محکم بود و گفت:
- قول بده تا شب عروسی وارد رابطه نشی.
ناگزیر بودم، پس باحرص گفتم:
- چشم بابا، قول میدم.
پدر انگشتش را به طرف هر دوی ما گرفت و گفت:
- پس فراموش نکنید چه قولی دادید؟ چون راه این‌که بسنجم ببینم پای قول‌تون بودید یا نه رو بلدم، من به شما دونفر اعتماد می‌کنم، امیدوارم ناامیدم نکنید.
علی سری تکان داد و گفت:
- نگران نباشید.
- پس حرف دیگه‌ای باهم نداریم، به‌سلامت، پنج‌شنبه شب می‌بینمتون.
علی بلند شد، خداحافظی کرد و رفت. معترض به طرف پدر برگشتم و گفت:
- بابا! این چه شرطی بود گذاشتید؟ پاک آبروم پیش آقای درویشیان رفت.
- برای چی اعتراض داری؟ این شرط رو برای این گذاشتم تا بی‌فکر وارد رابطه‌ای نشی که بعداً پشیمونی بیاره.
- باباجان، من خودم عاقلم می‌دونم کی وارد رابطه بشم.
- از انتخابت معلومه چقدر عاقلی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
***
ماشین که ایستاد از تخیلاتم بیرون آمدم. خانواده عموی رضا را دورادور می‌شناختم. دوسال پیش در مراسم ختم پدربزرگ رضا آن‌ها را دیده بودم، عموی رضا کاسب خوش‌نامی در راسته‌ی کفش‌فروشان چهار راه‌ خیرات بود و خانه‌شان هم در همان حوالی قرار داشت، یک خانه ویلایی نسبتاً قدیمی که به تازگی نوسازی شده بود، با نمای سنگ و باغچه‌ای کوچک. در سالن خانه که پنجره‌ای بزرگ رو به حیاط داشت، نشسته بودیم و همه داشتند حرف‌های معمولی می‌زدند. مریم چای را آورد و کنار مادرش نشست. مادرش مشغول صحبت با ایران بود که کنار دست پدر در بالای مجلس نشسته بود، سمت چپ پدر، آقامصطفی عموی رضا و بعد از او رضا نشسته بود از همین مکان نشستن رضا معلوم بود او بیشتر از آن‌که با پدرم احساس نزدیکی داشته باشد با عمویش دارد، حق هم داشت. پدر گرچه به قول رضا برایش پدری کرده بود؛ اما هرگز طوری رفتار نکرده بود که رضا بتواند او را جای پدر واقعی‌اش ببیند، برعکس من که ایران را همانند و قطعاً بهتر از مادر واقعی خودم می‌دانستم و اکنون هم کنار دست او نشسته بودم و سعی می‌کردم به حرف‌های ایران و لیلاخانم که دو طرفم بودند، توجه نکنم. به رضا نگاه کردم که آن شب بدجور مثبت شده بود. چیزی نمی‌گفت؛ اما نگاهش را به مریم دوخته بود. با لبخند سرم را به طرف مریم چرخاندم، او نیز گرچه سرش زیر بود؛ اما معلوم بود‌ چقدر خوشحال است و سعی می‌کرد گاهی به رضا نگاهی بیندازد.
یک‌دفعه با صدای لیلاخانم به خود آمدم.
- ساریناخانم! الان بهتری؟
منظورش را نفهمیدم و گفتم:
- بله، ممنون.
- وقتی از مریم شنیدم رگ دستت رو زدی، واقعاً ناراحت شدم.
از این‌که آن‌ها هم از خودکشی‌ام خبر داشتند، جا خوردم فقط لبخند زورکی زدم و گفتم:
- آخه دخترجان، هیچ فکر کردی چیکار می‌کنی؟ تو دیگه چرا دست به این کار زدی؟ تو که خداروشکر دغدغه‌ای نداری؟ ولی این کارت نشون داد خوشی زیادی هم خوب نیست.
معذب نگاهی به رضا کردم که سرش را به زیر انداخته بود‌ و شرمنده به نظر می‌رسید. دوست نداشتم این حرف‌ها ادامه پیدا کند، اما لیلاخانم ول کن نبود.
- حالا خداروشکر اتفاقی نیفتاد، ولی دخترجان بیش‌تر به فکر پدرت و ایران باش، حالا درسته ایران مادرت نیست؛ اما جای مادرت که هست.
تحملم داشت تمام می‌شد که ایران به دادم رسید و گفت:
- لیلاجان! کاملاً حق با شماست، اما بهتر نیست درمورد چیزی که به‌خاطرش جمع شدیم صحبت کنیم؟
آقامصطفی گفت:
- ایران درست میگه، بهتره آقای ماندگار به‌خاطر حقی که به گردن رضا دارن، شروع کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
پدر در جایش جا‌به‌جا شد و گفت:
- خواهش می‌کنم؛ اما بهتر می‌بینم در این جلسه کمتر حرف بزنم، چرا که بزرگ رضا خود شما هستید و از من بیشتر حق دارید.
آقامصطفی مرد کوتاه قد و تقریبا فربه‌ای بود که موهای جوگندمی و کم‌پشت سرش را به یک‌طرف شانه کرده و سیبل تقریبا سیاه مانده‌اش ابهت خوبی به او داده بود.
- اختیار دارید نفرمایید، شما الحق در حق برادرزاده‌ی من پدری کردید، من از این بابت دست‌تون رو می‌بوسم.
- شما به من لطف دارید؛ اما بهتره خانم به جای من صحبت کنن.
پدر با اشاره به ایران ادامه صحبت را به او سپرد و گفت:
- آقامصطفی، شما حق بزرگی به گردن رضا دارید. بعد از فوت مجتبی، شما کمک زیادی به ما کردید، حتی زمانی که خواستم دوباره ازدواج کنم، مانع نشدید.
- خواهش می‌کنم زن‌داداش! شما جوون بودید و رضا هم نیاز به پدر داشت.
ایران ادامه داد و گفت:
- بعد از فوت آقابزرگ هم حواستون به برادرزاده‌تون بود، رضا طبق شرع و قانون ارثیه‌ای از آقابزرگ نداشت، شما می‌تونستید چیزی به رضا ندید، حق هم با شما بود: اما لطف کردید و سهم مجتبی رو به رضا دادید، که اون هم تونست خونه بخره.
- کاری نکردم زن‌داداش، اون ارثیه حق برادرم بود که باید به پسرش می‌رسید.
- لطف شما بود آقامصطفی، امروز هم خدمت رسیدیم تا لطف‌تون رو در حق رضا کامل کنید و این پسر رو به غلامی قبول کنید. مریم‌جان تاج سر ماست، ما خیلی خوشحال می‌شیم که عروس ما بشه.
- اختیار داری زن‌داداش! این دوتا هم‌دیگه رو می‌خوان، ما چه‌کاره‌ایم؟
- شما صاحب‌ اختیار رضایید.
- کی بهتر از رضا برای مریم؟ هم یادگار برادرمه هم پسر کاری و خوبیه، من از شما و آقای‌ماندگار خیلی ممنونم که به یتیم برادرم توجه کردید و اون رو این‌طور آقا تربیت کردید.
- خواهش می‌کنم آقامصطفی، انجام وظیفه بوده، همون‌طور که گفتین این دوتا جوون هم رو می‌خوان، رضا قبلا هم باهاتون صحبت کرده، اگه شما موافقید اجازه بدید برن حرف‌های آخرشون رو هم بزنن.
- حرفی نیست، اجازه ما هم دست شماست، من با این وصلت موافقم، فقط یه خواسته دارم.
- بفرمایید.
- مریم پشت کنکور موند، برای این‌که پزشکی قبول بشه، حالا از آقارضا می‌خوام تا بعد از کنکور دست نگه داره، بعد از اون دیگه این دختر مال شماست.
- تاج سر ماست، حتماً، رضا هیچ مشکلی نداره، شما خیالتون راحت.
عمو که اجازه داد، رضا و مریم به اتاقی رفتند تا حرف‌های پایانی‌شان را بزنند.
نباتی را که اجباراً داخل چای کرده بودم تا باز بهانه فضولی دست لیلاخانم ندهم، هم می‌زدم و به جلسه خواستگاری خودم فکر می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
برعکس جلسه‌ی خواستگاری آرام رضا، جلسه‌ی خواستگاری من اگر خودداری افراد نبود تبدیل به میدان جنگ می‌شد. پدرم با اخم‌های درهم و عبوس نشسته بود و در بیشتر جلسه ایران با نگاه‌های نگرانش به جای او با مهمان‌ها خوش و بش و صحبت می‌کرد. کاملاً واضح بود که ناراضی است و ابایی از نشان دادنش هم نداشت، آقاسعید عموی علی نیز که متوجه نارضایتی پدر شده بود، اخم بین دو ابرویش جا خوش کرده بود و مدام به ریش‌های بیش‌تر سفید شده‌اش دست می‌کشید. چای را آورده و کنار دست ایران نشسته بودم و مدام پوست لب‌هایم را می‌جویدم، آرزو می‌کردم پدر جلسه را به هم نزند و دل‌خور بودم که چرا رضا به ماموریت رفته و نیست که کمی از وظیفه مهمان‌نوازی پدر در قبال آقاسعید را او‌ به عهده بگیرد. سکوت بدی حاکم شده بود، حتی ایران هم نمی‌دانست چه بگوید، نگاهم را به علی که سر به زیر عرق پیشانی‌اش را پاک کرد، دوخته بودم، که مرضیه‌خانم مادرعلی به آقاسعید گفت:
- آقاسعید، لطفاً شروع کنید.
آقاسعید «چشم زن‌داداش» آرامی گفت و رو به پدر کرد.
- آقای ماندگار! غرض از مزاحمت امشب ما امر خیر هست، دل علی‌آقای ما گروی دختر شماست، به شخصه وقتی علی‌آقا گفت قصد ازدواج داره، خیلی خوشحال شدم که بالاخره برادرزاده‌ام هم سروسامون می‌گیره، خدمت شما عرض کنم که علی‌آقا پسر خیلی خوبیه تنها یادگار برادر شهیدمه... .
با این حرف، پدر با ابروهای بالا رفته به طرف من برگشت و نگاه سوالی‌اش را به من دوخت، آنقدر از این حرکتش ترسیدم که حس کردم قلبم از جا کنده شد و افتاد؛ اما سعی کردم خود را به بی‌خیالی زده و به ادامه حرف‌های آقاسعید گوش دهم.
- گویا قبلاً علی‌آقا با خود شما هم صحبت کرده و رضایت دادید، این شد که امشب ما خدمت رسیدیم برای صحبت‌های آخر.
پدر نفسی با حرص بیرون داد و کمی در جایش جابه‌جا شد و گفت:
- این که من با این جلسه موافقت کردم، فقط به‌خاطر خواست دخترم بود، وگرنه اگر به من بود، قبول نمی‌کردم.
آقاسعید و‌ مرضیه‌خانم اخم کردند، پدر قصد کرده بود جلسه را به هم بزند.
- این علی‌آقای شما چیزی در بساط نداره که دست روی دختر من گذاشته، برای این دختر همیشه همه‌چیز مهیا بوده، من می‌دونم این دو تا مناسب زندگی با هم نیستن، مشکلم اینه که بچه‌های الان گوش به حرف بزرگ‌ترشون نمیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
آقاسعید ناراحت شد و گفت:
- اگر واقعاً رضایت ندارید، ما می‌تونیم رفع زحمت کنیم.
نگران به پدر چشم دوختم. ایران سریع مداخله کرد و گفت:
- نه آقای درویشیان، منظور آقای ماندگار این نبود که رضایت ندارن، مگه نه آقا؟
پدر نگاهی به من و ایران انداخت، بعد رو به آقاسعید کرد و گفت:
- آقای درویشیان! این‌که الان شما این‌جا هستید نشونه اینه که من رضایت دادم؛ اما فقط به اصرار دخترم، نه تمایل قلبی خودم.
مرضیه‌خانم که گوشه‌ی چادرش را گرفته بود، گفت:
- آقای ماندگار! نگران دخترتون نباشید، هم من و هم علی قول می‌دیم برای آسایش دخترتون هر کاری از دستمون براومد، بکنیم.
پدر نگاهش را به مادر علی دوخت و گفت:
- الان من به پشتوانه‌ی کدوم کار و درآمد باید به پسر شما دختر بدم؟ دختر من رو کجا می‌خواد ساکن کنه؟ خونه هم نداره، معلوم نیست از کجا رهن کنه، اصلاً می‌تونه رهن کنه یا نه؟ حالا ماشین و خرج عروسی و بقیه هزینه‌های زندگی بماند.
مرضیه‌خانم نگاهی به علی انداخت و گفت:
- حق با شماست آقای ماندگار، ما نمی‌تونیم رفاهی که دختر شما توی خونه پدرش داشته تامین کنیم، اما مطمئن باشید دختر شما روی چشم ما جا داره. شما خیالتون راحت باشه، من و عموی علی اجازه نمی‌دیم زندگی این دوتا جوون لنگ بمونه. علی‌آقا فعلاً دانشجو هستن، خداروشکر در جایی به صورت پاره‌وقت هم مشغولن که ان‌شاءالله بعد از فارغ‌التحصیلی همون‌جا استخدام میشن. درمورد خونه هم منزل پدریش هست، می‌تونن اول زندگی همون‌جا ساکن بشن، نخواستن می‌فروشن از جای دیگه تهیه می‌کنن، اگه مشکلتون وجود من هست، من از زندگی پسرم جدا میشم. در مورد ماشین و بقیه هزینه‌ها هم، این‌طور که شنیدم یه مدت به علی‌آقا فرصت دادید. ان‌شاءالله توی این سه‌سال خود این پسر پس‌انداز می‌کنه و هزینه‌های زندگیش رو تامین می‌کنه، نشد، بالاخره من هم هستم، کمکش می‌کنم.
آقاسعید ادامه صحبت را به‌دست گرفت و گفت:
- من به علی هم گفتم حاضرم همه هزینه‌های عروسیش رو به عنوان کادوی ازدواجش بدم؛ اما خودش قبول نمی‌کنه. من برای برادرزاده‌ام هر هزینه‌ای لازم باشه انجام میدم، شکرخدا توانش رو‌ هم دارم؛ اما عزت‌نفس این پسر قبول نمی‌کنه. شما مطمئن باشید من علی رو توی تامین هزینه‌های زندگیش تنها نمی‌ذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین