- Jun
- 2,154
- 40,024
- مدالها
- 3
شهرزاد با لحن دلخوری گفت:
- عاشق شیدا که میگن تویی، پاک دیوانه شدی رفت... آخه دردت بهجونم چرا هنوز بهش فکر میکنی؟
اشک در چشمانم جمع شده بود. با صدای لرزانی گفتم:
- علی همه زندگی منه، چهطور میتونم فراموشش کنم؟
- آخه عزیزم! اون تو رو فراموش کرده.
اشکهایم را پاک کردم.
- ولی من نمیتونم فراموشش کنم.
- کاش پدرت نمیذاشت عقدش بشی... راستی چطور پدرت رو راضی به ازدواج با علی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همون روزی که توی کافه به علی جواب مثبت دادم، شب تو ایوون به بابا گفتم:«یکی از پسرهای دانشگاه خواستگارم شده.» بابا با بدبینی گفت:«سرکارت گذاشته.» گفتم:«نه ازش مطمئنم.» گفت:«واقعاً مطمئنی قصدش ازدواجه و دوستی نیست؟» گفتم:«آره صددرصد.» گفت:«پس باید ببینمش.» گفتم:«بگم بیاد خونه یا شرکت؟» گفت:«بیرون تو پارک باهاش قرار بذار.» برای فردا عصرش با علی قرار گذاشتم. با بابا رفتیم سر قرار، بابا داشت ماشین رو پارک میکرد که از همون داخل ماشین علی رو دیدم که روی نیمکت نشسته و مثل همیشه داره قرآن جیبیشو میخونه. نشون بابا دادمش و گفتم:«بابا اونه.» بابا یه نگاه بهش کرد و بعد باتعجب برگشت سمت من گفت:«اینه؟!» گفتم:«خب آره.» گفت:«دختر! من رو مسخره کردی؟ تو به این آدم اجازه دادی باهات حرف بزنه و ازت خواستگاری کنه؟» گفتم:«مگه چِشه بابا؟» بابا عصبانی شد و گفت:«این سر تا پاش ایراده، این با این سر و وضع کجاش به تو میخوره؟» گفتم:«بابا پسر خیلی خوبیه!» گفت:«این؟ برات تور پهن کرده.» گفتم:«نه، نگران نباشید، خوب میشناسمش.» بابا کلافه شده بود، گفت:«این پسر مناسب تو نیست، چه نقطه اشتراکی با اون داری؟» گفتم:«بابا باور کنید مناسبه.» اما بابا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گفتم:«بابا کجا؟ پس قرارتون؟» بابا راه خودش و رفت و گفت:«قرار کنسله من به این یارو دختر نمیدم.» خواستم حرف بزنم؛ اما با تشر بهم گفت حرف نزنم و ساکت باشم مستقیم اومدیم خونه. مجبور شدم به علی زنگ بزنم یه دروغی سرهم کنم، گفتم:«بابا یه کار فوری براش پیش اومده نتونسته بیاد.» بعدش هم گفتم:«چون مجبوره یه سفر کاری بره فعلاً نمیتونه ببینتش.»
- عاشق شیدا که میگن تویی، پاک دیوانه شدی رفت... آخه دردت بهجونم چرا هنوز بهش فکر میکنی؟
اشک در چشمانم جمع شده بود. با صدای لرزانی گفتم:
- علی همه زندگی منه، چهطور میتونم فراموشش کنم؟
- آخه عزیزم! اون تو رو فراموش کرده.
اشکهایم را پاک کردم.
- ولی من نمیتونم فراموشش کنم.
- کاش پدرت نمیذاشت عقدش بشی... راستی چطور پدرت رو راضی به ازدواج با علی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همون روزی که توی کافه به علی جواب مثبت دادم، شب تو ایوون به بابا گفتم:«یکی از پسرهای دانشگاه خواستگارم شده.» بابا با بدبینی گفت:«سرکارت گذاشته.» گفتم:«نه ازش مطمئنم.» گفت:«واقعاً مطمئنی قصدش ازدواجه و دوستی نیست؟» گفتم:«آره صددرصد.» گفت:«پس باید ببینمش.» گفتم:«بگم بیاد خونه یا شرکت؟» گفت:«بیرون تو پارک باهاش قرار بذار.» برای فردا عصرش با علی قرار گذاشتم. با بابا رفتیم سر قرار، بابا داشت ماشین رو پارک میکرد که از همون داخل ماشین علی رو دیدم که روی نیمکت نشسته و مثل همیشه داره قرآن جیبیشو میخونه. نشون بابا دادمش و گفتم:«بابا اونه.» بابا یه نگاه بهش کرد و بعد باتعجب برگشت سمت من گفت:«اینه؟!» گفتم:«خب آره.» گفت:«دختر! من رو مسخره کردی؟ تو به این آدم اجازه دادی باهات حرف بزنه و ازت خواستگاری کنه؟» گفتم:«مگه چِشه بابا؟» بابا عصبانی شد و گفت:«این سر تا پاش ایراده، این با این سر و وضع کجاش به تو میخوره؟» گفتم:«بابا پسر خیلی خوبیه!» گفت:«این؟ برات تور پهن کرده.» گفتم:«نه، نگران نباشید، خوب میشناسمش.» بابا کلافه شده بود، گفت:«این پسر مناسب تو نیست، چه نقطه اشتراکی با اون داری؟» گفتم:«بابا باور کنید مناسبه.» اما بابا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گفتم:«بابا کجا؟ پس قرارتون؟» بابا راه خودش و رفت و گفت:«قرار کنسله من به این یارو دختر نمیدم.» خواستم حرف بزنم؛ اما با تشر بهم گفت حرف نزنم و ساکت باشم مستقیم اومدیم خونه. مجبور شدم به علی زنگ بزنم یه دروغی سرهم کنم، گفتم:«بابا یه کار فوری براش پیش اومده نتونسته بیاد.» بعدش هم گفتم:«چون مجبوره یه سفر کاری بره فعلاً نمیتونه ببینتش.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: