جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,858 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
آخرین تیکه‌ی ساندویچ را هم با نوشابه پایین دادم و پیش شهرزاد برگشتم. شهرزاد دراز کشیده از پنجره به آسمان تاریک چشم دوخته بود.
- حالت چطوره مامان شهرزاد؟
شهرزاد به طرفم برگشت و لبخند بی‌جانی زد و گفتم:
- خوبم خاله سارینا.
ظرف غذای نیم‌خورده‌اش را جمع کردم و کناری گذاشتم و گفتم:
- پس چرا این‌قدر گرفته‌ای؟
به سختی خود را بالا کشید تا بنشیند.
- کلافه‌ام، نمی‌دونم این روزهای آخر رو چطور باید بگذرونم؟ به نظرت می‌تونم مادر بشم؟
- این حرف‌ها چیه؟ حتماً می‌تونی.
شهرزاد سرش را زیر انداخت و گفت:
- خیلی می‌ترسم.
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
- به جای این حرف‌ها، این روزها تا می‌تونی استراحت کن، چون یه مدت دیگه ونگ ونگ بچه نمی‌ذاره بخوابی.
سرش را‌ بالا آورد و لبخند زد و گفت:
- وای که چقدر خوب میشه.
از روی تخت بلند شدم و روی صندلی نشستم و گفتم:
- حالا ببینم وقتی از کم‌خوابی به غلط کردن افتادی بازم میگی وای چقدر خوب؟
- نخیر بی‌احساس، گوگولی من بچه خیلی خوبیه.
- شما دوتا قصد ندارید برای این گوگولی اسم انتخاب کنید، از بس بهش گفتید فسقل می‌ترسم روش بمونه.
شهرزاد خندید و گفت:
- نمی‌دونی انتخاب اسم چه پروسه سختیه، هزارتا اسم انتخاب کردیم، یا امیر دوست نداشته، یا من خوشم نیومده، یا به فامیل ارجمندی نمی‌اومده، یا کلاً از مد افتاده بوده... اصلاً هر کاری می‌کنیم نمیشه اسم انتخاب کرد. الان هم دیگه امیر گفته انتخاب اسم رو ول کن تا به دنیا بیاد.
- آخه چرا؟
- نمی‌دونم یا خسته شده یا یه اسم انتخاب کرده چون نمی‌خواد ایراد بگیرم چیزی نمیگه.
نیشخندی زدم و گفتم:
- می‌خواد یهو شناسنامه‌ش رو بیاره بهت بگه اینم اسم فسقل.
شهرزاد خندید و گفت:
- باور کن حالا که اینجا گیر افتادم و از سلامت بچه‌م می‌ترسم، دیگه مهم نیست اسمش چی باشه، بذار امیر هرچی می‌خواد بذاره، من فقط فسقلم رو می‌خوام بغل کنم.
- چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟ فسقل میاد، بغلش می‌کنی، اسم براش میذاری... فقط امیدوارم به تو نکشه چون در اون صورت متأسفانه باید گوشزد کنم اصلاً بچه خوبی نمیشه، امیدوارم به امیر بکشه، مقداری آدم باشه.
شهرزاد اخم کرد و گفت:
- اِ تا دلش هم بخواد به من بکشه.
کمی دستانم را بلند کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم نفرینش نکن، واسه دنیا یه دونه شهرزاد کافیه، دو تاش نکن.
شهرزاد ابروهایش را بالا داد و سرش را کمی چرخاند و گفت:
- دنیا افتخار می‌کنه شهرزادها زیاد بشن.
- باز خوبه بچه‌ات پسره، دختر بود و به تو می‌کشید روی دستمون می‌موند، ما شانس آوردیم که یه امیری پیدا شد خدا زد پس کله‌اش اومد تو رو گرفت.
- اِ کِی از من بهتر می‌تونست گیر بیاره؟
چهره متفکری گرفتم و گفتم:
- فقط موندم امیر به این آقایی چرا اومد تو رو گرفت؟
شهرزاد دستانش را در بغل جمع کرد و گفت:
- چون بنده بسیار خانم تشریف دارم.
- بدون شوخی، چی شد به امیر جواب مثبت دادی؟ فقط به‌خاطر فرار از درس و افشین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
شهرزاد درست نشست و گفت:
- نه، خود امیر پسر خوبی بود، اون مدت که با هم همکار بودیم رفتار بدی ازش ندیدم. اصلاً می‌دونی چیه؟ مقصر آشنایی من و امیر هم تو بودی.
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
- من؟! چرا چرت میگی؟ من اصلاً امیر رو می‌شناختم که باهم آشناتون کنم؟
- خب اگه جناب‌عالی به خاطر ارشد دست از خبرگزاری نمی‌کشیدی جات خالی نمیشد که امیر رو از جای دیگه بیارن به جای تو.
- آها پس بانی خیر شدم از خبرگزاری رفتم.
- آره دیگه، تو باعث شدی ما دو نفر همکار بشیم، باهم کار کنیم در نتیجه امیرخان بعد از هفت ماه رسولی رو واسطه کنه و بنده هم جواب مثبت بدم، همه‌چی با رفتن تو از خبرگزاری شروع شد.
نفس عمیقی کشیدم و به فکر فرو رفتم و گفتم:
- شهرزاد دوست دارم برگردم به همون پونزده سالگی که دیدیم دفتر خبرگزاری نیروی آزاد می‌گیره و از سر کنجکاوی و هیجان رفتیم، دستیار خبرنگار که چه عرض کنم، نوچه شدیم کلی خرده کاری کردیم تا بالاخره تونستیم اجازه خبرنویسی بگیریم.
شهرزاد خندید و گفت:
- تو همین‌جوری درس‌هات خوب بود، ولی منِ بدبخت برای این‌که بابا و مامان به خاطر کم شدن نمره‌هام مانع رفتنم به خبرگزاری اون هم بعد از زمان مدرسه نشن چقدر تا دیروقت می‌نشستم درس می‌خوندم، بابا می‌گفت بالاخره درس‌خون شدم، نمی‌دونستن به خاطر عشق به خبرنگاری دارم درس می‌خونم.
- چه خاطرات خوبی توی اون دفتر دارم.
- یادمه وقتی یه سوژه می‌دادن تا ته‌شو درنمی‌آوردی، ول نمی‌کردی؛ اما حیف که همه‌اش پای تقی‌پور نوشته میشد که بالادستی‌مون بود.
با شنیدن نام مردک حال خوشم بهم ریخت، هیچ‌ک.س‌ نمی‌دانست دلیل رفتنم از خبرگزاری خود پست‌فطرتش بود و من بهانه‌ای دیگر برای رفتنم جور کرده بودم.
با حسرت کلمه «حیف» را گفتم. شهرزاد ادامه داد:
- واقعاً حیف، اول به خاطر مریضی کم‌رنگ شدی، بعد هم به‌خاطر ارشد کامل گذاشتی کنار.

با یاد تقی‌پور و رفتنم از خبرگزاری اخم‌هایم درهم رفته بود و گفتم:
- تقی‌پور هنوز هست؟
- آره نشسته جای رسولی.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
- مگه رسولی رفته؟
- آره بیشتر از یک‌ساله انتقالی گرفته، رفت دفتر تهران، الان همه کاره تقی‌پورِ.
دیگر نباید امیدی برای برگشت به خبرگزاری در دل نگه می‌داشتم.
- اون روزهای خبرنگاری هم تجربه‌ای بود‌ که دیگه تموم شد.
- امیر کارهای تو رو خونده میگه معلومه خانم ماندگار شخصیت خبرنگاری داره، می‌تونی الان که درس نمی‌خونی دوباره بهش فکر کنی.
- نه دیگه حوصله‌ش رو ندارم، گزارش‌های امیر رو هم خوندم اون هم خوب می‌نویسه.
- باید هم خوب بنویسه، مثلا درسش رو خونده‌ها، ما شق‌القمر کردیم که کلاً تجربی همه چیزو یاد گرفتیم.
- به‌هرحال امیر هم زحمت می‌کشه، خبرنگار خوبیه.
گوشی شهرزاد زنگ زد. از روی میز کوچک کنار تخت برداشتم. با دیدن کلمه «عشقم» به طرف شهرزاد گرفتم و گفتم:
- بیا حلال‌زاده‌اس.
شهرزاد با ذوق و لبخند گوشی را گرفت و من هم بیرون رفتم تا راحت باشند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
روی صندلی‌هایی که پشت در کنار دیوار راه‌رو بود نشستم. دستانم را در بغل جمع کرده و سرم را به دیوار تکیه دادم، دوباره به یاد همان تابستان افتادم.

***
زمان آنتراک بین بحث‌هایمان بود، علی همراه خود یک فلاسک کوچک چای و دو فنجان نسبتاً بزرگ آورده بود، فنجان‌ها را روی میز گذاشت و چای ریخت. به فنجان‌ها چشم دوخته بودم و به حرف‌هایش فکر‌ می‌کردم، یکی از فنجان‌ها را نزدیکم گذاشت و بفرمایید گفت. حواسم جمع او‌ شد، تشکر کردم و فنجان را برداشتم. دست در کیف کرد، ظرف کوچک در داری را بیرون آورد در آن را باز کرد و نزدیک من گذاشت. نگاهم را اول به قندهای داخل ظرف دوختم بعد نگاهم را به طرف چهره او کشاندم که نگاهش به فنجان چای خودش بود.
- آقای درویشیان! چطور‌ میشه عذاب خدا رو توجیه کرد؟ منظورم اینه چرا باید به خدایی علاقه‌مند بشم که عذابم می‌کنه؟
سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهی کرد و گفت:
- مشکل اینه که فکر می‌کنید عذاب کار خداست و ربطی به گناه نداره درحالی که گناه کردن عذاب رو همراه داره، گناهی نباشه عذابی هم نیست.
شانه‌ای بالا انداختم و به فنجانم چشم دوختم. علی ادامه داد:
- این خدا نیست که عذاب می‌کنه، این گناهه که عذاب میاره، فرض کنید همین چایی رو داغ بخورید و زبونتون بسوزه.
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم و گفتم:
- حالا من زبونتون رو سوزوندم یا خودتون با خوردن چای داغ زبونتون رو سوزوندید؟
کمی مکث کرد و گفت:
- حالا فرض کنید قبل از این‌که چای بخورید من بهتون گفتم چای داغه؛ اما شما توجهی نکردید، پس سوختن‌تون تقصیر من نیست.
مغزم پر شده بود، توان اعتراض نداشتم، فقط به او‌ چشم دوخته بودم تا ادامه بدهد:
- خدا بهمون تذکر داده گناه درد داره، عذاب داره، حالا اگه گوش ندیم و عذابش رو ببینیم، دیگه تقصیر خدا نیست، تقصیر خود ماست. چای داغ و گناه مثل هم‌اند، تنها تفاوتی که این وسط هست اینه که اثر چای داغ بلافاصله توی این دنیا مشخص میشه؛ اما اثر گناه توی دنیای دیگه. اگه مال حرام بخوریم، این‌جا چیزی نمی‌فهمیم؛ اما وقتی رفتیم اونور، تازه می‌فهمیم این‌هایی که خوردیم خود آتیش بوده که برای خودمون جمع کردیم. خدا تذکرهاش رو بهمون داده، ماییم که ندیدیم، خدا مثل مادر مهربان گفته نزدیک این‌ها نشو، ما بچه‌های سرتق گوش‌مون بدهکار نیست.
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- من خیلی‌ها رو می‌شناسم که خدا رو این‌طوری نمی‌شناسن.
علی کمی از چای‌اش را خورد و گفت:
- چون به خودشون زحمتی نمیدن که خدا رو بشناسن، یه جور تنبلی دارن، البته اگه از اون‌هایی که لجوج‌اند و از قصد نمی‌خوان خدا رو بشناسن نباشن.
نگاهم را به‌ چای‌ام دوختم. دیگر داغی اولیه‌ را نداشت.
- یعنی چی آقای درویشیان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
علی کمی زبانش را روی لبش کشید. انگشتانش یکی از دستانش را مانند گنبد رو‌ی میز گذاشت و گفت:
- نگاه کنید یه عده واقعاً خدا رو نمی‌شناسن، نمی‌دونن خدا چیه؟ اما تنبلی هم دارن نمیرن دنبال شناخت خدا.
دست دیگرش را به همین صورت روی میز گذاشت، ادامه داد:
- یه عده دیگه هستن خدا رو می‌شناسن، خوب هم می‌شناسن اما باهاش لج می‌کنن، میگن خدایا هرچی بگی من برعکس عمل می‌کنم، اصلاً نمی‌خوام گوش به حرفت بدم.
علی دست دومش را تکان داد.
- این‌ها همون‌هایی هستن که خدا میگه از چارپا هم بدترن چون هرچی هم بگی هیچی نمی‌فهمن، نمی‌خوان که بفهمن.
به صندلی تکیه دادم. مقداری از چای‌ام را خوردم و گفتم:
- حالا به نظرتون من از کدوم گروهم از اون‌هایی که تنبلن یا اون‌هایی که حیوونن.
علی هم از میز فاصله گرفت و گفت:
- نفرمایید، شما قطعاً از گروه دوم نیستید، حتی با اطمینان میگم از گروه اول هم نیستید.
فنجان نیم‌خورده چای را روی میز گذاشتم و گفتم:
- فکر‌ می‌کنم دارید سرم رو شیره می‌مالید، تا از حرفتون که منظورش من بودم ناراحت نشم.
کمی لبخندش کش آمد و گفت:
- من واقعاً قلباً معتقدم شما جزو هیچ‌کدوم از اون‌هایی که‌ گفتم نیستید، همین که این همه وقت گذاشتید و این همه جلسه حرف‌های منو تحمل کردید نشون میده نه لجبازید، نه تنبل، پس جزو اون‌ها نیستید.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس می‌خواید خودتون رو امیدوار نگه دارید؟
- من ناامید نیستم.
- حتی اگه هیچ‌وقت حرف‌هاتون رو قبول نکنم؟
- این انتخاب شماست، مهم اینه دارید از فرصتی که خدا بهتون داده استفاده می‌کنید.
پوزخند شدیدتری زدم و گفتم:
- یعنی میگید خدا به من فرصت داده، به من؟ منی که سال‌هاست باهاش قهرم؟
- من فکر نمی‌کنم، شما اگه قهر بودید الان این‌جا نبودید.
- این خوش‌خیالی‌ها رو به خودتون ندید، من و خدا دوطرفه با هم قهریم.
علی آخر چای‌اش را هم خورد.
- نه شما با خدا قهرید، نه خدا با شما.
علی نگاهش را به اطراف چرخاند و گفت:
- خدا با کسانی قهره که می‌شناسنش؛ اما از قصد مخالفت می‌کنن و بعد هم با پررویی میگن خدایا تقصیر تو بود‌ که ما گناهکار شدیم.
به طرف من برگشت و ادامه داد:
- مثل ابلیس، وقتی نافرمانی کرد به خدا گفت تو من رو گمراه کردی، یعنی نه تنها توبه نکرد، بلکه با خدا سر لج افتاد درحالی‌که خدا در برگشت رو برای همه باز گذاشته تا بنده خطاکاری که متوجه خطاش شده برگرده پیش خدا.
نگاهم را از فنجان نیم‌خورده‌ام که مطمئناً از دهان افتاده بود، گرفتم و به علی دوختم.
- واقعاً باور کنم؟
- خدا راه‌ نجات رو‌ برای همه باز گذاشته، فقط کافیه دست به دعا بگیریم، ازش عذرخواهی کنیم که ما رو ببخشه. خدا خیلی خیلی بیشتر از ما منتظر برگشت‌مونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
با برخورد چرخ میز سیاری به پایم به خود آمدم، یکی از خدمه برای جمع کردن ظرف غذا وارد اتاق شهرزاد شد. نگاهم را به دیوار رو به رو دوختم و گفتم:
- علی‌جان! این‌قدر که من به تو فکر می‌کنم تو هم به من فکر می‌کنی؟ نه، فکر نکنم، تو منو فراموش کردی، همون روزی که حلقه رو پس دادی فراموشم کردی.
آهی کشیدم. زن خدمه که از اتاق شهرزاد بیرون آمد، داخل اتاق شدم. تماس شهرزاد تمام شده بود و مشغول بالا و پایین کردن گوشی‌اش بود که گفتم:
- اگه خسته‌ای بخواب.
نگاهم کرد و گفت:
- نه، خوابم نمیاد.
پاکت آب‌میوه‌ای را از یخچال بیرون آوردم و مقداری در لیوان ریختم.
- هر وقت خواستی بگو لامپ رو خاموش کنم بخوابی.
لیوان آب‌میوه را برایش بردم، گوشی‌اش را روی میز کنار تخت گذاشت و لیوان را گرفت و گفت:
- برای خودت هم بریز.
- نگران من نباش، تعارف ندارم.
شهرزاد مقداری از آب‌میوه‌اش را خورد و من هم در لیوان یکبار مصرفی کمی آب‌میوه ریختم.
- سارینا! خیلی وقت بود این‌طوری دوتایی خلوت نکرده بودیم.
کمی از آب‌میوه‌ام را خوردم و لبخند زدم و گفتم:
- راست میگی سر دوتامون شلوغ بود.
شهرزاد مقداری از آب‌میوه را خورد و بقیه را روی‌ میز کنار تخت گذاشت و گفت:
- یکی از دلایلی که باعث شد هیچ‌وقت از علی خوشم‌ نیاد این بود که تو رو از من گرفت.
لیوان خالی‌ام‌ را درون سطل کنار دیوار انداختم و گفتم:
- واقعاً؟
- همین که پای علی به زندگی تو باز شد، همه‌چیزت شد علی، من رفتم تو حاشیه.
روی صندلی کنار تختش نشستم و گفتم:
- وای عزیزم! هیچ‌وقت نفهمیدم، ببخشید.
شهرزاد نگاهش‌ را به انگشتانش دوخت و گفت:
- تا وقتی امیر نیومد توی زندگی‌ام دلیل نزدیکی تو و علی رو نمی‌فهمیدم.
نگاهش را به طرف من چرخاند.
- ولی بازم رابطه من و امیر به پای رابطه تو و علی نرسید. امیر همیشه به من میگه چون خانواده‌اش شهرستانن من همه کَسش شدم، اما شما چی؟ شماها که کنار خانواده‌هاتون بودید و حداقل از تو مطمئنم که همه‌چیزت علی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
سرم را زیر انداختم و گفتم:
- همه‌اش به‌خاطر خود علی بود، علی یه جاذبه‌ای داره که اگه بگیره، دیگه ول نمی‌کنه.
- بگو این بشر اومده بود همه اطرافیان منو جذب خودش کنه.
نگاهش کردم، شهرزاد ادامه داد.
- این از تو، اون از امیر که این چندوقت هر بار پشت سر علی حرف زدم، ازش طرفداری کرده، کم مونده بگه مشکل از سارینا بوده که علی گذاشته رفته.
آهی کشیدم و‌ گفتم:
- از تو چه پنهون، گاهی خودم هم همین فکر رو می‌کنم.
- ول کن دختر! مقصر این جدایی فقط و فقط خود علیِ، نه تو، تو چی کم گذاشتی براش؟ همه فکر و ذکر و وقت و قلبت مال علی بود. تو که به احدی باج نمی‌دادی، جلوی علی فقط «چشم عزیزم» شده بودی، تو دیگه نگو این حرف رو که از سرش هم زیاد بودی.
سرم را بالا آوردم. سنگینی غم نبودن علی را روی قلبم احساس می‌کردم.
- هرچی بگم نمی‌فهمی، من هیچ‌وقت به پای اون نرسیدم، علی بیشتر از من توی نگه داشتن رابطه‌مون نقش داشت. بیشتر حرف من رو گوش می‌کرد، بیشتر فکر ذکرش من بودم.
کمی مکث کردم و گفتم:
- اگه عصبی میشدم و شلوغ می‌کردم، علی آروم بود و به جای بحث منو هم آروم می‌کرد.
اشک دوباره در کاسه چشمم جمع شده بود. چندبار پلک زدم.
- یه بار با صدای بلند حرف نزد، یه بار بی‌احترامی نکرد، یه بار دلمو نشکست... .
آرام‌تر گفتم:
- جز دفعه آخر... .
نگاهم را به شهرزاد دوختم و گفتم:
- واقعاً چرا علی اون کارو کرد؟
شهرزاد با تأسف سر تکان داد و گفت:
- تو هم مثل امیر دیوونه اون آدم شدی، هیچ‌کدومتون حقیقت رو نمی‌بینید.
بلند شدم تا کنار پنجره رفتم. کمی به منظره شب نگاه کردم، نفس عمیق کشیدم تا اشک‌هایم را کنترل کنم و بعد به طرف شهرزاد برگشتم و گفتم:
- امیر هنوز ساعت علی رو می‌بنده.
- تو هم دیدی؟ هر چی بهش میگم غیر این هم ساعت داری، بقیه رو ببند، میگه همین بهتره، آبجی حالا مجبورش می‌کنم حدأقل وقتی تو هستی ساعت رو باز کنه.
به طرف تختش نزدیک شدم و گفتم:
- نگی بهش ها، خوشم میاد ساعت رو‌ دستش ببینم، هر وقت امیر رو می‌بینم، سعی داره ساعت رو قایم کنه تا یعنی من رو ناراحت نکنه؛ اما من لذت می‌برم ساعت رو‌ می‌بینم، تازه خودم هم می‌خوام دستبند یادگاری علی رو دوباره بندازم دستم.
- وای نکن دختر، بذار علی از زندگی‌ات بره بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
پرستاری که داخل شد هر دوی ما را متوجه خود کرد. پرستار با دیدن شهرزاد اخم کرد و گفت:
- خانم! شما که هنوز بیدارید.
پرستار رو به من کرد و گفت:
- بیمارتون نیاز به استراحت داره، اجازه بدید بخوابه.
- چشم، الان دیگه می‌خوابه.
پرستار فشارخون شهرزاد را اندازه گرفت. شهرزاد پرسید:
- خانم فردا مرخصم دیگه؟
پرستار که در حال یادداشت بود گفت:
- بستگی به نظر دکتر داره، صبح یه نوار قلب جنین می‌گیری تا دکتر ببینه، اگه مشکلی نداشت احتمالاً مرخصی، فقط هر چه زودتر بخوابید.
هر دو چشم گفتیم، پرستار که بیرون رفت کمک کردم شهرزاد از تخت پایین آمده و تا سرویس برود و برگردد. دوباره که روی تخت نشست، گفتم:
- حالا دیگه بخواب... چیزی لازم نداری؟
- نه، تو کجا می‌خوابی؟
به مبل راحتی زیر پنجره اشاره کردم و گفتم:
- همین‌جا می‌خوابم.
وقتی آماده خواب شدم، لامپ را خاموش کردم و روی کاناپه نشستم. پایم را از کفش عروسکی‌ام بیرون آوردم و‌ مالش دادم.
- سارینا! رو کاناپه راحت نیستی؟
- نه مشکل اون نیست، پاهام توی این کفش‌ها اذیت میشه، موندم شماها چه جور این کفش‌های تنگ رو می‌پوشید؟
- کفش‌ها تنگ نیست، پای تو لش شده از بس پوتین پوشیدی.
- پوتین خیلی بهتر از ایناس.
- تو که خوشت نمیاد چرا گرفتی؟
- نمی‌خواستم، عید که دبی بودیم ایران مجبورم کرد، امشب هم برای خواستگاری پوشیدمش.
- بگیر بخواب که آدم بشو نیستی.
خنده کوتاهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم. چند لحظه یه سقف خیره شده بودم. که شهرزاد صدایم کرد. به طرفش برگشتم و گفتم:
- جانم، چیزی لازم داری؟
در تاریکی واضح نمی‌دیدمش؛ اما معلوم بود او هم به سقف خیره شده، بدون آن‌که به طرف من برگردد گفت:
- خواهش می‌کنم علی رو فراموش کن با این وضعی که گفتی گم شده، معلومه افتاده توی دردسر، خودتو از دردسرهای زندگی اون پسر دور نگه دار، آسایش زندگی تو به‌خاطر گرفتاری‌های اون نریز بهم.
جوابی ندادم و دوباره به سقف خیره شدم، چطور می‌توانستم به گرفتاری‌های کسی بی‌توجه باشم که در گرفتارترین مواقع زندگی‌ام رهایم نکرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
صبح با صدای باز شدن در بیدار شدم. پرستاری داخل شد و خطاب به شهرزاد گفت:
- خانومی بیدار شو فشارخونت رو بگیرم.
نگاهی به ساعت کردم شش‌ونیم بود بلند شدم، کفشم‌ را پوشیدم و کنار شهرزاد رفتم. او هم بیدار شده بود، کمک کردم تا بنشیند. پرستار مشغول‌گرفتن فشارخون شهرزاد شد و من هم وقت کردم سر و وضع به هم ریخته‌ام را مرتب کرده و گردنم را ماساژ دهم تا دردش آرام بگیرد.
پرستار مشغول یادداشت شد و در همان حال گفت:
- حتماً صبحونه بخور‌ بعد برو برای نوارقلب جنین، بلدی دیگه کجا بری؟
شهرزاد کلافه گفت:
- بله این دو سه روز مدام رفتم، ته راه‌رو سمت چپ.
پرستار سر تکان داد و گفت:
- بعد از این‌که دکتر اومد نوار قلب رو می‌بینه، اگه مشکلی نداشت مرخصی.
پرستار سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد و گفت:
- اگه دکتر اجازه مرخصی داد، بیایید ایستگاه پرستاری فرم حسابداری و دفترچه اصول مراقبتی که توی خونه باید رعایت کنه بگیرید.
- چشم حتماً.
- بعد صبحونه قرص‌هاش رو‌ میارم، اگر نیاز به تقویتی بیشتر باشه خود دکتر تجویز می‌کنه.
پرستار که رفت رو به شهرزاد کردم و گفتم:
- چطوری دختر؟
- نابودم سارینا! از بس درازکش بودم، دارم میمیرم. کاش ترخیصم کنن برم خونه حداقل خودمو بشورم، بو مرده گرفتم.
از یادآوری این‌که شهرزاد وسواسی چطور دو سه روز را بدون دوش و حمام سر کرده، خنده‌ام گرفت و گفتم:
- حالا بیا ببرمت سرویس صورتت رو بشور، بقیه جاها بمونه برای خونه.
شهرزاد را که روی تخت برگرداندم، خودم برای شستن صورتم رفتم و با صورت خیس که بیرون آمدم. شهرزاد را نشسته روی تخت با‌ پاهای آویزان شده دیدم.
- گفتن استراحت مطلقی برو روی تخت.
موهایش را با انگشتانش شانه می‌کرد و گفت:
- ولم کن حوصله ندارم.
چند دستمال از جعبه بیرون آوردم و صورتم را خشک کردم و گفتم:
- بی اعصاب نبودی که.
- از امیر خبری نیست؟
دستمال‌ها را داخل سطل انداختم و گفتم:
- هنوز هفت هم نشده بیچاره خوابه.
- نه امیر سحرخیزه زود بیدار میشه، آماده کردن صبحونه با امیره.
- اَی دختر تنبل!
- نه این‌که خودت خیلی زرنگی؟
شهرزاد گوشی‌اش را از روی میز برداشت.
- یه زنگ بزنم ببینم کجاست؟
کنار پنجره رفتم. خورشید از پشت کوه کاملاً خود را بالا کشیده بود. به فکر رفتم، علی هم سحرخیز است، همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود برعکس من که فقط دانشگاه باعث سحرخیزی‌ام بود، روز تعطیل و غیرتعطیل برای او فرق نمی‌کرد و همیشه سحرخیز بود. شب‌هایی که پیش او می‌خوابیدم، صبح با صدای زیبای قرآن خواندن او بیدار می‌شدم و وقتی مرا می‌دید که همان‌طور خوابیده او را نگاه می‌کنم، لبخند می‌زد و می‌گفت:« تنبل‌خان! پاشو نمازت دیر نشه.»
و من که فقط پیش علی مقید به نمازم بودم و حالا مدتی بود نمی‌خواندم.
- علی‌جان! قول میدم نمازهام رو سروقت بخونم، فقط زودی برگرد ببینم سالمی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
نفس عمیقی کشیدم تا اشک چشمانم جمع شود و به طرف شهرزاد برگشتم.
- نگفتم زود بیدار میشه، داره صبحونه می‌خوره بیاد.
لبخندی زدم و حواسم را جلب خدمه‌ای کردم که صبحانه آورده بود.
- شهرزادی من برم تا بوفه یه چیزی بخورم و بیام.
- به خدا اگه رفتی دیگه باهات حرف نمی‌زنم.
- وا عزیزم، این صبحونه توئه.
- بیا برای من زیاده.
- ضعف می‌کنی دختر! همه رو باید بخوری.
- خوشم از غذای بیمارستان نمیاد.
ظرف فرنی را جلوی خودش گذاشت و گفت:
- همین فرنی برای من کافیه، بقیه رو تو بخور.
- یعنی چی؟
- یعنی همین که گفتم، یا میایی اینو می‌خوری یا همین الان برمی‌گردی خونه.
- اوه چرا عصبی میشی؟ خب می‌خورم.
لقمه‌ای گرفتم.
- ولی ضعف می‌کنی.
- نه نمی‌کنم، فقط بعد از غذات، امیر دیروز یه جعبه شیرینی آورده بود برو از تو یخچال برام بیار.
صبحانه که تمام شد، جعبه شیرینی را برای شهرزاد آوردم. یکی برداشت و گفت:
- بقیه رو ببر.
- همین؟
- میل ندارم، اینو هم می‌خورم رفتم نوار قلب بگیرم بچه تکون بخوره.
ابرویی بالا دادم و جعبه شیرینی‌ را داخل یخچال گذاشتم و گفتم:
- پس میرم یه ویلچر برات بیارم بریم‌ برای نوارقلب.
شهرزاد با کمک من روی تختی دراز کشید تا پرستاری نوار‌قلب جنینش را بگیرد. با فاصله کمی از او روی نیمکتی که کنار دیوار بود، نشستم. دستانم را در بغلم جمع کردم و به علی فکر کردم که برخلاف من چقدر بچه دوست دارد.
اگر ازدواج می‌کردیم و من حامله میشدم حتماً علی خیلی خوشحال میشد و بیشتر از همیشه ناز مرا می‌کشید و من بیشتر برای او ناز می‌کردم. لبخندی از حسرت زدم.
علی را تصور کردم که نوزادی در بغل دارد. چقدر علیِ پدر جذاب‌تری بود. انگشتان نوزاد در میان ریش‌هایش می‌گشت و آن‌ها را چنگ می‌زد و علی شاید می‌گفت:«بابایی ول کن.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,159
40,076
مدال‌ها
3
لبخندی از خوشی تصوراتم زدم.
- علی‌جان! اون‌طوری که برای من اسم گذاشتی برای بچه‌مون هم اسم‌ می‌ذاشتی؟ اسم خودش نه‌ ها، یه اسم دیگه به من میگی خانم‌گل به اون چی می‌گفتی؟ چرا هیچ‌وقت ازت نپرسیدم؟
با صدای شهرزاد از فکر بیرون آمدم.
- چه خیالات خوشی داری که این‌طوری لبخند می‌زنی؟
- تموم شدی؟
شهرزاد روی تخت نشست و گفت:
- آره، به چی فکر می‌کردی، به من هم بگو بخندم.
کمکش کردم از تخت پایین بیاید و گفتم:
- به علی فکر می‌کردم.
شهرزاد روی ویلچر نشست و گفت:
- وای خدا... اصلاً ولش کن، هیچی نگو، برگردیم اتاق.
به اتاق که رسیدیم، شهرزاد گفت:
- سارینا، دلم برای بچگی‌مون تنگ شده.
کمک کردم روی تخت دراز بکشد که گفتم:
- برای کجاش تنگ شده؟
- دوست دارم برگردم به همون موقعی که با تو و رضا رو چمن‌های حیاط خونه‌تون بدو بدو می‌کردیم.
لبخند زدم. شهرزاد ادامه داد:
- رضا زود از ما دوتا جدا شد، ایران نذاشت پسرش قاطی دخترها بزرگ بشه، زود فرستادش باشگاه. الان هم این‌قدر باشخصیت شده که دیگه نمی‌شه باهاش غیرمحترمانه حرف زد چه برسه به شوخی، یادته چقدر باهم بازی می‌کردیم؟
- دلت برای بازی تنگ شده؟
- برای باهم بودن تنگ شده.
- از دیشب که با همیم.
- ولی خیلی کم بود.
- افسردگی باید بعد زایمان بیاد، مال تو پیش‌پیش اومده؟
- بعد از مرخص شدنم زود بیا دیدنم، من رو که قدغن کردن جایی برم.
- نگران نباش میام دیدنت.
تلفن شهرزاد زنگ زد و برداشت.
- مامانِ، قبل سمینار زنگ زده ببینه زنده‌ام.
دلخوری در صدایش موج می‌زد. گفتم:
- من تا محوطه میرم یه هوایی به کله‌ام بخوره.
شهرزاد همان‌طور که تماس را وصل می‌کرد، سر تکان داد و‌ من بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین