جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,315 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
با راهنمایی توران وارد اتاق کوچکی شدم که فرش ساده‌ای در آن پهن بود. دیوارهای اتاق همانند کل‌ خانه بلوکی بود که با سیمان پوشیده شده بود، سقف اتاق هم از الوارهای چوبی طولی و تنه‌های درختی که عرضی قرار گرفته و الوارها را نگه داشته بودند، تشکیل شده بود. سنگینی مصالح روی بام باعث شده بود کمی الوارها خمیده شده و به اصطلاح شکم دهند، اما تنه‌ درخت‌ها مانع فشار بیشتر شده بودند. از یکی از تنه‌های سقف یک لوزی کاموایی که حاصل یک داربست چوبی به‌علاوه شکل بود که نخ‌های کاموا را دور این داربست پیچانده بودند و نوارهای رنگی با رنگ‌های زرد و آبی تشکیل یک لوزی را داده بود که از یک رأس از سقف آویزان شده و به دو ضلع رو پایین لوزی رشته‌های اسفند وصل کرده و پایین رشته‌ها زائده‌های کوچکی از کاموا به همان رنگ زرد و آبی وصل کرده بودند. نگاهم را از آویز گرفته و به توران که بیرون رفته و با پنکه‌ای برگشته بود، دادم.
- خانم اگه گرمتون هست پنکه رو بزنم به برق.
- نه فعلاً خوبه هوا.
انتهای اتاق پنجره‌ی تقریباً کوچکی رو به حیاط قرار داشت که با نرده‌های قهوه‌ای پوشیده شده بود. پنجره را باز کردم، نگاهی به بیرون انداختم و برگشتم کنار دیوار سمت چپ پتویی از عرض تاشده روی زمین پهن بود و روی آن دو پشتی کنار دو بالشت که روی هم بودند قرار داشت.
- خانم من دیگه میرم شما راحت باشید.
به‌طرف توران که ملافه و بالشتی را آورده و روی زمین گذاشته بود برگشتم.
- دستت درد نکنه.
توران که بیرون رفت، نگاهم را به تاقچه دیوار سمت راست اتاق دادم که پریز برق کنار آن بود. گوشی و شارژرم را از کوله بیرون آوردم و‌ گوشی را درحالی‌که روی تاقچه می‌گذاشتم به شارژر وصل کردم.
نگاهم به عکس‌های روی تاقچه افتاد. یک قاب عکس مردانه که حتماً شوهر خاله بود و در گوشه آن یک عکس سه در چهار از پسر جوانی که لباس سربازی به تن داشت و احتمالاً ظاهر بود و عکس دیگر یک عکس از خاله بود که شناختمش.
نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به چمدانم که گوشه‌ی اتاق کنار پنجره بود کردم و به‌طرف بالشت رفتم، برداشتم و روی پتوی کنار دیوار گذاشتم و بدون آن‌که چیزی رویم بیندازم رو به سقف دراز کشیدم و با فکر به اتفاقات آن روز به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
با صدای حرف زدن بلوچی بیدار شدم. از پنجره سرک کشیدم. توران مقابل در حیاط با کسی بلندبلند حرف میزد. بلند شدم و‌ سراغ گوشی‌ام رفتم. از شارژ که کشیدم متوجه شدم زیاد شارژ نشده، دوباره شارژر را وصل کردم، اما شارژ نکرد. شارژر را بیرون آوردم و نگاهی به سوکت شارژر گوشی کردم.
- نکنه سوکتش خراب شده؟ وای الان این‌جا چی‌کار کنم؟
کلافه نگاهی به شارژر کردم.
- شاید هم شارژر خراب شده؟ برم بپرسم‌ شاید توران شارژر داشته باشه.
گوشی و شارژر را داخل جیبم فرو برده و از اتاق بیرون زدم. همین که به حیاط رسیدم آفتاب مستقیم به سرم زد. چشمانم را از گرما کمی جمع کردم. توران روی چهارپایه‌ای کنار تانکر آب نشسته و ظرف می‌شست. پوتینم را پا کردم و از پله‌ها پایین رفتم.
- چی‌کار می‌کنی توران؟
توران راست ایستاد و نگاهی به من کرد.
- خانم یه چندتا ظرف هست بشورم، بعد بریم ناهار بخوریم.
نزدیکش تا زیر سایبان رفتم.
- با این وضعت چطور نشستی داری ظرف می‌شوری؟ تو آخرش یه بلایی سر این بچه میاری.
توران با ساعد دستش روسریش را که کمی جلو آمده بود، عقب کشید.
- طوری نمیشه سارینا‌خانم، شما چیزی می‌خواستید؟
شارژرم را از جیب درآوردم.
- یه شارژر می‌خوام، مال خودم فکر کنم خراب شده، گوشیم رو شارژ نکرده.
- خانم برق رفته.
- برق رفته؟!
- آره خانم، هر روز چند ساعتی میره دوباره میاد.
شارژر را به جیبم برگرداندم و نفس کلافه‌ای کشیدم. توران دوباره مشغول شستن ظرف شد. دلم برای شکم برآمده‌اش سوخت. کنارش روی دو پا نشستم.
- تو بلند شو بقیه رو من می‌شورم.
- وای نه خانم، لباس‌هاتون کثیف میشه.
- وقتی می‌بینم این‌طوری نشستی ظرف می‌شوری راحت نیستم.
لبخندی زد.
- خانم نگران من نشید کار هر روزمه.
توران مشغول کارش شد. ناخودآگاه در ذهنم او‌ را با شهرزاد مقایسه کردم. چقدر تفاوت بینشان بود. در شیراز همه به صف شده بودند تا آب در دل شهرزاد تکان نخورد و این‌جا این دختر که بسیار هم از من و شهرزاد بچه‌تر بود، با شکم برآمده همه کار می‌کرد و کسی هوای او را نداشت. اما بازهم شاد و سرخوش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
دستم به ظرفی که درحال آبکشی بود، گرفتم.
- خواهش می‌کنم بذار کمکت کنم.
توران خندید و دستش را کشید.
- خانم براتون سخته.
ظرف را زیر آب تانکر آب کشیدم.
- کاری نیست که، یه ظرف شستنه.
توران مشغول کشیدن اسکاچ کفی روی ظرف دیگری شد.
- چند سالته توران؟
- هیفده.
ظرف شسته شده را از زیر شیر آب بیرون آوردم و‌ درحالی‌که نگاهم به توران بود، شیر را بستم.
- چرا این‌قدر کم؟
توران فقط خندید. ظرف را بین ظروف داخل یک آبکش فلزی گذاشتم و ظرف کف‌مال شده دیگری را برداشتم و شروع به آب‌کشی کردم.
- چرا این‌قدر زود شوهر کردی؟
- خانم زود نبود، همه دخترها همین موقع شوهر می‌کنن.
فراموش کرده بودم قوانین روستا با شهر‌ فرق می‌کند. دختران روستا زودتر از ما بزرگ می‌شوند و لایق تشکیل خانواده. در سکوت ظرف را آب کشیدم.
- خانم ظرف‌ها که تموم شد زود غذا می‌کشم.
- گرسنه نیستم، دوست دارم یه دوش بگیرم، حموم کجاست؟
چهره توران ناراحت شد.
- حموم خانم؟
دست از کار کشیدم.
-آره، نمیشه برم حموم.
- چرا خانم... ولی راستش... نمیشه صبر کنید ظاهر بیاد.
تعجب کردم.
- ظاهر؟ شوهرت؟ چرا؟
- آخه آب حموم تموم شده، اومد بگم بره دنبال عبدالله که بیاد آب حموم رو پر کنه.
ابروهایم را بالا دادم.
- آب بیاره؟ مگه این‌جا آب میارن؟
آخرین ظرف را کف‌مال کرد.
- آره خانم، عبد‌الله هفته‌ای یه‌بار میاد آب تانکرها رو‌ پر می‌کنه، ولی اگه زودتر هم بخوایم میاد، الان آب حموم تموم شده، وقتی ظاهر اومد، میگم بره دنبالش.
ظرف کف‌مالی شده را آب کشیدم.
- مگه این‌جا آب لوله‌کشی نداره؟
توران که عقب نشسته و دست‌های کفی‌اش را راست روی پاهایش نگه داشته و منتظر بود کار من تمام شود تا دستانش را بشوید گفت:
- نه خانم، آب کجا بود؟ برق هم پارسال اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
خودم باید از بودن این دو تانکر می‌فهمیدم که این‌جا آب لوله‌کشی ندارد.
- آب مصرفی‌تون همین تانکرهاست؟
من دست کشیدم و توران دست‌هایش را شست.
- اون سفیده آبِ آب‌شیرین‌کن هست، برای خوردن، دو هفته یه بار میارن پر می‌کنن، اما این تانکر و اون که روی حموم هست رو‌ عبدالله هر هفته میاد پر می‌کنه.
برگشتم و به اتاقکی که کنار ساختمان است و توران به آن اشاره کرد نگاه می‌کنم. از منبعی که روی بامش‌ گذاشته‌اند باید می‌فهمیدم حمام است.
- سارینا‌خانم پارسال که می‌خواستیم عروسی کنیم ظاهر داد تانکر و بذارن بالای حموم، تازه داخل حموم رو هم لوله‌کشی کرد و وصل کرد به تانکر، راحت میشه حموم کرد، فقط این‌که الان تانکر آب نداره.
به‌طرف او برگشتم.
- عیب نداره، من فردا میرم حموم، چطوری اون بالا آب می‌ریزن؟
- با پمپ خانم، تازه خودش هم گرم میشه.
سر تکان دادم با این آفتابی که در آسمان است، حتماً آب داخل تانکر به نقطه‌جوش هم می‌رسد. اگر زیر سایبان نبودیم مغزهای ما هم تاکنون به جوش رسیده بود.
- قبلاً که حموم لوله‌کشی نبود چطور حموم می‌کردید؟
- خانم آب توی پاتیل گرم می‌کردیم، می‌ذاشتیم توی حموم، سرد و گرم می‌کردیم با کاسه می‌ریختیم سرمون.
چشمانم تعجب درونم را فریاد می‌زند، با خودم می‌گویم«شانس آوردم اون موقع نیومدم این‌جا»
- توران! این‌جوری که خیلی سخته.
- ها خانم، حموم خونه آقام هنوز همون‌جوریه، از وقتی اومدم خونه ظاهر دیدم کار با لوله چقدر راحته.
لبخندی می‌زند و سرش را نزدیک می‌کند.
- سر همین واسه این‌که ننه‌م سختش نشه خواهر و براتم رو میارم این‌جا می‌برم حموم تا ننه‌م راحت باشه.
لبخندی می‌زنم.
- خواهر و‌ برادرت چند ساله‌شونه؟
- طاهره چهارسالشه و زهیر هفت سالشه.
- همین دوتا رو داری؟
- نه یه برات دیگه هم دارم آشو، بزرگه چهارده سالشه.
- به برادر می‌گید برات؟
- ها شما ببخشید به زبون شما که حرف می‌زنم برادر سختمه بگم.
- راحت باش من هم چیز جدید یاد می‌گیرم.
ظرف شستنمان تمام شده بود و فقط نشسته بودیم حرف می‌زدیم، توران خندید.
- خانم نگفتم لباستون کثیف میشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
نگاهی به پاچه‌های خیس شده‌ی شلوارم انداختم و لبخند زدم.
- عیبی نداره.
توران بلند شد و جارویی دست گرفت تا خرده غذاهایی که با ظرف شستن ما روی زمین ریخته را جارو بکشد و من به فکر وضع زندگی زنانی چون توران رفتم. وضعی که نه تنها من، بلکه هیچ‌کدام از دخترهایی که می‌شناختم حاضر به تحملش نبودند، اما توران در این اوضاع زندگی می‌کرد و هنوز شاد و سرزنده بود و حتی از این‌که راحت‌تر از مادرش زندگی می‌کرد عذاب وجدان گرفته و خواهر و برادرش را برای راحت بودن مادرش در خانه خودش حمام می‌برد.
صدای خاله سبزه‌گل هر دوی ما را متوجه او کرد.
- دختر، مهمونمون رو بردی توی گرما سرشو گرفتی به حرف؟ بیا یه ناهار بهمون بده.
به‌سختی ایستادم. پاهایم به‌خاطر طرز نشستنی که تجربه نداشتم گرفته بود و درد می‌کرد.
- خاله خوبه، من خودم اومدم پیش توران.
توران هم گفت:
- خاله کارم تموم شده الان میام.
خاله سر تکان می‌دهد و داخل می‌رود.
- خانم بریم داخل؟
- میگم توران سرویس‌بهداشتی کجاست؟
- توالت خانم؟
خنده‌ام می‌گیرد.
- آره همون.
دستش را به‌طرف اتاقک در فلزی انتهای حیاط می‌گیرد.
- خانم اون‌جاست، آفتابه رو‌ هم پر کردم، گذاشتم داخل.
توران آبکش فلزی پر از ظرف را برمی‌دارد و من متعجب و نگران با چشمان کاملاً گرد به واژه‌ی آفتابه فکر می‌کنم.
- خانم همین‌جا کنار تانکر صابون هست دست‌هاتون رو بشورید.
توران به داخل رفت و من غمگین نگاهی به صابون زردرنگ که داخل یک جاصابونی فلزی کتار تانکر بود انداختم. از ناراحتی دستی روی سرم گذاشتم و نگاهم را به در فلزی اتاقک انداختم. مثل این‌که وقتش رسیده من هم سختی‌های زندگی این‌جا را مزه کنم، دستشویی رفتن در شرایطی که آب لوله‌کشی نیست، برایم فاجعه است، اما چاره‌ای ندارم باید آفتابه را امتحان کنم. تازه بعدش این همه مسافت را باید تا این‌جا بیایم تا فقط دستانم را بشویم. دوست دارم در این وضع گریه کنم، اما می‌دانم در این صورت چه نمای مسخره‌ای از خودم به‌جا خواهم گذاشت.
نفس عمیقی کشیدم. بالأخره هر تجربه‌ای هر چند ناخوشایند، اما ارزش تجربه کردن دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
بعد از ناهار، به توران کمک کردم تا سفره را جمع کند و مجمعی را که ظرف‌های کثیف را در آن گذاشته بود، برداشتم.
- من این‌ها رو‌ می‌برم بیرون می‌شورم.
توران که سفره را جمع می‌کرد، سریع بلند شد و جلویم را گرفت.
- نه خانم، این چه کاریه؟ خودم می‌برم.
خودم را کمی عقب کشیدم.
- امکان نداره، می‌خوام خودم بشورم.
خاله از جایش بلند شد.
- دخترم! تو مهمون مایی خوبیت نداره.
- خاله اگه می‌خوای راحت باشم، باید بذاری کمک کنم.
خاله لبخندی زد.
- باشه ببر بشور، ولی زیاد خودت رو خسته نکن.
درحالی‌که به‌طرف حیاط می‌رفتم، گفتم:
- نگران نباشید، خوشم میاد از این کارها.
چقدر شستن ظرف با نشستن روی چهارپایه سخت بود. آن هم با ارتفاع کم شیر تانکر. ظرف‌ها که تمام شد راست ایستادم و نگاهم را به ظرف‌های شسته شده‌ی داخل مجمع دادم. کمرم تیر می‌کشید.
- این توران با اون وضعیتش چطوری هر روز ظرف می‌شوره؟
وقتی ایستادم علاوه بر کمرم، زانو و مچ‌پاهایم هم درد گرفته بود و متوجه شدم لباس‌هایم هم کامل خیس شده، نفسم را بیرون دادم و مجمع ظرف‌ها را برداشتم و داخل شدم. وارد اتاقی که آشپزخانه محسوب می‌شد، شدم که در همان اول ورودی ساختمان بعد از اتاق بزرگ قرار داشت.
توران کنار گاز پایه کوتاهی نشسته بود و مشغول ریختن آب جوش کتری درون فلاسک بود. چند قفسه فلزی ظرف در طرف راستم بود، مجمع را مقابل همان روی زمین گذاشتم.
- خسته نباشید خانم!
- کاری نکردم، فقط موندم شما چطور نشسته ظرف می‌شورید و خیس نمی‌شید؟ منو ببین کل وجودم خیس شده.
توران لبخندی زد، کتری را روی گاز برگرداند و مشغول بستن در فلاسک شد.
- خانم! لباس بدم عوض کنید؟
- نه لباس آوردم، میرم عوض می‌کنم.
- بعدش بیاین توی اتاق بزرگه پیش خاله، چایی رو می‌برم اون‌جا.
- چشم توران جان!
به اتاقم که می‌رفتم به خاله و توران فکر می‌کردم. خاله با این‌که مهربانیش مشخص بود، اما در برابر توران تبدیل به مادرشوهر سخت‌گیری میشد که مدام امر و نهی می‌کرد و توران هم عروسی بود که همه اوامرش را اجرا می‌کرد. چقدر این دختر زودجوش و صمیمی بود، به‌طوری که آن‌چنان با او احساس راحتی می‌کردم که انگار سال‌هاست می‌شناسمش.
چمدانم را که باز کردم، آه از نهادم بلند شد. من لباس راحتی مناسبی برای این‌جا نداشتم. لباس‌های معمولی من همگی بلوز و تیشرت بودند. دریغ از یک تونیک راحتی. عادت به پوشیدن لباس‌های بلند نداشتم به‌جز مانتو که اجباراً برای بیرون از منزل می‌پوشیدم هرگز در خانه از لباسی بلند شبیه تونیک استفاده نکرده بودم و نمی‌توانستم این‌جا از پیراهن‌های کوتاه و شلوار استفاده کنم. در این‌جا استفاده از لباس‌های کوتاهم در میان زنانی که لباس‌های محلی بلند می‌پوشیدند، بسیار ناجور بود. ناچار مانتوی قهوه‌ای رنگی را با جین آبی رنگی پوشیدم و مقنعه سرم را هم با شال کرم رنگی عوض کردم. لباس‌های خیسم را طوری از نرده‌های پنجره رد کردم که خیسی‌شان به‌طرف بیرون باشد تا خشک شوند. در این‌جا به هیچ‌وجه نمی‌توانستم به شستن لباس‌هایم فکر‌ کنم. هم به‌خاطر نبود امکانات شستن لباس و هم مهم‌تر از آن نبود آب.
کمی با انگشت موهای کوتاهم را حالت دادم و از اتاق خارج شدم تا پیش خاله و توران بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
خاله فنجان چای را به دستم داد. گرفتم و تشکر کردم. بعد قندان را به طرفم گرفت. به نشانه احترام دستم را به لبه قندان زدم و کمی هل دادم.
- ممنون من قند نمی‌خورم.
خاله تعحب کرد.
- چرا دخترم؟ مشکلی داری؟
لبخند زدم.
- نه کلاً قند دوست ندارم.
خاله قندان را در سینی گذاشت.
- این‌جوری که نمیشه.
رو به توران کرد.
- پاشو برو‌ براش خرما‌خشک بیار.
توران«چشم»ی گفت و‌ نیم‌خیز شد. سریع ساعد دست توران را گرفتم تا مانع رفتنش شوم.
- نمی‌خواد من همیشه چایی رو تلخ می‌خورم.
خاله‌ رو به من کرد.
- خرما‌خشک‌ دوست نداری؟
دستم را از روی دست توران برداشتم.
- چرا دوست دارم، ولی‌ توران‌جان رو‌ مدام‌ به‌خاطر من می‌ندازید توی دردسر.
توران خندید و‌ بلند شد.
- چه دردسری خانم، الان میام.
توران که رفت رو به خاله کردم.
- خاله، توران گناه داره با این وضعیتش، من راضی نیستم این‌قدر تو زحمت بندازیدش.
خاله لبخند زد.
- تو نگران توران نباش، نمیشه چایی رو تلخ بخوری که.
صدای در زدنی از حیاط آمد و‌ پشت‌بندش صدای زنی که به بلوچی‌ خاله را صدا میزد. نظر هر دوی ما از پنجره اتاق به حیاط کشیده شد. خاله بلند شد و‌ گفت:
- برم ببینم کیه.
با رفتن خاله بیشتر به پشتی تکیه دادم و نگاهم را به اتاق دوختم. اتاق محل پذیرایی خانه بود. دور تا دور پشتی و تشکچه پهن بود و یک پنکه سقفی خاموش نشان از این داشت که هنوز برق نیامده، اما برخلاف گرمای زیاد حیاط، داخل خانه مقداری خنک بود. حدأقل آن‌قدر گرم نبود که نتوان تحمل کرد، حتی پنجره را هم حتماً به همین خاطر باز گذاشته بودند که کمی هوا خنک‌تر شود. نگاهم را از پشت نرده‌های پنجره اتاق به خاله دوختم که با زن جوانی حرف میزد. نگاهم را گرفتم و به‌طرف فنجانم برگشتم. با دیدن فنجان چای یاد اولین چای متأهلی افتادم که با علی خوردم. همان فردای عقدمان بود که به دانشکده رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
***
دست در دست علی به‌طرف سلف می‌رفتم. آخرین باری که مسیر سلف را می‌گذشتم فکر نمی‌کردم دفعه‌ی بعد به همراه یک پسر آن مسیر را قدم بزنم. آن هم چه کسی؟ علی درویشیان. از فکر بازی روزگار لبخندی زدم و به‌طرف علی برگشتم.
- علی! کاش سلف‌ها جدا نبود، اولین ناهارمون رو دو نفره باهم می‌خوردیم.
با لبخند به‌طرفم برگشت.
- دوست داری باهم بخوریم؟
با صدای«سلام» کسی برگشتیم. پسری بود که من نمی‌شناختم، اما علی او را می‌شناخت. سلام گرمی داد و مثل تمام امروز تبریک. وقتی از ما جدا شد به پشت سر پسر نگاه کردم.
- دوست دارم باهم ناهار بخوریم، اما نمی‌خوام سوژه بشی.
دوباره به راه افتادیم.
- سوژه؟ چرا؟
- آخه از صبح که اومدیم تازه فهمیدم نصف دانشگاه باهات آشنان، بعد فکر‌ کن برادر درویشیان رو ببینن که داره با یه دختر دل میده و قلوه می‌گیره.
خندیدم.
- بدجور سوژه میشی علی‌آقا.
- یعنی فکر‌ می‌کنی کسی هم مونده که خبر نداشته باشه ما عقد کردیم؟
سری تکان دادم.
- نه فکر نکنم.
علی از دور برای کسی دست بلند کرد و جواب احوال‌پرسی‌هایش را داد.
- علی! تو واقعاً با همه آشنایی، فقط ورودی‌های جدید رو نمی‌شناسی که مطمئنم اون‌ها رو هم هفته بعد شناختی دیگه.
خندید.
- اول ترم همین‌جوره، بعد تعطیلی اومدیم و بچه‌ها دیدار تازه می‌کنن.
- نه می‌دونی چیه؟ به گوش همه رسیده عقد کردی اومدن زنت رو ببینن که چه تحفه‌ایه، همین‌جوری با بودن من سوژه شدی، نمی‌خواد با ناهار خوردن دو نفری پاک حیثیتت رو ببری.
- خانم‌گل! این چه حرفیه؟ ایرادی نداره باهم ناهار بخوریم که حرف از حیثیت می‌زنی.
به مقابل ساختمان سلف رسیده بودیم که بالای چهار پله قرار داشت، یک درب سلف دختران بود و یک درب سلف پسران.
- فکر‌ کنم باید جدا بشیم.
- مگه نمی‌خواستی باهم ناهار بخوریم؟
پسری از سلف بیرون آمد، درحالی‌که دست علی را گرفت و بازویش را فشرد با او احوال‌پرسی کرد و بعد محترمانه به من سلام داد و تبریک گفت. جوابش را دادم. وقتی که رفت رو به علی کردم.
- وای علی! تو چقدر رفیق داری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
علی لبخندی زد.
- از بچه‌های فیزیکه، پسر بامعرفتیه؛ خب نگفتی دوست داری باهم غذا بخوریم‌ یا نه؟
- دوست که دارم، ولی نمی‌خوام بهت بخندن، همین‌جوری هرکی از این در میاد بیرون تو رو می‌شناسه، قبول کن ناهار خوردنمون خنده‌دار هست، اصلاً کجا غذا بخوریم؟ جایی نیست.
دستش را جلو آورد.
- ژتونت رو‌ بده.
با کمی مکث ژتون را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. ژتون را گرفت و‌ کیفش را به دستم داد. اینو بگیر برو پشت یکی از میزهای بوفه بشین با مسئول بوفه آشنام، فعلاً هم که مشتری زیادی نداره، می‌ذاره از میزهاش استفاده کنیم.
نگاهم را به بوفه دوختم که روبه‌روی درب سلف پسران بود و محل فروش غذاهای فست‌فودی و نوشیدنی‌های ساده‌ای مثل چای و قهوه و نسکافه به دانشجویان. به‌طرف علی برگشتم.
- علی مطمئنی سختت نیست؟ نمی‌خوام به‌خاطر یه ناهار رفقات دست بگیرنت ها.
- سخت نگیر کسی منو اذیت نمی‌کنه، تا تو بشینی من غذاها رو گرفتم و آوردم.
خواست برود که مکث کرد.
- خانم گل! ایرادی نداره توی یه ظرف ناهار هر دو نفرمون رو بگیرم؟
لبخندی زدم.
- نترس بددل نیستم، ولی خودت بدتر از قبل سوژه میشی.
- هیچم سوژه نمیشم خانم ماندگار!
درحالی‌که هر دو می‌خندیدیم، از هم جدا شدیم. پشت میز پلاستیکی قرمز رنگ که زیر سایبان زردرنگ بوفه قرار داشت نشستم و‌ چشم به در سلف گفتم:
- آقای درویشیان! سوژه میشی، بدجور‌ هم سوژه میشی.
چند دقیقه بعد علی یک ظرف غذا محتوای برنج، قورمه‌سبزی و سالاد فصل‌ را روی‌ میز گذاشت و‌ روی صندلی کنارم نشست. دستی برای صاحب بوفه بلند کرد و سری تکان داد. با خودم فکر کردم چطور در طی همین چهار سال گذشته توانسته با همه رفاقت پیدا کند؟
علی یکی از قاشق و چنگال‌ها را به دستم داد و درحالی‌که دیگری را برمی‌داشت، خطاب به من«بسم‌الله» گفت.
- ممنون علی! ولی بازم میگم بدجور خودت رو سوژه کردی.
درحالی‌که در کیفش را روی صندلی مقابلم و کنار دست او گذاشته بودم، باز می‌کرد گفت:
- تو نگران من نباش، بذار هرکی هرچی خواست بگه، با زنم دارم غذا می‌خورم ایرادی نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
از لفظ«زنم» فقط زمانی که از زبان علی خارج می‌شد لذت می‌بردم. لبخندی زدم و یک خیار از سالاد را در دهان گذاشتم. علی دست در کیف کرد و بطری آب‌معدنی‌اش را بیرون آورد. با این بطری از تابستان آشنا شده بودم و دیگر می‌دانستم علی همیشه یک بطری آب در کیف دارد.
- ولی خودمونیم علی، غذا خوردن دو نفری تو یه ظرف برای همه لوس هست، اما برای تو خیلی بیشتر.
لبخندی زد و در آب معدنی را کمی شل کرد.
- می‌خوای بگی به من نمی‌خوره لوس‌بازی دربیارم؟
کمی خودش را به‌طرف مخالفم چرخاند. بطری آب‌معدنی را کج کرد و با مقدار کمی آب که از سر شل شده‌ی بطری بیرون می‌ریخت، قاشق و‌ چنگالش را آب کشید. با تعجب به حرکاتش نگاه کردم و گفتم:
- به تو که ابداً نمی‌خوره لوس‌بازی دربیاری، ولی علی نگو بددل هم هستی؟
علی بطری را روی‌ میز گذاشت. برگشت از جیب روی کیفش دست‌مال کاغذی درآورد و‌ با خون‌سردی مشغول‌ خشک‌کردن قاشق و‌ چنگال شد.
- بددل؟ من؟ نه نیستم.
با چنگالی که دستم بود به قاشق و چنگال دستش اشاره کردم.
- تو همیشه قبل از این‌که غذا بخوری قاشق تمیز رو می‌شوری؟
علی کمی قاشق و چنگال را در دستش بالا آورد.
- اینو میگی؟ می‌خوای مال تو‌ رو هم بشورم؟
- نگو علی وسواس داری؟ این‌ها که تمیزن.
- وسواس ندارم، برای احتیاط می‌شورم.
- وای، من توی این همه سال یه‌بار‌ هم به تمیزی قاشق‌های سلف شک نکردم، نگو که توی خونه هم قبل این‌که قاشق رو‌ از کابینت بیاری سر سفره آب می‌کشی؟
علی خندید.
- باور‌ کن وسواسی نیستم، توی خونه هم چنین کاری نمی‌کنم، ولی بیرون، جایی مثل این‌جا بخوام‌ غذا بخورم آب می‌کشم.
کمی باتعجب به او نگاه کردم.
- پس خواهش می‌کنم از این به بعد یا با من غذا نخور یا با خودت از خونه قاشق و چنگال بیار، تا با این آب کشیدن منو به شک نندازی.
خندید.
- حالا که ناراحت میشی اصلاً دیگه آب نمی‌کشم.
- نخیرهم، اون‌جوری همه‌ش فکر‌ می‌کنی قاشق کثیفه غذا به دلت نمی‌چسبه، با خودت قاشق میاری تا غذا هم به دل تو بچسبه هم‌ به دل من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین