جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,371 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
علی نگاهش را به نگاه متعجب و اخمویم دوخت و بیشتر خندید.
- چشم خانم گل! هرچی شما امر کنید، اجازه میدی شروع کنیم؟
با قاشق کمی خورش روی برنج ریختم.
- بخور، ولی خیلی عجیبی علی، خیلی.
علی هم دست به غذا برد.
- من عجیب نیستم، غذات رو بخور که سرد شد از دهن افتاد.
ناهار لذت‌بخشی را در شوخی و‌ خنده تمام کردیم. قاشق و‌ چنگالم را در ظرف خالی گذاشتم و‌ دهانم را با دست‌مالی که از جیب بیرون آوردم‌ پاک کردم.
- ممنون علی! با این‌که غذا به توی وسواسی نچسبید، اما‌ به من خیلی خوش گذشت.
علی هم که دست‌مال استفاده شده‌اش را تا می‌کرد گفت:
- من وسواس نیستم که اگه بودم باهات هم‌غذا نمی‌شدم، فقط به‌خاطر احتیاط شستم.
ابرویی بالا انداختم و به صندلی تکیه دادم.
- نه تو وسواسی هستی و عجیب.
نگاهش را به نگاهم دوخت و کج‌خندی زد.
- بعد غذا چایی می‌خوری از بوفه بگیرم؟
- تو ظرف‌ها رو‌ ببر بده سلف، من چایی می‌گیرم.
علی«باشه»ای گفت، بلند شد و‌ ظرف‌ها را برد. تا برگردد دو لیوان کاغذی پر از چای گرفته و به همراه یک‌بسته قند پشت میز برگشته بودم. علی که آمد لیوانش را به دستش دادم و بسته‌ی کاغذی قند که دو حبه در آن بود را هم کف دستش گذاشتم.
- ببین بسته‌بندیه خیالت راحت باشه که بهداشتیه.
خندید.
- خانم گل! دیگه دست برنمی‌داری‌ها؟
- من که باهات کاری ندارم، فقط خواستم خیالت رو از تمیزی راحت کنم.
ابرویی بالا داد.
- دستت درد نکنه.
بعد به بسته قند اشاره کرد.
- چرا فقط یکی؟
- بیشتر از دوتا قند می‌خوای؟ میرم الان می‌گیرم.
- نه برای من کافیه، برای خودت چرا نگرفتی؟
- آها... من قند نمی‌خورم.
- چرا؟
- خوشم از قند نمیاد، از اون‌حالتی که ته گلو‌ ایجاد می‌کنه، متنفرم.
- فکر‌ کنم شکلات داشته باشه، برم برات بگیرم با شکلات بخوری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
لبخند زدم.
- نه نمی‌خواد من همیشه چایی رو‌ تلخ می‌خورم.
کمی عقب نشست.
- خانم‌گل! تو به من میگی عجیب، ولی خودت که عجیب‌تری، آخه دختر! کی‌ چایی رو تلخ می‌خوره؟
خندیدم و‌ خودم را به او نزدیک کردم و روی میز تکیه دادم.
- من می‌خورم، مگه توی پارک‌ ندیدی هروقت چایی می‌آوردی‌ من بدون قند می‌خوردم؟ واقعاً هیچ‌وقت متوجه نشده بودی؟
علی متفکر‌ نگاهم کرد.
- دقت نکرده بودم به چایی خوردنت، نفهمیده بودم.
دوباره عقب کشیدم و به صندلی پلاستیکی تکیه دادم.
- آقای ما رو‌ باش، من تمام‌ مدت داشتم تو‌ رو‌ آنالیز می‌کردم، تو یه ذره هم به من توجه نداشتی؟ متأسفم‌ برای خودم با این انتخابی که کردم.
دستانش را حق‌به‌جانب در بغل جمع‌ کرد.
- بله شما‌ باید آنالیز‌ می‌کردید، چون درحال انتخاب بودی، اما من که قبلاً انتخابم رو‌ کرده بودم، پس نیازی به تجزیه و تحلیل نداشتم. البته که شانس آوردی زیاد توجه نکردم که چقدر عجیبی.
- اِ... یعنی باور‌ کنم یک درصد احتمال داشت پشیمون بشی؟
یکی از دستانش را از حصار دست دیگرش بیرون آورد و‌ نمایشی سرش را خاراند.
- خوب که فکر‌ می‌کنم... نه... من پشیمون نمیشم.
نگاهش را که به نگاهم دوخته بود را تا عمق جانم کشیدم و لبخند زدم.
- من هم پشیمون نمیشم.
از حالت قبلیش بیرون آمد.
- ولی خانم‌گل! قبول کن چای تلخ خوردن عجیب‌تر از قاشق آب کشیدنه.
- نخیر، شما عجیب‌تری آقای محترم!
- ولی من این‌طور‌ فکر نمی‌کنم.
لیوانم را برداشتم و‌ کمی از چای خنک‌شده‌ام را خوردم و به علی که متعجب نگاهم می‌کرد گفتم:
- چیه؟
- واقعاً چای تلخ اذیتت نمی‌کنه؟
خندیدم.
- چاییت رو بخور زیاد فضولی نکن.
بسته قندی را که در دست داشت روی میز گذاشت و لیوانش را برداشت.
- من هم می‌خوام از این به بعد دیگه مثل تو چایی تلخ بخورم.
چیزی نگفتم فقط باتعجب به او‌ خیره شدم که چایش را مثل من بدون قند خورد.
***
- علی‌جان! هیچ‌وقت نفهمیدم چرا یک‌دفعه تصمیم گرفتی برای همیشه مثل من چایی رو تلخ بخوری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
صدای توران مرا به خود آورد.
- ببخشید خانم دیر شد.
بشقاب کوچک گودی را که پر از خرمای خشک بود را به همراه بشقاب دیگری که از همان کلوچه‌های مثلثی داشت کنار دستم گذاشت.
- بدید چایی‌تون رو عوض کنم، سرد شده.
دستم را روی فنجان گذاشتم.
- نه خوبه.
فنجان را برداشتم و کمی خوردم. واقعاً سرد بود. فنجان را زمین گذاشتم و فلاسک سفیدی و زردی که پایینش ردیفی از اردک‌ها نقاشی شده بود برداشتم و روی چای نصفه‌ام چای ریختم.
- الان دیگه گرم میشه.
توران نگاهی از پنجره به حیاط کرد که خاله هنوز درحال صحبت با زن همسایه بود و بعد به‌طرفم برگشت.
- خانم وقتی برگشتید، دوباره پیش زهرا می‌رید؟

نگاهم را به او دادم.
- نمی‌دونم، کاری باهاش داری؟
- خانم اگه رفتید پیشش بهش بگید دلم خیلی براش تنگ شده، نمی‌دونه من زن ظاهر شدم، بهش بگید توران حواسش به باغچه هست.
کمی از کنجکاوی اخم کردم.
- باغچه؟
- آره خانم من یه چهار، پنج سالی از زهرا کوچیک‌ترم، دخترعموی ظاهرم، از بچگی جام توی همین خونه بود، زهرا هم خیلی باهام بازی می‌کرد و هم خیلی چیزها یادم داد، یکیش سبزی کاشتن بود، زهرا گل و سبزی کاشتن رو خیلی دوست داره، خیلی توی این کارها حوصله‌ش میشه، گل آفتاب‌گردون هم خیلی دوست داره، توی باغچه همیشه سبزی و گل آفتاب‌گردون داشت. از وقتی عروس شد و رفت آفتاب‌گردون‌ها خشک شدن، خاله زیاد سرش به باغچه نمیره، اما از پارسال که اومدم این‌جا خودم دوباره سبزی و آفتاب‌گردون کاشتم، حیف هنوز آفتاب‌گردون‌ها گل ندادن، اگه گل و تخمه داده بودن می‌دادم برای زهرا ببرید، خیلی دوست داره.
لبخند تلخی زدم. زهرا چطور می‌توانست دور از این محبت‌ها و دوستی‌ها زندگی کند. خاله در مظلومیت او حق داشت. به‌خاطر حفظ جان پسرش از همه دوستان و خانواده‌اش دور شده و در تنهایی با یک بچه و پیرزن روزگار می‌گذراند.
چای‌ام را خوردم، توران هم درحال خوردن چای خودش بود که خاله وارد شد و خطاب به او‌ گفت:
- خرما آوردی؟
- ها کلوچه هم آوردم.
خاله کنارمان نشست و به من گفت:
- چایی‌تو که تلخ خوردی، حداقل یه شیرینی بخور.
لبخند زدم و«چشم»ی گفته و یک کلوچه برداشتم. خاله در فنجانی چای ریخت.
- زن‌ها هر مشکلی داشته باشن میان در این خونه، یکی از پیرزن‌ها با عروسش جَرش شده، عروسش اومده بود برم واسطه شم، به شوهرش چیزی نگه، شوهرش عصبیه، بفهمه زنش و مادرش بحثشون شده، دست رو زنش بلند می‌کنه، باید برم به پیرزن حرف بزنم کم سر به سر این زن بذاره.
خاله چای را در نعلبکی ریخت. توران ادامه حرف را گرفت.
- گران رو همه می‌شناسن، بداخلاقه، با کسی نمی‌سازه، زبونش تنده، بد و بیراه زیاد میگه، عروسش هم صبرش ته می‌کشه جواب میده، بعدش دیگه واویلاست.
پرسیدم:
- گران؟
- آره خانم، اسمش گران‌نازِ بهش میگن گران، یه زبونی داره که نصیب گرگ بیابون نشه، هیشکی از دستش آسایش نداره.
خاله چای را با نعلبکی خورد.
- توران! من میرم تو هم پرچونگی نکن، سر مهمونمون رو‌ درد نیار، بذار بره استراحت کنه.
- چیزی نگفتم خاله، باشه زیاد حرف نمی‌زنم، شما نگران ساریناخانم نباش.
خاله نعلبکی دوم را هم خورد و‌ بلند شد.
- تو‌ رو که خوب می‌شناسم، گوش مفت می‌خوای حرف بزنی.
درحالی‌که به‌طرف در می‌رفت، خطاب به من گفت:
- توی خجالت توران گیر نکن، چیزی بهش نگی تا خود شب یه لنگه پا نگهت می‌داره فقط حرف می‌زنه.
- نه توران‌جان اذیت نمی‌کنه، خیالتون راحت.
خاله فقط سری تکان داد و بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
در اتاق روی پتویی که کنار دیوار پهن شده بود دراز کشیده و چشمانم را به چوب‌های سقف دوختم. هوا گرم‌تر شده بود و برق هم نبود تا پنکه را روشن کنم. سعی کرده بودم در نزدیک‌ترین فاصله به پنجره بخوابم تا شاید کمی از هوای بیرون خنکم کند. صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد در همان حال خوابیده از جیب درآوردم. نگاهی به نام رضا کردم. برادر همیشه نگرانم. و با لبخندی جواب دادم.
- سلام داداش، چطوری؟
- سلام سارینا، برنمی‌گردی؟
- یه چند روز کار دارم بعد میام.
- چی‌کار می‌کنی؟
- گزارش تهیه می‌کنم.
- از چی؟
- از هرچی.
- چرا واضح نمیگی برای چی پا شدی تا اون‌جا رفتی؟
- نترس رضا! این‌جا هیچ خطر و خبری نیست، چیزهای جدیدی دیدم، با آدم‌های جدیدی آشنا شدم، آدم‌هایی که زندگی‌شون خیلی با ما فرق می‌کنه.
- دلت هوس برگشت نکرده، نه؟
- می‌دونی الان دلم چی می‌خواد؟
- چی؟
- دلم یکی از اون آش‌های ایران‌جون رو می‌خواد.
- برگرد بگم مادر برات درست کنه.
- برگشتم خودم حتماً بهش میگم.
- پس به‌خاطر آش هم شده زودتر برگرد.
لبخندم کش آمد.
- رضا! خودمون هم زندگی عتیقه‌ای داشتیم‌ ها.
لحن او هم از گرفتگی درآمد.
- چرا؟
- یادته دوم ابتدایی بودیم بعد از عید رفته بودیم مدرسه؟
- خب؟
- اون‌سال بچه‌ها از سیزده‌بدری که رفته بودن حرف زدن، من نمی‌دونستم سیزده‌بدر چیه، شهرزاد که رفته بود خونه باغ عموش گفت:«سیزده‌بدر باید بری بیرون تو باغ ناهار کباب بخوری» بعد موقعی که با ایران اومدی دنبالمون یادته؟
- تو بگو.
- من دلم می‌خواست برم سیزده‌بدر، تا اون‌موقع‌ اصلاً نرفته بودم، نمی‌دونستم چیه، یعنی بابا هیچ‌وقت حوصله پیک‌نیک بردن نداشت، به مادر گفتم:«من می‌خوام برم سیزده‌بدر» تو که می‌دونستی سیزده بدر چیه؟ گفتی:«الان که دیگه نمیشه بری باید روز سیزده‌بدر بری سیزده‌بدر» اما من تا خود خونه نق زدم که من الان باید برم سیزده‌بدر.
- بله، این‌قدر به جون مادر غر زدی که گفت:«فردا می‌ریم سیزده‌بدر» فرداش جمعه بود دیگه؟
- خب تقصیر من هشت ساله چی بود؟ دلم می‌خواست برم‌ سیزده‌بدر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
خنده رضا را شنیدم.
- حالا‌ مگه منی که رفته بودم دلم نمی‌خواست دوباره برم؟
- عصر بابا که اومد همون دم در چسبیدم بهش که منو ببر سیزده‌بدر، بابا خندید گفت:«الان که دیگه سیزده‌بدر تموم شده» اما مادر گفت:«نه تموم نشده فردا می‌ریم سیزده‌بدر» بابا اعتراض کرد:«ایران ول کن حوصله بیرون رفتن ندارم» اما مادر گفت:«جایی نمی‌ریم، توی حیاط می‌ریم سیزده‌بدر»
- عجب سیزده‌بدری شد.
خندیدم.
- بابا دلش می‌خواست مثل جمعه‌های دیگه بگیره بخوابه اما منو و ایران مجبورش کردیم همراهمون اومد توی حیاط.
- یادش بخیر!
- توی حیاط زیر درخت توت فرش پهن کردیم و وسایل پیک‌نیک رو آوردیم بیرون. بعد مامان در و بست و گفت:«تا عصر اومدیم سیزده‌بدر کسی داخل نمیره»
- فقط به ما خوش گذشت، آقا اصلاً راضی نبود.
خندیدم.
- بیچاره بابا، زیر همون درخت بالشت گذاشت گرفت خوابید، اما من و تو و شهرزاد تا تونستیم تو حیاط بازی کردیم و زدیم تو سر و کله هم.
- موقع ناهار مامان منقل راه انداخت و آقا رو مجبور کرد برامون جوجه بزنه.
- عصر هم همون‌جا روی گاز پیک‌نیکی‌ خوشمزه‌ترین آش رو ایران برامون پخت.
- چه خوب یادت مونده.
- سیزده‌بدر باحالی بود، بابا هم دیگه بعد از ناهار از اخمو بودن دراومد، همه‌ش هم به‌خاطر مادر بود.
- همون سال بود که آقا باغ قلات رو گرفت تا سرکار علیّه هر سال بری سیزده‌بدر.
- بیشتر برای مهمونی‌های خودش خرید به اسم من تموم شد، بابا هیچ‌وقت حوصله گردش بردن ما رو نداشت، اگه ایران نبود باور کن من هنوز هم نمی‌دونستم سیزده‌بدر چیه؟
- حالا چی‌‌شده یاد قدیما افتادی؟
- دل‌تنگ خونه شدم رضا، می‌دونی الان که از خونه دور شدم تازه می‌فهمم چه روزگار باحالی داشتم و حواسم نبوده.
- خب عزیزم به جای این‌که غصه بخوری یه بلیت بگیر برگرد.
- باور کن دلم می‌خواد، اما فعلاً نمی‌تونم، باید کارم رو تموم کنم، اما همین که تموم کردم زودی برمی‌گردم، دلم بدجور تنگ شده.
- آبجی... .
صدایش قطع شد. نگاه به گوشی کردم. شارژ گوشی تمام شده و خاموش شده بود. «لعنت»ی گفته و نگاهم را به لامپ خاموش سقف که موقع ورود کلیدش را زده بودم تا وقتی برق آمد متوجه شوم کردم، اما هنوز خبری نبود. نفسم را بیرون دادم. گرم بود. خوابم نمی‌آمد. گوشی‌ هم خاموش شده بود. کلافه بلند شدم و کوله‌ام را باز کردم. نگاهم به کتاب یک عاشقانه آرام افتاد. بیرون آوردم و به دو بالشتی که کنار دیوار روی هم قرار داده بودند، تکیه دادم تا‌ کمی از کتاب را بخوانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
«... که ما جز گفتن هیچ نیستیم و عشق، نوعی گفتن است و عالی‌ترین نوع جنگ هم گفتن است، ایمان هم گفتن است. نگاه کردن، یک واژه نرم است. خدا کلمه بود برای انسان. خدا چه چیز جز کلمه می‌تواند باشد؟ احساس؟ عظمت؟ مطلق؟ کمال؟ مگر این‌ها جز کلمات خوب، چیزی هستند؟»
کتاب را بستم و به دیوار روبه‌رو‌ خیره شدم. میان من و علی هم واژه‌ها حکم کرد. من از علی متنفر بودم، از همان روز اول و ساعت اولی که دیدمش. من او‌ را نمی‌خواستم. تنها واژه‌ها بود که ما را به هم وصل کرد. ما با هم حرف زدیم. او با واژه‌ها خود را شناساند. خدا را شناساند. ایمان را شناساند و من فهمیدم چقدر حرف زدن با او‌ را دوست دارم، فهمیدم چقدر‌ سخنان با او آرامم می‌کند که انتخابش کردم. حقا که ما چیزی جز گفتن نیستیم. جهان چیزی جز نمایشگاه قدرت واژه‌ها نیست. که اگر این نبود که خدا بزرگ‌ترین معجزه‌اش را در قالب واژه‌ها برای ما عیان نمی‌کرد.
واژه‌ها معجزه ما هم هستند. معجزه‌ای که خدا با ما شریک شد و در دهان ما گذاشت. با همین واژه‌ها می‌شناسیم، عاشق می‌شویم، دل می‌دهیم، دل می‌گیریم، دل می‌شکنیم، نابودم می‌شویم و‌ نابود می‌کنیم.
تمام کاری که علی با من کرد. خود را به گفتن به من شناساند، با گفتن عاشقم کرد، با گفتن دلم‌ را گرفت و با گفتن دلم‌ را شکست. واژه‌ها با همه قدرتشان کاملاً در اختیار او‌ بودند. او تمام کارش را با گفتن کرد، با سلاح واژه‌ها.
من همان‌ زمانی‌ شکست خوردم که قبول‌ کردم با او‌ وارد میدان‌ واژه‌ها شوم. مرا قدرت رویارویی نبود و چه شکست دل‌پذیری خوردم! دل‌پذیرترین شکستی که یک‌ نفر می‌تواند‌ بخورد. شکست معرکه‌‌ی عشق!
تلاش داری و برای دل ندادن مقاومت می‌کنی، اما درنهایت شکست می‌خوری و دل می‌بازی و قلب را به تصاحب معشوق درمی‌آوری.
کاری که علی کرد. با واژه‌ها مرا شکست داد، تا خودم دلم‌ را دو دستی تقدیمش کنم و دوباره با همان واژه‌ها دل شکسته مرا پس فرستاد.
نفسی از حسرت کشیدم.
- علی‌جان! چی‌شد که دیگه دل منو نخواستی و‌ پس فرستادی؟ تو که همیشه پیروز معرکه گفتن بودی، کاش‌ فقط‌ جواب‌ همین یک سؤال رو به من می‌دادی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
صدای روشن شدن پنکه‌ای که به برق وصل بود متوجه‌ام کرد که بالأخره برق آمده است. نگاهم را از پنکه به لامپ روشن سقف دادم و بعد از لحظه‌ای مکث کتاب را به داخل کوله برگرداندم. بلند شدم و گوشی را به شارژ وصل کردم و چند لحظه بعد روشنش کردم. رضا پیامکی فرستاده بود.
- خواهر عزیزم خیلی دوست دارم بدونم چرا رفتی اون‌جا؟ جایی که حتی برقی نیست که گوشیت رو بزنی به شارژ تا خاموش نشه، ولی دوست دارم اینو بدونی که بهترین جا برای هر آدمی خونه‌ی خودشه، خیلی منتظرتم، برگرد.
تعجب کردم. این چه پیامی بود که رضا فرستاده بود؟ مگر قرار نبود من برگردم؟ شانه‌ای بالا انداختم و برایش نوشتم.
- چشم انتظاری بدجور‌ روت اثر گذاشته داداش کوچیکه.
تازه گوشی را روی تاقچه برگردانده بودم که صدای اعلانش بلند شد. از همان روی تاقچه کجش کردم، پیام از رضا بود. فقط با یک کلمه«برگرد». گوشی را روی تاقچه‌ رها کردم.
صدای موتور توجه‌ام را از پنجره‌ی اتاق به بیرون جلب کرد. مرد لاغراندامی که لباس بلوچی در تن داشت و‌ صورتش را هم در حصار دستار بلوچی پوشانده بود سوار بر موتور داخل خانه شد. از موتور پیاده شد و موتور را تا کنار دیوار مقابل برد و پارک کرد. وقتی برگشت و صورتش را از حصار پارچه آبی‌رنگ نجات داد توانستم او را ببینم. صورت جوان آفتاب‌سوخته‌ای داشت، که ریش و سبیل کوتاه اما پرپشتش بیش از هرچیز خودنمایی می‌کرد. موهای مجعد و سیاهش کمی از دو طرف پیشانی عقب نشسته بود. وقتی توران با گفتن «ظاهرجان» به استقبالش رفت، فهمیدم ظاهر پسر خاله سبزه‌گل است.
شالم را روی سرم مرتب کرده و خودم را به حیاط رساندم. کنار در ساختمان ایستادم و به ظاهر و‌ زنش که در حیاط ایستاده و آهسته صحبت می‌کردند، نگاه کردم. ابتدا ظاهر نگاهم کرد و بعد توران هم به‌طرفم برگشت. سلام دادم و ظاهر به سردی پاسخ داد و به‌طرف تانکر آب رفت. خاله از در خانه داخل شد و به ظاهر که مشغول شستن دست و پایش بود، سلام داد. ظاهر سر بلند کرده و پاسخ داد. خاله همین‌طور که به‌طرف تخت می‌آمد گفت:
- توران همین‌جوری واینسا، برو‌ ناهار ظاهرو بیار روی‌ تخت.
توران«چشم»ی گفت و داخل شد. خاله روی تخت نشست و به من«بفرما» گفت من هم«چشم» گفته و کنار خاله نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
ظاهر دستانش را که شست به‌سمت تخت آمد و طرف دیگر خاله نشست. با آمدن ظاهر بوی تند گوسفند به مشامم خورد. برای این‌که بی‌ادبی نکرده باشم، واکنشی نشان ندادم، اما ناخودآگاه کمی بین ابروهایم چین خورد که ظاهر متوجه شد و با صدای بلندی گفت:
- توران! حوله‌مو بیار، می‌خوام برم حموم.
توران دست‌پاچه از داخل بیرون آمد.
- ظاهرجان! آب حموم تموم شده.
ظاهر برافروخته شد.
- یعنی چی تموم شده؟
- خانم هم می‌خواست بره حموم نشد.
ظاهر عصبی دستی به موهایش کشید.
- خب به عبدالله می‌گفتی بیاد.
توران آرام گفت:
- گفتم خودت بیایی بری دنبالش.
ظاهر بلند شد درحالی‌که عصبی دنبال کفشش می‌گشت گفت:
- مهمونتون رو یه لنگه‌ پا نگه داشتید من بیام؟
از عصبانیتش ترسیدم و رو به خاله کردم.
- خاله باور کنید من راضی نیستم اصلاً نمی‌خوام‌ برم‌ حموم.
خاله به ظاهر که درحال به پا کردن کفش‌هایش بود، گفت:
- تو دوباره صداتو انداختی تو سرت؟
ظاهر از پله‌های ایوان‌ پایین رفت.
- تا من نباشم شما هیچ کاری نمی‌کنید.
- چیه؟ توقع داری زن حامله‌ت بره دنبال عبدالله یا من پیرزن.
ظاهر سوار موتور شد.
- یکی‌ از این جقله‌هایی که صبح تا غروب توی کوچه ول می‌چرخن رو‌ می‌فرستادید دنبالش، تا من میام این بساط نباشه.
ظاهر از در خانه خارج شد. با عذاب وجدانی که به قلبم افتاده بود، به‌طرف خاله برگشتم.
- خاله به خدا نمی‌خواستم.
توران که در همین فاصله داخل رفته و قلیانی برای خاله آورده بود، آن را روی تخت گذاشت.
- از ظاهر به دل نگیرید، توی دلش هیچی نیست، حموم که بره خوب میشه.
خاله قلیان را به‌طرف خود کشید و ادامه داد.
- اخلاق ظاهر همینه، یه خورده تنده.
- اگه برای شما سخت بود، کاش بهم می‌گفتین این عبدالله کجاست، من می‌رفتم دنبالش، تا آقاظاهر هم این‌طوری شلوغ نکنن.
خاله خندید.
- اون‌وقت به این‌خاطر که مهمونش رفته دنبال عبدالله تلخ می‌شد، ظاهر اگه هارت و پورت نکنه آروم نمیشه، چوپونی سخته، خیلی بهش‌ فشار میاد.
- آقاظاهر‌ چوپونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
توران که لبه تخت نشسته بود، گفت:
- نه خانم، حیوون داریم اما‌ ظاهر روی زمین مردم کار می‌کنه، یه‌ چند روز چوپونش‌ نیست خودش باید بره حیوون‌ها رو از آغل ببره بیرون، وقتی هم خسته بشه تلخ میشه، امروز تموم شدن آب تلخ‌ترش هم کرد.
خاله پکی به قلیان زد و رو به توران کرد.
- دختر! باید زودتر می‌گفتی، مگه نمی‌شناسی ظاهرو.
- یادم‌ رفت خاله.
- حواست باشه عبدالله که اومد بگی‌ همه تانکرها رو پر کنه.
توران سری تکان داد و بعد بلند شد و داخل رفت. به خاله رو کردم.
- زندگی با این وضعیت آب خیلی سخته.
خاله پکی به قلیان زد.
- چه میشه کرد؟ وضعیت ما‌ هم اینه.
- چرا نمی‌رید اداره آب که برای این‌جا آب بیارن؟
- رفتیم، زیاد هم رفتیم، اداره آب باید چاه بزنه، لوله‌ بکشه، اما هنوز کاری نکرده.
- آخه چرا؟
- مردم زوری ندارن، فشار پشتشون نیست، اداره آب هم تا مجبور نشه کاری نمی‌کنه، اگه یکی دردهای این مردم رو‌ به گوش بقیه می‌رسوند، شاید فرجی میشد.
- راست می‌گید خاله، من به چه دردی می‌خورم، یکی مثل من باید این کارو کنه، همین امشب یه چی می‌نویسم می‌فرستم‌ رو‌ سایت.
باید کاری می‌کردم. از ابتدای ورودم به سیستان چیزی ننوشته بودم و الان وقتش بود. حداقل به طریقی محبت‌های خاله را جبران می‌کردم، پس تا زمانی که عبدالله و‌ ماشینش سر برسند، از خاله درمورد مشکلات کم‌آبی و‌ کارهای انجام شده پرسیدم. عبدالله با نیسان آبی رنگی که تانکر بزرگی پشت آن بود، به همراه ظاهر آمد و با شیلنگی کلفت و‌ موتور پمپ پرکردن تانکرها را شروع کردند، ظاهر با نردبان روی بام‌ حمام‌ رفته و شیلنگ را در تانکر انداخت و عبدالله در پایین نظارت می‌کرد. کنار عبدالله که مرد میان‌سال، چاق و کوتاه‌قدی بود، رفتم و‌ چند سؤال هم از او‌ کردم، که آب از کجا‌ می‌آورد و به چه قیمتی به مردم می‌فروشد.
عبدالله که کارش تمام شد و رفت، ظاهر با اخم‌های درهم حوله‌اش را از توران گرفت و به حمام رفت و‌ من هم لپ‌تاپم را روشن کردم و‌ مشغول نوشتن یک گزارش کوتاه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
خاله که به تخت تکیه داده و مشغول ریختن چای در فنجان‌ها بود پرسید:
- چی‌کار می‌کنی دخترم؟
- دارم‌ یه گزارش می‌نویسم درمورد کمبود آب این اطراف امیدوارم تأثیری داشته باشه.
- دستت درد نکنه، خبرنگاری خوبیش به همینه، می‌تونی به داد مردم برسی.
کمی‌ بعد نقطه‌ی آخر گزارش را گذاشتم و رو به خاله کردم.
- خاله هرگز فکر نمی‌کردم شما این‌قدر... چطور بگم... منظورم اینه انگار با خبرنگاری غریبه نیستید.
خاله لبخندی زد. فنجان چای را نزدیکم گذاشت.
- خب چون نیستم، اون‌موقع‌ها که چشم‌هام یاری می‌کرد و سوزن می‌زدم، از زاهدان خبرنگار می‌اومد این‌جا تا از کارهای من خبر بگیره.
فنجانم را برداشتم.
- حتماً کارتون خیلی خوب بوده.
خاله آهی کشید.
- از بعد یارمحمد کارم این بود برای لباس‌فروش‌های سرباز رو لباس سوزن می‌زدم و اون‌ها یه دست‌مزدی بهم می‌دادن، یه بار که کار بردم مغازه، یه مشتری داشت نگاهش به کار من که افتاد، گفت من اومده‌ بودم یه چندتا کار برای نمایشگاه صنایع‌دستی ببرم زاهدان، کارهای تو رو‌ هم می‌برم، من که نمی‌فهمیدم چیه، حرفی نزدم، یه مدت بعد که دوباره رفتم لباس تحویل مغازه‌دار بدم، گفت اون یارو اومده دنبالم و خواسته بهش زنگ بزنم، شماره‌شو گذاشته بود، از همون مغازه بهش زنگ زدم، گفت کارم رو چند نفر دیده و خیلی خوششون اومده، بعد هم ازم خواست بیان از نزدیک کارمو ببینن، من هم گفتم بیاین خونه، اون‌ها هم اومدن و این‌طوری پام‌ به نمایشگاه‌هاشون باز شد و بعد هم خبرنگارهاشون اومدن.
فنجان خالی شده را درون نعلبکی برگرداندم.
- پس کلی طرف‌دار دارید.
- اون مال قبلاً بود، الان دیگه چشمم کار نمی‌کنه، خیلی باید دقت کنم تا بتونم یه طرح بزنم، میگن باید برم عمل کنم، ولی کِی می‌تونم برم عمل کنم؟ نمی‌دونم اصلاً سرباز میشه عمل کرد یا باید برم زاهدان.
در حمام باز شد و ظاهر حوله به سر خارج شد. کاملاً متوجه او بودم، اما خودم را مشغول لپ‌تاپ نشان دادم. می‌ترسیدم باز ناخواسته رفتاری کنم که باعث عصبانیتش شود یک‌جورهایی از او‌ و عصبانیتش می‌ترسیدم. از پله‌های جلوی ایوان که بالا آمد، خاله خطاب به او‌ گفت:
- برو داخل غذاتو‌ بخور.
بدون آن‌که نگاهی کند همان‌طور که داخل می‌رفت، گفت:
- می‌مونم شام می‌خورم.
ظاهر که داخل رفت نفس راحتی کشیدم. یک بار دیگر گزارش کوتاهم را خواندم و غلط‌هایش را گرفتم و‌ ضمیمه عکس‌هایی از تانکر آب و نیسان عبدالله که گرفته بودم کردم.
توران سفره‌ی شام را روی تخت چوبی ایوان پهن کرد. سر شام بودیم که خاله رو به ظاهر کرد.
- زنگ بزن شاه‌ولد که فردا بره سروقت حیوون‌ها.
ظاهر نگاه کنجکاوش را به خاله دوخت. خاله به من اشاره کرد.
- فردا خانم رو‌ باید ببری جنگران.
- جنگران؟... اون‌جا چی‌کار دارید؟
قسمت آخر حرفش را رو به من زد.
- با خانواده کسی به اسم نورخدا جنگرانی کار دارم، شماره برادرش نورالدین رو دارم.
ظاهر سری تکان داد.
- فردا صبح‌ می‌ریم، چیز دیگه‌ای هم لازم دارید؟
با تردید گفتم:
- اینترنت... این‌طور‌ که‌ چک کردم این‌جا اینترنت نیست.
ظاهر دوباره مشغول‌ خوردن شد.
- واسه این‌ باید بریم خونه‌ی آقامعلم، بعد شام‌ می‌برمتون.
فقط تشکر کردم و‌ ترجیح دادم خودم را مشغول غذاخوردن کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین