- Jun
- 2,162
- 40,333
- مدالها
- 3
علی نگاهش را به نگاه متعجب و اخمویم دوخت و بیشتر خندید.
- چشم خانم گل! هرچی شما امر کنید، اجازه میدی شروع کنیم؟
با قاشق کمی خورش روی برنج ریختم.
- بخور، ولی خیلی عجیبی علی، خیلی.
علی هم دست به غذا برد.
- من عجیب نیستم، غذات رو بخور که سرد شد از دهن افتاد.
ناهار لذتبخشی را در شوخی و خنده تمام کردیم. قاشق و چنگالم را در ظرف خالی گذاشتم و دهانم را با دستمالی که از جیب بیرون آوردم پاک کردم.
- ممنون علی! با اینکه غذا به توی وسواسی نچسبید، اما به من خیلی خوش گذشت.
علی هم که دستمال استفاده شدهاش را تا میکرد گفت:
- من وسواس نیستم که اگه بودم باهات همغذا نمیشدم، فقط بهخاطر احتیاط شستم.
ابرویی بالا انداختم و به صندلی تکیه دادم.
- نه تو وسواسی هستی و عجیب.
نگاهش را به نگاهم دوخت و کجخندی زد.
- بعد غذا چایی میخوری از بوفه بگیرم؟
- تو ظرفها رو ببر بده سلف، من چایی میگیرم.
علی«باشه»ای گفت، بلند شد و ظرفها را برد. تا برگردد دو لیوان کاغذی پر از چای گرفته و به همراه یکبسته قند پشت میز برگشته بودم. علی که آمد لیوانش را به دستش دادم و بستهی کاغذی قند که دو حبه در آن بود را هم کف دستش گذاشتم.
- ببین بستهبندیه خیالت راحت باشه که بهداشتیه.
خندید.
- خانم گل! دیگه دست برنمیداریها؟
- من که باهات کاری ندارم، فقط خواستم خیالت رو از تمیزی راحت کنم.
ابرویی بالا داد.
- دستت درد نکنه.
بعد به بسته قند اشاره کرد.
- چرا فقط یکی؟
- بیشتر از دوتا قند میخوای؟ میرم الان میگیرم.
- نه برای من کافیه، برای خودت چرا نگرفتی؟
- آها... من قند نمیخورم.
- چرا؟
- خوشم از قند نمیاد، از اونحالتی که ته گلو ایجاد میکنه، متنفرم.
- فکر کنم شکلات داشته باشه، برم برات بگیرم با شکلات بخوری؟
- چشم خانم گل! هرچی شما امر کنید، اجازه میدی شروع کنیم؟
با قاشق کمی خورش روی برنج ریختم.
- بخور، ولی خیلی عجیبی علی، خیلی.
علی هم دست به غذا برد.
- من عجیب نیستم، غذات رو بخور که سرد شد از دهن افتاد.
ناهار لذتبخشی را در شوخی و خنده تمام کردیم. قاشق و چنگالم را در ظرف خالی گذاشتم و دهانم را با دستمالی که از جیب بیرون آوردم پاک کردم.
- ممنون علی! با اینکه غذا به توی وسواسی نچسبید، اما به من خیلی خوش گذشت.
علی هم که دستمال استفاده شدهاش را تا میکرد گفت:
- من وسواس نیستم که اگه بودم باهات همغذا نمیشدم، فقط بهخاطر احتیاط شستم.
ابرویی بالا انداختم و به صندلی تکیه دادم.
- نه تو وسواسی هستی و عجیب.
نگاهش را به نگاهم دوخت و کجخندی زد.
- بعد غذا چایی میخوری از بوفه بگیرم؟
- تو ظرفها رو ببر بده سلف، من چایی میگیرم.
علی«باشه»ای گفت، بلند شد و ظرفها را برد. تا برگردد دو لیوان کاغذی پر از چای گرفته و به همراه یکبسته قند پشت میز برگشته بودم. علی که آمد لیوانش را به دستش دادم و بستهی کاغذی قند که دو حبه در آن بود را هم کف دستش گذاشتم.
- ببین بستهبندیه خیالت راحت باشه که بهداشتیه.
خندید.
- خانم گل! دیگه دست برنمیداریها؟
- من که باهات کاری ندارم، فقط خواستم خیالت رو از تمیزی راحت کنم.
ابرویی بالا داد.
- دستت درد نکنه.
بعد به بسته قند اشاره کرد.
- چرا فقط یکی؟
- بیشتر از دوتا قند میخوای؟ میرم الان میگیرم.
- نه برای من کافیه، برای خودت چرا نگرفتی؟
- آها... من قند نمیخورم.
- چرا؟
- خوشم از قند نمیاد، از اونحالتی که ته گلو ایجاد میکنه، متنفرم.
- فکر کنم شکلات داشته باشه، برم برات بگیرم با شکلات بخوری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: