جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,948 بازدید, 80 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظر جذابتون در مورد رمان؟؟🥰✨

  • عالی😍😌

    رای: 11 78.6%
  • متوسط🤩✨

    رای: 2 14.3%
  • قابل قبول🥲🌞

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
به محض باز کردن چشم‌هام، از روی زمین بلند شدم. با ترس به اطرافم نگاه کردم. یه پیرمرد با کله‌ی تاس و ریش پرفسوری روی صندلی لم داده بود. با هیزی سرتاپام و نگاه می‌کرد. حمید و محمود به سمت میز اون مرد رفتن، حمید با چاپلوسی گفت:
- رئیس بفرما! دیدی گفتم خودشه؟ همون دختره اسمش چی بود؟
محمود زد تو شونش و گفت: آنیسا نواب.
حمید تو هوا یه بشکن زد و گفت:
- آهان، آره همون. حالا اون شتیل مارو بدید دیگه نوکرتم، نای ایستادن نداریم به مولا!
پیرمرد با غرور به اون دوتا نگاه کرد. پوک عمیقی به سیگارش زد. دودش رو به سمت بالا فوت کرد و یه چرخ رو صندلی مخصوصش خورد.
- آفرین خوشم اومد، ولی یه جای کار می‌لنگه و می‌دونید خوش ندارم یه حرف و چند بار تکرار کنم!
از جاش بلند شد، سیگارش و بین انگشت‌هاش گرفت با قدم‌‌های آروم به طرف‌شون حرکت کرد و ادامه داد:
- من به شما دوتا بی‌مصرف گفتم دختر رو سالم می‌خوام، گفتم یا نگفتم؟
حمید با لحن لاتی گفت:
- خب قربونت برم، سالمه دیگه.
با مشتی که پیرمرده زد تو صورتش حرف تو دهنش ماسید، دهنش پر خون شد از ترس نزدیک بود پس بی‌اوفتم. خدایا خودت بهم کمک کن. پیرمرده دندون‌هاش رو بهم فشرد و نعره زد:
- مرتیکه‌ی ج*ا*ک*ش این الان سالمه بنظرت؟ پوفیوز!
محمود با ترس گفت:
- رئیس دختره وحشی بازی در آورد، مجبور شدیم وگرنه ما غلط بکنیم از دستور شما سرپیچی کنیم.
پیرمرده با تفریح به محمود زل زد و گفت:
- که این‌طور!
بعد تو یه حرکت سیگارش رو گذاشت رو سی*ن*ه‌ی محمود که از بین دکمه‌هاش معلوم بود. محمود بدون هیچ صدایی همین‌طور وایستاده بود. از شدت درد عرق روی پیشونیش نشست و دندون‌هاش رو بهم فشرد. پیرمرده با عصبانیت ازشون فاصله گرفت و روی صندلیش نشست. گره کرواتش و شل کرد و داد زد:
- گم‌شین از جلوی چشم‌هام. به مهراد بگید بیاد اتاقم سریع.
محمود و حمید یه نگاه خشمگین بهم انداختن و بیرون رفتن. هنوز همین‌طور وسط اتاق ایستاده بودم. انگار حرکت از پاهام رفته بود. یه نگاه به اتاق انداختم. چیز خاصی نداشت، یه میز ساده‌ی فلزی با صندلی چرخ‌دار که پیرمرده روش نشسته بود. دوتا کاناپه‌ی کهنه و کثیف نزدیک میز؛ با دیوارهای ترک خورده. با صدای قیژقیژ در به عقب برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
یه پسر قدبلند جوون سی دو سه ساله، وارد اتاق شد و به سمت اون کفتار پیر رفت و گفت:
- آقا فریدون امری داشتید؟
پیرمرده که فهمیدم اسمش فریدونه، با صدای سرحالی گفت:
- بیا پسر، بیا که خبر‌های خوبی برات دارم.
دستش و رو شونه‌ی پسره گذاشت و با چشم بهم اشاره کرد، با خنده‌ی زشتی گفت:
- ببین برگ برنده این‌جاست، تو مشت‌مون. این عالیه مهراد.
مهراد یه نگاه بهم انداخت، با پوزخند گفت:
- دمت‌گرم فریدون خان، ولی این پرنسس و کجا نگه داریم؟
فریدون با ضربه‌ی آرومی زد وسط کتف مهراد و گفت:
- تو مسئول نگه‌داری از این خوشگل خانم هستی. به بقیه اعتماد ندارم مهراد، باید تا وقتی که کارمون تموم میشه مواظبش باشیم. بعد هرکاری دوست داشتین باهاش بکنین.
از طرز نگاه کردن و حرف زدن‌شون لرز کردم؛ سرم رو پایین انداختم که فریدون با گام‌های بلندی روبه‌روم وایستاد. سرم و بیش‌تر تو یقم فرو کردم که با حالت چندشی گفت:
- خوشگل خانم من رو نگاه کن و گرنه مجبور می‌شم خودم این‌کار و بکنم.
از ترس فوراً سرم و بالا بردم و به صورت زشت و چندشش زل زدم که نگاهش رو لب‌هام ثابت موند و با صدای خماری گفت:
- مهراد این پدرسگ و از جلو چشم‌هام ببر.
با حرفی که زد انگار با پتک کوبیدن تو سرم. بدون فکر کردن به هیچ چیز با خشم داد زدم:
- پدرسگ تویی با هفت جدت، حق ندارید اسم پدرم و بیارید.
فریدون با چشم‌های ترسناک و قرمز به صورتم نزدیک تر شد و گفت:
- چه غلطی کردی تو؟
مهراد با اخم زل زده بود بهم. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- همون که شنیدی توی عوضی حق نداری به پدرم توهین کنی.
فریدون دستش و بالا برد‌ و با ضرب کوبید تو صورتم که از شدت ضربه پرت شدم رو زمین و صورتم داغ شده بود. یه جفت پا جلوی صورتم بود. سرم و بالا گرفتم که مهراد با یه صورت خنثی بهم نگاه می‌کرد. فریدون به سمتم حمله‌ور شد و از موهام گرفت. از روی زمین بلندم کرد و همین‌طور که می‌کشید غرید:
- یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه بخوایی غلط اضافه کنی، جنازت از این در بیرون میره. فهمیدی؟
از درد پوست سرم به سوزش افتاده بود که مهراد دستش و رو دست فریدون گذاشت گفت:
- فریدون‌خان ولش کنید، ارزش نداره این دختر زنده‌اش به دردمون می‌خوره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
فریدون با عصبانیت دستش رو کشید. به سمت میزش رفت. از داخل پاکت سیگارش یه نخ بیرون کشید و گوشه‌ی لبش گذاشت. با فندک طلایی رنگی روشنش کرد، پک عمیقی بهش زد. با عصبانیت بهش زل زدم، دست‌هام رو مشت کردم و داد زدم:
- چرا من رو آوردین این‌جا؟ به چه جرئتی من رو دزدیدین؟
فریدون رو صندلیش نشست و با خشم لب زد:
- برای این‌که اون داداش جونت موی دماغ نشه. این روزها حسابی فضول شده و سرک می‌کشه تو کارهام. باید از سر راهم کنار بره وگرنه دیگه هیچ‌وقت خواهرش و نمی‌بینه.
با صدای لرزونی گفتم:
- ولی داداشم پیدام می‌کنه، تک‌تک شماها رو نابود می‌‌کنه.
فریدون با دوتا دست‌هاش زد رو میز و نعره زد:
- مهراد این دختره رو از جلو چشم‌هام ببر تا جنازش و تحویل ندادم.
مهراد از بازوم گرفت و من رو به جلو هول داد و گفت:
- راه بیوفت زود باش.
فریدون با صدای بلندی گفت:
- مهراد جان قرار فردا رو ردیف کن، دیگه هیچ مانعی نیست باید هرچه سریع‌تر کارها رو پیش ببریم.
مهراد سرش و یه تکون داد و گفت:
- چشم فریدون خان.
از اتاق بیرون اومدیم. داخل یه راهروی باریک شدیم. مهراد همین‌طور بازوم رو گرفته بود، دستم و کشیدم و داد زدم:
- ولم کن، بهم دست نزن. ولم کن عوضی!
در یه اتاق و باز کرد. من و پرت کرد داخل. تعادلم رو از دست دادم. نزدیک بود بی‌اوفتم. با عصبانیت بهش زل زدم و گفتم:
- چه خبرته حیوون وحشی؟!
مهراد در رو بست. دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد. با قدم‌های بلند سمت پنجره‌ی اتاق رفت و به بیرون خیره شد. آب دهنم و با ترس قورت دادم. یه نگاه به داخل اتاق انداختم. یه اتاق با کف موزاییک و دیوارهای ترک خورده. یه تخت زوار در رفته‌ی یه نفره کنار دیوار، یه روشویی کوچیک و سفید که از کثیفی رنگش زرد شده بود. از کثیف بودن اتاق صورتم و چین دادم با عصبانیت گفتم:
- من تو این اتاق نمی‌مونم، آهایی باتو‌ام!
مهراد به طرفم برگشت، یه پوزخند زد و گفت:
- اوه، پرنسس می‌گفتین براتون سرویس خواب جدید سفارش می‌دادیم، همین‌جا می‌مونی هیچ قبرستونی نمیری فهمیدی؟
از ناچاری رو لبه تخت نشستم، اشک‌هام رو صورتم جاری شد؛ مهراد با لحن ملایم‌تری گفت:
- زخم لبت و دستت چه‌طور پیش اومد؟ می‌خوایی پانسمان کنم برات؟
با چشم‌هایی که تنفر ازش می‌بارید بهش زل زدم و گفتم:
- به تو چه؟ فضولی؟ من نیازی به کمک یه عوضی ندارم حالم از همه‌تون بهم می‌خوره.
گره کوری بین ابروهاش نشست، گفت:
- هرجور راحتی، به درک.
با قدم‌های بلندی از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد. با عجله خودم و به پنجره رسوندم. هنوز هوا تاریک بود. هیچی دیده نمی‌شد. نمی‌شه هیچ غلطی بکنم چون لعنتی حفاظ داشت. خدایا کمکم کن. بدجور گشنم بود. امروز و هیچی نخوردم اون از تو دانشگاه که نتونستم این هم از الان. در اتاق باز شد و محمود با یه سینی تو دستش اومد داخل. سینی و رو تخت گذاشت، با طعنه و خنده گفت:
- آخی، جوجه بی‌خودی دور اطراف پنجره نپلک. از حفاظ‌هاش گربه هم رد نمی‌شه چه برسه پری دریایی مثل تو!
با اون چشم‌های وزغی و صورت ایکبیریش بهم خیره شده بود که صدای مهراد اومد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
- داری چه غلطی می‌کنی مردک؟ یالا برو رد کارت.
محمود با دست‌پاچگی سینی غذا رو روی تخت گذاشت و از کنار مهراد رد شد. مهراد با یه اخم غلیظ وارد اتاق شد. روی صندلی چوبی وسط اتاق نشست و با گوشیش مشغول شد. از حرکاتش به مرز انفجار رسیده بودم. خدا می‌دونه الان عزیز و آقاجون با داداشم تو چه حالی هستن. دستم و به کمرم زدم، روبه‌روش وایستادم و داد زدم:
- شما بی‌شرف‌ها چرا من و آوردین این‌جا!
مهراد یه نیم‌نگاه بهم انداخت و بی‌توجه به حرف‌هام گفت:
- غذا تو بخور این‌قدر جیغ‌جیغ نکن، سردرد شدم.
دندون‌هام و به‌هم فشردم و سمت سینی غذا که یه بشقاب برنج شفته و یه ذره قیمه بود رفتم. با ضرب پرت کردم روی زمین. صدای ظرف‌ها تو اتاق اکو شد. مهراد با خشم از جاش بلند شد و روبه روم وایستاد. به‌خاطر قدش مجبور بودم سرم رو بالا بگیرم. از ترس قلبم انگار تو دهنم بود، با فک فشرده از بین دندون‌هاش غرید:
- پس باید تا فردا گشنه بمونی، تا دیگه غلط اضافه نکنی.
با قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفت. در اتاق رو قفل کرد. با عصبانیت یه نفس عمیق کشیدم و روی تخت نشستم. زانو‌هام رو بغل گرفتم. اشک‌هام روی صورتم جاری شد. خدایا چرا تمومی نداره؟ من چه گناهی مرتکب شدم که سزاوار همچین عذابی هستم؟ این‌قدر گریه کردم که کم‌کم هوا روشن شد. از تخت پایین رفتم تا از پنجره بیرون رو ببینم. شاید بتونم فرار کنم و از این جهنم خلاص شم. با دیدن چیزی که دیدم آه از نهادم بلند شد. یه حیاط با دیوارهای بلند بود. قسمت پنجره یه عالمه بشکه و آهن آلات گذاشته بودن. آروم پنجره رو باز کردم. دستم و دور حفاظ‌هاش حلقه کردم و با عصبانیت تکون دادم‌شون، ولی دریغ از یه تکون کوچیک. با صدای در با ترس به عقب برگشتم که فریدون و مهراد وارد اتاق شدن. فریدون با دیدنم بلند زد زیر خنده و قهقهه زد. با لحن مسخره‌ای گفت:
- مهراد ببین خانم کوچولو رو داره نقشه فرار می‌کشه.
مهراد یه پوزخند زد و بدون حرفی بهم خیره شد. فریدون روی صندلی وسط اتاق نشست. از جیب کتش سیگار و فندکش و بیرون کشید. با لحن سرحالی گفت:
- مهراد به جلیل بگو بیاد!
مهراد گوشیش و از جیبش بیرون کشید و بعد دو دقیقه گفت:
- بیا اتاق کوچیکه.
همین‌طور کنار پنجره خشکم زده بود. از شدت بی‌خوابی و گشنگی سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم. دو‌تقه به در خورد و باز شد. با دیدن مردی که تو چهارچوب در بود انگار نفسم بند اومد، فریدون با خنده گفت:
- بیا جلیل جون بیا که باید از مهمونم پذیرایی کنی؟
جلیل لبخند کریه‌ای زد و گفت:
- چشم رئیس.
با ترس بهشون زل زده بودم، یه نگاه به مهراد انداختم که با چشم‌های نگرانی بهم نگاه می‌کرد. وایی خدای من، توهم زدم این عوضی هیچ می‌دونه نگرانی چیه؟ جلیل به سمتم اومد و روبه‌روم وایستاد. هیکل گنده و صورت سیاهش با اون دندون‌های زردش ازش یه موجود نفرت انگیز ساخته بود، با ترس دو قدم عقب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
جلیل بدون معطلی با مشت زد تو دهنم. انگار روح از بدنم جدا شد. تلو‌تلو خوردم که با دست نگهم داشت که برای بار دوم یه مشت دیگه زد تو شکمم. نای ایستادن نداشتم. با ضرب رو زمین افتادم که با لگد به شکمم و پشتم ضربه میزد. بدنم از درد به سوزش افتاده بود چشم‌هام رو هم افتادن و از حال رفتم.
***
(فلش‌بک)
اوایل درمانم هفته‌ای سه روز می‌رفتم مطب، کم‌کم از تنهایی فاصله گرفتم و تو جمع می‌رفتم. آقاجون و عزیز راه به راه من و بیرون می‌بردن، شهر بازی، پارک، سینما. آرش هم بیش‌تر اوقات همراهی‌مون می‌کرد. این‌قدر به‌خاطر این تغییر‌هام خوشحال بودن که سر از پا نمی‌شناختن. بماند که هر شب عزیز به عمو رامین زنگ میزد و با خنده و آب و تاب از من براش می‌گفت. دقیقاً هرشب کارش همین بود. روزها هم عمو رامین با دلیل‌های مختلف بهم زنگ میزد. از هر دری صحبت می‌کرد وقتی می‌دیدم اطرافیانم چه‌قدر به خاطرم خوشحال هستن، بیشتر مصمم می‌شدم. مرتب مطب می‌رفتم. بالاخره ماه مهر از راه رسید و من دوسال از دوست‌هام عقب مونده بودم. به خاطر شرایط روحیم کلاس سوم و چهارم و نتونستم برم. ولی این دفعه خودم پیش قدم شدم. شب همگی دور هم نشسته بودیم که بحث و وسط کشیدم:
- عزیز جون، کی بریم برام لوازم تحریر بخریم؟
عزیز و آقاجون با آرش یه نگاه بین هم رد و بدل کردن بعد با چهره‌ای که خوشحالی ازش هویدا بود گفت:
- الهی من قربون دخترم بشم، هروقت دلت خواست بریم؟ اصلاً همین فردا بریم باشه دخترم.
یه لبخند کوچیک زدم و گفتم:
- چشم عزیز فردا بریم.
رو کردم سمت آرش، گفتم:
- راستی داداش میشه با معلم‌ها یا مدیر صحبت کنید من جهشی بخونم تا به دوست‌هام برسم؟ اصلاً اگه موافقت کردن روز و شب درس می‌خونم تا قبول شم.
آرش با شعفی فراوان و لحنی خوشحال گفت:
- کاریت نباشه پرنسس، من حلش می‌کنم.
سرم و آروم تکون دادم، گفتم:
- خوبه.
بالاخره روز‌ها گذشتن، من بعد دوسال غیبت پا به کلاس گذاشتم. بماند که آرش چقدر تلاش کرد تا مدیر و معلم‌ها قبولم کنن. آخر سرهم با رفتن آقاجون به مدرسه قضیه حل شد، ولی یه نمونه سوال و یه سری امتحانات ازم می‌گرفتن که هر کدوم مربوط به کلاس سوم و چهارم بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با کمک انواع معلم خصوصی‌هایی که آقاجون برام گرفته بود، امتحانات جور واجور و درس خوندن بی‌وقفه بالاخره تونستم، تو یه سال سه‌تا کلاس و باهم بگذرونم. وقتی کارنامم و گرفتم آقاجون این‌ها خیلی خوشحال شدن. به مناسبتش یه جشن خودمونی ترتیب دادن، که عمه ریحانه اون موقع‌ها هم رو مخم تاتی‌تاتی می‌کرد. به بهانه‌های مختلف آزارم می‌داد. روزها و هفته‌ها، ماه‌ها پشت سر هم می‌گذشت. ستاره با دیدن حالم برنامه رو تغییر داده بود. بعد شش‌ماه حالا هفته‌ای یه بار می‌رفتم پیشش، می‌گفت پیشرفتم خیلی خوب بود.ه اگه همین‌طور ادامه بدم کامل خوب می‌شم. آرش ،من رو تو کلاس‌های دفاع شخصی و شنا ثبت‌نام کرد. وقتی ازش پرسیدم چرا چه نیازی بود فقط می‌گفت یه روزی به دردت می‌خوره. دیگه همیشه درگیر کلاس‌ها و پای درس‌هام بودم. حتی وقت فکر کردن به موضوع دیگه‌ای رو نداشتم. آرش هم دقیقاً همین رو می‌خواست که من از پیله تنهاییم بیرون بیام. زمان بدون در نظر گرفتن حال آدم‌ها می‌گذشت و مهم نبود که آدم‌ها حالشون خوب باشه یا بد. وارد دبیرستان شدم. اول و دوم و جهشی خوندم شاگرد ممتاز بودم. همه معلم‌ها ازم راضی بودن. به‌خاطر هدفم تلاش می‌کردم دیگه کم‌تر به مطب می‌رفتم. به‌خاطر جهشی خوندنم یه سال جلوتر از دوست‌هام به کنکور رسیدم. به‌خاطر هدفم شب و روز کتاب تست دستم بود و تو کتاب‌خونه‌ها ولو بودم. حتی به‌ خوبی غذا نمی‌خوردم. روز کنکور از راه رسید. با دسترسی فراوان همراه آرش به سالن برگزاری رفتم. این‌قدر ناخن‌هام رو تو کف دستم فرو کرده بودم که دستم به سوزش افتاده بود. دم در آرش با نگاهی تحسین آمیز بدرقه‌ام کرد. وقتی پام رو تو سالن گذاشتم، مصمم تر شدم. استرس و کنار گذاشتم و با قدم‌هایی محکم سر جلسه حاضر شدم. همه‌ی تمرکزم روی برگه‌های جلوم بود. حتی پلک نمی‌زدم.
بالاخره مراقب‌ها شروع به جمع کردن برگه‌ها کردن. حتی خودم حالم و درک نمی‌کردم. انگار باورم نمی‌شد. پام رو که بیرون گذاشتم نسیم ملایمی به صورتم خورد. با لبخندی محو چشم‌هام رو بستم چشم هام و باز کردم. به طرف آرش که اون‌ور خیابون منتظرم بود رفتم. نگاهش بهم افتاد که با لبخند گفت:
- شیری یا روباه؟
یه لبخند دندون‌نما زدم. خودم و تو آغوشش انداختم و دست‌هام و دور کمرش حلقه کردم با هیجان گفتم:
- فکر کنم پلنگ.
آرش قهقهه‌ای زد و گفت:
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
( آنیسا)
با کرختی چشم‌هام و باز کردم، از درد‌شکمم
نفسم بالا نمی‌اومد.(آخی) کردم و رو تخت نیم‌خیز شدم، با چشم‌های ریز شده از درد یه نگاه به اطرافم انداختم. همون اتاق بود، همه اتفاق‌‌ها مثل یه فیلم از جلو چشم‌هام گذشت.
کتک‌های اون مرتیکه جلیل،
خنده‌های چندش اون کفتار پیر، نگاه‌های بی تفاوت اون مهراد بی‌شرف. سرم و آروم بالا پایین کردم، زیر لب گفتم:
- می‌دونم باهاتون چیکار کنم، عوضی‌ها.
گوشه لبم بدجور درد می‌کرد.
با سر انگشت‌هام آروم دست کشیدم روش که یه زخم بزرگ وجود داشت؛ هنوز زخم دستم خوب نشده بود که اینم اضافه شد مانتو و که تو تنم خاکی و پاره شده بود و یکم بالا زدم یه نگاه به شکمم انداختم کبود شده بود با صدای در فوراً لباسم و پایین انداختم، که مهراد اومد داخل، با خشم بهش نگاه کردم که نگاهش و دزدید و گفت:
- یالا پاشو باید بریم.
با جیغ داد زدم:
- شما عوضی ها چی از جونم می‌خوایین، ولم کنید تورو خدا ولم کنید.
مهراد با چشم‌هایی غمگین دست انداخت دور بازو‌م و به زور من و با خودش همراه کرد تو دستش تقلا می‌کردم و داد میزدم:
- بهم دست نزن عوضی، با توام میگم بهم دست نزن.
من و داخل همون اتاق اولی برد و خودش هم داخل شد، همه بدنم کوفته بود به زور سرپا بودم؛ با بی‌حالی نالیدم:
- چرا من و آوردی اینجا ها!
- باید ببیننت.
با تعجب گفتم:
- چی! کی باید من و ببینه اصلاً برای چی؟
***
(راوی)
آرش با ردیابی گوشی آنیسا یه اکیپ آماده کرد و به محل رفت، با رسیدن به اون مکان فقط یه بیابون با یه جاده بی انتها روبه روش بود؛ نیرو ها مشغول گشتن اون اطراف شدن که لاشه گوشی آنیسا در حالی که شکسته بود کنار جاده بین بوته‌های خار پیدا کردن؛ آرش از عصبانیت چشمم تیک گرفته بود که سروان احمدی با عجله اومد سمتش و احترام گذاشت و گفت:
- قربان گوشی اونجاست.
همراه آرش و چندتا از مامورها به اون سمت رفتن، با دیدن گوشی عزیزترین کسش قلبش تیر کشید، نا‌امید از تنها سرنخ همراه اکیپ به اداره برگشت این‌قدر حالش خراب بود که چاقو میزدی خونش در نمی‌اومد؛ مستقیم به اتاق سرهنگ رفت، به نشان احترام پاش و به زمین کوبید که سرهنگ با صدای جدی گفت:
- نیازی نیست پسرم بیا داخل چیکار کردی؟
آرش با درموندگی قضیه رو گفت و ادامه داد:
- قربان فردا قرار اون مشفق بی همه‌‌چیز با عرب‌ها قرار داد ببنده و ما هنوز دست رو دست گذاشتیم.
سرهنگ دستی به محاسنش کشید، گفت:
- آرش این و بدون نباید بی گدار به‌آب بزنیم، مشفق زرنگ تراز این حرف‌هاست که به تله بیوفته اگه به منطقه حمله کنیم امکان داره از دست‌مون فرار کنه؛ این یعنی از دست رفتن تمام تلاش‌های ما در این چندسال پس باید با برنامه‌ریزی کیش‌ماتش کنیم
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
آرش سری به نشانه موافقت تکون داد، ملوک با حالی پریشون رو تخت دراز کشیده بود که زینت دو تقه به در زد، وارد شد گفت:
- خانم این پاکت برای شما اومده الان پستچی آورد.
ملوک با صدای لرزونی گفت:
- بزار اونجا حوصله‌اش و ندارم.
زینت پاکت و رو پاتختی گذاشت و بیرون رفت؛ آرش بعد تلفن زدن زینت که بهش خبر داده بود حال ملوک خانم اصلاً خوب نیست، از اداره بیرون زد با سرعت سرسام آوری به سمت خونه پدربزرگش حرکت کرد؛ ترنم بعد یه روز بی خبری دیگه نتونست تحمل کنه یه مانتو ساده پوشید و از خونه بیرون زد، آرش با دو بوق پشت در وایستاد که اکبر درو باز کرد ماشین و داخل برد با عجله پیاده شد با گام‌هایی بلند به طرف ساختمون رفت؛ تو سالن زینت و مشغول نظافت دید، با صدای گرفته‌ای گفت:
- زینت خانم عزیز کجاست؟
زینت دستمال و با دوتا دست‌هاش گرفت و گفت:
- تو اتاقش هستن آقا آرش.
آرش با ضرب در و باز کرد که نگاه ملوک خانم به سمتش چرخید، اشک تو چشم‌هاش نشست با بی‌ چاره‌گی لب زد:
- پسرم، عمر مادر اومدی؟
آرش خودش و کنار تخت رسوند و سر ملوک و در آغوشش گرفت، رو موهاش و بوسید لب زد:
- گریه نکن دورت بگردم، پیداش می‌کنم گریه نکن.
ملوک با صدای بلند زار میزد، آرش لبه تخت نشست که چشمش به پاکت افتاد، با اخمی که بین ابروهاش جاخوش کرده بود پاکت و برداشت ملوک با لبه روسریش اشک‌هاش و پاک کرد، آرش پاکت و تو هوا تکون داد، گفت:
- عزیز این چیه، کی آورده؟
ملوک با بی‌حوصله‌گی گفت:
- همین پیش پات زینت آورد، گفتش پستچی آورده.
آرش به پاکت سفید که هیچ تمری روش نبود خیره شد و گفت:
- عزیز با اجازه‌ات بازش می‌کنم!.
پاکت و باز کرد تکون داد با ریختن عکس‌هایی که رو تخت افتاد؛ روح از تن ملوک رفت انگار مرد و زنده شد، آرش با دست‌هایی لرزان و فک فشرده بهشون زل زده بود؛ پنج‌تا عکس از آنیسا بود که با صورت زخمی و چشم‌های بسته، لباس‌های خاکی و پاره رو زمین افتاده بود.
***
(آنیسا)
مهراد با صدای بم و مردونه‌ای لب زد:
- شریک فریدون‌خان، گفته باید از بودنت اینجا مطمئن شه با چشم‌های خودش ببینه.
دست‌هام و مشت کردم سرم‌ و بالا گرفتم تو چشم‌هاش زل زدم و با جیغ گفتم:
- حالم ازتون بهم می‌خوره، مگه من کالام که باید ازم مطمئن شه، شما یه مشت حیوون هستین که بویی از انسانیت نبردیم.
آرش همین‌طور بدون حرفی بهم زل زده بود، تعجب کردم آخه تو حالت عادی باید الان اون پوزخند مسخره‌اش رو لب‌‌هاش بود، واسه اولین بار از نگاه یه پسر معذب شدم و چشم‌هام و دزدیدم؛ با صدای قیژ‌قیژ در به عقب برگشتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
فریدون همراه یه پسر جوون بیست‌ و هفت، هشت ساله وارد شد، با دست وسط کتف پسره زد با لحن سرخوشی گفت:
- آهان سهیل‌جان اینم از شاه ماهی که تو چنگ‌مون اسیر شده، خواهر اون جوجه سرگرد.
سهیل با چشم‌های هیزش سرتاپام و خیره‌خیره نگاه می‌کرد، که فریدون با طعنه گفت:
- چیه نکنه تو گلوت گیر کرده پسر!
سهیل که پسر قد بلند و خوش هیکلی بود یه چشمک به فریدون زد، گفت:
- چرا که نه، حداقل باید یه شب و تو تختم داشته باشمش.
دندون‌هام و بهم فشردم بدون لحظه‌ای درنگ، با دو قدم روبه‌روش وایستاد، دستم و بالا بردم و با تمام قدرت کوبیدم تو صورتش، جوری‌که انگشت‌هام به ذوق‌ذوق افتاد؛ با نفس‌نفس به صورت اون عوضی که به یه طرف کج شده بود زل زدم و غریدم:
- دهنت و ببند عوضی وگرنه دندون‌هات و خورد می‌کنم.
فریدون با عصبانیت از موهای سرم گرفت و نعره زد:
- دختره ، هار شدی دست رو برادرم بلند می‌کنی.
سهیل دست رو دست فریدون گذاشت و با صدای آرومی گفت:
- ولش کن فریدون، ولش کن.
فریدون با ضرب دستش و پس کشید و داد زد:
- چه مرگته پسر دختره زد تو صورتت بعد تو ریلکس میگی ولش کن.
سهیل با نگاه چندشی بهم خیره شد و گفت:
- آخه از دخترهای وحشی خوشم میاد.
خواستم دوباره به سمتش حمله کنم که یه دست عقبم کشید، به عقب برگشتم که چشم تو چشم مهراد شدم؛ یه جور نگرانی تو چشم‌هاش موج میزد خدایا من توهم میزنم یا واقعا همین‌طوره؛ فریدون با سهیل به سمت میز رفتن و رو کاناپه های رنگ و رو رفته نشستن فریدون با لحن دستوری گفت:
- مهراد پسرم این و از اینجا ببر، امشب حرکت می‌کنیم حواست به همه چی باشه.
مهراد با صدای رسایی گفت:
- چشم فریدون خان.
با اخمی بین ابروهاش تو چشم‌هام زل زد، گفت:
- راه بیوفت.
با خشم یه نگاه بهش انداختم جلوتر ازش راه افتادم تا از اتاق بیرون رفتم نگاه اون پسره بادمجون روم بود، دیگه داشتم کلافه می‌شدم به اتاقی که توش زندونیم می‌کرد، رسیدم که مهراد در و باز کرد؛ همین‌طور که دستش رو دستگیره بود گفت:
- برو داخل.
خواستم داخل برم که سرم گیج رفت، تعادلم و از دست دادم نزدیک بود با مخ رو زمین فرود بیام که مهراد فوراً بین زمین و هوا گرفتم و دیگه هیچی نفهمیدم.
***
(راوی)
آرش هنوز حواسش به عکس‌ها بود که ملوک از حال رفت؛ آرش با عجله سر ملوک و رو پاهاش گذاشت و با ضربه‌های آرومی به صورتش زد، با صدای لرزونی داد زد:
- عزیز، عزیز جون چشم‌هات و باز کن.
بعد با صدای بلندی داد زد:
- زینت، زینت.
زینت با عجله از پله‌ها بالا اومد؛ وارد اتاق شد همین‌که چشمش به ملوک افتاد با دودست زد تو صورتش و چنگ زد:
- وایی خانم جون
، خانم جون قربونت برم چت شده.
آرش با دست‌پاچگی گفت:
- به آمبولانس زنگ بزن زود باش
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
زینت با عجله به سمت تلفن دوید، به اورژانس زنگ زد، با عجله وضعیت ملوک و بهشون اطلاع می‌داد؛ دوباره به اتاق برگشت که ملوک همچنان بی‌هوش رو پاهای آرش افتاده بود، ترنم از تاکسی پیاده شد و به سمت حیاط رفت، با دیدن آمبولانس دل‌شوره گرفت اکبر در و باز کرد ترنم همراه، پزشک همراه داخل شد، زینت که از قبل ترنم و می‌شناخت، به سمتش رفت با بغض گفت:
- خوش اومدی دختر جان، ولی مادر آنیسا نیستش!.
ترنم با صدای خش‌داری که نشون از گریه بیش‌از حد بود لب زد:
- می‌دونم زینت خانم، این آمبولانس برای چیه کسی طوریش شده؟
زینت با دست زد رو پاهاش، سرش و به طرفین تکون داد با عجز گفت:
- از دیروز اینجا قیامت شده، الانم ملوک خانم از حال رفت خدایا این بچه کجاست، خودت بهش کمک کن.
ترنم اشک تو چشم‌هاش حلقه زد و با صدای لرزونی گفت:
- پیدا میشه مطمئن باشید، بیایین بریم یه سر به ملوک خانم بزنم.
زینت یه آه عمیق کشید و گفت:
- بیا دخترم از این طرف!.
ترنم با راهنمایی زینت به اتاق ملوک رفت که آرش بالا سرش دست‌به سی*ن*ه وایستاده بود یه مرد با روپوش سفید مشغول تنظیم سرم بود، با صدای آرومی سلام کرد که آرش به طرفش چرخید با گنگی پرسید:
- سلام ببخشید به‌جا نمیارم‌تون؟
ترنم سرش و پایین انداخت و با صدای آرومی گفت:
- ترنم هستم دوست آنی دیروز باهاتون تماس گرفتم، الانم اومدم به حاج خانم سر بزنم.
آرش با بی‌تفاوتی سری تکون داد که پرستار با صدای جدی گفت:
- بیمار دچار ضعف شدید شدن، به‌خاطر شک عصبی که بهشون وارد شده از حال رفتن این سرم و وصل کردم تا یه دو ساعت دیگه به هوش میاد؛ تاکید می‌کنم حتما غذاهای مقوی بخوره از هرجور هیجان دور باشه وگرنه امکان داره به اتفاق‌های ناخوشایندی رخ بده.
زینت دکتر و بدرقه کرد؛ آرش و ترنم همین‌طور بالا سر ملوک و ایستاده بودن، آرش پاکت عکس هارو تو مشتش گرفت، بدون حرفی از اتاق بیرون زد تو سالن همین‌طور که به سمت در می‌رفت رو کرد سمت زینت، گفت:
- زینت خانم من میرم اداره، حواستون به عزیز باشه از اون دختر هم پذیرایی کنید، خداحافظ.
زینت زیر لب یه چشم آرومی گفت که خودش هم به زور شنید.
***
(آنیسا)
با سردرد شدیدی چشم‌هام و باز کردم، رو تخت نیم خیز شدم که مهراد پشت به من کنار پنجره
وایستاده بود، با صدای بمی گفت:
- از گشنگی ضعف کردی، این‌قدر لجبازی نکن چاره دیگه‌ای نداری.
چشم هام گشاد شد، این از کجا فهمید من بیدار شدم دارم نگاهش می‌کنم مثل جن می‌مونه، رو پاشنه پا به سمتم چرخید، یه نگاه کوتاه بهم انداخت بیرون رفت؛ خیلی گشنم بود دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، در اتاق باز شد آرش با سینی غذا وارد اتاق شد، سینی و جلوم گذاشت:
- بیا بخور، حوصله جنازه‌ت و ندارم.
با اخم بهش زل زدم، نمی‌تونستم مخالفت کنم بدجور گشنم بود، بدون حرفی سینی غذا رو که یه بشقاب ماکارونی داخلش بود و جلو کشیدم شروع کردم به خوردن این‌قدر گشنم بود که وجود مهراد و یادم رفت، مثل قحطی زده‌ها دولپی می‌خوردم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین