جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,916 بازدید, 80 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظر جذابتون در مورد رمان؟؟🥰✨

  • عالی😍😌

    رای: 11 78.6%
  • متوسط🤩✨

    رای: 2 14.3%
  • قابل قبول🥲🌞

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
همین‌طور که دهنم پر بود، یک‌هو سرم و بالا گرفتم که چشم تو چشم مهراد شدم. با لبخند محوی گوشه لبش داشت نگاهم می‌کرد؛ از خجالت می‌خواستم آب بشم. خدا می‌دونه چطوری غذا ‌می‌خوردم که این شامپانزه این‌طوری داره لبخند ژکوند تحویلم میده. آرش با دیدن نگاهم با طعنه گفت:
- آب بخور خفه نشی!
با گفتن حرفش غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. این‌قدر سرفه کردم اشک تو چشم‌هام نشست؛ مهراد با دست‌پاچگی یه لیوان آب بهم داد. یه نفس آب و سر کشیدم و بی‌اختیار لب زدم:
- آخیش.
لبخند رو لب‌های مهراد پر رنگ‌تر شد، چشم‌هام و ریز کردم، گفتم:
- چیه خنده داره؟
مهراد ابرو بالا انداخت و در حالی سعی داشت جلو خندش رو بگیره گفت:
- نچ، نه بابا.
بعد تمام کردن غذا انگار تازه به خودم اومدم داشتم می‌مردم از گشنگی‌ ها! خدا این شامپانزه رو خیر بده. مهراد به ساعت مچیش یه نگاه انداخت و با صدای جدی گفت:
- پاشو باید بریم.
از جام تکون نخوردم، پوف کلافه‌ای کشید و به سمتم اومد؛ با خشم دست زیر بازوم انداخت و غرید:
- یه بار حرف گوش کن. فقط یه بار.
من و دنبال خودش کشید. داخل سالن فریدون با اون پسره سهیل درحال صحبت بودن که با اومدن ما حرفشون رو قطع کردن. سهیل با اون چشم‌های هیزش بهم خیره شد. فریدون با صدای بلندی گفت:
- مهراد چشم‌های این دختره رو ببند، از این دختره هر چیزی بر میاد.
با پوزخند بهش خیره شدم، چرا حس می‌کنم این مرد رو قبلاً دیدم، یعنی کجا دیدمش، فریدون با خشم دو قدم سمتم اومد؛ غرید:
- به چی پوزخند میزنی تو؟!
تو چشم‌هاش زل زدم، داد زدم:
- به کله تاست، شکم گنده و بی‌ریختت، اون قد کوتوله‌ات فهمیدی؟
فریدون از عصبانیت چشمش تیک گرفته بود؛ یک‌هو حس کردم یه طرف صورتم بی‌حس شد. دستم رو روی صورتم که فریدون سیلی زده بود گذاشتم. فریدون عربده زد:
- مهراد این سگ رو هم چشم‌هاش هم دهن و دست‌هاش و ببند و تو صندوق عقب بنداز.
مهراد با صدای بلندی داد زد:
- حمید، حمید!
حمید با عجله به طرف مهراد اومد، گفت:
- جونم آقا مهراد؟
- برو یه چیزی بیار این دختر و ببندم باهاش.
با ضرب سرم و چرخوندم و به مهراد زل زدم، نگاهش و دزدید و دستی پشت گردنش کشید؛ فریدون سیگاری گوشه لبش گذاشت، گفت:
- ما با بچه‌ها می‌ریم، تو هم زودتر این‌جا رو ترک کن؛ دنبالمون بیا این‌جا دیگه امن نیست بجنبید.
بعد رفتن سهیل و فریدون حمید با طناب و چسب اومد. مهراد وسایل و ازش گرفت که حمید گفت:
- آقا مهراد ماشین حاضره و بقیه راه افتادن، امری ندارید برم؟!
مهراد برون نگاه کردن بهش گفت:
- برو نیازی نیست خودم این و میارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با بغض به چشم‌هاش زل زدم، خدایا من چرا به این شامپانزه کشش دارم؟! چرا ازش متنفر نیستم؟ چرا دوست دارم همش نگاهش کنم؟ مهراد با طناب دست‌هام و بست سرش و بالا آورد که نگاهش تو چشم‌هام نشست. انگار گرمم شده بود. هوف آنی! به خودت بیا. اون فقط یه دزد و خلاف‌کاره. مهراد با کلافگی نگاهش و گرفت و یه تیکه چسب رو دهنم زد. با دستمال چشم‌هام و سفت بست. بغض تو گلوم رو قورت دادم؛ دست انداخت دور بازوم و به جلو هدایتم کرد. بازم صدای سنگ ریزه از زیر پام می‌اومد. دزدگیر یه ماشین به صدا در اومد. در کمال تعجب مهراد من و رو صندلی عقب ماشین وادار به نشستن کرد. در و بست بعد چند دقیقه ماشین به حرکت در اومد.
***
(فلش‌بک)
آرش قهقهه‌ای زد، گفت:
- پس جای شکرش باقیه، الاغ نیستی!
خودم و از بغلش بیرون کشیدم و با اخم ساختگی مشت آرومی زدم تو بازوش. گفتم:
- بچه پرو، الاغ عمه ریحانه‌ته؛ با خانم دکتر آینده درست حرف بزن!
با خنده سرش و به طرفین تکون داد یه ابروش و بالا انداخت پوکر‌ فیس بهم نگاه کرد، گفت:
- هنوز چند دقیقه نیست از سالن بیرون اومدی ها!
دوتایی زدیم زیر خنده، اون روز تا خود شب تو خیابون‌ها دور زدیم و خوش گذروندیم.
بالاخره نتایج کنکور رو اعلام کردن. صبح با چشم‌هایی خمار از خواب بیدار شدم. یه خمیازه بلند کشیدم که یهو در اتاق باز شد، آرش کله‌اش و از لای در داخل آورد نیشش و شل کرد گفت:
- اجازه هست؟
خودم رو جمع و جور کردم با لبخند گفتم:
- تو که اومدی دیگه چه اجازه‌ای؟!
در و کامل باز کرد با لودگی گفت:
- اِه راست میگی ها، تو هم به جای این‌که دهنت و مثل اسب آبی باز کنی، پاشو یه نگاه به سایت بنداز ببین چی‌کار کردی.
چشم‌هام و درشت کردم، با بهت گفتم:
- مگه جواب‌ها اومده؟
با بالشت کنار دستش زد تو صورتم، گفت:
- بله امروز صبح، البته اگه خانم از تخت‌خواب‌شون دل بکنن. به سمت لپ‌تاپ شیرجه زدم. سایت و باز کردم و مشخصاتم و وارد کردم. با آرش دوتایی به صفحه زل زده بودیم که لبخند رو لب‌هام نشست. وای باورم نمی‌شد آرش پوکر فیس بهم نگاه کرد و گفت:
- نه بابا خوشم اومد، بهت امیدوار شدم.
یک‌هو مثل فنر از جام پریدم. یه جیغ از خوشحالی کشیدم. خودم و پرت کردم بغل آرش و هی بالا پایین می‌پریدم و جیغ میزدم که در اتاق با ضرب باز شد. عزیز و آقاجون و زینت خودشون و پرت کردن داخل اتاق. همین‌طور با موهای ژولیده، لباس‌های گله گشاد روبروشون خشکم زده بود؛ عزیز با نفس‌های مقعطی گفت:
- آنیسا مادر چی‌شده؟ چرا جیغ زدی مردم و زنده شدم گفتم بلایی سرت اومده!
زینت اومد نزدیکم دوتا دست‌هام و باز کرد، یه نگاه بهم انداخت، گفت:
- نگران نباشید خانم جون، سالمه هیچ جاش زخم نشده.
با آرش یه نگاه بهم انداختیم، زدیم زیر خنده جوری قهقه‌ می‌زدیم که از چشم‌هامون اشک می‌اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
آرش دستش رو دور شونه‌ی عزیز حلقه کرد. با صدایی که رد خنده داشت گفت:
- ملوک بانو باید خدمت‌تون عرض کنم که این نوه‌ی عزیزتون الان خانم دکتر آینده‌است. دختره‌ی شل مغز پزشکی تهران قبول شده اونم با رتبه عالی. هنوز در تعجبم والا!
بعد یه ژست متفکر گرفت. عزیز با خوشحالی به سمتم اومد. بغلم کرد. آقاجون دستش رو دور شونم حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید، گفت:
- بهت افتخار می‌کنم دخترم.
عزیز در حالی که تو چشم‌هاش اشک نشسته بود، گفت:
- زینت برو برای امشب یه تدارک حسابی ببین. هر غذایی که آنیسا و آرش دوست دارن بپز. کنارش هم چند مدل شیرینی و کیک درست کن. امشب یه جشن خودمونی داریم.
آرش دستش و گذاشت رو شکمش با لودگی گفت:
- به‌به بالاخره امشب دلی از عزا در میاری.
همگی از حرکت آرش که اون‌طوری داشت با شکمش اختلاط می‌کرد زدیم زیر خنده. اون شب بهترین شب عمرم بود. این قدر تا نصف شب گفتیم و خندیدیم که انگار هیچ غمی نداشتیم. دو روز مونده بود تا وارد دانشگاه بشم. تو حیاط با اکبر آقا گل‌ها رو می‌کاشتیم. با صدای بوق در حیاط باز شد. ماشین عمو رسول داخل اومد. با یه اخم ظریف بین ابروهام که ناشی از آفتاب بود، بهشون نگاه می‌کردم که عمو و زن‌عمو، با مینا و مونا از ماشین پیاده شدن و به سمت ساختمون راه افتادن. هنوز متوجه من نشده بودن به سمت شلنگ آب رفتم دست‌هام و شستم. با دست های خیس خاک لباسم و تکوندم، با صدای بلندی گفتم:
- اکبر آقا من دیگه میرم، ممنونم که گذاشتی منم گل بکارم خیلی خوب بود.
آقا اکبر یه نگاه کوتاه بهم انداخت، بیل‌چه رو برداشت و گفت:
- صاحب اختیاری دختر جان، هروقت دوست داشتی می‌تونی بازم بیای.
یه لبخند زدم و گفتم:
- چشم، حتماً من برم دیگه. با اجازه.
با قدم‌هایی بلند به سمت ساختمون رفتم. با وارد شدنم جمع متوجه حضورم شد. یه نگاه بهشون انداختم با لحن سردی گفتم:
- سلام خوش اومدین.
یه نگاه تحقیرآمیز بهم انداختن. با اکراه سلام کردن. مونا پا رو پا انداخت با پوزخند گفت:
- وا، آنیسا این‌قدر لباس‌هات خاکیه انگار تو به‌جای اکبر باغبون شدی!
زن‌عمو و مینا یه جوری با حالت چندشی بهم نگاه می‌کردن که انگار کثیف‌ترین موجود رو زمین روبه‌روشون وایستاده. نمی دونم این‌ ها چه مشکلی با من دارن. از وقتی یادم میاد همین بوده. باید یه جواب دندون‌شکن بهش بدم که دیگه جرات نکنه بهم تیکه بندازه. دو قدم به جمع‌نزدیک‌تر شدم. دست‌هام و پشتم بهم قلاب کردم گفتم:
- ای‌ بابا مونا جون من که نیازی ندارم باغبون شم، آخه کنکور قبول شدم اونم پزشکی، دیگه وقت این کار ها رو ندارم، ولی تو که الان سه ساله کنکور میدی و هیچ فایده‌ای نداره. بنظرم بچسب به همین کار باغبونی یا بیا ور دست زینت حداقل یه چیزهایی یاد بگیری که یه هنر داشته باشی گلم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
بعد با یه پوزخند گوشه لبم، به مونا نگاه کردم. صورتش از خشم کبود شده بود. این برای من صحنه‌ی لذت بخشی بود.
***
یه هفته بعد وارد دانشگاه شدم. مثل ندیده‌ها از روز اول رفتم. خیلی شلوغ نبود، حداکثر سی چهل نفر که حدس زدم اون ها هم مثل من ندیده‌ان، همین‌طور داشتم به اطرافم نگاه می‌کردم که یهو به جسمی برخورد کردم. صدای آخ گفتنش پیچید تو گوشم. با دستپاچگی نگاهش کردم. دستش و رو بینیش گذاشته بود و از درد ناله می‌کرد، با صدای شرمگینی گفتم:
- وای ببخشید، حالت خوبه خیلی درد داری بینیت عملی بود، خونریزی که نکرد نه؟
با تموم شدن حرفم یهو دختره زد زیر خنده و غش‌غش می‌خندید، با همون صدایی که رد خنده داشت گفت:
- ای خدا، دختر تو چه بامزه‌ای! وای مردم از خنده مگه تیر خوردم، نچ‌نچ چه هولی هم کرده خب باید خسارت بدی جونم!
با تعجب بهش نگاه کردم، گفتم:
- چی خسارت؟!
دختره با حالت بامزه‌ای کله‌اش و تکون داد:
- بله، پس چی زدی دماغ نازنینم و داغون کردی.
با چشم‌های گرد شده بهش خیره شدم که گفت:
- چشم‌هات رو هم اون‌طوری نکن، نتایج دادگاه شما این‌که به جرم عشقولی بودن، محکوم به دوستی با بنده شدید اعتراض وارد نیست.
از اون روز به بعد دوستی من و ترنم شروع شد... .
***
(آنیسا)
نمی‌دونم چند ساعت گذشت و حتی ساعت چند بود. وقتی به خودم اومدم که سرعت ماشین کم شد و ترمز کرد. صدای باز کردن در ماشین اومد. مهراد دست انداخت دور بازوم از ماشین پیاده‌ام کرد. بدون هیچ تقلایی باهاش همراه شدم، صدای کشیده شدن زنجیر اومد. بعد باز کردن در دست انداخت دستمال و از رو چشم‌هام برداشت. با چشم‌هایی ریز شده یه نگاه به اطرافم انداختم، یه انبار بزرگ که پر از انواع بشکه و آچار ماشین بود. کف زمین سیمان بود. بعضی از جاهاش روغن سیاه ریخته بود. مهراد دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و بهم زل زد. از عصبانیت به مرز انفجار رسیده بودم با صدای بلندی داد زدم:
- تو یه آدم عوضی هستی که لنگه نداری، چرا این‌قدر مسئله رو کش می‌دید، یه تیر تو سرم خالی کن تا از دستتون خلاص بشم از همه‌تون متنفرم حالم ازت بهم می‌خوره.
- آخی کوچولو، ناراحت نباش به زودی اون لطف و در حقت می‌کنم.
با صدای فریدون به عقب برگشتم، همراه سهیل وارد گاراژ شد، محمود داخل یه قالب آهنی چوب انداخت و آتیش درست کرد. با دیدن‌شون مو به تنم سیخ شد با ترس آب دهنم و قورت دادم فریدون کنار آتیش وایستاد. سهیل یه میل‌گرد از گوشه دیوار برداشت باهاش آتیش و بهم زد:
- مهراد بچه‌ها بیرون و اجیر کن امشب باید پرنده پر زد، اطلاع بدن قرار محموله رو رد کنیم. ناصر و دارو دستش تو راهن شب می‌رسن، امشب بگذره دیگه نیازی به این دختره نداریم.
مهراد آروم سرش و بالا پایین کرد:
- چشم فریدون خان.
سهیل یه نگاه چندش بهم انداخت، با قدم‌های بلند به سمتم اومد با لحن کشیده‌ای گفت:
- فریدون یادت نره چه قولی بهم دادی این مال منه.
فریدون قهقهه‌ای زد:
- پسر مگه دختر کمه، چرا به این دختر گیر دادی؟
سهیل یه چشمک به فریدون زد، گفت:
- چون این شبیه هیچ دختری نیست، خوراک خودمه.
حیف که دست‌هام و بستن، وگرنه اون هیکل‌شو خوراک سگ‌ها می‌کردم حیوون هیز. یه چشم‌غره رفتم که چشمم به مهراد افتاد دست‌هاش و مشت کرده بود با نوک کفش هاش رو زمین ضرب گرفته بود. با صدای بلندی گفت:
- فریدون خان من میرم بیرون به بچه‌ها گوشزد کنم.
بعد با گام‌هایی بلند بیرون رفت، سهیل کنار فریدون دور آتیش رو یه چهارپایه چوبی نشست. همین‌طور بلاتکلیف وسط وایستاده بودم، بعد چند دقیقه مهراد داخل شد و گفت:
- فریدون خان همه‌چی اوکی شد.
فریدون با لبخند"خوبه‌ای" زمزمه کرد و با صدای بلندی گفت:
- دست‌های این دختر و باز کن، می‌خوام براش یه قصه واقعی و اکشن تعریف کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
مهراد روبروم وایستاد، با یه چاقو جیبی کوچیک طناب و برید. با دستم مچم رو ماساژ دادم. از درد ذوق‌ذوق می‌کرد، با نفرت به مهراد زل زدم که بدون هیچ توجه‌ای کنار سهیل نشست. فریدون سرفه‌ای کرد، گفت:
- خب‌، یکی بود یکی نبود یه روز یه جناب سرهنگ بود، که خیلی فضول بود و باعث شد من همه سرمایه‌ام و از دست بدم. می‌گیدچه‌طور آخه، میگم بهتون. مخصوصاً تو دختر کوچولو، بیست سال پیش بود با خانمم می‌رفتیم خونه مادرم. اون روز قرار بود جنس‌هام و از مرز رد کنم با سود خوبی خریده بودن پولش و برام زده بود. منتظر جنس‌ها بود همین‌که پیچیدم تو خیابون خونه مادرم از اطرافم پلیس مثل مور و ملخ ریخت، نمی‌دونستم چی‌کار کنم بدجور تو تله بودم. همه جنس‌ها داخل ماشین بود باید یه جوری در می‌رفتم ولی نشد، نذاشتن. اسلحه‌ام و در آوردم و شلیک کردم خواستم از اون مخمصه بیرون برم با یه دست اسلحه با یه دست فرمون و هدایت می‌کردم. که اونا هم بی‌کار نموندن، به سمت ماشین تیر‌اندازی کردن. توران خیلی ترسیده بود ‌اون یه فرشته بود از در سمت توران شلیک کردن. خواستم بهشون شلیک کنم، با بوق ماشین روبه‌روم تمرکزم از دستم رفت تیر شلیک شد با برگردوندن سرم دنیا رو سرم فرو ریخت. تیری که شلیک کرده بودم به‌جای اون بی شرف‌ها به توران خورد درست به شقیقه‌اش، اونا باعث شدن تقصیر اون ها بود. با دیدن خون جاری از سر توران دیوونه شدم با هر بدبختی بود از اون مهلکه فرار کردم. با یه تحقیق کوچیک فهمیدم پیگیری پرونده‌‌ام به عهده سرهنگ معروف بوده. بعد این‌که توران و دفن کردم قسم خوردم انتقامم و بگیرم و گرفتم اونم به نحو احسنت. چند سال بعد خانوادگی داشتن می‌رفتن مسافرت من از قبل همه برنامه‌ریزی هام و کرده بودم.
فریدون تو چشم‌هام زل زد و ادامه داد:
- داشتم می‌گفتم، با یه نقشه عالی گیرش انداختم اون عوضی و زن و بچش از ترس می‌لرزیدن ، همین‌که اون بی شرف روبروم وایستاد با تیر زدم وسط پیشونیش، حالا نوبت قصاص اصلی بود. زنش زار میزد و زجه میزد ولی مگه من دلی داشتم که براش بسوزه! دل من همون روزی که توران و دفن کردم اونم دفن شد. بدون هیچ معطلی جلو چشم‌های بچش قلبش و هدف گرفتم و بنگ.
با هر کلمه‌ای که اون آشغال می‌گفت، خاطرات برام یادآوری شد حالا یادم اومد چرا این سگ پیر برام آشنا بود این همونه، همون که من و یتیمم کرد با نفرت بهش زل زدم دندون‌هام و بهم فشردم. با پوزخند بهم نگاه کرد، گفت:
- ولی خیلی بخشنده بودم‌ که جون دختر کوچولوش رو نگرفتم، اما حالا باز پسرش داره مو دماغ میشه، ولی این‌دفعه دیگه به هیچ وجه بخشنده نیستم جون هرکسی که سر راهم باشه رو می‌گیرم حتی تو دختر خانم.
با نفرت از بین دندون‌هام غریدم:
- حیوون آشغال، تو پدر مادرم و کشتی عوضی بدون هیچ فکری با قدم‌های بلند به سمتش رفتم، فریدون هنوز با همون پوزخند بهم نگاه می‌کرد. دیگه به جنون رسیدم با یه مشت زدم تو صورتش تا به خودش بیاد، میل‌گردی که سهیل باهاش آتیش و بهم میزد تو یه حرکت برداشتم با تمام قدرتم کوبید تو سرش که از شقیقه‌اش خون جاری شد. سهیل و مهراد با دست‌پاچگی خودشون و بهم رسوندن، سهیل با یه کشیده زد تو صورتم مهراد دوتا دست‌هام و نگه داشته بود، فریدون از جاش بلند شد و تلو‌تلو خورد، دستش و رو سرش گذاشت، که سهیل دست‌هاش و گرفت از خشم نفس‌نفس میزد خون جلو چشم‌هام و گرفته بود فریدون با صدای ترسناکی نعره زد:
پدرسگ تو چه غلطی کردی ها؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با خشونت موهام رو گرفت تو مشتش. از درد اشک تو چشم‌هام حلقه زد، تو یه حرکت زانوم رو خم کردم و کوبیدم وسط پاهاش. از درد عربده‌ای زد و دستش و از دور موهام جدا کرد، خم شده بود از درد به خودش می‌پیچید، صورتش کبود شده بود. هنوز مهراد دست‌هام و پشتم نگه داشته بود، سهیل با عصبانیت کمربندش و از شلوارش کشید، دور دستش پیچید گفت:
- مهراد داداش ولش کن، خودم ترتیب این عفریته رو میدم.
مهراد دست‌هام رو ول کرد، کنار سهیل وایستاد، با نفرت بهش زل زدم که سرش و بالا آورد، نگاهش تو چشم‌هام نشست. یه جور نگرانی، عصبانیت، تشویش داشت ولی آخه چرا اون الان باید خوشحال باشه، با اولین ضربه کمربند که رو شونم فرود اومد. درد مثل صاعقه پیچید تو تنم به لطف آرش این همه سال کاراته رفتم خیر سرم بعد این بادمجون با کمربند به جونم افتاده، نه به من میگن آنیسا عمراً سرخم کنم. سهیل کمر بند و بالا برد و همین‌که می‌خواست ضربه بعدی و بزنه کمربند و تو هوا گرفتم. سهیل با تعجب بهم زل زد. از فرصت استفاده کردم با کف پام یه لگد زدم وسط سینش چون نتونست تعادلش رو حفظ کنه، عقب‌عقب رفت. با عصبانیت به سمتم اومد با صدای بلندی داد زد:
- خونت حلاله پدر سگ.
فریدون رو چهارپایه نشسته بود با اخم‌های گره خورده با نفرت بهم زل زده بود، هنوز سهیل بهم نرسیده بود که فریدون داد زد:
- سهیل تصمیمم عوض شد.
سهیل سر جاش وایستاد، با نفس‌نفس گفت:
- چه تصمیمی فریدون؟
مهراد با چشم‌های ریز شده به فریدون زل زده بود، فریدون با لحن سرخوشی گفت:
- نیازی به زدن این وحشی نیست یه جور دیگه باید تقاص پس بده.
سهیل با حالت گنگی گفت:
- منظورت چیه؟
فریدون دستی به زخم سرش کشید، گفت:
- مگه تو مشتاق نبودی، یه شب این و داشته باشی ببرش بالا باهاش خوش باش.
با گفتن حرفش انگار خون تو رگ‌ هام یخ بست، مو به تنم سیخ شد. نه خدایا این کار و با من نکن لطفاً. خدا جون بی آبروم نکن. سهیل با چشم‌های که از شادی برق می‌نداخت بهم نگاه کرد، گفت:
- چرا بالا همین‌جا شما برید بالا استراحت کنید، من همین‌جا حساب این وحشی کوچولو رو می‌رسم.
فریدون از جاش بلند شد:
- حرفی نیست، ولی تا یکی دو ساعت دیگه ناصر می‌رسه، بجنب.
فریدون با قدم‌های بلند به سمت در رفت که یهو برگشت، گفت:
- مهراد پسرم، بیا دیگه فعلا سهیل و تنها بزاریم که حسابی کار داره.
مهراد با لکنت گفت:
- هان، چیزه! باشه اومدم.
یه جوری گردنم و به سمتش چرخوندم، که حس کردم مهره‌های گردنم جابه‌جا شدن، مرتیکه آشغال من و باش فکر می‌کردم این آدمه، بی غیرت عوضی ازش متنفرم، حالم ازش بهم می‌خوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
سهیل با نگاه چندشی قدم به قدم سمتم اومد، با هر قدمی که سمتم می‌اومد، من یه قدم عقب می‌رفتم. پشتم به دیوار خورد. دست برد دونه دونه دکمه‌های پیراهنش و باز کرد. از ترس قالب تهی کرده بودم. تو دلم تند‌تند صلوات می‌فرستادم، با انزجار تو خودم جمع شدم هرم نفس‌هاش تو صورتم می‌خورد، داشتم بالا میاوردم ل*ب هاش و جلو آورد و من مرگ و جلو چشم‌هام دیدم قسم می‌خورم اگه بهم دست بزنه خودکشی می‌کنم. با صدای گلوله که از بیرون اومد انگار جون گرفتم، سهیل یکم عقب رفت و زمزمه کرد:
- چه خبر شده، لعنتی.
با دست‌پاچگی دکمه‌هاش و بست، به سمت در رفت که با صدایی که از بیرون اومد سر جاش خشکش زد، من با ناباوری و بهت گوش سپردم:
- تسلیم شید، این‌جا محاصره‌ست هیچ راه فراری ندارید. خودتون و تسلیم کنید،
با صدایی که داخل بلندگو می‌پیچید، قدرت به پاهام برگشت. به سمت در پا تند کردم که تو یه حرکت سهیل اسلحه‌اش و از پشت کمرش کشید، روبه روم گرفت، داد زد:
- زود باش تو جلو میری، اگه بخوایی زرنگ بازی در بیاری می‌فرستمت پیش ننه، بابات.
با ترس آب دهنم قورت دادم، چشم‌های سهیل از خشم قرمز شده بود. صدای تیر اندازی بیشتر شد.
با استرس جلو راه افتادم که سهیل از پشت دست انداخت دور گردنم، اسلحه رو، رو شقیقه‌ام گذاشت و به جلو هولم داد. به محض بیرون رفتن از گاراژ با یه عالمه ماشین پلیس که چراغ گردون‌شون اطراف گاراژ رو روشن کرده بودند روبرو شدم، وایی خدای من باورم نمی‌شه، فریدون دست‌بند به دست در حالی که دوتا مامور از بازوهاش گرفته بودند، داشتن سوار ماشین پلیس می‌کردنش، باورم نمی‌شد سهیل بیشتر به جلو هولم داد، که پلیس متوجه‌ام شد. سهیل داد زد:
- بزارید برم، وگرنه جنازه این دختر و تحویل می‌گیرید.
آرش با لباس نظامی که تنش بود، به طرفم اومد که سهیل داد زد:
- همون جا وایستا، یه قدم دیگه برداری. دیگه خواهرت و نمی‌بینی نزدیک نشید.
آرش سر جاش وایستاد، صدای داخل بلند‌گو دوباره بلند شد:
- دختر رو ول کن بیاد، پرونده تو سنگین‌تر نکن. به صلاحته همکاری کنی.
سهیل اسلحه رو بیشتر رو شقیقه‌ام فشرد و داد زد:
- من گول نمی‌خورم برید کنار زود باشید.
دیگه بسه هرچقدر تحمل کردم، هر چی می‌خواد بشه بزار بشه.
از عمد پاهام و بهم بند کردم، که سهیل با خشونت گفت:
- چه مرگته، درست راه برو.
با صدای آرومی گفتم:
- بزار بند کفش‌هام و ببندم، نمی‌تونم راه برم.
سهیل همین‌طور که به جلو نگاه می‌کرد شش دنگ حواسش به اطراف بود، گفت:
- گندت بزنن، زود باش.
خم شدم که اونم همراهم خم شد یه نفس عمیق کشیدم، از کنار کفشم یه مشت خاک برداشتم بدون هیچ معطلی به پشت سر چرخیدم و خاک و تو چشم‌های سهیل پرت کردم. که نعره زد:
- دختره عوضی می‌کشمت.
همه قدرتم و تو پاهام جمع کردم و دویدم، که آرش به سمتم اومد که یهو نفس تو سی*ن*ه‌ام حبس شد صدای گلوله پیچید تو سرم، صداها برام گنگ شد. آرش با صدای بلندی داد زد:
- آنیسا.
با ضرب رو زمین افتادم، نفس هام کشدار شد، آرش رو دو زانو کنار نشست و سرم و رو پاهاش گذاشت.
با چشم‌های خمار بهش نگاه کردم و بریده بریده گفتم:
- داداش ت... تو تونستی، ان... انتقامون و گرفتی.
آرش با صورت خیس از اشک دست کشید رو صورتم و با گریه گفت:
- آره قربونت برم، آره تونستیم. آنی چشم‌هات و نبند، دورت بگردم ازت خواهش می‌کنم چشم‌هات و نبند.
چشم‌هام تار شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با درد چشم‌هام رو باز کردم. پشتم بدجور درد می‌کرد. آخی زیر لب زمزمه کردم. دستم رو روی سرم گذاشتم .با گنگی به اطرافم نگاه کردم. بیمارستان بود با باز شدن در اتاق سرم و چرخوندم و لبخند کم‌جونی زدم، آرش درحالی که یه خرس بزرگ سفید جلو صورتش گرفته بود داخل شد، با صدای بچه‌گونه‌ای گفت:
- خانم خوشگله، اجازه هست بوست کنم؟
با صدای خش داری گفتم:
- اوهوم.
آرش سرش و از پشت خرس در آورد، خم شد و پیشونیم و بوسید. خرس و گذاشت کنار تخت و خودش رو صندلی کناریم نشست، دستم و تو دستش گرفت:
- حالت خوبه خواهری، درد نداری؟
با لبخند گفتم:
- خوبم، یه ذره پشتم درد می‌کنه.
آرش با لحن ناراحتی گفت:
- آنی ببخش من و نتونستم خوب مراقبت باشم، وگرنه این همه بلا سرت نمی‌اومد. الان رو تخت بیمارستان نبودی.
با لبخند کم‌جونی گفتم:
- داداش نگو این حرف رو، تو چه تقصیری داری خودت رو ناراحت نکن باشه.
آرش یه نگاه بهم انداخت، گونم و بین انگشت‌هاش گرفت و گفت:
- باشه فسقل خانم.
با صدای جدی گفتم:
- داداش همه اعضای باند و دستگیر کردین.
آرش با سرخوشی به صندلی تکیه داد، گفت:
- آره همه رو گرفتیم اون بی شرف هم تیر خورد که دیروز به زندان انتقالش دادن.
- کی و میگی داداش؟
اون سهیل عوضی دیگه، وقتی تو خاک و پرت کردی تو چشمش نیروی تک تیراندازمون رو دیوار بود، با اون حرکتت به پای سمت راستش شلیک کردن که همون لحظه اون به سمتت شلیک کرد، خدا بهت رحم کرد گلوله نزدیک نخاعت بود.
چشمم به آرش بود ولی حواسم همون‌جایی که گفت همه رو دست‌گیر کردن موند، پس حتماً مهراد و هم گرفتن. اصلاً به درک اونم یکی از همون ها بود. در اتاق با ضرب باز شد، آرش با اخم به در زل زد ولی من می‌دونستم کیه، که مثل گاو داخل میشه. یه لبخند محو زدم که صدای ترنم پیچید تو اتاق:
- وای ببخشید، من فکر کردم آنی تنهاست. آهان راستی سلام.
آرش با چشم‌های گرد شده، به ترنم نگاه می‌کرد، منم که دیگه بدتر، از جمله بندی و حرف زدنش از شدت خنده لب‌هام و بهم فشردم. آرش سرفه مصلحتی کرد و بلند شد، گفت:
- سلام زحمت کشیدین.
بعد رو صورتم خم شد، گونم و بوسید:
- من تنهاتون می‌ذارم.
بعد با گام‌های بلند از اتاق بیرون رفت، ترنم دستش و رو قلبش گذاشت و چشم‌هاش و بست، گفت:
- هوف آنی، این داداشت عجب جذبه‌ای داره ها! خود‌به‌خود آدم در برابرش هول میشه.
دیگه نتونستم خنده‌ام و کنترل کنم، زدم زیر خنده تو کمرم درد وحشتناکی پیچید، آخی گفتم که ترنم با دستپاچگی دست کشید رو موهام و گفت:
- چی شدی عزیزدلم، درد داری.
لب‌ و زیر دندون کشیدم، گفتم:
- آره یکم کمرم سوزش داره.
ترنم با لحن ناراحتی گفت:
- الهی بمیرم، جای بخیه‌هاست درد می‌کنه زودی خوب میشی خواهری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
یه نفس عمیق کشیدم، با صدای آرومی گفتم:
- خدا نکنه، دیوونه. خب دانشگاه چه‌طور می‌گذره؟ همه‌ چی خوبه؟
ترنم یه لبخند دندون‌نما زد و با صدای پرانرژی گفت:
- وایی آنی نگم برات، استاد نعیمی دیگه نیست.
با تعجب گفتم:
- وا، یعنی چی که نیست؟
- استاد نعیمی از دانشگاه ما رفت، یه دانشگاه دیگه. جزئیات کاملش رو نمی‌دونم هنوز، ولی آنی یک استادی به جاش اومده یعنی من براش غش‌غش.
- اِه، نه بابا چرا اون وقت؟
- چرا داره خله؟ خب معلومه دیگه از بس این پسر تو دل برو هست. این‌قدر با شخصیت و محترم که فقط دوست دارم ساعت‌ها بشینم نگاهش کنم.
با لبخند به حرف‌هاش گوش سپردم، بعد چند دقیقه دو تقه به در خورد. ترنم شالش و جلو کشید که عزیز و آقاجون همراه عمو رسول و زن‌عمو داخل شدند. با دیدن‌شون اشک تو چشم‌هام حلقه زد، عزیز با یه دست چادرش و رو سرش نگه داشت با دست آزادش سرم و تو آغوشش گرفت. با بغض نالید:
- الهی دستش بشکنه، اونی که تو رو به این روز انداخته. الهی مادر فدات شه خوبی دخترم؟
سرم رو از آغوشش جدا کردم که عزیز کنار تخت وایستاد با صدای آرومی گفتم:
- خوبم عزیزجون، خودت و اذیت کن.
آقاجون خم شد رو صورتم پیشونیم و بوسید، با لحن رسایی گفت:
- چه‌طوری باباجان، درد نداری؟
با لبخند گفتم:
- خوبم، نه زیاد درد ندارم.
عمو رسول و زن‌عمو هم (خدا بد نده‌ای) بلغور کردن. اون‌روز تا خود شب یا ترنم می‌اومد یا آرش بینش عزیز هم یه سر میزد تا که پرستار‌ها به حرف اومدن و همه رو بیرون کردن.
***
از ماشین پیاده شدم، اکبر آقا یه گوسفند زمین انداخت، خواست قربونی کنه که با صدای بلندی گفتم:
- نه، الان نه، من نمی‌تونم ببینم.
آرش به طرفم پا تند کرد، دستم و رو شونش گذاشت و گفت:
- به من تکیه بده.
زینت اسفند رو دور سرم چرخوند، هی زیر لب یه چیزی رو زمزمه می‌کرد بعد آروم دست‌هاش و دورم حلقه کرد، گفت:
- خدا بد نده دخترم.
لبخندی زدم:
- ممنونم زینت خانم.
آقاجون از خونه بیرون اومد و با صدای بلندی گفت:
- اکبر منتظر چی هستی، قربونیش کن دیگه!
- آقا آنیسا خانم، میگن جلو چشم‌هام قربونیش نکن.
با ناراحتی گفتم:
- آره آقاجون الان نه.
- باشه دخترم، آرش باباجان خواهرت و بیار داخل هوا سرد شده.
- زینت خانم به آنی کمک کن، بره داخل من باید برم اداره.
بعد تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- آبجی یه کار فوری دارم، باید برم ناراحت که نمی شی؟
گونش و بوسیدم و گفتم:
- نه به هیچ‌وجه، برو موفق باشی.
زینت دستم و گرفت و گفت:
- بیا دخترجان، آروم بیا.
عزیز با هول به سمتم اومد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با لحن دستپاچه‌ای گفت:
- زود باش زینت بیارش داخل هوا سرد شده.
عزیز و زینت تا داخل اتاق کمکم کردن، آروم رو تخت نشستم عزیز رو کرد سمت زینت گفت:
- زینت جان، برای دخترمون یه سوپ خوشمزه بار بذار. به اکبر هم بگو گوشت و ببره پرورشگاه تحویل بده.
- رو چشمم خانم جان، با اجازه.
زینت با عجله از اتاق بیرون رفت، عزیز دستی رو موهام کشید، با لبخند بهش چشم دوختم. اشک تو چشم‌هاش حلقه زد، با صدای بغض آلودی نالید:
- اگه بلایی سرت می‌اومد، من می‌مردم دختر گلم.
- عزیز جون این‌قدر غصه نخور دیگه باشه، ببین صحیح و سالم کنارت نشستم.
عزیز با پره‌ی روسریش اشکش و پاک کرد، از کنارم بلند شد:
- دخترم من میرم پایین، تو هم یه دوش بگیر ولی زود خودت و بشور زیاد تو حموم نمونی‌ ها! واسه زخمت خوب نیست. باشه مادر؟
- چشم.
بعد رفتن عزیز از جام بلند شدم، کنار پنجره وایستادم. نگاهی به بیرون انداختم، حال و هوا بیرون همانند قلب بی‌چاره‌ام بود، هوا ابری بود اما آفتاب سعی بر این داشت که خود را از میان آن مانع های بزرگ بیرون کشد، همانند تو که هر چه سعی می‌کنم بهت فکر نکنم قلبم پا برهنه به سمتت به پرواز در می‌آید.
***
کمر بند حوله‌ام و سفت بستم. در کمد و باز کردم از بین اندک لباس‌هایی که داشتم، یه شومیز سفید که گل‌های ریز مشکی داشت قدش تا رو زانوم بود با یه شلوار راحتی چسب که کنارش خط‌ طلایی رنگی داشت پوشیدم. در کمد و با ضرب بستم سر خودم غر زدم:
- هوف خوبه دیگه، حوصله ندارم.
یه شال نازک مشکی رو سرم انداختم با همون قیافه شبیه میت شده‌ام از اتاق بیرون رفتم. رو پاگرد اول بود که با شنیدن صداش از تعجب ابرو هام بالا پرید:
- سلام حاج‌بابا، خدا بد نده وقتی شنیدم چی‌شده انگار دنیا رو سرم خراب شد.
یه پوزخند زدم وارد سالن شدم، عزیز با دیدنم با هول گفت:
- آنیسا چرا بلند شدی دخترم، استراحت می‌کردی مادر تازه مرخص شدی.
- هوف عزیز حوصله‌ام سر رفت، این‌جا هم می‌شینم دیگه کار خاصی نمی‌کنم.
با لبخند یه نگاه به عمو نوید انداختم:
- سلام عمو خوبین شما؟
عمو نوید در حالی تازه گوشی به دست وارد سالن می‌شد با لحن پر انرژی گفت:
- سلام دختر شجاع خودم، چطوری تو عمو جان چرا از جات بلند شدی؟
یه لبخند دندون نما زدم. روی مبل کناری آقاجون نشستم:
- خوبم، مشکلی نیست عموجان این‌جا هم نشستم.
یه نگاه کوتاه به عمه ریحانه انداختم با سردی گفتم:
- شما خوبید عمه؟
عمه ریحانه با چاپلوسی گفت:
- ما که خوبیم تو چه‌طوری عمه‌جان، چرا مواظب خودت نبودی آخه؟
- اتفاق دیگه پیش اومد.
بردیا و باران نبودن و من از این بابت خوشحالم شدم، چون اصلاً حوصله او دوتا بوقلمون رو نداشتم. عمه با دلخوری ادامه داد:
- والا ک.س غریبه‌ای که نیست، ولی حاج بابا شما با این‌که من و از خونه‌تون بیرون کردین، ولی با این حال به خاطر برادر‌زاده‌ام اومدم ولی اگه شما ناراحت
عزیز تو حرف عمه پرید:
- نگو دخترم، این چه حرفیه گذشته‌ها گذشته. کدورت‌ها رو فراموش کنید.
عمه دو قطره اشک تمساح ریخت از جاش بلند شد به طرف آقا جون رفت با صدای آرومی گفت:
- حاج بابا شما هم من و بخشیدین؟
آقاجون با اخمی که بین ابروهاش بود گفت:
- ببین دختر جان، از این به بعد اگر فقط یک بار دیگه اسمی از رویا بیاری یا در مورد آنیسا چرت بگی دیگه پدری نداری فهمیدی.
عمه آروم سرش و تکون داد، گفت:.
- چشم حاج بابا من غلط بکنم.
آقاجون دستش و رو شونه عمه گذاشت گفت:
- حالا آبغوره نگیر خیر سرت یه زن بزرگی.
با حرف آقاجون عمو نوید و عزیز خندیدن عمه با لبخند خم شد دست آقاجون و بوسید بعد همون‌جا کنارش نشست. زنیکه عفریته من تو رو می‌شناسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین