لوکیشن: «قارهی ایکس_شلیتلند؛ سرزمینی تاریک در آن سوی اقیانوسِ شوم که از دیدِ بشر پنهان است»
(7 مه 2090)
***
چند تارِ موی پریشانم را که وزش شدید باد آنها را از لابهلای موهای بلند و بافته شدهام به بیرون کشانده است، با پشتِ دست از روی صورت رنگ و رو پریدهام عقب میرانم و درحالیکه با نوکِ نیزهام دخلِ سنجابی که شکار کردهام را میآورم، با بی حوصلگی نق میزنم:
- میدونی کول، داستانت جالبه ولی... .
از روی تکه سنگی که نشسته است بلند میشود و بهسمت من میآید. حرفم را میبُرد و میگوید:
- مثل اینکه کارم زاره.
بیهیچ احساسی نگاهش میکنم؛ اما طوری که تصور کند برایم مهم است، از او میپرسم:
- منظورت چیه؟
- اینکه حرفهام و تقاضای کمکم ازت، برات بهقول خودت یه داستان جالبه، مسلماً این رو نشون میده که اومدنم بیفایده بوده.
نیشخندی تحویلش میدهم و فاصلهام را با او کمتر میکنم. درحالیکه بالهای بزرگم صدای رعد مانند را در هیاهوی باد، ایجاد میکنند، مقابلش میایستم و خیره در چشمانش میگویم:
- بعد ده سال، اومدی میگی اون دنیای مزخرف و انسانیتون... .
لحظهای مکث میکنم تا جملهی بهتری به ذهنم برسد و بعد کلافه دهان باز میکنم:
- چه میدونم... دچار نقص فنی شده و از من میخوای بیام درستش کنم؟ از منی که توی کل عمرِ بیشمارم تنها انسانی که دیدم تویی!
لبخندی میزند. نمیدانم چهطور میتوانست در همچون موقعیتی خونسرد باشد و لبخند بزند، ولی لبخند میزند و سپس با کفش مشکیِ چرممانندش به چمن زیرِ پایش فشاری وارد میکند، فشاری که باعث میشود صدای جیغِ علفهای ریزِ چمن را بشنوم.
دستانش را بیپروا در جیب شلوار مشکی سیاهش که هیچ نظری درمورد طرح و یا جنسش نداشتم، فرو میکند و میگوید:
- اِل آندریا! لطفاً منطقی فکر کن، من و دنیام واقعاً خیلی فوری به کمکت نیاز داریم.
طوری میایستاد، طوری تقاضای کمک میکرد، طوری لبخند میزد و طوری اسمم را نجوا میکرد که گویا از قبل مطمئن بود کمکش خواهم کرد!
نیزهام را به سنگهای غولپیکرِ کناری تکیه میدهم و سنجاب را در دستم میگیرم و خطاب به او میگویم:
- من نمیتونم کول هریسون!
لحظهای عصبانیت را در چشمهای رنگِجنگلش مشاهده میکنم. اینبار سعی میکرد خونسرد باشد؛ اما گویا نمیتوانست.
زبانش را با حرص و عصبانیت روی لبهایش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد.
از حالت چشمهایش مشخص بود که سعی میکرد راهی برای متقاعد کردنم پیدا کند.
من میتوانستم افکارش را به راحتی بخوانم؛ اما دیگر اهمیتی نداشت، چون او کاملاً رو بود!
- اِل... لطفاً به حرفم گوش کن، جهانم رو به نابودیه و تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت نجاتش رو داره.
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم.
هربار که واژهی نجات را به زبان میآورد خاطراتی درون مغزم رژه میرفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم میشدند، طوری که همینجا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم!