جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,555 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خستم می‌کرد واقعاً بعضی مواقع با این سوال‌هاش و من رو به حرف گرفتن‌هاش.
- اخه این سبک از اهنگ به روحیات تو نمی‌خوره تعجب کردم.
- روحیاتم چشه؟
- به حرف می‌گیری من رو؟
- سوال می‌پرسم
چپ‌چپ نگاش کردم. لبخندش رو به زور کنترل کرد و مثل‌خودم شونه بالاانداخت و گفت:
- مشتاق شدم بدونم.
این‌بار جفتمون خندیدم.
- به به می‌بینم که جمعتون جمعه گلتون کمه.
برگشتم و با متین چشم تو چشم شدم
دور زد الاچیق رو و اومد کنارم روی مبل نشست. قبل از اون آراد از روی میزبلند شد و رو مبل روبه‌رویم، جای قبلیش نشست و اخم‌هاش رو شدید توهم کشید. پای چپش رو گذاشت روی پای راستش و دوتا دست‌هاش رو باز کرد و اورد بالا گذاشت رو پشتی مبل و کنایه الود گفت:
- گل رو که خودمون حل کرده بودیم
به گل توی دست‌های من اشاره کرد. ادامه داد:
- منتها مونده بودیم چه‌جوری خرمگس رو ردیف کنیم که تو اوکیش کردی.
متین نیش‌خندی زد و بی‌ این‌که به روی خودش بیاره گل رو از تو دسته من کشید و بوش کرد. مثل همیشه لباس‌های اسپرت پوشیده بود، موهای بلندش رو با کش پایین سرش گوجه‌مانند بسته بود. گفته بودم بهش کوتاه کنه موهاش رو اما گفته بود خودش دوست داره این مدل رو.
متین گل رو با یه حالت چندشی از جلوی بینیش دور کرد و گفت:
- پیف بابا چیه این گل؟ چه‌قدر از بوش بدم میاد.
من عاشق بوی گل رز بودم.
آراد:
- والا رز جز گل‌های خوشبوعه
متین:
- من خوشم نمیاد کلاً از رز.
آراد نگاهی به من انداخت و سکوت کرد
متین:
- گل فقط گله محمدی، لامصب هم قشنگه هم بوش خوبه هم خوردنیه هم از جنبه‌ی درمانی میشه ازش استفاده کرد
- گل رز هم همین فوایدی که گفتی رو داره و باید بگم درکناره‌ این‌ها تاریخچه‌ی قشنگی هم داره درضمن گل محمدی هم یه نوع از رزه
متین:
- وا ترنم؟ رز رو مگه می‌شه خورد؟
- بله چای گل رز و یا همون دمنشوشش رو می‌خورن.
میتن:
-‌ اون‌وقت فواید درمانیش چی؟
- عصاره‌ش واسه ترشح صفرا، هضم غذا، ناراحتی‌های خونی و رحم مفیده. از روغنش هم واسه خشکی دست‌ها استفاده میشه چون سرشار از ویتامینC. دمنوشش هم واسه خشکی و درد گلو و کاهش عفونت مثانه و عذر میخوام درمان اسهال خوبه.
متین تک خندی زد و گفت:
- نه بابا چقدر فواید داشت و ازش بی‌خبر بودیم‌
نگاهم رو ازش گرفتم نفسم رو کلافه بیرون دادم. هنوز دلم ازش گرفته‌س و صاف نمی شه باهاش حالا حالا. متین فقط گه‌گاهی بهم سرمی‌زد. از همه‌چیز خبر داشت اما بازم حمایت نکرد ازم و عذر خواهی هم نکرد واسه حرف‌هایی که زد. فقط گفت "فهمیده اشتباه کرده و بهتره دیگه کش ندیم این موضوع رو" درصورتی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
که من حتی باهاش حرف هم نزده بود چه برسه بخوام گله کنم ازش بابت بی‌وفاییش. متاسفانه فکر می‌کرد من نقشه ادم‌های مریض رو بازی می‌کنم و خودم رو واسه این‌که تبرعه کنم این‌جوری نشون میدم حتی وقت‌هایی که تنها می‌شدیم می‌گفت "خیلی خب نقش بازی کردن بسه. هرکی رو بتونی گول برنی من رو نمی‌تونی. دستت واسم رو شده و گول حرف‌ها و کارهات رو نمی‌خورم" خون به دلم می‌کرد. وقتی می‌دید تو سکوت فقط نگاهش می‌کنم چهارتا درشت دیگه هم بارم می‌کرد و می‌رفت. متین، متینِ قبلی نبود. خیلی تغییر کرده بود و این تغییر درست از همون روزی شروع شد که از المان برگشت. تلاش زیادی می‌کردم واسه درست شدن اعتمادش به خودم اما فایده‌ای نداشت توی این یک‌ماه هم که من با یه مرده‌ی متحرک فرقی نداشتم.
صدای آراد من رو به خودم اورد:
- تاریخچش رو بگو.
لبخندی زدم. از آراد بعید بود که بگه تاریچخه‌ی یه گل رو واسم بگو. پرانرژی شروع کردم به توضیح دادن:
- خب همون‌جور که همه می‌دونیم رز نشونه‌ی عشق و دوست داشتنه اما؛ معنی های دیگه‌ای هم داره مثل دین‌داری که بیشتر توی ایین مسیحیت بهش اشاره شده چون مسیحی‌ها اون رو نمادی از پاکی مریم مقدس می‌دونن. کشیش‌های انگلیسی، باغچه‌ی عبادتگاه‌ها را پر از گل‌های رز قرمز می‌کردند چون که باور داشتند گل رز، خون حضرت عیسی مسیحه و زمانی که حضرت مسیح رو به صلیب کشیده‌اند به جای خون، رز رو زمین می‌ریخته و پنج گلبرگ گل رز نماد پنج زخم مسیح هست، ایرانی‌ها و بیشتر مسلمون‌هاهم که‌ رز رو جلوه‌ای از زیبایی خداوند می‌دونن. یکی از معنی های دیگه‌ش شر و خیره که گلبرگ‌های نرم و قشنگ و خوشرنگش میشه خیرش و تیغ‌های تیزش میشن شرش. معنی و نماد راز و رازالودگی رو هم داره جوری که توی روم اگر قرار بود حرف‌های خیلی خصوصی و محرمانه رو به کسی بزنن درحضور گل رز می‌زدن تا طرف متوجه بشه که این حرفا به هیچ‌وجه نباید جایی درز پیدا کنه رزها هر رنگیش معنی‌های مختلفی داره که الان حضور ذهن ندارم اما می‌دونم که رز قرمز معنیش همون عشق و علاقه‌ست. یه چیزی که اون رو متفاوت کرده از بقیه‌ی گل‌ها این‌که تعداد شاخه‌هایی که افراد به هم هدیه میدن، معانی متفاوتی داره. البته خیلی‌ها این رو نمی‌دونن و همین‌جوری می‌خرن و تعدادش واسشون مهم نیست
آراد:
- هر تعدادیش چه معنی رو میده؟
- یکیش یعنی عشق در یک نگاه یا عشق ناتمام. دوتاش نشونه‌ی ابراز عشق و اهمیت به معشوقه. سه رز لذت شریک شدن تو زندگی با همسر رو نشون میده. پنج رز یعنی "دوستت دارم"
شش رز یعنی "اعتراف به عشق عمیق". هشت رز واسه شکرگذاری بابت یک عشقه. نه تاش نشونه ‌ی عشق ابدیه ده تاش یه عدده فوق العاده برای، یه عشقه فوق العاده است پانزده رز برای عذرخواهی کردنه، بیست تا رز یعنی "عشق من رو باور کن!" بیست و یک رزیعنی "من به تو تعلق دارم!" سی و شش رز برای زمانی که تو عشق به بالاترین سطح رسیده‌ باشی. چهل رز نشان از خالص و صادقانه بودن عشق داره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
متین:
- هو بابا کی میره این همه راه رو. بگیر برو خلاص کن دیگه، کی حال داره بشماره واسه هر مناسبتی چه تعداد گلی بخره. بعد هم کی میاد بشماره ببینه حالا طرف چند‌تا شاخه گل خریده و ایا اون تعداد به اون مناسبت می‌خوره یا نه.
سرخورده نگاهی کردم به متین که اراده گفت:
- خب دیگه چی‌ها هست درمورد رز؟
چه خوب که بعضی‌ها هستن مشتاق گوش میدن به حرف‌هات و جویایی ادامه‌ش میشن:
- گل رز تاریخچه‌ی اصلی خودش رو از روم و یونان شروع کرده داستان‌های زیادی درباره‌ی خوده رز قرمز هم هست. البته همه‌ش افسانه‌ست مثلاً تو سرزمین افسانه‌های یونان باستان رز از محبوبیت خاصی برخوردار بوده و اون‌ها اعتقاد داشتن که رز توسط الهه‌ها درست شده.
متین تمسخرامیز گفت:
- حالا یقین می‌خوان بگن الهه اب چیکار کرد و الهه‌ی خاک چیکار نکرد. ول کن بابا این داستان‌ها رو
آراد:
- متین چقدر پارازیت می‌ندازی بذار ببینم چی می‌خواد بگه
متین:
- بابا بیخیال این‌ها همه‌ش داستانه. بیین میگه تو سرزمین افسانه‌ها، یعنی این‌ها شعری بیش نیست. جمع کن بریم یه چیز بخوریم بابا.
آراد:
- تو اگه خیلی گشنته می‌تونی بری به شیکمت برسی.
رو کرد سمت من و ادامه داد:
- داشتی می‌گفتی... معتقدن چه‌جوری به وجود امده؟!
- اون‌ها معتقدن که کلوریس یا همون الهه‌ی گل‌ها رز رو ساخت. آفرودایت که الهه‌ی عشقِ اون رو نام گذاری کرد. دایونیسیس یا الهه ش*راب، شهد و عطری دلپذیر بهش داد. سه خواهر، به رز خوشی، شادی و لذت دادند زفیر یا الهه باد‌ها، ابرها را کنار زد. آپولو که دیگ باید بدونید هموم الهه‌ی خورشیدِ به رز تابید و شکوفه‌ای ازش رشد کرد و این‌‌جوری بود که رز ایجاد شد.
متین:
- دیدی گفتم حالا می‌خواد بگه کدوم الهه چیکار کرد.
آراد خثمانه نگاهی بهش انداخت. از جام بلند شدم و گفتم:
- منم گشنمه بریم شام بخوریم.
واقعیتش این بود که از رفتار متین ناراحت شده بودم. دوست نداشتم وقتی از چیزی صحبت می‌کنم تیکه بهم بندازن و بگن داری شعر و دَری‌وَری میگی. تاهمین حالاش هم اگه ادامه دادم فقط واسه آراد بود وگرنه دیگه چیزی نمی‌گفتم. شام رو تو سکوت خوردیم. آراد به شدت از متین عصبی بود اما چیزی نمی‌گفت.از جام بلند شدم و گفتم:
- نوش جون همگی من سرم به شدت درد می‌کنه میرم بخوابم
متین:
- شب‌بخیر.
آراد:
- می‌خوای بگم واست مسکن بیارن؟
چه‌قدر تفاوت هست بین این‌ دوتا. یکی با بیخیالی هرچه تمام رون مرغ رو به نیش می‌کشه و یکی دست از خوردن برمی داره و نگرانیش رو ابراز می‌کنه.
- تو اتاقم هست. می‌خورم و می‌خوابم شب‌بخیر.
جلوی نگاه نگرانش راه، راه‌پله رو در پیش گرفتم و رفتم توی اتاقم که توی این یک‌ماه شده بود واسم مثل یه غار تاریک و ساکت که بهم آرامش عجیبی می‌داد. خوابم نمی‌اومد سرمم درد نمی‌کرد بهونه‌ای بود واسه پیچوندن متین. حدود نیم ساعت از اومدنم به اتاق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌گذشت که دیدم متین از خونه زد بیرون و رفت. دلم می‌خواست برم تو حیاط و ویالون بزنم بلکه خسته‌شم و خوابم ببره. آروم و یواش راه افتادم سمته الاچیق... .
ویالون رو برداشتم و بین شونه و چونم تنظیمش کردم، ارشه رو دست گرفتم، چشم‌هام رو بستم و شروع کردم به نواختن... تو حالو هوای خودم غرق شدم و حواسم از اطرافم پرت. بی‌ این‌که چشم باز کنم چند قطعه رو نواختم. چشم که باز کردم آراد ‌رو مقابلم دیدم داشت سیگار می‌کشید. چه‌طور متوجه اومدنش نشدم؟! اصلاً چه‌طور از بوی سیگارش تشخیص ندادم حضورش رو؟
- الان یعنی دوباره باید گل بهت بدم واسه تشکر؟ تازه از این به بعد باید دوتا به نشونه‌ی تشکر هم بدم.
خندیدم و گفتم:
- نه نیازی نیست
- سرت خوب شد؟
صادقانه گفتم:
- خوب بود.
نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:
- بی‌خوابی به سر توهم زده؟
- تازه ساعت دهه
- زودتر می‌خوابیدی شب‌های قبل آخه.
- نمی‌خوابیدم تو اتاقم می‌موندم فقط. امشب دلم هوای تازه خواست.
- خوبه.
بی‌حرف به چراغ‌های پایه بلند باغ نگاه دوختم که گفت:
- خب حالا که دیگه دستگاه پارازیت اندازمون نیست ادامه‌ی حرف‌هات رو بگو.
متین رو می‌گفت. چه لقبی هم بهش داد.
- از چیش بگم؟
- از هرچی بلدی و می‌دونی درباره‌ش.
- لابد مشتاقی بدونی؟
سرش رو کج کرد و گفت:
-‌ اگه بگم اره لابد می‌خوای بگی اخه به روحیاتت نمی‌خوره! ها؟
- اره خب.
- جالب شد به نظرم. نمی‌دونستم گل‌ها هم داستان و تاریخچه دارن و درموردشون افسانه هست
- ما کلاً با افسانه‌ها زندگی می‌کنیم. بی‌ این‌که بدونیم.
- خب حالا افسانه‌های رز رو بگو تا بدونم
- تاریخچه گل رز در اروپا در قرن پونزده میلادی میگه که تو انگلستان دو سلسله برای رسیدن به سلطنت می‌جنگیدن، با اسم‌های “یورک” و “لانسستر”. نماد یورک‌ها گل رز سفید و نماد لانسستر گل رز قرمز بود. به همین خاطر هم اسم اون جنگ‌ها به « نبرد رز‌ها » معروف شد.
آراد مشتاق سری تکون داد گفت:
- خب؟
همه‌ی این اشتیاقش واسه این بود که من رو به حرف بگیره و به عبارتی از لاک تنهایی و پیله‌ای که دور خودم کشیده بودم بیرونم بکشه هر چند که منم به این گپ و گفت‌های از هر دری شبانمون عادت کرده بودم اما گپ و گفت امشب داشت به درازا می‌کشید:
- یه سری افسانه‌ها هست که میگه کلاً رز قرمز از اول وجود نداشته، یعنی این رز سفید بوده که تغییر رنگ داده و قرمز شده مثلاً بنا به افسانه‌ی گل سرخ تو بهشت عدن به رنگ سفید بوده و وقتی که حوا اون‌ها رو می‌بوسه رنگشون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
قرمز میشه و به اون رنگ باقی می‌مونه. افسانه‌های یونانی میگن که گل سرخ از چند قطره خون افرودیت، الهه زیبایی و عشق که در اثر خار و خس‌ها مجروح شده، به رنگ قرمز درآمده و این‌که تعریف کردند که رنگ گل سرخ به اثر خون ادونیس خدای زیبایی و جمال فینیقیانِ که به وسیله خوک وحشی مجروح شده و افرودیت اون رو به صورت گل شقایق نعمائی درآورده‌. جالب‌ترینش همون داستان افرودیت هست، این‌جوریِ که به گفته یه شاعر یونانی، آفرودیت که یکی از الهه‌ها بوده و آدونیس عاشقانه هم رو دوست داشتن. یه روز آدونیس به قصده شکار به جنگل میره. آفردویت هم مخالفتی نمی‌کنه اما بهش هشدار میده که مراقب خودش باشه. آدونیس وقتی تو اعماق جنگل گم میشه گرازی بهش حمله می‌کنه و باوجود این‌که شجاعانه با اون گراز می‌جگنه بازهم زخمی میشه. آفرودیت وقتی از این ماجرا خبردار میشه سریع خودش رو به آدونیس می‌رسونه ولی می‌بینه که اون داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه کنارش زانو می‌زنه تا درمانش کنه که تیغ گل‌های رز سفیدی که اون اطراف بودن توپاش میرن و پاهاش رو زخمی می‌کنن و گل‌ها رو خونی. آندونیس وقتی می‌میره توسط آفرودیت به گل‌های شقایق نعمانی تبدیل میشه و رزهای سفید خونی از خون آفرودیت از اون روز به بعد به همون رنگ هم درمیان
- چه جالب.
- اهوم
- بازم داستان داره این گل رز؟
- داره اما من نرفتم دنبالش.
- ببینم در مورد ولنتاین چی می‌دونی؟
- داستان‌های زیادی داره اون هم
تکیه داد به پشتی مبل و پا رو پا انداخت:
- جالب‌ترینش رو بگو.
- ببینم من رو با مادربزرگه قصه‌گو یا گوگل اشتباه گرفتی؟ هی داستان بگو، داستان بگو!
- نه تو نه من هیچ‌کدوم خوابمون نمیاد بگو حداقل خوابمون بگیره
چپ‌چپ نگاش کردم که زد زیره خنده وگفت:
- شوخی کردم بابا. بگو دوست دارم بدونم تاریخچه این یه مورد رو.
- یه سرچ کن تو گوگل همه‌ش میاد بشین بخون تا خوابت بگیره.
- حالا من یه چیزی گفتم.
- نمی‌گفتی هم من دیگه داستان تعریف نمی‌کردم.
- بخیل نباش دیگه. قشنگ تعریف می‌کنی بگو.
- نمی‌تونی خرم کنی با این حرف‌ها.
- ای بابا ترنم بهونه نیار دیگه کار که نداری نشستیم داریم اختلات می‌کنیم.
- چیش رو بگم اخه؟
- همون داستان ولنتاین رو تعریف کن.
خسته نگاش کردم که گفت:
- بابا اخریشه. اصلاً قول میدم دیگه چیزی نپرسم و بعدش برم تو اتاقم.
اون‌قدر مظلومانه گفت که دلم نیومد و گفتم:
- خیلی خب باشه.
انگشته اشارم رو بالا اوردم و ادامه دادم:
- اما این اخریشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مثل این بچه‌ها که از مامان‌هاشون مدام یه چیزی رو طلب می‌کردن و وقتی مخالفت مادرشون رو می‌دین می‌گفتن بخدا این دیگه دفعه‌ی اخره، این دیگه اخریشه، قول میدم این اخریش باشه گفت:
- اخریش دیگه.
- تاریخچه‌ی درستی از ولنتاین در دسترس نیست و چیزهایی هم که هست آمیخته با افسانه‌هاست.
- خب حالا این افسانه‌ها چی میگن؟
- روزه ولنتاین همون‌جور که ما می‌دونیم، زمان جشن و عشق و علاقه و دوست داشتنه اما طبق افسانه‌ها خاستگاه این روز قشنگ و شیرین تیره و تار و خونینه
- حالا چرا خونین؟
- کلیسای کاتولیک به این نتیجه رسیده که حداقل سه قدیس به نام والنتین، والنتیوس یا ولنتاین وجود داشتند که همگی به قتل رسیده‌‌اند.
با به زبون اوردن کلمه‌ی "قتل" رنگ نگاه مشتاق آراد عوض شد و تغییر کرد به نگرانی. نگران من بود، خودمم از اوردن این کلمه همچین بگی‌نگی حالم دگرگون می‌شد و شد ولی سعی کردم اروم باشم و با گفتن ادامه‌ی داستان حواسم رو پرت کنم:
- طبقه یه افسانه‌ی مشهور، تو روم باستان تو دوران فرمانروایی کلودیوس دوم کشیشی به نام والنتین زندگی می‌کرده. کلودیوس عقیده داشته که مردهای مجرد نسبت به اون‌هایی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگ‌جوتر و بهتری هستند. این میشه که ازدواج رو برای مردهای جوان امپراتوری روم قدغن می‌کند. والنتین معتقد بوده که این حکم ناعادلانه است، برای همین مخفیانه عقد سربازان رومی رو با دختران محبوبشون جاری می‌کرده. وقتی که کلودیوس این اخبار به دستش می‌رسه و ازماجرا خبر دار میشه والنتین را به مرگ محکوم می‌کنه‌ یه افسانه دیگه هم هست که میگه شاید کشیش والنتین به علت نجات دادن و فراری دادن مسیحیان از آزار و شکنجه رومیان کشته شده باشد. ولی به هرحال مهم‌ترین نکته توی همه‌ی این افسانه‌ها این‌که کشیش والنتین خودش عاشق دختر زندان‌بانش شده بود و اولین‌بار کارت ولنتاین را خود اون در روز اعدامش یعنی تاریخ چهارده فوریه برای آن دختر فرستاده. به این صورت که نامه‌ی عاشقانه‌ای واسه اون دختر می‌نویسه و زیرش به عنوان امضا می‌نویسه که "از طرف ولنتاین تو" حالا جالب‌تر از اون همون داستان الهه‌ی عشقه، آفرودیت که یونانی‌ها به اون ونوس میگن گله مورد علاقه‌ش از اون ماجرا به بعد میشه گل رز قرمز و همه رز قرمز رو نماد عشق و علاقه می دونستن واسه همین هم هست که عاشق‌ها به هم رز قرمز میدن مخصوصاً تو روز ولنتاین. کلاً باهم ترکیب شدن این دوتا داستان... .
- یه چیزی بگم؟
ناگهانی گفت این حرف رو. سری تکون دادم و گفتم:
- چی؟
- به روحیه‌ی جنگنده‌ی توهم نمیاد که از این دست از دستان‌ها رو خونده باشی... .
- از اول که روحیه‌ی جنگنده نداشتم. این‌ها مالِ دوران طفولیته. مثل همه‌ی دخترها منم افکار شکلاتی داشتم. این بود که رمان‌های زیادی می‌خوندم و علاقه‌ی زیادی به افسانه‌ها و داستان‌های عاشقانه داشتم. این‌ها رو از اون زمان‌ها یادمه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
"از زبون آراد"
جلسه‌ی خسته کننده‌ای بود، سروکله زدن با این قوم انرژی نمی‌ذاره واسم بعضی موقع‌ها. نمی‌دونم جا مغزشون چیه که نمی‌فهمن حرف‌هام رو. خا که اَره اگه بود بهتر می‌شد بهشون فهموند اون چیزی که می‌خوام رو. با سر دردی که داشت زیادترم می‌شد پشت رل نشستم، فقط دلم می‌خواست برم و بخوابم. چند روزی میشه که خواب درست و حسابی ندارم همه‌ش هم تقصیر این طراح‌هاییه که کاره خودشون رو می‌کنن و گوش نمی‌گیرن من چی می‌گم. صدای زنگ موبایلم واسه صدمین بار که بلند شد تصمیم گرفتم جواب بدم ببینم چی میگه شاپوری که از عصر تا حالا ول کن نیست. موبایلم رو از تو جیبه کتم بیرون کشیدم. آیکون سبز رو کشیدم تا تماس وصل بشه و گذاشتم دم گوشم
- چی می‌گی شاپور ول کن نیستی عصر تاحالا؟
با نعره‌ای که زد برای‌ یک لحظه تموم ارگان‌های تنم دست از فعالیت کشیدن و خواب از سرم پرید:
- آراد تو و اون دختره‌ی احمق چه غلطی کردین تو اون مهمونی؟
سعی کردم اروم باشم:
- چی می‌گی شاپور کدوم مهمونی؟
- که کدوم مهمونی اره؟ همون مهمونی که زدین هامون رو کشتین.
چشم‌هام رو عصبی بستم. قفل شدن دندون‌هام دست خودم نبود. لعنتی لعنتی لعنتی چه‌جوری فهمیدن؟!
- افعی فهمیده آراد، از همه چی باخبره فقط چیزی که مشخص نیست این‌که کدومتون اون رو زدین! این سواله اصلیِ. آراد ای کاش گفته بودی از همون اول همه چی رو به من. میشد یه کاری کنم اما الان دیگه بی‌فایده‌اس. افعی می‌خواد انتقام بگیره اتیشیِ حسابی و به‌ این راحتی‌ها هم ولتون نمی‌کنه
پلکم عصبی شروع کرد به پریدن. منقبض شدن رگ‌های رو صورت و گردنم رو خوب حس می‌کردم. چندبار محکم با مشتم کوبیدم رو فرمون و دراخر بلندتر از خودش نعره زدم:
- چی میگی شاپور اون عوضی هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. هامون حقش بود که کشته شد من به همه اعلام کرده بودم که ترنم خط قرمزه منِ همتون منِ روانی رو می‌شناسید می‌دونید چه‌قدر کینه‌ایم و به این راحتی‌ها نمی‌گذرم از کسی که بخواد دست رو عشق من بلند و بخواد تن و بدنش رو لمس کنه. اون عوضی اگه سراغ ترنم نرفته بود اگه دستش کج و هرز نرفته بود الان نفس می‌کشید. چند دقیقه قبلش تعریف کردم واستون که چطور حق اون آرمان عوضی رو گذاشتم کف دستش. باره اول تیر خورد تو دستش باره دوم با اسید صورتش رو نابود کردم هامون عوضی سادیسمی چنان زده بود ترنم رو که کله تنش کبود و زخمی بود. اگه دو دقیقه‌ی دیرتر می‌رسیدم زیره تنش جون داده بود می‌فهمی؟ اون حیون داشت به ترنم من دست درازی می‌کرد به هر خری که می‌خوای بگی، بگو اهمیتی نداره فقط بگو که تاوان درافتادن با آراد و دوربره ناموسش پلکیدن چیه. هامون نمی‌شناسم من سرکرده و کله گنده نمی‌شناسم می‌زنم می‌شکم هرکی که می‌خواد باشه رو اگه بخواد ترنم من رو اذیت کنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
مجبور بودم دروغ بگم. مجبور بودم خودم گردن بگیرم چون جزای من مرگ نمی‌شد اما اگه بفهمن اون این‌کار رو کرده می‌کشنش.
- چی میگی تو آراد؟ هامون می‌خواسته به ترنم دست درازی کنه؟
- بله اون شغال چنان ترنم رو زده بود که، حالا اومدی سی*ن*ه سپر کردی برای دفاع از اون درمقابل من؟ برو به افعی بگو هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه
- فعلا که کرده.
سردار بود... .
شاپور:
- صدات رو ایفونه آراد. سردار پیشمه
- چی می‌گی سردار؟ افعی چه غلطی کرده؟
لحن خونسردش خش‌خشی می‌کرد اعصابم رو.
سردار:
- ببینم تو هامون رو زدی یا ترنم زدش؟
- اون طفل معصوم آزارش به مورچه هم نمی‌رسه چه برسه بخواد آدم بکشه.
سردار:
- پس حدسم درست بود باز رگ غیرت تو زد بالا و نتونستی جلو خودت رو بگیری هزار بار هم به تو هم به شاپور گفتم این دختره رو رد کنید بره که واستون دردسر نشه. اما کو گوش شنوا؟!
دیوانه‌وار رانندگی می کردم تا خودم رو برسونم خونه، باید پیشه ترنم می‌بودم از زیره دندون‌های به هم چفت شده‌م غریدم:
- گفتم چه غلطی کرده افعی؟
گفت و روح رو از تن من جدا کرد‌‌... بالاخره از چیزی که می‌ترسیدم سرم امد
سردار:
- ترنم رو امروز از خونت دزدیده.
نعره زدم:
- آای چی می‌گی سردار اون عوضی چه غلطی کرد؟
شاپور خوب فهمید حال خرابم رو:
- گوش کن آراد دیونه بازی درنیار. افعی فقط ترنم رو گرو برداشته تا دلیل کارتون رو بدونه. اگه بتونی ثابت کنی که هامون قصدش چی بوده می‌تونی یه آوانس ازش بگیری.
- گوش کن ببین چی می‌گم شاپور اگه یه تار از موهاش، تاکید می‌کنم فقط یه تار از موهاش کم بشه به ولای علی به همون خدای بالا سرم ریز ریرتون می‌کنم دودمان همتون رو به باد می‌دم می‌دونید که می‌کنم این‌کار رو. می‌شناسید من کله خراب رو اهل تهدید نیستم هشدار میدم فقط و درنهایت عملی می‌کنم کاری که گفتم رو... همین حالا آدرسی که ترنم اون‌جاست رو واسم می‌فرستی همین حالاا.
درجا قطع کردم موبایل رو. کل تنم تو اتیش می‌سوخت. آتیشی که اگه مهار نمی‌شد اگه خاموش نمی‌شد تنها من رو نه، همه رو می‌سوزوند و خاکستر می‌کرد و تنها کسی که می‌تونه این اتیش رو خاموش کنه ترنم، تنها چیزی که می‌تونه مهار کنه این اتیش رو دیدن سلامتیشه. اجازه نمی‌دم به اون بیشرف‌ها که اذیتش کنن... .
با صدای دینگ، موبایلم رو از رو پام چنگ زدم و روشنش کردم. ادرسی که تو پیام واسم ارسال شده بود رو حفظ کردم و سرعتم رو بیشتر کردم. مثل روانی‌ها و جانی‌ها رانندگی می‌کردم وحشتناک از لابه‌لای ماشین‌ها لایی می‌کشیدم. نباید دیر کنم، این قم*ار، قم*ار کل زندگی منه اگه ببازمش زندگیم رو باختم. من آراد صبوری قسم می‌خورم که جونمم می‌دم ولی اجازه نمی‌دم ترنم طوریش بشه. اون دختر کل چیزیه که من تو این دنیا دارم اره ترنم همه‌ی دارایه منِ‌ به
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این راحتی‌ها نمی‌بازمش سره میز قم*ار زندگیم.
"راوی "
مرد جنون امیز رانندگی می کرد دلش پیش دلداری بود که نمی‌خواست و نمی‌توانست اعتراف کند که دلدارش است. می‌گفت تمام دارایی‌ام است اما خودش بهتر می‌دانست که همه‌ی دار و ندارش را حتی خودش را، دلش را خیلی وقت است به ان دختر یاغی باخته. می‌ترسید، می‌ترسید از انکه ان خوک‌ صفت‌ها ان بی‌همه چیزها بلایی سره آن دخترک بیاورند. دلیل ترس‌هایش را نمی‌دانست و فقط هراس داشت از، از دست دادن آن دختر. می‌شناخت ان‌ها را اخر، خوب می‌دانست از چه قماشی‌اند و رحمی ندارند خوب می‌دانست اگر حرفی را بزنند عملی می‌کنند و پاپس نمی‌کشند و چیزی که حالش را خراب می‌کرد این بود که می‌دانست به تنهایی حریف آن بزدلان نمی‌شود‌ اگر شاپوری که ادعای پدری می‌کرد برایش، پشتش را خالی می کرد محال بود بتواند دار و ندارش را نجات دهد، حتی محال بود دیگر بتواند آن روی مهتابی و چشمان جنگلی‌اش را ببیند اما؛ این‌ را هم می‌دانست که اگر کوچک‌ترین بلایی سره آن دلبر طناز بیاید زیر رو می‌کند زندگی خودش و اطرافیانش را. بریده بود دیگر از همه‌ی آنها، بس بود هرچه زده بودند و به سازشان رقصیده بود. تا به‌ حال هیچ نگفته و هیچ نخواسته اما این‌بار فرق می‌کند، می‌خواهد آن دختر را، نمی‌بازد آن را به این راحتی‌، رهایش نمی‌کند آن را به این مفتی. نیم ساعت بعد فراری مشکی رنگش جلوی درب کارخانه‌ی متروکه‌ای ایستاد. هرچه بوق زد کسی درب را باز نکرد برایش. عصبی و هیستیریک از ماشین پایین پرید و با قدم‌های خشونت بار پا تیز کرد سمت درب وردی، درب زنگ زده را با لگدی باز کرد و وارد شد. جز تاریکی و دود چیزی نمی‌دید. بوی نم‌ و نا اذیتش می‌کرد. این چه جهنمی بود که دلدارش را به انجا اورده بودند؟! با چشم همه جا را کاوید نفس‌هایش عصبی‌تر و سنگین‌تر می‌شدند، رگ‌ها روی شقیقه و گردنش متورم‌تر می‌شدند‌. هرچه بیش‌تر می‌گشت، بیش‌تر ان دختر را نمی‌جست. کلافه دوره خودش چرخید و دستی درموهایش کرد. سرو ته هم نداشت ان خراب‌شده، کجای ان کارخانه‌ی متروکه را باید می‌گشت؟
نعره زد:
- بی‌همه چیزها کجاین؟! جرات دارید خودتون رو نشون بدید بیایید بیرون از اون سوراخ موشتون بیایید که عجلتون سر رسیده بیایید که آراد اومده جون اون‌هایی که تو روز روشن دست‌برد می‌زنند به خونش و زنش رو می‌دزدند رو بگیره بیایید میگم بی‌نام*وس‌ها.
گلویش خشک شده و می‌سوخت. پلک‌هایش عصبی می‌پرید. آمده بود که بزند، که بکشد آن کسی را که ترنمش را دزدیده. دستانش مدام مشت می‌شدن و بعد از فشردن زیاد باز. زور و حرص در تمام تنش می‌پیچید. درده بدی در جانش افتاده بود، درد غیرت بود. غیرتش درد می‌کرد، تحمل و درک این را نداشت که در روز روشن عده‌ای حجوم بیاورند به خانه‌اش، همه چیز را خراب کنند و در آخر دختری که به عنوان نامزدش در آن خانه است را به غارت ببرند. دیوانه‌وار از این‌طرف به آن‌ طرف می‌رفت که با روشن شدن قسمتی از دیوار کنارش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سربرگرداند و چهر‌ه‌ی زنی را بر روی پرده‌ی دی‌تاشو که روی دیوار وصل بود را دید. نمی‌شناخت آن زنک را اما حدس این‌که چه کسی بود چندان هم سخت نبود، زنی با صورتش کشیده و توپر پوستی رو به برنزه و بدون هیچ کَک و مَک و خالی چشمان ریز عسلی رنگ دماغی قلمی اما به‌ لطف عمل و لب‌هایی قلوه‌ای به لطف ژل موهای بلند‌شده‌ی‌ زن دورش رها شده بود. چهره و قیافه صاحب تصویر برایش جدید بود اما ان چشم‌ها و ان نگاه عسلی مرموز را خوب به یاد داشت‌. ان زن کسی نبود جز افعی. به راستی که مانند افعی بود.
صدا که در کل کارخانه پیچید فهمید این یک تماس تصویری است، کنج سقف بلند ان خراب شده را که دید تازه متوجه دوربین هایی شد که از هر زاویه همه‌جا را تحت پوشش قرار میداد.
افعی:
- خوب آراد خان ظاهراً امروز سرت خیلی شلوغ بوده که جواب تماس‌های مهم رو نمی‌دادی از چند ساعت پیش منتظرت بودم.
دلش می‌خواست فحش کش کند آن زن را دلش می‌خواست هفت‌تیر را این‌بار بکشد به این زن که از اول و اذل باعث و بانی تمامی زجرهایی که کشیده همین بوده. اما نه، آراد زن و ناموس سرش می‌شد، می‌کشت اما ضعیف کش نبود. هرچه که باشد افعی یک زن است و در قاموس او نمی‌گنجید که زن را بیازارد.
با درد و خشم و حرص بلند غرید:
- ترنم کجاست؟
- عاعا صبر کن پسر چه‌قدر عجولی تو اول باید جواب تک‌تک سوال‌هام رو بدی. بعداً می‌ذارم ببینیش اول این‌که تو هامون رو زدی یا ترنم؟
درنگ کرد. چه باید می‌گفت؟! می‌گفت ترنم زده؟ در این صورت او را، دخترک معصوم قصه‌ی زندگی‌اش را می‌کشتند. می‌گفت خودم کشتم؟ خب اگر خودش را بکشند چه؟ باکی نداشت از مرگ. زندگی‌اش خیلی وقت بود تیره و تار بود سیاهی بخت و اقبالش رنگ آسمان شب را هم خجل کرده بود. پس نمی‌هراسید از مرگ خودش. چیزی که هوایی می‌کرد او را و دو دلش می‌کرد این بود که اگر بعد از مرگش ان دختر را بیازارند چه؟! اگر پاکی و معصومیت آن را بگیرند چه؟ آن وقت چه کسی بیاید و او را از چنگال این دیو صفت‌ها نجات بدهد؟! بین دوراهی بدی گیر کرده بود. اگر جان خود را نجات می‌داد باید شاهد کشته شدن او می‌شد و به چشم می‌دید چه بلایی سره دلدارش می‌اورند اما اگر خود را فدا می‌کرد می‌مرد و زجر کشیدنش را نمی‌دید. قطعاً راه دوم بهتر بود اگر این‌ها قصد مراعات و مدارا نداشته باشند هر دو را می‌زنند پس چه بهتر بود که اول جان خود را پیش کش ان دختر طناز کند.
- من زدم.
- خب حالا که تو زدی، بگو ببینم واسه چی زدی؟
کله تنش می‌لرزید از خشم. صبرش داست سرمی‌امد اما می‌دانست تا پاسخ این پرسش‌ها را ندهد رنگ آن را نشانش نمی‌دهند. پس تن داد به انچه آن‌ها می‌خواستند تا زودتر برسد به مرداه دلش
- گفته بودم خط قرمز من ترنم. گفته بودم کسی دور و برش بپلکه و نگاهش هرز بره روش کورش می‌کنم بقیه فکر کردن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین