- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
- چقدره قشنگه!
- چشمهات قشنگ میبینه.
- حاضرم خونمون و برفوشم این و بخرم.
- خاک بر سر گیجگالو*ت کنن.
اسی که خود را از همان لحظه دیدار، صاحب آن درخشنده رقصان میدید، گفت:
- این برا مسجد. یالا... شروع کنین. بازش کنین تا خود صاحاب خونه هم بیاد.
و پیغامی برای صاحب خانه فرستاد که مشمول این پیام بود، (رسیدیم در خونتون دیدیم در بازه وارد شدیم. از دره دزدا نیستیم، فقط لوستر و باز میکنیم تا شما بیاین و هر چقد که خواستین هزینش و بگین و ما بپردازیم.)
و با این حرف دوستانش را تشویق به کار کرد. این چند مرد در انجام هر کاری یک دستی داشتند و میتوانستند از آن سر در بیاورند، البته به روش خودشان!
پارچهای بلند و ضخیمی را از کیف بزرگی در آوردند و زیر لوستر، به چهار ستون بستند. اینکار را برای آن انجام داده بودند که اگر در حین انجام کار ناگهان به زمین بیوفتد زیاد صدمه نبیند و قابل حل باشد.
آنقدر محکم بستند که گوسفند روی آن بالا پایین میپرید و از این که روی ترامپولین دست سازی دارد بازی میکند که خود سازندهاش است، غنچ میزد.
اسی نردبان خود را به ستون تکیه داد و از آن بالا رفت، طنابی زنجیروار را روی دوشش انداخته بود و میخواست آن را به نقطه وصل لوستر با سقف ببندد و لوستر را آرامآرام پایین بیاورد و بعد از آن، دیگر سیمهای افراشته پر زرق وبرقش را به آسانی باز کنند. به هر حال قسمت اصلی مرکز لوستر بود و بایستی که آن را صحیح و سالم وارد مسجد میکردند.
اسی به بالاترین نقطه نردبان رسید و از همان جا موقعیت را رهبری کرد:
- گوسفند تو هم نردبون دومی و بردار تکیه بده به اون ستون کنار پله. شهریار اون و به من بده، یادم رفت برش دارم.
و... .
حدود یک و نیم ساعت بود که سخت مشغول کار بودند. این کار و این بار، نیازمند جرثقیلی بود که نمیشد آن را به خانه آورد. چهار تن و چهار جفت دست، نمیتواند کاری را بهتر از این پیش ببرند.
اسی نتوانسته بود به مرکز برسد و میبایست، قسمتهای افراشته را باز میکردند که راه برای نقطه اتصال باز شود.
و این کار یک و نیم ساعت طول کشیده بود.
اسی خوشحال گفت:
- خب بچهها، این دومین مرحلهست، خیل آسون ولی ریسکش زیاد. یه اینور اونور بکنیمش، فردا نه پس فردا سوممون و میگیرن.
و از نردبان پایین آمد و آن را به ستون کناری تکیه داد که نزدیکتر به بخش اصلی بود.
همان موقع که اسی روی نردبان ایستاده بود، ناگهان برق رفت. ساعت هفت-هشت شب بود و به همین دلیل آنقدر تاریکی یکباره و ناگهانی وارد خانه شد که همه شوک زده شدند.
چند لحظهای صدایشان در نیامد. حتی نفس هم نمیکشیدند که نکند سکوت به این خوفناکی بر هم خورد.
***
گیجگالو: کسی که زود فریب میخورد
- چشمهات قشنگ میبینه.
- حاضرم خونمون و برفوشم این و بخرم.
- خاک بر سر گیجگالو*ت کنن.
اسی که خود را از همان لحظه دیدار، صاحب آن درخشنده رقصان میدید، گفت:
- این برا مسجد. یالا... شروع کنین. بازش کنین تا خود صاحاب خونه هم بیاد.
و پیغامی برای صاحب خانه فرستاد که مشمول این پیام بود، (رسیدیم در خونتون دیدیم در بازه وارد شدیم. از دره دزدا نیستیم، فقط لوستر و باز میکنیم تا شما بیاین و هر چقد که خواستین هزینش و بگین و ما بپردازیم.)
و با این حرف دوستانش را تشویق به کار کرد. این چند مرد در انجام هر کاری یک دستی داشتند و میتوانستند از آن سر در بیاورند، البته به روش خودشان!
پارچهای بلند و ضخیمی را از کیف بزرگی در آوردند و زیر لوستر، به چهار ستون بستند. اینکار را برای آن انجام داده بودند که اگر در حین انجام کار ناگهان به زمین بیوفتد زیاد صدمه نبیند و قابل حل باشد.
آنقدر محکم بستند که گوسفند روی آن بالا پایین میپرید و از این که روی ترامپولین دست سازی دارد بازی میکند که خود سازندهاش است، غنچ میزد.
اسی نردبان خود را به ستون تکیه داد و از آن بالا رفت، طنابی زنجیروار را روی دوشش انداخته بود و میخواست آن را به نقطه وصل لوستر با سقف ببندد و لوستر را آرامآرام پایین بیاورد و بعد از آن، دیگر سیمهای افراشته پر زرق وبرقش را به آسانی باز کنند. به هر حال قسمت اصلی مرکز لوستر بود و بایستی که آن را صحیح و سالم وارد مسجد میکردند.
اسی به بالاترین نقطه نردبان رسید و از همان جا موقعیت را رهبری کرد:
- گوسفند تو هم نردبون دومی و بردار تکیه بده به اون ستون کنار پله. شهریار اون و به من بده، یادم رفت برش دارم.
و... .
حدود یک و نیم ساعت بود که سخت مشغول کار بودند. این کار و این بار، نیازمند جرثقیلی بود که نمیشد آن را به خانه آورد. چهار تن و چهار جفت دست، نمیتواند کاری را بهتر از این پیش ببرند.
اسی نتوانسته بود به مرکز برسد و میبایست، قسمتهای افراشته را باز میکردند که راه برای نقطه اتصال باز شود.
و این کار یک و نیم ساعت طول کشیده بود.
اسی خوشحال گفت:
- خب بچهها، این دومین مرحلهست، خیل آسون ولی ریسکش زیاد. یه اینور اونور بکنیمش، فردا نه پس فردا سوممون و میگیرن.
و از نردبان پایین آمد و آن را به ستون کناری تکیه داد که نزدیکتر به بخش اصلی بود.
همان موقع که اسی روی نردبان ایستاده بود، ناگهان برق رفت. ساعت هفت-هشت شب بود و به همین دلیل آنقدر تاریکی یکباره و ناگهانی وارد خانه شد که همه شوک زده شدند.
چند لحظهای صدایشان در نیامد. حتی نفس هم نمیکشیدند که نکند سکوت به این خوفناکی بر هم خورد.
***
گیجگالو: کسی که زود فریب میخورد
آخرین ویرایش توسط مدیر: