جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,659 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
زهرا ابروهای طلایی رنگش را در هم می‌کند :
- آره! چون تو گروه خانم‌ها هم‌نوازی و هم‌آوازی می‌کنن. علی پهلوان و پیام ‏صالحی با هم آشنا می‌شن، هر دوشون توی ارتش خدمت سربازی کرمونشاه بودن. شعر می‌خوندن و گیتار می‌زدن و این‌جوری می‌شه که گروه رو تشکیل می‌دن. بعد یکی‌یکی به گروه اضافه می‌شن. رضا گلزار هم بهشون اضافه می‌شه.
آذین با لبخند شیطنت‌آمیزی می‌گوید:
- همون پسر خوشگله؟
زهرا با قهقه‌ای کوتاه پاسخ می‌دهد:
- آره همون. من همه‌ی پوسترهاش رو دارم. فیلم سام و نرگس رو دیدی؟ با این فیلم خودش رو مشهور کرد.‏
سارا پس از یک برد طاقت‌فرسا در والیبال، پیش دوستانش می‌آید تا سری بزند و دوباره به بازی برگردد. نگار متفکرانه در حال صحبت است:‏
- اولش سنتی می‌خوندن بعد پاپ شد.
زهرا ادامه می‌دهد:
- اصلا حرفی از گروه آریان توی هیچ جشنواره‌ای نشده. من سبک پاپ رو بیش‌تر دوست دارم. پیام از وقتی ازدواج کرده دیگه خط ریش پروفسوریش صاف شده و مرتب‌تره. دیدی؟
همه‌ی بچه‌ها با هم می‌خندند و حرف زهرا را تایید می‌کنند. ‏سارا هم از زهرا وصف گروه آریان را شنیده و از بس ترانه‌هایش را شنیده حفظ شده‌است.
پنج دقیقه مانده به زنگ تفریح است. روی سکویی که نگار نشسته‌است در کنارش می‌نشیند. او که روی پایش بند نیست زهرا را مخاطب قرار می‌دهد:
- زهرا! پرواز رو بخون. تو صدات خوبه.
زهرا از خداخواسته شروع به خواندن شعر پرواز گروه آریان می‌کند:‏
«گفتی، می‌خوام رو ابرا همدم ستاره‌ها شم
تو تک‌سوار عاشق من پری قصه‌ها شم.»
نگار و آذین و سارا هم در ادامه به زهرا می‌پیوندند. بچه‌های کلاس هم به جمع چهار نفره‌ی آن‌ها اضافه می‌شوند. زنگ تفریح به صدا در می‌آید. بچه‌ها با صدای بلندتری ادامه می‌دهند. هیچ‌چیز و هیچ‌ک.س جلودار این دانش‌آموزان شیطان نیست:
«گفتم به جای شعر و قصه‌های بچه‌گونه
باهم بیا بسازیم زندگی رو عاشقونه.»
تعدادی روی سکو نشسته‌اند و بقیه دایره‌وار در کنار هم ایستاده‌اند و با هم شعر پرواز را می‌خوانند. صدایشان هر لحظه بلند‌وبلندتر می‌شود.
« ما دو بال پرواز مرغ عشقیم پرمی‌گیریم تا اوج آسمون‌ها
جای حسرت تو قلب ما دو تا نیست نمی‌مونیم با غصه تک و تنها.»
دانش‌آموزان سال دوم و سوم هم از کلاس بیرون آمده‌اند. کلاس دومی‌ها به جمع اضافه می‌شوند و همه هم صدا می‌خوانند. سارا وسط بچه‌هایی که ایستاده‌اند شروع به رقصیدن می‌کند. دو تا از کلاس اولی‌های آن کلاس هم شروع به رقصیدن می‌کنند. یکی از کلاس دومی‌ها افروز نام دارد و دختر خوشگلی است. دوست مطهره است و شیطنت از سر و رویش می‌بارد هم به رقاصه‌های وسط جمع اضافه می‌شود. افروز چشمان درخشانی دارد و شبیه اروپایی‌ها است و البته پوستش سفید است مثل برفی که تازه باریده.
«دو کبوتر وقتی که دل بهم می‌بازن عاشقونه با هم می‌سازن آشیونه
بیا ما هم مثه کبوترا بسازیم زندگی رو ساده و پاک و بی‌بهونه.»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
شیشه‌های مدرسه از شدت صدا به‌لرزه افتاده‌است. صدای سوت خانم ریاحی که تازه از دفتر معلمان بیرون آمده همه را پراکنده می‌کند و سارا میان جمعیت خود را گم‌وگور می‌کند. کلاس دومی‌ها با کلاس اولی‌ها بیش‌تر جورند چون هر دو شیطان‌اند؛ ولی کلاس سومی‌ها آرام و مذهبی‌تراند.
***
مدرسه مثل هر سال شورایی را به دانش‌آموزان اختصاص داده و مسئولیت‌هایی را بر دوش آن‌ها گذاشته ‌است. سارا برای ورود به شورای دانش‌آموزی کاندید می‌شود. یک هفته مهلت دارد تا تبلیغات خود را انجام دهد و در آخرین روز مانده به رأی‌گیری نطق کوتاهی بکند و خود را معرفی ‌کند.
او پس از ثبت‌نام عزمش را جزم می‌کند تا رأی بیاورد. برای پیروزی باید برنامه‌ریزی کند. ابتدا کاغذ سفیدی جلوی خود روی میز قرار می‌دهد و شروع به نوشتن می‌کند.
1- متن سخنرانی
2- چاپ کردن برگه‌های کوچک به تعداد سی عدد
3- چاپ کردن متن یک صفحه‌ای همراه عکسم
به فکر فرو می‌رود.
- حالا چی؟
پدر سارا در کار نقشه‌کشی ساختمان است و برای کشیدن طرح‌هایش از کامپیوتر استفاده می‌کند و برای چاپ آن‌ها از پرینتر. او برای تبلیغات به دخترش کمک می‌کند زیرا در نوشتن و استفاده از کلمات ماهر است. در نرم‌افزار ورد همراه با سارا متن یک جمله‌ای انتخاب می‌کنند و در یک صفحه A4 ده بار آن را تکرار می‌کنند.
سارا پدر را مخاطب قرار می‌دهد:
- بابا بنویسین «به سارا مرتضوی رأی دهید.»
محمد ابتدا صفحه را به ده قسمت مساوی تقسیم می‌کند و متن یک جمله‌ای را در یک قسمت نوشته و در قسمت‌های دیگر کپی می‌کند سپس از این صفحه ده تا A4 پرینت می‌گیرد. پس از چاپ، سارا به وسیله قیچی آن‌ها را از هم جدا می‌کند. حالا صد نوارِ «به سارا مرتضوی رأی دهید.» دارد. همچنین در صفحه‌ی جداگانه‌ای به اندازه A5متن تبلیغاتی کوتاهی می‌نویسد.
«من سارا مرتضوی هستم. من ایده‌های بزرگی در ذهن دارم و می‌خواهم مدرسه را جایی بهتر برای درس خواندن کنم. کلاس‌های فوق برنامه و تفریحات و اردوها را بیش‌تر می‌کنم.
نام مرا فراموش نکنید و به من رأی دهید.
سارا مرتضوی»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
دو صفحه سیاه و سفید A4 چاپ می‌کند و عکس خود را در کنار آن جای می‌دهد. آن‌ها را از وسط می‌بُرد. حالا نوارهای تبلیغاتی و چهار برگه‌ی کوچک برای چسباندن روی بُرد دارد. نوبت به متن سخنرانی می‌رسد. او خودکار را به دست می‌گیرد. ابتدا چیزی به ذهنش نمی‌رسد و کاغذ همچنان سفید مانده. با خود فکر می‌کند که چرا ذهنش یک دفعه خالی شده! دستش را روی خط اول قرار می‌دهد، چشمانش را می‌بندد و شروع می‌کند:
«سلام. من سارا مرتضوی هستم. در سال‌های گذشته عضو انجمن فرزانگان مدرسه‌قبلی‌مون بودم. برای امسال طرح‌ها و ایده‌های خوبی دارم که به کمک شما و رأی شما می‌تونم آن‌ها را عملی کنم. قصد دارم تفریحات و اردوها رو بیش‌تر کنم. برنامه‌های فوق برنامه بیش‌تر بشه و دروس همراه با تفریح یاد گرفته بشه. خوشحال می‌شم که بتونم مهره‌ی مفیدی برای جامعه کوچک‌مون باشم.»
سارا که از قلم خودش خوشش آمده احسنتی به خود می‌گوید و متن‌ها و تبلیغات را در کیفش قرار می‌دهد. او شب را به راحتی نمی‌تواند بخوابد؛ از ذوق و اضطرابش. صبح خودش هم نمی‌فهمد که چگونه آماده رفتن شده است. سوار رنوی خانم کریمی می‌شود و در تمام مسیر به این فکر می‌کند که چگونه بدون خجالت تبلیغات را انجام دهد. به محض رسیدن به مدرسه از دوستانش می‌خواهد که همراه او باشند تا قوت قلبی باشند.
چهار برگه‌ی چاپ شده‌ی کوچک را در حیاط مدرسه، در بُرد راهرو، در طبقه هم‌کف کنار دفتر معلمان و آخریش در طبقه‌ی دوم روی شیشه کلاس می‌چسباند. طبق منوال گذشته صف صبحگاهی تشکیل می‌شود و برنامه‌ها اجرا می‌شوند. کاندیدها هم در حال تبلیغ هستند. یکی از آن‌ها تبلیغات خود را بین دانش‌آموزان داخل صف پخش می‌کند. سارا در کنار در ورودی می‌ایستد و نوارهای تبلیغاتی را یکی‌یکی به دانش‌آموزان می‌دهد.
بعضی از افراد می‌بینند و در جیب خود قرار می‌دهند و بعضی از آن‌ها هم این کاغذ را جلوی چشم او به این‌ور و آن‌ور پرت می‌کنند! افروز هم کاندید شده است. او در حیاط مدرسه تعدادی را دور خود جمع کرده و در حال صحبت کردن است؛ اما برای تبلیغات چیزی را چاپ نکرده است. سارا کلاس اولی است و هنوز کسی او را نمی‌شناسد. مجبور است به تبلیغات چاپی اکتفا کند. همچنین آنقدر اعتماد‌به‌نفس پیدا نکرده است که بتواند افراد را دور خود جمع کند و شروع به صحبت کند. دانش‌آموزان، سارا را عجیب و غریب می پندارند که این شاید به خاطر ظاهر او است. سارا مانتویی سفارش داده است که مامان‌جان برای او دوخته است. این مانتو چهار چاک دور خود دارد. همچنین کفش ورزشی سفید و صورتی می‌پوشد که لژهای پهن دارند. آن زمان که این کفش را می‌خرید، بسیار خوشحال بود؛ ولی پس از آنکه متوجه نگاه اطرافیان شد از خرید خود پشیمان شد.
بعضی از دانش‌آموزها با خوشحالی نوارهای تبلیغاتی را قبول می‌کنند و می‌گویند که بهش رأی خواهند داد، بعضی‌ها هم با کنایه‌هایی مثل «بروبابا سال اولی» از کنارش رد می‌شوند که در سارا حس خیلی بدی را ایجاد می کنند چون او احساس می‌کند توسط آنان تحقیر شده است. او هر روز پس از مدرسه وقتی که به خانه می‌آید برای پدر و مادرش تعریف می‌کند که چه اتفاقی افتاده است. پدر همیشه او را امید می‌دهد ‌که هیچ‌وقت تسلیم نشود و به مبارزه کردن برای آن چیزی که می‌خواهد ادامه دهد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
بالاخره روز موعود می‌رسد. سی نفر از دانش‌آموزان کاندید شده‌اند که فقط هفت نفر می‌توانند وارد شورای دانش‌آموزی شوند. سارا نفر بیست‌و‌هشتم است که نوبت سخنرانی دارد. متن سخنرانی را چندین بار با خود مرور کرده و در خانه بلند‌بلند خوانده است. آن‌قدر خوانده که از حفظ شده است.
نام او را صدا می زنند. پاهایش شروع به لرزیدن کرده، احساس می‌کند یک‌دفعه تمام بدنش دارد می‌سوزد، عرق تا کمرش رسیده؛ اما به خود اطمینان می‌دهد که می‌تواند این کار را انجام دهد. به سمت میکروفون که در وسط سکو قرار دارد حرکت می‌کند و شروع به صحبت کردن می کند.
خودش هم باورش نمی‌شود که این‌قدر می تواند محکم و جدی صحبت کند. پس از نطق سخنرانی پیش دوستانش برمی‌گردد. آنها به او اطمینان می‌دهند که سخنرانیش بسیار عالی شده و می‌تواند رأی بیاورد. فردا صبح نوبت رأی دادن است. تا فردا هزار جور فکر و خیال می‌کند.
صبح از ساعت ده رأی‌گیری شروع می‌شود و همه روی کاغذ اسم فردی را که انتخاب کرده‌اند می نویسند. دل تودلش نیست. رأی‌گیری تمام می‌شود. نتیجه آرا فردا صبح اعلام می‌شود. تا فردا می‌میرد و زنده می‌شود تا بالاخره نتیجه‌ها می‌آید. متأسفانه او نفر هفتم کاندیدها شده و نمی‌تواند وارد شورا شود. با اینکه در این انتخابات رأی نیاورده ولی خوشحال است. اول به خاطر اینکه با خود جنگیده و جسارت خود را نشان داده و دوم به‌خاطر اینکه دوستان جدیدی پیدا کرده است. کسانی که اکنون او را می شناسند.
***
سارا در درس‌های فیزیک، ریاضی، زبان انگلیسی و زبان عربی تبحر خاصی دارد. بدون اینکه تلاشی در خواندن این دروس کند به‌راحتی یاد می‌گیرد. معلم زبان انگلیسی علاقه‌ای متفاوت به او دارد و همیشه در جواب دادن به معلم کوشا است. به‌راحتی می‌خواند و قوی‌ترین بخش زبان‌انگلیسی برای او گرامر و درک مطلب است. در زبان عربی هم همین‌طور است.
در هر‌کلاسی که هست آن کلاس به عنوان شلوغ‌ترین و شیطان‌ترین کلاس‌ها معرفی می‌شود. در کنار اکیپ دوستانش، اکیپ درس‌خوان‌های بازیگوش هم وجود دارند. حالا که نزدیک پایان سال است همه‌ی بچه‌ها با هر اخلاقی با هم هستند و هوای هم را دارند. اخلاق او به‌گونه‌ای است که وقتی در کنارش هستی و هم‌صحبتش می‌شوی احساس آرامش می‌کنی؛ اما اجازه‌ی ورود به افکارش را به کسی نمی‌دهد. گویی سارایی که در ظاهر نشان داده می‌شود با سارای واقعی متفاوت است. او تنهاتر از هر تنهایی است.
به پایان سال نزدیک می‌شویم. سارا، احساسات و افکار تازه‌ای پیدا کرده است. همیشه سر کلاس است. درس‌ها را یاد می‌گیرد و شوق یادگیری بیش‌تری را دارد؛ ولی همچنان سرعت آموزش معلمان برای او آهسته و خسته‌کننده است. ذهن سرکشش گرسنه‌ی یادگیری است. او هر روز کتاب‌های غیردرسی می‌خواند. کتاب‌هایی که نویسنده‌اش خواننده را در دنیای دیگری می‌برد و با خلاقیتش غرق تخیل می‌کند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
نزدیک امتحانات است و جنب و جوشی میان بچه‌هاست. سر سارا خیلی شلوغ است. دانش‌آموزان سوالاتشان را از دانش‌آموزان برتر می‌پرسیدند. یکی از تفریحات لذت‌بخش برای او دقیقاً همین زمان‌هاست زیرا وقتی چیزی به کسی یاد می‌دهد احساس مفید بودن می‌کند.کمک کردن و حل مشکلی از دیگران به سارا انرژی می‌دهد. احساس می‌کند که تغییری ایجاد کرده و از درون خوشحال می‌شود.
با تقلب بیگانه است. برای او نمره فرقی نمی‌کند چون همیشه می‌داند که نمره‌ی بالا می‌گیرد. کم‌تر نمره‌ی کامل را می‌گیرد. همیشه 25 صدم یا 75 صدم یا نیم نمره بی‌دقتی دارد. گاهی از خود ناراحت و خشمگین می‌شود.
پس از امتحانات همه نفس راحتی می‌کشند و چند روزی استراحت می‌کنند. مدیر مدرسه، خانم یراقی، در آخرین روز مدرسه خبری می‌دهد که دانش‌آموزان پس از شنیدنش از ته دل جیغ می‌کشند و خوشحالی می‌کنند. خانم یراقی بر روی سکو می‌رود و می‌گوید:
- سلام! خدا رو شکر می‌کنیم امسال هم به‌خوبی گذشت. امتحانات به‌خوبی برگزار شد و همکاران سعی می‌کنن خیلی سریع نمره‌هاتون را بدن. خیلی تشکر می‌کنم از همه معلمان، از معاون عزیزمون. امسال هم مثل هر‌سال باید با دانش‌آموزان کلاس سوممون خداحافظی کنیم و براشون آرزوی موفقیت کنیم.
بچه‌های کلاس سوم با شنیدن این‌حرف کف می‌زنند و هورایی می‌کشند و بعد اندوه سر‌ تا پای آن‌ها را می‌گیرد. این‌آخرین باری است که آن‌ها در این مدرسه هستند.
خانم یراقی ادامه می‌دهد:
- امسال هم مثل هر سال برنامه‌ی اردو ترتیب دادیم. البته کلاس سومی‌ها را جدا می‌بریم. کلاس اولی‌ها و دومی‌ها کارهاشون رو بکنن برای هفته دیگه شنبه صبح همه در مدرسه رأس ساعت هشت حضور داشته باشن. از صبح باغ بانوان می‌ریم تا ساعت هشت شب. لطفاً مثل همیشه حجاباتون رو رعایت کنین. توی باغ همه خانم هستن لباس مناسب بپوشین. هیچ وسیله‌ای همراه خودتون نیارین؛ اون‌جا توپ هست؛ خودشون میدن و می‌تونین دوچرخه هم کرایه کنین. فقط با خودتون تغذیه و ناهار و پول بیارین. امیدوارم لحظات خوبی را با هم سپری کنیم و بچه‌های خوبی باشین.
وقتی که این حرف را می‌زند از گوشه چشم نگاهی به اکیپ سارا و مطهره می‌کند و آن‌ها هم منظور خانم یراقی را کاملاً درک می‌کنند.
سارا عاشق اردو است، فکر می‌کند بهترین زمان‌های عمرش در کنار بهترین دوستانش در تفریح بودن است. یک هفته را برای آماده شدن در اردو وقت‌دارد. هر روزی که می‌گذرد تصمیم‌اش برای پوشیدن لباس تغییر می‌کند. کمد لباس‌هایش را نگاه می‌کند و دنبال لباسی است که شُل و وِل یا پاره نباشد. سارا لباس زیاد دارد؛ ولی لباس خوب کم دارد. بالاخره به این نتیجه می‌رسد که شلوار جین و تی‌شرت بپوشد.
روز شنبه می‌رسد. از آن‌جایی که در سرویس سارا همه کلاس اولی‌ها و مطهره که کلاس دومی است در اردو هستند، خانم کریمی با اینکه مدرسه تمام شده، قبول کرده که دنبال آن‌ها بیاید. بچه‌ها با خانم کریمی اُخت شده‌اند. آهنگ می‌گذارند، صدایش را بلند می‌کنند، به عابران خیابان متلک می‌گویند و کیف می‌کنند. چند باری هم همسر خانم کریمی، پیمان، به‌جای خانم کریمی به دنبال‌شان آماده است و بچه‌ها به خودشون قول داده‌ا‌ند که به کسی نگویند تا مدرسه گیری به خانم کریمی ندهد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
به مدرسه که می‌رسند همه با لباس‌های غیر مدرسه‌ای آمده‌اند. روسری‌های رنگی و مانتوهای رنگارنگ. یکی از دغدغه‌های سارا برای لباس، مانتو است چون فکر می‌کند مانتوی مورد دلخواهش را ندارد. او از مانتوی بلند متنفر است و همین‌طور رابطه‌ی خوبی هم با چادر ندارد.
همه خوشحال هستند. به سمت دوستانش می‌رود و با لبخند گشادی که روی صورتش نقش بسته با صدای بلند می‌گوید:
- سلام سلام، بچه‌ها.
و همین‌طور که حرف می‌زدند دست و شانه‌اش را مثل رقاص‌ها تکان می‌دهد. زهرا و نگار و آذین هم جواب او را می‌دهند و آذین هم به تقلید از سارا دستش را تکان می‌دهد.
سارا نگاهی به دیگر دوستانش می‌کند و به همه سلام می‌کند. حالا دو تا کلاس اول با هم ادغام شده‌اند و همه با هم دوست هستند.
سارا: بچه‌ها ناهار چه آوردین؟‏
‏زهرا: من فلافل آوردم. یکم هم بیش‌تر آوردم که هر ک.س نداشت ‏بهش بدم.‏ خودت چی آوردی؟
‏سارا: ای زهرای مهربون! همیشه به فکر همه‌ست.‏ منم اولویه آوردم. نگار تو چی؟
نگار: من گفتم زهرا برام بیاره.
سارا: آفرین. خسته نشی یه وقت! من تا حالا باغ بانوان نرفتم.
زهرا: زینب می‌گه هر سال اردو همون‌جا می‌برن. منم تا حالا نرفتم.
سارا: باز همین هم بهتر از هیچیه. نیمه‌ی پر لیوان را باید دید.
زینب خواهر زهرا و یک سال بزرگ‌تر در همین مدرسه است. سه مینی‌بوس دم در مدرسه ایستاده‌اند. هر کلاس سوار یک مینی‌بوس می‌شوند. بچه‌ها آماده برای شعر خواندن و رقصیدن هستند. در مینی‌بوسی که کلاس سارا هستند خانم یراقی و خانم ریاحی هم سوار شده‌اند. در مینی‌بوس کلاس دومی‌ها خانم سلیمی و خانم کمالی سوار هستند و دومی‌ها خیلی خوشحالند چون می‌توانند بدون توبیخ هر کاری که دوست دارند را انجام دهند. هر چند که توبیخ معنی‌ای نمی‌دهد وقتی سال تحصیلی تمام شده؛ ولی بعضی‌ها ریسک نمی‌کنند. تا زمانی که کارنامه به دستشان نرسیده مواظب هستند.
سارا با دانش‌آموزان دیگر هم صمیمی‌تر شده است. رها، دختری است با ‌چهره‌ی معصوم اما شیطان. جزو نفرات اول کلاس است. نه خیلی پرحرف است، نه کم‌حرف. نه خیلی جدی است، نه خیلی شوخ. او هم در میان بقیه محبوبیت دارد. چشمان قهوه‌ای روشن، ابروهای توپُرِ مشکی و لبان غنچه‌ای دارد. قدش از سارا بلندتر است. حقیقتاً سارا با او رقابت دوستانه‌ای دارد. وضع رهابهتر از سارا است و کم‌کم نقاط مشترک بین خود و او را می‌بیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
رها هم إکیپی جدا دارد. اکیپ بچه‌هایی درس‌خوان و نیمه شیطان. اسرا یکی دیگر از دوستان رها است که اکثراً با هم هستند. او دختر شیطان و بازیگوشی است. قدش از سارا کوتاه‌تر است. موها و چشم‌های مشکی دارد. نسیم، دختر آرام و لاغری است. آرام یعنی کم‌حرف. حرف زدن نسیم بامزه است.
مینی‌بوسی که کلاس اول او در آن هستند قرمز رنگ است و دیرتر از مینی‌بوس‌های دیگر حرکت می‌کند. در راه ابتدا همه آرام هستند. رها که جلو نشسته و نزدیک خانم یراقی است پس از مشورتی که با بچه‌ها می‌کند به مدیر مدرسه رو می‌کند و می‌گوید:
- ببخشید خان یراقی، بچه‌ها می‌خوان اجازه بگیرن شعر بخونن.
خانم یراقی با لبخندی به دانش‌آموزانش نگاه می‌کند، مکث می‌کند، سپس نگاهی به خانم ریاحی می‌کند؛ مثل اینکه از او می‌خواهد سوتش را درآورد و بچه‌ها را آرام کند. خانم ریاحی که رویش به سمت بچه‌ها است، نیم‌نگاهی به زمین می‌کند و به خانم یراقی می‌گوید:
- بذارین بخونن.
و سپس خنده‌ای که دندان‌های بالایی‌اش را نشان می‌دهد می‌کند.
خانم یراقی سری به عنوان تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بذارین هر وقت از شهر اومدیم بیرون بخونین.
مینی‌بوس قرمز پشت چراق قرمز می‌ایستد و مینی‌بوس زرد که کلاس دومی‌ها در آن هستند در کنار آن‌ها نگه می‌دارد. بچه‌ها دارند می‌رقصند. به‌محض اینکه خانم یراقی را در مینی‌بوس دیگر می‌بینند ناگهان ساکت می‌شوند؛ ولی از نیش‌های باز مانده همه مشخص است که مشغول چه‌کاری بودند. مینی‌بوس قرمز وارد اتوبان می‌شود و بچه‌ها شروع می‌کنند به خواندن ترانه‌ی پرواز.
« گفتی می‌خوام رو ابرا...»
بچه‌ها دست می‌زنند و خوشحال هستند؛ اما می‌بینند که به باغ بانوان ‌رسیده‌اند. خانم ریاحی از مینی‌بوس پیاده می‌شود و می‌گوید:
- خانما! بفرمایین پایین.
بچه‌ها که کنف شده‌اند و عصبانی‌اند تصمیم می‌گیرند که موقع برگشت خانم یراقی و خانم ریاحی را به مینی‌بوس کلاس دومی‌ها بفرستند.
وقتی وارد باغ می‌شوند اولین چیزی که می‌بینند آلاچیق‌هایی است که با شیشه پوشیده شده‌اند. سمت چپشان تعدادی سُرسُره و الاکلنگ و تاب دیده می‌شود. آلاچیق‌های دیگری هم هستند که شیشه و در ندارند. خانم یراقی با صدای بلند می‌گوید:
- کلاس اولی‌ها در آلاچیق پنج و شش. کلاس دوم در آلاچیق ده. معلم‌ها در آلاچیق 23 ته باغ اون سمت.
از یکی از آلاچیق‌ها صدای آهنگ نازی‌نازی می‌آید. آنجاکلاس ورزش است و خانم‌ها ایروبیک کار می‌کنند. سارا و دوستانش به سمت نزدیک‌ترین آلاچیق می‌روند که شماره آن پنج است و وسایلشان را آن‌جا می‌گذارند. بقیه کلاس‌ هم به آن‌ها اضافه می‌شوند. کلاس اولی‌های دیگر به آلاچیغ شش می‌روند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا خیلی سریع لباس‌هایش را عوض می‌کند و به تنهایی قدمی می‌زند. دور و اطراف باغ را می‌گردد. ته باغ، زمین بزرگی برای والیبال و بسکتبال است. دوچرخه‌ها ردیف شده هستند و دختر جوانی در دکه است تا کرایه بدهد. یک ساختمان بزرگ که نشان می‌دهد کارهای اداری آن‌جا انجام می‌شود وجود دارد. پس از یک گشت بیست دقیقه‌ای، به کنار دوستانش می‌رود. زهره دختر خیلی شیطانی که چشم و ابروی مشکی دارد و به مراتب از دیگران قد بلندتر است در وسط آلاچیق در حال تعریف بازیگوشی‌هایی است که بر سر معلم‌ها در آورده است. او با هیجان زیاد برای اون کلاسی‌ها تعریف می‌کند:
- دهه‌ی محرم بود. یه بار کره و مربا دادند صبح. هیچ‌ک.س نخورده بود. منم یه پیشنهاد دادم که بچه‌ها بیاین کره رو بمالیم به دمِ در، معلم که اومد لیز بخوره؛ اصلاً به عواقبشم فکر نکردیم؛ کره‌ها را مالیدیم به دمِ در؛ بعد از چند دقیقه عذاب وجدان گرفتیم پشیمون شدیم. من رفتم از آشپزخونه پایین یه دستمال آوردم که پاکش کنم تازه بدتر شد و لیزتر؛ به‌طوری که خودمون با اینکه می‌دونستیم، چند بار نزدیک بود بخوریم زمین. از شانس بد، معلم قرآن، خانم آبکار داشت میومد توی کلاس. همه پریدیم سر جاهامون. خانم آبکار وقتی وارد شد، فقط کار خدا بود که پاش نشکست. تخته رو گرفت و پخش زمین شد. ما هم خنده‌مون گرفته بود، هم ناراحت بودیم. خلاصه خانم یراقی اومد و گفت «کی این کار رو کرده؟ چرا این کارها رو می‌کنین؟ چقدر کلاس شیطونی هستین شماها!»
بچه‌ها که کیف کرده‌اند از کاری که کرده بود، بلند‌بلند قهقهه می‌زنند. سارا هم دلش را گرفته است از بس می‌خندد.
یکی‌یکی از داخل آلاچیق بیرون می‌آیند. او پیشنهاد می‌دهد:
- بیاین بریم والیبال بازی کنیم با تیم اون کلاسی‌ها.
بچه‌ها قبول می‌کنند و به سمت آلاچیق کلاس اولی‌های دیگر می‌روند تا پیشنهادشون را ارائه دهند. آن‌ها هم قبول می‌کنند و قرار می‌شود بیست دقیقه دیگر در زمین جمع بشوند. سارا و همراهانش به زمین می‌رسند. زمین خیلی بزرگ است و دارای سکو برای تشویق‌کنندگان دارد. یکی از رویاهای سارا این است که در والیبال حرفه‌ای بازی کند؛ ولی جسم ضعیفش او را یاری نمی‌کند. بِقول دوستانش که می‌گویند «می‌ترسیم دست تو رو بگیریم! می‌ترسیم بشکنه!»
سارا با قد 155، 28 کیلو است. شاید این اعداد نشان دهد که چقدر ضعیف است. با اینکه خیلی دوست دارد در بازی شرکت کند؛ ولی بِعنوان بازیکن ذخیره کنار می‌کشد. تیم‌ها آماده در زمین هستند. بازی با این شرط است که هر تیمی که باخت باید برای تیم مقابل دوچرخه کرایه کند. رها، اسرا، نگار، زهره، مهسا و آذین در یک تیم و در تیم حریف مائده، مریم، فائزه، زینب و دو نفر دیگر که سارا نمی‌شناسد هستند. بازی شروع می‌شود. سِت اول با برد بازی به نفع تیم حریف پایان می‌یابد. در سِت دوم سارا به جای مهسا بازی می‌کند. او پاسکاری خوبی می‌کند. سِت دوم با برد به نفع آن‌ها تمام می‌شود. بازی ادامه دارد تا در پایان‌ کلاس سارا با نتیجه سه بر دو برنده می‌شوند. بازی دوستانه است؛ ولی شرط برقرار است پس تیم حریف برای تیم مقابلشان دوچرخه کرایه می‌کند. یک ساعت دوچرخه‌سواری می‌کند و پس از آن به آلاچیق برمی‌گردد تا ناهار بخورند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
فاطمه مادر سارا، صبح زود برایش اولویه درست کرده است. یکی از بچه‌ها سفره بزرگی پهن می‌کند و همه دور سفره می‌نشینند. تعدادی نوشابه خریده‌اند که بین همدیگر تقسیم می‌کنند. ناهار خوردن آن‌ها تا ساعت سه طول می‌کشد. تا ساعت پنج وقت دارند و پس از آن باید دمِ در آماده باشند تا برگردند. هر از گاهی معلم‌ها سری می‌زنند تا مطمئن شوند اوضاع خوب است.
هر‌از‌گاهی احساس می‌کند که خیلی گرمش است و سرش سنگین است. پس از ناهار باز این اتفاق می‌‍افتد. از دوستانش جدا می‌شود و به گوشه‌ای از باغ می‌رود و سرش را به دیوار تکیه می‌دهد تا کمی بخوابد. وقتی می‌خوابد سرش بهتر می‌شود. مادر همیشه گفته «چیزی نیست. سینوس‌هات چاییده.»
به خواب می‌رود. شاید حتی یک ربع هم در حال حاضر برای او کافی باشد تا درد سرش خفه شود. با شندین صدای آواز خواندن بچه‌ها از خواب بیدار می‌شود. سرش بهتر است و مثل قبل حس سنگینی را ندارد. صدای کف و سوت از آلاچیق‌شان می‌آید. به سمت آلاچیق می‌رود. بچه‌ها دور تا دور آلاچیق روی لبه نشسته‌اند و بچه‌های اون‌کلاس هم روی نیمکت نشسته‌اند. بچه‌های شیطان هم اون‌وسط در حال انجام حرکات موزون هستند. سارا هم که آماده برای این‌کارها است به جمعشون می‌پیوندد. حتی تا دم در باغ، قبل از اینکه بخواهند بروند، هم در حال رقصیدن هستند و حالا رقابتی بین کلاس اولی‌ها و دومی‌ها‌ هست. خانم یراقی می‌رسد و بچه‌ها دست از رقصیدن می‌کشند ولی افروز، از کلاس دوم همچنان در حال رقصیدن است و اهمیتی به حضور خانم یراقی نمی‌دهد.
این‌دفعه موقع برگشت خانم یراقی و خانم ریاحی، مدیر و معاون مدرسه به مینی‌بوس کلاس دومی‌ها می‌روند و کلاس اولی‌ها خوش و خرم به آواز خواندن می‌پردازند. آن‌قدر می‌خوانند تا بالاخره به مدرسه برسند. راننده زیر لب غرغر می کند که « ای! از دست شماها! سرسام گرفتم.»
لحظه‌ی سخت و غم‌انگیز جدایی رسیده است.
سارا: بچه‌ها بِهِم زنگ بزنین.‏
نگار: من رو که می‌دونین آماده برای زنگ و حرفم.
زهرا: بیاین تابستون یه جا کلاس بریم.
سارا: نیست خیلی خونه‌هامون بهم نزدیکه باهم هم کلاس بریم!
رها: من و اسرا احتمالاً بریم کلاس والیبال. یه ایستگاه با هم فاصله داریم.
سارا: پس خوشبحالتونه.
آذین: بچه‌ها، من دیگه نمی‌بینمتون. می‌خوام مدرسه‌ام را عوض کنم. بیاین بغلم.
همه اظهار ناراحتی می‌کنند و در آغوشش خود را یه جوری جا می‌دهند. گریه و خنده قاطی شده است. سارا تک‌تک دوستانش را بغل می‌کند و آرزوی سلامتی می‌کند و سپس از هم جدا می‌شوند. خانم کریمی به‌دنبال‌شان آمده است. با سرویس به خانه می‌روند و تا سال دیگر برای خانم کریمی آرزوی موفقیت می‌کنند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
از این پارت به بعد می‌رسیم به اصل ماجرا. جایی که سال‌های سال ادامه‌دار بوده

فصل سیزدهم


هوا بسی گرم است؛ ولی سارا عادت دارد. او یک ماه اول تابستان را والیبال ثبت‌نام می‌کند و سه ماه تابستان را زبان انگلیسی، که پیاده از خانه‌شان بیست دقیقه راه است. زمان‌هایی که دیرش می‌شود مادر او را با ماشین می‌رساند. او زبان را دوست دارد و برای تفریح گاهی با خود انگلیسی حرف می‌زند. رمان‌هایی از کتابخانه آموزشگاه می‌گیرد و با کِیف آن‌ها را می‌خواند. اواخر تابستان است و ترم چهارم زبان را می‌گذراند. دوستان جدیدی پیدا کرده است. محبوبه، دختری با چشمان سبز روشن که البته گاهی عسلی رنگ می‌شود. خودش می‌گوید رنگ چشمانش فابریک است. او چادری است و همیشه مقنعه به سر دارد. درسش خوب است و علاقه‌ی خاصی به زبان دارد. کوشا است و در ‌مسیر راه برگشت به خانه با سارا همراه است آن‌ها هم‌سن هم هستند. دوست جدید دیگر سارا، گلناز، عاشق پسر عمویش است. او هجده سال دارد و هر روز از خاطراتی که با پسر عمویش گذرانده و از احساساتش صحبت می‌کند. مینا، دختری که خیلی خونسرد است و همیشه لبخند به لب دارد. سارا این اخلاق او را بسیار دوست دارد و به همین دلیل از او تقلید کرده و سعی می‌کند همواره لبخند به لب داشته باشد.
روزهای زوج ساعت دو الی چهار بعد از ظهر کلاس زبان شروع می‌شود. بیست دقیقه پیاده‌روی می‌کند تا به آموزشگاه برسد. همیشه زودتر از تایم شروع کلاس می‌رسد. به محض ورود، وارد پارکینگ آموزشگاه می‌شود و با دوستانش سلام و احوالپرسی می‌کند. ‌
دو ماه از تابستان گذشته است و اواخر ماه شهریور است. روزی از همان روزهای گرم که طبق معمول در زیر‌زمین آموزشگاه، در کلاسی تاریک و بدون پنجره، روبه‌روی کولر نشسته است احساس عجیبی پیدا می‌کند. سرش سنگین است. حال تهوع دارد. این حالت را اخیراً مدام پیدا کرده. سرش شدیداً درد می‌کند. همه چیز نامتعادل به نظر می‌رسد. با خود فکر می‌کند:
- شاید به خاطر باد کولره که به پیشونیم می‌خوره.
درد بیش‌تر می‌شود. چشمانش سیاهی می‌رود. معلم زبان در حال گفتن کلمه‌ی جدید است:
- repeat after me. excellent
بچه‌ها تکرار می‌کنند.
- excellent
صداها برای سارا نامفهوم می‌شود. معلم همچنان می‌گوید و بقیه تکرار می‌کنند. او احساس می‌کند که همه چیز دور سرش می‌گردد و هر آن ممکن است حالش بهم بخورد. سرش را روی دسته صندلی می‌گذارد. قبلاً هم گاهی این‌گونه احساس را داشته است و وقتی سرش را بر روی نیمکت می‌گذاشته است و می‌خوابیده، بهتر می‌شده است.
با خود می‌گوید:
- سرم رو می‌ذارم روی دسته صندلی و به صدای معلم گوش می‌دم. مطمئنم خوب می‌شم.
 
بالا پایین