- Apr
- 540
- 2,246
- مدالها
- 2
معلم به او نزدیک میشود. چندین بار او را صدا میکند؛ ولی پاسخی دریافت نمیکند. سارا نمیتواند جواب دهد؛ حتی نمیتواند تکان بخورد. معلم نگران میشود. روی دو پا مینشیند تا بتواند صورت او را از زیر صندلی ببیند. وقتی نگاه میکند، چشمانش از وحشت گرد میشود. سارا مثل مردهها شده است، صورتش از برف سفیدتر شده، لبهایش رو به کبودی است و بدنش سرد است. معلم با چهرهای نگران میگوید:
-.برو خونه، استراحت کن.
ولی سارا نمیتواند به تنهایی این کار را انجام دهد. اصلاً نمیتواند تکان بخورد! معلمِ زبان به همراه یکی از شاگردان کمک میکنند تا به دفتر آموزشگاه بروند. حال سارا خیلی بد است. او را به آبدارخانه که نزدیکتر است میبرند تا یک لیوان آب قند بخورد شاید فشارش افتاده باشد. تعادل ندارد و حس آدمی را دارد که مسموم شده و میخواهد بالا بیاورد. به محض ورود به آبدارخانه، به سمت سطلی که در کنار ظرفشویی است میرود و هر آنچه که در معدهاش است را خالی میکند. دهانش تلخ است. سردرد و سرگیجه دارد و به علت تهوع دلش هم درد میکند. مدام به خود دلداری میدهد:
- من خوب میشم. زود تموم میشه. اگه هر چی خوردم بالا بیارم تموم میشه.
بر روی صندلیای نشسته است و به این فکر میکند چه اتفاقی برایش افتاده؟ علتش چیست؟ شاید سرما خورده است!
معلم که بیرون است وارد آبدارخانه میشود. برای تسلی سارا میگوید:
- اشکال نداره خوب میشی. به مامانت زنگ زدیم الان میرسه.
مسئول ثبتنام که دختری بیست و اندی ساله است آب قندی برایش درست کرده است. سارا نمیتواند کاری کند یا چیزی بخورد.
فاطمه خانم سراسیمه و نگران وارد آبدارخانه میشود. بر روی همان لباس خانهاش چادر سرکرده تا سریع به آموزشگاه برسد. به محض دیدن دختر دلبندش متوجه میشود که وضعش عادی نیست و حالش بدتر از آن است که در خانه خوب شود پس حتماً باید به بیمارستان بروند.
سارا دستش را به دور گردن مادر حلقه میکند و به او تکیه میدهد. سوار ماشین میشوند. یک پژوه 404 قدیمی. همچنان استفراغ میکند. به نزدیکترین بیمارستان میرسند و پرستار به محض دیدن او، آنها را به قسمت اورژانس هدایت میکند و آنجا بستری میشود.
دکتر سریع برای معاینه بالای سر او میآید:
- چقدر وقته اینطوری شدی؟
-.برو خونه، استراحت کن.
ولی سارا نمیتواند به تنهایی این کار را انجام دهد. اصلاً نمیتواند تکان بخورد! معلمِ زبان به همراه یکی از شاگردان کمک میکنند تا به دفتر آموزشگاه بروند. حال سارا خیلی بد است. او را به آبدارخانه که نزدیکتر است میبرند تا یک لیوان آب قند بخورد شاید فشارش افتاده باشد. تعادل ندارد و حس آدمی را دارد که مسموم شده و میخواهد بالا بیاورد. به محض ورود به آبدارخانه، به سمت سطلی که در کنار ظرفشویی است میرود و هر آنچه که در معدهاش است را خالی میکند. دهانش تلخ است. سردرد و سرگیجه دارد و به علت تهوع دلش هم درد میکند. مدام به خود دلداری میدهد:
- من خوب میشم. زود تموم میشه. اگه هر چی خوردم بالا بیارم تموم میشه.
بر روی صندلیای نشسته است و به این فکر میکند چه اتفاقی برایش افتاده؟ علتش چیست؟ شاید سرما خورده است!
معلم که بیرون است وارد آبدارخانه میشود. برای تسلی سارا میگوید:
- اشکال نداره خوب میشی. به مامانت زنگ زدیم الان میرسه.
مسئول ثبتنام که دختری بیست و اندی ساله است آب قندی برایش درست کرده است. سارا نمیتواند کاری کند یا چیزی بخورد.
فاطمه خانم سراسیمه و نگران وارد آبدارخانه میشود. بر روی همان لباس خانهاش چادر سرکرده تا سریع به آموزشگاه برسد. به محض دیدن دختر دلبندش متوجه میشود که وضعش عادی نیست و حالش بدتر از آن است که در خانه خوب شود پس حتماً باید به بیمارستان بروند.
سارا دستش را به دور گردن مادر حلقه میکند و به او تکیه میدهد. سوار ماشین میشوند. یک پژوه 404 قدیمی. همچنان استفراغ میکند. به نزدیکترین بیمارستان میرسند و پرستار به محض دیدن او، آنها را به قسمت اورژانس هدایت میکند و آنجا بستری میشود.
دکتر سریع برای معاینه بالای سر او میآید:
- چقدر وقته اینطوری شدی؟