جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,529 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
معلم به او نزدیک می‌شود. چندین بار او را صدا می‌کند؛ ولی پاسخی دریافت نمی‌کند. سارا نمی‌تواند جواب دهد؛ حتی نمی‌تواند تکان بخورد. معلم نگران می‌شود. روی دو پا می‌نشیند تا بتواند صورت او را از زیر صندلی ببیند. وقتی نگاه می‌کند، چشمانش از وحشت گرد می‌شود. سارا مثل مرده‌ها شده است، صورتش از برف سفیدتر شده، لب‌هایش رو به کبودی است و بدنش سرد است. معلم با چهره‌ای نگران می‌گوید:
-.برو خونه، استراحت کن.
ولی سارا نمی‌تواند به تنهایی این کار را انجام دهد. اصلاً نمی‌تواند تکان بخورد! معلمِ زبان به همراه یکی از شاگردان کمک می‌کنند تا به دفتر آموزشگاه بروند. حال سارا خیلی بد است. او را به آبدارخانه که نزدیک‌تر است می‌برند تا یک لیوان آب قند بخورد شاید فشارش افتاده باشد. تعادل ندارد و حس آدمی را دارد که مسموم شده و می‌خواهد بالا بیاورد. به محض ورود به آبدارخانه، به سمت سطلی که در کنار ظرف‌شویی است می‌رود و هر آنچه که در معده‌اش است را خالی می‌کند. دهانش تلخ است. سردرد و سرگیجه دارد و به علت تهوع دلش هم درد می‌کند. مدام به خود دلداری می‌دهد:
- من خوب می‌شم. زود تموم می‌شه. اگه هر چی خوردم بالا بیارم تموم می‌شه.
بر روی صندلی‌ای نشسته است و به این فکر می‌کند چه اتفاقی برایش افتاده؟ علتش چیست؟ شاید سرما خورده است!
معلم که بیرون است وارد آبدارخانه می‌شود. برای تسلی سارا می‌گوید:
- اشکال نداره خوب می‌شی. به مامانت زنگ زدیم الان می‌رسه.
مسئول ثبت‌نام که دختری بیست و اندی ساله است آب قندی برایش درست کرده است. سارا نمی‌تواند کاری کند یا چیزی بخورد.
فاطمه خانم سراسیمه و نگران وارد آبدارخانه می‌شود. بر روی همان لباس خانه‌اش چادر سرکرده تا سریع به آموزشگاه برسد. به محض دیدن دختر دلبندش متوجه می‌شود که وضعش عادی نیست و حالش بدتر از آن است که در خانه خوب شود پس حتماً باید به بیمارستان بروند.
سارا دستش را به دور گردن مادر حلقه می‌کند و به او تکیه می‌دهد. سوار ماشین می‌شوند. یک پژوه 404 قدیمی. همچنان استفراغ می‌کند. به نزدیک‌ترین بیمارستان می‌رسند و پرستار به محض دیدن او، آن‌ها را به قسمت اورژانس هدایت می‌کند و آنجا بستری می‌شود.
دکتر سریع برای معاینه بالای سر او می‌آید:
- چقدر وقته اینطوری شدی؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا که به زور صدایش شنیده می‌شود می‌گوید:
- هر از گاهی سردرد داشتم ولی وقتی کمی می‌خوابیدم خوب می‌شدم. این‌دفعه نمی‌دونم چه شده؟
فاطمه با نگرانی به دکتر می‌گوید:
- دیشب اُلویه خورد. دو روز مونده بود. ممکنه مسموم شده باشه؟
دکتر سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- ممکنه. برای اینکه هم شما مطمئن بشین هم ما، به بیمارستان الزهرا ببریدش تا ازش آزمایش بگیرن و مطمئن بشیم. اینجا تجهیزات را ندارند.
پرستار به سارا یک سِرُم وصل می‌کند. او مدام بالا می‌آورد. معده‌اش هیچ چیزی را قبول نمی‌کند. مسکن تزریق می‌کنند تا بخوابد اما خوابش زیاد طول نمی‌کشد که با تهوعی که دارد بیدار می‌شود. نیم ساعت بیش‌تر نتوانسته بخوابد. دلش به شدت درد می‌کند.
محمد، پدر سارا خارج از شهر است. فاطمه به برادرش مسعود زنگ می‌زند. بیچاره فاطمه تا به‌حال با این شرایط مواجه نشده است. احساس می‌کند ماری در دلش پیچ و تاپ می‌خورد. بسیار نگران است. با اینکه مسعود هم هول کرده ولی چیزی بروز نمی‌دهد. تا بیمارستان الزهرا با ماشین هشتاد دقیقه زمان می‌برد تا برسند. سارا وضعیت نابسامانی دارد. او در صندلی عقب ماشین دراز کشیده. تعادل ندارد ونمی‌تواند خود را کنترل کند و سرش را نگه دارد. مدام استفراغ می‌کند. نگران کثیف شدن ماشین است. فاطمه جلوی دهان او دستمال کاغذی می‌گذارد و مدام به او می‌گوید:
- اشکال نداره. بعد تمیزش می‌کنیم. خوب می‌شی.
آن هشتاد دقیقه برای سارا به‌اندازه یک‌ماه طاقت‌فرسا می‌گذرد. فقط چشمانش را بسته است و به صدای موتور ماشین گوش می‌دهد. وقتی آدم دارد درد می‌کشد تمام افکار منفی، تمام سختی‌هایی که در زندگیش گذرانده جلوی چشمانش رژه می‌روند و فکر می‌کند که ای کاش زودتر همه چیز تمام شود تا درد هم با آن تمام شود.
سارا نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است! دکتر به فاطمه گفته که موضوع مشکوک است و شاید علت این اتفاق فقط یک مسمومیت ساده نباشد! به بیمارستان بزرگ الزهرا می‌رسند و به قسمت اورژانس مراجعه می‌کنند. در یکی از تخت‌های آن‌جا بستری می‌شود. دکتر بالای سرش می‌آید و او را معاینه می‌کند و روی کاغذ چیزهایی می‌نویسد، به دست پرستار می‌دهد و می‌رود. پرستار با خونسردی به فاطمه می‌گوید:
- چیزی نیست. دکتر یه سری آزمایش برای دخترتون نوشته. شما باید به بخش منتقل بشین تا از دخترتون بهتر نگه‌داری بشه. به بخش اطلاعات اورژانس برین تا فرم انتقال به بخش را بهتون بده.
دایی سارا که آنجا حضور دارد به فاطمه می‌گوید:
- من میرم کارهای انتقالش رو انجام می‌دم. شما پیش سارا بمون. هیچ‌طوری نیست. حتماً همون مسمومیته. دکترا می‌خوان مطمئن بشن.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
فاطمه که در دلش آشوبی به پا است با شنیدن حرف‌های برادرش آرام می‌گیرد. سارا تعادل راه رفتن ندارد پس ویلچری برای او می‌آورند تا به بخش منتقلش کنند. بر روی ویلچر می‌نشیند. فاطمه و دایی مسعود ویلچر را بِدست گرفته و به‌طرف آسانسور می‌روند. آسانسور به‌اندازه یک اتاق سه‌در‌چهار است. در کنار او بیماری وارد آسانسور می‌شود که روی تخت دراز کشیده و بیهوش است یا شاید هم خواب است.
در اتاق جدید دو تخت خالی وجود دارد که یکی از آن‌ها به سارا تعلق دارد. پرستار لباس‌های تازه‌ای به رنگ صورتی کمرنگ آورده تا بپوشد. با همان حال خراب لباس‌ها را عوض‌می‌کند. لباس‌ها برایش بزرگ هستند و بر تنش زار می‌زنند؛ ولی در آن‌حال این چیزی نیست که اهمیت داشته باشد. پرستار به او سِرُم وصل می‌کند. دست راست سارا از سِرُم بیمارستان قبلی کبود شده است پس سِرُم جدید را به دست چپش می‌زنند. چند‌ساعتی را می‌خوابد. احتمالاً در سِرُمش مسکن تزریق کرده‌اند و این خواب برای او دلپذیرتر از بیداری است زیرا در خواب دردی وجود ندارد و چیزی بیاد نمی‌ماند.
***
محمد، پدر سارا، با شنیدن خبر مریض شدن دخترکش کار را رها کرده و با سرعت خود را به بیمارستان رسانده است.
- چه اتفاقی افتاده؟ دکتر چی گفته؟
- منم نمی‌دونم. از آموزشگاه زبانش زنگ زدن گفتن خیلی حالش بده و نمی‌تونه توی کلاس بشینه. منم خیلی هول کردم. یه مقنعه سرم کردم و چادر انداختم سرم و سریع خودم رو بهش رسوندم. بچه‌ها تو خونه تنهان. زنگ زدم به مامانم که بچه‌ها خونه تنهان و سارا حالش خیلی بد شده؛ شما بیاین خونه ما که خیالم از بچه‌ها راحت باشه و من برم پیش سارا. دیگه سعید رو گذاشتم پیش سمانه و زدم بیرون. خودم نفهمیدم چطور رسیدم آموزشگاه. توی آبدارخونه بود. حالش خیلی بد بود. تا دیدمش بیش‌تر هول کردم. دختر جوون پشت پیشخوان اومد کمکم و سارا رو گذاشتیم توی ماشین. آوردمش عسگریه که نزدیک‌تر بود بهمون. مسعود هم اومد. خدا خیرش بده، مامان رو گذاشته بود خونه و اومده بود بیمارستان کمکم. دکتر گفت حتماً باید آزمایش بده و مشکوکه. آوردیمش الزهرا.
مسعود که شاهد چهره‌ی نگران و صدای لرزان خواهرش است و اخم‌های گره خورده دامادشان را می‌بیند خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- به دلتون بد راه ندین. ایشالا که چیزی نیست. این دکترها هم الکی شلوغش می‌کنند.
- توکل به خدا. ایشالا که چیزی نیست. بچه‌ام رو هر جا بردم هی گفتند چه خوشگله، چه خوشگله چشمش زدن.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
محمد همچنان ساکت است و در فکر فرو رفته است. سارا بوی پدرش را حس می‌کند. بودن پدر و مادر و شنیدن صدای آن‌ها آرامشی است که در خود احساس می‌کند و قدرت می‌گیرد. پدر، برای او مثل کوهی است که مطمئن است همیشه محکم و استوار است.
پرستاری که به نظر خیلی جوان است وارد اتاق می‌شود.
- باید بیمار رو ببرم برای آزمایش و عکس‌برداری. خیلی فوریه. آماده‌اش کنین.
وقتی سارا چشمانش را باز می‌کند دختری را می‌بیند با موهای وز طلایی که از مقنعه سفید رنگی‌اش بیرون زده است. پدر و مادرش در کنار هم در فاصله یک‌متری او ایستاده‌اند. چهره‌ی آن‌ها نگران است و هنوز متوجه بیدار شدن سارا نشده‌اند. دوباره چشمانش را می‌بندد تا بخوابد اما دلش درد می‌کند. با اینکه معده‌ی او خالی است؛ ولی تهوع و استفراغ دست از سرش برنمی‌دارد. پرستار سریع سطلی در کنار تخت قرار می‌دهد و سارا تمام آن مواد سرم را بالا می‌آورد. صدای نگران و مبهمی را می‌شنود که متعلق به مادربزرگ است؛ اما آن‌قدر بی‌حال و بی‌توان شده که نمی‌تواند سرش را بلند کند و ببیند.
پرستار به اتاق می‌آید و همان‌طور که در حال قطع کردن سِرُم از آنژیوکت است می‌گوید:
- بیمار رو آماده کنین با آمبولانس می‌ریم. نمی‌خواد لباس‌هاش رو عوض کنین. ماشین آماده است. با همین تخت می‌بریمش.
سارا با چهره‌ای پر از سوال که کجا می‌خواهید من را ببرید نگاه می‌کند.
محمد که چهره‌اش گرفته شده است رو به سارا می‌کند و توضیح می‌دهد:
- چیزی نیست. می‌خوان از سَرت عکس بگیرن. الان می‌ریم سوار آمبولانس می‌شیم و می‌ریم جایی که دستگاه عکس‌برداری داره و برمی‌گردیم.
سارا در وضعیت نامناسبی است. به‌سختی چیزی می‌فهمد. سرش گیج می‌رود. رنگش پریده و انعکاس چهره‌اش را در صورت اطرافیان می‌بینید. دیگر تحمل ندارد چشمانش را می‌بندد تا به خواب رود. تنها زمانی از خواب بیدار می‌شود که روی تخت است و به وسیله ملافه به تخت داخل آمبولانس انتقال پیدا می‌کند. بیمارستان الزهرا فاقد دستگاه‌های عکس‌برداری ام.آر.آی است به همین دلیل به خیابان شمس‌آبادی می‌روند. دستگاه ام‌.آر.آی در آن‌جا وجود دارد.
ماشین محمد با سه سرنشین پشت به پشت آمبولانس حرکت می‌کند. فاطمه که در کنار همسرش احساس آرامش کرده می‌گوید:
- دکتر گفته چیزی نیست و برای محکم کاری این عکس رو می‌گیرن.
انگار این جمله را برای دلداری به خود می‌گوید زیرا هر سه نفر آن‌ها می‌دانند که ماجرا جدی‌تر از این حرف‌ها است.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
به مرکز عکس‌برداری شمس‌آبادی می‌رسند. پرستار از آمبولانس پیاده می‌شود و ویلچری می‌آورد تا بیمار بر روی آن بنشیند. سارا با کمک مادر روی ویلچر می‌نشیند. پرستار زودتر برگه‌ی دکتر را به پذیرش مرکز نشان داده است و بدون فوت وقت وارد سالن می‌شوند.
مرکز ام.آر.آی یک سالن بزرگ است که در انتهای آن پیشخوان وجود دارد و صندلی‌های انتظار کل سالن را در بر گرفته‌اند. در کنار در ورودی آب‌سردکن قرار‌دارد. فاطمه، سارا را به سمت انتهای سالن می‌برد. آنجا با دیوار کاذب، راهرویی درست کرده‌اند که در انتهای راهرو دو در، در کنار هم وجود دارد: یک در به اتاقی که دستگاه در آن است و در دیگر به اتاقی که دکتر و پرستار هستند و از طریق شیشه‌ای که بین دو اتاق است می‌توانند بیمار را ببینند. خانم پرستار به سمت سارا می‌آید و می‌گوید:
- کفش‌هات رو عوض کن. یکی از دمپایی‌هایی که این‌جاست رو بپوش. چیز آهنی نداشته باش. کمربند، ساعت، لباس شخصی، گردنبند، گوشواره و...هر چیزی که آهنی باشه.
پرستاری که همراه سارا از بیمارستان آمده است می‌گوید:
- هیچ چی نداره.
سارا درون اتاقی که دستگاه در آن است می‌شود. تا مغز استخوانش سرما را حس می‌کند و بر خود می‌لرزد. اتاق مثل همان اتاقی است که در فیلم ازکرخه‌تا‌‌راین دیده است. به کمک پرستار روی تختی که زیر دستگاه است می‌خوابد. پرستار که شاهد لرزش سارا است پتویی روی او می‌اندازد. سر دخترک رنگ‌پرده را در جایگاهی که سر باید می‌بود قرار می‌دهد و گوشی‌ای که سر را محکم نگه می‌دارد به گوشش می‌گذارد.
پرستار با بی‌تفاوتی می‌گوید:
- تکون نخور که عکست خراب نشه. چشماتم ببند.
و از اتاق خارج می‌شود.
سارا چشمانش را می‌بندد، سعی می‌کند تکان نخورد. تخت حرکت می‌کند و به زیر دستگاه می‌رود. سارا ترسیده است، بدنش می‌لرزد. هر کار می‌کند که سرش تکان نخورد انگار نمی‌تواند. صدای دستگاه خیلی بلند است. افکارش را متمرکز می‌کند. سعی می‌کند بخوابد. شاید پنج‌بار به‌طور مداوم صدای تق‌تق دستگاه می‌آید تا اینکه متوقف شود و پس از چند ثانیه دوباره شروع می‌شود. سر سارا گیج می‌رود و حال تهوع دارد. پس از بیست دقیقه پرستار وارد اتاق می‌شود. گوشی را جدا می‌کند و سارای بی‌تعادل را روی همان ویلچر که نشسته بود، می‌نشاند.
پرستار همراهش دم راهرو منتظر است. در کنار پرستار، پدر و مادر و مادربزرگ را می‌بیند که با چشمان نگران و دلواپس همراه با لبخندی که مشخص است به زور روی لبانشان نقش بسته او را نگاه می‌کنند. به سمت آمبولانس می‌روند تا راه آمده را برگردند. فاطمه می‌خواهد که همراه سارا در آمبولانس باشد پرستار قبول می‌کند و مادر در کنار تخت فرزند عزیزش در آمبولانس می‌نشیند.
شکیبایی سارا به آستانه‌ی خود رسیده است. می‌خوابد تا دردها هم با او بخوابند. وقتی آمبولانس به بیمارستان می‌رسد بیمار را در همان تخت قبلی جا‌به‌جا می‌کنند و او را به اتاق داخل بخش می‌برند. نمی‌خواهد بیدار بماند. درد و ناخوشی در خواب است که فقط فراموش می‌شود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
همه رفته‌اند و فقط مادر برای مراقبت بالای سر او است. هنگامی که سارا برای شام بیدار می‌شود حالش به مراتب بهتر از قبل است. وقت شام است. محمد، پدر سارا با بیمارستان اتاق خصوصی را حساب کرده است. سارا همچنان کنترلی بر خود ندارد و با کمک مادر غذا می‌خورد. پس از شام با خود فکر می‌کند:
«عجب روز بدی رو گذروندم امروز! حالا کلاس زبانم چی می‌شه؟ دو روز دیگه پایان ترمه! چطوری درس‌هام رو بخونم؟ حتماً تا فردا خوب می‌شم. باید مثل همیشه بخوابم. هر وقت می‌خوابم بهتر می‌شم.»
و به خواب می‌رود. نجوایی می‌شنود:
- يا أَبَا الْحَسَنِ، يا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ، يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ، يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا، اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ، وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا... .
صدای مادر جان است. آیا خواب است یا واقعاً مادر جان در کنار او نشسته و دعا می‌خواند؟ چشمانش را یواش‌یواش باز می‌کند. هوا همچنان تاریک است پس یعنی شب است! مادر جان چگونه به بیمارستان وارد شده است؟! یکی از قوانین بیمارستان این است که در کنار بیمار فقط همراه بیمار حق دارد بماند و در وقت ملاقات بقیه هم می‌توانند به دیدن بیمار بیایند که در روز دو ساعت است. مادر همراه سارا است پس نگهبان مادر جان را راه نمی‌داده است. با خود تجزیه و تحلیل می‌کند.
«یا مامان رفته و به جاش مادرجون اومده یا مادرجون قاچاقی اومده.»
احتمال دوم قوی‌تر است. چشم می‌چرخاند تا مادرش را ببیند. مادر جان در کنارش دعا می‌خواند. از چشمان قرمز و ورقلمبیده شده‌اش می‌توان فهمید که گریه کرده است. سارا تکانی به خود می‌دهد که توجه مادر جان را به خود جلب می‌کند. او سری می‌چرخاند و چشمان سبز سارا که اینک بی‌فروغ خیره شده است را می‌بیند:
- بیدار شدی مادر؟
سارا که احساس خوبی نسبت به حضور مادر جان دارد با لوس‌گری پیچ و تابی به بدنش می‌دهد، در حالی که خنده‌ای از شیطنت بر گوشه‌ی لبش نشسته خود را به ناراحتی می‌زند و دست کبود شده‌اش را نشان می‌دهد:
- مادرجون ببین چه بلایی سَرَم اومده؟
مادر جان که به نقشه‌ی این نوه‌ی بازیگوش پی برده و خوشحال از اینکه حالش خوب است ابرویی بالا می‌اندازد:
- برو... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا خنده‌ی ریزی می‌کند و سراغ مادرش را می‌گیرد.
مادرجان در پاسخ می‌گوید:
- مامانت رفته پایین که بتونه یه جوری بابات رو بیاره اینجا. چون الان وقت ملاقات نیست نگهبان اجازه نمی‌ده بیان. زمانی که وقت ملاقات نیست فقط همراه مریض می‌تونه داخل باشه. بیا آب میوه بخور.
همان‌طور که صحبت می‌کند به سمت یخچال می‌رود و کمپوت آلبالویی می‌آورد و آبش را در لیوان می‌ریزد. سارا که خیلی دوست دارد پدرش هم در کنارش باشد در فکر فرو می‌رود و با خود دعا می‌کند که یک لحظه نگهبان حواسش پرت شود تا پدر و مادرش را در کنار خود داشته باشد.
به مادر جان با کنجکاوی نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- پس شما چطوری اومدین؟ مگه مامان اینجا نبود؟
مادر جان که اکنون بر روی صندلی سبز یشمی بیمارستان نشسته است می‌گوید:
- من با بابات اومدم. مامانت رفت پایین و کارت همراهش رو داد به من.
نیاز به توضیح بیش‌تر نبود. حال سارا می‌دانست که مادر جان به جای مادرش آماده است. او می‌خواست که بر لبه‌ی تخت بنشیند؛ اما هنوز آن‌قدر جان نداشت که بدون کمک حرکتی کند. مادر جان سر تخت را با میله‌ای که در کنار تخت است بالا می‌آورد و آب میوه را به دستش می‌دهد. ابتدا از خوردن آن اجتناب می‌کند؛ اما با اصرار مادر جان تن به نوشیدن دو قلوپ از آن آب آلبالویی که همیشه دوست می‌دارد می‌دهد. نگاهی به اطرافش می‌کند تا فضا را تجزیه و تحلیل کند. یک یخچال و یک تلویزیون در اتاق است و تخت دیگر خالی است. از مادرجان ساعت را می‌پرسد:
- فکر کنم نه شده باشه!
تلفن در کنار سارا زنگ می‌خورد. مادربزرگ جواب می‌دهد:
- سلام...باشه...محمدآقا تونستن بیان؟...باشه...به امید خدا.
سارا با چشمان پرسش‌گرش منتظر است تا مادر جان صحبت کند:
- مادرت بود. گفت نگهبان اجازه نداده بیان بالا. خودش رفته نمازخونه، بابات هم دم در منتظره شاید نگهبان دلش به رحم اومد و زودتر از دوازده گذاشت بیاد بالا.
سارا می‌دانست که مادرش بسیار نگران حال او است و در این زمان‌ها برای آرامش و دعا جهت بهبود حال نماز می‌خواند. همه مضطرب و پریشان هستند.
سارا اولین نوه‌ی خانواده و اولین فرزند است. دختری آرام و دوست‌داشتنی که آزارش به کسی نمی‌رسد. همه دوستش دارند و حال با یک بیماری ناشناخته، بی‌حال و رنگ‌پریده و رنجور، ساکت و آرام روی تخت بیمارستان افتاده است.
او احساس ضعف می‌کند. پرستار سری می‌زند و به سِرُمش چیزی تزریق می‌کند. مادربزرگ از اول دعای توسل را می‌خواند. سارا با صدای آرامش‌بخش او به خواب می‌رود:
- يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ. يا سادَتى وَ مَوالِىَّ اِنّى تَوَجَّهْتُ بِكُمْ اَئِمَّتى وَ عُدَّتى لِيَوْمِ فَقْرى وَ حاجَتى اِلَى اللّهِ....
***
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
با شنیدن طنین صدای پدر از خواب بلند می‌شود و او را در کنار خود می‌بیند:
- سلام بابا.
لبخندی به پدر می‌زند و به او نگاه می‌کند. با خود فکر می‌کند:
«چقدر تو این دو روز بابا را شکسته‌تر می‌بینم!»
احساس غم می‌کند. حال که پدر متوجه دخترکش شده با لبخند مهربانی جواب می‌دهد و جویای حالش می‌شود.
- سلام سارا جون؟ خوبی؟ خوشی؟
آقا محمد سعی می‌کند تا با شوخی سارا را از این حالت غم جدا کند و به دنیای خیالات خوب و خوش ببرد.
دخترک با صدای ضعیفش داستان درد دو روزه‌اش را برای پدری که مثل کوه پشت او ایستاده است تعریف می‌کند:
- توی کلاس نشسته بودم احساس ‌کردم سرم داره می‌ترکه. به‌خاطر باد کولر بود که رو به روش نشسته بودم. بعد سرم گیج رفت. برای همین سرم رو گذاشتم روی دسته صندلی؛ آخه قبلا هم بازم این‌طوری شده بود، زمانی که مدرسه می‌رفتم. بعد که می‌خوابیدم یه رُبه خوب می‌شدم ولی این‌دفعه نمی‌دونم چی شد. فقط بالا می‌آوردم. دیگه چیزی تو معده‌ام چیزی نبود که بیاد بیرون.
خنده کوتاهی می‌کند و ادامه می‌دهد:
- دلم خیلی درد گرفته بود. تا حالا به این‌شدت حالم بد نشده بود. نمی‌تونستم راه بروم یا حتی بشینم. اون دختره که مسئول ثبت‌نام بود زنگ زده بود مامان که بیا دخترت داره می‌میره!
سارا قهقهه‌ای سر می‌دهد. محمد ناراحت می‌شود و می‌گوید:
- خدا نکنه. این چه‌حرفیه می‌زنی سارا جون!
فاطمه که شنونده‌ی داستان است به سمت سارا می‌آید و آب آلبالوی دیگری به دستش می‌دهد:
- دوباره باباش رو دید لوس شد.
سارا از این‌حرف ناراحت می‌شود؛ ولی چیزی بروز نمی‌دهد. در اتاق مسعود و افشین حاضر هستند که به حرف‌های سارا گوش می‌دهند. فاطمه ادامه می‌دهد.
- شب سختی بود. مدام پرستار می‌اومد و سارا رو بیدار می‌کرد تا فشارش رو بگیره یا قرصی بهش بده. مدام بالا می‌آورد برای همین پرستار بهش مسکن می‌زد که بخوابه.
همه سری از تأسف تکان می‌دهند. دایی مسعود که همیشه بشاش و خندان است و لبخند ملیحی بر لب دارد با صدای اِکو مانندش می‌گوید:
- خب، خداروشکر که حالش خوبه و چیزی نبوده.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
واقعا چیزی نبوده؟! پس این‌همه آزمایش و برو و بیا برای چه چیزی بوده است؟ این همه درد برای چه بوده؟ اما سارای ساده‌دل و زود‌باور حرف دایی‌اش را باور می‌کند و فراغ‌بال در دنیای خودش به جست و خیز می‌پردازد.
چقدر زود وقت ملاقات تمام می‌شود. حراست بیمارستان اتمام زمان را اعلام می‌کند. محمد برای سارا یک سری کتاب آورده است تا زمانی که در بیمارستان بستری است به دنیای کتاب‌ها برود. سارا عاشق کتاب و کتاب‌خوانی است. پدر و دایی‌ها و مادربزرگ آرزوی سلامتی می‌کنند و اتاق را ترک می‌کنند. پس از خالی شدن اتاق، سارا کتاب‌ها را نگاهی می‌اندازد. سه کتاب داستان به اسم‌های رابین‌هود اثر الکساندر دوما که هشتاد صفحه است. آلیس در سرزمین عجایب نوشته لوییس کارول که 220 صفحه است و سفر به مرکز زمین نوشته ژول ورن که 194 صفحه است. ترجیح می‌دهد که کتاب سبک‌تری را بردارد و اگر سردردها امانی به او بدهند بخواند، پس کتاب رابین‌هود را انتخاب می‌کند.
ساعت شام بیمارستان هشت شب است و پس از آن خاموش باش و خواب. پس از شام سبکی که می‌خورد پرستار سری می‌زند و چیزی را به سِرُم اضافه می‌کند. بی‌حال است، سر را بر روی پشتی نرم تخت می‌گذارد و به خواب عمیقی فرو می‌رود.
ساعت شش صبح هنوز هوا روشن نشده اما برای صبحانه بیدارش می‌کنند. این هم یکی از قوانین بیمارستان است. نمازش را نشسته روی تخت می‌خواند. صبحانه پنیر و نان و خیار است. به کمک فاطمه می‌خورد و می‌خوابد. بیمارستان یعنی استراحت مطلق. دیگر کسی صدایش نمی‌کند. ساعت 9:30 از صدای تلق‌تولوقی که از تخت کناری می‌آید بیدار می‌شود.
دختر حدوداً بیست ساله‌ای را روی تخت می‌بیند که خوابیده است. با چشمانش به دنبال فاطمه می‌گردد. غیر از او و آن دختر که معصومانه خوابیده کسی در اتاق نیست. تختش از پنجره دور است پس نمی‌تواند بیرون را تماشا کند. کتابش را از روی میز کناری خود برمی‌دارد و شروع به خواندن می‌کند. نیم‌ساعت بعد فاطمه از در وارد اتاق می‌شود با کاغذهایی که جواب آزمایشات است.
سارا کتاب را کناری می‌گذارد و به مادر خیره می‌شود. فاطمه در حال بررسی کاغذهاست تا بتواند چیزی از آن‌ها متوجه شود. سارا که کنجکاو است و هنوز خبر ندارد که چه اتفاقی افتاده می‌پرسد:
- مامان، جواب‌ها خوبن؟
- نمی‌دونم سارا جون، سر در نمیارم! باید دکتر بیاد اون بگه.
- دکتر ساعت چند میاد؟
- الان تو بخشه. داره بیمارهاش رو ویزیت می‌کنه.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
نیم‌ساعت می‌گذرد. مردی میانسال با روپوش سفید به همراه چندین خانم جوان که انترن‌هایش هستند وارد اتاق می‌شوند.
کمی خمیده و لاغر است. با طمأنینه همراه با لبخند محوی که بر روی لبش است به سمت تخت می‌آید. پرونده را که روی میله انتهای تخت آویزان است بررسی می‌کند. جواب آزمایشات را از فاطمه می‌گیرد و با انترن‌ها شروع به صحبت می‌کند. سارا گوش‌هایش را تیز می‌کند تا بتواند چیزی بفهمد و پازل‌ها را یکی‌یکی جور کند و کنار هم بچیند؛ ولی صحبت آن‌ها زیادی تخصصی است. نگاهی به مادر می‌کند و او را با چشمان ریز شده‌اش می‌بیند؛ ولی انگار او هم از جواب سر در نیاورده است.
بالاخره صحبت آن‌ها به پایان می‌رسد و دکتر شروع به صحبت می‌کند:
- سارا خانم، شش روزه که این‌جایی بهت خوش گذشته؟
سارا با خنده‌ای که بر لبش نشسته سری به معنی نه تکان می‌دهد.
- خب، حالت که خوبه و تقریباً همه چیز نرمال شده. می‌تونی فردا مرخص بشی. امشب هم برای اطمینان اینجا می‌مونی تا بعد تصمیم قطعی رو پدر و مادرت بگیرند.
سپس رو به فاطمه می‌کند، با ابروهایی که در هم رفته و رنگی از نگرانی دارد.
- فردا می‌تونین ببریندش ولی نه مدت طولانی چون خطرناکه. سریع تصمیمتون را بگیرین و اقدام کنین. ایشالا که سارا هم هرچه سریع‌تر بهبودی خودش رو بدست میاره. موفق باشین.
تصمیم نهایی پدر و مادر؟! چه اتفاقی افتاده که نیاز هست تا آن‌ها سریعاً تصمیم بگیرن؟ سارا با خود فکر می‌کند تا بتواند هر آنچه که از او مخفی شده را بفهمد. با خود مرور می‌کند.
«سردردهای پی‌در‌پی، دل دردهای دردناک، تهوع، بیمارستان عسگریه که فوق تخصصی بود نتونست دردم رو بفهمه، ام.آر.آی، عکس از سر و حالا دکتر می‌گه که باید سریع تصمیم بگیرن؟ نکنه سرطان گرفتم و اگه زود اقدام نکنن می‌میرم؟ نکنه واقعاً بمیرم؟ من هنوز کاری نکردم! می‌خواستم امسال حال رها رو بگیرم و شاگرد اول کلاس بشم. می‌خواستم یه عالمه کتاب بخونم که قوی بشم. مامان و بابام چی؟ خواهر و برادرم چی؟ مادرجون چی؟ مامان‌جون چی؟ من نمی‌خوام بمیرم. من یه عالمه برنامه دارم. خدا، من نمی‌خوام بمیرم.»
فقط چند ثانیه طول کشید تا این افکار دلهره‌آور در ذهنش مثل چرخ‌وفلک بچرخند و مدام تکرار بشوند. آن‌روز چیزی از افکارش را به کسی بروز نمی‌دهد. خود را به خواب می‌زند؛ اما ترس تمام وجودش را فراگرفته است. ترس از دل کندن و وارد دنیای ناشناخته دیگری شدن. صبح زود مثل چند روزهای قبل بیدارش می‌کنند. پرستار جوانی وارد اتاق می‌شود که همراه خود کیف کوچکی دارد:
 
بالا پایین