جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,779 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
ملارک برمی‌گرده و لوسیل رو می‌بینه و میگه:
- روز بخیر دکتر.
لوسیل
هم با تعجب میگه:
- روزبخیر قربان. موضوع چیه؟
کانکی جواب میده:
- قرار امروز یک نفر به بازرس، بخش بیماران رو نشون بده.
لوسیل با تعجب و گنگ بودن به کانکی نگاه می‌کنه.
کانکی ادامه میده:
- ریتا و نیک امروز مشغول کار روی یک نمونه‌ی تازه‌اند. نمی‌تونن آزمایشگاه رو ترک کنن. برای همین... .
لوسیل
میگه:
- می‌خواید من به ایشون نشون بدم؟
- آفرین. آره. کامل بهشون نشون بده و توضیحات رو هم بهشون بده.
- بله... خب پس... بذارید من تبلتم رو بردارم.
لوسیل
به این بهونه به داخل اتاقک میره و به ریتا میگه:
- پیست ریتا!
ریتا که مشغول کار روی نمونه هست برمی‌گرده و میگه:
- اوه! کی اومدی؟
- سلام. ریتا کانکی می‌خواد یکی بیمارها رو به ملارک نشون بده. چرا تو قبول نکردی؟
- چرا قبول کنم؟ می‌خوای جیم شی؟
- نه. فکر کردم... خوشت میاد با ملارک وقت بگذرونی.
نیک که سرش به کار خودش بود، شاخک‌هاش تیز میشه و سرش رو با چشم های گرد بلند می‌کنه.
صندلیش رو آروم می‌چرخونه و رو به ریتا میگه:
- جداً؟
ریتا بر می‌گرده و با خنده میگه:
- نیک! لوسیل داره من رو تست می‌کنه که ببینه من به ملارک علاقه دارم یا نه.
ریتا با خنده برمی‌گرده سمت لوسیل و میگه:
- اون ایده‌آل من نیست. من از سیاه پوست‌ها خوشم میاد. پس... خودت برو. بای.
لوسیل
با تعجب به روبه‌روش با گیجی زل می‌زنه و میگه:
- باید تبلتم رو بردارم.
لوسیل
تبلتش رو برمی‌داره و از آزمایشگاه بیرون میره ولی کسی دم در نیست. متوجه میشه ملارک در قسمت خارج از سالن در بخش لابی که منشی هم اونجا هست منتظرشه.
روپوشش رو مرتب می‌کنه و با ذوق و لبخند به سمت لابی میره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل کارت شناسایی ورود به سالن بیماران رو از منشی می‌گیره و روش رو سمت ملارک می‌کنه. جیمیز سرش با برگه‌هایی که تو دستش هست گرمه. لوسیل میره و جلوی جیمیز می ایسته و میگه:
- قربان! کارت رو گرفتم. حالا می‌تونیم بریم بالا.
جیمیز سرش رو از برگه‌ها بیرون میاره و به لوسیل نگاه می‌کنه و میگه:
- امیدوارم برنامه‌ی دیگه‌ای نداشته باشی. قرار بود دکتر ریتا جونز با من بیاد ولی برنامه تغییر کرد.
- نه موردی نداره. باید طبقه سوم بریم.
لوسیل و جیمیز روبه‌روی در آسانسور می‌ایستن تا آسانسور برسه. وقتی در باز میشه با قیافه‌ی جدی و عبوس دکتر والت مواجه میشن. والت با حالت عصبانی به لوسیل نگاه می‌کنه و راهش رو به سمت راهروی ضدعفونی کننده می‌گیره و میره. علت چهره‌ی عبوس والت این بود که لوسیل هم یکی از شاگردهای پروفسور کانکی هست و والت از کانکی بدش میاد.
جیمیز و لوسیل وارد آسانسور میشن و جیمز دکمه طبقه سوم رو می‌زنه. همین‌طور که به سمت طبقه سوم میرن جیمیز روش رو برمی‌گردونه سمت لوسیل و میگه:
- مثل این‌که دکتر والت همیشه بی‌حوصله‌ست.
- همم... آره احتمالاً.
جیمیز با یک لبخند کج روی صورتش به روبه‌روش نگاه می‌کنه. آسانسور در طبقه سوم می‌ایسته. جیمیز کنار می‌ایسته تا لوسیل اول پیاده بشه.
وارد طبقه سوم میشن. این طبقه از چندین راهروی به هم مرتبط تشکیل شده. کف و دیواره راهروها سفید رنگه ولی سقف، سفید-طوسی رنگه و پر از کانال‌های تهویه هواست. صدای عبور هوا از کانال‌ها به وضوح شنیده میشه. راهرو پر از مهتابی هست به خاطره همین خیلی روشنه. در هر راهرو هم یک سری اتاق آزمایشگاه مانند وجود داره که روی بیماران زنده تحقیق انجام میدن. لوسیل و جیمز در حال عبور از راهروها هستن که جیمز با اتاق های آزمایشگاهی که رو به راهرو، پنجره داره و داخل اون ها رو میشه دید با تعجب نگاه می‌کنه و میگه:
- من پایگاه‌های زیادی رفتم.
روش رو سمت لوسیل می‌کنه و میگه:
- ولی بار اول هست که آزمایشگاه in vivo (آزمایشگاهی که روی نمونه‌های حیوانی و انسانی انواع آزمایش رو انجام میدن.) پایگاه شما رو می‌بینم.
لوسیل همون‌طور که به جلوش نگاه می‌کرد روش رو سمت جیمز می‌کنه و میگه:
- پس باید براتون جالب باشه. ما پیشرفته‌ترین دستگاه‌ها رو داریم . بیماران هم از ورستند به این‌جا میان.
- با هلیکوپتر؟
- معمولاً با هلیکوپتر.
لوسیل حرفش رو قطع می‌کنه و روش رو به سمت روبه‌رو برمی‌گردونه و میگه:
- رسیدیم. باید قبل از ورود لباس‌های استریل و محافظتی بپوشید قربان.
- بسیار خب. موردی نداره.
لوسیل کارت رو به یک در دو تیکه با ضخامت زیاد زد که اسکنر کارت شناسایی و اسکنر عنبیه داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل بعد از انجام اسکن به جیمیز گفت:
- شما هم باید اسکن عنبیه انجام بدید. در سامانه ثبت شدید پس سیستم شمارو می‌شناسه.
جیمیز جلو میره و دستگاه عنبیه جیمز رو اسکن می‌کنه. در باز میشه و در داخل یک فضای میانی مثل راهروی ضدعفونی در طبقه آزمایشگاه هست با این تفاوت که اینجا باید لباس محافظتی پوشید و بعد در برابر لامپ های uv قرار بگیری.
لوسیل به جیمز یک دست لباس محافظتی یک سره سفید رنگ میده که کل بدن رو می‌پوشونه. لوسیل همون‌طور که داره لباس رو می‌پوشه رو به جیمز میگه:
- بعد از این باید لباسمون ضد عفونی بشه.
بعد از اتاق میانی، یک اتاقک خیلی کوچک هست که لامپ‌های uv در دیوارهاش قرار گرفته. هر کدوم یک به یک در اون اتاقک به مدت ده ثانیه می‌ایستن و بعد از اون، وارد یک سالن نسبتاً بزرگ میشن که پژوهشگرها مشغول کار هستن.
جیمز با دیدن این صحنه با تعجب میگه:
- خدای من! این‌جا رو.
بیماران یا به تخت‌های بیمارستانی سرپا وصلن و دست و پاهاشون بسته‌ست یا در اتاقک‌های زندان مانند کاملاً شیشه‌ای، قرار گرفتن و بعضی از اون‌ها خودشون رو با عصبانیت به شیشه می‌کوبن تا فرار کنن. بعضی‌ها هم ساکت یک گوشه نشستن و زانوی غم بغل کردن. انگار که دارن گریه می‌کنن. صدای جیغ و فریادهاشون که از ته حلقه به گوش می‌رسه.
لوسیل رو به جیمز میگه:
- همون‌طور که مستحضر هستید این‌جا بیمارانی رو نگه می‌داریم و مورد بررسی قرار می‌دیم که درجات مختلفی از بیماری رو نشون میدن.
جیمز با اشاره به یکی از بیمارهایی که در اتاق قرنطینه بود و زانوی غم بغل کرده بود، رو به لوسیل گفت:
- اون‌ها چه درجه‌ای رو نشون میدن؟
- اون‌ها هنوز به مرحله ی وخامت بیماری نرسیدن.
لوسیل روش رو سمت جیمز می‌کنه و ادامه میده:
- در واقع ... اون‌ها ناقل هستن.
- که این‌طور. خب بریم که بخش‌های مختلف رو به من نشون بدید.
لوسیل بخش‌های مختلف رو به جیمز نشون میده. به یک بخشی می‌رسن که پژوهشگرها و جراحان دارن روی یک بیمار با جنسیت مذکر کار می‌کنن که سرپا به تخت وصله. یکی از پژوهشگرهای آقا به سمت لوسیل میاد و میگه:
- دکتر جنکینز! گفته بودن امروز برای بررسی میاید.
اون پژوهشگر، قد کوتاه با عینک بزرگی که داره روش رو سمت جیمز می‌کنه و میگه:
- شما باید ستوان ملارک باشید درسته؟ لطفاً نزدیک تر بیاید تا... ام... بیمار رو باهم ببینیم.
جیمز و لوسیل به سمت تخت میرن. تعجب و انزجار رو میشه از روی صورت جیمز خوند.
روی صورت بیمار پر از زخم‌های عمیق و چرکیه و روی ساعد دست چپش هم یک جای گاز گرفتگیه. به تن بیمار یک لباس بیمارستانی استریل سفید دو تیکه، یک پیراهن و یک شلوار، پوشوندن و به هر دو دستش یک سری سرم متصله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز رو به اون پژوهشگر میگه:
- این بیمار چند سالشه و چه‌جوری مبتلا شده؟ با گاز انسان یا حیوان؟
پژوهشگر یک صفحه‌ی پروژکتوری رو روی میز سمت راست بیمار روشن می‌کنه که حالت سه بعدی داره و تمام مشخصات فردی بیمار روی اون نوشته شده.
لوسیل فرم شناسایی بیمار رو برای جیمز می‌خونه:
- قربان! بیمار بیست و یک سال سن داره و مجرده. دانشجوی دانشگاه عالی ورستنده و از طریق گاز گرفتگی یکی از دوست‌هاش مبتلا شده.
پژوهشگر که همیشه مکث‌هایی بین جملات که برای پیدا کردن کلمات هست، می‌اندازه ادامه میده:
- بله همون‌طور که دکتر گفتن از طریق دوستش... مبتلا شده. وقتی این‌جا اورده بودنش هنوز به مرحله‌ی پیشرفته بیماری نرسیده بوده. برای همین ... خودش برامون گفت که چه‌جوری مبتلا شده.
جیمز رو به لوسیل میگه:
- احتمالاً... هم... زمانی این‌جا اورده بودینش که... خوده دولت به دانشگاه‌ها نیرو اعزام کرده بود تا مردم رو قرنطینه کنه .
لوسیل با سر تأیید تکون دادن جواب میده:
- بله دقیقاً. تقریبا دو ماه پیش بود.
- الان روی بیمار چه اقداماتی صورت می‌گیره؟
پژوهشگر با اشاره به سرم های آبی رنگ که به بیمار متصله به جیمز جواب میده:
- در حال حاضر... چون ما زیر نظر تحقیقات پروفسور کانکی هستیم از ما خواسته شده... ساختار مولکولی لورافرم رو مطالعه کنیم تا... ماده مشابه اون رو بسازیم و به ناقل ها و آلوده ها تزریق کنیم و بعد نتیجه گیری کنیم.
- نتایج تحقیقاتتون چی بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
پژوهشگر یک آهی می‌کشه و میگه:
- ام... تنها تأثیری که روی بیمار گذاشته فقط و فقط روی تحمل دما بوده. در واقع... ام... درمان باعث شده بیمار در مراحل اولیه بیماری که باید تب بکنه جلوی تب کردن گرفته بشه.
همون لحظه یک دفعه بیمار با داد و فریاد میگه:
- بذارید برم! بذارید برم! درد داره! خیلی درد داره!
بیمار همون‌طور که داد و فریاد می‌کرد، محکم و با قدرت تخت رو تکون می‌داد و سعی داشت خودش رو آزاد کنه.
پژوهشگر با خنده تأسف آمیزی رو به جیمز گفت:
- نگران نباشید. هه... تخت‌ها خیلی محکم هستن اتفاقی نمی‌افته.
لوسیل رو به پژوهشگر گفت:
- دکتر کینگز! بیمار داره درد می‌کشه؟
- خب بله. در واقع تزریق DHV1 به بیمار بر خلاف لورافرم خیلی درد آوره. فک کنم... دلیلش رو بدونید.
جیمز رو به لوسیل می‌کنه و لوسیل میگه:
- در واقع وقتی این محلول وارد عروق میشه پاسخ‌های التهابی شدید ایجاد می‌کنه و باعث ایجاد درد در بیمار میشه. مثل نیش زنبور.
لوسیل رو به بیمار می‌کنه که هنوز هم داره داد و فریاد می‌کنه و ادامه میده:
- برای همینه که درد می‌کشه. چون انگار هزار تا زنبور دارن هم‌زمان نیشش می‌زنن. درسته دکتر کینگز؟
اون پژوهشگر که دکتر کینگز بود سرش رو از روی برگه ای که تو دستش بود برمی‌داره و با گیجی میگه:
- ها؟... درسته درسته.
دکتر کینگز یک آهی می‌کشه و رو به بیمار می‌کنه و میگه:
- ام... راستش رو بخواید... برای ما خیلی سخته که ببینیم بیماران‌مون در حین درمان دارن زجر می‌کشن. در واقع این ما رو یاده روش های درمانی قرون وسطی می‌اندازه... وحشیانه و ناچارانه... .
کینگز سرش رو پایین می‌اندازه و به کف زمین خیره میشه و لب بالاش رو به داخل دهانش فرو می‌بره و بعد یک دفعه ادامه میده:
- ام... خب ولی ما بهشون بلافاصله مورفین تزریق می‌کنیم. ام... این‌جوری... این‌جوری بهتره. فک کنم.
بعد از یک مکث کوتاه که همه داشتن بیمار رو نگاه می‌کردن که داشت کم‌کم آروم میشد، لوسیل سکوت رو می‌شکنه و میگه:
- قربان! باید بریم بقیه قسمت‌ها رو هم ببینیم.
جیمز با تأیید سر جواب میده:
- بریم.
لوسیل و جیمز رو به روی یکی از اتاقک‌های شیشه‌ای می‌ایستن. بیمار یک زن جوان بود که در گوشه‌ی اتاقک چهار زانو نشسته بود و به لوسیل و جیمز نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز هم‌زمان که داره به بیمار نگاه می‌کنه از لوسیل می‌پرسه:
- این یکی به‌نظر سالم میاد دکتر جنکینز.
- درسته. به‌نظر... سالم میاد. به محض این‌که در رو باز کنیم بهمون حمله‌ور میشه و سعی می‌کنه گازمون بگیره.
لوسیل روش رو به سمت راست می‌کنه و به جیمز میگه:
- بیاید تا یک بخش جالب تر رو بهتون نشون بدم.
همون لحظه که جیمز داره به دنبال لوسیل میره بیمار بلند میشه و محکم به شیشه می‌چسبه و به جیمز میگه:
- تو هم مثل اون‌هایی جیمز؟ تو هم می‌خوای ما رو شکنجه کنی؟
جیمز با تعجب به بیمار نگاه می‌کنه و سرش رو به شیشه نزدیک‌تر می‌کنه تا با دقت بیشتری اون زن رو ببینه و بعد به لوسیل که چند قدمی ازش فاصله داره و پشتش به اون هست، یک نگاهی می‌اندازه.
جیمز رو به بیمار میگه:
- تو!
بیمار با یک لبخند شیطانی و چشم‌های از حدقه بیرون زده رو به جیمز میگه:
- تاتی تاتی. قرار بود بیوفتی. ولی نیوفتادی. چون مامان اومد و... نجاتت داد.
جیمز با اخمی که بر اثر تعجب و فکر کردن بود به بیمار نگاه می‌کرد.
- ستوان ملارک؟
صدای یک زن در گوش جیمز می‌پیچه که داد می‌زنه و میگه:
- جیمز ... جیمزفرار کن! برو! جیمز ... .
جیمز به خودش میاد و می‌بینه لوسیل داره صداش می‌زنه.
جیمز با نگاهی بهت زده به لوسیل نگاه می‌کنه و بعد آب دهنش رو قورت میده. خودش رو جمع و جور می‌کنه و بعد به سمت لوسیل میره.
جیمز وقتی به لوسیل می‌رسه لوسیل از چهره‌ی جیمز می‌خونه که اتفاقی افتاده و ازش می‌پرسه:
- قربان؟ اتفاقی افتاده؟ بیمار... بهتون چیزی گفته؟
جیمز به لوسیل نگاه نمی‌کنه و به روبه‌روش نگاه می‌کنه و جواب میده:
- نه. مشکلی پیش نیومده. لطفاً ادامه بدید.
لوسیل با یک سوال حل نشده در ذهنش، رو به یک دیوار شیشه ای می‌ایسته که در داخلش دو سری بیمار رو دارن تست می‌کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- قربان همون‌طور که می‌بینید در این بخش دارن حساسیت بیماران رو نسبت به برخی عوامل تست می‌کنن. به این بیمارها DHV 1 تزریق شده. حالا دارن تاثیر دارو رو بررسی می‌کنن.
یک پژوهشگر زن در سمت راست لوسیل، روی برد الکترونیکی که جلوش بود داشت یک سری کمیت‌ها رو تنظیم می‌کرد. بعد از تنظیم کردن پشت میکروفونی که جلوش بود حرف زد و صداش در اون سالنی که لوسیل و جیمز پشت شیشه های مقاوم ایستاده بودن، پخش میشد. در قسمت بالای اون سالن هم که به شکل یک زمین مستطیل شکل بود، یک اتاقک بود که یک سری پژوهشگر در حال مطالعه و نکته برداری از روی نتایج آزمایش تست حساسیت بودن.
اون زن پژوهشگر پشت میکروفون گفت:
- آزمایش دما.
در یک سر سالن دو تا بیمار زن بودن که یکی کاملاً آلوده بود و اون یکی ناقل بود. در سر دیگه‌ی سالن دو عدد خرگوش بودن که طوری آویزون شده بودن که وقتی بیمارها می‌خوان به سمت خرگوش ها برن یک گیت آهنی پایین میاد و خرگوش ها رو از بیمارها جدا می‌کنه و مانع از گاز گرفتگی یا کشته شدن توسط بیمارها میشه.
ملارک به بالای سالن نگاه می‌کنه تا از دم و دستگاه‌های سالن سر در بیاره.
در سالن یک سری چراغ‌هایی از جنس سیم‌های تنگستن درست شده بود که با روشن شدنشون محیط گرم میشه. با دستور پژوهشگر چراغ‌ها روشن شدن و فضای داخل سالن آزمایشی قرمز رنگ شد و دما هم هم‌زمان بالا رفت. دما روی بیمارها اثر گذاشت و هر دو به سمت خرگوش دوییدن با این تفاوت که بیماری که کاملاً آلوده شده بود با سرعت کمتری سمت گوشت دویید.
جیمز و لوسیل بهم نگاه کردن ولی چیزی نگفتن.
پژوهشگر ادامه داد:
- آزمایش دوم. تاًثیر صدا بر روی بیمارها در تاریکی مطلق.
در قسمت بالای هر دیواره‌ی سالن که از جنس شیشه بود کرکره‌هایی تعبیه شده بود که موقع انجام آزمایش حساسیت به صدا پایین میومدن و سالن رو کامل تاریک می‌کردن.
آزمایش شروع شد و این دفعه به جای خرگوش دو عدد گوسفند گذاشتن. در همون لحظه یک سوالی به ذهن جیمز رسید.
جیمز رو به لوسیل گفت:
- راستی! چرا گوسفندها رو همون اول در قفس نمی‌ذارن تا احتمال کشته شدنشون صفر بشه؟
- چون بیمار ناقل عقلش کار می‌کنه و اگر در قفس بذاریمش می‌فهمه که قرار نیست بخورتش و سمتش نمی‌دوه. در واقع... تا حدودی عقلش کار می‌کنه.
- پس... بیمارانی که ناقلن، زوال عقل هم پیدا می‌کنن؟
- بله... خیلی‌هاشون دیوانه شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز روش رو به عقب برمی‌گردونه و به اون اتاقک‌های شیشه‌ای نگاه می‌کنه که زنی که باهاش حرف زد در اون بود.
لوسیل همون‌طور که داره به سالن از طریق مانیتور کنار اون پژوهشگر به بیمارها نگاه می‌کنه به جیمز میگه:
- می‌دونم که اون بیمار یک چیزی بهتون گفته که باعث ایجاد سوال در ذهنتون شده قربان.
جیمز روش رو بر می‌گردونه سمت لوسیل و لوسیل هم بهش نگاه می‌کنه و میگه:
- اگه موردی پیش اومد حتماً بهم بگید.
همون موقعه اون پژوهشگر گفت:
- اونا نمی‌تونن تو تاریکی خوب ببینن. مثل ما... .
لوسیل اول رو به پژوهشگر می‌کنه و میگه:
- ولی خیلی خوب می‌تونن بشنون و بو کنن.
بعد لوسیل روش رو سمت جیمز می‌کنه انگار که این اطلاعات رو برای اون گفت.
لوسیل یک هوفی می‌کشه و با لبخند به شیشه نگاه می‌کنه و میگه:
- خب. مثل این‌که این دارو تأثیر چندانی روشون نذاشته.
و بعد به جیمز نگاه می‌کنه و میگه:
- خب قربان. کارمون امروز تموم شد.
جیمز یک آهی از روی خستگی می‌کشه و به ساعت هوشمندش نگاه می‌کنه.
بعد از چک کردن ساعت رو به لوسیل میگه:
- درسته. نظرتون چیه با هم به طبقه نه بریم و قهوه میل کنیم؟
لوسیل هم یک نگاهی به ساعتش و بعد هم یک نگاهی به اطراف می‌اندازه و آهی می‌کشه و سرش رو به نشانه تاًیید تکون میده و به جیمز میگه:
- فکر خوبیه. بریم.
***
ساعت چهارعصر – بیست و هشت دسامبر دو هزارو پنجاه میلادی
لوسیل و جیمز در راهروی دست چپ سالن غذاخوری که پنجره‌های بزرگی داره و یک بیرون زدگی طاقچه مانندی داره رو به پنجره ایستادن و در دست هر کدومشون یک لیوان قهوه گرم وجود داره. هر دو به منظره بیرون نگاه می‌کنن. خورشید در حال غروب کردنه و رنگ زیبای نارنجی اون در پشت کوه‌های منطقه پخش شده.
در همون لحظه جیمز یک قلپ از قهوه‌اش رو می‌خوره و بعد از یک مکث چند ثانیه‌ای در همون حال که به روبه‌رو خیره شده میگه:
- چقد مکس ویلز رو می‌شناختی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل از این سوال یک دفعه‌ای جیمز متعجب میشه و میگه:
- ام... خیلی نمی‌شناختم.
- می‌دونی مسائل روزمره ما طوریه که... .
جیمز روش رو سمت لوسیل می‌کنه و ادامه میده:
- هممم... بعضی اوقات فقط روی آب رو می‌تونیم ببینیم.
- منظورتون اینه که... دلیل بعضی از اتفاقات پیچیده‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنیم؟
- دقیقاً! منظورم رو سریع متوجه شدی دکتر.
- یعنی می‌خواید بگید یک سیاستی پشت مرگ مکس بوده؟
جیمز یک آهی با دهن بسته می‌کشه و میگه:
- دکتر جنکینز... بهتر راجبه بعضی مسائل مستقیم سوال نکنی!
لوسیل ساکت میشه و به فکر فرو میره و به کف زمین خیره میشه.
جیمز ادامه میده:
- به هر حال همه آدم‌ها خیرخواه و خوب نیستن. دولت همیشه کاری رو می‌کنه که براش بچربه.
بعد از یک مکث کوتاهی ادامه میده:
- راستی! شما کی کارتون تموم میشه؟ منظورم اینه که کی به ایستگاه می‌رید؟
- ساعت پنج. یک ساعت دیگه.
- آها. خب پس... فردا می‌بینمتون.
- بله آقا. روز خوبی داشته باشید.
جیمز یک خنده‌ریزی می‌کنه و میگه:
- نیازی نیست بهم بگی آقا. می‌تونی جیمز صدام بزنی.
لوسیل با چشمای نسبتاً گرد به جیمز نگاه می‌کنه. چون از این حرفش متعجب شده بود. بعد از چند ثانیه خودش رو جمع جور می‌کنه و همون‌طور که به چشم‌های روشن شبیه آسمون جیمز زل زده میگه:
- ام! باشه! شما هم می‌تونید من رو... لوسیل... صدا بزنید.
و بعد یک لبخند ملیحی می‌زنه. جیمز هم در جوابش لبخند می‌زنه.
***
ساعت پنج و ربع عصر
لوسیل توی مترو نشسته و به شیشه‌ی روبه‌روش زل زده. بعد به پشتیش تکیه میده و به کف زمین زل می‌زنه و با خودش میگه:
- (اون زنه... چی به ملارک گفت؟ اصلاً کی بود؟ ام... بذار ... .)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
از روی ساعت هوشمندش با نیک تماس می‌گیره و هدفون بلوتوثیش رو در گوشش قرار میده.
- الو؟
مثل این‌که نیک در یک مهمونیه.
لوسیل با این سروصداها نمی‌تونست خیلی واضح صدای نیک رو بشنوه. لوسیل گفت:
- نیک! ببین. برو یک جای خلوت. باهات کار دارم.
- آ... باشه باشه.
صدای بسته شدن در اتاق از پشت هدفون به گوش می‌رسه. نیک گفت:
- ببین کی زنگ زده. تو اصولاً به هیچ‌کَس زنگ نمی‌زنی. به‌جز شماره شرایط اورژانسی.
نیک به حرف خودش می‌خنده. لوسیل در جوابش میگه:
- هاها. خیلی... بامزه بود. بی‌خیال. نیک! باید بهم یک لطفی کنی.
- چی مثلاً؟
- باید اطلاعات یک بیمار رو برام در بیاری.
- اوهو! جاسوس بازی؟
- می‌خوام تمام پیشینش رو برام ایمیل کنی. باشه؟
- خیله خب باشه. داری میری خونه؟
لوسیل بعد از این‌که یک دستی روی صورتش کشید، یک آهی می‌کشه و جواب میده:
- آره. دارم میرم. تو متروام.
- آها باشه.
یک دفعه صدای جیغ و خنده یک بچه اومد که در اتاق رو باز کرد و بلند بلند می‌گفت:
- بابا.
نیک گفت:
- سالی عزیزم دارم با تلفن صحبت می‌کنم.
- نیک گوشی رو بده بهش.
- سالی بیا. لوسیل می‌خواد باهات حرف بزنه.
سالی با موهای قرمز رنگ باز بلند بدوبدو میاد و تلفن رو از نیک می‌گیره و میگه:
- الو؟ الو؟ لوسی؟
لوسیل با ذوق و لبخند جواب میده:
- سلام روباه کوچولو. خوبی؟ دلت برام تنگ نشده؟
- لوسی کی میای این‌جا؟ اومدی با خودت یک عالمه شکلات بیار. باش؟
لوسیل از پشت گوش می‌خنده و جواب میده:
- باشه روباه کوچولو. زودی میام پیشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین