- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
سامر در حالی که وسایل مورد نیازش رو جمع میکرد پرسید:
- مطمعنی با رفتن من مشکلی پیش نمیاد؟
با اخم سری تکون میدم.
- فعلاً تنها کسی که میتونه بره تویی! کلاوس، آکان و ماریا که تکلیفشون روشنه، منم که اصلاً حرفشم نزن بی برو برگرد میندازنم تو زندان.
- خب وقتی رسیدم باید کیو ببینم؟
- تو کاری به اینها نداشته باش، یه دختر هجده ساله منتظرته، میبرتت پیش هیراد هر چی که بهت گفتم رو موبهمو بهش بگو.
سامر سری تکون داد، به سمت ماریا رفتم.
- خب ماریا، چیکار کردی؟ مطمئنی پورتال رو درست باز کردی؟
ماریا در حالی که سعی میکرد نخنده گفت:
- آره، خیالت راحت.
آکان که روی مبل نشسته بود و داشت سیب میخورد میگه:
- آره جون خودت!
بعد به سمت سامر برگشت... .
- ببین سامر از الان فاتحهات رو بخون، این خانم از این خیالت راحتها زیاد میگه تهشم میشه ناکجا آباد.
سامر که خندش گرفته بود دستی به صورتش کشید.
کلاوس مثل همیشه با اون اخمش جلوی در وایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد. ماریا عصبی به آکان توپید:
- زهرمار، مرض نداری که!
آکان: اینو تجربه ثابت کرده، مگه نه آسمین؟
همه سرها به سمت من چرخید. با صدایی که سعی در نخندیدن داشتم گفتم
- این یکی رو درست اومد.
ماریا با اخم روش رو برگردوند.
- اصلاً با من حرف نزنید.
آکان زیر لب گفت:
- حالا بیا ناز این سیب زمینی و بِکش!
کلاوس چشم غرهای بهش رفت.
- انگار دلت کتک میخواد؟
آکان قیافه مظلومی به خودش گرفت:
- عه داداش، مگه داشتیم؟ خب چرا آسمین رو نمیزنی اون اول گفت.
کلاوس خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش.
- خب راست میگه دیگه.
کلاوس چیزی نگفت، آکان جوری که من بشنوم گفت:
- بیا! اگه من بودم الان داشتم با ازرائیل سلام علیک میکردم!
بعد بلند ادامه داد:
- جذبه رو داشتین؟
(به من اشاره کرد)
سامر در حالی که به من نگاه میکرد سری تکون داد.
- آره.
ماریا با اخم گفت:
- خب پورتال آمادس.
سامر کولهاش رو برداشت اومد کنار پورتال.
- من حاضرم.
قدمی به سمت پورتال برداشتم و روبهروی سامر وایستادم.
- مطمعنی با رفتن من مشکلی پیش نمیاد؟
با اخم سری تکون میدم.
- فعلاً تنها کسی که میتونه بره تویی! کلاوس، آکان و ماریا که تکلیفشون روشنه، منم که اصلاً حرفشم نزن بی برو برگرد میندازنم تو زندان.
- خب وقتی رسیدم باید کیو ببینم؟
- تو کاری به اینها نداشته باش، یه دختر هجده ساله منتظرته، میبرتت پیش هیراد هر چی که بهت گفتم رو موبهمو بهش بگو.
سامر سری تکون داد، به سمت ماریا رفتم.
- خب ماریا، چیکار کردی؟ مطمئنی پورتال رو درست باز کردی؟
ماریا در حالی که سعی میکرد نخنده گفت:
- آره، خیالت راحت.
آکان که روی مبل نشسته بود و داشت سیب میخورد میگه:
- آره جون خودت!
بعد به سمت سامر برگشت... .
- ببین سامر از الان فاتحهات رو بخون، این خانم از این خیالت راحتها زیاد میگه تهشم میشه ناکجا آباد.
سامر که خندش گرفته بود دستی به صورتش کشید.
کلاوس مثل همیشه با اون اخمش جلوی در وایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد. ماریا عصبی به آکان توپید:
- زهرمار، مرض نداری که!
آکان: اینو تجربه ثابت کرده، مگه نه آسمین؟
همه سرها به سمت من چرخید. با صدایی که سعی در نخندیدن داشتم گفتم
- این یکی رو درست اومد.
ماریا با اخم روش رو برگردوند.
- اصلاً با من حرف نزنید.
آکان زیر لب گفت:
- حالا بیا ناز این سیب زمینی و بِکش!
کلاوس چشم غرهای بهش رفت.
- انگار دلت کتک میخواد؟
آکان قیافه مظلومی به خودش گرفت:
- عه داداش، مگه داشتیم؟ خب چرا آسمین رو نمیزنی اون اول گفت.
کلاوس خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش.
- خب راست میگه دیگه.
کلاوس چیزی نگفت، آکان جوری که من بشنوم گفت:
- بیا! اگه من بودم الان داشتم با ازرائیل سلام علیک میکردم!
بعد بلند ادامه داد:
- جذبه رو داشتین؟
(به من اشاره کرد)
سامر در حالی که به من نگاه میکرد سری تکون داد.
- آره.
ماریا با اخم گفت:
- خب پورتال آمادس.
سامر کولهاش رو برداشت اومد کنار پورتال.
- من حاضرم.
قدمی به سمت پورتال برداشتم و روبهروی سامر وایستادم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: