جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,173 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سامر در حالی که وسایل مورد نیازش رو جمع می‌کرد پرسید:
- مطمعنی با رفتن من مشکلی پیش نمیاد؟
با اخم سری تکون میدم.
- فعلاً تنها کسی که می‌تونه بره تویی! کلاوس، آکان و ماریا که تکلیفشون روشنه، منم که اصلاً حرفشم نزن بی برو برگرد می‌ندازنم تو زندان.
- خب وقتی رسیدم باید کیو ببینم؟
- تو کاری به این‌ها نداشته باش، یه دختر هجده ساله منتظرته، می‌برتت پیش هیراد هر چی که بهت گفتم رو موبه‌مو بهش بگو.
سامر سری تکون داد، به سمت ماریا رفتم.
- خب ماریا، چی‌کار کردی؟ مطمئنی پورتال رو درست باز کردی؟
ماریا در حالی که سعی می‌کرد نخنده گفت:
- آره، خیالت راحت.
آکان که روی مبل نشسته بود و داشت سیب می‌خورد میگه:
- آره جون خودت!
بعد به سمت سامر برگشت... .
- ببین سامر از الان فاتحه‌ات رو بخون، این خانم از این خیالت راحت‌ها زیاد میگه تهشم میشه ناکجا آباد.
سامر که خندش گرفته بود دستی به صورتش کشید.
کلاوس مثل‌ همیشه با اون اخمش جلوی در وایستاده بود و داشت به من نگاه می‌کرد. ماریا عصبی به آکان توپید:
- زهرمار، مرض نداری که!
آکان: اینو تجربه ثابت کرده، مگه نه آسمین؟
همه سرها به سمت من چرخید. با صدایی که سعی در نخندیدن داشتم گفتم
- این یکی رو درست اومد.
ماریا با اخم روش رو برگردوند.
- اصلاً با من حرف نزنید.
آکان زیر لب گفت:
- حالا بیا ناز این سیب زمینی و بِکش!
کلاوس چشم غره‌ای بهش رفت.
- انگار دلت کتک می‌خواد؟
آکان قیافه مظلومی به خودش گرفت:
- عه داداش، مگه داشتیم؟ خب چرا آسمین رو نمی‌زنی اون اول گفت.
کلاوس خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش.
- خب راست میگه دیگه.
کلاوس چیزی نگفت، آکان جوری که من بشنوم گفت:
- بیا! اگه من بودم الان داشتم با ازرائیل سلام علیک می‌کردم!
بعد بلند ادامه داد:
- جذبه‌ رو داشتین؟
(به من اشاره کرد)
سامر در حالی که به من نگاه می‌کرد سری تکون داد.
- آره.
ماریا با اخم گفت:
- خب پورتال آمادس.
سامر کوله‌اش رو برداشت اومد کنار پورتال.
- من حاضرم.
قدمی به سمت پورتال برداشتم و روبه‌روی سامر وایستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- ببین امکانش هست که هیرادم نتونه کمکت کنه.
- شما کی میاین؟
- اگه به حرف‌هات گوش ندن ما نمی‌تونیم بیایم!
- یعنی چی؟ مگه نگفتی میایی؟
کلافه گفتم:
- چه‌جوری بیایم؟ اگه قبول نکنن نمی‌شه... .
با صدای کلاوس ادامه ندادم.
- تو فقط بهشون بگو اگه جونشون رو دوست دارن قبول کنند.
سامر سری تکون داد و برای لحظه‌ای بهم خیره شد. آکان با خنده سامرو هول داد تو پورتال و گفت:
- برو دیگه، هی لفتش میده.
پورتال با رفتن سامر بسته شد. متعجب به آکان نگاه کردم که نفس عمیقی کشید.
- وای به‌خیر گذشت، اگه یه ثانیه دیگه می‌موند یه مراسم ختم در پیش داشتیم.
ماریا با چشم‌های گرد پرسید:
- چرا این‌جوری کردی؟
- بد کردم نجاتش دادم؟
نگاهم به کلاوس افتاد که اخم وحشتناکی کرده بود. پس بگو منظور آکان چی بود، اما چرا باید به سامر اون‌جوری نگاه کنه؟
- عه بس کنین دیگه!
بعد رفتم کنار میاکا نشستم، از قبل به کمک میاکا به نها پیغام داده بودم که سامر میاد اون‌جا. میاکا که معلوم بود استرس داره همه‌اش با انگشتش بازی می‌کرد.
- نکن دیگه، چته از صبح دمقی؟
- حالا چی میشه؟ به نظرت موفق میشه؟
خودمم نمی‌دونستم باید چی جواب بدم. اگه ایلیا و مقامات میروزین قبول نکنن که باهامون همکاری کنند، ابلیس حتماً پیروز می‌شد.
- نمی‌دونم میاکا!
کلاوس رو مبل روبه‌رویی نشست.
- از کجا می‌دونستی ابلیس ارتشی از اهریمن‌ها داره؟
ابرو راستم رو دادم بالا.
- چرا می‌پرسی؟
- چون مهمه بدونم، منی که این همه به ابلیس نزدیک بودم نمی‌دونستم! اون‌وقت تو از کجا فهمیدی؟
- یه نفر بهم گفت، یکی که میشه رو حرفش حساب کرد.
کلاوس اخم کرد.
- تا کی می‌خوای به این حر‌ف‌هات ادامه بدی؟
پوزخندی زدم.
- نه اشتباه نکن، من به هیچ چیزی که مربوط به گذشته هست فکر نمی‌کنم چون دیگه اون دختر سابق نیستم.
- منظورت چیه؟
از جام بلند شدم و به طرف اتاق بالا رفتم.
- منظورم خیلی واضحه، من دیگه اون آسمین گذشته نیستم.
بدون حرف دیگه‌ای وارد اتاق شدم. خیلی زود همتون منظورم رو می‌فهمید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کلاوس

بعد رفتن آسمین میاکا که باز استرس گرفته میگه:
- بچه‌ها شما می‌دونید منظور آسمین چی بود؟
ماریا با تعجب گفت:
- معلومه که نه! اما چرا یهو این‌جوری شد؟ خیلی تغیر کرده.
آکان: میگم کلاوس، نکنه آب چشمه اثر نکرده باشه و... .
حرفش رو قط می‌‌کنم.
- امکان نداره، اگر هم اثر نکرده بود باید خیلی چیزها تغییر می‌کرد.
ماریا: خیلی عجیبه، دیروز دیدین چه‌جوری روی آب راه می‌رفت؟
میاکا تند میگه.
- آره، آره اصلاً باورم نمی‌شه!
کلافه دستی تو موهام می‌کشم.
- داره یه چیزی رو پنهون می‌کنه.
میاکا سوالی نگاهم می‌کنه که ادامه میدم.
- این آسمین، با آسمین چند وقت پیش خیلی فرق کرده.
ماریا: یعنی چی نکنه اتفاق بدی بیفته؟
- نه.
در حالی که از جام بلند می‌شدم ادامه دادم:
- من باید جایی برم، مواظبش باش ماریا.
- باشه زود برگرد.
بدون حرف دیگه‌ای غیب شدم باید ببینمش. حساسیتم نسبت به سامر خیلی زیاد شده، از اولم بهش حس خوبی نداشتم.
نگاهش به آسمین روی عصابم بود. به دست باند پیچی شدم نگاه کردم، لبخندی روی لبم اومد حسی که بهش دارم خیلی قوی‌، قوی‌تر از اونی که فکرش رو می‌‌کردم. نگرانی آسمین برام حس خوبی بهم میده دوست داشتنش، عاشقش بودن، همه و همه به‌خاطر خودشه و من اونو به‌خاطر خودش می‌خوام. آسمین به زندگیم آرامش میده برای رسیدن بهش تمام موانع‌ها رو از سر راهم بر می‌دارم.
- باز که تو فکری!
با دیدنش اخم کردم.
- کی آزاد شدی؟
اهورا لبخندی زد.
- اعصابم که نداری.
- جواب منو بده!
- آزاد که خیلی وقته، اما تازه تونستم رها بشم.
- آسمینو دیدی؟
- آره.
اخمم غلیظ‌تر شد بهش نزدیک شدم.
- پس حتماً تو اون حرف‌ها رو بهش گفتی؟
- آره، حق داشت بدونه.
- آره حق داشت، ولی اگه می‌دونستی با فهمیدن حقیقت چه حالی میشه نمی‌گفتی.
اهورا گیچ گفت:
- منظورت چیه؟
- نگو که نمی‌دونی همه چی یادش اومده!
- منظورت اینه همه چیو به خاطر آورده؟
- آره، مگه تو بهش نگفتی؟
اهورا دست‌پاچه شد.
- نه، من فقط گفتم ابلیس چه نقشه‌ای داره.
کلافه داد زدم.
- یعنی چی؟ اگه توام نگفتی چه‌جوری همه چی یادش اومده؟
- من واقعاً نمی‌دونم!
عصبی دستی به موهام کشیدم.
- دلیل تغیر رفتارش رو نمی‌‌فهمم عوض شده، دیگه مثل قبل نیست.
- یعنی میگی کلاً تغییر کرده؟
سری تکون دادم که رنگ اهورا پرید.
- تو چی می‌دونی اهورا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- برگرد به کلبه‌ چشم ازش برندار، ممکنه هر لحظه جنون بهش دست بده.
بهم نزدیک شد و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام.
- ببین کلاوس، آسمین دیگه اون آسمین گذشته نیست، خیلی حواست رو جمع کن حالا اون یه شیطان کامله.
عصبی گفتم:
- یعنی چی اهورا؟ مگه نگفتی آب چشمه اجازه نمیده خوی شیطانیش بیدار بشه؟
- چرا گفتم، شاید دیرتر اثر کنه تا اون موقع مواظب باش.
- باشه‌باشه... تو کی میایی؟
- نمی‌دونم اما میام، امیدوارم ایلیا قبول کنه در غیر این صورت کاری از دست کسی بر نمیاد.
- قبول می‌کنه چاره‌ای نداره، من دیگه میرم.
- برو، راستی زیاد اذیت نکن دخترمو.
بدون حرف دیگه‌ای برگشتم به کلبه، اگه این‌طور که اهورا میگه باشه نباید کسی چیزی بفهمه.

نها

طبق گفته آسمین اومدم کنار مرز، اما خبری از کسی نبود! زیر لب همش غر می‌زدم که نکنه آسمین منو سرکار گذاشته باشه نه، نه حتماً میاد مطمئنم.
- ببخشید!
با صدایی برگشتم، یه پسر حدود ۲۹ساله با موهای قرمز بود. آهان ایول پس اومد.
- چه‌قدر دیر کردین، دنبالم بیا.
پسره متعجب پرسید:
- ببخشید اما شما کی هستید؟
وای خاک تو سرم یادم رفت بگم کیم! الان با خودش میگه این دختر چه‌قدر هوله!
- خب من نهام دیگه، آسمین نگفت بهتون؟
پسره در حالی که اخمی کرد میگه:
- چرا گفته! اما نگفت ندیده و نشناخته دنبال کسی راه بیفتم. در ضمن شما از کجا مطمئنید من همون فردیم که منتظرشید؟
بیا گند زدم رفت.
- خب آسمین گفت یه پسر با موهای قرمزه، منم همین که دیدم شناختم.
وقتی از آسمین گفتم پسره لبخند محوی زد، خب انگار اینم از دست رفت.
یه قدم نزدیکم شد.
- بهتره زود بریم.
جلوتر از من به راه افتاد منم دنبالش رفتم و جلوتر ازش رفتم، بعد از طی مسیر طولانی به دروازه قصر رسیدیم. نگهبان‌ها با دیدنم تعظیمی کردن و درو باز کردن. وارد محدوده قصر شدیم مستقیم رفتم سمت اتاق هیراد، وارد راه رو شدیم با دیدن سورن که وارد اتاق شد سر جام وایستادم.
- چرا وایستادی؟
- سورن رفت تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
پسره بی‌خیال به سمت اتاق رفت که با ترس به سمتش رفتم و جلوش وایستادم.
-کجا داری میری؟
- مگه نمی‌بینی دارم میرم تو اتاق.
- الان سورن اون‌جاست نمی‌شه حالا بریم، وایستا تا بیاد بیرون.
با اخم گفت:
- ببین خانم، من وقت این چیزها رو ندارم برام مهم نیست کی اون توعه.
همین رو گفت و در رو بدون این‌که بزنه باز کرد و وارد شد. هیراد با اخم گفت:
- این‌جا چه‌ خبره نها؟
پسره به جای من جواب داد:
- ببین باید باهات حرف بزنم، خیلیم عجله دارم!
هیراد با همون اخمش به سمتمون اومد.
- تو کی هستی؟
پسره پوفی کشید.
- اسمم سامر، شاه‌زاده روباه‌ها.
با چشم‌های گرد بهش نگاه می‌کردم، هیراد و سورن با اخم به سامر خیره شده بودن.
هیراد گفت:
- چه‌جوری اومدی این‌جا؟
سامر کلافه گفت:
- از طرف آسمین امدم،
سورن زود پرسید:
- آسمین کجاست؟ حالش خوبه؟
سامر اخم کرد.
- ببخشید شما؟
هیراد پرید وسط حرفشون.
- آسمین حالش خوبه؟
- آره خوبه، حالا میشه حرف بزنیم؟
هیراد با سر به مبل اشاره کرد. وقتی نشستیم هیراد گفت:
- خب می‌شنوم!
- خب گوش کن چی میگم، آسمین گفت ابلیس ارتشی از اهریمن‌ها درست کرده و قصد حمله به این‌جا رو داره، باید به پادشاه بگید به ارتشش آماده باش بده، و البته راضیش کنید آسمین با تعدادی از دوست‌هاش بیاد این‌جا.
هیراد متحیر پرسید:
- آسمین از کجا می‌دونه؟ و اون دوست‌هاش کی هستند؟
- نمی‌دونم از کجا، اما مطمئن بود. شاه‌زاده درایدها و سه نفر از اهالی شیاطین‌ها.
سورن: آسمین و شاه‌زاده درایدها حله! اما اون سه تا حق ندارند بیان.
- اما سورن نشنیدی چی گفت؟
سورن عصبی گفت:
- مگه یادت رفته اون دفعه کلاوس برداشت آسمین رو با خودش برد؟ اصلاً از کجا معلوم همه این‌ها یه نقشه نباشه؟
سامر با اخم گفت:
- ببین پسر جون انگار نشنیدی من چی گفتم، ابلیس اون بیرون ارتش بزرگی از اهریمن‌ها داره و هر لحظه ممکنه به این‌جا حمله کنه.
هیراد کلافه پرسید:
- آسمین تونست قدرتش رو بیدار کنه؟
- آره اما... ‌.
سامر به سورن نگاهی انداخت و با تمسخر ادامه داد.
- کلاوس از آب چشمه بهش داد تا نیمه شیطانیش بیدار نشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
سورن زیر لب گفت:
- اسم اون عوضی رو جلوی من نیار!
سامر بی‌تفاوت میگه:
- به هر حال، اگه پادشاه ایلیا جون مردمش براش مهم باشه باید قبول کنه.
هیراد از جاش بلند شد و گفت:
- همین‌جا بمون، باید با ایلیا حرف بزنم. سعی می‌کنم راضیش کنم.
از جام بلند شدم و گفتم:
- منم باهات میام.
هیراد سری تکون داد، از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق کار پدر رفتیم. وسط راه هیراد ازم پرسید:
- از کجا می‌دونستی سامر میاد این‌جا؟
دست‌پاچه جواب دادم:
- دیشب..‌. آسمین به کمک یه دختر بهم گفت... یکی قراره بیاد این‌جا! گفت باید به حرف‌هاش گوش بدیم.
- پس چرا بهم نگفتی؟
نگاهم رو ازش دزدیدم.
- آخه می‌ترسیدم نزاری بیارمش این‌جا.
- دیگه ازم چیزی رو مخفی نکن.
تند سری تکون دادم... .
هیراد برای بار دوم گفت:
- چرا نمی‌فهمی ایلیا، ابلیس اون بیرون منتظره تا حمله کنه. اما تو چی؟ نشستی یه‌جا همه‌ش میگی نه!
پدر از روی صندلیش بلند شد و رفت کنار پنجره.
- می‌فهمم چی میگی، اما نمی‌تونم ریسک کنم ممکنه آسمین نتونه کنترلش کنه.
هیراد عصبی داد زد:
- بس کن ایلیا! چرا نمی‌خوای قبول کنی؟ مگه آسمین نبود به‌خاطر حرف‌های تو داشت با سورن ازدواج می‌کرد؟ هان؟ حالا هم که می‌خواد کمک کنه باز میگی نمی‌تونه خودشو کنترل کنه؟
پدر کلافه میگه:
- چرا خودم می‌دونم اما... باشه، ولی باید مطمئن بشیم اگه خطری نبود بگو بیان. همه‌شون!
- چه‌جوری می‌خوای مطمئن بشی؟
بابا نگاهی بهم انداخت.
- نها و سورن بفرست با سامر برگردن به کلبه اگه سورن مطمئن شد می‌تونند بیان.
متعجب پرسیدم:
- اما سورن از کجا می‌فهمه؟
- سورن می‌تونه با قدرتش شیطان و حس کنه.
بابا با نگاهی نگران پرسید:
- آسمین خوبه؟
هیراد زمزمه کرد:
- آره خوبه.
بابا سری تکون دادو گفت:
- نها، برو حاضرشو بهتره زود برین اگه آسمین درست گفته باشه ابلیس به زودی حمله می‌کنه، الانم که آسمین قدرتش آزاد شده بیشتر سعی می‌کنه اون‌ رو هدف بگیره.
باشه‌ای گفتم و زود از اتاق خارج شدم. هیراد موند چون بابا کارش داشت به سمت اتاق هیراد رفتم درو باز کردم و رفتم تو، سورن زود پرسید:
- چی‌شد؟ عمو چی گفت؟
همه چیو بهش گفتم اونم قبول کرد و رفت تا آماده بشه. چشمم به سامر افتاد که به بیرون از پنجره نگاه می‌کرد. رفتم کنارش
- به چی ان‌قدر عمیق نگاه می‌کنی؟
- به مجسمه نصفه وسط باغ، چرا نصفه‌س؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نگاهم ناخوداگاه به سمت مجسمه‌ای که ده ‌سال پیش آسمین درست کرده بود افتاد. با یادآوریش لبخندی زدم.
- ده‌ سال پیش من وقتی هشت ‌سالم بود آسمین برای تولدم اون مجسمه رو با قدرتش درست کرد... .
آهی کشیدم و ادامه دادم... .
- اما چون نمی‌تونست کنترلش کنه مجسمه نصفه موند. من خیلی خوشحال شدم ولی خب مجسمه نصفه بود. آسمین بغلم کرد و گفت:
- نها، یه روز این مجسمه رو کامل می‌کنم.
سامر متعجب پرسید:
- چرا تا حالا آب نشده؟
آروم زمزمه کردم:
- قدرت آسمین تو خودشه، از جایی قدرت نمی‌گیره اما این مجسمه یخی از وجود آسمینه و تا زمانی که آسمین هست اون هم هست.
سامر آهانی گفت و برگشت به سمتم.
- ولی حالا می‌تونه کنترلش کنه، پس این‌بار حتماً می‌تونه کاملش کنه.
لبخند کجی زدم، آسمین خیلی سختی کشیده همیشه سعی می‌کرد خوشحال باشه، در حالی که نگاه تمام مردم بهش به چشم یه شیطان بوده. ولی با این حال بازم داره به خاطر مردم فداکاری می‌کنه. آسمین فراتر از یه فرشته‌س!
- نها بریم.
با صدای سورن از فکر در امدم.
- باشه، اما قبلش یه سر باید برم اتاق آسمین.
سورن سری تکون داد، از اتاق خارج شدیم به سمت اتاق آسمین رفتیم، در رو باز کردم و به سمت کمد لباس رفتم. آسمین بهم گفته بود زره‌ش رو بردارم اگه اومدم براش ببرم، نمی‌دونم از کجا می‌دونست بابا قبول می‌کنه! البته چاره‌ای هم نبود.
سامر در حالی که اتاق رو انالیز می‌کرد گفت:
- این اتاق خیلی بی‌روحه، درست مثل آسمین!
با اخم نگاهش کردم.
- نخیر اصلاًهم این‌جوری نیست!
سورن تند گفت:
- ولش کن هنوز هیچی نمی‌دونه.
سامر متعجب به سورن خیره شد. انگار منتظر ادامه حرفش بود ولی سورن هیچی نگفت.
- بهتره زود بریم.
سورن دستم رو گرفت به یه دستش هم بازوی سامرو.
- مگه می‌دونی کجاست؟
سورن با پوزخند گفت:
- پس فکر کردی هر کی اومد چیزی گفت باور می‌کنم؟
سامر اخم کرد.
- دیگه ذهن منو نخون!
سورن بی‌خیال گفت:
- اوکی!
سورن با فکر کردن به مکانی که آسمین اون‌جا بود تله پورت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کلاوس

میاکا با استرس طول عرض کلبه رو طی می‌کرد، دو روز از رفتن سامر گذشته بود. عصبی گفتم:
- بسه میاکا! چند بار بگم زمان اون‌جا با زمین فرق داره.
میاکا ناراحت گفت:
- آخه دو روزه خبری نشده نگران شدم.
کلافه دستی به موهام کشیدم که آسمین لبخندی زد و گفت:
‌- ببین میاکا، این‌قدر نگران نباش، این دو روز برابر با دو ساعت اون‌جاست، اوکی گلم؟
میاکا با چشم گرد پرسید:
- دو روز با دو ساعت؟ چه‌قدر خوبه زندگی تو اون‌جا!
آسمین لبخند کجی زد.
- آره، خوبه.
خوب می‌دونستم دلیل ناراحتیش چیه! طی این سال‌ها مردم میروزین بهش نیش و کنایه زیاد زدن. هر کی بود بی‌خیال می‌شد اما آسمین به فکر اون‌هاست. آکان با صدای بلندی پرسید:
- یعنی اون کله قرمزی موفق شده؟
ماریا متفکر جواب داد:
- شاید موفق بشه، منم نمی‌دونم. تو چی آسمین؟
همه نگاه‌ها به سمت آسمین چرخید. آسمین جدی گفت:
- با شناختی که از ایلیا دارم حتماً قبول می‌کنه، و تا جایی که مطمئن باشه مردمش در امانند کمک می‌کنه.
میاکا خوشحال گفت:
- پس خوب شد.
آسمین از جاش بلند شد.
- من میرم بیرون، تا کمی تمرین کنم.
از جام بلند شدم و پرسیدم:
- حریف نمی‌خوایی؟
لبخندی زد.
- چرا که نه!
با هم از کلبه خارج شدیم و با فاصله از هم ایستادیم. هر دو گارد گرفته بودیم و آماده حمله. با حرکت آسمین منم بهش حمله کردم. خیلی خوب مبارزه می‌کرد، مشتم رو به سمت صورتش بردم که با یه حرکت دستم رو گرفت و پیچوند، لبخندی زدم و با یه حرکت پشت سرش قرار گرفتم و توی بغلم قفلش کردم. تقلا کرد که رها شه ولی من محکم گرفته بودمش.
- میشه ولم کنی؟
سرم رو بردم نزدیک گوشش و زمزمه کردم.
- نه، نمی‌شه جات همین‌جاست!
با بهت گفت:
- چی... چی میگی تو؟... زده به سرت... چرا چرت و پرت میگی.
حصار دستم رو دورش محکم‌تر کردم.
- چرا نمی‌خوایی بفهمی که... دوست دارم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

با حرفی که زد وا رفتم، کم مونده بود قلبم از سی*ن*ه‌ام بزنه بیرون، دست آزادم رو گذاشتم روی قلبم می‌ترسیدم سی*ن*ه‌ام رو بشکافه و بیاد بیرون!
رسماً لال شده بودم این حس لعنتی چی از جونم می‌خواست، یعنی منم دوسش داشتم؟ ده‌سال پیش همچین حسی نداشتم اما حالا وقتی نگاهم به نگاهش می‌افته بی‌اختیار محوش میشم. خدایا داشتم چی‌کار می‌کردم الان وقتش نبود. سعی کردم از بغلش بیام بیرون.
- اون‌قدر ول نخور تا من نخوام نمی‌تونی بری!
عصبی گفتم:
- مثلاً اومده بودم تمرین کنم!
صدای خنده ریزش رو که شنیدم شوکه خودم رو از بغلش بیرون انداختم. تند برگشتم بهش نگاه کردم چشم‌هاش می‌خندید نگاهم به نگاهش گره خورد. نمی‌تونستم نگاهم رو بدزدم اونم انگار قصد نداشت نگاهش رو ازم بگیره. بهم نزدیک شد و درست روبه‌روم ایستاد.
- چرا مقاومت می‌کنی؟
تند جواب دادم:
- مقاومت نیست... .
با لبخند شیطونی پرسید:
- پس چیه؟ چرا نمی‌گی که دوستم داری!
با این حرفش دست‌پاچه شدم و با لکنت گفتم:
- نخیر... اصلاً هم این‌جوری... نیست!
وای خدا حالا چی بگم!
با لبخندی فاصله بینمون رو پر کامل کرد.
- آسمین؟
تند سرم رو انداختم پایین دستش رو روی چونه‌ام گذاشت و مجبورم کرد نگاهش کنم.
- چرا قبول نمی‌کنی؟ چرا خودت رو پشت اون دختر بی‌احساس می‌ذاری؟
نفس عمیقی کشیدم.
- من بی‌احساس نیستم! در ضمن اون‌قدر خیال بافی نکن.
دنباله حرفم زود پشتم رو بهش کردم، اگه یه لحظه دیگه اون‌جا می‌موندم رسماً خودم رو لو می‌دادم، دروغ چرا؟ دوسش داشتم خیلی زیاد! زود دیواری از یخ بینمون کشیدم تا یه وقت خیال دنبالم اومدن به سرش نزنه. با یخ شمشیری درست کردم، بعد شروع به تمرین کردم. ده سال پیش از وقتی که کلاوس کنار مرز دیدم می‌گذره، بهم گفته بود دیگه نرم کنار مرز اما من می‌رفتم اما اون نبود چند بار بازم رفتم در کمال تعجب دیدمش که روی شاخه درخت نشسته بود. اون‌جا بود که بهم مبارزه با شمشیر رو یاد داد، ولی وقتی ایلیا فهمید نمی‌دونم چی بهش گفت که دیگه ندیدمش. وقتی داشتم با سورن ازدواج می‌کردم و نتونستم قدرتم رو کنترل کنم همه خاطراتی که مربوط به اون می‌شد رو فراموش کردم، و حالا همه چی یادم اومده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آسمین

نفس‌نفس زنون دست از تمرین برداشتم، کل بدنم خیس عرق بود. از پشت دیوار صداهایی می‌اومد نزدیک دیوار یخی شدم.
- آسمین، آسمین این دیوار رو آبش کن.
صدای آشنایی گفت:
- پس چرا نمیاد؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟
صدای عصبی کلاوس اومد.
- گفتم که داره تمرین می‌کنه!
صدای آکان اومد.
- من موندم چرا نمی‌شه به این دیوار یخی نزدیک شد! واگر نه می‌شد پرواز کرد رفت اون طرف.
تو دلم ریزریز خندیدم، از دیوار فاصله گرفتم تو یه حرکت تمام یخ آب شد. شمشیر رو دادم به دست چپم و با دست راستم کش موهام رو باز کردم. ولی کش موم افتاد روی زمین در حالی که خم می‌شدم تا برش دارم گفتم:
- برای این‌که نیروی دور دیوار اجازه نمی‌داد.
همین که صاف وایستادم چشمم به سورن نها افتاد که متعجب بهم خیره شده بودن. نها بدو خودش رو بهم رسوند و خودش رو انداخت تو بغلم! اون‌قدر فشارم داد که داشتم خفه می‌شدم! به آرومی دستم رو دور کمرش انداختم و به خودم فشارش دادم. نها در حالی که گریه می‌کرد و من رو صفت گرفته بود ابراز دلتنگی کرد.
- آسمین خیلی دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی زدم و سرش رو بوسیدم آخه من قدم از نها بلندتره.
- منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم.
نها با این‌که راضی نبود ازم جدا شد و دستم رو گرفت. به سمت سورن رفتم که کم‌کم به خودش اومد و به سمتم امد.
- خوبی آسمین؟
همین که خواستم جوابش رو بدم یهو منو گرفت تو بغلش، وای کلاوس چنان اخمی کرده بود که از ترس چند تا سکته پشت هم زدم. شمشیر یخی تو دست چپم بود و نها هم دست راستم رو گرفته بود داشتم خفه می‌شدم که نها با اخم زد به شونه سورن و ازم جداش کرد.
- ولش کن دیگه، خفش کردی!
سورن بدون توجه به نها پرسید:
- حالت خوبه؟
با اخم گفتم:
- اگه گذاشته بودی می‌خواستم جواب بدم.
از ترسم به کلاوس نگاه نمی‌کردم.
سورن لبخندی زد.
- خوبه، تو آماده‌ای؟
می‌دونستم منظورش چیه، از کنارش گذشتم.
- تنها نمیام!
- می‌دونم، می‌تونن بیان. مشکلی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین