- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
خاموش نگاهم میکند؛ سکوت کرده و من گنگ و گیج نگاه میکنم. سکوت میکنم؛ صدای فریادهایم هنوز در گوشم میپیچد انگار میان تقلاهایم هر چند دقیقه یکبار یک سطل پر از یخ خالی میشود رویم. من با خودم درگیرم و این چیزی نیست که هردویمان ندانیم.
- تو هم موافقی نه؟ تو هم به همین نتیجه رسیدی! به همین نتیجه رسیدی که چیزی نمیگی!
تصمیم گرفتهام که جدا شویم اما لجبازانه دلم میخواهد او عصبانی شود؛ مخالفت کند بگوید که هیچگاه من را رها نخواهد نکرد.
- یه مهر طلاق تو شناسنامم مهم نی. فرقی نداره به حالم. به حال توهم نداره. نباید داشته باشه. هیچجای دنیا هیچ مهر طلاقی هیچ کسو نکشته!
یه چیزی بگو! بزن تو گوشم بگو نه! بگو نمیزاری!
جیغهایم کرکننده است. چه کار خوبی کرد که من را آورد اینجا. اینجا که هیچ ک.س این حجم از دیوانگی من را نخواهد دید جز خودش!دستهایم را میان دستهایش میگیرد:
- حرفات رو بزن آروم شو نوبت به منم میرسه.
گریهام میآید:
- تو چرا عصبانی نمیشی؟
موهای آشفتهام را پشت گوشم هدایت میکند:
- من الان خیلی عصبانیم ولی عصبانیت تو مهم تر از منِ.
من را باز اولویتش قرار داده و من احمقانه دارم به همه فکر میکنم جز خودمان!
- بریم؟
- بریم؟ نسبتی داریم مگه؟
از لج میگویم از بُعد کوکانهام. اینبار تاثیر دارد که ابرو درهم میکشد:
- من آدم آرومیم ولی داری باعث میشی صدام بلند شه.
از جا بلند میشود دستش را سمت دراز میکند و باز کودکانه میپرسم:
- فکر میکنی نباشی نمیتونم از جام بلند شم؟ نمیتونم از پس خودم بربیام؟
خم میشود؛ بلندم میکند؛ خاک مانتویم را میتکاند؛ شالم را سر میکند و در همین حین میگوید:
- قبلاً نبودم و دیدم که تو قوی تر از اونی که بدون کسی نتونی.
- الان دیدی که اونقدرا هم که تو فکر میکنی قوی نیستم من.
- همه گاهی خسته میشن.
- تو چرا خسته نمیشی پس؟
سرش را در صورتم خم میکند و لبش گونهام را تر میکند، فرورفتگی کوچک گونهام را:
- چون من یه پناه خانوم قشنگ دارم.
پناه خانوم؛ شکوفه انار؛ وروجک و هزار تا نام دیگری که نام من نیست اما برای خطاب کردن من میگوید. فقط او؛ تاکید میکنم که فقط خودش است که میتواند در برابر تمام فریاد های گوش خراش من صبور باشد؛ عصبانی باشد اما عصبانیت من اولویتش باشد؛ سکوت کند، گونهام را ببوسد؛ آرامم کند و بعد من را اینقدر قشنگ خطاب کند.
آرکا از مردانگی چیزهایی را یادگرفته بود که مردهای خانواده من نمیدانستند هیچ وقت.
- حالا بریم؟
- نه!
کلافه نگاهم میکند.
- هنوز نگفتم چقدر دوست دارم!
طوفان چشمانش آرام میشودو لبش انحنا میگیرد:
- خب بگو منتظرم.
چند قدم به عقب برمیدارم چشمهایش متعجبتر میشود با هر قدم من؛ هر قدمی گه کج بردارم از این ارتفاع قطعا نتیجه خوبی را در پیش ندارد. از قصد قدم بعدی را رو به عقب و رو به پرتگاه خاکیای که در آن ایستادهایم برمیدارم و همین میشود علت تقریبا داد بلندش:
- احمق نشو بیا اینور!
احمق! در مکالمه من و نسترن یک کلمه معمولی بود اما خارج شدنش از دهان آرکا یعنی مردی که نگران است؛ چوب خطش پر شده و دارد از خط خارج میشود.
قدمی سمتم برمیدارد و من با سرعت تمام قدمهایی که روبهعقب برداشته بودم را با دو طی میکنم سمتش که قدم آخر خودم را پرت میکنم درون آغوشش. دستانم را دور گردنش و پاهایم را دور کمرش حلقه میکنم.
شدت پرتابم آنقدر غیرمنتظره بوده که تعادلش برهم میخورد، قدمی به عقب برمیدارد اما تمام تلاشش را میکند در حفظ تعادل هردویمان. دستانش را دور کمرم حلقه میکند و نفس عمیقش را در گودی گردنم رها میکند:
- واقعا... احمقی!
حلقه دستانم را تنگتر میکنم؛ سرم را رو به عقب پرتاب میکنم و خندهام را همزمان با باد ملایمی که میوزد رها میکنم.
این نقطه از زندگیام همهچیز همان چیزیست که آرزوی هرکسی میتواند باشد چه برس به ماوای تمام این سالها!
***
- الان غصت مامانت یا دنیا؟
- غصم خودمم! خسته شدم من. نمیفهمین؟ همش باید با خودم جنگ کنم تا یکی رو انتخاب کنم بین آدمهای اطرافم. مامانم هم خسته شده. همه چیز رو با ترازوی قدیمی ذهن خودش میسنجه نمیدونه پوسیده ترازوش! فکر میکنه قاتل شوهرش حالا همسر دخترشِ. فکر میکنه من اگه با این آدم نبودم اون سالها؛ بابا الان سکته نکرده بود. درست فکر میکنه اما مسخره!
- مامانت طاقت نمیاره. شما برید سر زندگیتون. اونم بالخره یه جا با خودش کنار میاد. خاله جان باهاش حرف میزنه.
جانی که دریا پشت لفظ خاله میگذارد از مهربانی خاله میآید از تماسهای گاه و بیگاهش با همسر خواهرزادهاش، از وقتهایی که بیخبر میرود خانهشان و بیاندازه محبت میکند.
- خاله سیمارو بیخیال! مهمونی کی؟ صبر نمیکنید رهی به هوش بیاد؟
نسترن کلامش هنوز زهر دارد نسبت به آرکا! من برایش توضیح داده بودم که آرکا دلیل موجهی داشته اما او چشمهایش هنوز هرروز رگههای قرمز دارد از اشکهای شب قبلش.
- معلومه که منتظر میمونیم. سطح هوشیاریش خیلی اومده بالاتر.
دریا بشقاب میوههایی که پوست کنده را روبهرویمان قرار میدهد:
- لباس نمیگیری؟
- چرا یه روز باهم بریم!
- با آرکا نمیری؟
تکه سیبی را سرچنگالم میزنم و رو به نسترن میگویم:
- نه دلم میخواد با شما بریم. خاله رو هم میبریم .
صدای زنگ آیفون میآید. خاله در مانیتور کوچک آیفون تصویری لبخندش واضحتر از همیشه است:
- حلال زادست.
باید عادت کنم به همین جمع. همین جمعی که هیچکدامشان مادرم نیستند.
- تو هم موافقی نه؟ تو هم به همین نتیجه رسیدی! به همین نتیجه رسیدی که چیزی نمیگی!
تصمیم گرفتهام که جدا شویم اما لجبازانه دلم میخواهد او عصبانی شود؛ مخالفت کند بگوید که هیچگاه من را رها نخواهد نکرد.
- یه مهر طلاق تو شناسنامم مهم نی. فرقی نداره به حالم. به حال توهم نداره. نباید داشته باشه. هیچجای دنیا هیچ مهر طلاقی هیچ کسو نکشته!
یه چیزی بگو! بزن تو گوشم بگو نه! بگو نمیزاری!
جیغهایم کرکننده است. چه کار خوبی کرد که من را آورد اینجا. اینجا که هیچ ک.س این حجم از دیوانگی من را نخواهد دید جز خودش!دستهایم را میان دستهایش میگیرد:
- حرفات رو بزن آروم شو نوبت به منم میرسه.
گریهام میآید:
- تو چرا عصبانی نمیشی؟
موهای آشفتهام را پشت گوشم هدایت میکند:
- من الان خیلی عصبانیم ولی عصبانیت تو مهم تر از منِ.
من را باز اولویتش قرار داده و من احمقانه دارم به همه فکر میکنم جز خودمان!
- بریم؟
- بریم؟ نسبتی داریم مگه؟
از لج میگویم از بُعد کوکانهام. اینبار تاثیر دارد که ابرو درهم میکشد:
- من آدم آرومیم ولی داری باعث میشی صدام بلند شه.
از جا بلند میشود دستش را سمت دراز میکند و باز کودکانه میپرسم:
- فکر میکنی نباشی نمیتونم از جام بلند شم؟ نمیتونم از پس خودم بربیام؟
خم میشود؛ بلندم میکند؛ خاک مانتویم را میتکاند؛ شالم را سر میکند و در همین حین میگوید:
- قبلاً نبودم و دیدم که تو قوی تر از اونی که بدون کسی نتونی.
- الان دیدی که اونقدرا هم که تو فکر میکنی قوی نیستم من.
- همه گاهی خسته میشن.
- تو چرا خسته نمیشی پس؟
سرش را در صورتم خم میکند و لبش گونهام را تر میکند، فرورفتگی کوچک گونهام را:
- چون من یه پناه خانوم قشنگ دارم.
پناه خانوم؛ شکوفه انار؛ وروجک و هزار تا نام دیگری که نام من نیست اما برای خطاب کردن من میگوید. فقط او؛ تاکید میکنم که فقط خودش است که میتواند در برابر تمام فریاد های گوش خراش من صبور باشد؛ عصبانی باشد اما عصبانیت من اولویتش باشد؛ سکوت کند، گونهام را ببوسد؛ آرامم کند و بعد من را اینقدر قشنگ خطاب کند.
آرکا از مردانگی چیزهایی را یادگرفته بود که مردهای خانواده من نمیدانستند هیچ وقت.
- حالا بریم؟
- نه!
کلافه نگاهم میکند.
- هنوز نگفتم چقدر دوست دارم!
طوفان چشمانش آرام میشودو لبش انحنا میگیرد:
- خب بگو منتظرم.
چند قدم به عقب برمیدارم چشمهایش متعجبتر میشود با هر قدم من؛ هر قدمی گه کج بردارم از این ارتفاع قطعا نتیجه خوبی را در پیش ندارد. از قصد قدم بعدی را رو به عقب و رو به پرتگاه خاکیای که در آن ایستادهایم برمیدارم و همین میشود علت تقریبا داد بلندش:
- احمق نشو بیا اینور!
احمق! در مکالمه من و نسترن یک کلمه معمولی بود اما خارج شدنش از دهان آرکا یعنی مردی که نگران است؛ چوب خطش پر شده و دارد از خط خارج میشود.
قدمی سمتم برمیدارد و من با سرعت تمام قدمهایی که روبهعقب برداشته بودم را با دو طی میکنم سمتش که قدم آخر خودم را پرت میکنم درون آغوشش. دستانم را دور گردنش و پاهایم را دور کمرش حلقه میکنم.
شدت پرتابم آنقدر غیرمنتظره بوده که تعادلش برهم میخورد، قدمی به عقب برمیدارد اما تمام تلاشش را میکند در حفظ تعادل هردویمان. دستانش را دور کمرم حلقه میکند و نفس عمیقش را در گودی گردنم رها میکند:
- واقعا... احمقی!
حلقه دستانم را تنگتر میکنم؛ سرم را رو به عقب پرتاب میکنم و خندهام را همزمان با باد ملایمی که میوزد رها میکنم.
این نقطه از زندگیام همهچیز همان چیزیست که آرزوی هرکسی میتواند باشد چه برس به ماوای تمام این سالها!
***
- الان غصت مامانت یا دنیا؟
- غصم خودمم! خسته شدم من. نمیفهمین؟ همش باید با خودم جنگ کنم تا یکی رو انتخاب کنم بین آدمهای اطرافم. مامانم هم خسته شده. همه چیز رو با ترازوی قدیمی ذهن خودش میسنجه نمیدونه پوسیده ترازوش! فکر میکنه قاتل شوهرش حالا همسر دخترشِ. فکر میکنه من اگه با این آدم نبودم اون سالها؛ بابا الان سکته نکرده بود. درست فکر میکنه اما مسخره!
- مامانت طاقت نمیاره. شما برید سر زندگیتون. اونم بالخره یه جا با خودش کنار میاد. خاله جان باهاش حرف میزنه.
جانی که دریا پشت لفظ خاله میگذارد از مهربانی خاله میآید از تماسهای گاه و بیگاهش با همسر خواهرزادهاش، از وقتهایی که بیخبر میرود خانهشان و بیاندازه محبت میکند.
- خاله سیمارو بیخیال! مهمونی کی؟ صبر نمیکنید رهی به هوش بیاد؟
نسترن کلامش هنوز زهر دارد نسبت به آرکا! من برایش توضیح داده بودم که آرکا دلیل موجهی داشته اما او چشمهایش هنوز هرروز رگههای قرمز دارد از اشکهای شب قبلش.
- معلومه که منتظر میمونیم. سطح هوشیاریش خیلی اومده بالاتر.
دریا بشقاب میوههایی که پوست کنده را روبهرویمان قرار میدهد:
- لباس نمیگیری؟
- چرا یه روز باهم بریم!
- با آرکا نمیری؟
تکه سیبی را سرچنگالم میزنم و رو به نسترن میگویم:
- نه دلم میخواد با شما بریم. خاله رو هم میبریم .
صدای زنگ آیفون میآید. خاله در مانیتور کوچک آیفون تصویری لبخندش واضحتر از همیشه است:
- حلال زادست.
باید عادت کنم به همین جمع. همین جمعی که هیچکدامشان مادرم نیستند.