جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,824 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
خاموش نگاهم می‌کند؛ سکوت کرده و من گنگ و گیج نگاه می‌کنم. سکوت می‌کنم؛ صدای فریاد‌هایم هنوز در گوشم می‌پیچد انگار میان تقلاهایم هر چند دقیقه یکبار یک سطل پر از یخ خالی می‌شود رویم. من با خودم درگیرم و این چیزی نیست که هردویمان ندانیم.
- تو هم موافقی نه؟ تو هم به همین نتیجه رسیدی! به همین نتیجه رسیدی که چیزی نمی‌گی!
تصمیم گرفته‌ام که جدا شویم اما لجبازانه دلم می‌خواهد او عصبانی شود؛ مخالفت کند بگوید که هیچ‌گاه من را رها نخواهد نکرد.
- یه مهر طلاق تو شناسنامم مهم نی. فرقی نداره به حالم. به حال توهم نداره. نباید داشته باشه. هیچ‌جای دنیا هیچ مهر طلاقی هیچ کسو نکشته!
یه چیزی بگو! بزن تو گوشم بگو نه! بگو نمی‌زاری!
جیغ‌هایم کرکننده است. چه کار خوبی کرد که من را آورد اینجا. اینجا که هیچ ک.س این حجم از دیوانگی من را نخواهد دید جز خودش!دست‌هایم را میان دست‌هایش می‌گیرد:
- حرفات رو بزن آروم شو نوبت به منم می‌رسه.
گریه‌ام می‌آید:
- تو چرا عصبانی نمیشی؟
موهای آشفته‌ام را پشت گوشم هدایت می‌کند:
- من الان خیلی عصبانیم ولی عصبانیت تو مهم تر از منِ.
من را باز اولویتش قرار داده و من احمقانه دارم به همه فکر می‌کنم جز خودمان!
- بریم؟
- بریم؟ نسبتی داریم مگه؟
از لج می‌گویم از بُعد کوکانه‌ام. اینبار تاثیر دارد که ابرو درهم می‌کشد:
- من آدم آرومیم ولی داری باعث می‌شی صدام بلند شه.
از جا بلند می‌شود دستش را سمت دراز می‌کند و باز کودکانه می‌پرسم:
- فکر می‌کنی نباشی نمی‌تونم از جام بلند شم؟ نمی‌تونم از پس خودم بربیام؟
خم می‌شود؛ بلندم می‌کند؛ خاک مانتویم را می‌تکاند؛ شالم را سر می‌کند و در همین حین می‌گوید:
- قبلاً نبودم و دیدم که تو قوی تر از اونی که بدون کسی نتونی.
- الان دیدی که اونقدرا هم که تو فکر می‌کنی قوی نیستم من.
- همه گاهی خسته میشن.
- تو چرا خسته نمیشی پس؟
سرش را در صورتم خم می‌کند و لبش گونه‌ام را تر می‌کند، فرورفتگی کوچک گونه‌ام را:
- چون من یه پناه خانوم قشنگ دارم.
پناه خانوم؛ شکوفه انار؛ وروجک و هزار تا نام دیگری که نام من نیست اما برای خطاب کردن من می‌گوید. فقط او؛ تاکید می‌کنم که فقط خودش است که می‌تواند در برابر تمام فریاد های گوش خراش من صبور باشد؛ عصبانی باشد اما عصبانیت من اولویتش باشد؛ سکوت کند، گونه‌ام را ببوسد؛ آرامم کند و بعد من را اینقدر قشنگ خطاب کند.
آرکا از مردانگی چیز‌هایی را یادگرفته بود که مرد‌های خانواده من نمی‌دانستند هیچ وقت.
- حالا بریم؟
- نه!
کلافه نگاهم می‌کند.
- هنوز نگفتم چقدر دوست دارم!
طوفان چشمانش آرام می‌شودو لبش انحنا می‌گیرد:
- خب بگو منتظرم.
چند قدم به عقب برمی‌دارم چشم‌هایش متعجب‌تر می‌شود با هر قدم من؛ هر قدمی گه کج بردارم از این ارتفاع قطعا نتیجه خوبی را در پیش ندارد. از قصد قدم بعدی را رو به عقب و رو به پرتگاه خاکی‌ای که در آن ایستاده‌ایم بر‌می‌دارم و همین می‌شود علت تقریبا داد بلندش:
- احمق نشو بیا اینور!
احمق! در مکالمه من و نسترن یک کلمه معمولی بود اما خارج شدنش از دهان آرکا یعنی مردی که نگران است؛ چوب خطش پر شده و دارد از خط خارج می‌شود.
قدمی سمتم برمی‌دارد و من با سرعت تمام قدم‌هایی که رو‌به‌عقب برداشته بودم را با دو طی می‌کنم سمتش که قدم آخر خودم را پرت می‌کنم درون آغوشش. دستانم را دور گردنش و پاهایم را دور کمرش حلقه می‌کنم.
شدت پرتابم آنقدر غیرمنتظره بوده که تعادلش برهم می‌خورد، قدمی به عقب برمی‌دارد اما تمام تلاشش را می‌کند در حفظ تعادل هردویمان. دستانش را دور کمرم حلقه می‌کند و نفس عمیقش را در گودی گردنم رها می‌کند:
- واقعا... احمقی!
حلقه دستانم را تنگ‌تر می‌کنم؛ سرم را رو به عقب پرتاب می‌کنم و خنده‌ام را هم‌زمان با باد ملایمی که می‌وزد رها می‌کنم.
این نقطه از زندگی‌ام همه‌چیز همان چیزیست که آرزوی هرکسی می‌تواند باشد چه برس به ماوای تمام این سال‌ها!
***
- الان غصت مامانت یا دنیا؟
- غصم خودمم! خسته شدم من. نمیفهمین؟ همش باید با خودم جنگ کنم تا یکی رو انتخاب کنم بین آدم‌های اطرافم. مامانم هم خسته شده. همه چیز رو با ترازوی قدیمی ذهن خودش می‌سنجه نمی‌دونه پوسیده ترازوش! فکر می‌کنه قاتل شوهرش حالا همسر دخترشِ. فکر می‌کنه من اگه با این آدم نبودم اون سال‌ها؛ بابا الان سکته نکرده بود. درست فکر می‌کنه اما مسخره!
- مامانت طاقت نمیاره. شما برید سر زندگیتون. اونم بالخره یه جا با خودش کنار میاد. خاله جان باهاش حرف می‌زنه.
جانی که دریا پشت لفظ خاله می‌گذارد از مهربانی خاله می‌آید از تماس‌های گاه و بیگاهش با همسر خواهرزاده‌اش، از وقت‌هایی که بی‌خبر می‌رود خانه‌شان و بی‌اندازه محبت می‌کند.
- خاله سیمارو بیخیال! مهمونی کی؟ صبر نمی‌کنید رهی به هوش بیاد؟
نسترن کلامش هنوز زهر دارد نسبت به آرکا! من برایش توضیح داده بودم که آرکا دلیل موجهی داشته اما او چشم‌هایش هنوز هرروز رگه‌های قرمز دارد از اشک‌های شب قبلش.
- معلومه که منتظر می‌مونیم. سطح هوشیاریش خیلی اومده بالاتر.
دریا بشقاب میوه‌هایی که پوست کنده را رو‌به‌رو‌یمان قرار می‌دهد:
- لباس نمی‌گیری؟
- چرا یه روز باهم بریم!
- با آرکا نمی‌ری؟
تکه سیبی را سرچنگالم می‌زنم و رو به نسترن می‌گویم:
- نه دلم می‌خواد با شما بریم. خاله رو هم می‌بریم .
صدای زنگ آیفون می‌آید. خاله در مانیتور کوچک آیفون تصویری لبخندش واضح‌تر از همیشه است:
- حلال زادست.
باید عادت کنم به همین جمع. همین جمعی که هیچ‌کدامشان مادرم نیستند.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
اولین چیزی شبیه به مهمانی است در خانه‌مان که اصلا مهمانی نیست!
نسترن و دریا از همان اول‌ها کلید اینجا را داشته‌اند و آرکا هم که خیلی وقت است که مهمان به حساب نمی‌آید. از اول هم مهمان نبود!
خاله سینی را از دست من می‌گیرد و زیرزیرکی زمزمه می‌کند:
- برو موهاتو بشور، دست شوهرتو بگیر ببر تو اتاق موهاتو نشونش بده.
خنده‌ام را به زور کنترل می‌کنم:
- این لوس بازی‌ها واسه بقیه عروس داماداست. خودش بعدا می‌بینه!
- پس من اینو باز کنم؟ حس خفگی دارم!
- پس بگو دردت چیو ستاره بانو!
گونه‌اش را می‌بوسم و همانطور که سینی را سمت پذیرایی می‌برم با خنده می‌گویم:
- نه باز نکن الان زوده!
سینی را روی میز قرار می‌دهم و کنار آرکا می‌نشینم.
چهره‌اش در لحظه ورود دیدنی بود. تک‌تکمان با سفره‌هایی که بسته‌ایم به سرمان جهت تثبیت رنگ مویمان خنده دار به نظر می‌آمدیم و آرکا آشنا نبود با روش‌های قدیمی خاله که خودش زودتر از همه خسته می‌شد از آن.
نسترن سعی می‌کند که به آرکا لبخند بزند اما نتیحه‌ای نمی‌گیرد خیلی هم!
- دنیا کجاست؟
از دریا می‌پرسد و قبل از اینکه پاسخی بگیرد زنگ در به صدا درمی‌آید.
- کسی قرار بوده بیاد؟
آهسته کنار گوش من می‌پرسد و نسترن همانطور که مبل را جهت باز کردن در دور می‌زند می‌گوید:
- دنیاست! الان احتمالا ماشین شما رو از پنجره دیده و از خونه یاسمین این‌ها هجوم اوورده اینجا!
در را که باز می‌کند گلوله‌ای با موهای بور و چشم‌های رنگی سمت آغوش آرکا هجوم می‌آورد.
با یک جهش خودش را بالای مبل پرتاب می‌کند و دست‌هایش را حلقه می‌کند دور آغوش عمو امیرش به قول خودشان.
صدای خنده همه‌مان بلند می‌شود و صدای خنده مامان جایش خالی است!
- پاشید بریم بشوریم موهامونو.
هر سه با شال‌هایی که جهت حفظ حجاب روی سفره‌هایشان سر کرده بودند سمت اتاق خواب من می‌روند و من خنده‌ام را بدون سعی در کنترل کردن رها می‌کنم.
به پشتی مبل تکیه می‌زنم و ترجیحم نگاه کردن به تصویر مقابلم است تا شستن موهای تازه رنگ شده‌ام.
آرکا سعی می‌کند با قلقلک دادن دخترک درون آغوشش او را بخنداند و خیلی هم موفق است در اینکار؛ هرچند که قهقهه‌های دلبرانه دنیا هم در لبخند موقر آرکا بی‌تاثیر نیست!
آرنجم را روی دسته مبل قرار می‌دهد و پیشانی‌ام را تکیه می‌دهم به دست‌هایم.
عزیز‌ترین‌هایم رو‌به‌رویم دارند می‌خندند و من به قولم درست عمل کرده‌ام نه؟ باید از حامی بپرسم! در اسرع وقت باید از حامی بپرسم!
دنیا حالا آرام گرفته و با جلد شکلاتی که آرکا دستش داده سرگرم است.
نگاهش را به من می‌دوزد و خوبی را سوال می‌کند.
- راحت باش بخند از وقتی اومدی داری خودتو کنترل می‌کنی.
گوشه لبش بالا می‌رود:
- آخه نمی‌دونی چقدر دوست‌داشتنی‌تر شدی که!
کلامش شوخی را داد می‌زند و من خنده را؛ چشم‌غره‌ای روانه‌اش می‌کنم و می‌گویم:
- وقتی موهامو شستم قشنگ شد می‌بینی دوست داشتنی شدم یا نه.
دستش را از پشت دنیا پشت سر من می‌گذارد و با کمی خم کردن خودش کنار گونه‌ام بوسه‌ای می‌نشاند و آرام زمزمه می‌کند:
- باورت نمیشه اما الانش هم اونقدر دوست داشتنی شدی که دنیا دست و پامو بسته!
- ماوا بیا بشور اون گیساتو!
پر خنده زمزمه می‌کند:
- و خالت!
خنده‌ام از الفاظ مورد استفاده خاله بلند می‌شود و همانطور که سمت اتاق خواب می‌روم می‌گویم:
- اصلا تعارف نداره با کسی!
***
از در اتاق سرک می‌کشد:
- بیام؟
بار دیگر خودم را در آینه نگاه می‌کنم و با ذوق بیا را تقریبا فریاد می‌زنم.
از آینه می‌بینم که داخل می‌شود و لبخند محبت‌آمیزش به ثانیه نکشیده نقش می‌بندد کنج لبانش. پشت سرم می‌ایستد و به عادت همیشگی‌اش چانه‌اش را نرم روی موهایم قرار می‌دهد؛ دستانش دورم حلقه شده و نگاهش شبیه به داستان‌ها نه تنها نمی‌سوزاند درونم را بلکه آرامم هم می‌کند.
دست‌روی دست‌هایی که‌دور شکمم حلقه شده قرار می‌دهم و با کمی شیطنت زمزمه می‌کنم:
- دیدی قشنگ شدم همون طور که گفته بودم.
- نه! خیلی قشنگ‌تر شدی از اون که گفته بودی.
- ولی خب امتیاز زرد عقدی رو از دست دادم!
می‌خندد؛ سمتش می‌چرخم دست‌هایم را دورش حلقه می‌کنم و سرم را تکیه می‌دهم به آغوشش. حس کردن بوسه‌هایش روی موهایم سخت نیست اصلا:
- خانوم قشنگ منی!
حلقه دستانم را تنگ‌تر می‌کنم:
- می‌دونم.
حالا تصور اینکه لبخند دارد می‌زند آسان است اما تصور اینکه کدام مزاحمی قصد کرده این وقت شب تماس بگیرد با تلفنش نه!
از آغوشش جدا می‌شوم:
- برو جواب بده من می‌رم شامو بکشم.
بوسه‌ای عجله‌ای روی موهایم می‌کارد و از اتاق خارج می‌شود:
- ببینم کیه؛ میام کمکت.
سری تکان می‌دهم و در آینه نگاه می‌کنم به خودم دوباره؛ آبی ملایمی که پایین مو‌هایم نشانده بودم بیشتر از زرد عقدی می‌آید به فر‌فری‌هایم.
صدای پیام بلند شده تلفنم را نادیده می‌گیرم و راه میفتم سمت آشپزخانه.
نسترن حتما قصد کرده با لوده بازی‌هایش از واکنش آرکا بعد از دیدن رنگ موهایم بپرسد و من الان بیشتر گرسنه‌ هستم تا کسی که قصد پاسخ دادن به پیام‌های او را داشته باشد.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
اشک ریختن اولین کاریست که از تک‌تکمان برمی‌آید و سکوت امیرآرکا فقط برای من می‌تواند نگران‌کننده باشد. دلیلش را چون می‌دانم.
- مامان‌جان صحبت کردم. تا یک ساعت دیگه که ببرنش بخش می‌تونید ببینیدش. برید نماز خونه استراحت کنید فعلا.
رها و آسمان هم همراه مادرش سمت پله‌ها می‌برد تا در مسیر نمازخانه بیمارستان راهنماییشان کند‌.
- نوه من این پسرِ نه اونی که برادرشو به قصد کشت زده بود.
نگاهم را به قامت پدربزرگش که من را مخاطب قرار داده و البته که دل خوشی هم ندارد از من می‌دوزم:
- بله همینطورِ.
از پله‌ها پایین می‌آید و رو به پدربزرگش محترمانه می‌پرسد:
- آقا جون ببرمتون خونه بعدا بیام دنبالتون دوباره؟
- بریم پسرم.
از هردویمان زودتر راه می‌افتد و آرکا دستانش را پشت کمرم قرار می‌دهد که همراه هم برویم اما مقاومتم باعث نگاه سوالی‌اش می‌شود:
- جانم؟ چیزی شده؟
صدایش سرحال‌تر است از شب پیش و تمام روز‌های قبلش، از همان تماس شب قبل تا همین حالا.
- من می‌مونم.
ابروهایش نزدیک می‌شوند به هم:
- گفتم که لازم نیست به خاطر ما سعی کنی با دیدنش کنار بیای.
هنوز هم سخت حرف می‌زند درباره گذشته من و رهی که نامش را هم حتی پیش من نمی‌برد.
- تو این مدت که بی‌هوش بوده هم من دیدمش. به‌خاطر تو نیست. به‌خاطر اون پسریِ که نسترن دوسش داره و البته منو اونقدر قشنگ زن‌داداش خطاب کرده بود. اون آدمی که اینقدر سختت ازش حرف بزنی دو سال پیش که رفت تو کما و حافظش رو از دست داد مرد.
- من نمی‌خوام کنار هم ببینمتون.
شاید حق می‌دهم کمی به او اما من باید درست کنم این تابوی ذهنش را:
- پس می‌تونی دیرتر از ساعت ملاقات بری ببینیش. چون من هروقت ببرنش بخش تعلل نمی‌کنم تو دیدنش.
دستی کلافه به تارهای مویش می‌کشد و بی‌قید زمزمه می‌کنم:
- من می‌رم نمازخونه پیش مامانت این‌ها استراحت کنم. فعلا!
سرم را کمی نزدیکش می‌کنم؛ نگاهش به حرکتم کمی گیج است در ابتدا و خیلی طول نمی‌کشد تا عادت همیشه‌اش را به جا بیاورد. سرش را خم می‌کند و روی مو‌هایم را با لبخند کوتاه می‌بوسد:
- مراقب خودتون باش!
سری تکان می‌دهم و سمت پله‌ها می‌روم؛ زیبا بود برایم این خانواده‌اش را هم به من سپردن.
***
اینکه رهی تمام وقایع پیش از بیهوشی‌اش را یادش است عیان‌تر از آن است که من و آرکا حداقل نفهمیمش.
اینکه نه من را نگاه می‌کند و نه آرکا را.
کنار آرکا می‌روم و با اخم‌هایم کنار گوشش زمزمه می‌کنم:
- چته اخماتو کشیدی تو هم؟ بسه دیگه! فراموش کن.
اخم‌هایش کورتر می‌شوند که باز‌تر نمی‌شوند:
- چیزی نیست که فراموش شه. چیزی هم شبیه به قبل نمی‌شه.
- اون مسـ*ـت بو...
تند میان کلامم می‌پرد:
- دربارش صحبت نمی‌کنیم.
می‌گوید و همین که سمت تخت رهی قدم برمی‌دارد لبخند پیروزی را به لبانم می‌نشاند و حتی فکر کردن به اینکه با طی شدن روند قانونی پرونده آرکا به زودی به قید هیچ‌چیز آزاد است لبخندم را تشدید می‌کند.
به دیوار پشت‌سرم تکیه می‌زنم و با لبخند به قاب رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم به نسترن که حالا همه می‌دانند چیزی بین این دونفر بوده و رهی را سعی می‌کنم فاکتور بگیرم از زاویه چشمانم‌ هرچقدر هم بخواهم که آرکا را توجیه کنم که همه چیز گذشته هنوز هم وقتی رهی را می‌بینم ماوای پنج ساله پیش درونم مویه می‌کند و آرکا هم این را خوب می‌فهمد که سعی دارد از دیدارهای ما جلوگیری کند. که دارد سعی می‌کند زودتر بار خداحافظی ببندد را از این اتاقی که برای همه لبخند دارد و برای ما سه‌نفر لبخند و خفقان.
***
- بریم وسایل رو بچینیم. خورده‌کاریاش رو می‌گم خاله و نسترن و دریا بیان کمک.
چقدر سخت بود که با پس‌انداز این سال‌هایم در طوفان این مدت وسایل خانه‌ام را بخرم و آرکا را بپیچانم به قولی.
سنگینی نگاه سوالی‌اش را حس می‌کنم.
- وسایل؟
- عروس بدون جهاز که نمی‌شه می‌شه؟
نفس عمیقش را رها می‌کند و ماشین را به سختی در این شلوغی به کنار خیابان می‌کشاند.
نگاهش نمی‌کنم و کلامش قاطعیت دارد وقتی می‌گوید:
- نگاه کن منو!
- واقعا اصلا کشش دعوارو ندارم.
نگاهش می‌کنم و نگاهش سخت است:
- دارم سعی می‌کنم فکر کنم منظورت اون چیزی که تو ذهنم نیست!
- منظورم دقیقا همونِ.
توبیخ دارد؛ حرص دارد؛ هشدار دارد و از همه بیشتر ناراحتی عمق چشمانش من را غمگین می‌کند. حتما بازهم دارد به پنهان‌کاری حرفه‌ای من فکر می‌کند و من می‌دانم که راه درازی در متقاعد کردنش دارم هرچند که اینبار از پنهان‌کاری‌ام پشیمان نیستم اصلا.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
صدایم قطعا بالا‌تر رفته از چیزی که باید و او فریاد نمی‌زند؛ تلخ نگاهم می‌کند؛ از آن‌ها نگاه‌ها که می‌گوید باز هم کاملا ماهرانه از من چیزی را پنهان کردی!
دستی درهوا تکان می‌دهم و روی دستهِ یکی از مبل‌هایی که هنوز دورش سلفن دارد می‌نشینم:
- یه طوری نگاهم نکن انگار نا‌امیدت کردم.
دستی به موهای قهوه‌ای رنگش می‌کشد و میان شلوغی مثلا جهیزیه من ایستاده:
- تموم اون روز‌هایی که با اعتماد کامل خیالم راحت بود که زنم کجاست دروغ گفته بودی بهم.
قبل ازاینکه فرصت کنم شرمنده جمله‌اش باشم جمله آخرش شرمنده‌ترم می‌کند:
- کاری که من هیچ وقت دررابطه با شما نکرده بودم.
شما شده‌ام دوباره و این یعنی امیرآرکای مقابلم عصبانیست زیاد؛ ناراحت است زیاد و حالا که بعد از تمام داد و بی‌داد‌هایم آرام شده‌ام قصد دارم که نگذارم این قهر سر دراز داشته باشد.
از روی دسته مبل روی زمین بدون فرش مستقر می‌شوم:
- عزیزم عروس بدون جهاز نمی‌شه! حداقل تو خونواده من و با رسم و رسومی که من بزرگ شدم نمی‌شه. من باید برای این زندگی یکاری می‌کردم که کردم.
سمت کانتر می‌رود و تلفن همراه و سوییچش را برمی‌دارد:
- اینارو چنددقیقه پیش بین داد و بی‌دادهات گفتی عزیزم.
عزیزم! به‌خنده می‌اندازدم عزیزمی که می‌گوید. بیشتر فحش خوابیده میان تک‌تک حرف‌های عزیزمش!
سمت اویی که قدم برداشته سمت در می‌روم و آستین پلیور سرمه‌ای رنگش را می‌گیرم:
- الان داری قهر می‌کنی؟ با این همه سال سن؟!
سمت من عقب‌گرد می‌کند و نگاهش هنوز همانقدر کوبنده و غمگین است از مهارتم در پنهان‌کاری و شاید هم از نگاه وحشی و یاغی چند‌دقیقه پیشم میان فریاد‌هایم.
- گاهی فکر می‌کنم کدوم رفتارم باعث شده که بعضی فکر‌ها رو درباره من بکنی! از اونجا شبیه کسی به‌نظر میام که این ساعت از شب عزیزش رو وسط خونه‌ای که حتی فرش هم نداره تنها می‌زاره؟
عزیزش! چقدر خوب است که عزیزش هستم و همین را وقتی دستانم را دور کمرش حلقه می‌کنم به هدف دلجویی می‌گویم:
- عزیز تو بودن قشنگترین اتفاق ممکن زندگیمِ. گفته بودم؟
دستانش با تاخیر دور کمرم حلقه می‌شوند:
- قبل از اینکه برم فرصت داری تا عذر‌خواهی کنی.
چاشنی شوخی دارد لحنش و خب عذر‌خواهی کار سختی نیست. او هم قبلا این کار را کرده بود.
- معذرت می‌خوام.
- منم معذرت می‌خوام.
سرم را از قفسه سی*ن*ه‌اش فاصله می‌دهم و کمی رو به بالا متمایلش می‌کنم برای بهتر دیدن آرکایم.
- تو چرا؟
- برای اینکه طوری برخورد کردم که خودت رو مجبور به پنهان‌کاری دونستی.
رقیق می‌شود!
این بهترین فعلیست که می‌توانم استفاده کنم.
من کنار او هرلحظه قلبم رقیق می‌شود. با هرجمله‌اش؛ با تمام نابلدی‌اش در خرج‌کردن جمله‌های قصار عاشقانه. با هر نگرانی‌اش؛ با تمام اخم‌هایش از سر بافت‌های نازکم که آخر بیماری را به‌جانم می‌اندازند؛ با تمام شیطنت‌های زیرپوستی‌اش و شوخی‌های گاهاً منشوری‌اش!
من کنار او هرروز زلال‌تر می‌شدم و بیشتر یاد می‌گرفتم ماوا را دوست داشتن. فقط ماوا را دور از تمام نسبت‌های نسبی و سببی‌! دور از نسبتش با مردی که سال‌ها پیش کوچه به احترامش سیاه پوشیده بود و دور از مادری که حالا دخترش را طرد کرده‌است. اینبار مصمم برای همیشه!
نوک‌بینی‌ام را میان انگشتانش می‌کشد و با لبخند مهربانی می‌پرسد:
- خوابت برد؟
کمی از آغوشش فاصله می‌گیرم و با لبخند به جامانده از فکر کردن به او می‌پرسم:
- قهر نمیکنی پس کجا داری می‌ری؟
- می‌رم غذا بگیرم. رها پیام داده گفته مامان غذا گذاشته کنار برامون.
- دستشون درد نکنه. تشکر کن از طرف من.
پلکی روی‌ هم می‌گذارد:
- چشم.
دست‌به‌سی*ن*ه تکیه‌ای به به دیوار کنارم می‌زنم:
- بی‌بلا.
- مراقب خودت باش. چیزی هم جا‌بجا نکن برمی‌گردم باهم جمع و جور می‌کنیم.
لنگه ابرویی بالا می‌اندازم:
- اصلا تو رو واسه همین اووردم.
انگشت اشاره‌ام را سمت کانتر می‌گیرم و اصافه می‌کنم:
- من اون بالا می‌شینم امر می‌کنم.
خنده‌ای می‌کند و کفش‌هایش را پا می‌زند:
- اون بالا خطرناکِ!
هشدار صدایش قهقه‌ام را باعث می‌شود:
- راستی درباره کارم هم می‌خواستی یه چیزایی بگی.
در را قبل از اینکه ببند می‌گوید:
- می‌گم برگردم. مراقب باش!
می‌رود و تکیه به درقدیمی خانه قدیمی‌ام می‌دهم.البته که مراقبم. مراقب خودم هستم تا روزی که هنوز فرصت دوباره دیدنش را خواهم داشت.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
روی تخت خواب مشترکمان می‌نشینم که هنوز برایم کمی غریبه بنظر می‌آید و تنها چیزی که باعث می‌شود حالا دوستش داشته باشم همان لحاف چهل تکه‌ایست که رضایت ندادم ازم دور شود.
مشوش دستی بر دامن پیراهن آسمانی رنگم می‌کشم. پیراهنی که یک عالم ذوق داشتم برایش برای لحظه‌ای که آرکا من را در آن ببیند و حالا جز نگرانی چیزی نمانده از آن همه ذوق.
نگاهی در آینه به آرایش ملایمم می‌اندازم و روسری سفیدرنگی که آرایشگر بعد از شنیدن درخواستم ماهرانه روی سرم بسته بود. در یک‌کلام و قاطعانه می‌توانم بگویم که دختری که درون آینه روی لحاف چهل‌تکه عزیزش و تخت خواب جدیدش نشسته بی‌شک از معدود عروس‌هاییست که شبیه به هرچیزی هست حس و حالش جز عروس.
در اتاق پس از تقه‌هایی که به صدا در می‌آید و بفرمایید گفتن من باز می‌شود و دیدن رهی زانوانم را برای ایستادگی سست می‌کند. می‌خواهم روی تخت رها شوم اما نهیب می‌زنم به خودم که باید خودم را جمع و جور کنم؛ که باید بپذیرم این رهی آن کثافت رزلی که من را به این روز انداخته بود نیست.
سرش تا حد امکان رو به پایین است و صدایش مرتعش:
- زن‌داداش؟
صدای من هم تحلیل رفته است به اندازه او:
- بفرمایید!
چرت‌ترین مکالمه خنده‌دار دنیاست احتمالا.
- می‌شه حرف بزنیم؟ اگه اذیت نمی‌شید.
بخش دوم جمله‌اش؛ پشتش سیاهی سال‌های پیش است. سیاهی‌ای که او خیلی وقت پیش فراموشش کرده بود و من هر شب جان می‌کندم تا به‌یاد نیاورمش.
- بفرما...
بفرمایید نمی‌گویم. جمله‌هایم را شاید باید مفرد ببندم. به خاطر نسترن؛ به‌خاطر آرکا؛ به خاطر چیزی دوباره به نام خانواده.
در را پشت سرش پیش می‌کند و نفس عمیق و راحت من که به خاطر بسته نشدن در رها می‌شود. نگاه دردناک او را تا چشم‌های من بالا می‌آورد.
این نگاه! این نگاه بدون شک آن نگاه سال‌های پیش نیست؛ این نگاه شرمنده پشیمان که پشتش یک دنیا بی‌خبری بی‌داد می‌کند نگاه رهیست. رهی برادر همسرم که سال‌ها پیش از فراموشی‌اش به دختری دست درازی کرده که حالا همسر برادرش است.
روی صندلی سبز رنگ کنار آینه می‌نشیند و من اعتماد می‌کنم به نگاهی که دیده‌ام که می‌نشینم روی تخت.
- من... من حتی وقتی... روز تولدتون... دیدمت ...نشناختمت... من هیچ چیز از اون روز ها یادم نبود... حالام با گفته‌های داداش... فهمیدم...چه...
صدایش آنقدر می‌لرزد و نفس‌هایش پس‌رفته که نگرانش دارم می‌شوم کم کم.
- فهمیدم چه کثافتی بودم!
حرف‌هایی که به آرکا گفته‌ام را به او هم باید بزنم:
- اون کثافت مرد!
قاطع گفتم. انگار که باور دارم خودم هم حسابی به این جمله.
- داداش اون شب... خیلی ترسناک بود... من نمی‌دونستم چخبره... اصلا نمی‌فهمیدم امیر چرا به قصد کشت داره منو می‌زنه...من حق می‌دم بهتون هرچی بشه!
چه عرقی دارد می‌ریزد و چه‌قدر اکسیژن کم شده در اتاق. درست شبی که جمع شده‌ایم دور هم در خانه مشترکمان تا به‌جای جشن عروسی همان جشن خانوادگی کوچک را به‌جا‌آوریم باید نفسم اینقدر پس برود؟ درست شبی که من عروس این مجلس هستم مثلا!
- رهی! بیا... بیا دیگه دربارش حرف نزنیم. من ماوام بیست و هشت سالمِ و همسر برادرت هستم. مثل... خواهرت!
او هم نفس عمیقش را رها می‌کند و لبخند لرزانی بر لب می‌نشاند:
- مبارکتون باشه زن‌داداش.
خشک است؛ رسمی است؛ نمایشی است. سعی داریم روابطمان را عادی کنیم من به خاطر عشقم و خواهرم؛ او به‌خاطر برادرش و عشقش!
به‌خاطر رابطه نو‌پایشان با نسترن.
نگاهی به ساعت می‌اندازم و رهی جای من می‌گوید:
- داداش نیومده هنوز! به‌خاطر منِ.
از جا تندی بلند می‌شوم و ترس چشم‌هایم او را هم می‌ترساند. نا‌خودآگاه است اینکه می‌ترسم از صدای احوال‌پرسی مهمانانم و با دامادی که در جشن مهمانی اولین شب زندگی مشترکش دیر آمده.
من نا‌خودآگاه می‌ترسم از قدم‌هایی که صدایشان نزدیک‌تر می‌شود و از آرکایی که در چهارچوب در خوشتیپ‌تر از همیشه ایستاده.
برای خودم نه؛ برای رهی هم نه. برای حال و روز آرکا می‌ترسم. از قابی که درون چشمانش نقش بسته؛ می‌ترسم!
همسرش و برادرش در اتاق خانه درحالی که هردو سراپا ایستاده‌اند و چشم‌های همسرش دارد پس می‌افتد از ترس؛ از همین قاب با همان گذشته وحشتناک!
من از قرمزی چشمان آرکا می‌ترسم به‌خاطر حال خودش!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
گلویی صاف می‌کنم برای تعویض فضا:
- سلام! دیر اومدی.
قاب چشمانش باعث نمی‌شود عادت بوسیدن موهایم به جای سلام را ترک کند. لب‌هایش را که از تار‌های مویم جدا می‌کند چراغ اتاق را روشن می‌کند و کلامش برخلاف نگاهش قصد به خوب بودن دارد، به عادی نمایی:
- تو تاریکی نشستین چرا؟!
- سلام داداش!
- سلام داداش!
لبخند من و رهی هم‌زمان می‌شود با داداش گفتن آرکا! آرکا هم سعی دارد همه چیز را درست کند مثل هردوی ما.
صدای رهی گفتن حاج‌خانوم ک بلند می‌شود رهی اتاق را ترک می‌کند و آرکا می‌ماند با عروس امشب که حتی هنوز وقت نشده شبیه به کلیشه‌ها به او بگوید همسرش که زیباست.
دکه‌های پیراهنش را باز می‌کند و من عقب‌گرد می‌کنم که خارج شوم. دستانم به دستگیره که می‌رسد دستانش در نیمه باز شده را با فشاری می‌بندد و دستانش دستانم را از دستگیره جدا می‌کند؛ سرش را آنقدر نزدیک می‌کند که نفس‌هایش داغ کند گونه‌های یخ‌زده‌ام را:
- شکوفه انار؟
صدایش... صدایش تمام توانم را برای بالا نیاوردن سرم در هم می‌شکند و فقط یک شکوفه انار دیگر از زبان او راه هست تا اخم‌های درهم تنیده‌ام لبخند خجول عروس قصه‌ها را مبدل شود.
صورتم رادستانش قاب می‌گیرند و دکمه‌های بازمانده پیراهنش زمهریر ساعت‌های پیشم را آفتاب می‌شود:
- قشنگ‌تر از این نمی‌شد بشی
- یعنی می‌گی قابلیت قشنگ‌تر شدن ندارم؟
انگشتانش نوازش گونه‌هایم را دنبال می‌کنند و صدایش اخم‌هایم را در هم می‌شکند بالخره:
- یعنی می‌گم از اینی که وایساده جلوم چیزی قشنگ‌‌تر نیست
- می‌خوام برم! لباستو عوض کن بیا.
دست‌هایم را می‌کشد:
- یه دقیقه صبر کن عوض می‌کنم باهم می‌ریم.
- می‌خوام برم گفتم.
- گفتم با هم می‌ریم عزیزم!
- چرا فکر می‌کنی هرچی تو می‌گی باید انجام بشه همیشه؟
اخم‌هایش درهم می‌شوند:
- ماوا! درست بگو مشکل کجاست الان؟
- مشکل اینجاست که نه من شبیه عروسام نه تو شبیه دامادا!
- ماوا تو خودت گفتی عروسی نمی‌خوای!
- از همه حرفام چرت‌ترین چیزی که میشه رو برداشت می‌کنی!
- بشین و آروم و درست صحبت کن ببینم مشکل کجاست؟
- مشکل اینجاست ک شناسنامت رو ندیدی انگار! من زنتم حداقل الان باهام شبیه دختر کوچولوی لجبازت حرف نزن!
دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و با صدایی که سعی دارم بیرون از اتاق نرود افسار پاره کرده‌ام.
چقدر زشت که اولین مهمان‌های خانه‌ام آن بیرون را بدون میزبان سر دارند می‌کنند
- الان واقعا شبیه به دختر بچه لجبازم شدی! اگه بگی مشکل کجاست خیلی سریع‌تر حلش می‌کنیم و می‌ریم به مهمونامون می‌رسیم
- ساعتو نگاه کن! این ساعتی که باید میومدی؟
جشن خودمون؟ من با نسترن باید برگردم از آرایشگاه؟ می‌دونم عروسی نبوده و نیست ولی من که عروس هستم
دستش اینبار کلافه میان موهایش می‌لغزد. با چند قدم کوتاه رو‌به‌رویم می‌ایستد من را روی تخت می‌نشاند و خودش رو‌برویم روی پنجه پاهایش می‌نشیند. دستانم را میان دستانش زنجیر می‌کند و با نگاهی که پشیمانی دارد؛ شرم و مهربانی و عشق می‌گوید:
- معذرت می‌خوام! حق با توعه عزیزم! قرار نبود اینقدر کارم طول بکشه اما پشیمون نیستم.
جمله آخرش شیطنت دارد و عصبانی‌ام می‌کند پشیمان نبودنی که برعکس باید باشد:
- آفرین که پشیمون نیستی حالا ولم کن می‌خوام برم
- نمی‌خوای بدونی چیکار داشتم؟
- اصلا غیرقابل حدس نیست! یا دستگاه کارخونه خراب شده بود؛ یا جنسا تو گمرک گیر کرده بود؛ یا...
انگشت اشاره‌اش روی لبانم یای بعدی‌ام را همانجا ساکت می‌کند.
- یا اینکه رفته بودم کارای وامِ انارو درست کنم.
- ها؟ وام چی‌چی؟
به حالت خنگ شده‌ام می‌خندد و بینی‌ام را میان انگشتش می‌کشد:
- چقدر اشتباه کردم تو رو زودتر خانوم خودم نکردم
- من افتخار دادم خانوم تو شدم
- چقدر بدشانسم که زودتر افتخار ندادی خانومم بشی
جبهه‌ام را رها می‌کنم و می‌خندم اینبار:
- وام چی؟
- انارت
- انارم؟... انارمون!
انار اولم آنقدر سوالیست که به خنده می‌اندازدش و انار دومم و پرت کردن خودم در آغوشش آنقدر غیر متتظره‌ است که هردو پخش فرش‌های لیمویی رنگ گرم و نرم اتاق مشترکمان می‌شویم و خنده‌هایمان از کنترل خارج می‌شود اینبار آنقدر که صدای درزدن و غرغر نسترن را بلند می‌کند از پشت در:
- جودی ابوت دست لنگ‌درازو بگیر بیاید بیرون.
قطعا اگر آرکا روبرویش بود این لفظ را نمی‌توانست اسفاده کند اما حالا عیان است که گفته و در رفته
از روی سی*ن*ه او خودم را بلند می‌کنم کنارش می‌نشینم:
- وام کافه اینقدر سریع جور شد؟
- برای من سریع‌تر از این حرف‌هام می‌تونست جور شه. فقط باید جاشو ببینی
- پول کافه رو پس می‌دم بهت
اخم‌هایش درهم کشیده می‌شود:
- چرت نباف به هم عزیزدلم.
- نصفشو پس می‌دم! شریک نیستیم مگه.
- زندگی مشترک یعنی همینِ مال من مال تو نداره. دیگه نزن از این حرفا وروجک.
- بعدا دربارش تصمیم می‌گیریم؛ فعلا بریم بیرون بابا لنگ دراز؟
از جا بلند می‌کند هردویمان را:
- بریم عروس خانوم.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- تولد تولد تولدت مبارک! مبارک مبارک!تولدت مبارک!
رژ لب قرمز رنگم را درون آینه خوش‌رنگ سرویس بهداشتی تمدید می‌کنم و به یاد می‌آورم روزی را که با هزار جور مسخره بازی با نسترن و دریا افتادیم به جان رنگ کردن هرچیزی که اینجا رنگ کردنی بود و آرکا قبل از آن که دیوانه شود از دست ما رفت که نبیند چه بلایی سر انارمان داریم می‌آوریم. دقیقا از همان روز به بعد بود که اینجا فقط انار ما دونفر نبود. برای همه‌مان بود!
برای نسترن که دوره‌های باریستایی را گذارنده بود تا با یک حقوق خیلی خوب به قول خودش استخدام اینجا شود و دریا که عهده‌دار آشپزخانه هزار رنگمان شده بود؛ دنیا که مشق‌های نو‌پایش را اینجا می‌نوشت و همین سال پیش بود که جشن تکلیفش را برایش اینجا خیلی خودمانی گرفتیم. هرچند که من خیلی واجب نمی‌دانستمش اما دریا خب... نه!
از بیرون صدای جیغ‌های آذین می‌آید و ضربه‌ای که به در کوبیده می‌شود:
- ماوا؟
در را باز می‌کنم و دست به کمر به او که در این پیراهن جین تیره جذاب‌تر شده از همیشه نگاه می‌کنم:
- ماوا جان منظورتِ دیگه؟
لبش انحنا می‌گیرد؛ قدمی داخل برمی‌دارد و در را می‌بندد پشت سرش:
- عزیز دلم منظورمِ.
با دکمه‌های بالایی پیراهنش بازی می‌کنم:
- قربون منظورتون جناب!
سرش پایین می‌آورد و جایی میان گردنم زمزمه می‌کند:
- نمیرن چرا اینا من اینجا تنها شم با تو؟
دستانم حالا حلقه شده دور گردنش و به لطف کفش‌های پاشنه بلندم بی‌نیاز مانده‌ام از روی پنجه پا ایستادن‌های همیشگی‌ام:
- آی آی! تنها شی که چی؟
- که مثلا...
شصتش را نوازش‌وار روی لبم حرکت می‌دهد و من نمی‌دانم عصبانی شوم یا بخندم به روش فریبکارانه‌اش برای پاک‌کردن رژ قرمز رنگم:
- که مثلا سال دیگه تولد دیارو بگیریم اینجا!
مشتی به سی*ن*ه‌اش می‌کوبم:
- بی‌خود! من حوصله بچه ندارم.
لب‌هایش را به گوشم می‌چسباند و کمی مور مور شدنم را باعث می‌شود:
- من دارم! تازه اون مو‌قع می‌شین دوتا.
- پررو!
ضربه‌ای به در کوبیده می‌شود و پشت بندش صدای فریاد‌گونه آهو:
- ماوا بیا می‌خوایم عکس بگیریم. اون شوهرتم بگرد پیدا کن فکر کنم شلوارش دو تا شده.
جلوی خنده‌ام را نمی‌توانم بگیرم و ارکا نمی‌داند اخم کند یا بخندد باید. این‌ها دقیقا همان موش‌هایی بوند که در نبود آرکا شیر می‌شدند.
دستی به ابروانش می‌کشم جهت باز‌کردن اخم‌هایش:
- دو تا شده؟
همانطور که سرش را در راستای مماس شدن لب‌هایمان پایین می‌آورد می‌پرسد:
- چی؟
- شلوارت؟
با شیطنت ابرویی بالا می‌اندازد:
- اگه شده باشه چی می‌شه؟
لبخند لج‌دراری روی لب‌هایم می‌نشانم:
- برای منم می‌شه.
اخم‌هایش که درهم می‌روند شلیک خنده‌ام رها می‌شود و او باز به جلد خودش باز می‌گردد همانی که با یک من عسل هم خورده نمی‌شد:
- بعضی چیز‌ها شوخیش هم قشنگ نیست.
ادایش را درمیاورم و قبل از آن که فرصت کنم تک‌تک کلماتی که گفته بود را با تمسخر ادا کنم لب‌هایش سرگرم کمرنگ کردن رژ مورد علاقه‌ام می‌شود و من چشم می‌بندم تا همراهی‌اش کنم درست مثل همان شب اول خانه مشترکمان که قولش را داده بودیم. که قول داده بودیم همه جا همراه هم باشیم و حالا سه سال است که مانده‌ایم پای قولمان.سه سالی که هزار بار یوسف دردسر شده بود و شده بود دلیل خرج شدن مشت‌های آرکا و سه سالی که بار‌ها بعد از بستن کافه پشت همین چهارچوب رنگی دعوا کزده بودیم؛ خندیده بودیم؛ بوسیده بودیم؛ اشک ریخته بودیم و همراه هم بودیم.
لب‌هایم را که جدامی‌کنم چشم‌هایم را باز می‌کنم و انگشتم را آرام برای پاک کردن رد رژم روی لب‌هایش حرکت می‌دهم:
- دوست دارم!
با همان لبخند مهربانش شال آجری رنگ بهم ریخته‌ام را روی سرم مرتب می‌کند؛ پیشانی‌ام را می‌بوسد و مثل همیشه سرش را کمی فاصله می‌دهد و پشت بند نگاه رضایت مند عاشقانه‌اش زمزمه می‌کند:
- خانوم قشنگم!
دوستت دارم گفته بودم و آرکا هم گفته بود منم همینطور؛ فقط به روش خودش!
دست‌در دست که پله‌های اندک را تا طبقه اول طی می‌کنیم چشم و ابرو آمدن‌های نسترن آغاز می‌شود و شوخی‌های منشوری رهی:
- داداش خب اگه بالا آره....می‌گفتید منم دست خانوممو بگیرم بیارم!
بدون حرف کتابی که روی میز کنارش جا‌خوش کرده را سمت رهی پرتاب می‌کند و با قرار دادن دستش پشت کمرم من را سمت میز کادو‌ها وکیک‌ راهنمایی می‌کند.
- خب وایسید دوربینو تنظیم کنم بیام.
آذین و محسن دوطرف فرزند نو‌پایشان می‌ایستند و امیرِ به قول نسترن عذب کنارشان
و آن گوشه کادر هم دریا؛ دنیا؛ نسترن و با غلظتی که خودش می‌گوید شوهرش! آهو که دوربین را تنظیم می‌کند خودش را به جمع می‌رساند و من دست‌هایم را روی دست‌های آرکا که دور شکمم حلقه شده قرار می‌دهم و سرم را کمی رو‌به‌عقب خم می‌کنم تا راحت‌تر نگاهش کنم.
لب‌هایش را می‌چسباند به پیشانی‌ام و اینبار زمزمه دوست دارمش را بعد از جدا کردن لب‌هایش می‌شنوم.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
صدای ضربه‌های سوییچش روی شیشه‌های نقاشی شده کافه که خودم انار‌هایش را نقش زده بودم روی‌شان باعث می‌شود سمت در حرکت کنم و کلید را جهت راه دادن او بچرخانم در قفل:
- سلام
دستش را پشت گردنم قرار می‌دهد؛ با جلو کشیدن سرم موهایم را می‌بوسد و این را همه کسانی که با ما بوده‌اند طی این سه سال می‌دانند که یعنی سلام. شاید هم همان سلام عزیزمی که عاشق‌های میان قصه‌ها زمزمه می‌کنندش!
نگاهش را با اخم دور کافه می‌گرداند:
- خودت جمع کردی همشو؟ مگه نگفتم بزار برگردم باهم جمع و جور می‌کنیم؟!
در باز مانده را می‌بندم و کلید را در قفل می‌چرخانم:
- با بچه ها جمع کردیم! جمع که کردیم رفتن.
- درو چرا می‌بندی؟ اگه کاری نداری بریم خونه.
- یکم کار دارم واسا یه چند دقیقه.
سوئیچ را روی نزدیک ترین میز قرار می‌دهد و همانطور که با ژست جذابش آسین‌های پیراهنش را بالا می‌زند می‌پرسد:
- جانم؟ کاری مونده؟
با خنده سمت کارتونی که کنار گذاشته بودم می‌روم:
- نه جانم کاری نمونده. دیر اومدی چرا؟
- نگاه کنجکاوش را حس میکنم:
- دنیا خوابیده بود بغلش کردم ببرم بزارمش تو بیدار شد بهونه می‌گرفت نمی‌زشت بیام.
- عیبابا!الان کلی دریا رو اذیت می‌کنه تا بگیره بخوابه. بچم نصف شبی بدخواب شد!
دستانش را همراه با نگاه متعجبش روی دست‌هایم قرار می‌دهد که دارند تند تند کتاب‌ها را درون کارتن ها می‌ریزند:
- چیشده چرا جمعشون می‌کنی؟
کارتون کناری‌ام را با پا هول می‌دهم سمتش و اشاره می‌کنم:
- جمع کن تو‌هم اون بالایی ها رو قدم نمی‌رسه.
کاری که گفته بودم را انجام می‌دهد و خب طبیعی است که رگبار سوال‌های بی‌امانش آغاز می‌شود:
- جعبه‌هارو از کجا اووردی؟
- رفتی دریا رو بزاری رفتم اووردم.‌ دم اون سطل آشغال بود امروز صبح دیده بودم.
دست‌هایش متوقف می‌شوند و ادامه دادن کارم زیر سنگینی نگاهش کمی سخت است:
- ماوا!
هشدار جدی صدایش باعث می‌شود نگاهش کنم.
- بگو شوخی کردی!
- رفتم جعبه هارو اووردم.
کارتن کتاب‌‌ها را روی زمین تقربیا پرت می‌کند و دستی به موهایش می‌کشید:
- خدایا! این وقت شب پا شدی رفتی دم سطل آشغال تنهایی؟! چندبار باید برات توضیح بدم کجا زندگی می‌کنی؟
- داد نزن نصف شبی!
- داد میز‌نم نصف شبی چون تو پاشدی نصف شبی رفتی کارتون بیاری! من مرده بودم مگه؟
روی پاهایم می‌ایستم برای برداشتن کتاب مد نظرم که دست‌هایش به دادم می‌رسند و کتاب را درون کارتن پرت می‌کنند:
- تو نبودی! در ضمن تو نصف شب رفتی دریا رو بزاری خونه عیب نداشت؟
- بچه نباش! دریا با یه بچه تنها می‌رفت خونه این وقت شب؟
- آرکا! مگه حرف من این چرا دریا رو بردی؟! من می‌گم اگه نصف شبا بلایی سر تو نمیاد سر منم نمیاد!
-من با ماشین بودم! صبر می‌کردی من بیام باهم می‌رفتیم میووردیم!
بی‌طاقت کارتن کتاب‌ها را رها می‌کنم و شالی که دست و پایم را گرفته بود را با حرص از دور گردنم روی زمین پرتاب می‌کنم:
- داد نزن اینقدر سر من!
فریادم سکوتش را و بهتش را به دنبال دارد. همانجا میان زمین چهارزانو می‌نشینم و سرم را میان دستانم می‌گیرم.
رو‌به‌رویم روی پنجه پاهایش می‌نشیند و شالم را که جهت کثیف نشدن از روی زمین برداشته بغل می‌گیرد و صورتم را طوری میان دست‌هایش قاب می‌گیرد که وادار شوم به نگاه کردنش:
- چیشدی تو عزیز دلم؟
چشم‌های به اشک نشسته‌ام را که می‌بیند پلک‌هایم را می‌بوسد و سرم را میان آغوشش پناه می‌دهد:
- معذرت می‌خوام! من واسه تو می‌ترسم ماوا! تو هرکاری خواستی با من بکن ولی بیشتر مواظب خودت باش! تو امانتی دست خودت شکوفه‌انار!
- تو فکر می‌کنی از پس خودم برنمیام!حق داری! من گذشته درخشانی ندارم!
سرم را بیشتر به آغوشش می‌فشارد:
- چرت و پرت نباف به‌هم! معلومه که از پس خودت برمیای ولی جایی که ما زندگی می‌کنیم این ساعت از شب من و تو و بروسلی نمی‌شناسه! خطرناکِ تنهایی. چه واسه من چه واسه تو.
- اشک‌های نو‌پایم را پاک می‌کنم و با اخم لب می‌زنم:
- شالمو بده!
شالم را روی سرم می‌نشاند و قبل از اینکه بلند شوم؛ با دستانش مانعم می‌شود:
- اول تعریف کن چیشده تو این چهل و پنج دقیقه‌ای که من نبودم؟ کسی چیزی گفته؟ کسی کاری کرده؟
از جمله آخری که می‌پرسد هردویمان هم ترس داریم هم تنفر!
به کتابخانه پشت سرمان تکیه می‌دهد ومن را میان پاهایش به خودش تکیه می‌دهد؛ دست‌هایش را دورم حلقه می‌کند؛ لب‌هایش را به شقیقه‌ام مماس می‌کند و می‌گوید:
- تعریف کن.
حالا دیگر چیزی نشده! حالا همه چیز خوب است حالا که در یکی از نیمه شب‌های زمستان ولیعصر نشسته‌ایم میان کافه رنگی نیمه‌روشنمان و او اینگونه مرا در آغوش گرفته مگر می‌تواند چیزی هم شده باشد؟
چشم‌هایم را می‌بندم و تکیه زده به آغوشش می‌گویم:
- باورت نمی‌شه چقدر دلم تنگ شده واسه مامان! سه سال از دور دیدنش واسه اشکام دلیل محکمی نیست؟
بوسه‌اش روی شقیقه‌ام جا‌گیر می‌شود:
- هیج‌چیزی واسه اشکای تو دلیل محکمی نیست
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دستانم را نوازش‌گونه روی دست‌های حلقه‌شده‌اش دورم؛ حرکت می‌دهم و با همان اشک‌هایی که دلیل محکمی ندارند می‌گویم:
- پشیمون نیستما! از اینجا بودن؛ از این سه سال بدون مامان و با تو؛ ولی دلم مامانو می‌خواد منتظرم یه روز خاله بگه ماوا مامانت بخشیدتت بیا! با سر می‌رم آرکا!
- می‌بخشتت! قول می‌دم.
- تو خوش قولی؟
اینقدر با بغض گفته‌ام که بسته شدن پلک‌هایش را از درد را می‌بینم وقتی که می‌گوید:
- هستم!
- همین هستم گفتنات سرپا نگه می‌داره منو.
- منو ولی تو سرپا نگه می‌داری.
- کتابارو چرا جمع می‌کنی؟
- یادته چهار سال پیش اون اولا که برگشته بودی بهت گفتم من غرور و تعصب ندارم تو کتابخونم ولی پر از رمانایی که تهشون همه خوشبختن؟
- خب؟
- دیگه نمی‌خوام این کتابا تو کتابخونم باشه! کارتون کنیم ببریمشون بدیم به یکی که لازم داره! من نمی‌خوامشون. دروغگوعن. ته هیچ بدبختی‌ای اونقدر که تو کتابا می‌گن خوب نیست اگه بود من الان سه سال در‌به‌در مامانم نبودم! اگه بود الان...
- الان چی؟
- آذین و محسن می‌خوان جدا شن!
تکان خوردنش را پشتم حس می‌کنم؛ او هم اندازه من تعجب کرده احتمالا! خبر کوبنده‌ای است! جدا شدن زوج عاشق دیوانه گروهمان آن هم درست وقتی خبرش را شب تولد فرزندشان بشنویم.
وادارم می‌کند صاف بشینم و خودش تکیه از کتابخانه می‌گیرد:
- چرا؟
- می‌گه محسن خ*یانت کرده و من...
هق‌هق‌هایم آغاز می‌شود و میان هق‌هق‌هایم می‌گویم:
- من باورم نمی‌شه! محسن... محسن داداش...منه ...می‌گه همه چی رو... محسن... دوسش داره... ولی عکس نشونم داد... داشت...داشت یکی..یکی دیگرو...می‌بوسید... کتابا دروغ می‌گن آرکا!
هنوز بهت زده‌است اما میان اشک‌های من نمی‌تواند خیلی‌هم بهت زده بماند.
***
کارتن بعدی را از دستم می‌گیرد و در صندوق را می‌بندد:
- سوارشو بریم!
- پیاده بریم!
- تا خونه؟
- خیلی راه نیست. ماشینو فردا بیا ببر.
کمی نگاهم می‌کند؛ دستانش را دراز می‌کند سمتم و این یعنی برویم! یعنی تا هرجا من بخواهم پیاده می‌رویم.
دستانش را سفت می‌چسبم و تنها چراغ‌های زرد و بلند خیابان تاریکی را روشن کرده‌آمد و چراغ‌های تک و توک خانه‌هایی که شب‌بیداری می‌کنند!
تلفنم را بیرون می‌آورم و موسیقی مورد نظرم را پلی می‌کنم:
- برقصیم!
دستانم را بالای سرمان می‌گیرد:
- برقص من نگات کنم عاشق‌تر شم.
دور خودم می‌چرخمم و تعادلم را به واسطه دست‌هایم که بالا نگه داشته نگه می‌دارم؛ دامن لباس چهارخانه پشمی سبز رنگم همراه من درهوا می‌رقصد؛ مو‌های فرفری‌‌ام ک حالا بلند‌ترشده و رویش هایلایت زرد رنگ نشانده‌ام موج می‌گیرد دورم و از میان چرخش هایم لبخند عاشقش سرمای هوارا سوخت می‌کند.
همه چیز زندگی خیلی خوب نیست! اما حالا حداقل در لحظه می‌شود خوشحال بود با اوی عاشق و منی که بعد از اشک‌هایم آزادانه می‌خندم؛ دامن رقص گرفته‌ام؛ کیک و نوشابه‌های منتظر در خانه و خواننده‌ای که در سیاهی و خلوتی شب دارد می‌خواند:
- رقصم گرفته بود!
مثل درختکی درباد...
آنجا کسی نبود
غیر از من و خیال و تنهایی . .‌ .

پایان:
۱۴۰۰/۸/۳۰
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین