جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,022 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_108

یه روزی با خنده در این خونه رو میزدم و الان با یه بچه تو بغلم دارم دراین خونه رو میزنم.یه روزی همیشه این جا بودم و الان همیشه خونه برسامم.با صدای در از فکر وخیال بیرون اومدم و رفتم تو.درو که باز کردم با رها و روهام و دریا و درسا مواجه شدم.لبخند عمیقی روی لبم نشست .مامان اومد طرفم و پناه رو ازم گرفت.رفتم نزدیک رها و محکم بغلش کردم .دلم برای دیوونه بازیاش تنگ شده بود.با خنده همدیگه رو بغل کرده بودیم که گفت:هانا!چقد عوض شدی لامصب
خندیدم و گفتم:خیلی چیزا تغییر کرده ها
دریا:اره گیر یه خر افتاده که چپ میره راست میره زر میزنه
از رها جدا شدم و دریا رو بغل کردم که چرت وپرتاش شروع شد: نمیخواهم.تو اول آن را بغل نمودی.من دیگر دوستت نخواهم داشت.برو درکنارهمان بنشین
زدم تو سرش که اخی گفت.
_زهرمار...این چرت و پرتارو نمیخوای فراموش کنی تو؟
دریا:نوچ فضولی؟
_نه دکترم
دریا:خوب شد گفتی
برگشتم ببینم درسا چیکارمیکنه که دیدم پناه رو بغل کرده و هی بالا پایینش میکنه آی کیو
_درساااا خفه نشی الهی چشاش الان چپ میشه بعد دو ماهه رو بالا میندازن آخه!
دریا:خب بابا ایکبیری!بچه اس دیگ بیا منم بدم بهت
با تعجب گفتم:بچه داری؟؟
دریا:من که نه..من کفنم کجا بود گورم داشته باشم.اما یه خر دیگ اینجا حاملس
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_109
با غیض
برگشتم طرف درسا و گفتم:تو حامله ای؟؟
درسا:بیشین بینیم بابا....حامله!!؟؟من؟اخه عقل کل قاطی کردیا برسام روت تاثیر گزاشته
با تعجب نگاهم رو ازش برداشتم و به مامان دوختم که مامان زودتر از من گفت:نه به خدا منو این طوری نگاه نکن
با این حرفش خندم گرفت و خندیدم.اگه مامان و دریا و درسا نباشن قطعا.‌‌..
اروم و با بهت گفتم:رها؟؟؟
رها سرشو انداخت پایین.شصتم خبردار شد.دختره دیوانه این مگه نامزد نیست! وای خاک به سرم اصلأ حواسم به روهام نبود
_سلام آقا روهام تبریک میگم .ببخشید اصلا حواسم به شما نبود بس که این دریا و درسا حرف میزنن
قبل روهام،دریا شروع کرد:چی میگی؟؟به ما چه!؟
چشم غره ای بهش رفتم که روهام با خنده گفت:سلام خوب هستید؟خواهش میکنم این چه حرفیه
پسرخونگرمی بود.ولی رها من تورو بگیرمت میکشمت.با صدای گریه پناه،اینا تازه فهمیدن پناهیم هست.دریا و رها هجوم بردن سمت پناه و شروع کردن چرت وپرت گفتن
رها:ای قربونت برم من .هانا این از اون چیزی که توی عکس بود خیلی خوشگل تره.
دریا:آره ...یه ترکیبی از هانا و برسامه.دو عدد میمون یک عدد اهو تحویل دادن
زدم تو سرش که گفت:این اخر منو معیوب می‌کنه
_هستی دیگ مگه نیستی؟
دریا: نه
یکی دیگ زدم که گفت:هستم...به خدا هستم
قهقهه زدم و چیزی نگفتم.چند ساعتی گذشته بود که صدای دراومد.میدونستم برسامه.نگاهم بین بابا و هوراد درحال چرخش بود که مبادا چیزی بگن و دراخر مجبور شدم پاشم درو بازکنم.درو که باز کردم با قیافه خسته برسام روبه‌روشدم.الهی بمیرم براش...کتشو ازش گرفتم و گفتم: خسته نباشی
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_110

قبل از گفتن چیزی خم شد و گونمو بوسید.مطمئن بودم این حرکتش از چشم مامان و بابا و بقیه دور نمونده و قطعا دیدن.با خجالت سرمو انداختم پایین که برسام اروم گفت:هانا من معذبم پیش خانوادت!
_یکم بگذره میریم خونه
برسام چشاشو روی هم گزاشت و رفت تو.دروبستم و نفس عمیقی کشیدم و پشتش راه افتادم.یه سلام سنگین کرد و نشست .برای اینکه حس غریبی نکنه نشستم کنارش که صدای هوراد اومد:چه عجب!
به هوراد چشم غره ای رفتم که خودشو جمع و جور کرد.برسام هیچی نگفت و خدا رحم کرد.پناه با دیدن برسام خودشو داشت میکشت تا برسام بگیرتش و برسامم که اصلا تو باغ نبود تحویلش نمیگرفت.دریا با عصبانیت رو به برسام گفت:دِ زهرمار...بیشعور...بچه داره خودشو میکشه و این اینجا داره تو افق محو میشه.
برسام با گیجی نگاش کرد و گفت:کی؟
دریا: پناه
برسام با همون حالت گفت:کوش؟
دریا:تو جیبم
برسام :چی؟
دریا زد رو پیشونیش و گفت:خرربود گیجم شد
برسام تک خنده ای کرد که منو متعجب کرد . همیشه وقتی درباره شخصیتش بد میگفتی پدرت درمی‌آورد.با یه حرکت پناه رو از بغل دریا دراورد و بغلش گرفت.با این کارش پناه خندید که دریا گفت:ای بیشعور...اینم عقلش شبیه ننشه باباشو دید ذوق کرد دوساعته دارم تکونش میدم
خندیدم و گفتم:دو ماهه باباش پیششه نه تو ،به برسام حتی بیشتر ازمن عادت کرده
دریا:بیا میگم مثل تو منگله
_خفه شو
درسا:راست میگه دیگ دوساعته کمر و رودم و ...بهم ریخت تا برسام رو دید نیشش بازشد بی ادب
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_111

خندیدم و چیزی نگفتم که دریا گفت:رها تو به بچه این نگاه نکنیا بچت میشه شبیه پناه و برسام و هانا
با این حرفش برسام با تعجب به من نگاه کرد و بعد به دریا و گفت:چی گفتی؟
دریا ترسیده گفت:هی..هیچی چی گفتم؟
برسام: دریا خانم چی گفتی؟؟
دریا:هیچی به خدا.،رها فقط به این خانواده نگاه کن.
برسام:قبل اون
دریا:گفتم بچت شبیه اینا میشه
برسام با یه حرکت برگشت سمت من وگفت:مگه اینا نامزد نبودن؟؟پس...چطوری؟
دریا با اخم گفت: حناق به تو چه؟مگه فضولی؟فکرکردم به خاطر اینکه گفتم به اینا نگاه نکن این طوری کرده
رها:خدایا شکرت دریا از یکی حساب برد!
دریا: خفه منگل
رها:اون که تویی
به جرو بحثشون میخندیدم که مامان گفت:پاشید برید تو حیاط
به هوراد نگاه کردم.تموم خاطراتم مو به مو برام زنده شد!یاد روزایی که رو مخ مامان میرفتیم و مامان همین حرفو میزد.داشتیم بهم نگاه میکردیم که درسا گفت:چتونه؟؟شبیه این عاشق و معشوق ها بهم زل زدید .زن دایی راست میگه پاشید بریم
از جامون پاشدیم.به برسام نگاه کردم که پاشد.راه افتادم و میرفتم همون باغ پشتی!چقد اینجا من خاطره داشتم.همین که در کلبه رو بازکردم،یکی پخ کرد و من صاف برگشتم خوردم به برسام و چشامو بستم و مثل دوران مجردیم شروع کردم به حرف زدن:یا قمر بنی هاشم...خدایا... پروردگارا من غلط کردم تو این ۲۰سال یه دونه هم نبود جن الان از کجا پیداش شد...دریا و درسا رو بخور منو نخور رها گناه داره بچه داره دریارو بخور خیلی حرف میزنه درسا هم اشانتیون ب...
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_112

یهو صدای خنده اومد.چشامو که باز کردم دیدم آرمین نفهمِ.با دیدنش و نیش بازش که دلشو گرفته بود و می‌خندید عصبانی شدم و اخمی کردم و قبل اینکه به خودش بیاد،مثل همیشه که میزدمش با لگد زدم به پاش و گفتم:کوفت احمق...ترسیدم بیشعور !
ارمین پاشو گرفت و گفت:اه مرض بگیری الهی ... شوهرتم نتونست تورو آدم کنه؟
_خفه شو احمق گاو
ارمین:کوفت اصلا حیف من که عمه ات و عموتو مامان بزرگ وبابابزرگت اوردم برات
باذوق گفتم: عمه ؟زن عمو؟عمو؟مامانی وبابایی؟؟عمو دامون؟
ارمین:بیا برا همشون ذوق میکنه الا من
_خفه ببینم کوشن؟
یهو ارمین زد چراغ رو روشن کرد و با مامانی و بابایی و عمه و زن عمو و عمو و عمو دامون رو به رو شدم .لبخند عمیقی زدم و رفتم نزدیک و مامانی رو بغل کردم.
مامانی: الهی دورت بگردم من دختر قشنگم!خوبی قشنگم؟
_مرسی مامانی تو خوبی؟
مامانی:الان که صداتو شنیدم عالی شدم!
لبخندم عمیق تر شد و گونشو بوسیدم .رفتم سمت بابایی و دستشو بوسیدم و گفتم:سلام عشقم
بابایی رو همیشه اذیت میکردم و میگفتم عشقم و قاطی میکرد
بابایی:تو هنوز میگی عشقم ؟
_عشق منی دیگه تو.
بابایی:دختره دیوونه!چطوری عزیزم؟
_خوبم عشق من تو چطوری؟؟؟سر این مامانی من هوو آوردی بالاخره ؟
بابایی با عصاش زد روی دستم و گفت:ای ای ای مامان بزرگت الان دوتامونو میخوره!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_113
بلند خندیدم و رفتم سمت زن عمو و بغلش کردم که گفت: چطوری شیطون؟
_والا شیطون که دخترشماست
زن عمو:الان میاد میخورت!
از زن عمو جدا شدم و رفتم سمت عمه و بغلش کردم که گونمو بوسید و گفت:دختر قشنگ من!حالت چطوره عزیزکم؟
_خوبم عمه جونم!
عمه:عمه به قربانت
با خنده ازش جدا شدم و رفتم بغل عمو که مثل پدر بود برام.بعد از اون با عمو دامون سلام علیک کردم. پیش مامانی وایساده بودم که دستمو گرفت و آروم گفت:شوهرت و بچت کو مادر؟
لبخندی به روش زدم.به برسامی که گیج نگاهمون میکردو پناه تو بغلش وول میخورد اشاره کردم که لبخندی که روی لب مامانی بود پاک شد.
_چی شد مامانی؟
مامانی:ب...برسام محسنی؟؟
با تعجب گفتم:مامانی میشناسی؟
مامانی:آره...این...این پسر...باراده؟
گیج نگاهش میکردم.چی داشت می‌گفت ؟برسامم با دیدن مامانی چشاش داشت از تعجب درمیاد.با سردرگمی نگاهش میکردم.گیج نگاهش می‌کردم و راه افتادم سمت برسام و پناه رو ازش گرفتم و رو به مامانی گفتم:مامانی..ببین پناه کوچولو رو اوردم برات
بابایی یکم نگاهم کرد و گفت:هانا!!!تو همون اسمی رو گزاشتی که همیشه دوست داشتی؟؟
خندیدم و گفتم:خوشم میاد همتون یادتونه
عمو دامون:مگه میشه یادمون نباشه!پدرمونو دراورده بودی کم مونده بود به منم بگی پناه
یهو با این حرفش خندیدم یادم افتاد که با عمو دامون بازی میکردم و مسخره بازی درمیاوردیم.
_وای عمو دامون...یادته با تو بازی میکردم؟
عمودامون:بله پدرمونو دراورده بودی بیا این جا آقا برسام بیا این زنتو جمع کن
_وا عمو
عمو خندید و چیزی نگفت برسام رفته بود پیش اونا همه تو یه کلبه کوچیک جمع شده بودیم حتی بابا و مامان!
به برسام نگاه کردم که چشمکی زد و به کلبه اشاره کرد .یاد روزی که اومده بودیم اینجا تا بهم دلیل نفرتش از بابام رو بگه افتادم که اومدیم همینجا!چشم غره ای بهش رفتم که آروم خندید!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_114
عمو :بگین مام بخندیم چرا فقط برسام میخنده هانا چیکارکردی دختر؟
با خنده هیچی گفتم.
برسام:هیچی یه چیز قدیمی یادم افتاد که به اون خندیدم
عمو دامون زد روی شونه برسام و گفت:مارو خر نکن پسر...ما خودمون ته این کاراییم
مامان:راست میگه.در ضمن من که میدونم برا چی خندیدید
با تعجب به مامان زل زدم و گفتم:برای چی
مامان:از دوربین هایی که هستن اینجا مشاهده کردیم که چه خبر بود اون روز
لبمو به دندون گرفتم و شرمگین نگاهش کردم که خندید و چیزی نگفت!اصلا حواسم به دوربین های کوفتی نبود.برسام یکم نگام کرد و دستشو دور لبش کشید تا نخنده ولی من اگه بگیرمت برسام تیکه بزرگت رو تیکه کوچیکته!پسره بیشور دوربینارو دیده بود و چیزی نگفته بود.وای همه چیزو دیدن!
دریا:ای بابا چه جو خشکی.یه قری یه آهنگی یه بشکنی یه کوفتی
درسا:تو به اعصاب خودت مثلث باش خواهرم
دریا:نمیشه!به جون تو نمیشه!
خندیدم.باران رو به برسام گفت:داداش تو بخون!
_چی بخونه؟
باران نگاهی بهم انداخت و گفت:آهنگ.قبل ازدواج با تو برسام آهنگ می‌خوند درمواقعی که خودمون بودیم؛یعنی بچه ها
با تعجب به برسام نگاه کردم که شونشو انداخت بالا.
رها:بیا اینم از آهنگ خونمون.رقاص جان؟
رقاصمون آرمین بود.همیشه موقع مسخره بازی آرمین می‌اومد و می‌رقصید.دریا زود از جاش پاشد که با این حرکتش چشای هممون گرد شد و رفت و بعد چند دقیقه با قابلمه اومد و رو به برسام گفت:همین طور که میخونی رو اینم بزن
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_115

باران:نه بابا..برسام همیشه توی صندوق ماشینش گیتارداره
چشای دریا برقی زد و گفت:ایولا خوشم میاد عین خودمید پاشو برسام یع تکونی بده به خودت برو بیار
برسام چشم غره ای به باران رفت و ازجاش پاشد و رفت.بعد چند دقیقه اومد و رو به باران گفت:تو که همه چیو گفتی.بیا تو گیتار بزن من بخونم
هوراد:شوخی؟باران گیتار میزنی؟
درسا:بیا حتی نمیدونه زنش چیکارمیکنه
هوراد: فضولی؟
باران:آره توی دوران مجردی،میزدم و برسام می‌خوند
درسا:نوچ دکترم فضول نیستم!اقا بزن ببینیم دامادمون و عروسمون چه میکنن
راست میگفت.برسام داماد این خانواده بود و باران عروس این خانواده.
دست باران نشست روی گیتار و به برسام نگاهی کرد و برسام چشاشو روی هم گزاشت و لبخندی زد و همین حرکتش باعث شد باران شروع به نواختن کنه.برسام با صدایی که ازش بعید بود و اصلا به صدای واقعیش نمی‌خورد شروع کرد به خوندن:
«سلام عشقم چطوری؟ تو دیدی آخرش زدم قلبتو بردم؟!
چشم رنگیت رو به رومه؛ خوبه تا همین الانشم نمردم!
تو چه جایی چه شبی؛ من به تو خوردم…
اومدی تو دلم دلم؛ قربون تو برم برم!
خوب میدونی بگم نگم؛ که من گلم دوست دارم…
چش تو چش شدم باهاتو؛ یه چیزایی دستگیرم شد…
بس که پیگیر تو شدم؛ تا دل تو تسلیمم شد!
آخرش دیدی عزیزم؛ همونی که من میگم شد؟
چش تو چش شدم باهاتو؛ یه چیزایی دستگیرم شد…
بس که پیگیر تو شدم؛ تا دل تو تسلیمم شد!
آخرش دیدی عزیزم؛ همونی که من میگم شد؟
حال قلبم به چشات بستگی داره!
مث من کی به تو وابستگی داره؟
عاشقی با تو مگه خستگی داره ؟!
اومدی تو دلم دلم؛ قربون تو برم برم!
خوب میدونی بگم نگم؛ که من گلم دوست دارم…
چش تو چش شدم باهاتو؛ یه چیزایی دستگیرم شد…
بس که پیگیر تو شدم؛ تا دل تو تسلیمم شد!
آخرش دیدی عزیزم؛ همونی که من میگم شد؟
چش تو چش شدم باهاتو؛ یه چیزایی دستگیرم شد…
بس که پیگیر تو شدم؛ تا دل تو تسلیمم شد!
آخرش دیدی عزیزم؛ همونی که من میگم شد؟

چشم تو چشم گرشا رضایی»
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_116

بعد تموم شدن آهنگش،همون طور که محو صداش بودم، همه دست می‌زدن.تنها کسی که دست نمی‌زد من بودم چون توی شُک بودم.انتظار همچین صدایی رو جانب برسام نداشتم.لبخندی روی لبم جا خشک کرد.نگاهم با نگاه دریا گره خورد که چشم غره وحشتناکی بهم رفت.لبخندم شدتش بیشتر شد و با لبخند بیشتری نگاهش کردم و همون طور که به اون نگاه میکردم،نگاه خیره ای رو روی خودم حس کردم .چشمو چرخوندم و به رها رسیدم که چشمکی زد و لبخندی زد .شونه ای بالا انداختم .به برسام خیره شدم که به من نگاه می‌کرد؛با دیدن نگاه من،لبخندی زد و چشاشو روی هم گزاشت.این چند روز نمیدونم چی به چی بود و چرا این طوری بود ولی انقد بهش وابسته شده بودم که لحظه ای به نبودنش که فکر میکردم دیوونه می‌شدم.صدای دریا اومد:به به...به به...زن دایی خوشم میاد عین خودم باهوشی و هم دامادت خوبه هم عروست
مامانم با صدای بلندی خندید و گفت:والا من هیچ کدومو انتخاب نکردم.
آره!راست می‌گفت.منو که اصلاً نمی‌دونستم برسام کیه و چیکاره اس و هوراد هم توی دانشگاه،عاشق باران شده بود.
دریا: هرچی حالا ... مهم نیته!
خندیدیم و درسا گفت:هانا گفته باشم امشب اینجا می‌خوابی
_اینجا؟وا
درسا:والا...اگه بزارم بری شک بکن به عقلم
_درسا؟من کاردارم خونه
درسا: غلط کردی گمشو
چیزی نگفتم؛به برسام نگاه کردم.احساس کردم یه رضایتی تو چهره اش هست.پناه توی بغل باران بود و با باران بازی می‌کرد.انقد خونه خودمون باران اومده بردتش،عادت کرده به باران.بالاخره هم عمه اس و هم زندایی.درسا با اخم گفت:دارم بهت میگما امشب هیچی قبول نیست و قطعا اینجا می‌خوابیم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_116

بعد تموم شدن آهنگش،همون طور که محو صداش بودم، همه دست می‌زدن.تنها کسی که دست نمی‌زد من بودم چون توی شُک بودم.انتظار همچین صدایی رو جانب برسام نداشتم.لبخندی روی لبم جا خشک کرد.نگاهم با نگاه دریا گره خورد که چشم غره وحشتناکی بهم رفت.لبخندم شدتش بیشتر شد و با لبخند بیشتری نگاهش کردم و همون طور که به اون نگاه میکردم،نگاه خیره ای رو روی خودم حس کردم .چشمو چرخوندم و به رها رسیدم که چشمکی زد و لبخندی زد .شونه ای بالا انداختم .به برسام خیره شدم که به من نگاه می‌کرد؛با دیدن نگاه من،لبخندی زد و چشاشو روی هم گزاشت.این چند روز نمیدونم چی به چی بود و چرا این طوری بود ولی انقد بهش وابسته شده بودم که لحظه ای به نبودنش که فکر میکردم دیوونه می‌شدم.صدای دریا اومد:به به...به به...زن دایی خوشم میاد عین خودم باهوشی و هم دامادت خوبه هم عروست
مامانم با صدای بلندی خندید و گفت:والا من هیچ کدومو انتخاب نکردم.
آره!راست می‌گفت.منو که اصلاً نمی‌دونستم برسام کیه و چیکاره اس و هوراد هم توی دانشگاه،عاشق باران شده بود.
دریا: هرچی حالا ... مهم نیته!
خندیدیم و درسا گفت:هانا گفته باشم امشب اینجا می‌خوابی
_اینجا؟وا
درسا:والا...اگه بزارم بری شک بکن به عقلم
_درسا؟من کاردارم خونه
درسا: غلط کردی گمشو
چیزی نگفتم؛به برسام نگاه کردم.احساس کردم یه رضایتی تو چهره اش هست.پناه توی بغل باران بود و با باران بازی می‌کرد.انقد خونه خودمون باران اومده بردتش،عادت کرده به باران.بالاخره هم عمه اس و هم زندایی.درسا با اخم گفت:دارم بهت میگما امشب هیچی قبول نیست و قطعا اینجا می‌خوابیم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین