جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,485 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
روی زانوهاش افتاد زمین. کم‌کم صدای هق‌قش اوج گرفت. کنارش نشستم گفتم:
- اصلاً حالت خوب نیست.
با این حرفم گریش بیشتر شد. دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- نمی‌ذاریم اب خوش از گلوشون پایین بره، قسم می‌خورم هرجوری شده تاوان پس میدن.
آریا با مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و گفت:
- با خود عوضیم چی‌کار کنم؟ نمی‌تونی بفهمی حالم از خودم بهم می‌خوره من بیشتر از اون‌ها مقصرم. منم که لایق مردنم منم که روز مرگ مادرم قهقه می‌زدم بگو با خودم باید چی‌کار کنم؟
با گریه گفتم:
- آریا مردنت چه سودی به حال مادرامون داره؟
با داد گفتم:
- می‌فهمی چندتا مادر دیگه این بلا ممکنه سرشون بیاد؟ می‌فهمی چندتا دختر داره ازشون استفاده میشه که بعداً به قاچاق‌چی‌های بدن فروخته بشن؟ چندتا پسر که مثل ما خانواده درست حسابی ندارن دارن توی اون ازمایشگاه با اون ادم‌های رباتی آرزوی مرگ می‌کنن؟ می‌خوای بمیری؟ باشه هرجوری که می‌خوای باش ولی من باید زنده بمونم.
با گریه به خودم اشاره کردم و گفتم:
- آریا به کجا این دختر که تا دیروز کور بوده و از همه ترسوتره میاد قوی باشه؟ من هم مثل تو حالم بده از این‌که قراره چی بشه از این‌که اگه ادم درستش نباشم و باعث مرگ‌های بیشتری باشم چی؟ آریا من هم بریدم من هم خسته‌م من هم قهرمان بودن و قوی بودن رو بلد نیستم، ولی اگه توهم بخوای جا بزنی چه کار باید کنم؟
با چشم‌های سرخ خون بهم نگاه کردیم و آریا صدای هق‌هقش قطع شد فقط به من نگاه کرد. با شالم صورت خیسم رو پاک کردم و گفتم:
- بریم؟
منتظر هم‌چنان نگاهم می‌کرد. آریا بود؟ غم پنهان توی چشم‌هاش ناگهان پر کشیده بود بلند شدم و گفتم:
- بریم به مامانامون سر بزنیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آروم پلک میزد و نگاهش رو از من نمی‌گرفت حس می‌کردم همیشه مرد رو به رو رو می‌شناسم. اون‌قدر باهاش آشنام که هیچ‌وقت نمی‌تونه غریبه بشه. با لبخند گفتم:
- بریم؟
بلند شد. توی صورتم خم شد و گفت:
- دیگه نبینم روی من داد بزنی ها اگه می‌خواستی یکی دیگه قهرمانت باشه باید فقط ازم می‌خواستی.
- اگه دوباره داد بزنم چی؟
دست به کمر گفت:
- می‌تونی امتحان کنی.
با تردید به اطراف نگاه کردم تا ببینم خطری من رو تهدید نکنه. داشت لبخند میزد ولی شرورانه بود. اروم گفتم:
-فعلا بی‌خیال حسش نیست. بریم؟
- می‌ریم.
در اتاق رو بستم و با لبخند دست روی دهنم کشیدم وقتی به هجده دستم نگاه کردم خندم خشک شد. شکاف لبم شکافته بود و کف دستم خونی بود. چه‌قدر من پوست کلفت بودم.
تقه‌ای به در خورد.
- بله؟
آریا گفت:
- بعد از قبرستون یه جا دیگه باید بریم.
- کجا؟
- امشب تولد دوقلوهاست. این‌جا رو ببین.
به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم. پر بود از پیام‌هایی که آتنا نوشته بود:
- آریا فردا شب یادت نره.
- آریا بهش گفتی؟ نگی من گفتم ها... .
- آریا می‌خواد بیاد؟
- آریا بهش بگو من و مهدیه اصلاً نمی‌خوایم ببینیمش ولی امشب بیاد منت کشی.
- آریا اصلاً این‌ها رو می‌خونی؟
- آریا تنها پا نشی بیای.
- آریا بگو من خیلی ازش دلخورم امشب باید کلی از دلم در بیاره تا ببخشمش، بگو خیلی احمق بوده که اون‌جوری رفته.
- آریا بدون شبنم اومدی راهت نمی‌دم.
زیر همه اون‌ها آریا نوشته بود:
- باشه.
خندم گرفت که توی دستم گذاشت و با چشمش به یادگاری زمرد پوش اشاره کرد. گوشی رو ازم گرفت و گفت:
- وقت زیادی نمونده.
سرتکون دادم و دوباره در روش بستم. به خونه‌ای که همه‌ی چراغ‌هاش روشن بود نگاه کردم. پنجره رو باز کردم و گفتم:
- ببخشید بچه‌ها... یه روزی می‌تونم با خیال راحت همه چی رو براتون تعریف کنم لطفاً تا اون موقع صبر کنین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- سلام مامان. من چهار سال بزرگ‌تر شدم می‌دونی؟ بعد از چهار سال اومدم پیشت ولی تو با من قهر نباش باشه؟ جونم بگه برات که من فکر می‌کنم تقریباً اونی شدم که دوست داشتی بشم. ولی خوب کم طاقت بودی و زود رفتی برای تنبیهت من هم هیچی برات تعریف نمی‌کنم.
دست روی سنگ سرد کشیدم و روی چمن‌های یخ زده گل گذاشتم و دونه‌دونه پر‌پر کردم.
- مامان من دلم برات تنگ شده. من به اون‌جاهایی که آرزو داشتم رسیدم پس چرا حس خوبی ندارم؟ چرا شاد نیستم؟ فکر کردی راحت می‌بخشمت؟ فکر نکردی اگه من رو تنها بذاری چه‌قدر دلم برات تنگ میشه؟ دوستم نداشتی؟ چون نمی‌دیدم طاقت ندیدنم رو نداشتی؟ چرا بیشتر صبر نکردی بیین الان دارم می‌بینم ولی تو رو نمی‌بینم این سنگ سیاه رو می‌بینم.
توی سکوت برگشتیم. توی اون سکوت حرف‌های زیادی زده شد که با حرف زدن با اون عمق نمی‌تونستم بفهمم.
ایلیا که در رو باز کرد با آریا دست و داد و گفت:
- خوش اومدین، سلام دختر دایی.
- سلام تولدت مبارک.
چشمکی زد و گفت:
- اول کادو.
آریا گفت:
- برو کنار خرس گنده هوا بیرون سرده.
ایلیا دست به سی*ن*ه کنار در وایساد و گفت:
- اول کادو.
صورتم رو کج کردم و از زیر شنلم جعبه رو نشونش دادم.
- حالا اجازه می‌دین؟
به آریا نگاه کرد و گفت:
- خانم می‌تونن بیان، شما بمون رییس که کارت دارم.
آریا گفت:
- برو تو شبنم این تا بازی در نیاره ول کن نیست، من هم بعداً میام نیام ببینم آش و لاشت کردن؟
- خیالت راحت.
سرم رو تکون دادم و انگشت‌های دستم رو شکستم که ایلیا زود کنار کشید گفت:
- عصا ندارین ولی هنوز هم خطرناکین بفرمایین تو... .
شصت و اشارم رو دایره‌ای در آوردم و وارد خونه شدم. کنار میز وایسادم و به مهمون‌ها نگاه کردم آتنا کت و شلوار سفید برعکس کت و شلوار سیاه ایلیا پوشیده بود. مهدیه هم کت و دامن بنفشی پوشیده بود و کنار مامانش وایساده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
فریده خانم به من نگاه کرد و سرش رو برگردوند. سرش رو کنار گوش مهدیه برد و چیزی بهش گفت.
پاکت‌های کادو رو کنار اون برج کادو گذاشتم که یکی گفت:
- دختر عزیزم؟
برگشتم و به خانم علیانی مهربان که فرشته‌ی زیبای مجلس بود نگاه کردم. جلو اومد و دست‌هاش رو روی شونه‌هام گذاشت و گونه‌هام رو بوسید. دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- چه‌قدر برازنده و زیبا هستین.
خندید و گفت:
- به من می‌خوره پسر بیست و شش ساله داشته باشم؟
- البته که نه.
دست پشت کمرم گذاشت و گفت:
- یادته چند سال پیش باهم رقصیدیم؟
خندیدم و گفتم:
- از معدود بارهاییه که خوش‌حالم چیزی نمی‌دیدم.
- پس هنوز نمی‌دونی می‌خوام آخر شب فیلم‌ش رو نشونت بدم؟
- وای این بدجنسیه.
اخم ریزی کرد و گفت:
- درمورد دختر من درست صحبت کن وگرنه با من طرفی فهمیدی خانم؟
متواضعانه گفتم:
- چشم.
با ثنا خانم روبوسی کردم و با همسرش احوال پرسی، به فریده خانم سلام کردم و برای آقا مراد سر تکون دادم و دوباره با بی‌توجهی دختر عمه و دختر دایی مستفیض شدم. آتنا با وجود سلام و تبریکی که گفته بودم تحویلم نگرفت ولی برام سر تکون داد. مهدیه که اصلاً گفتن نداشت با ورودم به جمع شروع کرد به حرف زدن که نشون بده اصلاً براش مهم نیستم.
باز هم با لبخند بهشون خیره شدم و واکنشی نشون ندادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
باید از همه به جز اریا دور می‌موندم تا همتا از ادم‌های زندگی من خبردار نشه. ایلیا و آریا وارد سالن شدن که مردهای مجلس برای سلام و احوال پرسی پیش قدم شدن. آریا با تک به تک دست داد و کنار مرد مو سفیدی که متشخص روی صندلی نشسته بود و با اون حرف میزد نشست. به من نگاه کرد که سرم رو چرخوندم.
به رقصنده‌ها نگاه کردم. نوازنده و خواننده مو‌هاشون رو پشت سرشون بسته بودن و یه نفس فعالیت می‌کردن. از دور مکالمه‌ی مراد و فریده رو شنیدم.
- محسن زنگ نزد بهت؟
- نه.
- پسره‌ی بی‌فکر ببین به خاطر یه کلفت ما رو انگشت نما کرده.
مراد چیزی نگفت که دوباره فریده گفت:
- حسابش رو مسدود می‌کنی؟
مراد سر تکون داد که فریده گفت:
- من پسرم رو خوب می‌شناسم اون‌قدر بی‌عرضه هست که چند ماه که پول گیرش نیاد عشق و عاشقی رو یادش میره.
مراد گفت:
- محسن قرار نیست برگرده خونه چه با اون دختر چه بی اون.
فریده گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی مراد؟
- اون احمق به من ثابت کرده لایق پول و زندگی خوب نیست فکر کردی الان که مردم من رو نشون میدن و میگن پسرم چه‌طوری قید شرط من رو زد و با اون دختره رفت اجازه میدم با ننه من غریبم بازی برگرده؟
فریده گفت:
- جوونه مراد سرش باد داره تو که نمی‌خوای سر حرفت بمونی؟
- دقیقاً می‌خوام همین کارو کنم.
- مراد تو رو خدا به بچه‌ی خودت رحم کن مراد.
- بس کن فریده این‌قدر توی گوشم عجز و ناله نکن همینی که گفتم شنیدی پاشو برو نمی‌خوام قیافت رو ببینم.
فریده به اطراف نگاه کرد مبادا کسی بد دهنی مراد رو شنیده باشه و من خودم رو مشغول تماشای رقص نشون دادم.
*گاهی فکر می‌کنم ناگفته‌های قلبم جایشان امن است *
فریده با گریه به یکی از اتاق‌ها رفت و مراد سیگاری آتش زد. همون مرد مو سفید کنارش وایساد که مراد بلند شد و گفت:
- عمو خان چیزی احتیاج دارین؟
مرد با عصا مراد رو کنار زد و سر جاش نشست و عصاش رو سر جای فریده گذاشت. مراد هم صندلی از پشت سالن اشاره کرد براش بیارن و گفت:
- ما رو مفتخر کردین با اومدنتون.
مرد گفت:
- پسرت و مهرداد و نمی‌بینم.
مراد دستی به موهاش کشید گفت:
- حافظه‌تون خیلی خوبه عمو خان محسن رو یادتونه؟
مرد تیز گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- جواب من رو بده مزه نریز.
مراد خنده‌ی تصنوعی کرد و گفت:
- یه مدت برای کار رفته سفر.
مرد گفت:
- سفر؟ این فصل سال؟ مگه بچه‌های تو به جز یللی تللی و عیاشی هم کار دیگه‌ای دارن؟ اون پسر عیاشت نباید توی این جشن‌ها که از قدیم برای خاندان ما مهمه شرکت کنه؟ از اولش می‌دونستم تو و زنت نمی‌تونین اون بچه‌ها رو درست تربیت کنین. یادم میاد همیشه هم مهرداد بوده که کار می‌کرده تو فقط کارت خرج کردن پول‌های برادر خدا بیامرزمه.
مراد دوباره خندید و گفت:
- بله درسته، مهرداد همیشه از من سره.
مرد نگاهی از جنس نگاه‌های آریا که تا مغز استخون نفوذ می‌کرد به مهرداد انداخت همون نگاهی که من از هیچ کدوم از علیانی‌ها تا اون زمان ندیده بودم، گفت:
- آریا هم درست برعکس پسرته. حتی با جربزه‌تر از مهرداده من رو یاد پدر مرحومم می‌ندازه، بی مادر بزرگ شده ولی مثل دوتای تو آبروبر نیست.
با دلسوزی به مهدیه نگاه کردم. شاید اگه عموخان می‌فهمید بچه ‌هایی که قضاوتشون می‌کنه از آریا هم تنها‌تر بودن این‌قدر راحت مقایسه نمی‌کرد. آریا کنارم وایساد که توجه مرد موسفید به اول اون بعد به من جلب شد.
- تنها نشستی.
- تنهایی گاهی خوبه.
کنارم نشست و گفت:
- حتی اگه یه نفر بخواد کنارت باشه؟
قنادی برداشتم و گفتم:
- حتی اگه یه نفر بخواد کنارم باشه، ما همون قدر که به شلوغی نیاز داریم به تنهایی هم نیاز داریم.
دست به سی*ن*ه گفت:
- نه برای تو که چهار سال تنها بودی تو از همه‌ی ظرفیتت استفاده کردی.
- شونه بالا انداختم و فکر کردم کاش میشد عموخانشون اون نگاه ایراد گیرش رو از من برداره حداقل تا وقتی که شربت و شیرینیم رو می‌خورم.
- باید به بزرگ خاندان معرفیت کنم.
بلند شد و راه افتاد سمت عمو خان من هم تندی یه قلپ دیگه خوردم و با تکون دادن لباسم دنبالش راه افتادم. کنار آریا وایسادم گفتم:
- سلام آقا شبتون بخیر.
رو به آریا گفت:
- آریا معرفی کن این دختر خانم رو.
آریا گفت:
- عموجان شبنم معینی دختر زهرا خانم مرحوم و نوه‌ی گرشاسب خان هستن، شناختین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
عموخان بلند شد و من لبخند زدم خم شد و ناگهان پیشانیم رو بوسید و من به سرفه افتادم. عموخان گفت:
- مادرت عزیز دوردونه‌ی من بود، دنیا چه جای عجیبیه! دختری که وقتی به دنیا اومد من توی گوشش اذان گفتم زودتر از من براش نماز میت خونده شد.
داغ شد گردنی که این روز‌ها زیاد گر می‌گرفت و چه‌قدر مرد کنارم محتاط بود که بازویم را دوستانه گرفت تا دوباره دار نزند مرا آن پنج انگشت خسته از این دنیا.
عموخان به طرح چشم‌های نم دارم خیره شد و گفت:
- عذر می‌خوام غم از دست دادن پدر و مادر همیشه برای بچه تلخه.
سرتکون دادم و هیچ چیز نبود که بگم شاید هم بود اما رنگ عوض شده نگاه مراد من رو بازداشت. عموخان گفت:
- مراد ببین خواهرت به چیزی نیاز نداشته باشه.
و چه‌قدر هر سه نفر ما باید به خلسه‌ی نفهمی می‌رفتیم تا این نخود سیاه که هیچ شباهتی به ثنا خانم رو نداشت نبینیم. با رفتن مراد عموخان گفت:
- اگه فرمول‌های کیهان ال جی دارو رو داشته باشی می‌تونی اون‌ها رو رمز گشایی کنی؟
با تعجب گفتم:
فرمول‌ها؟
مشخص بود از قبل به اریا گفته که بی‌تفاوت به من نگاه می‌کرد. ابروم رو خاروندم و گفتم:
- نمی‌دونم.
عموخان فلشی روی میز گذاشت و گفت:
- این یه نسخه‌ی محدود از ساختار داروهاست که نیاز به رمز گشایی داره تا بتونیم ثابت کنیم دارن چی‌کار می‌کنن.
فلش رو برداشتم و بهش نگاه کردم سنگین بود همون چند گرم فلزی سرد توی دست‌های عرق کردم، من اون رو یه فلش نمی‌دیدم وسیله قتل بود، گفتم:
- همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا هرچه زودتر سر از فرمول‌ها در بیارم.
آریا گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- عموجان به شبنم اعتماد کنین، هوش و تلاش بالایی توی انجام دادن کارهاش داره.
عموخان به آریا با دقت گوش می‌داد بعد گفت:
- کسی که آریا تضمین می‌کنه باید عالی باشه درسته شبنم خانم؟
با لبخند گفتم:
- من لایق این تعریف‌ها نیستم ولی مطمئن باشین برای تموم کردن این کار انگیزه‌ی بالایی دارم.
عموخان گفت:
- درسته تو و آریا دوتاتون زخم خورده‌این و این کاملاً قابل درکه توی سن جوانی قادرین به هر چیزی که بخواین دست پیدا کنین. ولی یادتون نره باید احساساتتون رو کنترل کنید متوجه‌این؟
گفتم:
- بله حق باشماست.
خانم علیانی و ثنا خانم به طرفمون اومدن و عمو خان گفت:
- ریحانه حالت چه‌طوره؟
خانم علیانی لبخندی که از جنس طراوت‌های صبحگاهی بود به صورت عموش پاشید گفت:
- با دیدنتون عالیم.
عموخان خندید و گفت:
- پسرت هنوز خارجه؟ تصمیم نداره دست از اون پاریسیا بکشه به‌ جای این‌که جا پای پدرش بذاره برگرده و پیش تو زندگی کنه؟
خانم علیانی گفت:
- عموخان شما که باید بهتر جوونای امروز رو بشناسین ما که عادت داریم به استقلالشون من هم این‌جا پیش خانواده‌ام ابداً تنها نیستم.
عموخان گفت:
- هرچی هم که این جوونا عالی باشن به هر حال جوونن نیاز دارن کسی راهنمایشون کنه تا جایی که می‌دونم مهرداد حامی پسرهاتونه ولی اون‌ها به جای حمایت باید پند داده بشن و خودشون تصمیم بگیرن.
ثناخانم گفت:
- کاری که شما به جای بابا کردین و می‌کنین.
عموخان گفت:
- به مردم شام بدین خیلی طولش ندین که شاید بنده‌های خدا گرسنه باشن.
ثنا خانم گفت:
- چشم الان میگم میز رو آماده کنن عموخان.
من هم بلند شدم و گفتم:
- اجازه بدین کمک کنم.
خانم علیانی گفت:
- نمی‌خواد عزیزم ما هستیم آریا نمی‌خواین قدم بزنین؟
آریا نگاهی به من انداخت بعد گفت:
- حتماً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
توی پیست رقص ایلیا و آتنا باهم می‌رقصیدن مهدیه هم سرگرم حرف زدن با پسر جوانی بود که بهش می‌خورد هم سن ما باشه. آریا گفت:
- خسته‌ای؟
- نه.
- هستی، از چشم‌هات می‌بینم.
دستی به چشم‌هام کشیدم و با باز و بسته کردنشون فهمیدم بی‌چاره‌ها چه عذابی دارن تحمل می‌کنن. نورهای بنفش و آبی از نورگردان پخش می‌شدن و رقص نور صورت آریا رو متفاوت می‌کرد نمی‌دونم چی توی صورت من دید که خم شد و گفت:
- چشم‌های قشنگی داری.
اولین بار بود که گر می‌گرفتم و اولین بار نبود که آریای سابق رو نمی‌دیدم. با تعجب به آیینه نگاه کردم تا از سرجای خود بودن چشم‌هام مطمئن بشم. ولی آریا اجازه‌ی دید زدن بیشتر به من نداد و دستم رو کشید و درست کنار دوقلوها سقوط کردیم. ایلیا که دست آتنا رو گرفته بود گفت:
- مستر آریا بالاخره دست پر اومدین توی پیست.
آتنا به من نگاه کرد من لبخند زدم و اون اخم کرد و سر برگردوند و آریا بی‌خیال گفت:
- این‌قدر قیافه نگیر شبنم پیام‌هات رو خونده... .
هر دوی ما چشم غره‌ای به اون رفتیم که ابرو بالا انداخت و آتنا با کفش به مچ پای آریا زد که از درد خم شد و اتنا رفت. ایلیا خندید و گفت:
- نوش جونت تا تو باشی قل من رو اذیت نکنی، ولی واقعاً به ما دوتا میاد دوقلو باشیم؟ من این‌قدر معصوم اون خواهر این‌قدر قلدر... .
آریا گفت:
- حیف که شب تولدتونه.
ایلیا خندید و یه دفعه زد پشتش و گفت:
- تولد هم نباشه عددی نیستی داداش.
آریا به سمت ایلیا اومد که پشت سرم سنگر گرفت و گفت:
- دختر دایی این جون من دست تو.
سرتکون دادم و گفتم:
- آریا از جونش بگذر.
آریا چشم غره‌ای به ایلیا رفت که ایلیا گفت:
- مامانم اون‌جاست بهش میگم می‌خواستی من رو بزنی.
بعد مثل بچه‌ها لبش رو غنچه کرد و رفت کنار ثناخانم و چیزی بهش گفت. ثنا خانمم نه گذاشت نه برداشت بشقاب‌ها رو توی بغل پسر چشم آبی گذاشت.
با شکستن ریتم فاصله رو کم می‌کنه و دستم تا سر قلبم میره و برمی‌گرده. لب می‌زنه:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- به چی فکر می‌کنی؟
- به تو... .
به خودم میام و دستم رو از دستش بیرون می‌کشم و هنوز می‌تونم لبخند خشیکدش رو به یاد بیارم. با خنده ماستمالی می‌کنم:
- منظورم اینه به نقشه‌ای که داری فکر می‌کردم.
- فقط به نقشه؟
چشم می‌دزدم و میگم:
- مثلاً انتظار داشتی به چی دیگه فکر کنم؟
تیز میشم در نگاهش و با نیمچه اخم کوچیک منتظر جواب می‌مونم که میگه:
- فراموشش کن بهتره برگردیم.
به رفتنش نگاه می‌کنم. دست به صورتم می‌کشم و به اون که سریع مشغول حرف زدن با مردی میشه خیره می‌مونم.
- عاشق شدی؟
به عقب برمی‌گردم. دست‌هاش رو بغل کرده و یکی از پاهاش رو پشت اون پا برده. می‌بینه تنها کسیه که درونم رو می‌بینه.
- نه.
- دروغه چشم‌هات واقعیت رو میگن.
- نه.
- چی نه؟
- چشم‌هام دروغ میگن.
با پوزخند گفت:
- بد عاشقی ها... تازه که اول راهی تا درست و حسابی بسوزی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین