جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,485 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
دستم رو گرفت و گفت:
- آدم‌ها به‌خاطر تو نمی‌میرن دارن به‌خاطر طمع بعضی دیگه می‌میرن، اقای کرامت رو کشتن چون زده بود به سرش، ظاهراً نتونسته قید بچش رو بزنه پاشده رفته توی کارخونه و با چوب براشون دردسر درست کرده من که بهش گفته بودم تا وقتی نگفتم هیچ کاری نکنه. ولی اون پدر بود. با این‌که حرف من منطقی بود ولی اون هم یه پدر بود نمی‌تونست بشینه و به من که غریبه بودم اعتماد کنه. دلم از این می‌سوخت که قربانی سادگی و مهربونی خودش شد. دلم از این می‌سوخت که همه که نمی‌تونن توی این دنیا زیرک باشن قربانی می‌شدن.
گفتم:
- باید برم.
- کجا؟
- توی اون آزمایشگاه.
- از پسش برنمیای!
با جدیت گفتم:
- می‌دونم برات خیلی سخته که باورم داشته باشی ولی این بار رو بهم اعتماد کن.
- امکان نداره.
با اخم گفتم:
- مهم نیست.
آریا هم اخم کرد و گفت:
بحث اعتماد نیست! بابا اون‌جاست دیگه حاضر نیستم نفر بعدی رو هم بفرستم اون‌جا
- عمو مهرداد که داروساز نیست. من فقط می‌تونم بفهمم دارن چی‌‌کار می‌کنن.
آریا گفت:
- همین الان هم کلی مدرک برای نابود کردن اون‌ها داریم.
- مدرک؟ فکر کردی اگه اون‌جا پلمپ بشه نمی‌تونن جای دیگه به کارهاشون ادامه بدن؟
- چی می‌خوای شبنم؟
- می‌خوام به جای زمین زدن همتا پا بذارم روی نقطه ضعفش.
- به دست آوردن اون فرمول‌ها کار راحتی نیست.
- زندگیم رو روش می‌ذارم.
با کلافگی گفت:
- کار تو نیست بذار پلیس ادم بفرسته اون تو.
- دارم آتش می‌گیرم آریا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفت:
- می‌دونم... می‌دونم ولی خواهش می‌کنم فقط یه ماه تحمل کن بعد از این یه ماه همه چی سر جای خودش بر می‌گرده.
- می‌تونی بفرستی دنبال دخترهاش؟
- قبلاً از ایلیا خواستم اون‌ها رو با خودش ببره جایی که دستشون بهشون نرسه.
- کرامت؟
- دفنش کردن.
- حالم بده.
- من هم همین‌طور.
مدتی به هم نگاه کردیم که گفت:
- وقتی اومدم دیدم مهدیه بالای سرت نشسته و داره گریه می‌کنه کلاً یادم رفت باید می‌رفتین خونه عمو.
- باهام قهرن.
خندید و گفت:
- حقته.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- طول می‌کشه همه چی سر جای خودش برگرده.
- ارزشش رو داره نداره؟
- داره.
بهم نگاه کردیم که خنده‌مون گرفت. من با آریا می‌خندیدم ، اون هم وقتی فکر می‌کردم به آخر راه رسیدم اون بود که من رو نجات داد درست وقتی که حالم از همیشه بدتر بود. بلند شدم و گفتم:
- با یه چای لب سوز چه‌طوری؟
-من درست می‌کنم.
- خسته‌ای!
- پس باید محض اطلاعت بگم چهار ساله که خستم، امشب تازه می‌خواد این خستگی از تنم در بره!
باز هم در بهت به رفتنش خیره شدم. کاش هیچ وقت این‌قدر دقیق صداش رو به‌خاطر نمی‌سپردم تا الان بتونم در هویتش شک کنم.خونه رو با لمس کردن می‌شناختم مبل ها سفید بودن و پرده‌های نازک ارغوانی رنگ که کنار زده شده بودن و تونستم به کاج برف گرفته توجه کنم. این خونه رو بیشتر با گریه‌ها و اشک‌هام می‌شناختم، ساعت، سه رو نشون می‌داد که زنگ در زده شد. آریا داد زد:
- بازش کن شبنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ساعت سه صبح؟ چه خبر بود؟ در رو باز کردم و پشت اون اول از ھمه یه عطر خوش‌بو به مشامم رسید و باز هم یه زن میان سال که موهای طلایی‌ش از زیر روسریش بیرون ریخته بود. پاهاش رو تندتند تکون می‌داد و دستش رو روی دست دیگه‌ش می‌کشید. دامن بلندش رو باد تکون می‌داد و اون پانچوی دور شونه‌های ظریفش برای اون هوای سرد مناسب نبود.
- خاله... .
با دیدنم جیغ زد و روی زانوهاش خم شد که زود کمکش کردم روی زمین نیفته، دست روی صورتم گذاشت و به چشم‌هام که دوتا گوی بی‌حرکت نبودن زل زد، گفت:
- تو شبنمی! دخترک من! تو داری می‌بینی خدای من!
دستش رو گرفتم و گفتم:
- خودمم خاله درست می‌بینین، من برگشتم.
آریا آخرین لیوان رو که برای خودش بود روی عسلی گذاشت و به من و خانم علیانی نگاه کرد.
- خیلی بهم میاین.
خانم علیانی من رو محکم‌تر به خودش چسبوند و آریا قفل گوشیش رو باز کرد و دستش رو جلوی لبش لبخند مانند باز کرد. فین محکمی کشیدم و لبخند زدم خانم علیانی اما لبخند نزد که با صدای بلند می‌خندید. آریا گفت:
- دماغت قرمز شده عمه.
خانم علیانی جوابی نداد اشک هاش رو پاک کرد و دوباره به من نگاه کرد و با گریه خندید، زیبا می‌خندید مثل مامان، فکر کردم آریا هم قشنگ می‌خنده مطمناً ماکان هم قشنگ می‌خنده، شاید این آدم‌ها معمولی می‌خندیدن اما من می‌دونستم پشت این خنده‌ها چه رنگین کمان جادویی وجود داره. خانم علیانی گفت:
- تعریف کن از این چند سال، چه‌قدر خانم شدی.
گفتم:
- شب تولد فهمیدم عمو مهرداد می‌خواد من رو سرگرم کنه تا ته توی قضیه‌ی مرگ مامان رو دربیاره، تصمیم گرفتم برم تا بتونم همتا رو پیدا کنم، اون زمان فقط از اسمش و شغلش خبر داشتم و بدتر از همه زندگی خودم بود که مونده بودم به کدومش حواسم باشه تا این‌که به یاد خانم سمیعی افتادم.
خانم علیانی گفت:
- مامان من؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
سر تکون دادم و گفتم:
- رفتم که شب پیشش بمونم ولی واکنش اون فراتر از چیزی بود که تصور می‌کردم اون من رو یادش بود اجازه نداد که برم، به من پیشنهاد داد به چندتا بچه‌ای که مثل من نمی‌تونستن ببینن درس بدم و خودم هم دوباره کنکور دادم. یه سال دیگه پشت کنکور بودم و درس می‌خوندم تا این‌که نتایج دانشگاه اومد و من توی اراک دور از این‌جا درس خوندم. دو سال پیش یکی از استاد‌ها گفت اگه بتونم برم آلمان شاید بتونن برای چشم‌هام کاری کنن و من شروع کردم به کار کردن.
چهارماه پشت سر هم کار کردم تا بتونم پول رو جور کنم و با توجه به بورسیه‌ای که داشتم رفتم آلمان! خانم سمیعی هم اون مدت کم کمک نکرد، آلمان که رفتم از دایی‌تون خواست مراقبم باشن.
آریا گفت:
- خدا خیلی دوستت داشته.
لبخند زدم و گفتم:
- اولین باری که چشم‌هام رو باز می‌کردم یادم نمی‌ره اون‌قدر خوش‌حال بودم که چند روز از ذوق دیدن نتونستم بخوابم و به هر چیزی با تمام دقت نگاه می‌کردم. اون‌جا وارد دانشگاه شدم و تونستم چهار سال رو توی سه سال و ده ماه تموم کنم. دو هفته‌ی پیش مستقیم اومدم ایران و با نیکنام معاون ال جی تماس گرفتم و درخواست کار دادم الان هم که این‌جا پیش شمام.
خانم علیانی گفت:
- مامان چه‌قدر آب زیر کاه شده باید حداقل به من می‌گفت.
- ببخشید که بهتون حرفی نزد من خواستم، نیاز داشتم از نقطه‌ی صفر شروع کنم.
خانم علیانی گفت:
- بریم خونه ی ما... .
به آریا نگاه کردم و گفتم:
- ولی... .
خانم علیانی به من و آریا نگاه کرد و با خنده بلند شد و گفت:
- باشه همین‌جا تا فردا استراحت کن فردا می‌ریم خونت و اسباب کشی می‌کنیم.
- ولی اون‌جا راحتم، نمی‌خوام اسباب کشی کنم.
- نمی تونم بذارم اون‌جا تنها باشی.
آریا گفت:
- این‌جا می‌مونه فعلاً شرایط جوریه که ما زیر نظریم شبنم یه مدت این‌جا باید زندگی کنه.
خانم علیانی گفت:
- با این‌که خیلی دوست دارم پیش من باشی ولی راحتتون می‌ذارم.
من هم بلند شدم و گفتم:
- ممنونم، ماکان هنوز فرانسه‌ست؟
سر تکون داد و گفت:
- چند ماه دیگه برمی‌گرده برای همیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
من و آریا خانم علیانی رو تا توی حیاط بدرقه کردیم و من با دراز کشیدن روی تخت تا طلوع افتاب چشم روی هم نذاشتم... .
- چی؟
- فرار کردن، نمی‌دونی این چند سال چی‌ها کشیدن.
پوست لبم رو کندم و با داد گفتم:
- نه‌نه‌نه‌نه هرجور شده با محسن ارتباط برقرار کن حتی اگه لازم باشه هکر استخدام کن تا بتونه ردشون رو بگیره.
- با محسن چی‌کار داری؟
سر جام نشستم و گفتم:
- محسن نه ولی غزل باید برگرده اگه غزل نباشه همه‌ی رشته‌ها پنبه میشه.
با تردید به من خیره شد و گفت:
- چی می‌دونی که من نمی‌دونم؟
- به وقتش بهت میگم اما اگه غزل بره دانسته‌هام به ھیچ دردی نمی‌خورن.
سر تکون داد و گفت:
- فعلاً که گوشی هردوشون خاموشه. ولی شاید ایلیا خبر داشته باشه کجا رفتن.
- آریا خواھش می‌کنم اگه چیزی که من می‌دونم همتا هم بدونه کار دوتاشون تمومه. غزل اولین آدمیه که همتا به هر دری می‌زنه تا گیرش بندازه.
- همتا چیزی که می‌دونی نمی‌دونه
- از کجا مطمئنی؟
- مطمئن نیستم ولی چیزی نیست که همتا بدونه و من ندونم، در ضمن همتا از اون آدمایی نیست که برای مسئله‌ای بتونه صبر کنه.
- ولی نباید اون رو دست کم بگیریم نباید خیلی بهش اعتماد داشته باشی.
- تا قبل از غروب فردا محسن و غزل این‌جان.
- بهت اعتماد دارم.
سرتکون داد و گفت:
- نیکنام داره میاد این‌جا.
- شوخی می‌کنی.
- نه همین حالا این‌جاست.
با تموم شدن حرفش در به صدا در اومد و از توی پنجره دیدم که نگهبان داشت اسلحه‌هاشون رو ازشون می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
به آریا نگاه کردم که دست به جیب داشت بیرون رو نگاه می‌کرد.کنارش وایسادم و به نیکنام زمرد پوش که از ماشین جلویی پیاده شدن نگاه کردم.
آریا گفت:
- خوش‌حال میشم نقش بازی کنی که اوضاعت این‌جا خوب نیست... .
گفتم:
- مگه غیر از اینه؟
به من خیره شد سرفه کردم و زیر لب گفتم:
- خب پشت سر هم ادای رئیس‌ها رو در میاری مگه من زیر دستتم؟
دوباره خیره نگاه کرد که نگاهم رو دزدیدم و گفتم:
- باشه بابا فعلا‍ً با این قیافه‌ی تو انگار من هم که بهت غذا نمی‌دم.
آریا گفت:
- من خوش قیافه‌تر از توام!
به اون‌ها که در چوبی رو براشون باز کردن نگاه کردم و چیزی نگفتم. یه دونه بنز و شغل آهن ربا بودن که خود به خود خاستگار‌ها رو به سمتم می‌کشیدن. همون‌طور که دوتا مردمک سیاه تا دیروز این آدم‌ها رو از من فراری می‌داد. بله عشق دقیقاً همینه باید یه چیزی داشته باشی تا عاشقت بشن، پاکه نه؟ به نظر من هم پاکه.
نیکنام جلوی آریا وایساد و گفت:
- مشتاق دیدار اقای علیانی، شخصاً اومدم تا باهاتون درمورد مبلغی که دفعه‌ی پیش مطرح کردین صحبت کنم. می‌دونیم که هیچ‌وقت زیر قولتون نمی‌زنین با این حال جسارت بنده رو ببخشید که مامورم و معذور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آریا گفت:
- خوش اومدین بفرمایید بشینین، شما هم نوشیدنی بیار.
کوتاه برای نیکنام که با چشم‌های عجیبش به من نگاه می‌کرد سر تکون دادم که گفت:
- دکتر معینی شنیدم حسابی باعث عصبانیت رئیس شدی.
برگشتم و گفتم:
- منظور؟
لبخند چاپلوسانه‌ای که نشان دهنده‌ی زیر نظر داشتن اریا داشت بهش زد و بدون نگاه کردن به من گفت:
- همین‌طوری خیلی بهتون بر نخوره ولی امثال شما که بی‌ریشه بزرگ می‌شین حتی اگه فرصت رشدتون هم فراهم بشه با یه باد از ریشه کنده می‌شین و اون رو از دست می‌دین.
کنایه میزد به اون تماس کذایی! دست توی جیبم بردم و گفتم:
- شما که محکم به زمین چسبیدین چه‌قدر می‌تونین در برابر طوفان‌ها دووم بیارین؟ شاید هم درخت قطع شده‌ای هستین که به حصار تکیه دادین.
با لبخند گفت:
- من درخت نیستم خانم من هیزمم فقط مراقب باشین با سوختن خودم شما رو هم نسوزونم.
سرتکون دادم و گفتم:
- از نگرانی تون بابت من ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
به آریا نگاهم افتاد که داشت آهنگ رو عوض می‌کرد و گفت:
- اقای نیکنام فکر کردم اومدین با من صحبت کنین.
نیکنام با چشم‌های دریده‌اش برام خط و نشون کشید به سمت اشپزخونه رفتم و با به یاد اوردن قیافه‌ی برزخیش خندم گرفت. دستی شونه‌ام رو گرفت و قبل از برگشتنم به عقب گفت:
دختره‌ی پاپتی، همون روز که دیدمت فهمیدم هیچ وقت دوست نیستی. فکر کردی پیش اقا اریا زندگی می‌کنی باید ملکه‌ی این قصر باشی؟ دور و برش ببینمت می‌فرستمت پیش همون دخترهایی که اون روز دیدی.
از توی سینی بهش نگاه کردم و مطیعانه سر تکون دادم. چشم‌های خط کشیده‌اش رو باز و بسته کرد و چاقویی برداشت می‌خواستم سریع برگردم که چاقوی رو روی لبم کشید و با فشار دادنش خون از لبم چکید با لبخند سر چاقو رو روی لباسم کشید و اون رو توی ظرف شویی پرت کرد.
- یه جدیدش رو بیار اون کثیف شد. این هدیه من به تو.
خندید و با زدن تو سری بیرون رفت. معشوقه‌ی کاوه نیکنام و آریا؟ این ترکیب یکم بد ترکیب بود.
لبم هنوز زخمی بود که با تمیزش کردم. به لبم نگاه کردم و با دستم اروم روش کشیدم که با دردش چشم‌هام رو بستم، حیف که ارزشش رو نداشت نقشه رو به خطر بندازم وگرنه نشونش می‌دادم.
لیوان‌ها رو توی سینی گذاشتم بیرون رفتم. نیکنام گفت:
- راستی قربان اگه آخرین نفر هم پیدا بشه همه چی تمومه.
به آریا نگاه کردم که لیوان رو روی میز کوبیده بود. حالا نیکنام هم یادش رفته بود چی داشت می‌گفت که آریا بدون نگاه کردن به من گفت:
- عوضش کن.
گفتم:
-الان جدید میارم.
نیکنام گفت:
مثل این‌که دیوار موش داره موشم گوش داره ادامه‌ی صحبت بمونه برای بعداً... .
بلند شدن که آریا گفت:
- به همتا بگو تا اخر هفته پول رو به حساب شرکت واریز می‌کنم به شرطی که خواستم مفهومه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
زمرد پوش گفت:
- نگران نباشین قربان خیالتون راحت ما همه برای شما کار می‌کنیم بدون اجازتون هیچ کاری نمی‌کنیم.
اریا گفت:
- خوش اومدین.
نیکنام دوباره به من نگاه کرد و گفت:
- تا اخر این ماه که می‌خواین بازدید کنین ما سخت کار می‌کنیم با اجازه.
اریا سر تکون داد و هر دو بیرون رفتن، پس کسی که باید کار رو تایید می‌کرد همتا نبوده و اریاست؟
سوار ماشین شدن من ناخنم رو توی دهانم بردم که به لبم خورد و با درد چشم‌هام رو بستم. آریا بلند شد و گفت:
- فکر کنم به پماد نیاز داری زخمت خیلی می‌سوزه؟
- نه.
- خوبه گفتم یکم نقش بازی کن اون‌وقت وایمیستی با مردک یکی به دو می‌کنی؟این به کنار چرا توی قهوه نمک ریختی؟ ببین شبنم دارم جدی بهت میگم این‌جور دورهمی‌ها وقت تلافی نیست.
بعد نفس عمیقی کشید با اخم به من نگاه کرد نمک بود؟ وای خدا این‌قدر اون ریقو حرصم رو در اورد که اصلاً دقت نکردم یعنی همه نمک خوردن و جیکشون درنیومد؟ با لبخند به آریا نگاه کردم که با عصبانیت گفت:
- پماد بی پماد همین‌جوری بمون تا حالت بیاد سر جاش.
رفت. خیلی راحت رفت زود گفتم:
- اشتباه می‌کنی اریا! ببخشید خیلی متاسفم داری اشتباه می‌کنی من خیلی ناراحتم ب تو نخندیم من اصلاً نخندیدم اوهوی.
- اگه دفعه‌ی بعدی در کار باشه ترجیح میدم ناظر کیفی بشم تلفاتش کمتره. من کتک خوردم من نقش خدمتکار بازی می‌کنم حالا هم باید برم بگم ببخشید نمک توی اون نوشیدنی ریختم. با یادآوری کارم دوباره به خنده افتادم.
- می‌خوای قهر کنی؟ قهر باش به من چه؟ توی خواب ببینی من نازت رو بخرم. نزدیک به سی سالشه من که کوچیک‌ترم، من هم قهر می‌کنم.
به ساعت نگاه کردم که هفت عصر رو نشون می‌داد. خدایا اخر و عاقبت ما چی میشه؟ این از غزل که دسترسی بهش نداریم اون از مهرداد که توی اون کارخونه خارج از شهر هر دقیقه جونش تو خطره اون هم از همتا که گاهی فکر می‌کنم همه‌ی تلاش‌هام بی‌نتیجه است. چرا فکر می‌کنم وسط یه داستانم؟ ها؟ مگه من چه گناهی کردم که این‌جوری زندگی می‌کنم؟ به انگشتر سیاه روی دستم خیره شدم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- مگه مامان چه گناهی کرده بود جز تلاش برای مراقبت از بچه‌ش؟ مگه مامان چه گناهی کرده بود که قیمت جونش تلف کردن یدونه از اون قرص‌های اشغال بود؟
- بابای من چه گناهی کرده که دوتا زنش رو به‌خاطر یه گروه از دست داد؟
- چی؟
آریا پماد روی میز گذاشت و گفت:
- برو لباست رو عوض کن از این هم استفاده کن.
رو به روش نشستم و گفتم:
- منظورت چی بود از اون حرف؟
بلند شد و دستم رو کشید و من رو دنبال خودش برد.
- آریا کجا میری؟
در اتاقم رو باز کرد و به سمتم برگشت:
- فراموش کن چی گفتم. فعلاً لباست رو عوض کن.
- اون نزول خواری که مامانت ازش پول قرض گرفته بود همتا بود؟
- چی؟
فکر کردم باید مهرداد براش همه چی رو تعریف کرده باشه.
- با توام شبنم چی گفتی؟
- اون روز که با بابات دعوا کردی همون موقع که بهش گفتی اون برای سرگرمی به مادرت خ*یانت کرده و تو برای سرگرمی بقیه رو ازار میدی ، بعد از اون اتفاق با عمو صحبت کردم اون گفت چه اتفاقی افتاده بود.
با اخم گفت:
- چرا به من چیزی نگفتی؟
دست به سی*ن*ه گفتم:
- دلیل زیاد داشتم کدوم رو بگم؟ این‌که تویی که کورم کرده بودی باید درد می‌کشیدی یا این‌که ازم متنفر بودی و حرف‌هام رو باور نمی‌کردی؟ اصلاً اول از همه نمی‌گفتی من حق ندارم توی زندگیت دخالت کنم؟
اروم گفت:
- هیچ وقت ازت متنفر نبودم.
گفتم:
- پس کار همتاست؟
-نیکنام مادرم رو دزدید اون رو برد توی ازمایشگاه. وقتی جنازه‌اش بعد از یه هفته توی حیاط پیدا شد من هیفده ساله بودم و به عنوان پسرش حتی توی تشییع جنازه‌ی مادرم نرفتم، من به‌ جاش رفتم به پارتی. شبی که مادرم ما رو ترک کرد پسرش توی خیابون مسابقه گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین