جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,560 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- ببرش برسونش دست صاحبش... .
راننده بازوم رو کشید و پام پیچ خورد ولی به روی خودم نیاوردم مامان اون قرص رو خورده بود و سوخته بود من چه مرگم بود قرص نخورده داشتم می‌سوختم؟ چه‌قدر به سیاه پوش اعتماد داشت که اجازه می‌داد من از اون‌جا برم؟ توی ون پلاستیکی به طرفم پرت شد که وسیله هام رو دیدم. سرم رو به شیشه‌ی بخار گرفته چسبوندم. من عوض شده بودم روی شیشه نوشتم
چرا پات رو ھمچین جاهایی باز کردی مامان؟ حالا چی‌کار کنم؟
راننده کمپوتی داد و گفت:
- بگیر.
کمپوت رو گرفتم و با بی‌میلی سرش رو باز کردم. چند قلپ که خوردم سرم سنگین شد و بدنم بی‌حس به سختی دستم رو روی دستگیره گذاشتم و خواستم در رو باز کنم که چشمم بسته شد.
وقتی چشم باز کردم که توی شهر بودیم به راننده‌ی خون‌سرد نگاه کردم یه دفعه شالم رو از سرم کشیدم و دور گردن راننده چرخوندم.
- چی‌کار می‌کنی دختر ولم کن الان تصادف می‌کنیم.
- خفه شو کجا من رو می‌بری؟ چرا بی‌هوشم کردی؟
با سرفه دست روی گردنش کشید که پارچه رو یه دور ، دور دستم پیچوندم و سفت تر کردم.
- حرف بزن اگه می‌خوای خفه نشی.
- اون فقط خواب آور بود باید یه جوری جلوی فرارت رو می‌گرفتم راضی شدی؟
با تردید دوباره شالم رو پوشیدم به هرحال من دیگه راه فراری نداشتم راننده پیاده شد و در عقب رو باز کرد که به در دیگه‌ی ون چسبیدم با اخم بند کلفتی رو دور دست‌هام پیچوند و گفت:
- این آخرین تذکره دکتر آخریشه.
تا رسیدن به خونه، غم‌زده خیابون‌ها رو وجب می‌کردم. نگاهم به راننده افتاد صورتش نسبت به پسرها ظریف‌تر بود که اخمش اون کاستی رو رفع می‌کرد چشم‌هاش رنگی بودن ولی چه رنگی نمی‌دونستم یعنی توی تاریکی درست معلوم نبود ته ریش کوتاهی داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
در باز شد و راننده گفت:
- پیاده شو.
ھر دو بهم اخم کردیم و به اطراف نگاه کردم باغ زیبایی داشت با این‌که خونه‌ی نیکنام مجلل‌تر بود اما این‌جا آرامش داشت.
- دنبالم بیا.
با این‌که سرد بود ولی بی‌تفاوت مثل شبنم همیشگی محکم قدم برداشتم. صدای تق‌تقم توی خونه پیچید. راننده گفت:
- پس این رییس کجا موند؟
روی مبل نشستم و پاهام رو روی میز گذاشتم. راننده دهان باز کرد و دوباره اون رو بست و سر تکون داد.
-قربان دختریه که خواسته بودین.
مرد سیاه پوش کنار مبل به من نگاه کرد. تا حالا شده بین ترس داشتن و و تخس بودن گیر بیفتین؟ من توی اون شرایط بودم. سیاه پوش دیگه سیاه نپوشیده بود و بافتی بلند که تا روی انگشت‌هاش بود پوشیده بود. پوست برنزه و چشم سیاه داشت.
به پاهام نگاه کرد بعد دمپاییش رو روی پاهام گذاشت که آخ گفتم و پاهام رو پایین بردم. رو به روم نشست و زل زد به من. من هم زل زدم به اون حس عجیبی داشتم سردرگم و درمونده، معنی نگاه سیاه پوش رو نمی‌فهمیدم که گفت:
- واقعاً فکر کردی تونستی بهترین کادوی تولدم رو بهم بدی؟
صدا صدایی بود که خونده بود
یکی بود چند سال توی زندگیم که من کل دنیام رو مدیونشم
صدایی که گفته بود
از کور شدنم متاسف نیست بلکه فقط دلش به حال ماکان می سوزه
صدایی که گفته بود
برای زجر کشیدنم استثنا حاضر هر کاری کنه
صدایی که ... اشک‌هام می‌ریختن و من هیچ‌کاری برای پنهان کردنشون نکردم. رو به آریا گفتم:
- چرا دوباره به این‌جا رسیدم؟
آریا داد زد:
- چرا فکر کردی رفتنت خوش‌حالم می‌کنه؟
بلند شدم و داد زدم:
- چون اگه بهزاد همتا قاتل مادرم باشه تو قاتل من بودی.
آریا در سکوت به من نگاه کرد چشم‌هاش چشم‌هام رو هدف می‌گرفت که پا گذاشتم روی میز و ازش پریدم پایین آریا رو هل دادم روی مبل و خم شدم گفتم:
- اگه به من نمی‌زدی اگه این‌جا نمی‌یومدیم اگه مامانم با بابات عروسی نمی‌کرد اگه عموم تهدیدش نمی‌کرد که توی ال جی سرمایه گذاری کنه وگرنه حضانتم رو ازش می‌گیره مامانم الان زنده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
راننده دستم رو کشید و گفت:
- بس شبنم چرا همه چی رو باهم قاطی می‌کنی؟
دستش رو پس زدم و گفتم:
- برو پی کارت من دارم برمی‌گردم.
به آریا نگاه کردم و گفتم:
- اشتباه کردی برام پول خرج کردی باید می‌ذاشتی همون جا بمونم و بپوسم. من تا قرون آخرش پولت رو برمی‌گردونم چه‌قدر خرج کردی؟
بدون نگاه کردن به من گفت:
- سه تومن.
کارتم رو تو صورتش پرت کردم و گفتم:
- بکشش.
راننده گفت:
- میلیارد.
وارفته روی مبل کناری نشستم. حرفی برام نیومد سه میلیارد پولی بود که با کارچندین دهه بدست می‌اومد.
آریا گفت:
- کافیه؟
- چی؟
دست زیر چونش گذاشت و به صورتم دقیق شد،
- دیروز چشم‌هات رو ازت گرفتم امروز براش سه تومن دادم کافیه برات؟
- نه کافی نیست.
با تعجب و پوزخند گفت:
- کافی نیست؟
- نه اگه همه‌ی پول‌هات رو هم به من می‌دادی بس نبود فقط یه معذرت خواهی همه چی رو تموم می‌کرد انگار هنوز همون‌قدر بقیه برات بی‌ارزشن.
به راننده گفتم:
- کی هستی؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
- همونی‌ام که از هانکو کردنش عصبانی می‌شدی.
- ایلیای موسقی دان راننده شده؟
- درسته راننده‌ی حلقه به گوش آقا آریا بگو الان که ما‌هارو می بینی چه احساسی داری؟
صادقانه گفتم:
- گیجم، منتظرم از خواب بیدار بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
آریا گفت:
با دیدن این گیج‌تر هم میشی.
به پوشه نگاه کردم که ایلیا گفت:
- ببینش.
شروع کردم به ورق زدن برگه‌ها درسته ثروتمندها می‌تونستن با ماشین پول‌سازی زمان رو عقب و جلو ببرن مدرک بردگی من دست مرد سیاه پوش بود بردگی؟ چرا یه شبه غل و زنجیر شدم؟
آخرین برگه من رو مبهوت و به قول اریا گیج‌تر کرد به عنوان داروساز مخفی شرکت متهم به ساخت دارو‌های غیر مجاز ازار و اذیت مردم و سازنده‌ی سلاح‌های شیمیایی ژنتیکی زیستی بودم. ایلیا گفت:
- اگه همتا بو ببره از این‌جا رفتی دوباره میاد سراغت بگو شبنم می‌خوای روان گردان به خوردت بدن تا از توانایی‌هات برای اسیب زدن به اون یتیم‌ها استفاده کنی؟ می‌خوای توی اون گورستون خاکت کنن دنبال اینی؟
پوشه رو توی شومینه پرت کردم و گفتم:
-همین الان یه راست میرم پیش پلیس.
ایلیا گفت:
فکر کردی اون‌جا هم آدم ندارن؟ تا بیای ثابت کنی حتی اگه هزارتا پاپوش برای خودت درست نکنن قبل از رسیدن مامورا همه چی رو جمع می‌کنن.
رو به آریا گفتم:
- از کجا معلوم تا همین حالا هم برام پاپوش‌های بیشتری درست نکرده باشین؟
آریا با اخم بلند شد و به سمت پله‌ها راه افتاد. پله‌هایی که ‌هر بار با یکی‌یکی بالا می‌رفتم و چندبار افتادم روی اون‌ها. ایلیا گفت:
- چهار سال گذشته! هیچ کدوممون فکر نمی‌کردیم دوباره تو رو ببینیم، خیلی اتفاق این‌جا افتاده که یه وقت دیگه همه چی رو برات تعریف میکنم.
- باید برگردم.
- من می‌رسونمت.
نگاه کوتاهی به ایلیا انداختم بعد به مسیری که آریا رفته بود،
- ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
ایلیا به طرف در خروجی رفت، دور خودم چرخیدم و بعد از چهار سال دوباره دستم گریبان گلوم رو گرفت، ناخواسته به سمت در کوچیکی که ته سالن بود راه افتادم دستم با لرز دست گیره رو پایین کشید. در فلزی خاکستری تیک زد و خود به خود عقب رفت کف زمین خاک گرفته بود دیوارها به رنگ سیاه بودن و گودی بزرگ خالی از آب بود به جا صابونی تیز دست زدم که زیرش گوشه‌ی دیوار انگشتری پیدا کردم. یادم میاد وقتی دوازده ساله بودم از یه دست فروش یه انگشتر بدل طلا برای مامان خریدم و با ذوق فکر می‌کردم طلاست ولی بعد‌ها که رنگ عوض کرد با خجالت از مامان خواستم اون رو دور بندازه و براش جدیدش رو می‌خرم اما مامان با این‌که اون رو دیگه نپوشیددورش هم ننداخت.
انگشتر سیاه پوسیده شده بود و روز رفتن مامان رو شفاف می‌کرد، روزی که همتا پا گذاشت روی عزیزترینم شاید وقتش رسیده بود من هم پا روی هست و نیستش می‌ذاشتم.
در باز شد و تکیه داده به در گفت:
- بله؟
- من هم می‌خوام توی بازی باشم.
- می خوای اتاقت رو ببینی؟
سرتکون دادم و جلوتر راه افتاد کلیدی از جیبش در اورد و درو باز کرد.
- چرا این‌جا در رو قفل کردی؟
به کلید توی دستش نگاه کرد و گفت:
- مگه همیشه روی وسیله‌هات حساس نبودی؟
منتظر جواب نموند و رفت تو، با تعجب بهش نگاه کردم با دیدن تختم لبخند زدم و شدم دختر نوزده ساله پریدم روی تخت و روش دراز کشیدم ، رمان‌های خطی توی کتاب خونه‌ی کوچولو بودن. لباس‌های مامان که روزهای اخر با اون‌ها خوابم می‌برد تا شده توی کشو بودن، برداشتم و بو کردم چه‌قدر به یادموندنی بود اون عطری که بعد از ندیدنم میزد با گریه و خنده گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- می‌دونی تنها زندگی کردن خیلی سخت بود اون هم برای من که دیگه هیچ هدفی نداشتم وقتی هر روز کیهان رو توی اوج می‌دیدم و هیچ کاری از دستم برنمی‌اومد، وقتی که با وجود ندیدنم معلم خصوصی بچه‌هایی که مثل من بودن شدم فقط یه چیز من رو سر پا نگه می‌داشت، خون ناحق ریخته شده‌ی مامان... .
- رفتنت اشتباه بود، تو دختر بابا بودی غیب که شدی همه‌جا دنبالت گشتم ولی دست خالی برگشتنم و دیدن کلافگی‌های بابا بد بود.
- عمو کجاست؟
- اون رو ندیدی ولی بابا بود که به ایلیا گفت خبرم کنه نصفه شب بزنه به سرم و بخوام از اون آشفته بازار دیدن کنم، بعدم یه دختر رو بخرم.
- عمو من رو دیده؟ کجا؟
آریا کنارم نشست و گفت:
- پیرمرد نگهبان... .
- همونی که اون دو تا خرزور کتکش زدن؟
- آره.
- نفوذیه؟
توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- من هم به اندازه‌ی تو دنبال نابود کردن اون‌هام ولی مثل تو احمق نیستم تو که نمی‌تونی از خودت مراقبت کنی با کدوم عقل گذاشتی رفتی؟
- باز که برگشتی سر بحث اول.
- چون قانع نمی‌شم.
دیگه دوتا بچه‌ی لجباز یه دنده نبودیم که دم به دقیقه نفرتمون رو به هم ابراز کنیم ولی یه لحظه شیطنتم گل کرد و دوتا تقه به سرش زدم و گفتم:
- معلومه نمی‌تونی قانع بشی.
برام قیافه گرفت و اخم کرد مثلاً الان باید براش دلیل بیارم چرا رفتم؟ برو بابا... من هم اخم کردم و گفتم:
- پاشو برو می‌خوام استراحت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
گفت:
- من سه میلیارد برای تو خرج کردم یادت که نرفته الان برده‌ی من ھستی؟
- باشه بذار همتا بیاد اون وقت نقشم رو بازی می‌کنم.
شونه بالا انداختو گفت:
- خوبه فقط یادت نره.
با حرص گفتم:
- همین الان بود گفتی برای جبران ندیدنم خرج کردی.
بی خیال گفت:
- برای ندیدنت؟ پس چرا داری می‌بینی؟
زیر لب گفتم:
- صدات به اندازه‌ی کافی رو مخ بود الان دیگه تصویرتم بهش اضافه شده.
بلند شد و دوباره جدی گفت:
- کیمیا خانم فردا میاد تا اون موقع... اگه کاری داشتی می‌تونی به من بگی.
بعد رفت بیرون درو پشت سرش بست. اسم کرامت روی گوشی ‌هک شده‌ی من افتاد‌:
- بله؟
- سلام خانم وحید.
- سلام اقای کرامت خوبین؟
- سلامت باشین شرمنده دارم بد موقع تماس می‌گیرم.
- اتفاقی افتاده؟
جمله‌ی من سوالی نبود. اون‌قدر ساکت موند که دوباره به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم:
- اقای کرامت هستین؟
- می‌تونین مراقب دخترهام باشین؟ تا ابد م رنو ممنون خودتون می‌کنین.
بلند شدم و گفتم:
- الان کجایین؟
- مهم نیست من کجام می‌خواستم به جای من از آوا و دخترها هم حلالیت بگیرید خودتون هم من رو ببخشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- مردی که به راحتی قید دخترش رو زده درست همون وقتی که تو ھویتت فاش میشه به فکر خودکشی میفته و به تو زنگ می‌زنه که براش حلالیت بگیری؟ فقط همین؟ حتی اگه همتا پشت این‌ها نباشه این تماس به معنی این نیس که تو به فکر نجاتش باشی؟
کلافه گفتم:
- خواهش می‌کنم اریا حتی اگه حرف تو نود و نه درصد درست باشه اون یه درصد من رو دیوونه می‌کنه.
آریا دست روی شونم گذاشت و گفت:
- من پیگیری می‌کنم. تا وقتی نگفتم حق نداری کاری انجام بدی.
- کی گفته قراره تو رییس باشی؟
دست به سی*ن*ه گفت:
- بمونم درمورد این‌که کی رییسه حرف بزنیم؟ بدم نیست.
برگشت که لباس‌های راحتی بپوشه زود گفتم:
- باشه تو رییس، حالا بیا برو تا مرده بلایی سرش نیومده!
- الو... مهدیه زود خودت رو برسون این‌جا... آره همین الان... الان چه وقت این‌کارهاست؟... با داد گفت:
- شما دخترها می‌خواین دیوونم کنین؟
چشم غره‌ای به من رفت که خنده‌ام گرفت. همیشه آریا رو یه ربات توسعه یافته‌ی زورگو می‌دیدم که توی پیچ و مهره‌های سازمان یافته‌اش قابلیت حرص خوردن وجود نداره.
- آره یه دختر الان پیشمه... .
نفس عمیقی کشید و گفت:
- پس اشکالی نداره درباره‌ی اون پسر با عمو حرف بزنم؟
کم‌کم لبخند روی لب‌هاش اومد و گوشی رو قطع کرد با لبخند گفت:
- تو میری خونه‌ی عمو مراد نیام ببینم هنوز این‌جایی فهمیدی؟
لب باز کردم که بگم تو نمی‌تونی برام تصمیم بگیری که زود گفت:
- اگه نخوای حرف گوش بدی اجازه نمی‌دم با ما همکاری کنی.
به سمت در رفت و دوباره برگشت:
- این‌جا کسی نیست امنیت نداره ممکنه... .
ادامش رو کامل کردم:
- ممکنه بلایی که سر مامان اوردن سر من هم بیارن.
با رفتن آریا دوباره به کرامت زنگ زدم که به خاموش بودن موبایلش خوردم، اگه تله‌ای که برای من پهن کردن آریا توش بیفته چی؟ می‌خواستم به آریا زنگ بزنم دیدم شمارش رو ندارم، توی اتاقش دنبال دفترچه شماره گشتم که یه دفتر دیدم. روی زمین نشستم و ورقش زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
یه دختر خم شده بود روی یه کتاب توی چمن‌ها نشسته بود. چه طراحی قشنگی، خودش کشیده بود؟ کدوم یکی از دوست دخترهاش بوده؟ چشمم به گوشه‌ی دفتر افتاد خونه‌ی هانکو بود که‌... انگار می‌تونم بگیرمش دستم رو به سمت عصایی که به خونه‌ی هانکو تکیه داده بود بردم، اون دختر من بودم؟
یادم اومد اون روز چهلم مامان بود ولی من توی مراسم نبودم و تمام مدت توی باغ پشتی داشتم سر خودم رو با کتاب گرم می.کردم. زنگ در من و به خودم آورد.
- الان ساعت یکه! خب این‌قدر غر نزن مهدیه اولین باریه که آریا این ساعت کارمون داره.
- من نمیام تو.
- بس کن! این قهرت حوصلم رو سر می‌بره! رفتن شبنم تقصیر دایی و آریا نبود خجالت نمی‌کشی چند ساله باهاشون قهری؟
توی چشمی در به قیافه‌های کجشون نگاه کردم. با استرس در رو باز کردم و کنار در وایسادم دختری که حدس می‌زدم آتناست گفت:
- باز شد بیا تو.
قدش بلند بود مثل ایلیا چشمش رنگی بود مثل ایلیا! ایلیا بود اما اتنا شده بود، گفتم:
- چه وقت مهمونی اومدنه خانم‌ها؟
مهدیه که هنوز توی قهر به سر می‌برد و تو نیومده بود گفت:
- الان که انداختمت بیرون حالت میاد سر جاش.
سرم رو کنار در بردم و گفتم:
- بیرون انداختن من پیشکش اول بگو ببینم اون پسر که آریا گفت کیه؟ چشمم روشن مهدیه خانم.
هر دو شکه شده بودن و در همون وضع قهوه برداشتن و بدون حرف جلوی روشون گذاشتن. من که تا آریا برمی‌گشت نباید می‌خوابیدم به خاطر همین برای هر سه‌ی ما قهوه درست کردم تا خواب از سرشون بپره. به دوتاشون نگاه کردم که ازم رو برگردندن. مهدیه گفت:
- کارهات خوب پیش میره؟
اتنا:
- بد نیست فقط هرکاری می‌کنم نمی‌تونم بابا رو راضی کنم.
- عمو صدرا خیلی سخت گیره دلم برات می‌سوزه.
اتنا گفت:
اره خوب ولی نمی‌خوام ناامیدش کنم، تو چی؟ می‌خوای آرایشگاه جدا بزنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- نه مدرک میکاپ حرفه‌ایم رو ماه قبل گرفتم. حالا می‌خوام گریمور بشم.
بین این مکالمه سرم رو از مهدیه به طرف اتنا از اتنا به سمت مهدیه می‌چرخوندم، دوتاشون مبتدیانه تلاش می‌کردن هرجوری شده چشمشون به من نخوره. با لبخند نگاهشون می‌کردم که کم‌کم چشم‌هام گرم شد سرم روی کوسن افتاد.
به دور و بر ناآشنا نگاه کردم من کجا بودم؟ مردی رو به روی من نشسته بود.
سرش رو بلند نکرد و با خودکارش روی ورقه چیزی می‌نوشت. دوباره به دور و برم نگاه کردم. گفتم:
- مامانم کو؟
ولی مامان دیگه نبود، دوباره به اون نگاه کردم.
یه دفعه به من با تعجب نگاه کرد گفت:
- مامانت؟
یه چیزی درست نبود مثلاً من اون آدم رو اون نگاه می‌کردم. چشم‌هاش عجیب بود چشم‌های همون غریبه پر بود از حسی که نتونستم درکش کنم یه حس خوب که قابل اعتماد بود. چشم‌هام رو باز و بسته کردم که یه دفعه سر جام سیخ شدم:
- آریا؟ اقای کرامت چی شد؟
چیزی نگفت و فقط به من نگاه کرد بشکن جلوی چشم‌هاش زدم و گفتم:
- زنده است؟
بعد از چند ثانیه نگاهش رو برداشت و به ورقه نگاه کرد آروم گفت:
- کشتنش.
مردن کسی که همین روز قبل دیده بودم داشت سرم رو منفجر می‌کرد به مبل تکیه دادم و سرم رو بین دست‌هام محکم گرفتم. آریا گفت:
- تو که هنوز مرگ زهراخانم رو باور نکردی چه‌طوری می‌خوای این کار رو کنی؟
بلند شد و دوتا دستم رو از روی سرم به زور برداشت.
- شبنم من رو ببین... .
زدم توی سرم و با گریه گفتم:
- به خاطر من مرد... .
محکم‌تر زدم توی سرم و گفتم:
- همه به خاطر من دارن می‌میرن.
داد زدم و گفتم:
- اون وقت من فقط می‌تونم بشینم و مردن آدم‌ها رو ببینم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین