جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,496 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
باھاشون زیاد ارتباط نداشته باش ھمین‌ها باعث شدن زنم به خاطر مصرف داروی جا به جا شده مریض بشه تا بتونن ھمچین جاهایی کار کنن.
همه ھم که مثل ھم نیستن آقا احتمالا‍ً اشکال از جای دیگه‌ای بوده.
پیرمرد نگاه بدی به من انداخت و گفت:
- امان از دست جوون‌های امروز که ھمین ریخت و پاش‌ها کورشون می‌کنه پیاده شو خانم برم به کارم برسم.
اگه احیاناً جایی مشکل براتون پیش اومد ساکت نمونین شاید اون‌ها ھم از اشکال خبر ندارن که درستش نمی‌کنن.
فعلا‌ً که کیهان دارو خداحفظش کنه نصف قیمت اصلی دارو می‌فروشه بقیه به درد نمی خوره.
زیر لب گفتم:
-خدا حفظش می‌کنه سفت و سختم تاحالا حفظش کرده.
وارد شرکت شدم منشی کنارم وایساد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
-سلام صبح شما هم بخیر چه خبر؟
دیروز یه مرد و زن اومدن درمورد شما سوال می‌پرسیدن.
- چی پرسیدن؟
- مدرکتون رو کی گرفیتن و کی این‌جا تاسیس شد و چند نفر کار می‌کنن.
‌- اسمشون؟
- نمی‌دونم.
سر تکون دادم و گفتم:
- خانم جلیلی شما اطلاعات شرکت رو نباید به کسایی که نمی‌شناسین بدین.
- آخه اول گفتن با شما اشنان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- کسی که اشنای منه میاد درموردم تحقیق کنه؟
- معذرت می‌خوام.
- مهم نیست ولی بیشتر حواستون رو جمع کنین.
- چشم.
- بفرمایید به کارتون برسین فیلم‌های دوربین مخفی رو ھم بیارین اتاقم.
- چشم.
کیهان به راحتی نمی‌تونه اعتماد کنه به من پشت میز نشستم و دست هام رو روی پیشونیم گذاشتم زمان محدود بود باید زودتر بینشون نفوذ می‌کردم.
- بفرمایید خانم.
- ممنونم.
- خواھش می‌کنم.
فلش رو روی کامپیوتر زدم و جلو رفتم تا به مرد و زن رسیدم زوم کردم.
- خانم جلیلی.
- جانم.
- بیاین تو اتاقم.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و به بیرون خیره شدم.
- جان.
- این‌ها بودن؟
خم شد و گفت:
- آره خودشونن دختره ھم خیلی پررو بود.
خندیدم و گفتم:
- چیز دیگه‌ای نگفتن یا پیامی ندادن؟
یکم فکر کرد و گفت:
- هیچی... چشمشون زیاد اطراف رو نگاه می‌کرد فکر کنم دنبال دوربین‌ها بودن خانم بگم امنیت رو بیشتر کنن؟
- امنیت رو چه‌طوری بیشتر کنن؟
- بادیگارد بگیرم براتون قشنگ می‌تونه مزاحم‌ها رو بزنه دلم خنک شه یا پایین چندتا نگهبان بیارم تا هرکسی کارت ورود نداشت نتونه وارد بشه.
- نه ممنونم فقط اگه دوباره اومدن باھام تماس بگیرین.
- چشم.
دوباره به تصاویر نگاه کردم روی دختر دست کشیدم به پسر نگاه کردم یعنی کی می‌تونست باشه؟ موهای خرمایی داشت بارونی تا روی زانو پوشیده بود و بوت‌های بلندش روی شلوارش بود محسن‌؟ ایلیا یا ماکان؟ مطمن بودم آریا نبوده اون اون‌قدر بی‌خیال بود که حاضر نمی‌شد خودش برای تحقیق جایی بره.
به عکس همتا نگاه کردم امروز وارد ایران شده بود ھمون‌طوری که پیش بینی کرده بودم خبرنگارهای زیادی دورش رو گرفته بودن و سعی داشتن باهاش مصاحبه کنن.
- سلام خانم وحید.
- سلام.
- به جا نیاوردین؟
- متاسفم.
- نیکنام هستم.
- حالتون چه‌طوره؟
- خوبم از احوال پرسی‌های شما.
خودکار رو توی دستم چرخوندم و گفتم:
- پس به شما بدهکارم اقای نیکنام.
- شوخی می‌‌کنم خانم امروز چی‌کاره‌این؟
- تا کار چی باشه.
-مهم تر از ملاقات اقای همتا کار دیگه ای دارین؟
- اقای همتا؟
- بله ایشون امروز رسیدن و مایل ھستن شما رو ببینن.
ابروم رو خاروندم و گفتم:
- متاسفانه امروز سرم شلوغه.
سکوت کرد و پوزخند زدم.
- خانم وحید دارم میگم اقای همتا مایلن شما رو ملاقات کنن.
- فکر می‌کنم بار اول کاملاً متوجه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
با پوزخند صداداری گفت:
-پس نمی‌خوای دستت توی شرکت بند بشه؟ اقای همتا ھمین حالا خیلی مراجعه کننده برای این جایگاه در نظر داره.
-طبیعیه برای شرکتی با اون پیشینه، من درخواست کار دادم ولی باید بدونین من هم دعوت نامه از شرکت‌های زیادی دارم اقا.
- پس باید شروع نشده پایان ھمکاری رو اعلام کنم.
- چه بد.
- شما باور نکردنی هستین پشت پا زدن به کیهان دارو فقط یه عقل ناسالم می‌طلبه.
- شما کنایه امیز به من توھین کردین؟ این در شان یک معاون نیست.
قطع کرد و من لبخند بزرگی زدم چیزی که ساده به‌ دست بیاد ساده ھم از دست میره اقای نیکنام .خیلی ساده از دست میره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
عصر پیاده حرکت کردم به سمت خونه برف‌ها آب شده بودن و اسمون زیر انوار طلایی خورشید مثل مدلی بود که می‌خواست لباسش رو به رخ زمینی‌ها بکشه.
ماشین سیاهی با فاصله‌ی مشخصی پشت سرم حرکت می‌کرد و من دست‌های یخ بستم رو توی جیب بردم شاید حق با پیرمرد بود چه احتیاجی بود خریدن ملک توی کوچه‌ای خلوت؟
به قدم‌هام سرعت دادم فقط باید تا سر کوچه خودم رو می‌رسوندم ماشین با سرعت حرکت کرد و چند قدم مونده به من دو نفر از اون پیاده شدن مو‌هام از پشت کشیده شد که دست مرد رو چرخوندم و با پاشنه‌ی کفشم توی دلش زدم مرد بعدی کیفم رو کشید و با پا به مفصل پام زد روی زمین افتادم که از پشت پالتو رو کشید در ون رو باز کرد لحظه‌ی آخر چاقو رو از آستینم بیرون کشیدم و بازو مرد رو زخمی کردم داد کشید و حواسش پرت دستش شد که راننده هم به کمکشون اومد و از توی ماشین مچم رو پیچوند زیر لب با دندون‌های قفل کرده گفتم:
- دارین چه غلطی می‌کنین؟
-باید باما بیای اگه بیشتر از این نمی‌خوای صدمه ببینی.
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- بهتر نبود قبل از ھر غلطتون حرف می‌زدین؟
راننده گفت:
- اون وقت شما می‌اومدی؟ احمقی؟
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
- ال جی؟ امیدوارم دلیلتون موجه باشه.
جهت نگاهم رو دنبال کرد تا به ارم اون شرکت لعنتی روی کاپوت افتاد کتش رو صاف کرد گفت:
- بیاین بالا.
خون خونم رو می‌خورد آدم ربایی هم به کارنامه‌ی درخشان‌شون اضافه شده بود تمام سعیم این بود که خون‌سرد باشم ولی به هیچ وجه نمی‌تونستم لرزش دست‌هام رو زیر پالتو متوقف کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
کیفم رو بهم ندادن برعکس اون رو سروته کردن و هرچی توی اون بود رو توی پلاستیکی ریختن مردی که بازوش زخمی بود به سمتم حمله کرد که مرد بعدی جلوش رو گرفت.
- خودم می‌کشمت دختره‌ی روانی.
چشم‌های بی روحم رو بهش دوختم و پوزخند کم‌‌رنگی بهش زدم تا بیشتر بسوزه، از شهر خارج شدیم و هوا تاریک شد نگرانی‌شون این بود که وقتی خانواده‌ام زنگ زدن چه جوابی بدم ولی نمی‌دونستن توی خونه کسی نیست که ساعت برگشتنم براش مهم باشه در کارخونه برای ون باز شد.
پیرمرد با موهای بافته‌ی سفید به عصا تکیه داده بود، زخمی گفت:
- رییس اومده؟
وقتی از پیرمرد جوابی نشنید از ون پیاده شد و مشتی توی دهان پیرمرد زد جیغ کوتاهی کشیدم و داد زدم:
- حیوون‌های وحشی... .
نتیجه‌ی حرفم تو دھنی بود که دیگری به من زد با پشت آستی.
دور لبم رو تمیز کردم و سر جام نشستم
به کارخونه نگاه کردم کارتون‌های بزرگی فاصله‌ی زمین تا سقف رو پر کرده بودن لباسم کشیده شد و دو مرد عقب به جون پیرمرد افتادن و با لگد اون رو می‌زدن نگاه پیرمرد به من بود نگاهی عجیب تنها چیزی بود که تونستم توصیف کنم.
سرم رو برگردوندم به مردی که روی کارتون بزرگی نشسته بود نگاه کردم.
- سلام خانم وحید.
به اطراف نگاه کردم اگه ال جی تا این‌جا پیش رفته یعنی به ته خط رسیدم دستی به چشمم کشیدم که همتا پرید پایین عقب‌عقب می‌رفتم و اون جلو می‌اومد پام روی آب رفت. به پشت سرم نگاه کردم زیر کارتون‌های مواد منفجره اب ریخته بودن به همتا نگاه کردم و گفتم:
- چی می‌خوای؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
زنجیر رو دور انگشتش چرخوند و گفت:
- از چی می‌ترسی عزیزم؟ فقط دوست داشتم اولین کسی که من رو رد کرده ببینم همین... .
بلند بود با موهای موج‌دار که پشت سر بسته بودشون روی هر کدوم از انگشت‌هاش کیهان به انگلیسی خالکوبی شده بود دست روی گردنم گذاشت و گفت:
- خانم وحید درسته؟ چرا دو ساله داری از شرکتم اطلاعات به دست میاری؟ فکر کردی من نمی‌فهمم یه جاسوس کوچولو بینمونه؟ خانم وحید یا بهتر که تو بحرش بریم خانم معینی؟
چشم‌هام ذو بستم گفتم:
- عوضی توی عوضی مادرم رو کشتی فقط چون می‌خواست سهامش رو از شرکت نحست بیرون بکشه؟
کراواتش رو کشیدم و گفتم:
- مگه اون پول کثیف چه‌قدر بود که به‌خاطرش ادم بکشی؟
خندید و گفت:
- بحث سر پول نیست بحث سر اینه که کسی حق نداره من رو پس بزنه دکتر معینی بیا حالا که گذشته‌ی هم رو می‌دونیم یه بازی شروع کنیم هر کی ببره.
چشمکی زد و گفت:
- خوش به حالش.
- روانی.
خندید و قهقه زد کف زد و گفت:
- نگو تازه فهمیدی که دلم می‌شکنه.
به راننده اشاره کرد. مرد تار مویی که بین انگشت‌هاش نگه داشته بود دستش داد همتا گفت:
- حالا تو مثل یه دختر خوب این‌جا می‌مونی تا برات یه قرص درست بشه، شاید سرگذشت تو و مامانت مثل هم باشه؛ می‌دونی من تعیین می‌کنم هر کی تا کی زنده بمونه و کی و چه‌طوری بمیره.
کی برمی‌گردین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- فردا خوبه؟ بعد از قرار دادی که می‌خوام بین چند تا شرکت ببندم با یه بسته پاپ کورن میام و با چشم‌های خودم مرگت رو تماشا می‌کنم.
راننده گفت:
- قربان می‌تونم امشب ازش استفاده کنم؟
با عصبانیت گفتم:
- خفه شو.
همتا خندید و گفت:
- جوابت رو گرفتی؟ چه‌طوره امشب با خودت ببریش توی سیرک؟
اشکی که روی گونه‌ام افتاد رو زود پاک کردم گفتم:
- اقای همتا فکر نمی‌کنی کشتن من بی‌هوده است؟
بهم نگاه کرد که گفتم:
- من شاید بتونم برای شرکت مفید باشم.
- دختر مقتول؟
به سمتم اومد و گفت:
- فکر بدی نیست شاید زنده موندنت کاراتر از مرگت باشه.
لعنتی منظورم رو به ذهن خودش برداشت کرد رفتن و با قفل شدن در سد محکمم شکست روی زمین نشستم و به گریه افتادم نمی‌مردم تا وقتی که اون زنده بود نباید می‌مردم. چهار تا دوربین مخفی بالای سرم بود تمام پنجره‌ها حصار داشت با ناامیدی سرم رو به یه کارتون تکیه دادم.
دی ان ای من دستشون افتاده بود اگه حتی از ین‌جا جون سالم به در می‌بردم احتمال نغمه‌ی مرگی که هر شب عزرائیل برای من می‌خوند بیشتر میشد. چند ساعت گذشت که در باز شد ریخت بی ریخت راننده جلوی روم ظاهر شد.
- حال اسیرم چه‌طوره؟ باید باهم بریم توی سیرک دوست داری دیگه نه؟
جواب ندادم که یقه‌ام رو کشید، عصبانی می‌شدم واویلا بود. اون‌قدر که ممکن بود جای من و همتا عوض بشه و من متهم به قتل بشم. با ناخن‌هام روی دستش کشیدم ولی ولم نکرد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
باید زنده بمونی تا بتونی پشیمونش کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
به پسر نگاه کردم آروم سر تکون داد و یه دفعه آستینم رو کشید با داد گفت:
بریم توی سیرک چه ناخن‌های تیزی داری.
بدون مقاومت کشیده شدم تا خودم رو توی یه سالن فوق العاده بزرگ دیدم! توی هر اتاقک شیشه‌ای چند نفر با روپوش وایساده بودن و سرشون توی میکروسکوپ‌ها بود یه کتاب‌خونه‌ی قدی بزرگ ته سالن بود حتی سقف هم شیشه‌ای بود و می‌تونستم به راحتی دونه‌های برف رو تماشا کنم. توی اتاقی یه آدم رو به صندلی بسته بودن و چند نفر با لپ تاب و دفتر کنارش وایساده بودن راننده گفت:
آزمایش‌های جدید رو روی این‌ها انجام میدن این‌ها اکثرا از یتیم خونه بهشون پیشنهاد کار و خونه میشه و با اومدنشون به این‌جا مورد آزمایش قرار می‌گیرن.
با ناراحتی به پسر نگاه کردم و گفتم:
- خدا لعنتتون کنه.
راننده گفت:
- هی دختر این زبون آخر کار دستت میده از من گفتن بود.
به پسر دوباره نگاه کردم که چه‌طوری داد و فریاد می‌کرد و بقیه انگار داشتن داستان می‌خوندن. چه‌قدر دوست داشتم گردن تک به تکشون رو بشکنم
- من رو هم می‌خواین آزمایش کنین؟
- نه فعلاً شانس آوردی همتا معمولاً ھوای داروسازها رو داره ولی قشنگ معلومه می‌خواد سر روی تن تو نباشه.
مدتی توی سیرک چرخیدیم و من فهمیدم قراره یکی از اون داروسازهای ممنوع الخروج بی احساس بشم پرسیدم:
- تا کی داروسازها این‌جان؟ چند وقت یه بار به خانواده‌شون سر می‌زنن؟
- میرن؟ بعضی از این‌ها الان ده سال ھست که رنگ خورشید و ندیدن این‌جا آخر دنیاست کسی بیاد این‌جا چه موش‌های ازمایشگاه چه دانشمندها تا روز مردن این‌جا می‌مونن بعد این‌که مردن توی زمین پشتی دفن میشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- چی؟ یعنی قبرستون نمی‌برینشون؟
راننده انگار با احمق طرف بود گفت:
- نه توی زمین چال میشن همین‌جا.
چه سرنوشت دردناکی داشتن این همه برای اون بی‌رحما کار می‌کردن و نتیجه هم یه قبر بی‌نام و نشون بود. دوباره گفتم:
- الهی همتون زجرکش بشین.
راننده چشم غره‌ای شدید رفت و گفت:
- یه بار دیگه زر مفت بزن تا جای اون پسر ببندمت به صندلی.
چشم ازش دزدیدم و به آدم‌هایی که شبیه ربات بودن توجه کردم یه دفعه از توی اتاق‌های گچی طبقه‌ی بالا مردهای سیاه پوش با اسلحه پریدن پایین صف بلند درست کردن و یکی در رو باز کرد دو تا پورشه‌ی سیاه مثل پورشه‌های تبلیغاتی اون شب وارد شدن و یه لامبرگینی آخر هم دوباره دوتا پورشه وارد شدن. همتا بود مثل چی ازش می ترسیدم و در عین حال عصبانی بودم راننده براش سر تکون داد ولی حواسش نبود خم شد و در رو برای یکی دیگه باز کرد. ابرو‌هام بالا رفت اون همتای کله بادی داشت جلوی کی خم و راست میشد؟
اول کفش‌های چرم براقش رو دیدم بعد شلوار اتوکرده‌ی سیاه و کت سیاهی که کیپ تنش بود مرد حدودا‍ً بیست و هشت ساله می‌خورد و حتی چند سال از همتا کوچی‌کتر بود موهاش کوتاه مرتب بود و چهره‌اش خنثی بود.
همتا گفت:
- خوش اومدین.
مرد نگاه کوتاهی به اطراف انداخت که همتا گفت:
- این‌جا مقر اصلی شرکته قربان.
مرد سرتکون داد که چشمش به من افتاد لبخند احمقانه‌ای بهش زدم که با سر به من اشاره کرد همتا با دیدنم اخم کرد و گفت:
- برای فوضولی اومده بود قربان خودم شرش رو کم می‌کنم.
- مرد سرتکون داد و به سمت اتاقک‌های شیشه‌ای راه افتاد. چیزی نمونده بود پخش زمین بشم توی دلم گفتم:
- خدایا یعنی میشه دوباره رنگ شهر دود گرفتم رو ببینم؟ الهی من فدای اون خاکستری سرخای زشت بشم.
راننده گفت:
- گاوت زایید دیگه آقا دست از سرت برنمی‌داره.
بی حال روی صندلی فلزی ولو شدم که راننده گفت:
- چی‌کار می‌کنی بلند شو.
گفتم:
بهم آب بده حیو‌ونم که بخوان سر ببرن قبلش بهش اب میدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
راننده مردد از روی میز پارچ رو برداشت و آب رو چند میلی توی لیوان ریخت و جلوم گرفت:
- این چیه؟
- آبه.
با حرص گفتم:
- نترس ابتون تموم نمی‌شه.
با عصبانیت دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- ممکنه با چیزی قاطی باشه فعلا‍ً ھمین رو بخور اگه دیدی مشکل نداری بیشتر بهت میدم.
چند قطره‌ی نا قابل قبل از رسیدن به حلقم توی آب دهنم گم و گور شدن به همتا نگاه کردم که چه‌طوری جلوتر از مرد سیاه پوش راه می رفت و حرف میزد. وقتی چاپلوسی می‌کرد خیلی مضحک میشد و بیشتر به دلقک می‌خورد فکر کردم چه‌طوری از اون ترسیده بودم کسی که بیشتر ازش می‌ترسیدم مرد سیاه پوش بود.
بلند شدم و گفتم:
- بریم.
- کجا به سلامتی؟
با اخم به راننده نگاه کردم که گفت:
- اقا باید تکلیفت رو معلوم کنه.
یه مدت کلاً فراموشم شده بود من این‌جا زندانیم و همتا از هویتم باخبره بیشتر یه بازدید کننده از موزه‌ی تاریخی دایناسورها بودم. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که با تکون شدید پایه‌ی صندلی چرتم پاره شد. با دیدن همتا به طرفش حمله کردم و پارچ آب رو به سمتش پرتاب کردم اگه پاش به پله گیر نمی‌کرد و نمی‌افتاد الان یه دنیا از دستش خلاص شده بودن مرد سیاه پوش رفته بود و من که دشمن اصلی رو رفته می‌دیدم رو به همتا گفتم:
- آزادم کن برم اگه فکر کردی من هم مثل این بیچاره‌ها میشم سخت در اشتباھی فهمیدی؟
همتا دستی روی سرش کشید و نفس حبس شده‌اش رو آزاد کرد گفت:
- فعلاً که تو رو به مردی که دیدی فروختم بدجور حاضر شد برات تراول بریزه.
با تعجب گفتم:
- مگه توی قرن بیست و یک زندگی نمی‌کنی؟
همتا با پوزخند گفت:
- این‌جا دنیای ما ثروتمندهاست اگه بخوایم حتی اسم خدا رو هم خط می‌زنیم.
و دقیقاً خدا کجای این معرکه بود وقتی همتاهای زیادی بودن که تاس می انداختن و قانون تصویب می‌کردن وقتی کرامت‌ها قید بچه‌هاشون رو می‌زدن وقتی زهراها کشته می‌شدن؟همتا گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین