جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,757 بازدید, 76 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
بعد از خوردن یک صبحانه مفصل از مامان و بابا تشکر کردم و وارد اتاقم شدم، سریع لباس‌های مدرسه‌ام رو پوشیدم و موهام رو محکم بالای سرم بستم که چشم‌هام رو وحشی و کشیده‌تر نشون می‌داد! دفتر خاطراتم رو هم توی کوله‌ام گذاشتم تا وقتی حوصله‌ام سر رفت ازش استفاده کنم. امروز انرژی داشتم، چون زنگ اول عربی داشتیم و من هم عاشق درس عربی بودم!
طبق روال گذشته منتظر اتوبوس ایستاده بودم که بعد از حدود ده دقیقه اومد.

زنگ تفریح بود و با نازی و زهرا تو حیاط مدرسه بودیم و گرم صحبت کردن بودیم. زنگ آخر که خورد سریع کوله‌ام را روی شانه‌ام گذاشتم و از مدرسه بیرون زدم. کوچه اول رو پیاده رفتم و بعد منتظر توی ایستگاه اتوبوس ایستادم‌. با برخورد دست کسی به دستم با ترس سرم رو به عقب برگرداندم که با دیدن بنیامین شوکه سلام کردم.تازه یادم اومده بود که می‌خواست بیاد دنبالم تا با هم بریم بیرون ولی من این رو نمی‌خواستم و به مامان هم اطلاع نداده بودم!
صدای بنیامین من رو به خودم آورد:
بنیامین: بریم عشقم؟!
با تته پته گفتم:
- ب بنیامین من... از مامانم اجازه نگرفتم! یادم رفت!
بنیامین کلافه دستی تو موهای خوش حالتش کشید و به بالا هدایتشون کرد و کلافه گفت:
بنیامین: اوکی! بیا سوار شو برسونمت!
باشه‌ای گفتم و با احتیاط سوار موتور بنیامین شدم و کیفم را ما بین هر دومون گذاشتم، توی طول راه با بنیامین راجب مدرسه و موضوعات مختلف حرف زدیم و من از این نزدیکی بیش از حد به بنیامین کلافه شده بودم!
بنیامین سر کوچه نگه داشت، سریع پیدا شدم و دستم رو به حالت خداحافظی تکان دادم و گفتم:
- خدافظ، من میرم!
بنیامین سری تکان داد و با لبخند کوچکی گفت:
بنیامین: مواظب خودت باش!
سری تکان دادم و عقب گرد کردم، چند قدمی برنداشته بودم که صدای موتور بنیامین خبر از رفتنش داد، پا تند کردم و به سمت خانه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
(یک ماه بعد)
توی این یک ماه خیلی اتفاق‌ها افتاده، با بنیامین خیلی صمیمی شدم و بهش وابسته شدم، این روز‌ها زیاد به کتاب‌خونه میرم و اکثر وقتم رو صرف خوندن کتاب‌ها می‌کنم. تقریباً دو هفته هست که به کلاس زبان میرم و خیلی ازش خوشم اومده! کتاب هری پاتر کتابی هست که این روز ها قبل خواب می‌خونم و زندگیم به سادگی داره می‌گذره، یک روال عادی!
نمیگم از زندگی ساده و بی‌رنگم خسته شدم، نه! ولی من یه‌کم هیجان می‌خوام! تو مدرسه نمراتم بالا هست و دیگه کسی نیست که بخواد بهم زخم زبون بزنه یا ازم ایراد بگیره! من هیجده سالم شده و سال دیگه کنکور هنر دارم. خیلی استرس برای کنکورم دارم اما مامان خیلی باهام حرف می‌زنه تا بتونه از استرسم کمی کم کنه! من به هنر خیلی علاقه داشتم. خیلی زیاد، وقتی شانزده سالم بود کلاس‌های طراحی چهره، طراحی طبعیت و ... .رو رفتم اما می‌خوام مدرکم رو هم بگیرم.
مشغول مرتب کردن کمدم بودم که گوشیم زنگ خورد. بنیامین بود، در اتاق رو بستم و روی تخت نشستم. آروم گفتم:
-سلام بنی!
بنیامین با صدایی که خوشحالی در آن موج می‌زد گفت:
بنیامین: سلام نفسم خوبی؟
با گفتن کلمه نفسم هم‌زمان یک حس خوب و یک حس بد به سراغم امد. واقعاً من نفسش بودم؟!
لبخند کوچکی زدم و گفتم:
- خوبم تو چطوری؟
با صدای سرحالی گفت:
بنیامین: عالیم از این بهتر نمی‌شم! امروز میام دنبالت، می‌خوام ببرمت جایی که مطمئناً خوشت میاد!
با کنجکاوی و صدای آرومی پرسیدم:
_ کجا؟
بنیامین جواب داد:
بنیامین: یک مهمونی از نوع باحالش!
منظورش را متوجه شدم، مهمونی که دخترها و پسرها قاطی هستند و خوش‌گذرونی می‌کنند.
خیلی دلم می‌خواست بدونم چجوریه! برای همین گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
کی میای دنبالم؟
بنیامین: ساعت شش میام دنبالت. من رفتم... .
- خداحافظ!
بنیامین: بای!
باز هم باید یک دروغ جدید برای مامان و بابا جور می‌کردم! خدا‌ رو شکر امیر شب خونه داییم بود و مونده بود پیش سامان.
جامدادی و برگه آچار و بقیه لوازمات لازم رو در آوردم و شروع به آماده کردن کنفراس کردم، بعد از آماده شدن کنفراس، تند‌تند وسایل‌ها و کتاب‌هام رو جمع کردم. به سمت آشپز‌خانه رفتم و تو چهار‌چوب در ایستادم و به کناره‌ی دیوار تکیه کردم. مامان در حال شستن ظرف‌ها بود. گفتم:
- مامانی؟
مامان جیغ خفیفی کشید و سریع برگشت به سمتم، دست کفی شده‌اش رو با حرص به صورتش کوبید و زیر لب گفت:
مامان: بسم‌‌ الله!
با حرص و ترس به من نگاه کرد و گفت:
مامان: دیوونه شدی آرام؟ زهره‌‌ ترکم کردی!
دیدن صورت کفی و تپل مامان بیشتر برای خندیدن تحریکم می‌کرد! امّا می‌دونستم اگر بخندم کارم ساخته هست!
با لحن نگران و لب‌هایی که سعی در کش نیامدن آن‌ها داشتم که مبادا بخندم و مامان حسابم رو برسه، گفتم:
- ببخشید، خوبی؟!
مامان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
مامان: چی می‌خوای دختر؟!
با یاد‌آوری این‌که چرا به آشپز‌خانه اومدم، به سمت مامان رفتم و خیلی سریع گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:
- مامان! می‌ذاری برم خونه زهرا؟
اون لحظه از خودم، از بنیامین، از دروغم، متنفر شدم! حتی ته مانده‌ای پشیمانی در دلم کاشته شد! امّا کنار نکشیدم.
مامان شیر آب را باز کرد و در حالی که داشت گونه‌های کفی شده‌اش را می‌شست گفت:
مامان: خونهٔ زهرا چرا؟
موهای طلایی رنگم را طبق عادت همیشگیم از جلوی صورتم پشت گوشم زدم و گفتم:
- توی ریاضی مشکل دارم،‌ زهرا ریاضی‌اش حرف نداره!
مامان با بی‌حوصلگی گفت:
مامان: باشه، بذار بابا بیاد.
بابا ساعت هفت یا هشت شب می‌اومد و اون‌موقع خیلی دیر بود، چون بنیامین ساعت شش می‌اومد دنبالم. برای همین گفتم:
-دیر میشه آخه! می‌خوام شب زود بخوابم!
و باز هم یک دروغ دیگه... .!
مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
مامان: ساعت چند می‌خوای بری؟
آروم گفتم:
- شش خوبه!
انگشتر نقره‌اش را در دستش کمی پیچ‌ و تاب داد و بعد گفت:
مامان: باشه دخترم. ساعت شش برو! ولی زود بیا خونه.‌
با خوشحالی پریدم بغل مامان و آن را محکم به خود فشردم. و آن لحظه داشتم فکر می‌کردم که چه مامان مهربونی دارم! اما غافل از این‌که من مهره‌ی اصلی این بازی بودم که نیاز به حذف داشت. با صدای که ذوق و خوشحالی در آن موج می‌زد، گفتم:
-دوستت دارم مامانی!
مامان با خنده گفت:
مامان: منم وروجک!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
این مهمونی رویای بد‌‌‌‌ی بود که به حقیقت پیوست!
وارد اتاقم شدم، کاغذ‌ دیواری‌های سبز و سفید با تخت دو طبقه سفید رنگ من و نیاز ترکیب زیبایی رو به هم زده بود.
نگاهی به فضای اتاق انداختم و نگاهم در خودم توی آینه قدی‌‌‌ام که با ریسه‌های رنگارنگ آن را تزئین کرده بودم گره خورد، هیکلم را برانداز کردم و تصمیم گرفتم پیراهن گل‌بهی رنگم را بپوشم.
دلهره عجیبی در دلم بود و وجدانم مُدام فریاد می‌زد که و از من می‌خواست که به این مهمونی نرم. صندلی میز تحریم را جلوی از جا بلند کردم و رو‌به‌روی آینه قدی آن گذاشتم، دستگاه وِب را از کشوی کمد دیواری در آوردم و روی صندلی نشستم.
کِش موهایم را باز کردم و به موهای طلایی رنگم که تا انتهای آرنج‌ام می‌رسید نگاه کردم. دستگاه را روشن کردم و با عجله شروع به فر کردن موهایم کردم.
بعد اتمام کار موهایم لباس مجلسی گلبهی رنگم که تا مچ پاهایم بود را از توی کمد لباس‌ها بیرون کشیدم و با کلی زحمت زیپم را بستم.
نگاهی به چشم‌های مشکی‌ و دُرشتم انداختم، و خط چشم باریکی کشیدم.
برق لب را روی لب‌های‌‌ قلوه‌ای‌ام کشیدم. مژه‌‌هام اون‌قدر بلند بود که نیازی به ریمل نداشتم. به همان اندازه آرایش اکتفا کردم. چون مامان خبری از این نداشت که من به پارتی می‌روم.
مانتو‌ی مشکی بلندم که تا مچ پاهایم بود را تن کردم. کیف‌کوچکی برداشتم‌ و هر چیزی که دم دستم آمد را درونش ریختم.
شال مشکی رنگم را سرم کردم و سریع از اتاقم خارج شدم، وارد آشپز‌خونه شدم و گفتم:
- مامان من دارن میرم!
مامان پشت میز ناهار خوری نشسته بود و در حال گرفتن ناخن‌هاش بود، رو کرد سمت من و عینک ته استکانی‌اش را کمی پایین داد و گفت:
مامان: دیر نکن، خداحافظ.
سری تکان دادم و گفتم:
- چشم، فعلاً!
از نیاز که توی حیاط روی تخت نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می‌داد خداحافظی گرفتم و سریع از خونه خارج شدم. کوله‌ام را با استرس به خودم فشردم و به سمت موتور بنیامین که سر کوچه بود حرکت کردم. تو فاصله چند قدمی با موتور بنیامین ایستادم بنیامین با تحسین نگاهی بهم انداخت و با شوق و ذوق گفت:
بنیامین: چشم نخوری جیگر!
با خجالت لبخندی زدم و کیفم را آروم به شونه‌اش زدم که قهقهه‌ای زد و گفت:
بنیامین: بپر بالا بریم، دیرمون شد!
سوار موتور شدیم. و بعد از حدود تقریباً چهل دقیقه که از کوچه‌ پس کوچه‌های تهران گذشتیم به مقصد رسیدیم. مقصد ما ساختمان ویلایی بزرگی بود که حتی از بیرون ساختمان هم صدای موزیک به گوش می‌رسید!
مانتو و کیفم را به خدمتکاری که دَم در بود دادم.
بنیامین دستش را جلو آورد که انگشت‌های دستش را چفت انگشت‌هایم کردم و با هم به سمت میز یکی از میز و صندلی‌ها رفتیم. ساختمان حدوداً صدو پنجاه متری بود و جمعیت هم زیاد!
خدمه در حال تعارف مشروبات الکی بودند و بنیامین دیگه داشت زیاد‌تر حد می‌خورد، و پیک‌پیک می‌زد بالا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
این‌جور پارتی‌هایی برای هر فردی ممکن بود تو دید اول جذاب باشه، امّا... .
آروم‌‌آروم با ریتم آهنگ کنار میز می‌رقصیدم که با کشیده شدن دستم توسط بنیامین با چشم‌های گرد شده بهش نگاه کردم،
به وسط پیست رقص رفتیم جای که اکثر نگاه‌ها در آن‌جا بود! بنیامین لیوان نوشیدنی را نزدیک لبم برد و نیشخندی زد و گفت:
بنیامین: امتحانش کن آرام!
نگاهی به اطراف سالن انداختم، دختر‌هایی با تیکه‌های لباسی که بود و نبودشون فرقی نمی‌کرد می‌رقصیدن و صدای خنده پسر‌ها از صدای‌ بلند خواننده شنیده نمی‌شد!
می‌خواستم از نوشیدنی نخورم، می‌دانستم حرام هست و مامان بار‌ها بهم گفته بود!
ولی حس کنجکاوی‌ام شکستم داد و قولوپی از نوشیدنی را خوردم، طعم تلخش باعث شد چهره‌ام در هم جمع شود‌، به سختی نوشیدنی را قورت دادم، و زیر لب گفتم:
-این دیگه چه کوفتیه؟!
قهقه‌ای زد و با حالت مستی گفت:
بنیامین: وای آرام خیلی بامزه نوشیدنی رو سر کشیدی!
اخم ریزی کردم و گفتم:
- خب بار اولم بود!
آهنگ گوش خراشی با صدای خواننده زن پخش شد، ریتم آهنگ من رو به رقصیدن وادار می‌کرد. با ریتم آهنگ با بنیامین می‌رقصیدم. بنیامین هر از گاهی دستش هرز می‌رفت و من سعی در متقاعد کردن خودم داشتم که قصد بدی نداره.
دیگه داشت بیش از حد پیشروی می‌کرد که با دست‌هام مانع شدم و با اخم گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟
نیشخندی زد و چیزی نگفت، نمی‌دانم چه شد! در یک لحظه به جای تاریکی کشیده شدم، فرد رو‌به‌رویم با یک دست من را هول داد که روی جایی نرم که گمانم تخت بود فرود آمدم. وحشت زده بنیامینی نگاهی می‌کردم که روی بدنم ظریفم خیمه زده بود. اشک‌‌هام دست خودم نبودن و صورتم را خیس کرده بودنند‌، و دیدم تار شده بود. اون واقعاً بنیامین بود؟! نمی‌توانستم باور کنم که بنیامین فردی باشه که تشنه رابطه هست! کلمات رکیکی که به کار می‌برد برایم نا آشنا بود، آن لحظه بود که فهمیدم هیچ‌چیز، از هیچ‌کَس بعید نیست!
نه! من نباید اجازه بدم دخترانگی‌هایم را از من بگیرد، نباید اجازه بدم، اشک نریختم دیگر، یا حالا یا هیچ‌‌وقت! همه‌ی توانم را در دست‌هایم جمع کردم و به تخت سی*ن*ه‌‌اش کوبیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
به‌خاطر مستی بیش از حد به عقب متمایل شد که از فرصت استفاده کردم، و سریع از اتاق بیرون اومدم هراسان نگاهم را به اطرافم چرخاندم، با دیدن یکی از خدمه که کنار یکی از اتاق‌ها ایستاده بود به سمتش رفتم و در حالی که دست‌هایم از آن اتفاق شوم چند لحظه پیش، که نجات پیدا کرده بودم می‌لرزید، گفتم:
- خانم! میشه کیف و مانتوی من رو بدید؟!
خدمتکار سری تکان داد و زیر لب چشمی گفت، سرش چرخاندم و با دیدن بنیامین که با نگاهش سعی در پیدا کردن من داشت، وحشت‌زده وارد اتاقی که خدمه رفته بود شدم یک اتاق با تِم سفید و سیاه بود و به‌جز من و خدمه فرد دیگه‌ای داخل اتاق نبود. خدمتکار با تعجب به من نگاه کرد و کیف و مانتویم را به سمتم گرفت و گفت:
خدمتکار: بفرمایید خانوم.
چنگی به کیف و مانتو‌ام زدم و سریع مانتو را تن کردم و کیف را روی شانه‌ام گذاشتم و زیر لب تشکری از خدمتکار کردم، خدا می‌دونست چه‌قدر دلم می‌خواست بنشینم و گریه کنم، احساسم در آن لحظه شبیه کسانی بود که به او خ*یانت شده، همان‌قدر درد‌ناک و غمگین!
سریع از اتاق خارج شدم حتی نیم نگاهی هم به افرادی که توی سالن بودند ننداختم و خیلی زود از این عمارت وحشتناک بیرون زدم. با حالی خراب تاکسی گرفتم و به خونه برگشتم.
چشم‌هایم را به یک‌دیگر فشار می‌دادم و زیر لب زمزمه می‌کردم گریه نکن دختر، گریه نکن آرام! نزدیک‌های اذان مغرب بود. تاکسی که سر کوچه نگه داشت، پول را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم، به سمت خانه حرکت کردم،
بغض چنان به گلویم چنگ می‌انداخت که انگار تکه‌های خورد شده‌ی قلبم در گلویم جای خشک کرده‌اند!
به در خانه که رسیدم دستی به صورتم کشیدم، صورتم دریغ از یک قطره اشک بود! معلوم بود دیگر، آن‌قدر که با خودم گفتم گریه نکن! ولی فقط یک جای آرامش‌بخش می‌خواستم تا اشک‌هایم جاری شوند، زنگ در خانه را فشرده و در آن لحظه آهی از بین لب‌هایم خارج شد که گویی، تمام بغض‌ها، درد‌ها و غم‌ها را فریاد می‌زد! در باز شد و قامت کوچک نیاز در چهار‌‌‌چوب در پیدا شد، لبخند شیرینی به رویم زد و با شوق و ذوق گفت:
نیاز: چه زود اومدی! می‌خوایم بریم خونه مامان‌بزرگ تو هم بیا.!
به در اشاره‌ای کردم تا کنار برود،
وارد شدم و با صدایی که سعی در پنهان کردن بغض درونش داشتم،‌ گفتم:
- شما برید آجی! به مامان و بابا هم بگو، من میرم بخوابم. باشه؟
نیاز سری تکان و داد و گفت:
نیاز: چشم آجی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
بی‌حرف وارد اتاقم شدم، کمی بعد سکوت، خانه را فرا گرفت و نشان از رفتن خانواده‌‌ام به خونه مامان‌بزرگ می‌داد.
با شنیدن صدای تلفن دندون قروچه‌ای کردم و بدون توجه به صدای زنگ گوشی و تلفن خونه وارد حمام شدم، شیر آب سرد را باز کردم و در یک آن جیغ بلندی کشیدم.
هوم کش‌داری گفتم و دونه به دونه لباس‌هایم را از تنم در آوردم، اشک‌هایم بی‌وقفه روی صورتم می‌ریخت و من با یک فکر خدا را شکر می‌کردم که دخترونگی‌هایم گرفته نشد و با فکر دست‌های آن به اصطلاح آدم احساس نجس بودن می‌کردم، با فریادی بلند گفتم:
- چرا من ان‌قدر بدبختم؟ چرا ساده‌ام؟
یه احمق به تمام معنای زود باور هستم!
نمی‌خوام آرام باشم! نمی‌خوام...!
لیف را محکم به تنم می‌کشیدم آن‌قدر که احساس سوزش می‌کردم اما دست بردار نبودم. نمی‌خواستم رَدی از دست‌های آن پست فطرت بر روی بدنم بماند. صدای زنگ گوشی‌ام روی اعصاب نداشته‌ام راه‌ می‌رفت، شیر دوش آب را بستم و بدون هیچ پوششی از حمام بیرون آمدم، به سمت اتاقم رفتم و گوشی‌ام را برداشتم.
تماس از نازنین بود، تماس را وصل کردم و تلفن را روی بلند‌گو گذاشتم.
نازنین با صدای مهربونی گفت:
نازی: خداروشکر بالاخره بر‌داشتی! نگرانت شدم آرام! ببخشید بابت رفتار بنیامین!
پوزخندی زدم و گفتم:
- فکر کردی همه‌چی با یک ببخشید تمام میشه؟! نخیر! دیگه نمی‌خوام نه تو نه اون داداش بی‌غیرتت رو ببینم، برید به درک!
چی... .
نازی پرید وسط حرفم و عصبی گفت:
نازی: نشد دیگه! من و بنیامین مثل این‌که خیلی بهت رو دادیم پرو شدی! تو باید آرزوت باشه با داداش من یه شب باشی!
دندون غرچه‌ای کردم و مثل خودش عصبی با صدای بلندی گفتم:
- آرزو‌های من مثل تو ان‌قدر چرت نیست!حالم از همتون بهم می‌خوره!
چند لحظه‌ای سکوت اون‌طرف خط بر قرار بود و بعد صدای عصبانی بنیامین، که هنوزم هم مشخص بود که مسته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
بنیامین: آرام، من رو سگ نکن! انتظار چی داشتی ها؟!
خراب شد، کاخ صورتی آرزوهایم با بنیامین فرو ریخت! بغضم را به سختی قورت دادم و با صدای خش دارم گفتم:
- دیگه هیچ‌وقت، تکرار می‌کنم هیچ‌وقت سمت من نیا!
بنیامین از پشت تلفن با فریاد گفت:
بنیامین: حیف که اون عوضی‌ها گفتند دیگه ولت کنم! ولی من هم بی‌کار نمی‌شینم، ادبت می‌کنم!
با بهت و عصبانیت گفتم:
-چی‌میگی؟ کدوم عوضی‌ها؟!
صدای پوزخندش توی تلفن پیچید و گفت:
بنیامین: آخ‌آخ دختره‌ی ساده! به‌هیچ کدوم از افراد زندگیت نمی‌تونی اعتماد کنی!
جیغی کشیدم و با حرص گفتم:
- همش حرف اضافه می‌زنی! برو به درک روانی!
بلافاصله تلفن را قطع کردم، غافل از این‌که حرف‌های بنیامین حقیقتی تلخ در زندگی من بود، حقیقتی که قلب و مغز مرا به طور کامل به بازی می‌گرفت!
با احساس لرزشی که در اثر سرما بود، به یاد آوردم که بدون هیچ پوششی توی اتاق جلوی باد کولر ایستادم. به سمت حمام رفتم.
بنیامین از نظرم یک دیوانه روانی بود!
حرف‌هاش اون لحظه برام چرت و پرت‌ترین حرف‌های دنیا بود!
من خیلی ساده‌ام، ساده‌ مثل اسم لعنتی‌ام! آرام.!
حدود یک ساعت توی حمام چپیده بودم و زیر دوش نشسته بودم.
اشک می‌ریختم و با خدا حرف می‌زدم. دلم می‌خواست بخوابم، شدیداً احساس می‌کردم که به یک خواب اَبدی نیاز‌مندم!
حوله‌ی کوچکم را دورم پیچیدم، تاب و شلوارک سفیدی را تن کردم و موهام رو با سشوار خشک کردم، تو آینه به خودم خیره شده بودم، من واقعاً از لحاظ زیبایی هیچ چیزی کم نداشتم، مشکل من معصومی و سادگی بیش از حد بود!
باصدای در خانه متوجه شدم که مامان و بابا اومدند، سشوار را توی کشوی میز لوازم آرایشی‌ام گذاشتم و روی تختم چهار زانو نشستم و به در نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با ورود نیاز به اتاق لبخندی زدم و با صدای آرامی گفتم:
- خوش اومدی!
نیاز سریع بدو‌ بدو اومد تو بغلم پرید و با ذوق گفت:
نیاز: وای خیلی خوش گذشت! من و... ‌.
تا حدود نیم ساعت نیاز برای من حرف زد و من در جواب لبخند‌های مصنوعی یا جمله چه خوب را تحویلش می‌دادم.
نیاز که از حرف زدن خسته شده بود،
بعد از انجام کار‌های شخصی‌اش با اون لباس شخصی صورتی رنگ و موهای فِر‌ دارش به خواب رفت.
روی تختم دراز کشیدم و با دست‌هایم کمی موهایم را ماساژ دادم، آن‌قدر گریه کرده بودم که به ثانیه‌ای نکشید که خوابم برد، صبح زود حدود ساعت‌های دَه صبح بود که از خواب بیدار شدم، با دیدن جای خالی نیاز متوجه بیدار بودنش شدم، از اتاقم بیرون زدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، بعد انجام کار‌های مربوطه از توالت بیرون زدم و وارد آشپز خونه شدم، مامان، بابا، امیر و نیاز سر میز صبحانه نشسته بودند صبح‌بخیری گفتم و پشت میز نشستم، مامان لیوان چای رو برام روی میز گذاشت و گفت:
مامان: بخور تا سرد نشده!
زیر لب باشه‌ای گفتم و شروع یه خوردن صبحانه‌ام کردم، آن‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند، و انگار نه انگار که من تمام مدت با بغض لیوان جای را سر می‌کشیدم!
ماه رمضان بود، و من عاشق ماه رمضان بودم، از فردا به بعد باید روزه می‌گرفتم.
وارد اتاقم شدم، قدم‌هایم را به سمت آینه برداشتم،این من بودم؟!
این آدم با یک قلب تکه‌تکه شده من نبودم! من نبودم!
صدای بوق تلفنم باعث شد نگاه از آینه بگیرم و به سراغ گوشی‌ام که روی عسلی بود بروم، گوشی را برداشتم و تماس را وصل کردم حیات بود. حیات با صدای پُر شوری گفت:
حیات: سلام آجی جونم! چطوری بیبی؟!
با کلمه آخرش بغضم ترکید، حداقل کنار حیات صمیمی‌ترین دوستم، دختر‌داییم، می‌تونستم راحت باشم...
اشکی که از چشمم سرخورد را با دست پس زدم و با هق‌هق گفتم:
- از همونی که می‌ترسیدم سرم اومد! حالم بده!
حیات با دلهره پرسید:
حیات: چیشده آرام؟ درست بگو منم بفهمم!
با هق‌هق گفتم:
- رفتیم مهمونی...مسـ*ـت بود! می ...خواست ب ...بهم دست درازی کنه!
حیات....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
حیات هینی از ترس کشید، می‌دوستم از دستم خیلی عصبانی هست، ولی با حرف‌هاش سعی در آروم کردن من داشت.
حیات: ببین الان تو سالمی خوب؟نگران نباش اون پسره‌ دیگه نقشی تو زندگیت نداره! من پیشتم آرام.
از حرف‌هاش گریه‌ام شدت گرفت و اشک‌هام با سرعت بیشتری صورتم رو خیس کردن، حیات با بغض و معصومیت گفت:
حیات: گریه نکن گریم می‌گیره‌ها!
میون گریه‌هام لبخندی زدم و گفتم:
-باشه! گریه نمی‌کنم!
حدود یک ساعت همین‌طور در حال صحبت کردن بودیم، که حیات گفت:
حیات: آرام، میگم تو و امیر بیاین تابستون رو پیش من!
از بس سرپا مونده بودم پاهام خشک شده بود پشت میز روی صندلی نشستم با سیم هندزفری بازی‌ می‌کردم، گفتم:
- آخه من کنکور دارم! امیر رو هم فکر نکنم قبول کنه!
حیات مطمئن گفت:
حیات: رشته‌هامون که یکی هست! بیا باهم درس می‌خونیم! امیر رو هم من بهش زنگ می‌زنم راضیش می‌کنم!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه!
حیات سر‌خوش خندید و گفت:
حیات: پس به بابام میگم به عمو زنگ بزنه!
اوکی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- حله!
حیات: پس من میرم، فعلاً خداحافظ!
- فعلاً!
گوشی‌ را قطع کردم. فردا امتحان جغرافیا داشتم ، شروع به خوندن کردم، ولی همش صحنه‌های...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین