بعد از خوردن یک صبحانه مفصل از مامان و بابا تشکر کردم و وارد اتاقم شدم، سریع لباسهای مدرسهام رو پوشیدم و موهام رو محکم بالای سرم بستم که چشمهام رو وحشی و کشیدهتر نشون میداد! دفتر خاطراتم رو هم توی کولهام گذاشتم تا وقتی حوصلهام سر رفت ازش استفاده کنم. امروز انرژی داشتم، چون زنگ اول عربی داشتیم و من هم عاشق درس عربی بودم!
طبق روال گذشته منتظر اتوبوس ایستاده بودم که بعد از حدود ده دقیقه اومد.
زنگ تفریح بود و با نازی و زهرا تو حیاط مدرسه بودیم و گرم صحبت کردن بودیم. زنگ آخر که خورد سریع کولهام را روی شانهام گذاشتم و از مدرسه بیرون زدم. کوچه اول رو پیاده رفتم و بعد منتظر توی ایستگاه اتوبوس ایستادم. با برخورد دست کسی به دستم با ترس سرم رو به عقب برگرداندم که با دیدن بنیامین شوکه سلام کردم.تازه یادم اومده بود که میخواست بیاد دنبالم تا با هم بریم بیرون ولی من این رو نمیخواستم و به مامان هم اطلاع نداده بودم!
صدای بنیامین من رو به خودم آورد:
بنیامین: بریم عشقم؟!
با تته پته گفتم:
- ب بنیامین من... از مامانم اجازه نگرفتم! یادم رفت!
بنیامین کلافه دستی تو موهای خوش حالتش کشید و به بالا هدایتشون کرد و کلافه گفت:
بنیامین: اوکی! بیا سوار شو برسونمت!
باشهای گفتم و با احتیاط سوار موتور بنیامین شدم و کیفم را ما بین هر دومون گذاشتم، توی طول راه با بنیامین راجب مدرسه و موضوعات مختلف حرف زدیم و من از این نزدیکی بیش از حد به بنیامین کلافه شده بودم!
بنیامین سر کوچه نگه داشت، سریع پیدا شدم و دستم رو به حالت خداحافظی تکان دادم و گفتم:
- خدافظ، من میرم!
بنیامین سری تکان داد و با لبخند کوچکی گفت:
بنیامین: مواظب خودت باش!
سری تکان دادم و عقب گرد کردم، چند قدمی برنداشته بودم که صدای موتور بنیامین خبر از رفتنش داد، پا تند کردم و به سمت خانه رفتم.
طبق روال گذشته منتظر اتوبوس ایستاده بودم که بعد از حدود ده دقیقه اومد.
زنگ تفریح بود و با نازی و زهرا تو حیاط مدرسه بودیم و گرم صحبت کردن بودیم. زنگ آخر که خورد سریع کولهام را روی شانهام گذاشتم و از مدرسه بیرون زدم. کوچه اول رو پیاده رفتم و بعد منتظر توی ایستگاه اتوبوس ایستادم. با برخورد دست کسی به دستم با ترس سرم رو به عقب برگرداندم که با دیدن بنیامین شوکه سلام کردم.تازه یادم اومده بود که میخواست بیاد دنبالم تا با هم بریم بیرون ولی من این رو نمیخواستم و به مامان هم اطلاع نداده بودم!
صدای بنیامین من رو به خودم آورد:
بنیامین: بریم عشقم؟!
با تته پته گفتم:
- ب بنیامین من... از مامانم اجازه نگرفتم! یادم رفت!
بنیامین کلافه دستی تو موهای خوش حالتش کشید و به بالا هدایتشون کرد و کلافه گفت:
بنیامین: اوکی! بیا سوار شو برسونمت!
باشهای گفتم و با احتیاط سوار موتور بنیامین شدم و کیفم را ما بین هر دومون گذاشتم، توی طول راه با بنیامین راجب مدرسه و موضوعات مختلف حرف زدیم و من از این نزدیکی بیش از حد به بنیامین کلافه شده بودم!
بنیامین سر کوچه نگه داشت، سریع پیدا شدم و دستم رو به حالت خداحافظی تکان دادم و گفتم:
- خدافظ، من میرم!
بنیامین سری تکان داد و با لبخند کوچکی گفت:
بنیامین: مواظب خودت باش!
سری تکان دادم و عقب گرد کردم، چند قدمی برنداشته بودم که صدای موتور بنیامین خبر از رفتنش داد، پا تند کردم و به سمت خانه رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: