حدوداً ده دقیقه بود داشتم به انگشترها نگاه میکردم و از هیچ کدوم خوشم نیومده بود. اصلاً من از هیچی خبر نداشتم، نه از قضیه نامزدی و نه از انگشتر خریدن؛ خود این پسرهی وحشی رو دو ساعت نیست که دیدم.
با فشرده شدن بازوم به سمتش برگشتم و متعجب آروم گفتم:
- وا چته؟
با عصبانیت گوشیش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:
- خوب نگاهش کن.
پخش زنده بود! با دقت به مردی که روی یک صندلی بسته شده بود نگاه کردم. مردی وارد اتاقک تاریکی که اون بدبخت به صندلی بسته شده بود شد و شروع به زدنش کرد، اینکه امیر بود! با حیرت بهش نگاه کردم و سعی کردم صدام بالا نره:
- من از حرفهات سر پیچی نکردم که داری مجازاتم میکنی. بهشون بگو بس کنن.
یاسین متفکر و خیره به لبهام گفت:
- نمیخوام گیج بزنی یاس، تو چه بخوای چه نخوای از این به بعد تا آخر عمرت با منی.
به چشمهام نگاه کرد و با نیشخند گفت:
- پس مثل یک نامزد خوب، مطیع باش.
ازم فاصله گرفت و رو به همون مرد گفت:
- عمو کمال، این انگشتر الماس رو بذار.
آقا کمال: ای به چشم شاه دوماد!
از حرفی که زد دلم میخواست عوق بزنم.
شاه دوماد! این دیگه چه لقب چرتیه. رفت پشت ویترین و انگشتر الماس شکلی که یاسین انتخاب کرده بود رو برداشت و گفت:
- الان براتون تو جعبه میذارم.
یاسین سری تکون داد و آقا کمال انگشتر رو برد. بعد چند دقیقه برگشت، جعبه انگشتر رو به یاسین داد.
آقا کمال: بیا عمو.
یاسین انگشتر رو به سمت من گرفت و گفت:
- بگیرش!
از دستش گرفتم که یاسین کارتی به سمت آقا کمال گرفت، آقا کمال لبخندی زد و گفت:
- این هدیه من به عروس خانمه. مبارک باشه.
یاسین: ممنون عمو جان!
با فشرده شدن بازوم به سمتش برگشتم و متعجب آروم گفتم:
- وا چته؟
با عصبانیت گوشیش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:
- خوب نگاهش کن.
پخش زنده بود! با دقت به مردی که روی یک صندلی بسته شده بود نگاه کردم. مردی وارد اتاقک تاریکی که اون بدبخت به صندلی بسته شده بود شد و شروع به زدنش کرد، اینکه امیر بود! با حیرت بهش نگاه کردم و سعی کردم صدام بالا نره:
- من از حرفهات سر پیچی نکردم که داری مجازاتم میکنی. بهشون بگو بس کنن.
یاسین متفکر و خیره به لبهام گفت:
- نمیخوام گیج بزنی یاس، تو چه بخوای چه نخوای از این به بعد تا آخر عمرت با منی.
به چشمهام نگاه کرد و با نیشخند گفت:
- پس مثل یک نامزد خوب، مطیع باش.
ازم فاصله گرفت و رو به همون مرد گفت:
- عمو کمال، این انگشتر الماس رو بذار.
آقا کمال: ای به چشم شاه دوماد!
از حرفی که زد دلم میخواست عوق بزنم.
شاه دوماد! این دیگه چه لقب چرتیه. رفت پشت ویترین و انگشتر الماس شکلی که یاسین انتخاب کرده بود رو برداشت و گفت:
- الان براتون تو جعبه میذارم.
یاسین سری تکون داد و آقا کمال انگشتر رو برد. بعد چند دقیقه برگشت، جعبه انگشتر رو به یاسین داد.
آقا کمال: بیا عمو.
یاسین انگشتر رو به سمت من گرفت و گفت:
- بگیرش!
از دستش گرفتم که یاسین کارتی به سمت آقا کمال گرفت، آقا کمال لبخندی زد و گفت:
- این هدیه من به عروس خانمه. مبارک باشه.
یاسین: ممنون عمو جان!
آخرین ویرایش توسط مدیر: