جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,802 بازدید, 76 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
حدوداً ده دقیقه بود داشتم به انگشترها نگاه می‌کردم و از هیچ کدوم خوشم نیومده بود. اصلاً من از هیچی خبر نداشتم، نه از قضیه نامزدی و نه از انگشتر خریدن؛ خود این پسره‌ی وحشی رو دو ساعت نیست که دیدم.
با فشرده شدن بازوم به سمتش برگشتم و متعجب آروم گفتم:
- وا چته؟
با عصبانیت گوشیش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:
- خوب نگاهش کن.
پخش زنده بود! با دقت به مردی که روی یک صندلی بسته شده بود نگاه کردم. مردی وارد اتاقک تاریکی که اون بدبخت به صندلی بسته شده بود شد و شروع به زدنش کرد، اینکه امیر بود! با حیرت بهش نگاه کردم و سعی کردم صدام بالا نره:
- من از حرف‌هات سر پیچی نکردم که داری مجازاتم می‌کنی. بهشون بگو بس کنن.
یاسین متفکر و خیره به لب‌هام گفت:
- نمی‌خوام گیج بزنی یاس، تو چه بخوای چه نخوای از این به بعد تا آخر عمرت با منی.
به چشم‌هام نگاه کرد و با نیشخند گفت:
- پس مثل یک نامزد خوب، مطیع باش.
ازم فاصله گرفت و رو به همون مرد گفت:
- عمو کمال، این انگشتر الماس رو بذار.
آقا کمال: ای به چشم شاه دوماد!
از حرفی که زد دلم می‌خواست عوق بزنم.
شاه دوماد! این دیگه چه لقب چرتیه. رفت پشت ویترین و انگشتر الماس شکلی که یاسین انتخاب کرده بود رو برداشت و گفت:
- الان براتون تو جعبه می‌ذارم.
یاسین سری تکون داد و آقا کمال انگشتر رو برد. بعد چند دقیقه برگشت، جعبه انگشتر رو به یاسین داد.
آقا کمال: بیا عمو.
یاسین انگشتر رو به سمت من گرفت و گفت:
- بگیرش!
از دستش گرفتم که یاسین کارتی به سمت آقا کمال گرفت، آقا کمال لبخندی زد و گفت:
- این هدیه من به عروس خانمه. مبارک باشه.
یاسین: ممنون عمو جان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
از پاساژ بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. به محض حرکت ماشین، یاسین خیره به جاده سرد گفت:
- چهره‌ت هیچ تغییری نکرده. عقلت هم همین‌طور. فقط یه‌کم قد کشیدی!
با حرص بهش نگاه کردم و مونده بودم چی بگم تا بسوزونمش! با یادآوری حرفی که ترانه بهم زده بود از روی صندلی بلند شدم و به سمتش خم شدم، محکم موهای رنگ شده‌ی خاکستریش رو گرفتم و کشیدم. چنان نعره‌ی بلندی زد که با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و دستم شل شد. ولش کردم و نشستم سر جام و با بهت گفتم:
- ترانه گفت... .
پرید وسط حرفم و غرید:
- معلومه چه غلطی می‌کنی؟ ترانه زر زیاد میزنه!
دست به سی*ن*ه ایستادم و گفتم:
- دیدی هنوزم بدت میاد.
یاسین یهو لحنش عوض شد و غمگین گفت:
- تو هیچ چی یادت نمیاد.
سری تکون دادم و حق به جانب گفتم:
- نخیرم. الان که فکر می‌کنم یه چیز‌هایی یادم هست.
یاسین پوزخندی زد و چیزی نگفت. بعد چند دقیقه به حرف اومد.
- حس می‌کنم زیاد هم از فهمیدن گذشته‌ت تعجب نکردی! انتطار داشتم غش کنی و تا چند روز رو تخت بیمارستان باشی.
از حرفش بغض کردم، بهش خیره شدم و گفتم:
- تو هیچ وقت نمی‌تونی بفهمی تو قلب یک آدم چی‌ می‌گذره. نمی‌تونی بفهمی دقیقاً چه حسی داره، مخصوصاً اگه اون فرد فقط بخشی از خاطرات بچگیت باشه.
اشک‌هام ریختن، بی‌توجه بهشون ادامه دادم:
- تو می‌تونی فرض کنی که من اهمیت نمیدم و برام مهم نیست، اما نمی‌دونی که درونم چه خبره. واقعاً حس می‌کنم هیچ چی از من قبلی باقی نمونده.
یاسین: به‌نظرت کدوم یکی از ما عوض نشدیم؟ من، آیوار، مامانت، بابات، ترانه، بابای من! ما همه عوض شدیم. نمی‌دونم چرا طوری حرف می‌زنی انگار تموم سختی‌ها مال توست!
با حرص میگم:
- من همچین فکری نمی‌کنم آقای آتش‌زاد!
با خون‌سردی تمام گفت:
- پس فاز آدم‌های پکر و غمگین رو نگیر.
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم.
- من؟ کی فاز گرفتم؟ چرا الکی گیر میدی.
یاسین ماشین رو نگه داشت و گفت:
- یه وقت کم نیاری سنگ‌پا قزوین. بیا پایین رسیدیم.
نگاهم رو به اطراف دوختم. با دیدن قبرستون کلاً بحث‌مون رو فراموش کردم.
- اینجا اومدیم چی‌کار؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
یاسین بدون توجه به حرفم از ماشین پیاده شد، در ماشین رو باز کردم و با حرص گفتم:
- میشه بگی چرا اومدیم این‌جا؟
یاسین نیشخندی زد و گفت:
- بیبی دهنت رو ببند.
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- چقدر هم که با ادبی.
حدود پنج دقیقه‌ای بود که داشتیم از کنار مرده‌ها می‌گذشتیم که یاسین بالاخره ایستاد، به قبری که کمی اون‌طرف‌تر بود اشاره کرد و گفت:
- از اون قبر تا اینی که پیش پای منه بخون.
می‌ترسیدم نگاه کنم، ولی قدم برداشتم. اولین قبر صاحبش آرمان آتش‌زاد بود، دومی فرهاد، سومی نفس، چهارمی آذر(زن آرمان). اشک‌ تو چشم‌هام حلقه زده بود، مثل برنده‌ای بودم که بهم گفته بودن یه اشتباهی شده و تو برنده نیستی. مثل کسی بودم که حقش رو ازش گرفته بودن. قبر پنجمی دختری به نام رَستا بود، رو به یاسین که دست به جیب و سرد نگاهم می‌کرد، با بغض گفتم:
- رَستا کیه؟
خون‌سرد خیره به قبر رستا نامی، گفت:
- خواهر ناتنیم، آرمان بعد مرگ آذر ازدواج کرد.
با لبخند غمگینی گفتم:
- انتظار داشتم زنده باشن، می‌دونی گفتم شاید ... شاید قراره با بودنم خوش‌حالشون کنم!
یاسین: نگران نباش. در اصل می‌خوام باهام ازدواج کنی تا انتقام‌ خانواده‌هامون رو بگیریم.
با چشم‌های اشکی گفتم:
- می‌ذاری برگردم پیش مامان و بابام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
یاسین نیشخندی زد و گفت:
- تو به نادر بد ذات میگی بابا؟ اون‌ها الان ترکیه‌اند. وقتی من و تو ازدواج کردیم، امیر و برادر زنش هم میرن ترکیه.
با بغض گفتم:
- پس من چی؟ تو این‌ها رو از کجا می‌دونی؟
یاسین: بریم تو ماشین بهت میگم.
سری تکون دادم و هر دو باهم سوار ماشین شدیم. نزدیک‌های زمستان بود و هوا داشت سرد میشد. چیزی به تاریک شدن هوا نمونده بود. از قبرستون که بیرون اومدیم، باورم نمیشد که مامان و بابا بدون اینکه به من خبر بدن رفتن ترکیه. اصلاً با کدوم پول رفتن ترکیه؟ کلافه گفتم:
- یاسین حالا بگو لطفاً.
نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم گفت:
- بهشون گفتم از تو دور بمونن و پیدات کردم. اون‌ها هم در ازای پول و بلیت و یه خونه تو ترکیه خواستن. منم برای کنده شدن شرشون بهشون دادم، می‌تونم تک‌تک‌شون رو بکشم ولی می‌دونستم تا ابد ازم متنفر میشی!
با بهت و تعجب گفتم:
- باورم نمیشه ‌که همچین چیزی ازت خواسته باشن. هیچ‌جوره با این حرف‌ها نمی‌تونم کنار بیام.
یاسین: رسیدیم خونه بهشون زنگ می‌زنم تا از زبون خودش‌شون بشنوی، ولی بعد از اون دیگه نمی‌خوام حرفی راجع‌ بهشون بشنوم! اوکی؟
با ناباوری گفتم:
- خیلی خب!
ذهنم پُر از اما و اگر بود، اگه مامان و بابا آدم‌هایی باشن که یاسین گفته! اگر دیگه نتونم ببینم‌شون... . بعد یک ساعت جلوی یک عمارت بزرگ نگه داشت، در رو با ریموت زد و وارد عمارت شدیم، با دیدن داخل عمارت دهنم اندازه غار علی‌صدر باز شد. جلل خالق! اینجا بهشته؟ یک ساختمون خیلی بزرگ که سمت چپ ساختمون پارکینگ بود و سمت راست باغ و دورتادور پُر از نگهبان هایی بود که از نظر من کاملاً وجودشون اضافی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
یاسین به من اشاره زد که پیاده بشم و خودش هم پیاده شد. به محض اینکه یاسین در رو باز کرد، مرد کت و شلواری به سمتش دوید و گفت:
- قربان خوش اومدید.
یاسین سری تکون داد و رو به مرد گفت:
- جمال، یاس رو ببر توی اتاقش تا من بیام.
مردی که اسمش جمال بود چشمی گفت و به سمت من اومد. با احترام گفت:
- خانم همراهم بیاید.
سری تکون دادم و بعد از نیم نگاهی که به یاسین انداختم پشت سر جمال رفتم. یکی از نگهبان‌ها در ساختمون رو باز کرد. اول جمال و بعد من وارد ساختمان شدیم. با حیرت به منظره‌ی روبه‌روم چشم دوختم! اینجا بیشتر شبیه صفحه شطرنج بود تا خونه. برام سوال بود که توی همچین عمارتی که کم‌ِکمِ پونصد متره چطور یاسین تنهایی زندگی می‌کنه؟ این‌جا آدم گُم میشه! با صدای جمال به خودم اومدم. بالای پله‌ها ایستاده بود و منتظر بود که دنبالش برم. سریع به سمتش رفتم، پله‌ها رو تند‌تند بالا رفتم و جمال وارد راه‌رو سمت چپ شد. در یکی از اتاق‌ها رو باز کرد و با صدای کلفتی که داشت گفت:
- بفرمایید خانم، این اتاق شماست.
وارد اتاق شدم، از دیدن اتاق با دیوار‌های صورتی جا خوردم. انتظار داشتم اتاق من هم مثل تمام دیوار های خونه سفید و مشکی باشه! اتاق ساده و مجللی بود. در حال نگاه کردن اطراف اتاق بودم که جمال گفت:
- خانم هر چیزی که نیاز داشتید به نگهبان پشت در بگید. با اجازه من میرم.
به سمتش برگشتم و گفتم:
- چشم ممنون!
با رفتن جمال خسته روی تخت دونفره‌ نشستم و روسری‌کوچیکم رو از سرم در آوردم. و روی تخت دراز کشیدم، ذهنم درگیر بود و خیلی خسته شده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
نیم ساعتی بود که روی تخت دراز کشیده بودم و چشم‌هام رو بسته بودم و سعی می‌کردم به چیزی فکر نکنم. با صدای باز شدن در مثل برق گرفته‌ها از جام بلند شدم و به یاسین که با سینی غذا وارد اتاق شده بود خیره شدم. سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت، به سینی اشاره کرد و گفت:
- غذات رو که خوردی به نگهبان بگو بیاد ظرف‌ها رو ببره. لباس‌هات رو هم عوض کن. تو کمد هرچی بخوای هست.
بعد تموم شدن حرف‌هاش به سمت در اتاق رفت که صداش زدم. به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد، از جام بلند شدم و با لبخند گفتم:
- اوم خب قرار بود به مامان و بابام زنگ بزنی تا باهاشون حرف بزنم.
یاسین هوف کلافه‌ای گفت و وارد بالکن شد. گوشیش دستش بود، با جواب دادن کسی که پشت خط بود به من اشاره کرد که بیام، سریع به سمتش رفتم. با خوش‌حالی گوشی رو از دستش گرفتم و پر از ذوق گفتم:
- سلام!
صدای کلافه و سرد مامان شوکه‌م کرد:
- چی‌ می‌خوای؟
خنده‌ی مسخره‌ای کردم و با تمام وجودم باور داشتم که داره شوخی می‌کنه!
- مامانی بی‌خیال شوخی، خوبی؟ بابا خوبه؟
مامان بعد کمی مکث با حرص گفت:
- چرا ول‌مون نمی‌کنی؟ دختره‌ی احمق چرا نمی‌فهمی که تو هیچ ارزشی برای من و شوهرم نداری؟
لبخند از روی لبم کنار رفت و با حیرت گفتم:
- مامان یه‌کم شوخی زیادی بود، لطفاً ادامه نده دارم ناراحت میشم‌
مامان از پشت گوشی به بابا گفت:
- نادر تو بیا به این دیوونه بفهمون دختر ما نیست، بگو بره پی زندگیش! من که هرچی میگم فکر می‌کنه شوخیه.
بغض کرده منتظر بودم تا بابا بیاد و بگه همه‌ی حرف‌های مامان و کلمه به کلمه شوخی بوده، با شنيدن صدای عصبانی بابا ... قلبم تیر کشید.
بابا:گوش کن دختر، من با تو حرفی ندارم، گوشی رو بده به اون شوهرت. مگه یادش رفته ما قرار گذاشتیم هیچ‌وقت هیچ چیزی از تو به ما نرسه؟ بچه بذار زندگی‌مون رو کنیم.
اشک‌هام جاری شدن و با حیرت گفتم:
- ولی بابا شماها زندگی من هستید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
بابا عصبی گفت:
- گوشی رو بده به ... .
با کشیده شدن گوشی از دستم با چشم‌های گریون به یاسین نگاه کردم. از بالکن خارج شدم و با پاهای لرزون به سمت تخت رفتم. گوشه‌ی تخت نشستم و زانو‌هام رو بغل کردم، سرم رو روی زانو‌هام گذاشتم و سعی کردم به بحث یاسین و نادر گوش نکنم. آره خب! متاسفانه هیچ چیز از هیچ‌کَس بعید نیست... .‏ فقط چند لحظه طول کشید تا فهمیدم اون‌هایی كه فكر می‌کردم خوبی بلدن، اون‌جور كه وانمود مي‌كردن نبودن. هرچی هم که باشه، برای عمری اون‌ها جای پدر و مادرم بودن، دوست مدرسه‌م نبودند که با یه جر و بحث ساده ولم کنن. الحق که بعضی از انسان‌ها، نقاب انسانیت زدن. با حس دستی که روی سرم نشست چشم‌های خیس از اشکم رو باز کردم از بین چشم‌های تارم بهش خیره شدم، دستش رو نوازش‌وار روی سرم می‌کشید و خیره به موهای طلاییم بود. نگاهم رو به سمت چشم‌هاش کشیدم، فکر کنم این سردی توی چشم‌هاش هم کار انسان‌هایی شبیه به نادر و نسترن خانم، پدر و مادر دیروز و غریبه‌های امروز هست. دهنم باز کردم تا کنارش درد و دل کنم. با بغض گفتم:
- من... .
بین حرفم پرید و خیره به چشم‌هام سرد گفت:
- می‌دونم ناراحتی! ولی اون دو نفر ارزشش رو ندارن که بخوام چیزی ازشون بشنوم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- حداقل حرف زدن با تو می‌تونست آرومم کنه.
دستش رو زیر چونه گرفت و سرم رو بالا آورد و با نیشخند گفت:
- من جنبه درد و دل ندارم، یهو دیدی رفتم زدم کُشتم‌شون. تو هم بگیر بخواب واسه یه مشت بی اصالت گریه نکن!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- حله.
ازم فاصله گرفت و از جاش بلند شد، داشت از اتاق خارج می‌شد که انگار چیزی یادش رفته باشه برگشت. نگاهم کرد گفت:
- بیا یاس.
با تعجب نگاهش کردم و از جام بلند شدم به سمتش رفتم و گفتم:
- چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
دستش رو توی شلوار جین مشکیش کرد و بعد چند ثانیه به سمتم گرفت، نگاهم رو به دستش دوختم. با دیدن یه گردنبند ماه شکل لبخند بی‌جونی زدم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- چه جاذابه!
بی‌حوصله گفت:
- اون جذابه بچه جون.
تو چشم‌هاش که عجیب من رو یاد ماه می‌انداخت زل زدم و با لبخند گفتم:
- خب ولی من میگم جاذاب!
یاسین سری تکون داد و گفت:
- برگرد برات ببندم.
با انداختن نگاه کوتاهی به گردنبند برگشتم و منتظر شدم تا گردنبند رو ببنده. موهام رو روی شونه‌‌ی سمت چپم انداخت و از بالای سرم گردنبند رو دور گردنم بست. با هر برخورد دستش به گردنم انگار دلم تکون می‌خورد! بالاخره بعد چند ثانیه ازم فاصله گرفت و سریع بدون هیچ حرفی با قدم‌های محکم از اتاق خارج شد. برگشتم و روی تختم و دراز کشیدم. نیم ساعت از رفتن یاسین گذشته بود و عمیقاً توی فکر بودم که با صدای تق‌تق در به خودم اومدم و از جام بلند شدم. می‌دونستم یاسین نیست چون دفعه پیش مثل یه گاو نجیب بدون اجازه وارد اتاق شد. بلند گفتم:
- بله؟
در باز شد و جمال با یه پاکت به سمتم اومد، تعظیم کوتاهی کرد و با صدای مردونه‌ش گفت:
- شب خوش خانم، آقا گفتن این پاکت رو به شما بدم.
پاکت رو به سمتم گرفت که از دستش گرفتم و متعجب گفتم:
- نگفتن تو پاکت چیه؟
جمال سری به معنی نه تکان و داد:
- نه خانم،‌ فقط گفتن سریع بخوابید و برای فردا زنگ هشدار بذارید. باید ساعت هشت صبح از خواب بیدار بشید.
متعجب گفتم:
- باشه ولی من گوشی ندارم!
جمال سری تکون داد و با لبخند‌ کم‌رنگی گفت:
- پس حتماً تو این پاکت گوشیه.
متقابلاً لبخندی زدم و گفتم:
- اوهوم.
جمال: با اجازه من میرم خانم، شب‌تون بخیر.
سرم رو به معنی باشه تکون دادم و جمال سریع از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
به سمت تخت برگشتم، چهار زانو روش نشستم و پاکت رو باز کردم. داخلش یک جعبه گوشی و شارژر و هندزفری بود، گوشی رو از جعبه در آوردم. واقعاً ذوق کرده بودم! آروم و پر از ذوق گفتم:
- دمت گرم یاسین!
گوشی رو روشن کردم، علامت سیم‌کارت روی بالای صفحه نشان از این می‌داد که قبلاً گوشی رو روشن کرده. هیچ برنامه خاصی داخلش نبود. چندتا زنگ هشدار برای ساعت هشت صبح گذاشتم، میگم چندتا چون باید زنگ هشدار خودش رو بکشه تا من بیدار بشم. شدیداً خوابم سنگینه! گوشی و بقیه وسایل‌ها رو روی میز کنار تخت گذاشتم و از جام بلند شدم، لامپ‌ها رو خاموش کردم و رفتم روی تخت و زیر پتو خزیدم. چشم‌هام رو بستم و با یادآوری تماسی که با مامان و بابا داشتم اشکی از چشمم چکید با دستش پسش زدم و زیر لب گفتم:
- واسه یه مشت بی اصالت گریه نکن!
صبح ساعت هشت همون‌طور که یاسین گفته بود از خواب بیدار شدم، زنگ هشدار رو خاموش کردم و وارد توالت شدم. بعد انجام کار‌های مورد نیاز از توالت بیرون اومدم. جلوی آینه قدی که کنار یک کمد بزرگ سفید قرار داشت رفتم و نگاهی به تیپم انداختم، اوه‌ اوه! چشم بازار رو کور کردی دختر! لولوی کی بودم من؟ دستی به موهای بهم ریخته‌م زدم و سراغ کمد رفتم. در کمد رو باز کردم و با دیدن کُلی لباس و کفش و شال رنگارنگ حقیقتاً خودم موندم و برگ‌هام ریخت! از بین لباس‌ها یک تیشرت گشاد سفید با یک شلوار جین مشکی و شال لیمویی رنگی رو با یک کفش سفید برداشتم. سریع لباس‌هایی که تنم بود رو باهاشون عوض کردم و جلوی آینه ایستادم. بوسی از توی آینه برای خودم فرستادم و برگشتم تا ببینم لوازم آرایشی و شونه هست یا نه. مشخص بود از قبل این اتاق رو آماده کرده بودند و من فقط مونده بودم چطور این لباس‌ها اندازه من بودند. آخه حتی سایز کفشم هم همون بود. روی صندلی میز آرایش که نشستم در باز شد و جناب وارد شد. همه می‌دونیم کیه دیگه، گاو نجیب‌! با اخم و دست به سی*ن*ه بین چهارچوب در ایستاد بود و نگاهم می‌کرد. از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم، تقریباً تو فاصله دو قدمیش بودم.
بی‌اختیار لبخندی به اخمش زدم و گفتم:
- صبح بخیر اخمو!
اخمش بیشتر شد و گفت:
- آماده باش یه‌کم دیگه آرایشگر میاد تا آماده‌ت کنه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- آماده برای چی؟
یاسین خونسرد زل زد تو چشم‌هام و گفت:
- بعد از ظهر عقد می‌کنیم.
انتظار نداشتم ان‌قدر زود بخوایم عقد کنیم. برام خیلی گنگ بود که بخوام با پسر عمویی که تازه دیروز دیدمش در عرض یک روز عقد کنم. کلاً این چند وقته همه چیز گنگ شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
- من با این ازدواج مشکلی ندارم، چون تنها افرادی که برام مونده تو و آیوارید. فقط یه‌کم زود نیست؟ نمیشه یه‌کم... .
بین حرفم پرید و بی حوصله گفت:
- نه یاس نمیشه! نکات لازم رو به آرایشگره گفتم پس تو کارشون دخالت نکن.
- باشه!
سری به معنی خوبه تکون داد و از اتاق بیرون رفت. می‌خواستم در مقابل حرفش بایستم و مخالفتی کنم ولی دست خودم نبود، طوری باهام رفتار می‌کرد و حرف می‌زد که در جوابش نمی‌تونستم مخالفت کنم. چند دقیقه‌ای بود که روی صندلی میز آرایش نشسته بودم و سرم تو گوشیم بود که در اتاق زده شد. بدون این‌که سرم رو بالا بگیرم گفتم:
- بیا تو.
در باز شد و صدای سلام گفتن هم‌زمان سه نفر باعث شد سریع سرم رو بالا بگیرم. دختر‌هایی که بهشون می‌خورد پایین بیست و پنج سال سن داشته باشن و همه لباس‌های سفید صورتی با روسری‌های کوچیک پوشیده بودند و دست هر کدوم یک کیف مشکی بود. گوشیم رو روی میز گذاشتم، از جام بلند شدم با لبخند گفتم:
- سلام. شما آرایشگر‌هایی هستید که یاسین گفت درسته؟
دختری که وسط ایستاده بود جلو اومد:
- بله عزیزم، من لیندا هستم.
به دختر مو نارنجی که سمت چپش بود اشاره کرد و گفت:
- این هم یلداست.
به دختر مو مشکی که سمت راستش بود اشاره کرد و ادامه داد:
- و این خانم هم مهساست.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوشبختم، من یاسم!
عجیب از این اسم جدیدم خوشم اومده بود، دلم نمی‌اومد اسمی که پدر واقعیم برام انتخاب کرده رو نگم. یاس اسمی که پدرم با عشق به من برام انتخاب کرده بود دوست داشتنی‌تر از اسم آرام بود! لیندا نزدیکم شد و با لبخند جذابش گفت:
- بشین پشت میز گلم. زیاد وقت نداریم تا آماده‌ت کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین