جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,869 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
لحنش تلخ گزنده بود وقتی که جمله آخرش را ادا کرد.
_ولی تو و شایان چهار سال تو رابطه بودین!
تصحیح کرد و گفت:
_هشت سال!
هشت سال قدم به قدم باهاش رفتم!
از ساخت شادلوین بگیر تا اولین باری که به عنوان همراه به مهمونی نصیری رفتم.
سر و صدای شادلوین تو بازار سیاه پیچیده بود ! همه مات مونده بودن که این چه جنسیه که رو دست مواد های عجق وجقشون زده!
سر زبونشون فقط یه اسم بود
افرا!
اون همه‌ی قلقا رو می‌دونست ..
با قیمت های آنچنانی با اونور آبیا معامله می‌کرد!
این‌قدر باهاش رفتم و اومدم تا راه و چاه رو یاد گرفتم!
همه‌چیز خوب بود! اون داشت به باند نصیری یا همون بکتاش نزدیک میشد که بشه دست راستش!
منم تونسته بودم با ثابت کردن آزمایش شادلوین تو چند تا بیمارستان ازش به عنوان یه داروی معجزه گر استفاده کنم..
یه روز سر بارگیری جنسا منو فرستاد تا برم بندر و تحویل بگیرم.
زمانی که همچی اوکی بود و می‌خواستم برگردم دیدم از زمین و زمان مامور ریخت سرم!
بعداً دلیل اینکه برای اولین بار منو برای تحویل بار فرستاده بود رو فهمیدم!
همش نقشه برای تله انداختن من بود!
من به شایان متعهد بودم و به بازپرس لام تا کام حرف نزدم!
فرداش دیدم شایانو گرفتن ..
همونم صحنه سازی بود
گرفتن و به دو ساعت نکشیده آزادش کردن!
دستم لای پوست گردو مونده بود!
به جرم ساخت مواد و قاچاق می‌خواستن برام ابد ببرن! الان که اینجام صدقه سر مهرزاد و گرنه که..
پوزخندی زد
_ تو که با چشم خودت دیدی!
دیدی چیجوری درد می‌کشیدم و جیک نمی‌زدم!
می‌دیدی مادرم رو‌ که چیجوری التماست می‌کرد!
ولی کاری نمی‌کردی...
اهورا زود وسط حرفش پرید
_ من اون‌موقع...
لبخندی زد و نگذاشت حرفش را ادامه دهد .
_ چون داغ دار بودی.. داغ دار خواهری که همخونِت بود!
فکر می‌کردی سر و ته باند به من ختم میشه و تمام گله و شکایت هات رو سر هر بازپرسی سر من خالی می‌کردی....
منم که کلاً بعد تصادف م‍ُردم!
الان که اینجام پاهام بزور تن لشمو رو خودش نگه داشته!
اونموقع که اومدی شرکت ..
بدترین حال ممکن رو داشتم و هنوز حافظم کامل بر نگشته بود
وگرنه مگه می‌زاشتم به همین راحتی بشی مشاور افرا؟
با شوخی جمله آخرش؛ لحظه‌ای سرش را بلند کرد
این دختر ثبات نداشت!
لحظه‌ای جدی .. لحظه‌ای تلخ و گزنده و لحظه‌ای شوخ!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_آدم‌ها با کله شق بازیشون...زندگیشون رو به باد میدن!
اهورا احساس عجیبی داشت...
زیر این آسمان کسانی بودند که همین قدر دردناک جلوی فامیل آبروشان می‌رفت... خودشان به کما می‌رفتند .. زندگیشان به خاکستر تبدیل می‌شد ...
اما هنوز سر پا بودند!
هنوز هم به میل انتقام نفس می‌کشیدند...
خوشحال بود..
اینکه دلارام با او از گذشته‌اش سخن گفته بود یعنی تا حدی او را مورد اعتماد می‌دانست..
هرچند همین چند جمله هم از دلارامی که کل مکالمه‌اش به سه کلمه هم نمی‌کشید خیلی بود!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
خمیازه‌ای کشید که دلارام گفت:
_ بگیر بخواب بچه!
اهورا با چشمانی گرد شده گفت
_ جهت یادآوری تو دیشب نخوابیدی و شب قبلش هم شیراز و اون داستانا! پس نتیجه می‌گریم..
درحالی که پیچ صندلی اورا باز می‌کرد با تحکم گفت:
_ پس نتیجه می‌گیریم مثل یه پسر خوب بگیری بخوابی و تو کار‌های بزرگترت دخالت نکنی که ...
همزمان باهم گفتند:
_ حسابت با کرام الکاتبینه!
دلارام خنده‌ای کرد که اهورا با وضعیت موجود و دلارامی که با سرعت صد و بیست حرکت می‌کرد و همان‌طور هم خم شده بود و پیچ صندلیش را باز می‌کرد هشدار گونه گفت:
_ تورخدا نکشیمون! حواست به رانندگیت باشه.
درحالی که از خدا خواسته به صندلی راحت تکیه می‌داد گفت:
_ اگه خوابت اومد بزن کنار. دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!
دلارام بلند خندید و گفت:
_ لفظ قلم حرف زدن بهت نمیاد!
اهورا به خنده‌اش لبخندی زد .چقدر خنده هایش زیبا و مهربان بود
حیف نبود این‌گونه از مهربانی او استفاده کردند و به این حال و روز انداخته اندش؟
زیادی برای بازی خطرناک آنها کوچک بود
جوان بود هنوز!
چرا باید به این زودی موهایش به سفیدی میزد؟
چرا باید به این زودی یتیم میشد و تنها؟
به راستی روزگار به هیچ‌ک.س رحم نمی‌کرد..
لحظه‌ای حسادت کرد.
به حال آن هشت نفری که رفقای قسم خورده‌ی دلارام بودند و هر لحظه خنده‌ها و شیطنت‌هایش را می‌دیدند...
او مسٔول بود!
برای اینکه دوباره حال او را خوب کند.
باید زندگی را به او برمی‌گرداند
درحالی که سمت دلارام برگشته و سرش را تکیه داده بود و خیره به اخم های همیشگی‌اش بود که خواب او را در خود بلعید..
به قیافه غرق در خواب پسرک نگاهی انداخت.
شیطنت هایش اورا یاد خودش می انداخت..می‌دانست قلبش چقدر صاف و صادق است....
ساعت را نگاه کرد پنج‌ صبح بود و احتمال می‌داد تا الان پروازشان نشسته باشد .
به محض روشن کردن گوشی‌اش حجم زیادی از پیام و میسکال را دریافت کرد که فقط نصف آنها سمیرا بود!
شماره‌اش را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت
_معلوم هست کدوم گوری ؟ د نمیگی نگران می‌شیم؟
باز چرا تا این وقت شب که نه، صبح بیداری؟
لبخندی زد و درحالی که برای رد شدن از پلیس راه کمربندش را می‌بست گفت:
_ علیک سلام!
_ کوفت و سلام !‌ کی می‌خوای آدم بشی تو آخه! عجب گیری کردیم دست این برج زهر مار
خندید و گفت:
_ پرواز چطور بود؟
_ اره بخند ! بخند!‌
ما رو اینجا قال گذاشته رفته حالا هم هر هر می‌خنده!
دختره پرو! حداقل بیا ما رو از فرودگاه بیار.
درحالی که سعی می‌کرد صدای خنده‌اش اهورا را بیدار نکند گفت:
_ تهران نیستم سمیرا!
صدای داد سمیرا در گوشش که پیچید کلافه گوشی را از گوشش فاصله داد
_‌ چی؟باز کجا پیچیدی رفتی ... خدایااا من از دست تو چیکار کنم! این هفته وقت دکترت بود!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
اخم بدی کرد _من حالم از تو هم بهتره ! خب؟ پس بجای نگرانی من! اون الهه و ارغوان رو جمع که از صد تا بچه بدترن!
انقدر که تو این موضوع رو هی بهم یادآوری می‌کنی‌ حالم رو بدتر می‌کنی!
سمیرا پشت خط پوفی کشید و گفت:
_ خیلی خب . قهر نکن حالا ،تو قهرت سنگینه. کل زندگیم رو باید بفروشم و نازت و بکشم تا آشتی کنی!
تک خنده‌ای کرد و گفت
_ تو اگه ناز کش بودی ناز یکی دیگه رو می‌کشیدی و می‌رفتی یکی رو خر می‌کردی تا رو دستمون باد نکنی!
_ بله بله.. قیطریه! فقط وسایلا زیاده اگه میشه.. مرسی .. الو دلارام .. پشت خطی؟
_ اره
_ نمیگی کجایی؟
دلارام سکوت کرد
_ خیلی خب نگو! فقط هرجا هستی لطفاً اون وامونده رو فرت فرت دود نکن قرصات رو بخور و مراقب خودت باش..
لبخند محوی زد .‌ تنها کَسی که همه‌جوره به فکرش بود همین دخترک مهربان و لجباز بود!
_باشه .مراقبم..
_اییی الهه کم چشمک تنبک بزن اه! چه می‌دونم حتماً اهورا هم همراهشه . اه سیریش! دلارام بعداً حرف می‌زنیم دیگه ...
اینا دو شات قهوه زدن بی‌خوابی زده پس کلشون به من بدبخت زور میگن!
دلارام خنده‌ای کرد و گفت:
_ غلط کردن! بگو جرعت داری به سمیرای دلارام از گل نازک تر بگو!
صدای شوخ ارغوان از پشت خط به گوشش رسید
_ هان؟ مثلا چه غلطی می‌خوای بکنی؟
_تخم کفتر خوردی زبون باز کردی جوجه! بزار پام برسه تهران! غلط و درستش رو اون‌موقع بهت نشون میدم؛ ده دفعه گفتم خواهرم خط قرمز منه!
سمیرا خندید و گفت:
_ با همه اخلاق گندت دورت بگردم که اینجوری از خواهرت طرفداری می‌کنی..
صدای« اییییی چندش» گویان الهه که پیچید با نگاهی به ساعت گفت:
_ بسه دیگه ! زیادی یاوه گویی کردین! حالا که خوابتون نمیاد حتما به شرکت سر بزنید! ارغوان همه فاکتورها دست ملکیه،حتما چک کن .
درضمن ! نبینم شبا سمیرا رو تو خونه تنها بزارید و برید ددر دودور!
یه دوشب خونه من بمونید تا برگردم.جهنم و ضرر!
فقط خدا شاهده بیام ببینم خونه رو تبدیل به طویله کردین با موهاتون همه‌جا رو تمیز می‌کنم!
آن سوی خط از خنده دل درد گرفته بودند.‌ وسواسی بود دیگر!
چه میشد کرد؟
سمیرا با خنده بریده بریده گفت:
_ باشه بابا! نهایت کلاه گیس می‌زاریم !
انگار چیزی یادش افتاده باشد تندی گفت:
_ راستی ارغوان! نبینم اون پسره چلمنگو براشتی آوردی خونه من‌ها!!چندش بازیاتون رو بزار برای رستوران و کافه !
ارغوان هم خندید و گفت:
_ چشم! امر دیگه؟
_ عرضی نیست!
زیر لب پرویی نثارش کرد که سمیرا گفت:
_ مراقب خودت باش آرام ! فعلا
_ فعلا!
...
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
سه ساعت پشت سر هم رانندگی کرده بود . آفتاب درست در چشمش می افتاد و سایبان هم سوز آن را چاره نبود! عینک دودی‌اش در کیف بود و کیفش هم صندوق عقب!
ناچار در داشبورد را به آرامی باز کرد و عینک دودی اهورا را برداشت و به چشمانش زد .
دوراهی قزوین و رشت بود قبل از پیچیدن به جاده رشت؛ مقابل مجتمع تفریحی نگه داشت . گلویش خشک شده بود!
نه نهار خورده بود نه شام و نه صبحانه درست حسابی!
حوصله گشت گذار داخل مجتمع را نداشت
پس روبروی دکه‌ای که در محوطه بود نگه داشت عینک دودی‌اش را روی موهایش گذاشت و از ماشین پیاده شد
دو مردی که پشت دکه ایستاده بودند با دیدنش پچ پچی کردند
بی‌توجه به آن‌ها گفت
_ ببخشید ...
مرد دکه دار سرتا پای دلارام را از نظر گذراند و با لبخند حریصی گفت
_ چیو ببخشم؟ همه‌ی اینجا رو ببخشیدم بهت! چی میل دارید بانو؟
پوزخندی زد حوصله لاس زدن های مرد را نداشت.
_یدونه ... نگاهی به اهورا که با چشم باز زیر نظرش داشت انداخت و ناخواسته لبخندی زد
_دوتا چای نبات..!
ماشین را طوری پارک کرده بود که اهورا داخل ماشین دیده نمی‌شد.
مرد با همان لبخند حریص چای را از سماور پر کرد و گفت:
_ هردو تا رو خودت می‌خوری؟ زیاد نیست ؟ به یه چای نبات دو نفری دعوتم نمی‌کنی؟
لبخند پر حرصی زد و درحالی که لیوان‌ها را بر‌می‌داشت گفت:
_ نه! دوتاشو من نمی‌تونم بخورم! یکیش مال نامزدمه..
و بی تفاوت به چهره مات مرد پول را با غیض روی میز پرت کرد و سمت ماشین رفت
اهورا با دیدنش شیشه را پایین داد
چای نبات را سمتش گرفت که با اخم گفت:
_ دو ساعت چی می‌گفت بهت؟
دلارام با این حرفش پقی زیر خنده زد و با لحن لوسی گفت:
_ عزیزممممم رگ غیرتت باد کرد؟
از خنده او اهورا هم به خنده افتاد
_مرتیکه...
دلارام با خنده گفت:
_ الهی! با دلارام عارفی گشتن همین مشکلات رو داره دیگه.. بالاخره خوشگلیه و هزار تا دردسر...
و بعد قیافه‌اش را مثل زنان پر افاده کرد که اهورا با مز مزه چای نباتش گفت
_ اعتماد به نفسی که تو داریو اگه کاکتوس داشت؛ سالی سه بار انبه داده بود!
بیشتر خندیدو گفت :
_ حرف خودم رو به خودم برمی‌گردونی نفله ؟
اهورا متعجب بود دلارام عارفی و شوخی و طنز و لودگی؟
جلل عجایب!
دلیل تعجبش را می‌دانست خندید و گفت:
_ برای من چشاتو اونجوری نکن .
داستان من همون جمله‌اس که میگه خنده من از گریه غم انگیز تر است!
سیگاری آتش زد و به اهورا تعارف کرد
اهورا خندید و گفت:
_ اصولاً قبل چای نبات سیگار می‌کشن! بیشتر می‌چسبه ..
دلارام زیر سیگار او فندک گرفت و گفت
_ ما همه چیز زندگیمون برعکسه! حتی خودمون!
و با انداختن لیوان در سطل زباله ماشین را دور میزد که اهورا با خنده پرسید
_ حالا آخرش به یارو چی گفتی که اونجوری برگاش ریخت؟
شانه‌ای بالا انداخت و گفت
_ داشت به یه چای دو نفره دعوتم می‌کرد که منم با عزر خواهی گفتم ببخشید ولی نامزدم تو ماشین منتظره!
و پشت فرمان نشت
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
کلمه«نامزد» چند بار در ذهنش تکرار شد و نهایتش شد لبخند ناخواسته‌ای که روی لبش جا خوش کرد .
دلارام با خواباندن دستی و به حرکت در آوردن ماشین شیطنت آمیز گفت:
_ هوی هوی! پیاده شو باهم بریم عمو! چه ذوقیم می‌کنه نفله!
اهورا ریز خندید و گفت:
_ ذوق کردنم داره والا!
......
کلافه به اهورا که دو لپی کلوچه می‌خورد نگاهی انداخت.
با حس نگاه خیره دلارام ،کلوچه در گلویش پرید که دلارام با گرفتن بطری آب با خنده گفت:
_ بپا خفه نشی! نترس همه اش مال توعه!
اهورا با دهان پر گفت:
_ یه لقمه بزن جونِ داداش از گلوم پایین نمیره..
دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و ریز خندید
_ لاتیتم که پره !
قیافه داش مشتی به خود گرفت و گفت:
_ خاک پای خانم دکتر هم هستیم..
سرش را به طرفین تکان داد و با نگاهی به ساعت مچی‌اش گفت:
_ فقط جان عزیزت یکم به خودت زحمت بده و تمومش کن دیر شد!
مسیر دو ساعت قزوین تا رشت را چهار ساعته آمده بودند!
بس که مقابل هر مغازه کلوچه نادری به اصرار اهورا نگه می‌داشت و بعد دقایقی دوباره اهورا برمی‌گشت و با گفتن «کلوچه هاش تازه نیست » نگه داشتن مقابل مغازه بعدی را فراهم می‌کرد!
تیکه آخر در دهانش گذاشت و با تکان دادن دست هایش فلسفه کلوچه خوردنش را تمام کرد.
داشبورد را باز کرد و ادکلنش را روی مچ و گردنش اسپری کرد و با صاف کردن یقه‌اش به نگاه خیره دلارام خندید و گفت:
_ پسنده بانو؟
دلارام متاسف سرش را تکان داد
_ الان داری میری خونه پدر بزرگ مادر بزرگ من! یعنی تنها قَیِم من! برای هر گونه امر خیر باید به اونا مراجعه کنی! درسته که به کَس کَسونم نمیدن!
ولی حداقل یکم رسمی تر شو بلکه صلاحیت داماد آراد‌ها رو داشتی!
لحن شوخ و شیطانش جا برای هیچ تردیدی نمی‌گذاشت
امروز انگار آفتاب برعکس طلوع کرده بود!
اهورا خندید و با بستن دکمه مچ هایش گفت:
_ بالاخره اراد یا عارفی؟
بدون اینکه حتی خودش را در آینه ببیند از ماشین پیاده شد و در همان حال گفت:
_ چه فرقی می‌کنه حالا؟ اصل مطلب و بچسب !
اهورا را هم به تبعیت از او پیاده شد
حق والانصاف چهره‌اش با همان شدت خستگی.... چشمان دریایی‌اش با صورت بدون آرایشش
لباس های ساده‌ای که به تن کرده بود...
از همه ی دختر‌هایی که تا الان دیده بود زیباتر بود!
شایان چگونه از او گذشته بود؟
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
صدای دلارام روی افکار بیهوده‌ش خط بطلانی کشید
_منتظر کارت دعوتی عزیزم ؟
کاش .. کاش می‌دانست عزیزم گفتنش حتی به شوخی .. عجیب قلبش را می‌لرزاند....!
جزو معدود دفعاتی بود که لبخند بر لب دلارام می‌دید.
مقابل در ویلایی بزرگ و دو طبقه ایستاده بودند .
آیفون را زد و کناری ایستاد
صدای زنی در فضا پیچید
_آشا مادر تویی؟ بیا تو ..
و در با صدای تیک باز شد .اهورا با چشمان گرد گفت:
_ شباهت عمه و برادر زاده در این حد؟
دلارام هم گیج سرش را تکان داد و داخل شد ، خانه‌اش شباهت‌ زیادی به خانه‌ی ایلیا داشت..!
اهورا درحالی که کم مانده بود شاخ هایش بالا بزند گفت:
_ چی میشد اگه لک لک ما رو همچین جاهایی می‌نداخت؟
لامصب چه شانسی داری تو ور پریده!
دارایی مادرت اونجوری..
پدرت اینجوری..
پدر خوندت یه جور دیگه ..
اصلا تف تو این زندگی اه..
دلارام به غر غر هایش با افسون سری تکان داد و تلخ گفت:
_ این همه دارایی و کوفت و مرض به چه دردی می خوره وقتی مادری شب عروسی پسرش
سر خاک پسرش کِل می‌کشه؟
یا دختری که با هزار آروز پیرهن عروسیشو به تن می‌کنه و دست آخر سر غرق به خون عشقش رو تو بغلش می‌گیره.. ؟
میبنی؟
همه‌چیز پول و کوفت زهر مار نیست!
زیر لب گفت
_ تو ناز و نعمت بزرگ شده الان داره برای من فلسفه بافی می‌کنه!
دلارام سرش را متاسف تکان داد و از فضای سنگ فرش شده ویلا گذشت.
باغبان بانی که در حال آب دادن به چمن‌ها بود با دیدن دو غریبه شلنگ آب را روی زمین انداخت و سمت آنها پا تند کرد
_ بفرمایین! امری داشتید؟
دلارام نمی‌دانست خود را چگونه معرفی کند اهورا با درک موقعیت زود گفت
_ با جناب آراد کار داشتیم..
نگهبان با اخم و تخم گفت
_ هر کسی که آقا بخواد ببیندش از قبل با من هماهنگ می‌کنه!
زیر لب پر حرص گفت:
_ خوبه تو معاون وزیر نشدی!
_ما حتما باید آقای آراد رو ببینیم ..
باغبان خواست اعتراضی کند که صدای مردی که از پشت سرشان آمد آنها را مجبور به برگشتن کرد.
_ چیکارشون داری مش رجب! بگو باباجان.. کارت رو بگو .
پیر مرد که موهای گندمی‌اش و چین و چروک صورتش نشان سن و سالدار بودنش بود با دیدن دلارام لحظه‌ای مات نگاهش کرد با تک سرفه ای گفت:
_سلام ... حقیقتش ما قصد مزاحمت نداشتیم آقای آراد..
متحیر زمزمه کرد
_ دلارام؟
تو ...تو دختر آرشیایی؟
دلارام تلخندی زد و سرش را تکان داد . پیر مرد عینکش را از چشم برداشت ..
قطره‌ای اشکی که روی گونه‌اش چکید را با پشت دست پاک کرد و دستانش را برای به آغوش کشیدن دخترک آرشیا گشود.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ بیا اینجا دردونه آرشیا.. بیا اینجا جان دلم . دلارام کیفش را به دست اهورا داد و سمت آغوش پدر بزرگ پیرش حرکت کرد
گویی پاهایش یاری نمی‌کرد...
گرمای دستش دست‌های سرد دلارام را گرم و آغوش پر مهرش آرامش را به او منتقل کرد
دستانش دور گردن پیر مرد حلقه شده بود و پیرمرد هم با بغضی مردانه موهای دردانه‌اش را نوازش می‌کرد
_خیلی دیر اومدی جواهرم.... دنبال امانتیت زودتر از اینا باید می‌اومدی..
متعجب شد ؛ از کجا اسم جواهر را می دانست ؟ از کدام امانتی سخن می‌گفت؟
محمود پیشانی اش را بوسید و گفت
_ بیا بریم تو آرامِ دلم...
لبخندی زد و هم‌قدم باهم به راه افتادند .
اهورا که خیره به برخورد صمیمانه شان بود در گوشش پچ زد
_ از شدت احساسات می‌خوام بالا بیارم ... توام از این چندش بازیا بلد بودی و رو نمی‌کردی ؟
دلارام خنده‌اش را مهار کرد .
ضربه‌ای به شانه اهورا زد تا خنده و شیطنتش را کنترل کند. از آلاچیق و فضای سرسبز حیاط گذشتند
در ورودی را برایشان گشود و گفت
_ بفرمایید ..
به ناچار دلارام جلو افتاد و اهورا هم پشت سرش..
فضای خانه با خانه‌های کلاسیک انگلیسی‌ها عجیب مطابقت داشت!
طبق تعریف‌هایی که از ایلیا شنیده بود، در گذشته خانواده‌ی آراد از خانواده‌های اصیل و ثروتمند بودند !
زنی پشت به آنها درحال بار گذاشتن غذا در آشپزخانه بود که با حس ورود کَسی بلند گفت:
_ آشا! چقدر دیر کردی مادر!
محمود لبخند تلخی زد و گفت:
_ رودابه جانم مهمان داریم..
رودابه با شنیدن صدای او سرش را تندی برگرداند..
حیرت زده قدم به قدم به دختر و پسری که کنار همسرش ایستاده بودند نزدیک میشد و باعث شد دلارام برای اولین بار دستپاچه شود!
_این... این دختر...
محمود لبخندی زد و گفت:
_ اره رودابه ... خودشه...
رودابه بی وقفه دخترک را به آغوش کشید .‌ عجیب بوی آرشیا‌یش را می‌داد.. پشت سر هم می‌بوسید و عطرش را به ریه هایش می‌فرستاد.
_الهی دورت بگردم دردونه... آرام جانم... تو کجا بودی درد و بلات به جونم ؟ لعنت به این فراغ بیست ساله.‌‌...
در مقابل مهربانی‌اش نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد
نیم ساعت تمام به چشمانش نگاه کرده و اشک ریخته بود ..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
همان‌طور سرپا ایستاده بودند که سرانجام محمود با لحن شوخ و توبیخ گرانه‌ای گفت:
_ رودابه پاهای بچه تاول زد بس سر پا نگهش داشتی .
دستپاچه گفت:
_ وای خاک به سرم! بیا تو دخترم... بیا تو عزیزکم... دلارام لبخند تصنعی زد و با اشاره به اهورا کنار هم حرکت کردند و روی مبلمان سلطنتی و شیکشان نشستند.
نشستنشان مساوی شد با پیچیدن صدای خنده زن و مردی که از انتهای راه رو سمت پذیرایی‌ می آمدند و حواسشان به دو مهمان تازه رسیده نبود!
بی حواس راه می‌رفتند تا در تیر راس نگاهشان دو فرد غریبه‌ای که روی مبل نشسته بودند را دیدند .
آشا با نگاهی به دخترکی که به احترامش بلند شده بود چشم های آبی و پر رازش را از نظر گذراند و ناباور قدمی جلو رفت ..
کیفش از دستش رها شد و با دست های لرزانش گونه های دخترک را لمس کرد.
_ این چشم‌ها... فقط یه چیزی رو ثابت می‌کنه... مگه..مگه چند نفر تو دنیا اینجوری چشم ناخوانا و در عین حال زلال دارن؟
او را محکم به خود فشرد .. سرش را میان موهای
بی‌پروای او فرو کرده و می‌گریست...
محمود و رودابه و بردیا با لبخند تلخ نگاهشان می‌کردند
دلارامش را از خود جدا کرد و درحالی که با دست لرزانش صورت برادر زاده‌اش را قاب گرفته بود گفت
_ چقدر بزرگ شدی تو غزال رعنا!
دلارام با خنده تاک ابرویش را بالا انداخت که آشا با خنده اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_ تمام مدت که نگاه مخ داداش بدبخت ما رو زده بود آرشیا چپ می‌رفت راست می‌رفت می‌گفت «غزالِ رعنام منتظرمه باید برم...» حالا تو هم دختر همون غزالِ رعنایی..
آهی کشید و گفت:
_ آخرین باری که دیدمت هشت سالت بود!
مهرزاد از دخترش یه شیر دختر بار آورده بود!
تو با اون سنت تیز اندازی می‌کردی!هی به نگاه میگفتم بابا این بچه براش زوده!
بزار با عرروسکاش بازی کنه ..
نگاه می‌خندید و می‌گفت «چیکار کنم که همه عروسک‌ هاش تفنگ و تانک و ماشینه!»
اهورا با شنیدن این حرف‌ها ریز خندید و آشا با نگاهی به جانبش دلارام را دعوت به نشستن کرد و سمت آشپزخانه پاتند کرد
رودابه سینی چای را مقابلشان گرفت و دلارام با تشکر کوتاهی برداشت و با لبخند عمیقی که بر لبش بود گفت:
_ توروخدا بیاید بشینید .... از لحظه‌ای که اومدیم همش درحال بدو بدویین!
رودابه در پوست خود نمی‌گنجید .. ناسلامتی تک نوه‌اش ‌... دختر شاه پسرش آمده بود ....
دستانش را گرفت و کنارش روی مبل نشست
_الهی دورت بگردم.. حالت خوبه دختر قشنگ من؟
مادرت ... پدرت‌...
وقتی کلمه پدر را گفت دلارام متوجه بغض آشکارش شد
_همه خوبن ؟
دلارام لبخند تلخی زد ..قادر به حرف زدن نبود...
چه می‌گفت؟
می‌گفت پدر و مادرش با فاصله سه روز اورا برای همیشه ترک کردند؟
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
وقتی اهورا چشمان خسته‌اش را دید پیش قدم شد و گفت:
_ متاسفانه ‌.... خانم عارفی.‌‌...و جناب سرهنگ....
او هم نتوانست جمله‌اش را کامل کند!
توجه هر سه نفرشان به آنها جلب شده بود.
آشا با ظرف میوه سمتشان برگشت و منتظر گفت:
_ طوری شده؟
اهورا آهی کشید و گفت:
_ فوت کردن!
به آنی لبخند همه فروکش کرد!
آشا متحیر روی مبل مقابلشان نشست و گفت:
_ یعنی چی؟
دلارام سرش را بلند کرد و با نفرت گفت:
_فوت نکردن! کشته شدن!
کشته شدن را چنان با غیظ گفته بود که هر کَسی متوجه خشم نهفته‌اش میشد
.‌............


اهورا مشغول حرف زدن با بردیا ..همسر آشا بود
مرد خوش مشربی بود
آشا با دیدن نگاه گرفته و دمغ دلارام نفسش را بیرون داد که پدرش در گوشش زمزمه وار گفت:
_ ببرش اتاق... همه‌چیز رو بهش بگو.. فقط حواست باشه رودابه نفهمه که همین‌جوری این حجم هیجانش نگرانم می‌کنه....
سرش را به نشان تایید تکان داد و برخلاف باطن غمگینش با ظاهری شاد سمت دلارام رفت و گفت:
_ عمه جان.. بیا برو بالا لباست رو عوض کن یه آبی به سر و صورتت بزن .... اینجا ماشالا بس رفت و آمد زیاده الان دیدی تلق تلق پاشدن اومدن تلپ شدن..‌‌‌‌... اینجا
کاروانسراییه برای خودش!
دلارام نگاهی به اهورا که او هم خیره به آشا بود انداخت که آشا ادامه داد
_ آقا اهورا ... شما هم بلند شید.. این همه راه اومدین ... حتماً خسته شدین ..
اهورا خندید و درحالی که سمت دلارام می‌رفت گفت:
_ والا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون!
من کل راهو خواب بودم و خانم عارفی با این همه خستگی رانندگی کردن!
رودابه درحال چیدن بشقاب‌ها روی میز غذاخوری بود که رو به دلارام که احساس معذب بودن می‌کرد، با محبت گفت:
_درد و بلات به سرم ! غریبی نکن مادر.‌.... اینجا هم مثل خونه‌ی خودت‌‌.....
محمود با لبخند تایید کرد .
دلارام ناچار کنار اهورا ایستاد که آشا با نگاهی به آنها در دل سرنوشت را لعنت گفت که چرا باید این دو فرشته این‌گونه به بازی گرفته شوند!
به چشمان سرد و بی روح برادر زاده‌اش خیره شد و در شایان را لعنت گفت که با همخون خودش همچین کرده بود و دلش را به آتش کشیده و حال خاکسترش کرده بود‌؛
اگر می‌فهمید.........
هرچند که خیلی وقت بود کار از کار گذشته بود!
زمانی که سه نفری پله‌ها را بالا می‌رفتند .. متوجه قدم های محکم و استوار دلارام شد .. لبخند محزونی زد...
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
کپ آرشیا بود! درد دلش را لو نمی‌داد که هیچ .. قدرت و استقامتش .. نگاه بی تفاوتش ... هر کَسی را مسخ خودش می‌کرد!
خیلی حیف بود برای جنگ تن به تنی که افسون به راه انداخته بود..
حدس میزد که ایلیا داستان را هر چند برعکس و گمراه برایشان تعریف کرده، که این‌گونه بی خبر سر از خانه پدری‌اش در آورده بود!
در اتاقی که منتهی به بالکن میشد را باز کرد و با لبخند منتظر شد تا داخل شوند.
وقتی تعلل آن‌ها را دید خندید و درحالی که خود اول داخل میشد گفت:
_ هنوزم مثل بچگیتی! طول می‌کشه تا یخت باز بشه.
لبخندی زد و در دل اضافه کرد
«فقط تفاوتش اینه که اون‌موقع ها بعد یک ساعت یخم باز میشد حالا که کاری کردن که یخم با هیچ احد و ناسی باز نمیشه!»
وقتی قدمی جلو گذاشت چشمش به ریسه‌های کنار تخت و عکس بزرگی که از آرشیا در ابعاد بزرگ کشیده شده بود و حال روی دیوار نصب بود افتاد .
آشا دستی روی کتابخانه که تمیز بودنش حاکی از رسیدگی به اتاق و میز کار و حتی خودکاری که کمِ کم مال بیست و هشت سال پیش بود کشید
بیچاره مالک ناکامش!
همه‌چیز مرتب و دست نخورده بود .. روی تخت نشست... و به دیوار روبرویش خیره شد
عکس‌هایی در سایز‌های مختلف اما با یک موضوع!
او صاحب این چشم‌ها را می‌شناخت..هرچند از چشم های هفت رنگ مادرش حتی ذره‌ای به ارث نبرده بود ! گویی از همان اول با این چشم‌ها و یادآوری ناکامی پدرش قرار بوده دل همه را خون کند!
آشا مسیر نگاه دلارام را دنبال کرد و به عکس‌های هنرمندانه برادرش از چشم های معشوقه‌اش رسید!
تلخندی زد و گفت:
_ عجیب خوشگل بود ... مخصوصاً چشم هاش! عجیب تر از اون، آرشیایی بود که از نگاه تو ذهنش یه بت ساخته و می‌پرستیدش!
دستش را سمت کتابخانه دراز کرد و با چشم بسته از میان کتاب‌های عریضش، کتابچه کوچکی بیرون کشید و زمزمه کرد
_صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را... که سر به کوه و بیابان تو داده ای مارا..‌..
آهی کشید و میان چشم‌های منتظر برادرزاده و پسری که عاقبت تنها همنشین دخترک خواهد بود گفت:
_ می‌دونم که ایلیا یه چیزایی بهتون گفته که این‌قدر یهویی و بی مقدمه سر از اینجا درآوردین...
هرچند که بخش عظیم و سختی از گذشته رو به عهده من گذاشته!
آهی کشید و گفت:
_ ازدواجشون از سر لج و لج بازی بود ...نگاه برای کفری کردن مهرزاد و آرشیا برای چزوندن افسون.....!
به مدت رابطه نزدیکی با افسون داشت.‌‌. دختر زیبا و فریبنده‌ای بود...‌ جادوگری بود برای خودش!
باهم کار می‌کردن...دوتا نخبه شیمی!
عاشق اختراع های عجیب غریب!
یه روز بالاخره تلاش های آرشیا جواب میده و میشه یه ماده معجزه گر!
محلولی که افسون چندین ساله دنبال فرمولشه!
ناباور زمزمه کرد
_ شادلوین؟!
لبخند محزونی زد و گفت:
_ اره! یکم دقت کن!
ورود شایان سرتا پا برنامه ریزی شده بود! اینکه بیاد و کنار تو یه ماده ای شبیه به شادلوین بسازه ..به امید اینکه نگاه فرمولش رو بهت گفته و اونم به این آسونی یاد بگیره و بره!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین