- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
لحنش تلخ گزنده بود وقتی که جمله آخرش را ادا کرد.
_ولی تو و شایان چهار سال تو رابطه بودین!
تصحیح کرد و گفت:
_هشت سال!
هشت سال قدم به قدم باهاش رفتم!
از ساخت شادلوین بگیر تا اولین باری که به عنوان همراه به مهمونی نصیری رفتم.
سر و صدای شادلوین تو بازار سیاه پیچیده بود ! همه مات مونده بودن که این چه جنسیه که رو دست مواد های عجق وجقشون زده!
سر زبونشون فقط یه اسم بود
افرا!
اون همهی قلقا رو میدونست ..
با قیمت های آنچنانی با اونور آبیا معامله میکرد!
اینقدر باهاش رفتم و اومدم تا راه و چاه رو یاد گرفتم!
همهچیز خوب بود! اون داشت به باند نصیری یا همون بکتاش نزدیک میشد که بشه دست راستش!
منم تونسته بودم با ثابت کردن آزمایش شادلوین تو چند تا بیمارستان ازش به عنوان یه داروی معجزه گر استفاده کنم..
یه روز سر بارگیری جنسا منو فرستاد تا برم بندر و تحویل بگیرم.
زمانی که همچی اوکی بود و میخواستم برگردم دیدم از زمین و زمان مامور ریخت سرم!
بعداً دلیل اینکه برای اولین بار منو برای تحویل بار فرستاده بود رو فهمیدم!
همش نقشه برای تله انداختن من بود!
من به شایان متعهد بودم و به بازپرس لام تا کام حرف نزدم!
فرداش دیدم شایانو گرفتن ..
همونم صحنه سازی بود
گرفتن و به دو ساعت نکشیده آزادش کردن!
دستم لای پوست گردو مونده بود!
به جرم ساخت مواد و قاچاق میخواستن برام ابد ببرن! الان که اینجام صدقه سر مهرزاد و گرنه که..
پوزخندی زد
_ تو که با چشم خودت دیدی!
دیدی چیجوری درد میکشیدم و جیک نمیزدم!
میدیدی مادرم رو که چیجوری التماست میکرد!
ولی کاری نمیکردی...
اهورا زود وسط حرفش پرید
_ من اونموقع...
لبخندی زد و نگذاشت حرفش را ادامه دهد .
_ چون داغ دار بودی.. داغ دار خواهری که همخونِت بود!
فکر میکردی سر و ته باند به من ختم میشه و تمام گله و شکایت هات رو سر هر بازپرسی سر من خالی میکردی....
منم که کلاً بعد تصادف مُردم!
الان که اینجام پاهام بزور تن لشمو رو خودش نگه داشته!
اونموقع که اومدی شرکت ..
بدترین حال ممکن رو داشتم و هنوز حافظم کامل بر نگشته بود
وگرنه مگه میزاشتم به همین راحتی بشی مشاور افرا؟
با شوخی جمله آخرش؛ لحظهای سرش را بلند کرد
این دختر ثبات نداشت!
لحظهای جدی .. لحظهای تلخ و گزنده و لحظهای شوخ!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_آدمها با کله شق بازیشون...زندگیشون رو به باد میدن!
اهورا احساس عجیبی داشت...
زیر این آسمان کسانی بودند که همین قدر دردناک جلوی فامیل آبروشان میرفت... خودشان به کما میرفتند .. زندگیشان به خاکستر تبدیل میشد ...
اما هنوز سر پا بودند!
هنوز هم به میل انتقام نفس میکشیدند...
خوشحال بود..
اینکه دلارام با او از گذشتهاش سخن گفته بود یعنی تا حدی او را مورد اعتماد میدانست..
هرچند همین چند جمله هم از دلارامی که کل مکالمهاش به سه کلمه هم نمیکشید خیلی بود!
_ولی تو و شایان چهار سال تو رابطه بودین!
تصحیح کرد و گفت:
_هشت سال!
هشت سال قدم به قدم باهاش رفتم!
از ساخت شادلوین بگیر تا اولین باری که به عنوان همراه به مهمونی نصیری رفتم.
سر و صدای شادلوین تو بازار سیاه پیچیده بود ! همه مات مونده بودن که این چه جنسیه که رو دست مواد های عجق وجقشون زده!
سر زبونشون فقط یه اسم بود
افرا!
اون همهی قلقا رو میدونست ..
با قیمت های آنچنانی با اونور آبیا معامله میکرد!
اینقدر باهاش رفتم و اومدم تا راه و چاه رو یاد گرفتم!
همهچیز خوب بود! اون داشت به باند نصیری یا همون بکتاش نزدیک میشد که بشه دست راستش!
منم تونسته بودم با ثابت کردن آزمایش شادلوین تو چند تا بیمارستان ازش به عنوان یه داروی معجزه گر استفاده کنم..
یه روز سر بارگیری جنسا منو فرستاد تا برم بندر و تحویل بگیرم.
زمانی که همچی اوکی بود و میخواستم برگردم دیدم از زمین و زمان مامور ریخت سرم!
بعداً دلیل اینکه برای اولین بار منو برای تحویل بار فرستاده بود رو فهمیدم!
همش نقشه برای تله انداختن من بود!
من به شایان متعهد بودم و به بازپرس لام تا کام حرف نزدم!
فرداش دیدم شایانو گرفتن ..
همونم صحنه سازی بود
گرفتن و به دو ساعت نکشیده آزادش کردن!
دستم لای پوست گردو مونده بود!
به جرم ساخت مواد و قاچاق میخواستن برام ابد ببرن! الان که اینجام صدقه سر مهرزاد و گرنه که..
پوزخندی زد
_ تو که با چشم خودت دیدی!
دیدی چیجوری درد میکشیدم و جیک نمیزدم!
میدیدی مادرم رو که چیجوری التماست میکرد!
ولی کاری نمیکردی...
اهورا زود وسط حرفش پرید
_ من اونموقع...
لبخندی زد و نگذاشت حرفش را ادامه دهد .
_ چون داغ دار بودی.. داغ دار خواهری که همخونِت بود!
فکر میکردی سر و ته باند به من ختم میشه و تمام گله و شکایت هات رو سر هر بازپرسی سر من خالی میکردی....
منم که کلاً بعد تصادف مُردم!
الان که اینجام پاهام بزور تن لشمو رو خودش نگه داشته!
اونموقع که اومدی شرکت ..
بدترین حال ممکن رو داشتم و هنوز حافظم کامل بر نگشته بود
وگرنه مگه میزاشتم به همین راحتی بشی مشاور افرا؟
با شوخی جمله آخرش؛ لحظهای سرش را بلند کرد
این دختر ثبات نداشت!
لحظهای جدی .. لحظهای تلخ و گزنده و لحظهای شوخ!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_آدمها با کله شق بازیشون...زندگیشون رو به باد میدن!
اهورا احساس عجیبی داشت...
زیر این آسمان کسانی بودند که همین قدر دردناک جلوی فامیل آبروشان میرفت... خودشان به کما میرفتند .. زندگیشان به خاکستر تبدیل میشد ...
اما هنوز سر پا بودند!
هنوز هم به میل انتقام نفس میکشیدند...
خوشحال بود..
اینکه دلارام با او از گذشتهاش سخن گفته بود یعنی تا حدی او را مورد اعتماد میدانست..
هرچند همین چند جمله هم از دلارامی که کل مکالمهاش به سه کلمه هم نمیکشید خیلی بود!